eitaa logo
اهل کتاب
135 دنبال‌کننده
152 عکس
1 ویدیو
4 فایل
اهل کتاب صادق معرفی کتاب و ترویج فرهنگ مطالعه و تفکر «هرکس‌باکتاب‌ها‌آرام‌گیرد هیچ‌آرامشی‌راازدست‌نداده‌است....» #امام‌علی‌؏ ارتباط با مدیر @ibrahimshojaat صفحه‌ی اینستاگرام: Instagram.com/ahleketab
مشاهده در ایتا
دانلود
پسرک فلافل فروشی که جاودانه شد! زندگی نامه ی شهیدی با اخلاص و با غیرت که زندگی خود را در تهران آغاز کرد و پس از سال ها زندگی در این شهر، دست به مهاجرت زد. به قول شهید، دیگر حجاب ها در این شهر، رنگ و بوی فاطمه س را نداشت و او از تهران عازم نجف اشرف شد تا ادامه زندگی خود را در کنار مولایش باشد. شهیدی که علاوه بر طلبگی، برای نگرفتن شهریه، هر چند به این ناچیزی، کار لوله کشی را هم انجام می داده است. بله؛ او شهریه ی طلبگی را نمی گرفت چرا که می ترسید که نتواند حق درس و درس خواندنی که وظیفه اش است را ادا نماید و لقمه های زندگی اش با خورده شیشه همراه شود. نهایت امر این جوان نیز در این دنیا، با شهادت در جبهه های حق علیه باطل و در مقابل دشمنان صفیه مولایش یعنی داعشی ها رقم خورد. بمانیم
ویژگی ها این سخنان را از خیلی ها شنیدم. اینکه هادی ویژگی های خاصی داشت. همیشه دائم الوضو بود. مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت. اهل ذکر بود. گاهی به شوخی می گفت: من دو هزار تا یا حسین علیه السلام حفظ هستم. یا می گفت: امروز هزار بار ذکر یا حسین علیه السلام گفتم، عاشق امام حسین علیه السلام و گریه برای ایشان بود. واقعا برای ارباب با سوز اشک می ریخت. او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: را خدا آزاد کرد! یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه ی کار ها برای خداست. حال و هوای خواسته هایش مثل جوانان هم سن و سالش نبود. مند تر و تر از دیگر جوانان بود. انرژی اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد. من شنیدم که دوستانش می گفتند: هادی این سال های آخر وقتی ایران می آمد، بار ها روی صورتش چفیه می انداخت و می گفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه بسته می شود. خیلی دوست داشت به سوریه برود و از حرم حضرت زینب علیه السلام دفاع کند. یک طرف از دیوار خانه را از بنری پوشانده بود که رویش اسم حضرت زینب علیه السلام نوشته شده بود. می گفت نباید بگذاریم حرم عمه سادات، دست تروریست ها بیفتد. وقتی می خواست برای نبرد با داعش برود، پرسیدیم درس و بحث را می خواهی چه کنی؟ گفت: اگر شهید نشدم، درسم را ادامه می دهم. اگر شهید شدم، که چه بهتر خدا می خواهد این گونه باشد. بمانیم
کتاب یکی از پرفروش ترین کتاب های این روز های بازار به شمار می رود. احتمالا اگر شما هم قبلاً این کتاب را خوانده باشید، از این آمار بالای فروش متعجب شده اید، چرا که پس از گذشت سال ها از نگارش آن و همچنین نثر، متن و روح آن، در صدر فروش بودن برای این کتاب دور از انتظار به نظر می رسد. داستانی است که در ژانر اما با اهداف سیاسی نوشته شده و شخصیت اصلی آن را یک دختر زیبارو و یک نقاش جوان شکل می دهند. چشم های این دختر بسیار جذاب و زیبا هستند و بعد از بسیاری از حوادث که برای دختر در داخل و خارج کشور رخ می دهد، معروف ترین نقاش آن روز های ایران تصمیم به تصویر در آوردن این چشم های سحرآمیز می گیرد. داستان از جایی شروع می شود که این نقاش به طرز عجیبی کشته می شود و این نقاشی چشم ها، توجه یکی از افراد موزه ی نگه داری نقاشی ها را به خود جلب می کند و داستان ها و ماجرا های بعد از آن برای رسیدن به حقیقت آغاز می شود. در ادامه ما با جریان های مبارز آزادی خواه و ملی گرا در زمان شاه مخلوع روبرو می شویم. در حقیقت از این کتاب به عنوان یکی از مهم ترین رمان های جریان ساز سیاسی در دهه ۱۳۴۰شمسی یاد شده و گفته می شود که بر تحولات دهه ۵۰ تأثیرات غیر قابل چشم پوشی داشته است. شاید خواندن رمان هایی از این دست که پس از مشروطه نگاشته شده است، در بالا رفتن سطح آگاهی ما پیرامون تحولات اجتماعی سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰ بسیار موثر باشد. بمانیم
دو سه ماه زندگی ما بدین نحو گذشت. هر هفته اقلام یکبار و گاهی بیشتر او را می دیدم. روز هایی که امید دیدار او را نداشتم، دلم خالی بود. نمی دانستم چگونه وقت خود را پر کنم. هر آن منتظرش بودم. در خیابان هایی که هرگز در آن آمد و شد نداشت، در ساعاتی که صریحا می دانستم مشغول کار است. در خانه هایی که اصلا صاحبان آن ها را نمی شناخت، همیشه منتظرش بودم و معجزه های پهلوی خود تصور می کردم تا به این نتیجه منتهی شود که من به دیدار او قائل می گردم. در صورتی که از همان ماه دوم کار های زیادی به من رجوع می کرد. من با ذوق و شوق بی آنکه کم ترین ترس به خود راه بدهم، آنها را انجام می دادم. به من دستور داد که ماشین نویسی یاد بگیرم. آخ، چه کار خسته کننده ایست این ماشین نویسی. کشنده است. اما من یاد گرفتم. سه هفتهٔ تمام روزی هفت ساعت کار کردم. من از پشتکار خود در شگفت بودم اما این تنها راهی بود که برای من در زندگی باقی مانده بود. وقتی وظیفه ای را که به من ارجاع کرده بود، انجام می دادم، می دیدم که خوشحال است و این خوشحالی برای من مایهٔ زندگی بود. مرا سر شوق می آورد. وقتی ماشین نویسی یاد گرفتم، نامه ای به من داد و از من خواهش کرد که پانصد نسخه از آن رونویسی کنم. روزی که می خواست نامه را به من بدهد، با او در سینما ملاقات کردم. به من گفت:« نامه ای می خواهم به شما بدهم که پانصد نسخه از آن ماشین کنید.» گفتم:« چه خوشحالم از اینکه بالاخره به من کاری می دهید.» گفت:« می دانید که کار بسیار خطرناکی است؟» گفتم:« ماشین کردن که دیگر خطر ندارد.» گفت:« این نامه را منتشر خواهند کرد و اگر بفهمند شما ماشین کرده اید، شما را می گیرند و آن وقت خیلی بد خواهد شد.» گفتم:« من حاضرم، بدهید به من. همین الان بدهید.» گفت:« همراهم نیست.» پرسیدم:« خیال می کردید که من ابا خواهم داشت از اینکه دستور شما را انجام بدهم؟» گفت:« نه، می دانستم که قبول خواهید کرد. می خواستم با علم به خطری که این کار در بر دارد، اقدام کرده باشید.» قرار شد که همان شب نامه را کسی به خانهٔ من بیاورد. متن نامه خوب یادم هست. شاه می خواست در نزدیکی تنکابن املاکی را که بخش عمدهٔ آنها مال خرده مالکان بود، بخرد. مأمورین املاک به دهات ریخته بودند و مردم را به زور به محضر می بردند و از آنها امضاء می گرفتند. عده ای از دهقانان پیش از این که نوبتشان برسد، شبانه از تنکابن فرار کردند و به تهران، به خانهٔ یکی از قضات عالی رتبه که از هم‌ولایتی‌های آن ها بود و خودش هم چند صد جریب زمین داشت، پناه بردند. قاضی چاره ای نداشت جز اینکه از دست مأمورین املاک به شخص شاه شکایت کند. این نامه که قریب به پنجاه سطر بود، نمی دانم به چه وسیله ای به دست استاد افتاده بود. من از این نامه پانصد نسخه ماشین کردم و بر حسب قرار قبلی یک شب ساعت ده، موقعی که همه در خانهٔ ما خوابیده بودند، مردی که حتی روی او را نتوانستم ببینم، چند تلنگر به شیشهٔ اطاق من زد و من طبق دستوری که داشتم، نامه ها را چند نوبت به او دادم و او برد. چند روز بعد یکی از همین نامه ها برای پدرم رسید. بمانیم
از روزگاران قدیم تا به امروز، همیشه یک طبقه در همه‌ی جوامع بشری وجود داشته است که آن را گویند. طبقه‌ای پر، و دارای های مختلف برای جلوگیری از به خطر افتادن جایگاه و منافع خود و پیشبرد هرچه بیشتر اهداف خویش. طبقه‌ای که در برهه ای از تاریخ و مشخصاً در زمان حکومت حاکمان الهی، یعنی حضرت محمد مصطفی صلی‌الله‌علیه‌و‌آله و حضرت علی علیه‌السلام بر بلاد اسلام، به حاشیه رانده شدند اما از هم نپاشید و تفکر و زنده ماند. امروزه نیز جای پای خود را در تفکر مردم محکم‌تر از قبل می بیند. متاسفانه مردم به جای آن که نسبت به ( که توأمان با جهل نیز می باشد) دارای یک جبهه مخالف علیه آن باشند، و را الگو عمل و زندگی خود قرار داده‌اند و کلید حل مشکلات را رسیدن خود به آن می دانند و خراب کردن پل ها انسانیت و دین را در این راه بی‌اهمیت‌تر از هر چیزی می‌پندارند. کتاب حاضر، بیان نکات تاریخی پیرامون این موارد را در زمان حضرت محمد صلوات‌الله‌علیه‌و‌آله و دوران خلفای پس از ایشان و حکومت حضرت علی علیه‌السلام را مد نظر قرار داده و از چگونگی قدرت‌گیری آن‌ها و نقش یهودیان در این امر را به خوبی تشریح کرده است. بمانیم
فصل پنجم سرانجام جامعه در دوره حکومت خلفای سه گانه بعد از کشته شدن عثمان، علی ابن ابی طالب علیه السلام حاکمیت جلسه مسلمانان را به دست گرفت. البته جامعه ای که معیار های آن بیشتر کسب مال، غنایم، زمین و غیره بود و زندگی جاهلی اشراف باز از نو زنده شده و حیات خود را آغاز کرده بود. بعد از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله، با پیروزی های گسترده ای که مسلمانان در دوره سه خلیفه گذشته به دست آوردند، غنایم بسیاری به خزانه دولت اسلامی سرازیر شد. برای مثال در جنگ نهاوند، به هر سواره نظام شش هزار درهم رسید و بقیه غنایم به خزانه مرکزی فرستاده شد. از جمله آن غنایم، صندوقچه ای از جواهرات بود که دو میلیون درهم فروخته شد، در حالی که بهای واقعی آن چهار میلیون درهم بود؛ از این دست غنایم بسیار زیاد بود؛ مثلا خراج های سرزمین مصر به چهار میلیون دینار می رسید. سرازیر شدن ثروت های کلان و توزیع ناعادلانه و ناهمگون آن، شکل گیری طبقه جدید اشراف را سبب شد. توزیع نامتعادل ثروت در بین حاکمان، کارگزاران حکومتی و امویان، این طبقه را ایجاد و در صف اشراف و مترفین آن جامعه قرار داد و فاصله بسیار زیادی را با اقشار مختلف مردم ایجاد کرد؛ به گونه ای که برخی از صحابه رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز در صف مقدم اشراف قرار گرفتند. این توزیع نامتعادل سرمایه ها و انباشت ثروت به دست عده ای خاص آن هم در سطح بالا، باعث شد صاحبان ثروت به عناصر اثرگذار در جامعه تبدیل شوند و با قدرت خود اقشار کم درآمد جامعه را زیر نفوذ و سلطه خود در آورند و حتی روی فکر آنان نیز تاثیر بگذارد. حضرت علی علیه السلام در چنین شرایطی که فساد و حیف و میل بیت المال به اوج خود رسیده بود بعد از بیست و پنج سال خانه نشینی، به اصرار مردم و به علت به ستوه آمدن آنها از فساد موجود و روی آوردن عده ای از مسلمانان به نسبت های جاهلی گذشته، حکومت را پذیرفت. بمانیم
کمی هم شعر بخوانیم.... این بار با مجموعه رباعیات در کتابچه . یکی از نکات جالب توجه این کتاب، طراحی خلاقانه آن است که به شکل یک دفترچه روزانه در آمده است. رباعي اول: رساندن بی تابم از این تب مبارک، تب تو باید برسم به درک این شب، شب تو باید برسم تا برسانم شاید این جان به لب رسیده را بر لب تو رباعي دوم: بی تو بی تو منم و دقایق پژمرده نه زنده حساب می شوم نه مرده تلخ است اوقات، تلخ و خالی مثل فردای قرار های بر هم خوده رباعي سوم: سر به هوا هر سو که نگاه می کنم دیدار است هر منظره ای شگفت و بی تکرار است امروز من و سر به هوایی هایم امروز که آسمان پرستوزار است رباعي چهارم: جست و جو هر گوشه گریست چشم و هر سو نگریست سرگشته پی آن که نمی دانم کیست... سرگشته پی آن که نمی دانم کیست می گردم و می گردم و می دانم نیست! بمانیم
« وقتی مهتاب گم شد» خاطرات جانباز شهید، ؛ این جانباز عزیز و سرافراز هشت سال دفاع مقدس، که اصلا اهل همدان می باشد، خاطرات سال های جبهه و جنگ خویش و رفقای رزمنده اش را به کمک نویسنده توانای آثار دفاع مقدس، جناب آقای ، در کتاب جمع آوری کرده و این وقایع تاریخی گران‌بها را به دستان نسل جوان رسانده است. امیدوارم که با خواندن زندگی نامه جنگی این رزمنده دلیر و رشادت های افرادی مثل ، بیش از پیش به گذشته درخشان پدرانمان افتخار کنیم. بمانیم
فصل دهم نبرد فاو سال ۱۳۶۴ رسید. بی اینکه بدانیم کی سال تحویل شد فقط پیام نوروزی آنان را تبلیغات گردان میان بچه ها توزیع کرد و فهمیدیم که دو سه روز از سال نو گذشته است. از اینکه در جمعی بودم که کمتر می شناختم خوشحال بودم. هر روز صبح بعد از ورزش عمومی بادگیری می پوشیدم و چند کیلومتر می دویدم تا وزنم پایین بیاید. کم کم ذهنم به قدری از بچه های اطلاعات عملیات تیپ دور شد که انگار سال هاست در گردان پیاده ام. تنها چیزی که یک آن رهایم نمی کرد یاد علی محمدی و آن بود. بعد از چهل روز خبری از عملیات نشد. علی آقا سراغم آمد و گفت: «برگرد واحد.» گفتم: «همین جا می مانم.» رگ خواب من دستش بود. گفت: «با بچه های واحد می رویم همدان منزل شهید علی محمدی.» پای رفتن نداشتم، اما علی آقا قانعم کرد که بیا و گوشه ای بنشین و چیزی نگو. وقتی جلو در خانهٔ علی محمدی رسیدیم پایم سست شد. پدرش کفن پوش جلو ایستاده بود و یقهٔ پیراهن سیاهش از کفن بیرون زده بود. پیدا بود که در غم گذشت دو ماه از شهادت پسرش هنوز عزادار است. چشمش که به من افتاد بلند بلند گریست و گفت: «ای رفیق، علی من چه شد؟ چرا پسرم را نیاوردی؟» بهت زده به زمین خیره شدم. درونم غوغا بود. می خواستم بگویم: «دور از عدالت خدا بود که علی شهید نشود.» می خواستم فریاد بزنم که «به خدا تمام وجود من با او در همان میدان مین جا مانده است.» می خواستم بگویم: «به خدا تنها بودم و اگر تنها هم نبودم آوردن پیکر علی از آن معرکه محال بود.» رفتم داخل اتاق نشستم. علی آقا از خصوصیات علی محمدی نحوه شهادت او گفت و از اخلاص، صبوری، شجاعت، توکل، و تعبد او و آن قدر دلنشین و محزون که خاطره به سمت روضه رفت. چراغ ها خاموش شد و تاریک، آن قدر تاریک که تاریکی پیش از مهتاب و لحظهٔ انفجار مین والمر و صدای تق تق تیر و دمیدن در ذهنم مرور شد. همان جا و در اوج ریختن اشک گفتم: «علی جان، کمکم کن مثل تو بشوم، مثل تو بی ادعا، مثل تو دور از هیاهوی نام و عنوان، مثل تو فرزند تکلیف، مثل تو بصیر و اهل یقین.» بمانیم
#شازده_کوچولو، نخستین بار سال ۱۹۴۳ در نیویورک منتشر شد و با ترجمه به بیش از ۳۰۰ زبان دنیا، به عنوان یکی از محبوب ترین کتاب های تاریخ محسوب می شود. در این کتاب، #اگزوپه‌ری با ارائه ی تصویری کودکانه، به بیان و شرح فلسفه خود از دوست داشتن، عشق و هستی می پردازد. #اگزوپه‌ری با خلق پسرکی از اخترک ب ۶۱۲، در مقام پرسشگر، به بسیاری از سوالات کودکان و نوجوانان پاسخ می دهد. مسافر کوچولو از ستاره و گل سرخی که دارد صحبت می کند و این که چقدر این گل را دوست دارد. اخیرا نیز انیمیشنی با همین نام و با بن‌ مایه‌ ای که از این کتاب گرفته بود، ساخته شده و به نقد دنیای مدرن و نظم صنعتی و مادی گرایانه امروز جهان پرداخته است. در نگاه اول، #شازده_کوچولو کتابی ساده به نظر می رسد، اما هر چه بیشتر پیرامون اندیشه ای که این متن را نگاشته است به تفکر و تحلیل و تحقیق می پردازیم، نکات فلسفی و افق هایی تازه در آن نمایان می شود. #شازده_کوچولو #رمان_نوجوان #ادبیات_فرانسه #آنتوان_دوسنت_اگزوپه‌ری #احمد_شاملو #اهل_کتاب بمانیم
اخترک دوم، مسکن آدم خودپسندی بود. خودپسند چشمش که به شازده کوچولو افتاد از همان دور داد زد:_ به به! این هم یک ستایشگر که دارد می آید مرا ببیند! آخر برای خودپسند ها دیگران فقط یک مشت ستایشگرند. شازده کوچولو گفت:_ سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشته اید! خودپسند جواب داد:_ مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهله ی ستایشگر هایم بلند می شود. گیرم متاسفانه تنابنده یی گذارش به این طرف ها نمی افتد. شازده کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:_ چی؟ خودپسند گفت:_ دست هایت را بزن به همدیگر. شازده کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد. شازده کوچولو با خودش گفت:« دیدن این، تفریحش خیلی بیشتر از دیدن پادشاه است.» و دوباره بنا کرد دست زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن. پس از پنج دقیقه یی شازده کوچولو که از بازی یکنواخت خسته شده بود پرسید: _ چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟ اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آن ها جز ستایش خودشان چیزی را نمی شنوند. از شازده کوچولو پرسید:_ تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه می کنی؟ _ ستایش و تحسین یعنی چه؟ _ یعنی قبول این که من خوش قیافه ترین و خوشپوش ترین و ثروتمند ترین و باهوش ترین مرد این اخترکم. _ آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت. _ با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن. شازده کوچولو نیمچه شانه یی بالا انداخت و گفت:_ خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟ شازده کوچولو به راه افتاد و همان طور که می رفت تو دلش می گفت:_ این آدم بزرگ ها راستی راستی چه قدر عجیبند! بمانیم
کمی هم از شعر های با طعم دفاع و جنگ بخوانیم. ۱. قلعه در سو دلی پر خون قلعه غوغای شهیدان بود زندگی با شاهدان جنگ دیدن معراج انسان بود جنگ طی الارض دهقان ها موسم پرواز پاکی ها آسمانی می شدند آسان در غبار جبهه خاکی ها پای تخته، عصر هر جمعه درس های تازه از قرآن عصر جمعه، مکتب عشق است ما همه شاگرد های آن ۲. با حمیرایش چه می گوید؟ زوزه ی سگهای حواب را مصطفی معراج رفته است دیدن آن شب رنگ هر شب را مصطفی آیا چه می خواهد؟ از «اسامه» آخرین سردار هان چه سرداری؟ چه سربازی؟ پس چرا فرمان نبرد از یار؟ گفت: با لشکر عزیمت کن _بی خیال از مولا_ ماند! این «اسامه» آخرین سردار از سپاه عاشقان جا ماند بمانیم
مهم ترین اصل در انجام امور اجتماعی و حتی بعضاً شخصی، انجام کار در یک گروه است. کاری که در گروه و با همراهی و همکاری سایرین انجام شود دارای مزایا و خیر هایی می باشد که در کار های انفرادی نمی توان ردپای آن ها را دید. خداوند حکیم در آیه شریفه پس از آن که انسان را از خسران دنیا با خبر می کند می فرماید« إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا و َعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ و َتَوَاصَوْا بِالْحَق ِّو َتَوَاصَوْا بِالصَّبْر»؛ در حقیقت خداوند در این آیه شریفه راه سعادت را ایمان به خداوند و انجام صالحات می داند و تکمیل کننده آن دو را توصیه و اشاعه آن به دیگران می داند و این خود تاکیدی موکد بر انجام کار گروهی است. امروزه در ادبیات دینی رایج ما مدلی از کار گروهی شکل گرفته است که از دیرباز نیز بر آن تاکیدات فراوانی بوده است و آن را می گویند. مدلی که هنوز به اوج و بلوغ خود نرسیده است و با این حال چاره گشایش گره های کور بسیاری در سال های پیش و پس از انقلاب بوده است و نعمات زیادی را با خود به همراه داشته است. متاسفانه کتاب هایی که در این زمینه نوشته شده است، نه به لحاظ و حتی در وضعیت مطلوبی قرار ندارند. با این حال یکی از کتاب هایی که در این زمینه در چند سال اخیر با استقبال خوبی روبرو شده است، کتاب است که انتشارات شهید کاظمی آن را با جمع آوری سخنان حضرت آقا پیرامون این مهم، تهیه و تنظیم کرده است و از سطح کیفی متوسطی برخوردار است. احتمالا خواندن بخش هایی از این کتاب برای آغاز یک لازم باشد. بمانیم
صاحبان و را دور هم جمع کنید هر آنچه که یک جمع متعهد صاحب اندیشه و هنر را دور هم جمع کند و بتواند مثل اینها را مجتمع نماید، یکی از بزرگترین و است. یک کار تشکیلاتی، یک کار جمعی خصوصیتش این است که فرد باید خودش را در جمع کند، کند؛ که این گم کردن، عین بازیافتن به نحو درست است. چیزی کم نمی شود از آدم ها، چیز ها افزوده می شود. من مثال می زنم به این لیوان آبی که توی آن یک را می اندازید. این یک حبه قند یک چیز مشخص است، به قدر خودش دارد، به قدر خودش همه چیزهایی که توی قند هست، در این است. وقتی در لیوان آب انداختی، تمام است؛ یعنی یک دانه از این ذرات ریزی که در زیر دندان می آمد و صدا می کرد و خودش را نشان می داد که هان! منم؛ یک دانه از اینها باقی نمی ماند، تمام حل می شود در آب. در آنجایی که قبل از آن، یا بعد از آن، ده حبه قند دیگر حل شده. اما به نظر شما از این حبه قند یک ذره اش، یک سر سوزن از بین رفت؟ هیچ چیز از آن از بین نرفت. این قند یک ذره کم شد، بلکه یک خورده به آن زیاد شد. زیرا آن مقدار شیرینی که در این قند بود آمیخته شد با شیرینی های دیگر که در قند های دیگر بود و تمام اعضای این آب حل شد، سرایت پیدا کرد، چیزی هم از آن کم نشد؛ اما آن تشخیص خودش را از دست داده؛ آن خودش را از دست داده؛ یک تشکیلات باید اینجور باشد. شکل کامل یک تشکیلات درست، این جوری است که باید فرد در جمع حل بشود. این شکل درست تشکیلات است، البته کاری است در اصل آسان، اصلا انسان اینجوری است، اما در تجربه و عمل ما که پنجاه سال در و گذراندیم و اگر خود ما همسایه پنجاه سال را با وجودمان لمس نکردیم، اما فرهنگش برای ما به ارث مانده است. ما بر اثر این تجربه طولانی حکومت مطلقه در ایران، در این پنجاه سال اخیر و البته در قبل از آن در ۲۵۰۰ سال اخیر، محکوم به نوعی شدیم؛ البته ها کلا فردگرایند، از قدیم تاریخ شرق، یک تاریخ فردگرایی است؛ شرق، شرق، شرق، آهنگ دسته جمعی آن طرف ها است؛ اینجا نیست، دسته جمعی آن جا ها هست، اینجا نیست، اینجا ورزشش کشتی است؛ مثلا آن جا ورزش والیبال است؛ فوتبال است. در هنر های گذشته، موسیقی، آن آهنگ های دسته جمعی و یک ارکستر با همه انواع و اقسام و یک آواز برآمده از چندین حجره و یا چندین دست، این در هنر شرق نیست. اینها اگر هست، خیلی کم یاب است. به هر حال شرقی ها یک نوع فردگرایی در تاریخشان است. البته درست، نقطه مقابل این عمل کرده است. اسلام همه چیز را جمعی دارد، حتی ؛ ... بمانیم
امروز سالروز درگذشت یکی از بزرگترین شاعران در ادبیات معاصر است. #سید_محمد_حسین_بهجت_تبریزی، متخلص به #شهریار؛ شاعری که نزدیک ترینِ اشعار را در بین معاصران خود، به #حافظ دارد. هر چند فاصله میان این دو فراتر از آن است که بتوان شهریار را حافظ ثانی نامید. از شهریار آثاری به زبان های فارسی و ترکی به جا مانده است که می توان به گزیده غزلیات( به زبان فارسی)، منظومه حیدربابا و گزیده اشعار( به زبان ترکی) نام برد. در ادامه یکی از غزل های شهریار را با نام حالا چرا را برای شما آورده ام. آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زود تر می خواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز میهمان تو ام فردا چرا نازنینا ما بناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ده که با این عمر ها کوته بی اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم پرس سر بزیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا در خزان هجر گل بلبل طبع حریم خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر این سفر راه قیامت میرود تنها چرا #گزیده_غزلیات_شهریار #غزل_عاشقانه_عارفانه #ادبیات_معاصر #سید_محمد_حسین_بهجت_تبریزی #شهریار #اهل_کتاب بمانیم
تفکر با بعثت پیامبر اکرم اسلام و نزول قرآن کریم، مهم ترین تذکر و تنبهی که ایشان به انسان ها داده اند، دعوت به #تفکر و #تعقل بوده است. در حقیقت احادیث و قرآن کریم، پیغمبران ظاهری و بیرونی ما و عقل و بصیرت، پیغمبران درونی ما هستند. دعوا های زیادی از چگونگی تفکر وجود دارد اما آنچه مسلم است این است که بدون #تفکر، انسان کالبدی بیش نیست که عروسک دست دیگران خواهد شد. استاد اخلاق بزرگ، #آیت_اله_محی_الدین_حائری_شیرازی سخنان جدید و نابی را پیرامون تفکر و مصائب و مشکلات پیش از آن را دارند که مجموعه ای از آن ها را در کتابی با همین عنوان#تفکر گردآوری کرده اند که بسیار خواندنی و شیرین است. #تفکر #استعمار_نو #استعمار_فکر #آیت_اله_محی_الدین_حائری_شیرازی #اهل_کتاب بمانیم
استعمار نو و تعطیل فکر اسم زیاد برده شده است؛ اما این که این استعمار چه بوده و تعریفش چیست و چه روشی دارد، جای بحث است. ، است؛ استعمار نو چه استعماری است؟ استعمار نو یعنی تعطیلی فکر. نه به آن معنا که ندهند شما فکر کنید، بلکه به آن معنا که ندهد شما فکر کنید؛ آن هم نه به این صورت که اگر فکر کردید شما را بزند؛ نه، بلکه اجازه ندهند نیاز ها، شما را به فکر وادارد. می خواهند به مجرد اینکه نیازی پیدا کنید، از شما رفع نیاز کنند، این یعنی تعطیلی فکر. استعمار می خواهد به فکر کند، شما را خودش قرار بدهد. به جای شما در قضیه فکر کند و را به صورت سیصد چهارصد کتاب در اختیار شما بگذارد و بعد هم هر کسی این مطالب را قبول و باور داشته باشد و به کار ببندد، به او لقب کارشناس، توانمند، مدیر، مدبر و فرهیخته بدهد. یک امر ضد ارزشی را ارزش جلوه دهد. بمانیم
خوانده کنیم این کتاب را. چه خوب نوشته است از آه و اندوه . جانکاه است خواندن سرنوشت و و مان پس از سال ها جدایی و فراق؛ و فراقی که یعنی انگلیس خبیث باعث آن است. شاید خودمان هم بدمان نیامده باشد از این جدایی؛ رفتارمان که گویای این است. بیایید و از سنن، اخلاقیات، غیرت، سخت کوشی، درد و آوارگی کسانی بخوانید که در روزگاری نه چندان دور، آنان را می خواندیم اما در این روزگار، شاید گلایه مندیم که خداوند چرا آنان را همسایه های ما کرده است. است، دردی عظیم. دردی که ناشی از غفلت و تکبر ما مردمان این روزگار است. به راستی تفاوت بچه هایی که در این طرف مرز های خودساخته ما با آنانی که آن سوی مرز متولد می شوند در چیست که سرنوشت یکی فرار از مرگ و طالبان و ناتو و قاچاقچیان باشد و دیگری در دوراهی علم و ثروت. بخوانید این کتاب را و با این مردمان نجیب رنج دیده و کشوری که یغما رفته از دست شرق و غرب است، کمی هم دردی با چاشنی و نمائید. بمانیم
متوارات هرات | در محاصره حصار | قلعه ی اختیارالدین این روز های اول میزان( مهرماه)، هرویان می گویند هوا پکه پوستین است! ضبط می کنم و بعد تر می فهمم که باید بنویسم پنکه-پوستین! بعد از ظهری که هوا نه پنکه بخواهد، نه پوستین، به دعوت آمر صاحب، ایام الدین اجمل می رویم برای دیدن قلعه ی اختیار الدین یا همان ارگ قدیم هرات. روایات افسانوی فراوانی دارند که بعد از طوفان نوح، قلعه اولین بنایی بود که در خراسان ساختند.( این در روضات النجات نیز آمده است.) اما دیوار های قلعه به هر حال از چنگیز دیده اند تا تیمور تا نادر تا آغا محمدخان قاجار که این یکی قرار بود برسد و به حمله ی روس مجبور شد برگردد به شمال غرب ایران بزرگ و مقدر آن بود که نه در کنار برج قلعه ی هرات، که در قلعه ای دیگر، قلعه ی شوشی، اجل ش برسد. دیوار های قلعه، البته شاه زاده عباس میرزا را نیز دیده اند و البته تر محمد شاه قاجار را. ما اما با اختلاف فازی دویست ساله، دیوار ها را مدام می نگریم و رد می کنیم بارو ها را، تا بعد از ظهری در قلعه را پیدا می کنیم و وارد شویم! آقای اجمل -که ذکرش رفت- سپرده است تا اگر فشاری پیش آمد او را خبر کنیم. عاقبت دروازه را پیدا می کنیم. نرده ای فلزی هست در ورودی قلعه که نیم باز است. کالسکه لی جی از آن رد نمی شود. برای همین کالسکه را کنار نرده می گذاریم و داخل می شویم. کنار دروازه دکه ای هست که روی آن نوشته اند:« تکت فروشی». که همان تیکت فروشی باشد! در می زنم. کسی نیست انگار. ما هم دوربین به دست و خیلی راحت و آسوده و بی معطلی، وارد قلعه می شویم که چه بسیار پادشاهان جهان گشا را در پشت در نگاه داشته بود. هم سفر اول، مشغول عکاسی است که یک هو یک قوماندان سبیل از بنا گوش در رفته، کلاش ش را از دوش فنگ، پیش فنگ می کند و فریاد می کشد: هی! مرتک! کجا می شوی؟! سلام! برای دیدن قلعه آمده ایم... بمانیم
بیایید با هم #شعر بخوانیم. این بار ابیاتی از کتاب #آن_ها #فاضل_نظری.... می بینی که بعد یک سال بهار آمده، می بینی که باز تکرار به بار آمده، می بینی که سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت عقل با عشق کنار آمده، می بینی که حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد گل سرخی به مزار آمده، می بینی که غنچه ای مژدهٔ پژمردن خود را آورد بعد یک سال بهار آمده، می بینی که آن روز ها ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن آن روز ها گذشت، دگر آرزو مکن دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر خاکستر گداخته را زیر و رو مکن در چشم دیگران منشین در کنار من ما را در این مقایسه بی آبرو مکن راز من است غنچهٔ لب های سرخ تو راز مرا برای کسی بازگو مکن دیدار ما تصور یک بی نهایت است با یکدگر دو آینه را رو به رو مکن #آن_ها #شعر #فاضل_نظری #اهل_کتاب بمانیم
کنار قدم های جابر....🏴🏴 روایتی متفاوت از حسینی شدن و کردن حضرت زینب(ع) برای راهی شدن در مسیر . راوی سعی کرده است که دو داستان را بصورت موازی پیش ببرد. هر دو داستان روایت دو خواهر و برادر عاشق هست. یکی روایت زینب(ع) و حسین(ع) و دیگری روایت یک خواهر و برادر که عازم سفر هستند. در حقیقت این کتاب نگاه متفاوت خود را از شهادت مظلومانه حضرت فاطمه معصومه (ع) شروع می کند و تا شهادت حسین ابن علی (ع) ادامه می دهد و نکته متمایز کننده آن این است که داستان را از نگاه حضرت زینب (ع) جلو می برد. راوی سعی کرده است که هر دو داستان را دقیق جلو ببرد تا علاوه بر ارزش ادبی، ارزش تاریخی خود را نیز حفظ نماید. چه خوب است که در این ایام که شور و حماسه حسینی عالم را پر کرده است، آنانی که از حرکت به سمت این جا مانده اند، با خواندن این کتاب التیامی بر داغ این دوری و فراق گذارند. بمانیم
زینب پرسید:«اول خندیدی بعد گریه کردی، مادر! برای ما سوال است که چرا در آن موقعیت بیشتر از آن که گریه کنی، خندیدی؟» فاطمه با لب های سفید لبخند زد، گفت:«چون خبر دوم تلخی خبر اول را گرفت. کامم شیرین شد. خوشا آنان که از این دنیا زود می روند.» حسن پرسید:«پس ما چه؟» فاطمه گفت:«هزار سال هم که عمر کنی، چشم بر هم زدنی بیش نیست، حسن جان!» حسین پنجه پای مادر را گرفت. گفت:«قسم ات بدهم که بمانی؟» مادر سر تکان داد که نه. گفت:«زینب جان، خوب از این دو برادرت مواظبت کن!» و چشمانش را بست. زینب گفت:«یعنی باید ادای تو را در بیاورم؟ نازشان کنم؟ غذا بگذارم جلویشان؟» فاطمه چشم هایش را باز کرد. گفت:«یاد میگیری که چطور، عزیزم...» حسین گفت:«یعنی خداحافظی؟» فاطمه گفت:«نه عزیزم. سفارشتان را کردم!» حسن گفت:«بار ما را روی دوش زینب نگذار، مادرجان. خودت بمان!» فاطمه گفت:«اگر بدانید آن جا برایم بهتر است، باز هم می گویید بمانم؟» حسن گفت:«این حرف را ما هم می توانیم بزنیم. مگر آن جا برای ما بهتر از این جا نیست؟» فاطمه لبخند زد. حسن گفت:«برو، اما دیر تر، چندسال دیر تر.مگر نمی‌گویی چشم بر هم زدن است؟ پس بمان و بچه هایمان را ببین!» فاطمه زد زیر گریه. گفت:«اگر بگویم خدا می خواهد که من بروم، چه؟ حجت تمام است؟» حسن گفت:«اگر تو بخواهی بمانی، خدا راضی می شود. من و پدر و حسین و زینب راضی اش می کنیم. خدا از حق خودش راحت می گذرد!» فاطمه گفت:«اگر بگویم از این دنیا جز بوی تعفن نمی شنوم و در رنج و عذابم، چه؟ باز هم می گویید بمانم؟» حسین به گریه افتاد و پنجه پای فاطمه را رها کرد. فاطمه گفت:«گریه نکن، عزیز مادر!» و چشمانش را بست. حسن فهمید که باید سکوت کند. نباید اصرار کند. خودش را از کنار فاطمه عقب کشید و تکیه داد به دیوار. پس بوی تعفن دنیا مشام او را بلعیده و نمی گذارد عطر تن بچه ها و عطر تن علی را احساس کند. حسن می دانست که باطن هر عملی بویی دارد... بمانیم
پیامبر اکرم اسلام و چهارده معصوم؛ این #انسان_۲۵۰_ساله در حقیقت حضرت آقا سیر سیره سیاسی این #انسان_۲۵۰_ساله را در سخنرانی های خود در سال هایی قبل از انقلاب، در مشهد مقدس تشریح کرده اند. نظر موکد ایشان بر این است که اگر هر یک از ائمه ما جایش را با دیگری عوض می کرد، هیچ تفاوتی در این تاریخچه و سیر به وجود نمی آمد و همه ایشان به مثابه انسانی واحد هستند، چرا که هر یک از ایشان دارای عصمت و عقل کامل(مطلق) می باشد. کتاب بسیار خوبیست و برای فهمیدن این سیره لازم است اما کافی نیست. #انسان_۲۵۰_ساله #سیره_ائمه #حضرت_آقا #اهل_کتاب بمانیم
رفیق به خدا سخته بدون تو. به خدا بعد از تو فقط خدا مونده واسم. کربلایی شدی و من اینجا تنها گذاشتی. دستم رو بگیر. رفیق! راستی خیلی هم بد نشد که رفتی؛ رفتی و این روز ها رو ندیدی. یادت هست، اون وقتا که یه دختره دنبال تو بود؛ این روزا، این روزا خیلی ها دنبال خیلی ها هستن ولی اون ها دیگه فرار نمی کنند. رفیق، کمکم کن، کمکمون کن. ببین کجائیم! ببین با کیائیم! ببین با چیائیم! ببین چیکارا می کنیم! ببین چیا مهم شدن! ببین کیا شدن رفیق!! ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود یا رفیق من لا رفیق له #دیدم_که_جانم_می_رود #شهید_مصطفی_کاظم_زاده #دفاع_مقدس #رمان #حمید_داود_آبادی #اهل_کتاب بمانیم
کمی هم شعر بخوانیم.... فراموش خانه بعد از این بگذار قلب بی قراری بشکند گل نمی روید، چه غم گر شاخساری بشکند باید این آیینه را برق نگاهی می شکست پیش از آن ساعت که بار غباری بشکند گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند شانه هایم تاب زلفت را ندارد تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند دل تنگ من چه در وهم وجودم چه عدم، دل تنگم از عدم تا به وجود آمده ام دل تنگم راز گل کردن من، خون جگر خوردن بود از در آمیختن شادی و غم دل تنگم خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت! من هنوز از سفر باغ ارم دل تنگم گر چه بخشید گناه پدرم آدم را! به گناهان نبخشوده قسم دل تنگم حال، در خوف و رجا رو به تو بر می گردم دو قدم دلهره دارم، دو قدم دل تنگم نشد از یاد برم خاطرهٔ دوری را گر چه امروز رسیدیم به هم! دل تنگم! راز هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق هم دعا کن گره تازه نیافزاید عشق! قایقی در طلب موج به دریا پوست باید از مرگ نترسید! اگر باید عشق عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق پیلهٔ رنج من ابریشم پیراهن شد شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق! #اقلیت #شعر #غزل #فاضل_نظری #اهل_کتاب بمانیم