eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوهشتادوچهار :_خوبی خانم... مثل همیشه! نیکی،خجول می
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مهوش در چهارچوب در ظاهر میشود. موهای قرمز شرابی‌اش را روی شانه‌هایش ریخته و پیراهن کوتاهی پوشیده. ناخودآگاه نگاهم را از چهره‌ی آرایش شده‌اش میگیرم. نمیخواهم به پاکی چشمان نیکی نامردی کنم... مهوش لبخند پهنی میزند :آرش جان این چه رسم مهمون نوازیه عزیزم؟ سلام نیکی جان،سلام مسیح جان... و دستش را برابر نیکی دراز میکند:خیلی خوش اومدی عروس خانم.. نیکی به گرمی لبخند میزند و دست مهوش را میفشارد. دلم غنج میرود برای خنده‌اش... مهوش دستش را برابرم میگیرد. نگاهم به پوزخند روی لبِ آرش خشک میشود. اولین بارم نیست...قبلا بارها با امثال مهوش دست داده‌ام. نیکی بی‌هیچ احساسی نگاهم میکند. انگار برایش مهم نیست که دست بدهم،یا ندهم.دوست ندارم در ذهنش،مسیح را بیبند و بار ببیند... نگاهم به صورت منتظر مهوش میافتد. سر تکان میدهم و نگاهم را از چهره‌اش میدزدم. چند لحظه که میگذرد،آرش با خنده دست مهوش را میگیرد و میگوید:اوف بر تو... انتظار نداری که این دوتا با ماها دست بدن.. مهوش میخندد و میگوید:از دست تو آرش..عیب نداره،اذیتشون نکن...بفرمایید تو... نیکی وارد خانه میشود. پشت سرش میروم. چادر رنگی‌اش را سر میکند و با راهنمایی مهوش روی یک مبل استیل دونفره مینشیند. کنارش مینشینم. لبخندی به صورتش میپاشم. چشمانش را میبندد و باز میکند.میخواهد خیالم راحت باشد،که از حرفها و رفتار آرش ناراحت نشده. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آرش کنارم روی یک مبل نفره مینشیند و پای چپش را روی پای راست میاندازد : خب چه خبر پسرخاله؟ نگاهم را از صورت آرام نیکی میگیرم. به پشتی مبل تکیه میدهم و با غرور به آرش نگاه میکنم. برابر آرش،باید همان مسیح مغرور و خودخواه بشوم.باید جواب متلکها و کنایه‌هایش با خونسردی دیوانه‌کننده‌ام و پوزخندِ همیشگی‌ام بدهم.دست چپم را پشت نیکی روی پشتی مبل دراز میکنم و میگویم:خبر خاصی نیست... همون درگیری های کاری.... مهوش با سینی چایی وارد میشود.اول برابر نیکی خم میشود و بعد،جلوی من. میگوید : نگفتی مسیح...چی شد یهو تصمیم گرفتی ازدواج کنی ؟ با تحسین نگاهی به نیکی میاندازم و لبخند میزنم. مهوش سینی خالی را روی میز میگذارد و کنار نیکی مینشیند. بعد رو به آرش میگوید:میبینی آرش؟ کار دله ... نیکی با خجالت سرش را پایین میاندازد. مهوش از نیکی میپرسد:حالل چرا مجلس عروسی نبودین؟؟ ما با هزار آرزو اومدیم که عروسِ خاله شراره رو ببینیم،دیدیم هیچکس نیست... ولی البته جاتون خالی... خیلی به همه خوش گذشت... نیکی و مهوش مشغول صحبتهای خودشان میشوند. آرش خودش را به سمتم میکشد. آرام زیر گوشم میگوید:مردم زرنگ شدنها،نه؟ متوجه منظورش نمیشوم. با ابروهایش به نیکی اشاره میکند: فکر نمیکردم سلیقه‌ات اینجوری باشه..بسته‌بندی کردی زنت رو.... عصبانیت مثل خون،هجوم میآورد زیر شقیقه‌هایم. دو طرف سرم نبض میگیرد. دوست دارم دست بیاندازم و یقه‌ی مرتب پیراهنش را پاره کنم.دوست دارم مشتم را حواله‌ی صورت صاف و سه تیغ شده‌اش را بکنم. اما چاره‌ی صحبت با این جماعت،فقط زبان خودشان است. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ تو جای مامانش بودی چیکار میکردی؟😂🐣😍 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ ‌خَلق کَردْ تَمامِ طُ را..😍 خُدٰا، بَرایِ دِلِ عٰاشِقِ مَنْ..!💕💍✨ | . 𐚁 بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما ╰─ @asheghaneh_halal . 💍 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ خط قرمزش آقاست🚀😁 •شوخی حضرت آقا(حفظه الله)🌱 با فرزند شهید مدافع حرم❤️ . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1561 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
هـر ذرّه ام ✨ آشنــاے عشـقت💞 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ֢ ֢ ֢ ֢ . 💎 پيامبر خـدا صلى‌الله‌عليه‌وآله : اِلبَسوا البَياضَ؛ فإنّهُ أطيَبُ و أطهَرُ. لباس سفيد بپوشيد؛ زيرا جامه سفيد نيكوتر و پاكيزه‌تر است.🪴 ⇦ الكافی: ج۶، ص۴۴۵ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ وقتی کادوت🎁 مناسب سلیقته🥹🐣 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ‌هوای سرد زمستان❄️، بهار آغوشت🌱 تناقضی‌ست که باهم عجیب می‌چسبد♥️ . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💍 ⏝ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•• •• ‌ عاشقی را چه نیازی‌ست☺️ به توجیه و دلیل...؟ که ای عشق💖 همان پرسش بی زیرایی...! ☕️🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌. 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
13.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . شاید برای ڪـدبانویی که شما باشی سوال ایجاده شده باشہ که چجـوری و هر به چه مدت یه بار باید وسایل خونه مثل یخـچال ، سرخ کن ، مایکرویو و ... رو تمیز ڪـنیم؟!🤔 اینم جوابـش☺️😌 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🧔🏻‍♂ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏یه بار سر سفره گرم سخنرانی شدم در کمال تعجب دیدم بابامم خیلی داره علاقه نشون میده☺️👏 وقتی تموم شد سرمو آوردم پایین دیدم گوشتای غذامو خورده😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1113 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 اینجاباباهامیدون‌دارن ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🧔🏻‍♂ ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ جمله‌ی «این زبون بسته چی میگه» رو دقیقاً از روی این بچه ساختن😂🐰 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو به ترکی اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - آسمون‌مـن !⛈ •- Gökyüzüm ╟❤️ - شکلات‌مـنی !🍬 •- Benim çikolatam ╟🤍 - قورباغه‌ی‌من !🐸 •- Benim kurbağam °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ ‌چرا همش قربون قد و بالا و چشم و صدا و موی دلبر میرید❓ بیاید مثل ما ترک زبونا اینجوری بهش بگید که🥹👇🏻 ╟🤍 «گوزلَرین گیلَه سین قاداسین آلیم» °یعنی؛ •درد و بلای مردمکِ چشمات به جونم :))) -اگه عاشق میشید اینجوری عاشق بشید :) °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⊰ | . 𐚁 منبع قربون صدقه ╰─ @asheghaneh_halal . 💌 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌     ‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نزار قبانی چقدر قشنگ گفته: «مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا می‌میرم؛ 🥺 و فردا چطور؟ جوری در آغوشم بگیر🫂 که انگار از مرگ بازگشته‌ام»😍 😉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . یادت نره خدا هست(:💚✨ . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪖 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . همسر محترم شهید :بعد از ۴۰ سال با باهمسرم سفر رفتیم «تنها جایی که به من قول داده بود با هم برویم سفر کربلا بود. ولی به جای سید من به قولش عمل کردم.» ⊹🌷 ❤️ . 𓂃اینجاشهدامیزبان‌عشق‌اند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🪖 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ ظاهرا شیشه خوشمزه ایه😋🤣 پیشبند بدیم خدمتتون!! 🥰 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ امام رضا علیه السلام فرمودند: ایمان یعنی°✨️° اعتقاد قلبی°❤️° و اقرار با زبان°👅° و عمل با اعضای بدن°🤝° . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
4_5978689583787819538.mp3
2.96M
🎼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🎵 ترکیبِ دو صدایِ بارون و پیانو.. 🌧 . 𐚁 منبع آهنگای بےڪلام آرام بخش ╰─ @asheghaneh_halal . 🎼 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوهشتادوشش آرش کنارم روی یک مبل نفره مینشیند و پای چ
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سعی میکنم حتی شده مصنوعی،پوزخند بزنم: بهتر از اینه که چوب حراج بزنم به زنم... آرش سرخ میشود و لبهایش کش میآیند. نیکی و مهوش با خنده از جا بلند میشوند. آرش،میپرسد:مهوش یه لحظه بیا.. و چیزی در گوشش میگوید. نگاهی به نیکی میاندازم و لبخند میزنم. نیکی،سخاوتمندانه لبخندِ قشنگش را چاشنی صورت مهتابی‌اش میکند. از اینکه محفوظ است...حسِ خوبی دارم. از اینکه خودش را بالاتر از این میبیند که در برابر آرش و چشمان هیزش دلبری کند . از اینکه همیشه و هرجا میتوانم به او مطمئن باشم. مهوش به طرف نیکی میرود : بریم اونجا بشینیم... تو بشین منم الآن میام.. نیکی و مهوش به طرف سالن میروند. فنجان چایم را برمی‌دارم. نیکی که نیست باید با بازیهای موبایل مانی مشغول باشم که آرش صدایم میزند. :_مسیح... یه سری آدم هستن که زیر ظاهر پاک و مریم مقدسیشون لجنکاریاشون، رو میکنن... میدونی یه ضرب المثل هست راجع چادر، میگه:هرچی آدم فللن کاره هست.... بقیه‌ی کلامش را نمیشنوم. از تصور تهمتی که به نیکی میزند... نفسم بند میآید.خون به مغزم نمیرسد اما جلوی چشمانم را میگیرد. توهین به پاک بودن نیکی را تاب ندارم. یک لحظه تمام بدنم گر میگیرد.هرچه قدرت دارم،در مشتم میریزم و فنجان را بین دستانم خرد میکنم. *نیکی* چادر رنگی ام را مرتب روی پاهایم میاندازم که مهوش با ظرف شیرینی به طرفم میآید. با تعجب نگاهش میکنم. یک روسری کوچک،ناشیانه روی سرش انداخته که از جلو و عقب،موهای رنگشده‌اش بیرون ریخته. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با خنده میگویم:پس این چیه رو سرت؟ تا حالا که نداشتی... لبخند میزند و کنارم مینشیند:والا چی بگم... آرش صدام زده میگه ببین مسیح چه زرنگه،خانمش رو فقط برا خودش میخواد.. تو ام یه کم رعایت کن... لبخند میزنم. واقعا یکی از فواید حجاب این است..که من و زیبایی‌هایم،تماما برای همسرم،عشقم،و هم مسیر بهشتم هستیم. مهوش میگوید:حالا ماه عسل کجا رفتین؟ میخواهم جوابش را بدهم که صدای شکستن چیزی از پذیرایی و پشتبندش صدای ناله میآید. نگران از سلامت مسیح،از جا بلند میشوم و به طرف سالن میدوم. از صحنه‌ای که میبینم میترسم. روی زمین پر از تکه‌های خرد شده‌ی فنجان است و قطرات خون که پش تسر هم روی زمین... از دست راست مسیح،خون میچکد و یقه‌ی آرش را بین انگشتان دست چپش،مچاله کرده و آرش را روی مبل میخکوب...زیر چشم راست آرش کبود شده.. با اضطرار صدا میزنم:مسیــــح.... به طرفم برمیگردد. نگاهش به صورت ترسیده‌ام که میافتد دستش را از گردن آرش برمیدارد و میگوید:بریم نیکی... مهوش میگوید:اینجا چه خبره؟آرش چی شده؟ مسیح با دست سالمش،کیف و چادر مشکی‌ام را از روی دسته‌ی مبل چنگ میزند و جلو میآید:بریم نیکی... رگه‌های خون درون چشمانش،دست زخمی‌اش و صدای پر از بغض و خشمگینش آنقدر ترسناک است که جرئت نمیکنم چیزی بگویم. فقط به دنبالش کشیده میشوم. صدای تق تق کفشهای پاشنه‌دارم روی سرامیکها بر نگرانی و دل آشوبم میافزاید. نگرانم.نگران دست مسیح... از خانه بیرون میزنیم.درون آسانسور،وسایلم را از مسیح میگیرم و چادر مشکی‌ام را سر میکنم. مسیح،دست راستش را بین دست چپش میگیرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . از دانه‌های درشت عرق روی پیشانی‌اش مشخص است که چقدر درد دارد. هیچ نمیگویم. نمیدانم بین او و آرش چه گذشته. هرچه که بوده مسیح را ناآرام و عصبی کرده و من،نشنیده حق را به مسیح میدهم. بی هیچ حرفی از ساختمان بیرون میرویم.هوای سرد اسفند،ریه‌هایم را میسوزاند. مسیح بی توجه به ماشین،مشغول پیادروی میشود. صد متری همقدم راه میرویم. ناگهان مسیح می ایستد و فریاد میزند:لعنتی... لعنتی.... لعنتی... دیگر قلبم تحمل ندارد.میایستم و نگاهش میکنم. آشفته دست سالمش را بین موهایش میبرد و نگاه از من می دزدد. طاقت نمیآورم :مسیح... برمیگردد. چند قدم بینمان را پر میکنم. صورت مسیح،مچاله شده. پر از غرور پر از بغضِ شکسته مردانه است... نگاهش را از من میدزدد. رگ‌های برجسته گلویش نگرانترم میکند. آرام،هردو دستم را جلو میبرم. مسیح متوجهم میشود. مثل یک شئ قیمتی و ناب،با هردو دست،آستین کت مسیح را میگیرم و دست زخمی‌اش را بالا میآورم. صدای خشدار و پر از بغض مسیح بند دلم را پاره میکند. آرام و با محبت میگوید:نیکی... سرم را بالا میگیرم. مسیح،نگاهم میکند. برق چشمهایش مثل همان دیدار نخست، گیجم کرده. اما دیگر دو نور بیتفاوت نیستند.چیزی درون برق چشمانش،خاص و بی‌همتاست. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چیزی که تا به حال ندیده بودم. اینبار با اختیار،اما نه به دستور عقل،بلکه با فرمان دل،از عمق قلب میگویم:جانم؟ آسمان،سخاوتمندانه،برف روی سرمان میریزد. مثل نقل و نبات که بر سر عروس و داماد میریزند. بدون ترس در چشمهای مسیح خیره میشوم. در آخرین روزهای زمستان،زیر بارش آرام و سنگین دانه‌های برف،احساس میکنم داغ شده‌ام. هجوم خون،زیر پوست صورتم و نفسهای تند مسیح قلبم را وادار به کوفتن میکند. سرم را پایین میآورم. دست مسیح،خونین و پر از زخم،بین دستهایم است... شیشه‌ی نازک بغض،تحمل نمیکند و میشکند. بین دانه‌های برف،قطرات اشک روی صورتم مینشیند و ناله میکنم:چه بلایی سر خودت آوردی؟ کف دستش پر از خطوط سرخ خون شده... نمیدانم قرار است با این دو خنجر درون چشمانت بر سر دلم بیاوری... اما این بی‌تابی‌ام نشان میدهد،قلبم تصمیم خودش را گرفته. دوست داشتنت،گناه باشد یا اشتباه؛ فرقی نمیکند... گناه میکنم تو را،حتی به اشتباه ... * کف دستش پر از خطوط سرخ خون شده. زخم وسط دستش از همه عمیقتر است و این نگرانم میکند. نگاهی به اطراف میاندازم. خیابان خلوت است. باید فکری به حال دست زخمی‌اش کرد،وگرنه آنقدر خون از دست میدهد که.... همین حالا هم،رنگ به رو ندارد. آستین دست زخمی‌اش همچنان بین دستانم است. به دنبال خودم میکشانمش و روی جدول دستور نشستن میدهم. مسیح مطیعانه مینشیند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . شبیه پسربچه‌ای است که بغض دارد و منتظر بهانه است تا در آغوش مادرش سرباز کند. چادر رنگی‌ام را بیرون میآورم و پاره‌اش میکنم. مسیح میخواهد اعتراض کند. کنارش مینشینم و میگویم:هیس...معلوم نیست چه بلایی سر دستت آوردی.. با پشت دست،اشکهایم را پاک میکنم. کیفم را روی پایم میگذارم و بعد دوباره آستین مسیح را میگیرم و دستش را بااحتیاط،مثل یک شئ گرانقیمت روی کیف میگذارم. کف دستش مثل گچ دیوار،سفید شده و اطراف هر خط زخم،از سرما،بنفش ِ خون روی زخم وسط دستش لخته بسته ،اما هنوز از زخم عمیق خون‌های کوچک و سطحی بیرون میزند. دستمال پارچه‌ای تمیزی که همراهم دارم،روی زخم میگذارم و بعد آرام،با نوار چادر رنگی‌ام شروع به بستن دستش میکنم. نوار را سفت دور دستش میپیچانم. مسیح،اصلا واکنش نشان نمیدهد. عجیب است،زخمش به نظر دردناک میآید. باید روی زخم را سفت ببندم،تا خونریزی قطع شود. قبلا این کار را بارها کرده‌ام.خیلی پیش میآمد که منیرخانم،دست یا پایش را با شیشه ببرد. مثل یک معلم،میپرسم:چی شد دستت رو بریدی؟ مسیح با صدای خشداری میگوید :_فنجون تو دستم شکست... +:چی شد که فنجون رو.. :_نپرس... چنان محکم و قاطعانه میگوید" نپرس" که جا میخورم. نگاهی به صورتش میاندازم. چشمانش را بسته،مشت چپش را جمع کرده و رگ گردنش،برآمده. چه چیزی تو را اینقدر ناراحت کرده پسرعمو؟؟ کار باندپیچی کردن دستش که تمام میشود،بلند میشوم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:باید بریم بیمارستان... :_لازم نیست... +:چرا لازمه،شاید عصب دستت رو بریده باشی.. اصلا شاید به شریان اصلی آسیب رسونده باشی... مسیح هیچ نمیگوید،فقط در چشمهایم خیره میشود.آرام،بدون اینکه نگاه از من بگیرد،بلند میشود. :_نیازی به بیمارستان نیست...بریم و روی موزاییکهای نارنجی وسط پیاده‌رو شروع به راه رفتن میکند. چند ثانیه،مات و مبهوت نگاهش میکنم. به خودم میآیم.پاتند میکنم و کنارش میرسم. +:ولی اگه خونریزی... میایستد،من هم. به طرفم برمیگردد.رگه‌های سرخ خون،سفیدی چشمانش را شبیه منظره‌ی غروب کرده. :_هیچی نگو نیکی لطفا.. در شبِ چشمانش غرق میشوم. مردمکهایش تلوتلو میخورند و میلرزند.غصه‌ی عمیقی درونشان نشسته. دلیلش را نمیدانم.مسیح نگاهش را از صورتم میگیرد. آهی میکشد و حرکت میکند. شانه به شانه‌اش راه میافتم. به نظرم به سکوت احتیاج دارد.سکوت و هوای آزاد... یک لحظه،یاد صحنه‌ای که دیدم میافتم. مسیح،محکم آرش را به مبل چسبانده بود و هر لحظه ممکن بود،با فشار دستش،او را خفه کند. آرش دست و پا میزد و سعی میکرد از زیر دست مسیح فرار کند. کنجکاوی مثل پرنده‌ای در قفس،خودش را به در و دیوار مغزم میکوبد و سعی دارد در قالب سوالی،از دهنم بیرون بجهد. اما حالا نباید چیزی بگویم.باید صبر کنم تا مسیح خودش لب بگشاید. بین او و آرش هرچه که گذشته،من حق را به مسیح میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 𔔀🕊 تو شبیه 𔔀💝 همون کوچه ای هستی 𔔀🌊 که میرسه به دریا . 𐚁 منبع استوری هاے عاشقونه ╰─ @asheghaneh_halal . 📱 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ اسرائیل را محو میکنیم🚀😁 •مداحی حماسی آذری در حضور حضرت آقا(حفظه الله)🌱 در دیدار اخیر مداحان🎤 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1562 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝