eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⤸🤣 دختر داشتن از واجبات آقایونه🥰 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢֢ 💫°تویی کَس‌بی‌کسی‌هام°💫 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
2_5397942127705460288.mp3
5.11M
🎼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🎵 موزیک بی‌کلام میتونه کاری با قلبت بکنه که حتی اگه از سنگم باشی احساست بهت برگرده :) 🎼 . 𐚁 منبع آهنگای بےڪلام آرام بخش ╰─ @asheghaneh_halal . 🎼 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⤸🐣 کپشنم نمیاااد😭 عاشقش میشی😍 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوهشت حس میکنم الآن است که نیکی صدای تند تپش قلبم را
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . *نیکی* ملاقه را درون قابلمه‌ی سوپ میگردانم. بوی خوش و رایحه‌ی لذیذش،اشتهایم را تحریک میکند. کمی،سوپ را بهم میزنم و دوباره در قابلمه را سرجایش میگذارم. بخار ِمعطر سوپ،زیر در شیشه‌ای قابلمه ؛ زندانی میشود و خودش را به در و دیوار میکوبد و روی در را تار میکند. موبایلم زنگ میخورد. عمووحید است،گوشی را برمیدارم. :_سلام عموجون +:سلام بر بیمعرفت! :_عه عمو...من همین پریشب با شما چت نمیکردم؟؟ +:پریشب تا امروز، چهل و هشت ساعت فاصله است ها... :_ببخشید عمو.. آخه دیشب یه مقدار.. یعنی... پشیمان میشوم،شاید نباید به عمو چیزی میگفتم. با لحن پرسشگرانه‌ای میپرسد +:دیشب چه خبر بود نیکی خانوم؟ صدای زنگ آیفون،حواسم را پرت میکند. حتما،پیک سوپر ، میوه‌ها را آورده. سریع میگویم :_ببخشید عمو در میزنن،من ببینم کیه خودم بهتون زنگ میزنم،باشه؟ +:باشه،منم اسمت رو بیمعرفت السلطان ذخیره کنم تو گوشیم دیگه! :_عمو،ببخشید...شرمنده میخندد،دلم برایش تنگ شده! +:برو عزیزدلم،مراقب خودت باش :_قربون شما،خداحافظ موبایل را روی میز میگذارم. روسری‌ام را مرتب میکنم و چادر رنگی‌ام را سر میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . کیف پول را از روی پیشخوان، برمیدارم و به سمت آیفون میروم. پسر بیست و پنج،بیست و شش ساله‌ای میگوید:سلام خانم نیایش، میوه‌هاتون رو آوردم. با مهربانی میگویم:سلام آقامجید... بفرمایید بالا لطفا مجید سر تکان میدهد و دکمه‌ی آیفون را میزنم. دوباره چادرم رامرتب میکنم و جلوی در میایستم. چند اسکناس ده تومانی از کیف پول در میآورم. زنگ در واحد به صدا در میآید. در را باز میکنم،اما پشت در ،مجید نیست. مانی با کیسه‌های میوه و سفارشهای خریدم پشت در ایستاده. چند ثانیه،بالا تا پایینش را برانداز میکنم. با لبخند میگوید :_نیکی،بیام تو یا تا شب یه لنگه پا وایسم؟؟ سرم را پایین میاندازم و با شرمندگی ، کنار میکشم و چادرم را زیر گلویم محکم میکنم +:ببخشید،سلام مانی،میخندد و داخل میشود. :_این شاگرد سوپری تون،داشت خریدارو میآورد تو ، گفتم بده من خودم میبرم.. کیسه‌ها را بالا میآورد و دوباره با خنده میگوید :_حالا این همه پرتقال؟! با تشکر کیسه‌ها را از دستش میگیرم و روی پیشخوان میگذارم. رو به مانی برمیگردم +:آقامانی بشینین براتون چایی بیارم. مانی کمی آستین کت سرمه‌ای اش را بالا میدهد و نگاهی به ساعت مچی‌اش میکند. :_نه خیلی دیره دیگه..من میرم پایین،لطفا به مسیح بگو سریع بیاد بریم. تیز نگاهش میکنم. +:نه آقامانی،مسیح امروز شرکت نمیاد. مانی با تعجب چشمانش را گرد میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_نمیاد؟یعنی چی نمیاد؟ با دستانم اشاره میکنم کمی آرامتر صحبت کند. +:نمیتونه بیاد...یه کم ناخوش احواله،خوابیده.. نگران قدمی به سمتم برمیدارد. :_چی شده؟ +:سرماخورده... :_ای بابا...باشه،بیزحمت سوئیچ ماشینو بیار من خودم برم،تا همین الآنشم خیلی دیر کردم،باید سریع برسم شرکت.. با شرمندگی میگویم +:ببخشید آقامانی،ماشینتون مونده جلو در خونه‌ی آقا آرش‌اینا... شانه بالا میاندازد که یعنی متوجه نمیشود. آرام میگویم +:رفتیم خونه‌ی آرش‌اینا..بعد من و مهوش با هم حرف میزدیم،یهو صدای شکستن اومد..دیدم،مسیح یقه‌ی آرش رو گرفته.نمیدونین آقامانی،نزدیک بود از ترس، زهره ترک بشم... بعد اومدیم بیرون،مسیح انقدر حالش بد بود،من جرئت نکردم بگم ماشین اینجاست..احساس کردم اون لحظه به هوای آزاد نیاز داره.. مانی زهرخندی میزند :_پس بازم زبون تند و نیش و کنایه‌های آرش کار دستمون داد... رفتار آرش،مثل همیشه است...ولی از مسیح تعجب میکنم،همیشه به حرفای آرش،بی‌اهمیت بود و نهایتا پوزخند میزد..آرش چی گفت که مسیح،منفجر شد؟ اینبار،من شانه بالا میاندازم:واقعا نمیدانم... مانی،آهی میکشد. :_میتونم حدس بزنم..فراموشش کن،مهم نیست.حالا مسیح چطوره؟ +:دستش سه تا بخیه خورد.خودشم بد نیست.. از دیشب مدام تبش بالا و پایین میشه...ولی خب،دوره نقاهتش باید بگذره. مانی با تعجب دستش را بالا میآورد. :_صبر کن،صبر کن... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دستش؟؟بخیه؟؟ سر تکان میدهم. +:فنجون تو دستش شکسته بود.. مانی،گیج شده. با تعجب نگاهم میکند :_نمیفهمم..یعنی فنجون رو تو دستش شکونده؟؟ سرم را کمی خم میکنم.. +:اینطور به نظر میاد. مانی کلافه،دستش را از بالا تا پایین صورتش میکشد. :_من... باید مسیح رو ببینم.. سر تکان میدهم. +:باشه،شما برین،منم سوپ پختم،یه کاسه میریزم براش میارم. مانی میگوید :_پرستار شدی خانم وکیل! لبخند میزنم،بیجان.. خسته.. +:از دیروز عصر تا حالا هیچی نخورده. مانی به طرف اتاق مسیح میرود. برمیگردد. :_از دیروز،صبح! +:چی؟ :_از بعد صبحونه ی دیروز هیچی نخورده..تو شرکت،نهار نخورد...گفت بدون نیکی،هیچی از گلوم پایین نمیره.. مانی منتظر واکنشم نمیماند. ِ سرم را پایین میاندازم.لبخندی،کل صورتم را زیر چتر لطافتش میگیرد. میخندم،پر انرژی،شاداب... خون زیر پوست صورتم میدود و گونه‌هایم گر میگیرند. با پشت انگشتانم،روی لپهای اناری‌ام دست میکشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ مغرور نشو... •نصیحت زیبای حضرت آقا(حفظه الله)🌱 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1567 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
الغـیــاااااث از تو !!🤦🏻‍♀ ڪہ هــم دردے و هــم درمانی...!💖🫀 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ֢ ֢ ֢ ֢ . 🌱 امیرالمؤمنین عـلـے عليه‌السلام : ۞《 فَأفِقْ أيُّها السامِعُ مِن سَكرَتِكَ ، و استَيقِظْ مِن غَفلَتِكَ ، و اختَصِرْ مِن عَجَلَتِكَ ؛ 🏮اى شنونده! از مستى خود به هوش آى و از خواب غفلتت بيدار شو و از شتابت بكاه 》⛓ ⇦ ميزان الحكمه، ج٨، ص۴٨۱ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . . 🦋 والله که قصدم، زدنِ حرف دلم بود ❤️‍🩹 💫هر بار که در محضرِ تو، حاشیه رفتم...🚶↻∞ . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . . ⚠️چرا زمانِ دوران عقد نباید طولانی بشه؟ ‼️👀 ¹.خستگی از بلاتکلیف بودن😢 ².سردرگمی درباره مکان و مدل زندگی🙄 ³.دخالت خانواده‌های طرفین🧐 ⁴.ایجاد شک و تردید نسبت به ازدواج😵‍💫 ⁵.کمالگرا شدن نسبت به برگزاری مراسم عروسی🤔 ⁶.احساس عدم تعلق نسبت به یه زندگی ثابت😬 ⁷.تعارض در وظایف شغلی و تحصیلی😣 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💍 ⏝ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•• •• ‌ ای عشق همه بهانه از توست من خامشم این ترانه از توست!💕 🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌. 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‏‏‏‏‏‏‏‏دختر همسایمون اسمش «طلا»ست توی «نقره» فروشی کار میکنه تازگیام رفته «برنزه»کرده...!😃 فک کنم آخرش با «مسی» عروسی کنه، بچه شم شکل «استیلی» بشه!!!😓🤣 𓈒 1119 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 پاتوق‌مجردے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🥤 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟- 🤍 معجزه من : Metanoia ╟- ❤️ مورفین من : Mi morfina ╟- 💚 نفس من : Mein seele ╟- 🧡 زندگی بخش : Hugin ╟- 💜 تکیه گاه زندگیت : setinom ╟- 🤍 چشم مروارید من : occhi perlati °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @Asheghaneh_Halal 🛵 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لمس نفـس هایتـ ضـربانـ قلبـ💚ـم را بہ شماره می اندازد🥺 تو آرامـ نـفـس بڪش منـ لحظہـ لحظہـ دیوانہ ات مے شوم😍 🦩💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بهای وصال تو گر جان بود خریدارم(:💚 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⤸😴 وقتی هشت صبح بیدار میشم😂 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 𔔀😎 .. خودتو بساز 🌱𖠵 تا آدم اَمنی بشی.. . 𐚁 منبع استوری هاے عاشقونه ╰─ @asheghaneh_halal . 📱 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢֢ الهی اونی که الان عکس رو دید و دلش هوای حرم کرد زودِ زودِ زود بیاد زیارت و از حرم عکس بفرسته💫 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢ . ☺️⸽ بِه از این چه شادمانی 🥰⸽ که تو جانی و جهانی ~ مولانا 𐚁 دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی ╰─ @asheghaneh_halal . 🧸 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدودوازده دستش؟؟بخیه؟؟ سر تکان میدهم. +:فنجون تو دست
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آرام با خودم میگویم:بدون من،هیچی از گلوش پایین نمیره..هیچی... هیچی... دوباره لبخند میزنم،لبخند روی لبخند! کاسه‌ی گل‌گلی را از کابینت درمیآورم و به سمت اجاق میروم. برای فردا،برایت برنامه‌ها دارم! باید جان بگیری...زودتر باید سرپا شوی .. *مسیح* چند تقه به در ميخورد. به خیال اینکه نیکی است،از جایم بلند نمیشوم. چشمانم را میبندم تا خیال کند خوابیده‌ام. رویایی که دیدم،همه‌ی آرزویم بود.اما فقط در حد یک رویا،برآورده شد! دهانم گس شده و گوشت تلخی،اخلاقم را بد کرده. ظرفیت روبه‌رو شدن با نیکی را ندارم. میترسم،یک کاری دست خودم بدهم. در به آرامی باز میشود و صدای قدمهای کسی میآید. صدای پای نیکی نیست. نیکی قدمهایش را کوتاه برمیدارد. اما این صدای قدمها،بلند هستند و با فاصلهی طولانی.. کسی کنارم مینشیند،تخت کمی پایین میرود و دستی روی بازویم مینشیند. صدای مانی را میشناسم که مرا به نام میخواند. :_مسیح چشمانم را سریع باز میکنم.انگار در غربت،چشمم به یک آشنا بیفتد! بلند میشوم و مینشینم. +:مانی... :_چی کار کردی با خودت؟ +:خوبم من.. مانی دستش را روی پیشانی‌ام میگذارد. :_اوف،هنوز که تب داری. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دستش را میگیرم و آرام پایین میآورم. +:میگم خوبم مانی!خوب شد اومدی،الآن لباسام رو میپوشم بریم.. میخواهم بلند شوم که مانی،دست روی شانه‌ام میگذارد. :_آخ نه!تو رو جون هرکی دوس داری من رو با نیکی طرف نکن..چنان محکم گفت امروز مسیح هیچ جا نمیاد که من ترسیدم! شانه‌هایم آویزان میشوند. دوست داشتم از رویارویی با نیکی فرار کنم. اما انگار نمیشود. چند تقه به در میخورد،اینبار نیکی سینی در دست،وارد اتاق میشود. آمرانه،اما با دلسوزی میگوید :چرا بلند شدین آخه؟بهتر نیست بخوابی؟ و سینی را روی پاتختی میگذارد. دو لیوان،آب پرتقال و یک ظرف کیک، محتویات سینی هستند. نیکی میگوید:آب پرتقالو خودم گرفتم..لطفا بخورینش. به این اسانسها و نگهدارنده‌های آبمیوه‌های بسته‌بندی اعتباری نیست..من برم،شمام بخوابین لطفا.. برگشتم لیوان خالی باشه لطفا. خنده‌ام میگیرد. هم دیکتاتور شده،هم ادب را رعایت میکند. حتی برای دستورهایش هم "لطفا" و "خواهش میکنم" به کار میبرد. به مسیررفتن نیکی خیره شده‌ام. مانی با شیطنت میخندد :_واسه چی میخوای بیای آخه؟اون بیرون،جز دردسر و صدای بوق و ترافیک و هوای آلوده و بدوبدوهای دم عید هیچ خبری نیست..اینجا ولی تخت نرم،جای گرم،هوای خوب، (لیوانی آب پرتقال برمیدارد) خوراکیهای خوشمزه و از همه مهمتر..نیکی رو داری... من جات بودم،از چنین بهشتی بیرون نمیرفتم! اخم میکنم. مانی بی‌توجه به من،شانه بالا میاندازد و ادامه میدهد:دروغ میگم؟؟ بهترین فرصته برادر من... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی این همه نگرانت شده،این همه بهت رسیدگی میکنه،توام تا میتونی ناز کن.. +:چی میگی مانی؟؟ :_جدی میگم..بهترین فرصته،به این مریضی به چشم یه موهبت الهی،امدادغیبی یا حتی معجزه نگاه کن!! +:مانی؟! :_ببین کی گفتم... سرش را پایین میاندازد و به دست راستم خیره میشود. اندوه،مثل یک لکه‌ی جوهر درون ظرف آب،روی صورتش پخش میشود. لحنش بوی غصه میگیرد. +:آرش چی گفت که اینطوری شدی؟ رگ غیرتم بهوش میآید. از یادآوری حرفهای آرش،خونم به جوش میآید و باز هم ناخودآگاه،دستم مشت میشود. +:نپرس... :_بهش فکر نکن،حرفای آرش،واست مهم نباشه... سر تکان میدهم. مانی بلند میشود و ایستاده،لیوانش را سر میکشد. :_من میرم دیگه..توام آبمیوه‌ات رو بخور تا نیکی نیومده.. آشکارا تعارف میکنم. +:نشسته بودی حالا... :_نه باید برم ماشینمو از جلو در خونه‌ی آرش‌اینا بردارم.. +:مانی،من دیشب...اصلا حواسم نبود.. اصلا نمیدونستم دارم چی کار میکنم.. مانی لبخند میزند :_فدای سرت.. در را باز میکند و میگوید :_به‌به،خودشون تشریف آوردن.. الآن ذکر خیرشون بود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی با یک کاسه و بشقاب وارد میشود. با تعجب میپرسد:من؟ مانی میگوید:آره زنداداش،ذکر خیر خود شما.. مانی خم میشود و در گوشم میگوید :_الهی تب کنم،شاید پرستارم تو باشی!خوش بگذره... با چشم و ابرو،اشاره میکنم که بعدا به حسابت میرسم. مانی شانه بالا میاندازد و با خنده میگوید:من رفتم،خداحافظ.. نیکی آرام میگوید:خداحافظ و برای بدرقه‌ی مانی میرود. بوی خوبی تمام اتاق را برداشته و اشتهایم را تحریک کرده. نگاهی به اطراف میکنم.چشمم به کاسه و بشقاب روی پاتختی میافتد که نیکی آنجا گذاشت. صدای مانی را میشنوم که میگوید :من خودم راهو بلدم،تو برو پیش مسیح تنها نباشه.. حرفهای مانی،در گوشم میپیچد و نوازشگرانه،روی قلبم مینشیند. بوی سوپ،کل قوه‌ی ادراکم را از کار،مختل کرده. چند لحظه بعد،صدای بسته‌شدن در میآید و چند دقیقه بعدش،نیکی وارد اتاق میشود. :_برات سوپ پختم...لطفا کامل بخور،چون از دیروز هیچی نخوردی! حس میکنم همزمان با گفتن این جمله، صورتک شادی پشت لبخندش پنهان میشود. حرفهای مانی در سرم بازتاب میشود. نیکی،بشقاب زیر کاسه را روی پایم میگذارد . +:تو باید قاشق رو بذاری تو دهنم. :_نه نمیشه! گونه‌هایش رنگ میگیرند. لبخندم را پنهان میکنم. +:نمیخورم.. نیکی اخم میکند :_چرا؟ با مظلومیت دست راست‌ام را بالا میآورم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ╮⇴یه ᗤخونهᗧ باشه با تو ڪه اڪًه من پشت در بودم ڪسی ڪه در رو باز می‌ڪنه تو باشی، یا اڪًه من قراره در رو باز ڪنم ڪسی ڪه پشت در منتظره تو باشی؛ هرچی اصلن، فقط تو ᗤباشیᗧ تا ابدیت سیر نمیشم از ؏ـشقتᗤآرامشمᗧ ... 🫶🏻♾ ╭ °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @Asheghaneh_Halal 🛵 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ اخلاص برکت داره😌 •آثار اخلاص در کلامِ حضرت آقا(حفظه الله)🌱 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1568 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝