eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] مدام توی ذهنم مراحل وضو گرفتن را تصور می کردم و بینابین چهره ی عصبانی و با حیای حوریا وسط وضوهای خیالی ام می آمد. چقدر از من عصبانی بود و نمی دانم مرا با چه کسی اشتباه گرفته بود. می دانم که با او خوب حرف نزدم اما هرگز نمی توانستم ضعف خودم را برایش بازگو کنم و بگویم حسامی با سن و سال نوجوانی، در این سن ۲۵سالگی تازه به یاد این افتاده که بداند نماز چیست و روزه به چه کارش می آید. از پنجره اتاق، بیرون را نگاه می کردم که همان پسر بلند بالایی که آن شب مرا با حاج رسول به بیمارستان رسانده بودند وارد اتاق شد و به سمت حاج رسول رفت. انگار حاجی هم خیلی وقت بود بیدارشده اما خلوت مرا نشکسته بود. رفتار پسری که حالا میدانستم محمدرضا نام دارد، با من خیلی صمیمانه نبود. نه اینکه از او انتظار صمیمیت داشته باشم، بلکه با تمام وجودم حس خصمانه ی کنترل شده اش را نسبت به خودم حس می کردم. _ دستتون درد نکنه حاجی... من غریبه م؟ باید بهم می گفتین. ظهر که مسجد نیومدین گفتم حتما برا نماز مغرب میاین. نیومدین نگران شدم رفتم دم خونه تون... سرش را پایین انداخت و باشرمی آشکار آب دهانش را فرو داد و گفت: _ حوریا خانوم گفتن بیمارستانید. بعد هم دهانش را نزدیک گوش حاج رسول برد و آرام گفت: _ چرا به غریبه ها رو زدید، مگه من مردم؟ تا آن لحظه ساکت بودم اما با شنیدن این حرف انگار غرورم تکانی خورد. خودم را به آن سمت تخت حاجی رساندم و گفتم: _ اولا من غریبه نیستم... با حاج رسول دوست هستم. و عمدا اسم حوریا را آوردم و با تحکم گفتم: _ دوما من خودم به حوریا خانوم گفتم و اصرار کردم به جای ایشون، من بمونم. دوست نداشتم ایشون شب رو توی بیمارستان بمونن و اذیت بشن. به وضوح سرخ شدنش را دیدم. مشتش را گره کرد و با پوزخندی گفت: _ فکر نمی کنم چند روز و یک دیدار به کسی اجازه بده اسم دوست روی خودش بذاره. ضمنا تا حالا ندیدم حاجی اینجور دوستایی داشته باشه! و با دست اشاره ای به سرتاپایم کرد. انگار منظورش طرز لباس پوشیدنم بود. کفش اسپرت سفید و شلوار لی مچ دار سنگ شور و تیشرت جذب یقه هفت سفید... تیپم چه ایرادی داشت؟ حاج رسول دهنی را برداشت و گفت: _ این چه حرفیه محمدرضا جان. حسام از رفقای جدید و صمیمی منه. جای این تیپ آدمایی بین دوستام خالی بود که حسام اومد جنسم جور شد. خیلی هم خوش تیپ و با حیاست. من بارها به تو زحمت دادم. دیشب هم اصرار حاج خانوم و حوریا بود وگرنه حالم بد نبود. الانم حسام زحمت کشیده وگرنه اصلا همراه نمیخوام. _ بهرحال من اومدم که خودم بمونم پیشتون. ایشون میتونن برن فرصت خوبی بود از این محیط بیمارستانی فرار کنم اما پای یکدندگی و میدان داری ام وسط می آمد. _ من هیچ کجا نمیرم. امشب میخوایم با حاجی کلی گپ بزنیم _ اما حاجی نباید زیاد حرف بزنن آقاپسر... حاج رسول پا در میانی کرد و گفت: _ محمدرضا، حسام میمونه. خودمم کارش دارم. با این حرف مثل یک شکست خورده از حاج رسول خدا حافظی کرد و با اشاره ای به من اتاق را ترک کرد. بیرون رفتم و با فاصله از او ایستادم. _ ببین آقا حسام... یا هر اسم دیگه ای اگه داری... فقط کافیه بفهمم قصدت از نزدیکی به حاجی در غالب یک دوست، سوءاستفاده بوده. اون وقت من میدونم و کسی که پا توی حریم من گذاشته‌. حاج رسول و خانواده ش خط قرمز من هستن. بهتره اینو توی کله ت فرو کنی. حرف هایش چیزی بود شبیه ترس و تهدید حوریا... و چیزی فراتر از حوریا... باید خودم سر در می آوردم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] شیرینی و آبمیوه ای که خورده بودم مثل بتن ته معده ام را چسبیده بودند و اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. ساعت از ده گذشته بود که حاج رسول کاملا دهنی اکسیژن را برداشت و گفت: _ کلافه م کرد. فکر کردم امشب خوش میگذره ولی تو از حوریا بدتری. حوصله م سر رفت یه کلمه حرف بزن. _ وقت برای حرف زدن زیاده.‌ فعلا شما استراحت واجبید. مطمئن باشید ازتون دست بر نمی دارم تازه پیداتون کردم. _ اگه حرف نمی زنی حداقل گوش بده. ادامه بحثمون رو بگم. _ حاجی خواهشا منو با حوریا خانوم در نندازین. _ حالم خوبه... نگران نباش و بیا اینجا بشین. فکرم آشفته بود از حرف حوریا و آن پسر... محمدرضا. بی مقدمه گفتم: _ آقای نیایش کیه؟ حاج رسول چهره اش توی هم رفت و گفت: _ تو نیایش رو از کجا میشناسی؟ _من که نمیشناسم. وگرنه از شما نمی پرسیدم که... _ یه بنده خدا... _ حاج رسول، حوریا خانوم و احتمالا این پسره محمدرضا فکر میکنن من از طرف یه نیایش نامی اومدم و میخوام بهتون آسیب بزنم. چون هر چی پرسیدن من با شما چطور صمیمی شدم و باهاتون چیکار دارم، من توضیحی ندادم و بد برداشت کردن. میخوام بدونم نیایش کیه؟ حاج رسول دستش را دراز کرد که کمکش کنم و بلند شود. بالش را پشت او تنظیم کردم که راحت تکیه بدهد. کمی سکوت کرد و گفت: _ نیایش یکی از هم رزمای دوران جنگه. بچه هایی که توی گردان ما شهید شدن رو میشناسه و نمی دونم به کی وصله که مستندهای زیادی درمورد شهدا ساخته. حالا این که مشکلی نداره خیلی هم خدا پسندانه ست. اما... درمورد ما اسقاطی های جامونده از جنگ.‌‌.. شناسایی مون میکنه ببینه نوبت کیه که پر بزنه، میره قبل از پر کشیدن باهاش مصاحبه میکنه و مستندش رو میسازه اما تا طرف زنده س توی هیچ شبکه ای پخشش نمیکنه. همین که پرید، مستندش رو آنتن میره. خندید و ادامه داد: _ فکر کنم نوبت منه... انگار از بچه های جبهه کسی از من درب و داغون تر پیدا نکرده. چند ماهه دنبال وقت ملاقاته که حوریا و حاج خانوم همه جوره حریفش شدن و البته خودمم تمایلی ندارم ببینمش. تو جبهه بچه پاک و تیزی بود. زرنگ و کاری و باخدا... بعد جنگ مدتی ندیدمش تا سرو کله ش تو تلویزیون پیدا شدو باقی ماجرا رو که خودت می دونی. حوریا باهات تند حرف زد؟ محمدرضا چی؟ _ مهم نیست. شاید اگه منم جای اونا بودم همین فکرو می کردم. _ اونا فکر می کنن هرکی بخواد بهم نزدیک بشه از جانب احمدنیایشه... ای روزگار. خدایا به چشم بهم زدنی ما رو به حال خودمون وانگذار... تنبلی نکن. بیا ببینم وضو رو یاد گرفتی؟ _ آره... حرفاتون تو ذهنم مدام میپیچه _ یه بار فرضی برام وضو بگیر ببینم. و من با دقت و آرام مرحله به مرحله وضو گرفتم. _ اگه بدونی مبحث نماز چقدر شیرینه. هر چی زودتر دست و پا میزنی یاد بگیری و بخونی. _ بهتره بیشتر از این به خودتون فشار نیارید. استراحت کنید بحثمونم به موقعش... تخت را مرتب کردم و حاجی را کمک کردم دراز بکشد _ حاج رسول... _ جانم _ ام... نمازی داریم که مثلا نیمه شب خونده بشه؟ چون من هیچوقت نیمه شب صدای اذان رو نشنیدم _ نماز شب منظورته؟ _ نمیدونم. مگه توی شب چند تا نماز میخونن؟ حاج رسول وعده های نماز واجب را آرام و شمرده برایم توضیح داد و گفت: _ وقتی آدم به درجه ای از شیدایی و عاشقی خدا برسه، حاضره از خواب شبانگاهی بزنه و بازم نماز بخونه و با خداش حرف بزنه. نماز شب از نیمه های شب تا قبل از اذان صبح خونده میشه و از زیباترین و عاشقانه ترین نمازهای مستحبیه. حوریا... حوریا... حوریا... چه قهقهه و پوزخندی به قرار عاشقی ات با خدا می زدم و شیشه شیشه ... را سر می کشیدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 و اگـر چیـزی را آرزو ڪنم همـه‌ی آرزوی مـن تـویے♥ ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
•{ 📬}• ما در قبال وقت؛حجم مصرفی و نگاه شما مسئولیم و به دنبال بهترینها برای هدیه به شما هستیم💐 درگوشی بگم نویسنده رمان در کنارمون هستنا👌 و نظراتتونو میخونن خالق کارکترها😅 با پیامهاتون بهمون انرژی نمیدید؟😁 تو این شبای سرد🌨 پیامای شما گرمی بخشه برامونا🙋🏻‍♂ گفدم که گفده باشم😂 📩 Eitaa.Com/Asheghaneh_Halal
«🍼» « 👼🏻» اینا عَمّه‌ش شیبه.. {🍎°} مَـ خومالو دوش دالم.{🍅°} الانم این شیب و بخولَم {😋°} بَگیه شیبا لو میدم خومالو میخَلم.{😍°} به هیشتی‌ام نیدم {🤪°} 🏷● ↓ 🍎 ندالیم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌ 🍃✨این یک قانون تجربی است که همان لحظه ای که تو با خشم و عصبانیت فرزندت را از خودت میرانی، صیادی بیرون از خانه با محبت و دلفریبی فرزندت را از آن خود می کند. . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•{ 📬}• انشاءالله شما هم بشینے پاے سفره قشنگ عقد👰🏻🤵🏻 ولے همینو بگو اگر الان بودن😎 کدوم پستمونو براش فوروارد میزدی؟ همونو تو پی وی خودت ذخیره کن اسکرین شات همونم بفرستی و پایینش حرفتو بهش بزنی قبوله😁👌 از زیر شرکت در چالش در نرید😂✌️ مگه نمیخواید؟😜 ماهم قید میکنیم مجردید بلکه به دعای کاربرا سبب خیرشدیم مام اومدیم به صرف شیرینی و شام عروسیت💁🏻‍♀ اینم کہ خیلیا خواستن👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh 📩 Eitaa.Com/Asheghaneh_Halal
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره9⃣1⃣ 💕|همسـنگـر جـاده عشـق:) . . چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀 جایزه هم داره ها😉🎁 آی‌دی خـادم چالش 👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . ‌«😇» یک لبخندِ تو کافیست ‌«🌿» که یک دنیا غم را فراموش کنم «🌎» و زیباییِ جهان به خنده ی توست 🤩🦋 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
راجب پرسیده بودین😍❣ بله بله هم داره😉🎁 اینم آی دی مسئول مهربونش👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh
|. 🍁'| |' .| . . 👀|• دیده از دیدار تو💚 خوشتر تماشایی😌 نیافت✋ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1623» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
🌺🍃 | | ✨ | ڪاملے از رمان‌ هآے عاشقانھ‌ھاےحـــلال🌸🍃 تقدیــــم نگاھ قشنگتـونـ😍 •• بھ ترتیبـ😉 رونمایےمیڪنم‌ازبهترین‌رمانهاےایتا😍👇 - اول از همه، رمان حال حاضرمون که توسط خود نویسنده بارگزاری میشه:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509 -- و بعد رمانهایی که از سال ۹۷ تا ۱۴۰۱ برای شما گلچین شد:👇 📕| رمان ارزشی چنـد دقیقھ دلت را آرام ڪنـ👇💓 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/1083 ❤️| رمان پُرطرفدار ناحلــھ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482 ( این رمان هم مخصوصا برای کانال ما نوشته شد و منتشر شد!☺️) 📕| رمـان زیبـای عقیــــق👇💎 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/15429 ❤️| رمـان معنوے عارفانھ زندگینامه‌ےشهیداحمدعلےنیری💚👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/29081 📕| رمان عاشقانھ‌ے مسافرعشق در ۶۲قسمــت تقدیم نگاھتونـ🌸👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/30279 ❤️| دسترسےبھ‌رمــــانِ جذابِ سجاده‌ےصبر👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/31157 📕| رمـان نــآبِ ھــــآد😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/23879 ❤️| رُمانِ دوستداشتنی تمام‌زندگی‌مَن👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/36423 📕| تاپروانگــے؛ دلےترین‌رمـــانِ‌عاشقانھ‌ھاےحلالـ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/37551 ❤️| رمان خوش‌عطرِ حجاب من😊👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/54326 📕| دسترسے‌به‌رمانِ ملیحِ عشق مقدس👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/55352 ❤️| رمان باجذبه‌ے رهایے از اسارت تقدیمتون:🧐👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56119 📕| رمان فوق‌هیجانے تنها میان داعش:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56657 ●● و در حال حاضر ویژه ترین رمان ِ کانال عاشقانه‌های حلال رو از خود نویسنده بگیرید:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509 این شما و این رمانِ کانال ما، به نام • توبه نصوح •👆 پ.ن: همراهمون بمونید و یک عاشقانه هاے حلالے شوید و پل ارتباطی شما با ما: [ Harfeto.timefriend.net/16641205359013 ] میزبانتون خواهیم بود!☺️☝️ 😍👌 😌💪 💚 [ @asheghaneh_halal ] 🌺🍃
لیست ڪامل ڪانال عاشقانہ‌های حلال😎🖐🏻
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. [🌤] "صـبـح" باش|🤍| ڪمے بیـشتــر بـخــند امــروز|😉| و ڪمے بـیشــتر مـهـربـان باش|😍| بـگـذار لبـخـندت چـراغِ دلے شـود|❤️| و مـهـربـانــے ات صـبـحِ ڪوچڪے به قـدر مـرزِ شـانـه هـاے یڪ نـفـر|💌✨| ✍🏻 بـہ‌ عـشــق|😍🌱| . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ 🌷حضرت مـآدر🌷: ••[خیارڪم ألینڪم مناڪبہ و أڪرمهم لنـسـائهـم ]•• 🍃 بهترین شما ڪسانی هستند ڪه در برخورد با مردم نرم تر و مهربان ترند و با همسرانشان مهربان و بخشنده اند 🍃 ✍/•° دلائـل الامـامـہ طبرے صــ7ـــ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •<      > . . ❤️○ تازه تو دبٻــرستان اسم نوشتہ بودم. وقتی مٻـرفتم ڪلاس، زٻنب رو مٻسپـردم دست مــادرم و مٻـرفتم. 🧡○ یہ روز ڪہ از ڪلاس برگشتـم دٻدم علی داره لبــاس کثٻف زٻنب رو عـوض مٻڪنہ و رفتـارش مثل همٻشہ نٻست. 💛○ شَستم خبــردار شد ڪہ علی بہ خاطـر اٻنڪہ زٻنب رو گذاشتـم و رفتـم مدرسہ ناراحتہ! 💚○ گفت: دلت مٻـاد زٻنبو تنهـا بذاری؟ گفتم: توقع داری دست از ڪارو زنـدگی بڪشم و اٻن بچہ رو حلـوا حلـوا ڪنم؟ 💙○ تا دٻـد بہ هم رٻختـم و حال خوبی ندارم، با نـرمی و لطـافت خاصی گفت: رســالت اصلی تو تربٻت زٻنبہ. سعی ڪن ازش غافــل نشی. 💜○ آرامـش و نـرمی ڪلامش آرومــم ڪرد. 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . یڪی از مسائلی که الان جوونا سر این مسئله با بزرگترا درگیر هستند اینه ڪه دختر یا پسر میگه:🗣 من فقط قراره با یه نفر ازدواج ڪنم!!!💕 می‌خوام بهت بگم ڪه بله تو قراره با یه نفر ازدواج ڪنی اما افراد دیگه روی زندگی شما تاثیر گذار هستند🤗❣ مثلا وقتی می‌رید تحقیق و متوجه می‌شید که فرهنگ خانواده و رفت و اومدشون با شما متفاوته‌؛🙁 انتخابت رو عوض ڪن🙃 ببین سعی نڪن با عرف خانواده و عرف جامعه بجنگی؛⚔ اگر می‌گن خانواده آقا پسر سر اینڪه شما عروسشون بشی تردید دارن؛🧐 نگو من می‌سازم، من مهمم که دوسش دارم؛ انتخابتو عوض ڪن🙂 همه اینا رو بهتون می‌گم ڪه متوجه بشید شما با یڪ ایل و تبار وصلت می‌ڪنید نه یڪ شخصِ خاص😎💝 موفق باشی رفیق😇😍 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
🌺🍃 | | ✨ | ڪاملے از رمان‌ هآے عاشقانھ‌ھاےحـــلال🌸🍃 تقدیــــم نگاھ قشنگتـونـ😍 •• بھ ترتیبـ😉 رونمایےمیڪنم‌ازبهترین‌رمانهاےایتا😍👇 - اول از همه، رمان حال حاضرمون که توسط خود نویسنده بارگزاری میشه:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509 -- و بعد رمانهایی که از سال ۹۷ تا ۱۴۰۱ برای شما گلچین شد:👇 📕| رمان ارزشی چنـد دقیقھ دلت را آرام ڪنـ👇💓 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/1083 ❤️| رمان پُرطرفدار ناحلــھ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482 ( این رمان هم مخصوصا برای کانال ما نوشته شد و منتشر شد!☺️) 📕| رمـان زیبـای عقیــــق👇💎 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/15429 ❤️| رمـان معنوے عارفانھ زندگینامه‌ےشهیداحمدعلےنیری💚👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/29081 📕| رمان عاشقانھ‌ے مسافرعشق در ۶۲قسمــت تقدیم نگاھتونـ🌸👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/30279 ❤️| دسترسےبھ‌رمــــانِ جذابِ سجاده‌ےصبر👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/31157 📕| رمـان نــآبِ ھــــآد😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/23879 ❤️| رُمانِ دوستداشتنی تمام‌زندگی‌مَن👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/36423 📕| تاپروانگــے؛ دلےترین‌رمـــانِ‌عاشقانھ‌ھاےحلالـ😍👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/37551 ❤️| رمان خوش‌عطرِ حجاب من😊👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/54326 📕| دسترسے‌به‌رمانِ ملیحِ عشق مقدس👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/55352 ❤️| رمان باجذبه‌ے رهایے از اسارت تقدیمتون:🧐👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56119 📕| رمان فوق‌هیجانے تنها میان داعش:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/56657 ●● و در حال حاضر ویژه ترین رمان ِ کانال عاشقانه‌های حلال رو از خود نویسنده بگیرید:👇 https://eitaa.com/asheghaneh_halal/57509 این شما و این رمانِ کانال ما، به نام • توبه نصوح •👆 پ.ن: همراهمون بمونید و یک عاشقانه هاے حلالے شوید و پل ارتباطی شما با ما: [ Harfeto.timefriend.net/16641205359013 ] میزبانتون خواهیم بود!☺️☝️ 😍👌 😌💪 💚 [ @asheghaneh_halal ] 🌺🍃
کانال جنت الحسین_۲۰۲۲_۰۷_۱۸_۱۱_۵۵_۵۸_۱۴۳.mp3
3.13M
↓🎧↓ •| |• . . از مولا علی علیه السلام پرسیدند←چگونه علی شدی؟ فرمودند← کنت بوابا علی باب ‌قلبی‌ › نگهبان بسیار مراقبی برای قلبم بودم:) . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• ول کن جهان را ، زندگی چایِ تازه دَمی است کہ دیــر بِجُنـبی از دهن می‌افتد ...☕️💕 . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . باهمین‌چادࢪوچفیھشدهاي‌همسفࢪم . . توفقط‌باش‌ڪناࢪم،شهادت‌با‌من! باهمین‌چادࢪوچفیھشده‌ام‌همسࢪفت . . اي‌به‌قࢪبان‌تویاࢪم،شهادت‌باهم:)❤️ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره0⃣2⃣ فـرفـری مـوی تـو جـان مـن است..💕 . . چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀 جایزه هم داره ها😉🎁 آی‌دی خـادم چالش 👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تمام بدنم کج و کوله شده بود. بیش از دو ساعت آن هم ناپیوسته، نتوانستم بخوابم. صبح شده بود و منتظر دکتر بودیم که ببینیم حاج رسول را مرخص می کنند یا نه. حوریا و مادرش آمده بودند. چشمان پف کرده و صورت رنگ پریده ام نشان از شبی سخت می داد. محمدرضا هم آمد. حوریا سرسنگین بود و محمدرضا عبوس. اصلا محمدرضا برایم اهمیتی نداشت اما نمی دانم چرا رفتار حوریا آشفته و کلافه ام می کرد. حتی اگر سنگین و بی اهمیت هم نبود باز هم این دختر خیلی با من هم کلام نمیشد اما این رفتار سنگین را نمی توانستم تاب بیاورم. دوست داشتم به او ثابت کنم من از طرف کسی نیامده ام و قصد آزار کسی را ندارم. تمام حرکات من و حتی حرکات عادی حوریا زیر نظر دندان های ساییده شده ی محمدرضا بود و بهتر دیدم آنجا را ترک کنم. _ حاجی اگه اجازه بدید من میرم. _ زحمت افتادی حسام. می دونم بهت سخت گذشت، حلال کن. _ نفرمایید حاجی. شما خیلی به گردنم حق دارید. _ ماشین داری؟ _ نه... یعنی... حاج رسول حرفم را قطع کرد و رو به حوریا گفت: _ فرمانده، حسام رو برسون. خسته س همزمان با انکار من، محمدرضا هم ناخودآگاه زبان چرخاند و گفت: _ نمیخواد حاج آقا... و بعد دستپاچه خودش را جمع کرد و گفت: _ منظورم اینه خودم می رسونمشون. قبل از اینکه بر حسب توفیق اجباری، با این برج زهرمار همنشین شوم از حاجی خداحافظی کردم و بیرون زدم. چون نمیخواستم از محل سکونتم هم باخبر شوند. چقدر دوش آب ولرم لذتبخش بود. آب که به چشمم می ریخت، چشمم می سوخت. رگ های قرمز و ریز بیشتر سطح سفیدی چشمم را گرفته بودند. با همان حوله تنی روی تختم ولو شدم و چشم هایم را بستم. ساعت از ۱۴ میگذشت که بیدار شدم. هنوز بدنم درد می کرد اما انگار سرحال تر شده بودم. تدارک ناهار دیدم و چای تازه دمی برای خودم ریختم. گوشی را که نگاه کردم بیش از پنج بار افشین تماس گرفته بود. می خواستم رنگ بزنم که باز منصرف شدم. نمی خواستم مزاحم لحظات خوش او با النا باشم. دلم برای عروسکم تنگ شده بود و از پیاده بودن خسته شده بودم. امروز باید سری به تعمیرگاه می زدم و از وضع ماشینم با خبر می شدم. مغازه هم که... رها شده بود به امان خدا... زندگی ام به هم ریخته بود اما دلم راضی بود از این به هم ریختگی. انگار حسی سبک روی قلب سنگینم نشسته بود که هر لحظه تنفس را برایم راحتتر می کرد و تپش قلبم را آرامبخش تر. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ماشین را آوردم و سری هم به مغازه زدم. توی بیمارستان شماره موبایل حاج رسول را گرفته بودم. وقتی به آپارتمانم آمدم، یک راست به بالکن رفتم و برق های روشن خانه را دید زدم. خبر نداشتم حاجی را مرخص کرده اند یا نه. با موبایل حاجی تماس گرفتم و خبر ترخیص خود را به من داد و از من قول گرفت طی اولین فرصت فردا به منزلشان بروم. نزدیک ظهر بود که لباس پوشیدم و دسته گلی تهیه کردم و راهی شدم. حاج خانوم درب را به رویم گشود. _ سلام پسرم خوش اومدی. رسول خیلی وقته منتظرته. سلام دادم و وارد حیاط شدم. صدای حاجی از روی ایوان به گوش رسید _ حسامه؟ _ سلام حاجی. خوشحالم برگشتید خونه. _ سلام رفیق. چرا زحمت افتادی. چقدر دیر کردی! _ نسل ما تنبلا رو با خودتون مقایسه نکن حاج آقا، در حقتون ظلم میشه. _ بیا بشین که خیلی خوش اومدی. یه هفته مونده به ماه رمضان. خیلی وقت نداریم. خندیدم و گفتم: _ چه عجله ایه؟ من نخوام نماز خون و روزه بگیر بشم کیو باید ببینم؟! _ بیخود... با این حرفا خودتو دلسرد نکن. حاج خانوم چایی رو بیاره شروع می کنیم. عطر چای با نفس خوشبوی کلام حاج رسول در هم آمیخت و تمام وجودم گوش شد و حریصانه کلمات را که از حنجره اش بیرون می آمد، می قاپید. _ میخوام اول درمورد ماه رمضان و قبله یعنی نقطه ای که همه ی ما مسلمونا به سمتش می ایستیم و نماز میخونیم صحبت کنم. چرا به ماہ رمضان میگیم ماہ مبارک رمضان؟! مثلا تاحالا شنیدی بگن ماہ مبارک ذی القعدہ؟! دوتا دلیل دارہ که میگن ماہ مبارک رمضان. اول اینکه، این ماہ، ماہ نزول قرآن هستش (درسته که قرآن مدام به پیامبر نازل میشد و قرآن فقط در ماہ رمضان نازل نشدہ.اما در ماہ رمضان چیزی که تکه تکه اومدہ بود،یکبارہ بر پیامبر نازل شد)پس دلیل اول اینه که ماہ نزول قرآنه! یاد بنری افتادم که توی مسجد وصل کردیم«حلول ماه بهار قرآن مبارک» _ دوم اینکه ما ناخودآگاه توی ماه رمضان خیلی بهتر میشیم. مثلا توی ماہ رمضان نماز های اول وقتمون بیشتر میشه صله رحم بیشتر میشه. دروغ وغیبت کمتر میشه. تو خیابون به نامحرم کمتر نگاہ می کنیم! و چشمکی حواله ام کرد که مرا به خنده انداخت. _ ماہ رمضان کلا آدمای بهتری میشیم دیگه... ماہ رمضان دوتا شرافت داره یک؛ شرافت زمانی یعنی همون (زمان نزول قرآن) دو؛ شرافت رفتاری یعنی مردم تو این ماہ، خیلی ماہ میشن) قبله هم دو تا شرافت داره اول اینکه؛ این نقطه شریف ترین نقطه روی کرہ ی زمینه _منظورتون کدوم نقطه س؟ _ خانه کعبه رو میگم. قبله ی مسلمونا. به نظرت کعبه رو چه کسی ساخته؟ سکوت کردم. _ بعضیا فکر می کنن کعبه رو حضرت ابراهیم ساخته. نخیر !حضرت آدم ساخته ! همون روزهایی که از بهشت رانده شدن روی زمین، حضرت آدم از خدا فرمان میگیرہ که اینجا رو بسازہ. خانه کعبه رو حضرت آدم ساخت، حضرت ابراهیم اونو بازسازی می کنه. دوم اینکه؛ رفتار های ما یه شرافت اضافه و دوبلی به این نقطه میدہ (مثل رفتارهامون تو ماہ رمضان که گفتم) وقتی میلیون ها مسلمان در طول شبانه روز، رو به یک نقطه می ایستند، یعنی میلیون ها انرژی این نقطه رو بمب باران میکنه! ببین اینم دلیل علمی داره. بر اساس علم فیزیک، تو یه انرژی به سمت کعبه می فرستی، میلیون ها انرژی به سمتت برمیگردہ! ما یه انرژی میدیم، میلیون ها انرژی دریافت می کنیم ولی اگه هرکس به سمتی که دلش میخواد بایسته هیچ وقت این اتفاق نمیفته! صدای درب حیاط مرا از حرف های حاجی پرت کرد به سمت حوریا که با خستگی تمام مسافت حیاط را طی می کرد و چشمش که به من افتاد، اخمی کرد و زیر لب سلامی داد و به داخل خانه رفت. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از رصدنما 🚩
🔻هم اکنون! تماشای آن را از دست ندهید... 🔻پخش مستند فرزند روح الله روایت جانگداز شهادت شهید روح الله عجمیان 🔻ساعت 19:30 ؛ از شبکه یک سیما جانمونید
「💚」◦ ◦「 🕗 دور و بـرت هـمه خوبن... فـڪر گـدای بـدم بـاش... فـقط گـدای تـو میشم... امام رضـای خـودم باش:) ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦