مداحی آنلاین - ببین باید چه دریایی - سیدمهدی حسینی.mp3
4.86M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#سید_مهدی_حسینی🎙
ای چراغ
بیت الاحزان فرزندان زهرا...(:
شفاعت حسین علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام
شاه بیت غزل عاشقانه زندگیت خواهد بود...(:
و ماه درخشان وجودت، سرو رعنای
امیدت، عباس، سرمایه جاودانه دنیا و آخرتت....
خوشا به سعادتت ای مادر شهیدان
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
اولینقدمتوبردار...😌
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
Your hands give peace
to my life and heart
دستات به زندگی و قلبم
آرامش میبخشہ..❤️
#راز_دستها
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتودوم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتوسه ]
به اصرار مهسا کمی قدم زدیم و بعد راه افتادیم ، الان که از اونجا گذشتیم یاد آون موقع ها افتادم بعد اونم چند بار آومده بودیم درست همون جا ، یه لحظه احساس کردم مهدی هنوز اونجا ایستاده و منتظر ماست که بریم پیشش ، انگار یادش رفته که هشت ساله من اینجا منتظرشم و نباید باشم .
از اول عادتم بود وقتی هول می شدم یا از چیزی عصبی و ناراحت می شدم باید یه بند حرف می زدم .
دلم برایش گرفت ، برای انتظاری که می گفت :
فاطمه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی ؟!
بعد بیان جمله آخری که خودش هم میدانست نباید منتظر باشد بغض از صدایش می بارید :
نه بگو گلم
_ اینکه اصلا به فکر ازدواج هستی ؟! ببین میدونم دوسش داشتی ولی خب تو هیچ تعهدی بهش نداری
چشمانش پر شد:
میدونی تو تمام این سال ها برای چی دلم می سوخت و غصه اش رو داشتم ؟!
حسرت و غصه من این بود که تعهدی بهم نداشتیم ، اصلا مهدی انقدر زود رفت که فرصت هیچی رو نداد ، نداد که یه بار به چشاش نگاه کنم ، فرصتی نداد تا بگم چقدر دوسش دارم
موقع مراسم هاش مردم که بی تابی منو می دیدن هی می گفتن این چه نسبتی باهاش داره ؟! و کسی نبود جواب بده
نسبت ما قانونی نبود قلبی بود!
چی می گفتم ؟!
می گفتم قرار بود بیاد خواستگاری من؟!
ما حتی یه نشون ساده هم نکرده بودیم ،
اصلا بگو فاطمهِ بیچاره شما چیکار کرده بودین اصلا ؟!
کل عصر را قدم زدیم و بعد فاطمه گفت باید جایی برود ، من هم کلی اصرار کردم که باید همراهت بیاییم .
مقابلش که ایستادیم چشمانم روی تابلویش مکث کرد
"کهف الشهدا"
داخل که شدیم ، حالم قابل توصیف نبود ، یک جور معلق ماندن بین حال خوب و بد !
سرش را به دیواری تکیه داد و یک دل سیر گریه کرد و زیر لب حرف می زد ، نشنیده میشد حدس زد داشت از مهدی گلایه می کرد ، حق هم داشت!
آخرین جمله هایش تکانم داد :
چرا فقط جنگ و درگیری با قاچاقچی ها باید برای ما ها باشه؟؟
چرا فقط سهم عشق ما باید جدایی و دلتنگی باشه ؟!
مهدی ؟! سهم من از این دنیا فقط همینا بود؟!
بی معرفت قد یه اسم تو شناسنامه از تو سهم نداشتم ؟!
یاد صحبت های نواب افتادم
*ما به شهدا و خانواده هاشون مدیونیم
یه عده ای نفسشون سخت بالا میاد تا ما خوب نفس بکشیم *
وقتی کسی میره ..
بارون که میگیره ...
وقتی نمی خندم ..دل که نمی بندم ...
هر خوابی می بینم ...با هر کی می شینم ..
....یاد تو می افتم ...
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوسه ] به اصرار مهسا کمی قدم زدیم و بع
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتوچهارم ]
با سعید قرار بود برای خرید به بازار برویم و از آنجا برای شام به خانه پدری اش ،
این روز ها ظاهرا آرام بودم ولی درونم امان از همین که پر از تلاطم و آشوب بود!
مانتوی حریر گلبهی رنگم را پوشیدم و هنگام سر کردن شال یاد حرف های فاطمه افتادم ،
وقتی برایم از حساسیت های مهدی راجب حجاب می گفت ، از غیرتی شدن ها و وصیتی که نوشته بود! دستی به موهای خوش حالتم کشیدم و بعد خیره آیینه شدم ،یاد نقل قولی که از مهدی کرده بود افتادم "زن مرواریده و مروارید باید داخل صدف باشه! یه شخص با ارزش باید حفاظ داشته باشه و محفوظ باشه!یه ریحانه همیشه باید ریحانه بمونه ..."
چجور میشد ریحانه موند؟!
دوباره چشمانم را بستم ، کمی شالم را جلو تر کشیدم اما هنوز هم چند تاری نمایان بود ،
سرم را به طرفین تکان دادم و به طرف در رفتم ، این تردید ها روزی دیوانه ام می کرد ؛ شک نداشتم !
سعی کردم هر طور شده گرم با سعید صحبت کنم ، سخت بود ولی باید میشد ..
مقابل ویترین پر زرق و برقی ایستادیم ، سعید به کت دامنی دخترانه اشاره کرد ، ناز بود اما حالا نیازی به این لباس نداشتم ، اصرار کرد برای امتحان کردنش ، اما هر کاری کرد نگذاشتم در تنم ببیندش ، بعد هم سایزش را بهانه کردم و از مغازه خارج شدم؛سعید همان حس محدودیتی را به من می داد که از اکثر متاهل ها شنیده بودم ، من دلم آن حس حمایت گری را می خواست که فاطمه می گفت ، کجا میشد امثال فاطمه را پیدا کرد و به صحبت هایشان گوش سپرد؟!
بعد کمی گشتن داخل ماشین نشستیم .
_ ریحانه یه چیزی ؟
دستی به گل های ریز روی مانتو کشیدم :
چی ؟! بگو
_ امشب مامانت اینا هم دعوتن ،
قراره راجب عقد و عروسی صحبت کنن
سریعا به سمتش برگشتم :
الان باید اینا رو بگی ؟!
استارت زد :
چیز مهمی بود مگه ؟!
ما قبلا قول و قرار گذاشتیم دیگه
دلم می خواست سرم را به یک جایی بکوبم ، نه اینکه به کما بروم هااا نه ، از آن کوبیدن و بیهوشی هایی که مستقیم مرا راهی بهشت زهرا کند !
مسئله تاریخ عقد و عروسی آن هم در شرایط آشفته من مهم نبود؟!
اینکه می خواست مرا در عمل انجام شده قرار دهد چه ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
این سُهَدا مادل ندالن؟🤔
آهه گناه دالن بچه هاشون سَهید سُدند🥺
🧕چرا دخترم قشنگم این شهدا مادر دارند فرزندانشون خیلی دوست دارند ♥️
اما از خانوم حضرت ام البنین سلام الله که امشب شب شهادتشونه الگو میگیرن چون خانم جان مادر بزرگوار عموی با وفای دشت کربلا بود💔😭
🏷● #نےنے_لغت↓
ندالیم دعام تونین🤲😔😔😔
ـــــــــــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــــــــــ
دسته گلهاتون را با نام و یاد شهدا آشنا کنین😌
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
تو دنیـای همه یه نفر هست
ڪه فقط بـودن اون
میتونـه زندگی رو قشنگ ڪنه
واسه منـم تویـی..❤️🌼
#همهیداروندارمتویی
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
•⋞ نسیمی از نفست🍃
سوی من فرست که باز😌
گرفته آینه ام را🌫
غبار دور از تو☺️ ⋟•
#حسین_منزوی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1676»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤'
#خادمانه | #ثمینه
• شب سیودوم چلھے حدیث ڪساء •
+درد و دل و حاجترواییهاتون:
@Daricheh_khadem
#ختم_چهل_روزه
#التماس_دعا
#حاجتروابشید💚
- عالَمبھفَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🖤'
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
زندگے
فاصله آمدن
و رفتن ماست؛
شاید آن خنده که😄
امروز دریغش کردیم،😞
آخرین فرصت خندیدن
ماست؛ هَر ڪجا خندیدیم،
زندگے هم آنجـآسـٺ؛ زندگـے❣
شـــوق رسیدن به خــُدآسټــ☝️
خندهڪن بےپروا خَندههایت زیباست...🍃😍
#صبحـتونبعشق💙❄️
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
◈☹️✋🏻◈ من بۍ خبـࢪمـ از تـو
◈😒🍃◈ تـو بۍ خبـࢪے از من
◈💭🚶🏻♀◈ سخت است ڪہ من
◈👀👊🏻◈ دلهـࢪه داࢪم تو ندارۍ !
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
(🏠) بعد از عروسی سعیـد برادر حمیـد، دنبال خانہا؎ بودیم برا؎ شرو؏ زندگی مشترڪ.
(😍) با پس انداز؎ ڪہ حمید داشت می شد یڪ خانہ بزرگ در جا؎ خوب قزوین اجاره ڪرد. اولین خانہ را دیدیم ۱۲۰ متر؎ بود، پسندیدیم.
(🛵) از خانہ ڪہ بیرون آمدیم هنوز سوار موتـور نشده بودیم ڪہ یڪی از دوستان حمید زنگ زد. برا؎ اجاره خانہ پـول لازم داشت.
(🙂) حمید گفت: «اگر راضی باشی نصف پولمان را بدهیم بہ این رفیقم و با نصف دیگر خانہا؎ ڪوچڪتر رهن ڪنیم. بعدا پول ڪہ دستمان آمد خانہا؎ بزرگتر اجــاره میڪنیم».
(🙄) از پیشنهـادش جا خوردم. اما پس از من و منی قبول ڪردم. دیدم میشود با خانہا؎ ڪوچڪ در محلہها؎ پایین شهــر هم خوش بود.
(🏡) بالاخره منزلی پیدا ڪردیم حدود ۵۰ متـر با حیاط مشترڪ و دستشویی در حیــاط.
(💔) همان روز خانہ را با هفت میلیون پیش و ۹۵ هزار تومان اجــاره ماهیانہ قولنامہ ڪردیم. این، آخــرین خانہ؎ زندگی مشترڪمان بود.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
👈هنگام شوخے ڪردن با همسر،
مطمئن باشید ڪه همسرتان نسبت
به آن موضوع حساسیت ندارد و به
شخصیت وے لطمهاے وارد نمیشود.
اگر همسرتان احساس ڪند ڪه حتی
در شوخےهایتان هواے دلش را دارید،
عاشقتان مےشود.💞
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 سلام. من تازه عروسی کردم...
اخیرا رفتیم هیئت؛ با دوستم وایساده
بودیم بیرون شوهر هامون بیان😁
بعد برگشتم دیدم یکی از همکلاسی هام
داره میاد طرفم؛ منم مثلا خودمو زدم
اون راه🙄
بعد دیدم یکی از پشت بغلم کرد😀😃
منم فک کردم دوستمه محکم برگشتم
خوابوندم به شوخی تو دهنش😂
آقا چشمتون روز بد نبینه حدس بزنید
کی بود!؟😂🧐
مادرشوهرم بنده خدا بود🤣 منم یه لحظه هنگ
کردم دوتا پا داشتم دوتام قرض و الفرارررر
بعد چند دقیقه شوهرم اومد بیرون
گفتم چیکار کردم؛ گفت منو میزنی بس نبود
مامانمم زدی😆 خلاصه آبرو برام نموند!😐
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 518 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•°🖤🥀°•
#خادمانه
آن کنیزم که در سرای علی
همچو زهرا شدم فنای علی
ریختم عشق را به پای علی
شد همه هستیام فدای علی
چونکه طفلان من بزرگ شدند
با غم بیکفن بزرگ شدند
با هزاران محن بزرگ شدند
زیر دست حسن بزرگ شدند
دورههای دفاع را دیدند
راه و رسم جهاد فهمیدند
کودکانی که پرورانیدم
همه را بر حسین بخشیدم
#وفاتبانویادبحضرتامالبنینتسلیت💔
#السلامعلیڪیاامالعباس😢
.
.
•°🖤°• Eitaa.com/asheghaneh_halal
2_1152921504610693839.mp3
3.55M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#سید_مجید_بنی_فاطمه🎙
ای بانی اشک و روضه های سقا
ای فاطمۀ دوّم بیت مولا
از دامن تو روح ادب را آموخت
آن تشنۀ بی دست کنار دریا
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
به دیروز ها فکر نکن...😌
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوچهارم ] با سعید قرار بود برای خرید به
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتوپنجم ]
مادرش برای استقبال جلوی در آمده بود ،
احوال پرسی خشکی کرد و جلوتر از ما راه افتاد و من مات رفتارش شدم .
مادر و پدرم زودتر از ما رسیده بودند و گوشه ای آرام نشسته بودند ، تفاوت میان مادرم و مادرش کاملا عیان بود ، مادر من با چادر مشکی ساده همیشه اتو شده اش نشسته بود و مادر او بلوز آستین کوتاهی پوشیده بود و موهای رنگ شده اش را آزادانه دورش انداخته بود،چند دقیقه سکوت بود و سکوت ،
از همان جو هایی که طاقتش را نداشتم!
آرام به طرف مادرم خم شدم :
مامان چرا هیچ کس هیچی نمیگه ؟!
چشم غره ای حواله ام کرد
و بعد به پدرم اشاره ای کرد ،پدرم و پدرش کمی صحبت کردند و بعد مادرش رو به من گفت :
یه مسئله ای هست که باید می گفتم
مادرم با خوش رویی گفت :
بفرمایید !
_ فکر کنم خودتون هم متوجه شدید که یه اختلاف سلیقه و عقاید بین خانواده ها هست
مادرم با لحن جدی ای گفت :
بله و این اختلافی که هست زیاده ولی بچه ها تقریبا بهم نزدیکن
مژده جانی که از همان اول تردید داشتم میان اینکه دوست دارد عروسش شوم یا نه ، جواب داد:
بله ولی خانواده عروسم برای من خیلی مهمه ،
فکر مراسم ها رو کردین ؟! ما کجا و شما کجا ؟!
بی احترامی لحنش پدر همیشه آرامم
را به سخن آورد :
خانم رحمانی حواستون هست که لحنتون داره تبدیل به بی احترامی میشه ؟!
مادرش حرف آخر را زد :
خلاصه مطلب رو بگم ؟!
من از قبل عروسم رو انتخاب کردم با همون معیار هایی که دوستش دارم حالا سعید اومد زیاد اصرار کرد اومدم خواستگاری نمیدونستم دخترتون همون اول کاری بله میده !
نه تنها دستانم ، تمام تنم می لرزید!
بیشتر از این میشد کوچک شد ؟!
پدرم یک ضرب بلند شد و مادرم هم همراهش و من ترسان خیره اشان شدم ،پدرم نگاهی به من انداخت :
همیشه گذاشتم خودت تصمیم بگیری ،
الانم تصمیم با خودته دوست داری با این فرد و خانواده وصلت کنی ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوپنجم ] مادرش برای استقبال جلوی در آمده
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتوششم ]
یک لحظه احساس کردم قلبم نزد!
سرعت اتفاقات را باور نمی کردم ،
یکی بیایید حالی کند اینجا چه خبر هست ؟!
تصویر فاطمه و نواب که جلوی چشمانم حاضر میشد دلم می خواست یک نه محکم بگویم و بدون نگاه به سعیدِ ساکت کنار مبل همراهشان بروم
اما عکس های لعنتی که یادم می افتاد پای رفتنم سست میشد و زبانم به نه گفتن نا راضی !
کمی که مکث کردم ، آمدن سعید پیش پدرم باعث شد چشمانم را ببندم،اصلا مرگ یکبار شیون هم یکبار ،سعید نگاهی به من پریشان کرد ،
او هم تردید داشت انگار اما من که جلو آمده بودم تا اینجا ، مادر او یک هو خراب کرد و خودش برید و دوخت و تنمان کرد !
جمله که از دهان سعید خارج شد ،
روی مبل سقوط کردم .
_ یه مسائلی بین من و ریحانه بود قبلا که تا حدودی حل شده، الانم خودش باید تصمیم بگیره!
قضیه را نگفت اما همان یک جمله اش برای ویران کردن من و خانواده ام کافی بود.
کافی بود فقط تا بدانند میان من و او چیزی بوده ..
فعلا مهم نیست چه چیزی!
فقط مسئله این بود بعد این همه دست و پا زدن همه اش دود شد و به هوا رفت !
سعید به طرف من آمد ،
تمام جمع سکوت کرده بودند و نظاره گر بودند
حس مجرمی را داشتم که میان همه قاضی برایش حکم صادر می کرد و پرونده اش را می خواند ، ترسناک بود تمام نگاه هایشان!
فقط این قاضی که من داشتم
بویی از عدالت نبرده بود !
گوشیش را بالا آوردم و جلوی چشم های خودم تمام عکس ها را پاک کرد :
خیالت تخت هیچ نسخه دیگه ای ازشون ندارم ،
به سلامت !
پوزخند روی لبش آتشم میزد ، منِ ساده را باش که باورش کرده بودم که می خواستم همراهش از تمام تعلقات دل بکنم و بروم ! :
پس همه چی از اول نقشه بود نه ؟!
لبخند کجی به رویم پاشید :
پس نه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شده بودم؟!
چی تو به من میخوره آخه هاان؟!
آخی فکر کردی داری ادای آدم زرنگ ها رو در میاری نه؟!
نگاهم ماتش شد ، نگاه متعجب و عصبی مادر و پدرم را دیدم و بعد به طرف او برگشتم!
چشمانم سیاهی رفت ،حقیقت تمام قد روبرویم بود،حقیقت سادگی خودم ،چه قدر کم ارزش شده بودی ریحانه؟!
حالا خیال عاشق شدن دوباره را داشتی نه ؟!
عشق و عاشقی ای که از آن دم میزد بازی بود؟!
کاش تمام اتفاقات این مدت قسمت هایی از یک سریال بود ، یک سریال کوتاه از همان مزخرف ها که سر و ته شان مشخص نیست!
که حالا یک نفر تابلویی بالا می آورد و بلند می گفت :
کااات
بعد همه مان یک نفس آسوده می کشیدیم و آنها با لبخند لیوانی آب به دستم می دادند و من نجوا می کردم :
چه سخت بود هااا!
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
💌امـام رضـا(ع)
دلیـل زیـارت امـامـان را
اینچنـین بیـان میکردند:
🔗هـر امامے بر گـردن دوستان و
شیعـیانش حقی دارد و اگر کسے
بخواهد به عهد خـود وفادار باشد!😌
باید به زیارت قبر آنها برود.
اگر کسی به زیارتشان رغبت نشان
دهد و به گفتههایشان عمل نماید،
آنها شفاعتش خواهند کرد😍
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
مامان ژونی تفته بیام ببینم باباژونی تی میتاد تونه 😌
اومدم دم در چسم انتظار باباژونی ام🙈
اخه دختلا بابایی ان😍
🏷● #نےنے_لغت↓
🦋تی: کِی
🦋میتاد:میاد
🦋تونه:خونه
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی از اشتباهات تربیتی این است که، وقتی کودک غمگین و عصبانی است و شما در همین موقعیت از او میخواهید گریه کردن را متوقف کند.
حتی اگر دلیل این گریه موضوعی بسیار سطحی باشد و یا حتی اگر هیچ دلیلی هم وجود نداشته باشد اما به هر حال باعث شرمندگی و خجالت او میشوید.
این رفتار یعنی دلیلی برای گریه تو وجود ندارد.
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
بعضےازآدمهامانند
"گلنرگـس"هستند
[🌼✨]
ڪهبانگاھڪردنبہآنهاتمامِ
وجودٺ،سرشاࢪازآرامـشمےشود
[🦋🌸]
ٺـو ازهمانبعضےهاهستے..(:💕🖇
#گلِنرگسِمنی🌼
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗