eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
YEKNET.IR - shoor - shabe 2 ramezan 1402 - rasouli.mp3
5.87M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 . [العين التي تمتلئ بك لن تنظر لغيرك یا حسین] . نمی‌کند نظر به غیر تو چشمی که لبریز تو باشد ای‌ حُسین . . . 🕋📿 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/@Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•.🥙 ⃝.. | 🌯| حلوادورنگ🍮 موادلازم😃: آرد ۲ پیمانه🍚 پودر شکر ۱ پیمانه🧂 کره آب شده ۲۰۰گرم🧈 هل ساییده شده ۱ قاشق‌غذاخوری🥄 پودر کاکائو ۲ قاشق‌غذا‌خوری☕️ پودر پسته و بادام برای تزیین✨ طرز تهیه👩🏻‍🍳: آرد را روی شعله ملایم قرار می دهیم تا بوی خامی آن گرفته شود. سپس حرارت را خاموش می کنیم. چون بقیه مراحل نیازی به حرارت ندارد. پودر شکر، هل و کره را اضافه کرده و خوب با دست ورز می دهیم در این مرحله مواد را دو قسمت کرده و یک قسمت را با پودر کاکائو مخلوط می کنیم. در کف قالب حلوای ساده و بعد کاکائویی را ریخته و با پودر پسته و بادام تزیین می کنیم. حلوا را در یخچال می گذاریم تا ببندد سپس در قالب به صورت دلخواه برش می زنیم و درظرف می چینیم.🍩 برای‌افطار‌نوش‌جان‌کنید😋🍽 • +ڪاش مِنَّـٺ بگُذارے بـہ سَـرَم مهـدےجـان ٺا ڪہ هم سُفـره‌ے ٺـُو لحظہ‌ے افطار شَوَم🧡'' •.🥙 ⃝.. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
.🌙 ⃟💛'' 『 』 • • پشت کردم بہ گناه پاک شوم در رمضان..😇 همه ترکم بکنند عیب ندارد 💚ٺــو بمانــ💚 [🌸الهےوربےمن‌لےغیرڪ🌸] • • +دَم افطار همین ذڪرِ حسیـن؏ ما را بَـس :)‌♡ .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد _ آزادی و معاشرت بی بند و بار بین زن و مرد، هیجانا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا از بین لباسهای مزون دوم، بین سه لباس مردد بود. هر سه در نوع خودشان زیبا بودند اما تنوع مدل ها قدرت انتخاب را از او می گرفت. حسام دل توی دلش نبود که حوریا را توی لباس عروس ببیند. دختری که عروس ها را در انتخاب کمک می کرد، رو به حوریا گفت: _ چرا نمی پوشی؟ حوریا مستأصل گفت: _ میخوام بدونم انتخابم چه سبکیه که بعد بپوشم. دختر دست حوریا را گرفت و گفت: _ سبک رو ولش کن الان اینقدر تنوع مدل بالاست که فقط باید بپوشی ببینی کدومش توی تنت خوشگل میشینه. برو آماده شو اینی که چشمتو بیشتر گرفته بیارم، تن بزنی توی آینه قِر بدی باهاش، ببینی کدومش ملکه ت میکنه. حوریا از لحن شیطنت آمیز دختر خنده اش گرفت و به اتاق پرو بزرگی رفت که چهار طرفش آینه بود. چادر و کیف را آویزان کرد و منتظر ماند. دختر به زحمت لباس را حمل می کرد. با تقه ای به در اتاق، وارد شد و با دیدن حوریا متعجب گفت: _ تو که هنوز لباس تنته. حوریا محجوبانه گفت: _ خب منتظر بودم شما بیای که لباسو ازتون تحویل بگیرم. دختر زیرِ حجمِ پفِ دامنِ لباسِ عروس به سختی دیده میشد که گفت: _ نکنه فکر کردی این لباسو میتونی خودت به تنهایی بپوشی؟! و قهقهه ی ریزی زد و گفت: _ لباستو در بیار عروس خانوم که کمکت کنم اینو بپوشی. حوریا با خجالت شال و مانتو را درآورد و با تاپ و شلوار همانطور ایستاد. دختر کلافه گفت: _ فکر کمر منم باش قربونت برم. دست بجنبون. حوریا جلو آمد که لباس را بپوشد. دختر گفت با این تاپِ بندی فسفری، چطور این لباس دکلته رو میپوشی؟ ضمنا کمر شلوارت نمیذاره لباسو برات فیکس تن و بدنت کنم. حوریا کلافه گفت: _ من اینجوری معذبم. نمی تونم که جلو چشم شما بی لباس باشم. دختر پفی کشید و لباس را به سختی آویزان کرد و بیرون رفت و طولی نکشید که با حسام به اتاق پرو بازگشت. حوریا در حال وارسی چپ و راست لباس بود که آنها را دید. _ آقای داماد بی زحمت به عروس خانوم خجالتی تون کمک کنید. فقط خواهش میکنم مراقب لباس باشید و وقتی تنش رفت صدام بزنید. حسام چشمش برقی زد و حوریا از خجالتِ شرایطی که در آن گیر افتاده بود، با صورتی سرخ شده و شوکه به حسام نگاه می کرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_ویکم حوریا از بین لباسهای مزون دوم، بین سه لباس مر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حسام می گوید ) دختر از اتاق پرو بیرون رفت و حوریا با آن تاپ و شلوار، مثل مجسمه رو به رویم ایستاده بود. خندیدم و گفتم: _ میخوای من پُرو کنم؟ حوریا هم خنده اش گرفت و گفت: _ خدا بگم چیکارش نکنه. گفته بودم خودم میپوشمش چرا تو رو آورد... یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم: _ تا اینجا اومدم عمرا اگه از این اتاق بیرون برم. و نگاهی به لباس انداختم و گفتم: _ و عمرا اگه اینو بتونی تنهایی بپوشی. زیر لب گفت: _ کاش مامانمم می اومد. دلخور به چشمش خیره شدم و سکوت کردم. نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت: _ منظور بدی نداشتم. _ حوریا جان... به هم محرمیم ها... _ می دونم حسام. اینو انقدر تکرار نکن. اخمم توی هم رفت و گفتم: _ باشه. لباستو بپوش بریم دنبال مامانت و برگردیم. یا بذاریم یه روز با حاج خانوم بیایم. چرخیدم و قفل اتاق پرو را باز کردم که خارج شوم. عصبی بودم و دوست نداشتم حوریا را با رفتارم برنجانم. _ حسام جان... می پوشمش فقط... خب... سعی کن نگام نکنی. فقط کمکم کن حتی شده با چشم بسته. دلم برای مظلومیت صدایش سوخت. هنوز هم از این خلق و خوی خجالتی و سختگیرانه اش ناراحت بودم اما نمی خواستم ذوق و هیجان این روز را تا آخر عمر، برای جفتمان خرابش کنم. لباس را از چوب رختی جدا کردم و پشت به حوریا ایستادم. چهار طرف اتاق آینه بود اما حوریا انقدر با دستپاچگی لباسش را درآورد که انگار حواسش به آینه ها نبود. تمام تنم خیس عرق بود و مدام چشمم را مهار می کردم که حریصانه حوریای داخل آینه را می بلعید. تازه که سرش را بلند کرد و گفت (لباسو نزدیکم بیار) متوجه نگاه وحشی ام توی آینه شد. چشم بست و لبش را به دندان گرفت و تسلیمانه لباس را پوشید و پشت به من ایستاد که زیپ آن را بالا بکشم. تمام وجودم او را تمنا می کرد که توی آن لباس پف و دکولته، مثل یک افسونگرِ رویایی دلربایی می کرد. دیگر تاب نیاوردم و او را به آغوشم کشیدم و شانه هایش را بوسه باران کردم. خودم را این همه بی جنبه ندیده بودم و از این رفتار مهار نشدنی ام در حضور حوریا خجالت کشیدم اما ولع و تمنای خواستنِ حوریا بر رفتار رام و جنتلمنانه ام چربید و هیچ رقمه دوست نداشتم از او جدا شوم. بوسه ای به گونه ام زد و گفت: _ هنوز لباسو به تنم ندیدم حسام جان. به سختی او را رها کردم و گوشه ای ایستادم که خودش را وارسی کند. کاش تا ابد این لباس را به تن داشت و هرگز آن را عوض نمی کرد. خودش هم به ذوق آمده بود و خجالت چند لحظه ی پیشش محو شده و با نگاهی که می درخشید مدام می چرخید و خودش را از چهار جهت دید می زد. آنقدر لباس، چشمش را گرفته بود که همین را پسندید و گفت دختر را صدا بزنم که لباس را روی تنش تنظیم و اندازه کند. دوست نداشت لباس های دیگر را بپوشد و همین را با تمام وجود پسندیده بود. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . هشتمین روز سال، آمده‌ام تا بگویم که عشق پابرجاست در حرم، لحظه‌های زندگی‌ام بهترین لحظه‌های این دنیاست . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» من این اَشباب باژی‌م لو اِیلی اِیلی دوشت می‌دالَم😍 بَلی بائَد به مامانی و بابایی بِدیم حَباشِشون باسِه تِه وَگتی بُژلگ سُدم بلام ماسین های کوشولوی لَنگی لَنگی بِخَلَن😁 اَدِه یه داداسی یا آبژی هم داسته باسَم دوتایی تُلی باژی می‌تُنیم😇 🏷● ↓ 🎀 اِیلی : خیلی 🎀 حَباش : حواس 🎀 لَنگی لَنگی : رنگی رنگی 🎀 اَدِه : اگه ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋 همه ی علوم دنیا را می‌شود در ذهن کودک وارد کرد ؛ چرا که مغز کودک بسیار وسیع است. 🌱 ولی به هر میزان که به مغز کودک فشار بیاید ، از عمرش کم خواهد شد. ✨ آموزش به کودک باید با تجربه و بازی به وجود بیاید. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . میبینی با انقدر همه چیز خوبست که اسفند هم یادش رفته هنوز زمستان ست . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪 |' .| . ﮼𓏲 ࣪‌ چشم بد دور👀 که هم جانی و هم جانانی💞 ﮼𓏲 ࣪‌ رهبرا🌱 چشم و چراغِ همه‌یِ ایرانی🇮🇷 |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1757» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 𓆩🌸𓆪
4_5791669660994765503.mp3
3.43M
..♢ ⃟🧡.• 〖〗 • • 💎 دعای سحر در سحرهای ماه رمضان💚 💠 اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِیُّ، اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِبَهَائِكَ كُلِّهِ... 🔹دعای سحر بسیار عجیب، اسرارآمیز و عظیم است... 🔸خواسته‌های بسیار عظیمی در این دعا هست که فقط به اعتبار اذن ائمه علیهم السّلام جرأت می‌کنیم آن‌ها را بر زبان بیاوریم... 🔹این دعا راه سلوک به سمت قرب الهی، راه عبور از نقص به کمال، از کثرت به وحدت، از تعیّن به لاتعیّنی را برای انسان باز می‌کند... ..🌿 • • +میخونَم هَـر سحـر آروم سلام الله عَلے سیدنا المظلـوم :) ..♢ ⃟🧡.• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°💓|💌° ⚡️ 📌معجزه پیامبر من از جنس بود از جنس و .... 🦋اعجاز پبامبر من ڪتاب بود... 🍀 قرآن بخوان کہ باݪ پرواز است... •☺️•دلبرےکن،خدآمنتظرتہ👇🏻 •✨| @asheghaneh_halal °💓|💌°
.🌙 ⃟💛'' 『 ‌』 • • تا دخیل پرچم موسی‌بن‌جعفر می‌شوم..🏳• رنگ و بوی عشق میگیرم معطر می‌شوم..😍• روزی ام کن روز هفتم کنج صحن کاظمین..💚• خواب دیدم عاقبت پای تو بی سر می‌شوم..🙃• |'🍃دعاے روز ماه زیباے خدا🍃'| • • +چنـد روزے آسمـان نزدیـڪ اسٺـ‌ لحظـہ ها را دریــابــ :)‌🌱 .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Joze07.mp3
4.46M
シ⟯ • • تندخوانی جز ۷/استاد معتز آقایی ختم امروز به نیت: شهید دانیال رضازاده التماس دعا🦋🌺 • • +شهرُ الرَمضان الّذی اُنزِل فیهِ القُرآن..♥️ 📖⃢💫 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
CQACAgQAAx0CVu8VSgACAvdiXvVngUCzCmLS0dt-yeU5pD7jCAACkgoAAu-1cVC8RH1IBFPOVSQE.mp3
4.61M
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . ♨️گناه یواشکی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت السلام اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . 《🧗🏻‍♂》 آقا ابوالفضل خیلی دوست داشت آن رشته‌هایی که خودش تجربه کرده بود، من هم تجربه کنم مثل کوهنوردی. 《🎿》 برایم کفش مخصوص خریده بود، باهم دربند می‌رفتیم. خودش "راپل" کار می‌کرد. 《🤸🏻》 یک روز خانه پدرشوهرم بنایی بود. آقا ابوالفضل به من گفت: «بیا بریم بالا پشت بام.» گفتم: «برا چی؟» گفت: «توبیا.» 《🧗🏻‍♀》 با هم رفتیم بالا. دیدم یک طناب از آن جا وصل کرده و به من یاد داد تا با طناب پایین بیام. 《🪂》 خودش، غریق نجات، شنا، راپل، صخره نوردی، چتر بازی، جودو... ولی از بین اینها، شنا را به من توصیه می‌کرد. 《🏊🏻》 حتی در خانه روی فرش به من مراحل شنا را یاد داد که بعداً همه تعجب می‌کردند که من چطور یاد گرفتم. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
𓏲 ๋࣭ ִֶָ🤍📿 ⟮ امروز بہ نیـت تولد : ⇜ ✧ شهید‌ حسین پورجعفرے ✧ 🪴 📿 ⊰ ارسال صلوات‌ها ⇙ ⸙@Daricheh_Khadem جمع صلـــوات هاے گذشتہ : 2,070 هرروز 🌤 شادڪردن دلـ♥️ یڪ شهید 👇🏻 http://Eitaa.com/Asheghaneh_halal 𓏲 ๋࣭ ִֶָ🤍📿
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . بدون شرح😊😅❤️ . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏یکی از روزهای ماه رمضان افطار میهمان داشتیم؛ به همسرم گفتم برای خرید به مغازه بره و چون تعداد زیاد بود چند بار تکرار کردم... آخر سر گفتم رشته آشی یادت نره🗣 خرید کرد ا‌ومد خونه دیدم از رشته خبری نیست🧐 گفت تو مغازه اینقدر فکر کردم یادم نیومد🥴 به مغازه دار گفتم یه چیزی هست توی آش رشته میریزند🤐 مغازه دار هم گفته بود شاید عدس، لوبیا قرمز، نخود... خلاصه آخرش به نتیجه نرسیدن..😧 من دیگه دلمو گرفته بودم از خنده🤣 همسرم😳😂😂 ''📩'' [ 597 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
زمینه - ماه ، ماه آشتی - گروه تخصصی صدابرداری نیستان.mp3
18.03M
↓🎧↓ •| |• . . خـیره‌بَرعَکس‌حَـرَم، زیرلَـب‌می‌گویـَم . . نوکرَت‌دِلـتَنگ‌اَسـت، خودِت‌کآری‌کُـن . .! 🕋📿 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/@Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•.🥙 ⃝.. | 🌯| • شله زرد🤤🥣 مواد‌لازم😃:برنج‌نیم‌دانه‌ایرانی: ۱ پیمانه🍛 •شکر :۲ پیمانه🍰 •کره: ۵۰ گرم🧈 •گلاب ۱/۲ پیمانه🍾 •دارچین به مقدار لازم🍶 •خلال بادام ۱/۲ پیمانه🥜 •نمک ۱/۲ قاشق‌چایی‌خوری🧂 •زعفران ۱ قاشق‌چایی‌خوری💐 •عرق هل یا هل دم کرده ۳ قاشق‌غذا‌خوری🌱 طرز‌تهیه👩🏻‍🍳: 1⃣برای تهیه شله زرد خوشمزه ابتدا برنج را پاک می کنیم و در قابلمه ای می ریزیم و با کمی گلاب و زعفران از شب قبل بدون ریختن نمک خیس میکنیم ریختن زعفران در هنگام خیس کردن باعث خوش رنگ شدن دانه ای برنج می شود، بادام ها را نیز ۱ ساعت جلوتر از شروع پخت شله زرد در کاسه ای از آب و گلاب می ریزیم تا خیس بخورند و نرم شوند. 2⃣سپس یک قابلمه بزرگ را روی حرارت می گذاریم ۶ الی ۷ لیوان آب داخل آن می ریزیم و می گذاریم تا آب به جوش بیاید و بعد زمان جوش آب برنج را به آن اضافه می کنیم و صبر می کنیم تا مجددا آب مواد به جوش بیاید. کف‌های سطح آب را با کفتگیر چوبی می گیریم و نمک را اضافه می کنیم صبر کنید تا برنج کاملا پخته و شکفته شود اگر آب برنج تمام شد ولی نرم نشده بود می‌توانید مجدد آب بریزیدوقتی برنج خوب شکفته و نرم شد باید زعفران دم کرده غلیظ را اضافه کنید و هم بزند تا خوب رنگ بگیرید سپس کره را افزوده و هم بزنید در ادامه نوبت افزودن شکر می باشد شکر اضافه کرده و هم بزنید تا دانه های شکر ذوب شود. 3⃣صبر کنید تا شله زرد غلیظ بشه و بعد خلال بادامی که از قبل در کمی گلاب خیس کردید رو بهش اضافه کنید. چند جوش که زد و پخت شله زرد رو به اتمام بود گلاب و عرق هل رو اضافه و هم بزنید و بگذارید چند دقیقه روی حررات بماند دقت کنید بعد افزودن گلاب دیگر مراحل پخت تمام شده و نباید زیاد روی حرارت باشد تا عطر و بو گلاب را از بین نبرد. 4⃣وقتی شله زرد آماده شد زیر قابلمه شعله پخش کن بذارید و حرارت رو کاملا کم کنید و دمکنی بذارید و ۱۵ تا ۲۰ دقیقه شله زرد رو دم کنید. بعد از این مدت حرارت را خاموش کرده ولی دمکنی رو برای ۲۰ دقیقه دیگه روی قابلمه نگه دارید شله زرد خوشمزه ما حاضر است می توانید داخل کاسه ریخته و با دارچین و گل محمدی تزئین کنید. برای‌افطارنوش‌جان‌کنید.😋🍽 +ڪاش مِنَّـٺ بگُذارے بـہ سَـرَم مهـدےجـان ٺا ڪہ هم سُفـره‌ے ٺـُو لحظہ‌ے افطار شَوَم🧡'' •.🥙 ⃝.. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
.🌙 ⃟💛'' 『 』 • • 💚'× سپاس خداے را کہ بر من ❗️'× بردبارے می‌کند تا آنجا کہ گویۍ 🙃'× مرا گناهۍ نیست.. .. • • +دَم افطار همین ذڪرِ حسیـن؏ ما را بَـس :)‌♡ .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_ودوم ( حسام می گوید ) دختر از اتاق پرو بیرون رفت و
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . تالار را هماهنگ کرده بودند و آتلیه و فیلمبرداری را هم انتخاب کرده بودند و قرار بود حسام با آنها قرارداد ببندد. در کنار جلسات شیمی درمانی و حالِ بدِ حاج رسول، جهیزیه هم خریداری می شد و یک راست به آپارتمان حسام برده می شد و مرتب می چیدند. تقریبا همه چیز آماده بود. حسام و حوریا به آپارتمان رفته بودند و منتظر رسیدن سرویس خواب، که آن را طبق سلیقه ی حوریا بچینند. خانه ی حسام کلی تغییر کرده بود. با آن پرده های تور و وسایل تازه که به سلیقه ای دخترانه و نو عروسانه خریداری شده بود، رنگ و رو و حس و حال آپارتمان حسام کاملا عوض شده بود. حوریا پرده ی حریر زیتونی رنگ را کنار زد و درِ بالکن را باز کرد و سرکی به حیاط خانه ی پدرش کشید. حسام خندید و گفت: _ تا حالا کار من این بود توی بالکن باشم از این به بعد کار تو میشه... حوریا لبخندی زد و با نفسی عمیق آرزوی بهبودی پدرش را توی ذهنش می پروراند. دست های حسام دور کمرش حلقه شد و سرش کنار گوش حوریا جای گرفت و نجوا کرد: _ خوشبختت می کنم. بهت قول میدم. حوریا خودش را بیشتر در آغوش حسام فرو برد و با وجود حسام، به آینده امیدوار بود. _ بریم تو؟! میترسم کسی ببینه. حسام همانطور حوریا را به داخل کشاند و روی سرش را بوسید. برقی از شیطنت به چشمش نشست و گفت: _ میگم حوریا... نمی دونم چرا این اتاقو از همه جای این خونه بیشتر دوست دارم؟! _ چطور مگه؟ آهان... بخاطر بالکن؟ حسام به پاستوریزه بودن حوریا خندید و ادامه داد: _ اون که جای خود... اصلا همه چی از این بالکن شروع شد. ولی... سرویس خواب رو بچینیم دلچسب تر هم میشه... حوریا که تازه منظور حسام را می فهمید با اخمی که پر از خنده بود (منحرف) ی نثار حسام کرد و از اتاق بیرون رفت که از آن جو فرار کند. بعد از چیدن سرویس خواب و شیطنت های حسام و فرار کردن های حوریا، راهی مرکز مروارید شدند. حوریا با دختران آنجا تقریبا خو گرفته بود و دوست داشت برایشان کاری انجام بدهد. روحیه ی تغییر پذیر و هدایت شونده ی آنها بخصوص در این سن آسیب پذیر، بیشتر حوریا را ترغیب می کرد دل بسوزاند و از جان مایه بگذارد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal