🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ پرسیدم کسی که دوست داری
رو چی سیو کردی❓
گفت:
- 🤍 «My Clavicle»🦩
یعنی: «ترقوه من»🫀
گفتم: هوم خب چرا❕
گفت: چون ترقوه اولین استخونیه
که تو بدن شکل میگیره و شکستنش
هم دردناکترینه.. 💚
واقعا چقدر قشنگه
یکی اینجوری سیوت کنه🥺
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
#صبحونه
"يبتـسم لك قلبي
كلّ مـا مرئت في بالي..."
قلبـــم برايـت لبخـند مـےزند
هـربار ڪہ بہ يادم میآیــے ...🫀🌿
[سـلااااااااام
امــیـدوارم همیشہ قلبتون لبخـند بزنه😍❤️]
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
🌱 امیرالمؤمنین عـلـے عليهالسلام:
🔅) أفضلُ الأدبِ ما بدَأتَ بهِ نفسَكَ 😌( بـهـتـريـن ادب آن اسـت
كـه از خــــود آغـاز كـنـى.🤌😇
⇦ غررالحكم، حدیث ۳۱۱۵
#ادب
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
«فتعالَ أحبك الآن أكثر!»👀✋
🖇پس بیا که امروز تو را
بیشتر دوست داشته باشم!💖
شاید تو ترافیک مونده🙄
#هرچهزودتربهتر
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 ﺗﻮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ،
ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻦ
ﻫﯿﭻ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻼﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ..😏
ﯾﻬﻮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﯾﻪ ﺗﮑﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻔﺖ:
ﯾﺎﺍباالفضل! ﻧﻮﮐــــﺮﺗﻢ!😳😂😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1078 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
( دل که نه💚
جانم برایش🦩
تنگ شده..🥺 )
#بمون_برام😘
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
صبر کن پیدا شود
گوهرشناس قابلی(:👒💚
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
حس کردم از ته دل❤️
آقا، حضورتان را🕊
وقتی که ایستادم🌱
سمت ضریح و گنبد🕌
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوبیست برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را ر
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیستویک
+:آروم شدی؟
سر تکان میدهم .
+:دستاتو بگیر جلو دریچه،سرما نخوری..
این دو رفتار،از یک انسان،آن هم در یک روز واقعا عجیب است..
چند دقیقه میگذرد،نمیدانم چرا راه نمیافتد...
+:نیکی؟
به طرفش برمیگردم،نگاهش روی گونه هایم میلرزد.
اشک هایم را با نگاه میشمارد.
دستش روی زانویش مشت میشود.
+:نیکی میشه کمکم کنی؟
نگاهم را به روبه رو میدوزم.
انگار نه انگار که من از رفتارش شاکی ام..
البته،حق دارد.. چه توقع بیهوده ای دارم...
مگر جایگاه مسیح در زندگیمن بیشتر از یک...
صدایش،فکرم را قفل میکند
+:لطفا کمکم کن...
سر تکان میدهم،بدون اینکه نگاهش کنم
ادامه میدهد
+:راستش من تا حالا از کسی معذرت خواهی نکردم...ولی الآن مجبورم،یه کاری کردم که باید
برای جبرانش از یه نفر عذرخواهی کنم،ولی نمیدونم چطوری ؟
سعی میکنم لحنم بیتفاوت باشد و نگاهم فقط به جلو.. میگویم
:_واقعا از کسی معذرت خواهی نکردین؟
+:تو دبیرستان،با اینکه از بهترین دانش آموزا بودم ولی به خاطر معذرت خواهی نکردن،یه هفته
از مدرسه اخراج شدم...
:_معذرت خواهی کار سختی نیست،دل شکستن خیلی سخت تر از معذرت خواهیه...اول بگید
که متأسفید بعدش این همه کلمه و اصطلاح هست ،ببخشید،عذر میخوام،متأسفم...
+: چطوری باید بگم؟یعنی با چه لحنی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیستودو
:_اگه از ته دل از کارتون پشیمون باشید،لحن خودش درست میشه..
+:ببین اینطوری بگم،خوبه؟
به طرفش برمیگردم
+:من خیلی اشتباه کردم.. بایت رفتارم واقعا متأسفم..
ببخشید،عذر میخوام،متأسفم..
لحنش،پشیمان است...
سر تکان میدهم و برمیگردم
:_آره خوبه..
+:نیکی؟ببخش منو...میبخشی؟
سرم را پایین میاندازم و با انگشتانم بازی میکنم.
مخاطب حرف هایش من بودم؟
با این روش،از من معذرت خواهی کرد؟
+:هیچ وقت تو عمرم،معنی شرمندگی رو حس نکرده بودم...ولی الآن...با تک تک سلول هایم
میفهممش... شرمنده ام نیکی.. ببخش...
با دست راستم،اشک هایم را میگیرم.
+:میبخشی؟
نمیتوانم نبخشم... نمی شود از التماسِ .. کلامش،ساده گذشت
سرم را آرام تکان میدهم
میخندد
+: خب بریم یه شام دونفره ی ...یه شام دونفره ی همسایه ای بخوریم.
دو هفته است من مهمون دستپخت تو ام،امشب مهمون من..آها راستی؟
سرم را بالا میآورم،دست راستش را به طرفم میگیرد.
حلقه ی ظریفم روی دست مردانه ی مسیح...
جدی میگوید
+:لطفا همیشه دستت کن،همیشه..
حلقه را برمیدارم..
ذوق زده،با لبخند میگوید.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیستوسه
+:مانی صحبت کرده با مامانینا.. که مثلا مسافرتمون تموم شده،تا دو روز برمیگردیم... دیگه
مجبور نیستی دروغ بگی..
راه میافتد.
نگاهش میکنم
نه شک ندارم....
مسیحِ واقعی کنارم نشسته ..
مسیح بیاحساسِ سردی که همه میگویند، نمیشناسم ...
مسیح،همین پسربجه ی مغروری است که حرفش را در حجاب لفافه زد و حالا؛سرخوش از
پیروزی؛روی ابرها سیر میکند.
سرم را پایین میاندازم و لبخند میزنم.
تلخی ماجرای ظهر را میشود از یاد برد،با آرامشی که حالا دارم...
خدایا،ممنون!
*نیکی*
جزوه ها را داخل کیف میچپانم.
شام دیشب را مهمان مسیح بودم و دیر به خانه برگشتیم.
چادرم را سرمیکنم و از اتاق بیرون میروم.
به گمانم مسیح هنوز خواب است،پاورچین پاورچین و بی صدا حرکت میکنم مبادا بیدار شود.
میخواهم از جلوی آشپزخانه رد بشوم که صدایی میآید
:_صبح بخیر
هیــــــن بلندی میکشم و دستم را روی قلبم میگذارم.
لب هایش به لبخند بزرگی باز شده اند و او سعی میکند،پنهانش کند.
سریع،خودم را جمع و جور میکنم.
با اعتماد به نفس میگویم
+:سلام،صبح بخیر
:_ترسیدی؟
+:نه خیر.. مگه شما اجنه ای که من بترسم؟
خنده اش را کنترل میکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیستوچهار
:_ولی انگار ترسیدی..
+:مگه شما از خودتون میترسین؟ به نظر من که ترسناک نیستین..
دست هایش را بالا میآورد
:_تسلیم بابا،تسلیم...ولی ترسیدی
دستم را مشت میکنم.
+:پســـرعمو؟
این بار به وضوح میخندد،میخواهم بروم که میگوید
:_بیا همسایه.. صبحونه آماده کردم،بشین..
و از جایش بلند میشود و صندلی کناری اش را بیرون میکشد.
تعجب میکنم،چه تناقض رفتار عجیبی!
این مرد متشخص امروز،همان مسیح روزهای قبل است؟
+:آخه من... دیرم شده
:_بیا صبحونت رو بخور.. خودم میرسونمت...
نمیتوانم دعوتش را رد کنم،دعوت این همسایه ی دوست داشتنی را..
دوست داشتنی؟
تکلیف من با دلم روشن نیست...
جلو میروم و روی صندلی مینشینم.
مسیح،سنگ تمام گذاشته است.
:_بخور دیگه..نوش جون
تکه ای نان برمیدارم و رویش عسل میریزم.
نگاه خیره ی مسیح به انگشت حلقه ی دست چپم را به خوبی حس میکنم.
خنده ام میگیرد.
نگران است که من بدون حلقه،راهی دانشگاه شوم.
انگشتر را درون انگشتم میچرخانم و مسیح نگاهش را با خیال راحت میگیرد .
لقمه را داخل دهانم میگذارم.
:_قراره مانی به مامانینا بگه امشب برمیگردیم
لقمه ی جویده شده را قورت میدهم و میگویم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ اسم دلبر و همدمت رو
اینجوری سیو کن🥹🤭
- 🤍«ilacım»
یعنی کسی که:
وجودش مثل دارو
برای فکرت،
و برای قلب و روحت،
شفا بخش عمل میکنه؛
یعنی دارویِ من🌡🙃☘
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
#صبحونه
مـطمئـــن بـاش کہ
خــدا تــو رو
براے ڪسـے ڪہ
شبیهتہ🌼✨
ڪـنار گذاشــتہ ....🤍🙂
]صبحت بخیر عزیزِ دل♥️[
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
🌱 امامـ حـسـن عليهالسلامـ :
🔅) لا حياءَ لِمنْ لا دِينَ لَهُ.
😌( حیاء ندارد كسى كه دين ندارد.
⇦بحار الأنوار، ج٧٨، ص١١١، ح۶
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
يک بار براى داداشم رفتيم خواستگارى💐
مامانم انقدر آدم با خودش آورده بود🚶♂
که عروس بدبخت فقط ٤٥ دقيقه چايى☕️ ميداد،
انگار مسجد بود 🙄😁😂
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
64.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
۱۰ تا ترفـند
فـوقِ ڪـاربردے
مخـصوص ڪدبانوها و تـازه عروسـا🤩✋🏻
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🧔🏻♂
⏝
֢ ֢ #منو_بابام ֢ ֢
.
📩 دیشب داداشم تو خواب
هذیون می گفت و جیغ می کشید
رفتم اتاق می بینم بابام بالا سرشه!
میگم خوب بیدارش کن!
میگه بذار کابوسشو ببینه..😐
این همه پول دی وی دی میده
فیلم ترسناک می گیره
بذار سه بعدیشم ببینه😂😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1079 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃اینجاباباهامیدوندارهستند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧔🏻♂
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
بگذر ز عهد سست
و سخنهای سخت خویش...(:
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
🪖
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
همسر بزرگوار شهید: پشت چراغ قرمزخیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد. کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود در گالری بزرگی گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود و من احساس می کردم این مرد از آسمان آمده است. اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم. یک آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم، پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد.منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر می داشت و روی پاهای من می ریخت . دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه در خیابان به ما نگاه می کردند و سوت و کف می زدند. حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت: می بینی ، بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند.آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمی دانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است. غیر از اینکه بگویم بی نهایت دوستت دارم.
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_منوچهر_مدق
#روایت_عشق❤️
.
𓂃اینجاشهدامیزبانعشقاند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🪖
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
امام رضا(ع)
سفارش میکردند به
حسن ظن به خدا
و میفرمودند:
خدا میفرماید: من همانطورم که
بندهام گمان میکند؛ اگر گمانش
خوب باشد، رفتارم با او خوب
خواهد بود و اگر بد باشد، رفتار
من هم بد خواهد شد 🌸🍃
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوبیستوچهار :_ولی انگار ترسیدی.. +:مگه شما از خودتون
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیستوپنج
+:چه خوب..
:_نیکی؟
نگاهش میکنم.
:_میشه از این به بعد تا وقتی که اینجایی...
آب دهانش را قورت میدهد،سپاه نگرانی به قلبم هجوم میبرد.
:_میشه باهم غذا بخوریم؟
نفس راحتی میکشم.
+:باهم میخوریم دیگه..
:_نه..تا حالا من مدام تو خونه بودم،ولی خب از فردا که برمیگردم سرکار...شاید نهار رو نتونم
بیام خونه،ولی واسه شام حتما خودمو میرسونم.
خواسته اش،غیر معقول و ناهنجار نیست.
+:باشه،حتما...
چشم هایش برق میزنند،حس میکنم چهره اش شبیه پسربچه ها شده؛معصوم و دوست
داشتنی.
نگاهم را از صورتش میگیرم..
*مسیح*
:_خب.. اینم جلو در دانشگاه... امیدوارم بدقول نباشم و به موقع رسیده باشی...
کمربند ایمنی اش را باز میکند
+:بله،ممنون.. خیلی لطف کردین... فقط پسرعمو من بعد از ظهر تولد دوستم،دعوتم... از اینجا
باید برم براش کادو بگیرم.. از ماکارونی دیروز،فکر میکنم به اندازه ی یه تهبندی مونده باشه..
بیزحمت اونو گرم کنید بخورید..
:_ یعنی واسه نهار نیستی؟
+:نه باید برم خرید...ولی قول میدم واسه شام یه غذای خوب درست کنم ..
:_قبلا گفتم،وظیفت نیست که... خوش بگذره
لبخند میزند،دلنشین و ملیح.
چادرش را مرتب میکند.به روبه رو نگاه میکنم.
چند دختر و پسر جوان روبه روی در دانشکده ایستاده اند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیستوشش
:_نیکی دوستاتن؟
سرش را بلند میکند
+:نه.. اون دو تا دخترخانم و اون آقاپسر،از هم کلاسیام هستن.. بقیه رو نمیشناسم...
سعی میکنم انقباض فکم را تصغیر کنم.
:_شریفی هم بینشونه؟
نگران به طرفم برمیگردد
+:پسرعمو من فکر کردم اون قضیه دیروز تموم شد
به اجبار میگویم
:_حق با توعه،تموم شد... من فقط کنجکاو شدم ، اصلا مهم نیست...
چند ثانیه میگذرد،دوباره پسرها را میکاوم
:_حالا کدومشونه؟
نیکی میخندد
+:میگین مهم نیست ولی دوباره میپرسین...
دست هایم را بالا میآورم،به نشانه ی تسلیم!
برای بار دوم....
به راستی من تسلیم این دختر شده ام؟
:_باشه،تسلیم حق با توعه...
لبخند میزند و از ماشین پیاده میشود.
در هنوز باز است،خم میشود و رو به من میگوید
+:خداحافظ.. ممنون که منو رسوندین...
سرم را تکان میدهم،میخواهد در را ببند که میگویم
:_نیکی؟
دوباره سرش را خم میکند
:_پول داری ؟
لبخند گرم او ،در سردترین روزهای اسفند رگ هایم را ذوب میکند.
+:بله،دارم..ممنون...خدانگه دار..
:_مواظب خودت باش..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیستوهفت
امروز،اختیار زبانم را ندارم...
نیکی آرام و موقر وارد دانشگاه میشود.
استارت میزنم و راه میافتم.
چند خیابان آن طرف تر،ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم.
کاپشن زرشکی سرمهای ام را از صندلی عقب برمیدارم.
زمستان آخرین نفس هایش را عمیق میکشد.
زیپ کاپشن را تا سینه ام میکشم و دست هایم را داخل جیب هایم فرو میکنم.
به سمت دانشگاه،آرام قدم برمیدارم.
هنوز نمیدانم دقیقا چه در سر دارم و آرامش درونم،هشداردهنده ی کدام طوفان است؟
فقط میدانم که نیرویی از درون ، مرا به سمت دانشگاه هل میدهد.
جلوی در که میرسم،پسرجوان حدودا بیست ساله ای میبینم که مشغول صحبت با موبایل،از
دانشکده بیرون میآید.
جلو میروم و دست روی شانه اش میگذارم.
برمیگردد،موبایل را جلوی دهانش میگیرد.
:_گوشی...جانم؟
+:ببخشید... شما از بچه های حقوق هستین؟
:_من،نه...
به طرف ورودی برمیگردد
:_مجیــــد؟ مجیـــــد؟؟ بیا ببین این آقا چی کار دارن؟
دو پسر هم و سن و سال مانی،شیک پوش و منظم به طرفم میآیند.
یکی چهارشانه تر است و کت قهوه ای پوشیده..
دیگری، شلوار مشکی و کت چرم مشکی تن کرده.
:_اینا از بچه های حقوقن ..
+:ممنون
به طرف مجید و دوستش میروم.
+:سلام
مشکوک نگاهم میکنند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝