eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
599 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت221 💕اوج نفرت💕 بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمون اصلی شدم. تو
💕اوج نفرت💕 _خانم ها.. پروانه ببخشیدی زیر لب گفت و من نگاهم رو به کتاب دادم. نگار باید فراموش کنی، باید از پسش بربیای. باید تلاش کنی تا زندگیت رو نجات بدی. نگاهم رو به تخته دادم برای یادگیری هر چند موفق نبودم اما باید تلاش خودم رو بکنم. کلاس استاد عباسی تموم شد و بعد از اون کلاس استاد شیبانی رو هم پشت سر گذاشتم تو حیاط همراه با پروانه منتظر بودم. _خوبی? _خوبم، پروانه میتونی بیای خونمون. _ آره چرا که نه. _برات روسری خریدم. برق خوشحالی تو چشم هاش نشست. دستش رو پشت سرم گذاشت صورتم رو محکم بوسید _مرسی. مقنعه ام که به خاطر برخورد دست پروانه نامرتب شده بود رو مرتب کردم. _خب تعریف کن ببینم چرا خوش نگذشت پدر خوندت باز حالت رو گرفت نفس سنگینی کشیدم _نه ،رامین اونجا بود. متعجب پرسید: _ تو رو هم دید. _آره دنبالم کرد اما از دستش فرار کردم. _ دنبال دیگه برای چی چیکارت داشت. _نمیدونم چرا این خواهر و برادر انقدر از من بدشون میاد با گذشت چهار سال با این که باعث بدبختی من شده خبر از غیبتم هم داره با اینکه خودش باعث جدایی من و احمدرضا شده اما هنوز دست از سر م برنداشته. تا دیدم آن چنان دنبالم می دوید که نفسم بند اومده بود اصلاً دوست نداشتم بفهمه که من با عموآقام و یا اصلا باهاش زندگی می کنم. خیلی ترسیده بودم پروانه. ناراحت نگاهم میکرد _ روز اول بیرون رفتیم روز دوم که دیدم به هتل برگشتم و دو روز بعد رو فقط از ترسم بیرون نرفتم _ پس چه جوری برای من روسری خریدی روسری دیدم پسندیدم رفتم بخرم که با رامین روبرو شدم نتونستم خرید کنم برای میترا تعریف کردم و اون رفت برام خرید _دختر چقدر مهربونه، خوش به حالت خیره نگاهش کردم _ خوش به حال تو که مادر داری دستم رو گرفت و آروم فشار داد _مادر به محبته نه به دنیا آوردن وقتی انقدر مهربون و خالصانه بهت محبت میکنه اینکه نداشتن مادر رو بهونه کنی ناشکریه _من اگر از روز اول مادر نداشتم آره ‌نا شکری بود. میترا واقعا محبت‌هاش به من مادرانس گاهی فکر میکنم معجزه ی زندگیمه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت222 💕اوج نفرت💕 _خانم ها.. پروانه ببخشیدی زیر لب گفت و من نگاهم رو به کتاب دادم. نگار باید ف
💕اوج نفرت💕 حضورش در خونه باعث دلگرمیم شده، ولی مادرم نیست. _پدرخواندت الان میاد دنبالت? _اره میای خونمون. _ بزار برم خونه به بابام بگم بعد میام. _نمی تونی بهش زنگ بزنی? _ سر جلسس صبح گفت تلفن جواب نمیده. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ باشه. اروم به بازوم زد و با خنده گفت: _خیلی خب بابا میام، می خواد دعوام کنه دیگه. خیلی از اینکه قرار باهام بیاد خوشحالم. حضور یک نفر کنارم که حرف دلم رو بدونه بهم ارامش میده. چند لحظه بعد عمو.اقا رسید هر دو سوار ماشینش شدیم. رفت و امد من با پروانه هم برای عمو اقا عادی شده . جلوی پارکینگ خونه پیاده شدیم با پروانه به خونه رفتم. کفش هام رو دراوردم که پروانه گفت: زود روسریم.رو بیار ببینم که دلم اب شد. لبخندی بهش زدم. _باشه بشین بیارم. پروانه روی مبل نشست و من سمت اتاقم رفتم. روسری خودم رو از جعبه بیرون اوردم جعبه رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن جعبه ی هدیه ی زیبای دستم که انتخاب میترا بود ابروهای پروانه بالا رفت. _بابا باکلاس. میگم بچه پولداری، هی ناله میکنی. از لحنش خندم گرفت به شعر گفتم: _خرج که از کیسه ی مردم بود حاتم طایی شدن اسان بود. بلند تر از من خندید. _مردم نه مهمان. جعبه رو روی پاش گذاشتم. _اخه من مهمونم اون صاحب خونه. پروانه با ذوق در جعبه رو برداشت روسری رو بیرون اورد. _وای نگار خیلی قشنگه. روسری رو روی دست هاش بلند کرد. _چه رنگی داره ، چقدر ظریفه. مقنعه اش رو تو یه حرکت دراورد و روسری رو جایگزینش کرد ایستاد _اینه کجاست? از این همه ذوق زدگیش منم وجد اومدم _تو اتاق من. سمت اتاقم حرکت کرد و منم بدنبالش. جلوی اینه ایستاد به خودش نگاه کرد. _نگار این محشره. روسری خودم رو از رو میز برداشتم. _برای خودمم خریدم. سرش رو سریع سمت من چرخوند و به روسری تو دستم نگاه کرد جلو اومد. _خیلی کار خوبی کردی ست خریدی. حالا با هم ست میکنیم میریم بیرون. روسری رو روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم. پروانه روسری رو به مدل های مختلف روی سرش امتحان میکرد. روی لبه ی تخت نشستم بودیم. _ عقد برادر کی شد? همونطور که با روسری روی سرش مشغول بود گفت: _نمیدونم، مثل اینکه یکی از فامیل‌های تهمینه توی زندان بوده حکم اعدام براش اومده و اونتم همه به هم ریختن. فکر کنم پسرخالشه، به خاطر اون عقب انداختن همش دارن دنبال این می گردند که رضایت بگیرند حتی از قاضی خواستند تا حکم و عقب بندازن که بتونن اعضای خانواده مقتول رو راضی کنند اما اونها رضایت نمی‌دن. _ای وای چه بد. _ یه روز با پدر و مادرش اومدن خونمون گفتن که این مشکل براشون اتفاق افتاده به خاطر همون نمیتونم فعلاً عقد رو بگیرن و قرار شده که مراسم عقد رو بندازن بعد از عید که تکلیف پسرخاله عروس هم معلوم بشه. _ چقدر غم انگیز. برای چی میخوان اعدامش کنن? _ توی دعوا زده یکی رو کشته اون خانواده که رضایت نمی دن. یک مبلغ بالایی رو گفتن. گفتند اگر بدید رضایت می دیم. تهمینه میگفت اونم پسر خوبی نبوده خانوادش از دستش عاجز بودن اما الان که مرده از خونش هم نمی گذرن. البته این حرفهای تهمینس من از اون طرف خبر ندارم میگفت خالم خیلی بیقراره خالش یه دختر مریضه، داره میمیره. پسرشم که اینطوری شده _شوهر نداره خالش? _نه از همون اول زندگی این زنه رو با دو تا بچه ول میکنه میره پسرش قبلا هم تو دعوا زده یکی رو ناکار کرده مادره مجبور میشه خونشون رو بفروشه بده دیه ی اون. الان بیچاره خودش هم اوارس یه بچش تو بیمارستان مریضه یه بچش هم گوشه ی زندان. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت223 💕اوج نفرت💕 حضورش در خونه باعث دلگرمیم شده، ولی مادرم نیست. _پدرخواندت الان میاد دنبالت?
💕اوج نفرت💕 _حالم بد شد پروانه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _مادر بزرگ من همیشه میگفت هیچ وقت دلت برای کسی نسوزه. اگه میتونی کمک کن مشکلش حل شه. اگه نمیتونی دلت نسوزه، چون خدا صد بار از تو مهربون تره، اون باید برای بندش کاری کنه. وقتی نمیکنه یا داره امتحانش میکنه یا داره تقاص پس میگیره. غیر این دو حالت نیست. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _کاری که از ما بر نمیاد. _پس غصه هم نخور. دلم می خواست دو نفره با پروانه بیرون بریم اما نمیدونستم عمو آقا اجازه میده یا نه، باید شانسمو امتحان کنم. بدون اینکه به پروانه بگم گوشیم رو برداشتم و شماره عمو آقا رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق فوری جواب داد. _ جانم نگار. _ سلام. _ سلام دخترم. چی شده بابا? _میگم ...اجازه می‌دهید من با پروانه برم بیرون? سکوت اون طرف گوشی نشونه از عدم رضایتش می داد ولی بلاخره سکوت رو شکست. _ برو عزیزم، اگر پول نداری توی کشوی میزم هست. خیلی خوشحال شدم این اولین باری بود که بی واسطه با بیرون رفتنم از خونه موافقت می کرد. خوشحال و با ذوق گفتم: _ واقعا ممنونم. خیلی ممنونم. از حال خوب این طرف من خوشحال شد با صدای بلند خندید و گفت: _ فقط حواست باشه موقعیتت چیه? _چشم. _دیر هم نکن. _اونم چشم. _خدا پشت و پناهت. _خداحافظ. گوشی رو قطع کردم. پروانه هم از پیشنهادم استقبال کرد اما گفت که باید از پدرش اجازه بگیره. گوشیش رو برداشت و من به اتاق عمو اقا رفتم . اتاق مرتب تر از همیشه بود آباژور جدیدی که بالای تخت گذاشته شده بود خبر از سلیقه ی میترا می‌داد. عمواقا به فکر خرید وسایل تازه و نبود. اما به مرور ونرم نرم تمام وسایل های خونه تعویض می‌شد یه وسیله ی به روز تر به خونه اضافه میشد . مقداری پول برداشتم و به اتاق برگشتم. پروانه روسری رو داخل کیفش گذاشت _اجازه داد. _اره فقط گفت دیر نکنم. مانتو شلوار مناسبی پوشیدم همراه با پروانه بیرون رفتیم به شوخی بهش گفتم. _ تو رو خدا فقط نریم باغتون. با صدای بلند خندید و گفت: _پس کجا بریم? _ یه جای دیگه من که اینجا رو بلد نیستم بیا بریم باهم بگردیم. پروانه مکان های تفریحی شهر شیراز رو بیشتر می شناخت من رو به یکی از مکان های تفریحی برد. تمام مدت تلاشم بر این بود تا استاد رو از ذهنم بیرون کنم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بابت تاخیر در پارت گذاری واقعا معذرت میخوام🌹🌹
هدایت شده از بهار🌱
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت224 💕اوج نفرت💕 _حالم بد شد پروانه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _مادر بزرگ من همیشه میگفت ه
💕اوج نفرت💕 روز ها پشت سر هم می گذشت امتحان های ترم رو دادیم و تقریبا میتونم بگم که استاد رو فراموش کردم. از عقد برادر پروانه هم خبری نبود. نزدیک عید بود. عمو اقا هنوز با خودش کنار نیومده بود تا حرفی رو که نصفه از گذشته زده رو تکمیل کنه. با میترا برای خرید عید بیرون رفتیم. میتونم با جدیت بگم که این بهترین خرید عمرم بود میترا مادرانه برام تصمیم می گرفت روبروی مانتویی ایستاد _ این مانتو قشنگه. مانتو بلند و گشاد بود که پایینش چین داشت ترکیب رنگ صورتی و طوسی قشنگی هم داشت. _ اصلا قشنگ نیست. دستش رو به کمرش زد عمیق تر به مانتو نگاه کرد. اهمیتی به خواست من نداد _ میترا جون من خوشم نیومده بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _ صبر کن بپوشی حالا ببینیم چی میشه. به اطراف نگاه کردن مانتو ساده یشمی رنگی نظرم رو به خودش جلب کرد به نظر می‌اومد که قدش تا زیر زانو باشه .یک مانتو رسمی و اداری. خیلی دوست داشتم اون رو بخرم مانتو رو برداشتم و رو به میترا گرفتم. _ این خیلی قشنگه. بی میل و با اخم نگاه کرد _ تو چرا انقدر ساده می پسندی، یک مدلی، چینی گلی. _ نه من این رو دوست دارم. سمت مانتو مورد پسند خودش چرخید . _الان بهت میگم. مانتو رو برداشت گرفت سمتم _این رو بپوش نفس سنگینی کشیدم همراه با هر دو مانتو وارد اتاق پرو شدم مانتو انتخابی میترا رو پوشیدم قشنگ بود اما اصلاً با سلیقه من جور در نمی اومد اصلا نمی تونستم با این همه چین کنار بیام در اتاق رو باز کردم و درمونده به اطراف نگاه کردم . میترا با باز شدن در اتاق پرو سمتم چرخید کلافه گفتم: _ این اصلا به من نمیاد. _وای چقدر قشنگ شدی بچرخ ببینم. چرخی زدم .دستم رو به گرفت از اتاق پرو بیرون کشید. عمو اقا بین مانتو ها دست هاش رو تو جیبش کرده بود نگاهی به من انداخت اخم کرد و جلو اومد. _این چیه دیگه? _میترا جون خوشش اومده. سرش بالا داد گفت: _برو دربیار یه سنگین تر انتخاب کن میترا عصبانی گفت: _قرار شد برای خرید کردن برای نگار دخالت نکنی. چشم هام از تعجب گرد شدن دررابطه با من قراری گذاشته بودن که خودم بی اطلاع بودم عمو اقا کلافه سری تکون داد و رفت میترا با لبخند نگاهم کرد. _برو درش بیار. به اتاق پرو برگشتم.مانتو رودر آوردم مانتو انتخابی خودم رو پوشیدم توی آینه به خودم نگاه کردم .واقعا از دیدن دختری که توی آینه بود لذت بردم در رو باز کردم _عمو آقا با اخم برگشت سمتم. در رو کامل باز کردم و روبروش ایستادم. _این قشنگ‌تر نیست ? با توجه بهم نگاه کرد و گفت _ این رو خودت انتخاب کردی? با سر تایید کردم. _ خیلی قشنگه. میترا جلو اومد و گفت: _ تو رو خدا نگاه کن. مگه قراره بری اداره. عمو اقا دستش رو روی سرشونه میترا گذاشت. _این خوبه میترا جان. _ هر چی دوست دارید بخرید ولی اونی که من میگم باید بپوشی. میترا واقعا مثل یک مادر لجباز بود حرف حرف خودش بود. دوست داشتم چیزی رو بپوشم که انتخاب کرده .گاهی کنار میترا فکر می کردم که من رو با یک عروسک اشتباه گرفته. اما رفتار هاش رو دوست داشتم. غرق در مامان بازی بود که همیشه برام ازش حرف میزد. هر دو مانتو رو روی میز گذاشت به فرو فروشنده گفت: _ هر دو رو میبریم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت225 💕اوج نفرت💕 روز ها پشت سر هم می گذشت امتحان های ترم رو دادیم و تقریبا میتونم بگم که استاد
💕اوج نفرت💕 توی خرید روسری، شلوار، کیف کفش، نظر من برای میترا کم اهمیت بود. هرچند که هر چیزی رو که خودم دلم می خواست هم می خرید. اما همون موقع باهام اتمام حجت می‌کرد که برای عید اونی رو میپوشم که خودش انتخاب کرده. از این رفتارش خندم گرفته بود اما عمو اقا ناراحت بود دوست داشت من لباس های خیلی سنگین بپوشم. بهم خوش گذشت بالاخره به خونه برگشتیم و منتظر شب عید شدیم. سفره هفت سین رو با سلیقه میترا چیدیم. چهار ساله که تو این خونه سفره عید پهن نمی شه. اما با حضور میترا واقعا زندگی به این خونه اومده. هرچند که اون فکر میکنه من باعث زندگی تو این خونم، اما رنگ و بویی که خودش به این خونه آورده خاص تره. از من خواست تا کمک کنم و نظر بدم، ولی اول آخر حرف خودش بود. سیب رو کنار اینه گذاشت. _ نظرت چیه? دلخور گفتم: _من که هرچی میگم باز حرف خود تون میشه. اخم نمایشی کرد. _چون خانم این خونه منم. نمیخوای هوی من بشی که? از حرفش خندم گرفت با خنده گفتم: _من هووت هستم خبر نداری. صدای خندمون توی خونه بالا رفت. یه سنجد از کلسه ی ابی رنگ برداشت به زور توی دهنم گذاشت. _اینو بخور تا بهت بگم کی هووی کیه. عمو اقا از اتاق بیرون اومد از لبخند روی لب هاش معلوم بود که از شرایط پیش اومده خوشحاله. _ چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون. اون هم می خندید و خوشحال بود چقدر خوب بود که من یک خانواده خوب داشتم. البته خانواده‌ای که از رگ و ریشه من نبودند، اما تلاششون رو می کردن تا من را خوشحال کنن. نشستیم و چشم به تلویزیون دوختیم تا لحظه سال تحویل رو کنار همدیگه جشن بگیریم. به سفره هفت سین چشم دوختم یاد اولین عیدی افتادم. کنار خانواده ی احمدرضا توی خونه نشسته بودیم. هنوز محرم نبودیم اما احمد رضا با عشق نگاهم می کرد. هرچند دلخوری توی نگاهش بود که فکر می‌کرد من به رامین علاقه دارم. شکوه خانوم روبروی من نشسته بود به شدت از حضور من ناراحت بود و عید رو با اخم شروع کرد. وقتی سال تحویل شد هدیه ی بزرگی رو به مرجان داد با تحقیر به من نگاه کرد. از اینکه کسی به من هدیه نداده احساس لذت می کرد. احمدرضا تیرش رو به سنگ زد و از تویی جیبش جعبه کوچک رو دراورد گرفت سمتم. _ عیدت مبارک. به چشماش خیره شدم.ناباورانه لب زدم: _خیلی ممنون. خوشحال بودم اما از ابراز خوشحالیم جلوی شکوه خانم هراس داشتم. بی اهمیت به هدیه توی دستم نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم. شکوه خانم از اینکه از احمدرضا هدیه گرفته بودم ناراحت بود و این رو به وضوح توی صورتش میشد دید. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت226 💕اوج نفرت💕 توی خرید روسری، شلوار، کیف کفش، نظر من برای میترا کم اهمیت بود. هرچند که هر چ
💕اوج نفرت💕 احمد رضا زیر لب گفت: _بازش کن. چشمی گفتم و جعبه رو باز کردم. گل سینه ی بسیار زیبایی که نگین سبز وسطش چشم رو میزد. اما فقط همون یک بار دیدمش.صبح که از خواب بیدار شدم نبود. سراغش رو از مرجان گرفتم و اون هم خبری نداشت. بعدها به احمدرضا هم نگفتم. چرا یادم رفته بود که از احمدرضا هدیه گرفته بودم. میترا خم شد و صورتم رو بوسید. با تعجب بهش نگاه کردم که متوجه شدم لحظه سال تحویل رو توی خاطرات بودم و از دست دادم. هر دو خوشحال بودن. میترا جعبه ی زیبای کوچیکی رو سمتم گرفت. _ عیدت مبارک عزیزم. با لبخند جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم. با دیدن گل سینه ی ظریف و زیبا دوباره غرق در خاطرات شدم. چرا باید بعد از چهار سال این اتفاق برای من تکرار بشه. چرا باید دوباره همون هدیه رو الان اینجا بگیرم . دلم برای احمدرضا تنگ شد. لحظه ای یاد محبت هاش افتادم و اشک تو چشم هام جمع شد. عمو اقا نگران گفت: _ نگار خوبی? سرم رو بالا گرفتم و لبخند زدم. _بله. رو به میترا گفتم: _خیلی ممنون، واقعا زیباست. گل سینه با گل سینه ی احمدرضا متفاوت بود. اما من رو هوایی کرد. دلم رو با محبت های احمدرضا اصلا نمی تونم پر کنم و ببخشممش. چون خیلی در حقم بی انصافی کرد. اما از اینکه یادش توی دلم جوونه زده بود ناراحت نبودم. عیدی عمواقا مثل هر سال پول نقد بود. ازشون تشکر کردم . کاملا فراموش کرده بودم که برای پدر و مادر ناتنی خودم هدیه بخرم. ازشون عذر خواهی کردم که هر دو با محبت بهم لبخند زدند. بلافاصله بعد از سال تحویل میترا حاضر شد، ما رو هم مجبور کرد تا به دیدن اقوامش بریم البته با لباس هایی که خودش برام انتخاب کرده بود. مخالفت عمو اقا هم روی نظرش تاثیر نداشت. من و عمو آقا که کسی رو نداشتیم اقوام میترا جوری گرم و صمیمی با من برخورد می‌کردند که انگار من واقعا دختر میترا هستم. روز پنجم عید بود که صدای در خونه بلند شد و پروانه همراه با پدر مادر برادر و عروسشون وارد خونه ما شدن. خیلی خوشحال بودم که بین این همه اقوام میترا، کسی هم واقعاً برای دیدن من و عمو آقا به این خونه اومده. خوشحال به استقبال شون رفتم. بعد از احوال پرسی گرم و صمیمی عمو اقا تعارفشون کرد تا روی مبل بشینن. پروانه روسری رو که من براش خریده بودم پوشیده بود. همراه با میترا بعد از پذیرایی پیش پروانه نشستم. کنار گوشش گفتم: _بالاخره عروس شدی? نامحسوس به پدرش نگاه کرد و لب زد: _نه، بابام هنوز داره تحقیق میکنه. بعد هم اروم خندید.از خنده ی پر از شیطنتش خندم گرفت که متوجه نگاه ناراحت تهمینه شدم. عجیب چهرش برام اشنا بود. مطمعنم که قبلا جایی دیدمش اما کجا نمیدونم. صحبت عمو اقا با پدر پروانه انقدر گرم شده بود که بلند بلند حرف میزدن و میخندین. میترا هم با مادرش هم صحبت بود. _عروستون چرا تو همه? نیم نگاهی بهش انداخت پشت چشمی نازک کرد. _چون توهمیه. _توهم چی? _ذهنش مریضه. فکر میکنه عالم بیکاره بشینه پشت سر اون حرف بزنه. الانم ناراحته فکر کرده ما داریم پشت سرش حرف میزنیم. اروم با ارنجم به پهلوش زدم. _اوه اوه، تو چه خواهر شوهری هستی. _نه به خدا راست میگم. دو روزه محلش نمیدم ناراحته. _چرا محل نمیدی? حیف نیست دوران نامزدیش رو خراب میکنی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕