eitaa logo
بهار🌱
20.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
606 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت307 کاملا ساکت توی ماشین نشته بودم، چیزی نداشتم که بگم. مهیار هم ساکت بو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 به هر حال باید نظری می‌دادم. پس گفتم: -برای من فرقی نمی‌کنه. موبایلش رو از روی داشبورد برداشت و گفت: - چی می‌خوری؟ چقدر از من سوال می‌پرسید؟ -فرقی نمی‌کنه. با گوشه چشم نگاهم کرد. چیزی نگفت، در عوض انگشت شستش رو روی صفحه موبایل حرکت داد. چند بار خواستم بگم صحبت با تلفن موقع رانندگی خطرناکه که بی خیال شدم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت و قبل از اینکه با مخاطب پشت خط حرف بزنه، رو به من گفت: - دو پرس کافیه دیگه؟ نیم نگاهی به پویا که روی صندلی عقب از شیشه ماشین، ماشین های درحال حرکت رو نگاه می‌کرد، انداختم و گفتم: -نمی‌دونم. -تو و پویا که روی هم اندازه یه پرس هم غذا نمی‌خورید، پس کافیه. چیزی نگفتم و به خیابون خیره شدم. مهیار غذا سفارش داد و من با اینکه صداش رو می شنیدم، نفهمیدم دقیقا چی گفت و چی سفارش داد. من هنوز برای زندگی با این مرد با خودم کنار نیومده بودم. حالا هم که چند دقیقه بیشتر با خونه مشترکمون فاصله نداشتم. تلفن رو قطع کرد و گوشی رو روی داشبورد سُر داد. یه کم نگاهش کردم. حسم به این مرد چی بود؟ وقتی کنارم بود آرامش داشتم، وقتی که نبود دلم می‌خواست که باشه، وقتی که دیر می‌کرد نگرانش می‌شدم، یه وقت‌هایی نگاه کردن به تیپش برام لذت بخش بود. اینکه گاهی نظرم رو می‌پرسید، یا حالم براش مهم بود رو دوست داشتم. ولی اصلا دلم نمی‌خواست خیلی بهم نزدیک‌ بشه. با حفظ فاصله همه اینها رو دوست داشتم. با توقف ماشین از فکر و خیال در اومدم. چند دقیقه بعد ماشین توی خونه بود و من نمی‌دونستم که باید چیکار کنم. به سختی افکارم رو جمع کردم و تو انتقال وسایل به داخل خونه به همسرم کمک کردم. بدون تعویض لباس مشغول جابجایی مواد غذایی شدم. خوبه که خاله گلاب لحظه آخر جای همه وسایل رو بهم نشون داده بود، وگرنه به این گیجی مفرط که سراغ من اومده بود، تا خود صبح کارم طول می‌کشید. میز رو برای یه شام سه نفره آماده کردم. زنگ آیفون خورد. نگاهی به سالن انداختم، مهیار از جلوی تلویزیون بلند شد و به طرف آیفون رفت. من این همه استرس داشتم و اون فقط تلویزیون نگاه می‌کرد. با جمله‌های «یه لحظه صبر کنید، الان میامِ» مهیار فهمیدم که غذا رو آوردند. مهیار از سالن خارج شد و من از این فرصت استفاده کردم و به اتاق خواب رفتم. خیلی سریع مانتو و شلوارم رو با هر چیزی که دم دستم اومد، عوض کردم. دقیقا وقتی به سالن برگشتم که داشت وارد آشپزخونه می‌‌شد. دست پویا رو که سعی می‌کرد از دسته مبل بالا بره گرفتم و پشت سرش وارد آشپزخونه شدم. یه کم نگاهم کرد و من جمله کی لباس عوض کردی رو از ته نگاهش خوندم. پویا رو روی صندلی نشوندم. نگاهی به مهیار که با ظرفهای فویلی غذا در گیر بود، کردم و لب زدم: -شما بشین من غذا رو می‌کشم. انگار منتظر همین جمله از طرف من بود. خیلی سریع نشست. جوجه سفارش داده بود. غذا رو کشیدم. روی صندلی نشستم و اولین شام سه نفره مون رو زیر سقف مشترک، من با اضطراب، مهیار با بی‌حسی یا شاید احساسی که درکش نمی‌کردم و پویا هم با شیطنت، خوردیم. البته اگر اسم چیزی رو که من خوردم رو بشه گذاشت غذا. حتی از پویا هم کمتر خوردم. هنوز با شام بازی می‌کردم که مهیار، پویا رو به اتاق خوابش برد. کمی به آخرین باری که به صفحه ساعت نگاه کرده بودم، فکر کردم. آخه این بچه الان وقت خوابش نبود. یه کم به غذام نگاه کردم و بی خیال جابجا کردن برنج‌های توی بشقاب شدم. میز رو جمع کردم و ظرفها ها رو شستم. دوباره سر جام نشستم و کمی به وسایل خونه نگاه کردم. صدای زمزمه وار صحبت از اتاق پویا می‌اومد. سرم رو روی میز گذاشتم و چشمهام رو بستم و نفهمیدم که کی خوابم برد. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت308 به هر حال باید نظری می‌دادم. پس گفتم: -برای من فرقی نمی‌کنه. موبا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 با حس این که توی زمین و هوا معلق شدم، یه لحظه چشم باز کردم. تو حالت نیمه خواب و نیمی بیداری، عطر تلخ و سرد مهیار رو تشخیص دادم. تو بغلش بودم. سریع چشمهام رو بستم. چند لحظه بعد تو جای نرمی فرود اومدم. چشمهام رو همونطور بسته نگه داشتم. این که داشت یه چیزی رو روم می‌کشید رو هم حس کردم. کلیپس موهام رو هم باز کرد و دستی لاشون کشید. پخششون ‌کرد. دستش رو کشید. اینکه بالای سرم ایستاده بود رو متوجه می‌شدم. اما چی کار می‌کرد، نمی‌دونم. چند دقیقه بعد با صدای در اتاق جرات کردم، چشم‌هام رو باز کنم. رفته بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و همونجا خوابیدم، ولی مگه خوابم می‌برد. به ساعت نگاه کردم. شب از نیمه هم رد شده بود. سوزن کنجکاوی بدجور اذیتم می‌کرد. داشت چی کار می‌کرد؟ تمام جراتم رو جمع کردم و به سالن رفتم. بوی سیگار دماغم رو پر کرد و با چیزی که دیدم، سلسله اعصابم به هم ریخت. روی مبل سه نفره خوابش برده بود و روی میز جلوی مبل پر بود از ته سیگار. لبم رو به دندون گرفتم و یه کم نگاهش کردم. حتی لباس هم عوض نکرده بود. با همون لباس بیرون، همون شلوار جین و پیرهن مردونه‌ای که آستین‌هاش رو بالا زده بود، روی مبل خوابش برده بود. یه پتو آوردم و روش کشیدم. سیگارهای روی میز رو جمع کردم. جوراب‌هاش رو در آورده بود ولی کاش می‌تونستم حداقل کمربندش رو کمی شل کنم. تقصیر من بود که اون تو این وضعیت مونده بود؟ کاش حداقل روی تخت می‌خوابید! دقیقاً روبه‌روش روی مبل تک نفره‌ای نشستم و زانوهام رو تو خودم جمع کردم. اینقدر بهش نگاه کردم و اینقدر فکر کردم، تا همون جا و به حالت نشسته خوابم برد. با تکون دستی چشم باز کردم. مهیار کمی روم خم شده بود و صدام می‌کرد. - بهار، بهار! یه خورده طول کشید تا موقعیتم رو پیدا کردم. -چرا اینجا خوابیدی؟ دستی به چشمهام کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم. نماز صبحم قضا شده بود. به مهیار که حالا صاف جلوم ایستاده بود، نگاه کردم. هنوز همون لباس‌های دیشب تنش بود. لب باز کردم و گفتم: -سلام، صبح بخیر. سر تکون داد. - صبح بخیر. باز هم جواب سلامم رو نداد. بی خیال جواب سلام گفتم: - شما چرا دیشب لباس عوض نکردی؟ روی مبل اذیت نشدی؟ -من اینجوری عادت دارم. همونطور که از روی مبل بلند می‌شدم، لب زدم: -اصلا عادت خوبی نیست. موهای بازم رو یه طرف شونه‌ام جمع کردم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: -الان صبحونه رو آماده می‌کنم. نویسنده:
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تو همون حالت رانندگی جواب داد. -چی شد؟ نه الویی، نه سلامی. -نمی‌شه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 جلوی در خونه نگه داشت. من و حسین پیاده شدیم. حسین به نمای خونه نگاه می‌کرد. استارت پروژه برگردوندن حسین رو زدم و گفتم: -قشنگه، هم نماش، هم توش، ولی مال ما نیست و هیچ ربطی به ما نداره. با اخم نگاهم کرد و گفت: -آره، میدونم، نحسی امیری بودن همیشه وبال ماست، مخصوصا که ته اسم سحرم امیری داره، نمی‌خواد هی بهم گوشزد کنی که چقدر بدبختیم. ای بابا، چرا یه کاری می‌کرد که جواب نداشته باشم. مهراب پیاده شد. در خونه رو باز کرد. حسین با کلی ذوق وارد حیاط شد. مهراب اسمم رو صدا زد. برگشتم. -این میوه‌ها رو کمک کن ببر. به سمتش رفتم. دستم رو به سمت کیسه‌های میوه که توی دستش بود بردم. من دسته‌های کیسه مشمایی رو گرفتم ولی اون رها نکرد. ناخواسته نگاهش کردم. بهم زل زده بود. دسته‌های خیس و زیادی سیاه موهای روی پیشونیش افتاده بودند. قصدم کشیدن دستم بود که دستش رو تکون داد و گفت: -بگیر. گرفتم و اون بلافاصله اسمم رو صدا زد: -سپیده. -بله. لب‌هاش رو تر کرد و گفت: -یه چند روز مرخصی بگیر، می‌تونی؟ شونه بالا دادم. -چرا؟ لبهاش رو به هم چفت کرد و گفت: -ولش کن، نمی‌خواد مرخصی بگیری. در صندوق عقب رو می‌بست که پرسیدم: -نگفتید چرا؟ در رو بست و با لبخند نگاهم کرد. لبخندش طبیعی نبود، این رو می‌فهمیدم. به سمتم چرخید. -برای بچه‌های دارالترجمه تشویقی بلیط گرفتم که برن شیراز، گفتم شاید تو هم دوست داشته باشی باهاشون بری که گفتم ولش کن، چون جمعشون زنونه است، گفتن شاید نوید ناراحت شه که این پیشنهاد رو به تو تنها دادم و اون نمی‌تونه بیاد. حرکات بیخودی و بیش از حد دستهاش توجهم رو جلب کرده بود. قطعا دلیلش اینی نبود که می‌گفت، اصلا شاید حرف اصلی این نبود. به هر حال تشکر کردم و به سمت در ورودی حیاط راه افتادم. حسین روی پله‌های بهارخواب نشسته بود و توی کوله‌اش رو می‌گشت. نزدیکتر رفتم و گفتم: -چیزی گم کردی؟ -کارت بانکیم. کیسه‌ها رو زمین گذاشتم و گفتم: -تو کارت بانکی داری؟ سر تکون داد و گفت: -مال نگاره، داد به من که استفاده کنم ازش. همین جا گذاشته بودم. شاید موقع برداشتن حوله افتاده تو ماشین، تو بگرد من برم تو ماشینو ببینم. چیزی نگفت ولی کل کوله رو روی پله خالی کرد. به سمت در رفتم و بعد هم ماشین پارک شده جلوش. از شیشه داخل ماشین رو نگاه می‌کردم که صدای مهراب رو از اون طرفش شنیدم. - کریمو میخوام، چی کار رضا دارم! مخاطبش احتمالا شخص پشت خطش بود. -به رضا بگو چی رو از من طلب داره، من جونی بهش بدهکار نیستم که برعکس، طلبم دارم. این کارا یعنی چی آخه! من رو دید. لبخند زد و گفت: -چیزی می‌خوای؟ مجبور به جواب دادن بودم. -کارت حسین نیست، گفتم شاید افتاده باشه تو ماشین. رو به مخاطب پشت خط گفت: -تماس می‌گیرم. و قطع کرد. ریموت ماشین رو زد و گفت: -شاید افتاده زیر صندلی.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت جلوی در خونه نگه داشت. من و حسین پیاده شدیم. حسین به نمای خونه نگاه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 پرینتر رو به کامپیوتر وصل کردم، واقعا مونده بودم کی میاد و کابل این دستگاهها رو از کامپیوتر جدا می‌کرد. باید هر چه زودتر فایل‌هایی رو که کیانوش خواسته بود رو پرینت می‌گرفتم. بالاخره موفق شدم و پشت لبتاپ نشستم. کار کردن با این رایانه جمع و جور رو مدیون مهراب بودم. فایل رو باز کردم و آیکون مربوط به پرینت رو فعال کردم. به پرینتر نگاه کردم، داشت کارش رو می‌کرد. سرم رو روی میز گذاشتم. دیشب هر چقدر با حسین حرف زدم مرغش یه پا داشت، کنار مهراب بودن رو دوست داشت و داشت بهش خوش می‌گذشت. با گوشه چشمم دستگاه پرینت رو می‌پاییدم و به گلی که نوید بهم هدیه داد فکر می‌کردم. رز جاویدان. رز شاخه کوتاهی که میون یه چیزی شبیه جعبه زندانی بود. رز طبیعی بود و نوید می‌گفت تا هفت سال می‌تونه تو همین حالت سالم بمونه. تو نت سرچ کرده بودم و متوجه قیمت گزافش شده بودم. قرارمون از همون اول هدیه گرون قیمت نبود ولی این یکی رو ازش قبول کردم. سعی می‌کرد لبخند بزنه ولی دمغ بود. -چی شده؟ لبخند زد و گفت: -هیچی! یکم نگاهش کردم. نمی‌خواستم تو کارش تجسس کنم، از اول قرارم با خودم همین بود. نوید نگاهش رو گرفت و وقتی که دوباره نگاهم کرد گفت: -مامان...مامان آرزو، مریض شده، حالش خوب نیست، دیروز تماس گرفتم باهاش، نا نداشت حرف بزنه. نگرانشم. تو این جور مواقع چی می‌گفتند؟ عافیت باشه؟ ایشالا بهتر شه؟ ایشالا چیزی نیست؟ نمیدونم، بهتر بود از خودم اختراع کنم. -خب...چرا نمیری ببینیش؟ سرش رو با تاخیر، ولی تکون داد و گفت: -مامانمم همینو میگه، میگه نگرانی برو ببینش. -مریضیش چیه؟ -سرطان، سرطان خون. لبم رو به دندون گرفتم، دلم نیومد بگم مادر منم سرطان خون داشت، دیر تشخیص دادند و راه درمانی نبود که تو سن سی و دو سالگی آروم و بی صدا در حالی که من و حسین کنارش خواب بودیم، رفت. اشک تو چشم‌هام رو کنترل کردم و رفتن سراغ همون تعارفهای معمولی. -ایشالا بهتر میشه. -ایشالا. -پاسپورت داری؟ ویزا و اینا... لبخند زد و گفت: -شناسنامه کانادایی دارم، شهروند اونجا محسوب میشم. -چرا ازش استفاده نمیکنی پس؟ -یعنی برم اونجا؟ لبخند زد و گفت: -آخه عشقم اینجاییه. وقتی که اینطوری می‌گفت دوست داشتم ولی نمی‌تونستم بهش بگم که بیشتر بگه، پس به ماه خیره شدم و خودم رو مشغول تماشای آسمون نشون دادم. -می‌دونستی اینجا پرواز مستقیم به کانادا نداره؟ یا باید برم اکراین و بعد کانادا، یا ترکیه، یا دوبی. دوست داری تو هم باهام بیای؟ خندیدم. به موبایلم که توی دستم بود اشاره کردم و گفتم: -تو ایرانم، یکی دو تا بزرگراه از عمه‌ام فاصله دارم...بعد از وقتی اومدم اینجا پنجاه بار زنگ زده، فکر کن باهات بیام کانادا. خندید. به در هال نگاه کرد و گفت: -آقا مهراب چرا اینقدر بی قراره؟ می‌دونی؟ دلیلش رو نمی‌دونستم. پس سرم رو به اطراف تکون دادم و از جام بلند شدم. -نوید، یه لطفی در حقم می‌کنی، بری با حسین حرف بزنی؟ ایستاد. -به نظرم بزار یکم تو حال خودش باشه، اصرار زیاد باعث میشه لجبازی کنه، اینجا متعلق به اون نیست، کم میاره بالاخره ولی خودش باید کم بیاره، نه اینکه هی بهش بگی. من فقط غیر مستقیم می‌تونم بهش نصیحت کنم. -خب بکن این کارو. صدای دستگاه پرینت تموم شد. نوید آرامشی به من میداد که هیچ کس نمی‌داد. کنارش آروم تر از هر زمانی بودم، ولی دلم نمی‌خواست اینطوری باشه. به قول عمه درد بی درمون گرفته بودم. برگه‌های پرینت شده رو جمع می‌کردم که متوجه حضور کیانوش شدم. تو درگاه در ایستاده بود. -خانم امیری، یه لحظه بیایید دفتر من. برگه‌ها رو بالا آوردم و گفتم: -یه فایل دیگه مونده، اونم... -احتیاجی نیست، فقط سریع‌تر تشریف بیارید. نموند و رفت. به زنی که همکارم بود و حالا سرش رو بالا گرفته بود و به من خیره بود، سرسری نگاه کردم. -خانم امیری!
تخفیف وی‌ای‌پی عروس افغان هنوز برقراره با تخفیف وی‌ای‌پی عروس افغان رو با قیمت ۲۰ تومن خریداری کنید. ‌واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علی‌کرم 6277601241538188 و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا کمی زندگی کنیم! خیر سرمان دنیا آمده ایم برای همین کار و همه کار کردیم جز زندگی... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و لحظه هایت ناب امروز آرزو دارم : فاصله نباشد میان تو و تمام احساس های خوبت تو باشی و شادی باشد و یک دنیا سلامتی و و امضای خدا پای تمام آرزوهات
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت309 با حس این که توی زمین و هوا معلق شدم، یه لحظه چشم باز کردم. تو حال
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم. بدنم خشک شده بود و تقریباً تمام مفاصلم درد می‌کرد. صدای شرشر آب حموم می‌اومد. سرم گیج رفت. یه کم روی مبل نشستم. به اتفاقات دیشب فکر می‌کردم که با صدای تق تقی سر بلند کردم. صدای در بود. ولی کدوم در؟ دوباره صدای در بلند شد. صدا از طرف آشپزخونه می‌اومد. بلند شدم و به طرف در آشپزخونه که به حیاط پشتی راه داشت، رفتم. سایه تپل زنی از پشت شیشه مشجر دیده می‌شد. حتماً زرین خانم بود. شالی روی سرم انداختم و در رو باز کردم. با دیدنش سلام کردم. لبخند زد و گفت: - سلام به روی گلت عروس خانم. صبحت بخیر. تشکر کردم و نگاهم به کاسه بزرگی با محتویات قهوه‌ای رنگ توی دستش افتاد. کاسه رو به طرفم گرفت و گفت: -بیا عزیزم! مادر شوهرت از دیشب چند بار سفارش کرده برات درست کنم و بیارم. دست دراز کردم و ظرف رو گرفتم و گفتم: - دستتون درد نکنه. چی هست؟ -کاچی برات درست کردم، باروغن خونگی، بخوری جون بگیری. چند تا مغزم ریختم توش که حسابی مقوی باشه. لبخندم جمع شد و دوباره تشکر کردم. زرین خانم رفت و در رو بستم. کمی به ظرف کاچی نگاه کردم و روی کابینت گذاشتمش. آبی به صورتم زدم. میز رو چیدم و چایی رو دم کردم. مهیار اومد و پشت میز نشست. چهره‌اش با موهای خیس خیلی خواستنی تر شده بود. براش چایی ریختم و جلوش گذاشتم. یه دسته از موهای خیسش تو صورت افتاده بود. چند بار وسوسه شدم، دست دراز کنم و موها رو کنار بزنم که خودم رو کنترل کردم. صبحونه‌اش رو خورد؛ با اشتها و کامل. ولی من نتونستم و به زور لقمه‌ها رو قورت می‌دادم. - تو دقیقاً با چی زنده‌ای؟ فتوسنتز می‌کنی؟ این صدای مهیار بود که سکوت بینمون رو می‌شکست. سر بلند کردم و به قیافه‌اش که تقریباً لبخند روی لبهاش بود نگاه کردم. لب زدم: - معمولاً اشتها به غذا خوردن ندارم. - چون که فعالیتی نداری، کاری نمی‌کنی، گرسنه‌ات هم نمی‌شه. چرا فکر می‌کرد من فعالیتی ندارم. حتما باید وزنه برداری کنم که کار محسوب بشه. به هر حال که جوابی ندادم. آخرین جرعه از شیری رو که براش ریخته بودم رو خورد. از پشت میز بلند شد. از کنارم رد شد و مستقیم به سمت سینک رفت. -این چیه؟ سرم رو چرخوندم و با دنبال کردن رد نگاهش رسیدم به همون کاسه کذایی، که زرین خانوم اول صبح آورده بود. چرا اونجا گذاشتمش؟ حالا چی بهش بگم؟ گرمایی که به طور ناگهانی زیر پوست صورت دوید. کمی چشم‌هام رو به اطراف تاب دادم و باید یه چیزی می‌گفتم. - زرین خانوم آورده. انگشتش رو تا بند دوم توی ظرف فرو کرد و توی دهنش گذاشت. لبخند زد و گفت: - کاچیه؟ دستش رو شست و به طرفم اومد. با انگشت اشاره و وسطش لپم رو کشید و گفت: - پس اینکه چیزی نمی‌خوری، گذاشتی من برم این رو بخوری. این رو گفت و از پشت سرم رد شد. از آشپزخونه بیرون رفت. جای خیس انگشتش رو روی صورتم پاک کردم و به جای خالیش روی صندلی نگاه کردم. صدای سشوار از اتاق خواب بلند شد. از آشپزخونه بیرون اومدم و در اتاق پویا رو بستم. چند دقیقه بعد با یک کیف و کت از اتاق خواب بیرون اومد. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت310 کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم. بدنم خشک شده بود و تقریباً
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چند دقیقه بعد با یه کیف و کت از اتاق خواب بیرون اومد. نیم نگاهی به من انداخت و به طرف در رفت. با چیزی که یادم افتاد صداش زدم. برگشت و نگاهم کرد. - شب، چه ساعتی برمی‌گردید؟ چونه‌اش رو کمی بالا داد و گفت: - معمولا هفت تا هشت. یه کم نگاهم کرد و گفت: -چیزی احتیاج نداری؟ - نه، همه چیز که خریدیم. فاصله بینمون رو پر کرد. عمیق نگاهم کرد. اعضای صورتم رو دونه دونه از نظر گذروند و گفت: -تو چشمهای خیلی قشنگی داری. کسی تا حالا بهت گفته؟ واقعا این مهیار بود که این رو می‌گفت! مرد بی‌احساسی که تو این یه هفته شناخته بودم، از چشم‌های من خوشش اومده بود. حس بدجنسی سراغم اومد. توی همین ده روز فهمیده بودم که به چی حساسه. -آره، یکی بود که همیشه می‌گفت. اخم‌هاش تو هم رفت. خیلی جدی گفت: -کی؟ -مامانم همیشه می‌گفت. بعد از اون شما اولین کسی هستی که می‌گی. نگاهش شبیه چشم غره شد. کمی ته خنده داشت، ولی لبخند نمی‌زد. -مامان‌ها همیشه از بچه‌هاشون تعریف می‌کنن، تو خیلی جدی نگیر. داشت تلافی می‌کرد. حالا که باب شوخی باز شده بود و اون روی سکه رو داشتم می‌دیدم ، چرا نباید ادامه می‌دادم. لبخند کجی زدم و گفتم: -ولی شما هم الان گفتی. پس حتما یه چیزی هست. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت: - من رو هم جو گرفته بود. لبخندم عمیق‌تر شد و لب زدم: - چه جوی؟ انگشتش اشاره‌اش رو روی نوک دماغم گذاشت و گفت: -حاضر جوابی کار دستت می‌ده‌ها. سرم رو پایین انداختم. دلم می‌خواست بگم دقیقاً چه کاری. ولی مگه مرض داشتم، پس هیچی نگفتم. کمی سرم رو بلند کردم و نگاهم به دکمه باز پیراهنش افتاد. معمولا مردها یکی رو نمی‌بندند، ولی این چرا دو تا رو نبسته بود. یه کم اخم کردم، ولی چیزی نگفتم. انگشتهام راگو که وسوسه می‌شدند به سمت دکمه برند کنترل کردم. مهیار گفت: - خواستی بری تو حیاط، حواست به سر و وضعت باشه. دیروز به آقا پرویز گفتم که از این به بعد تو ممکنه تو حیاط باشی و حواسش باشه که هر وقت خواست بیاد حیاط جلویی اعلام کنه، ولی خب شاید یادش نباشه. ساختمون‌های اطراف هم بعضی‌هاشون تو حیاط دید دارند. - من خودم حواسم هست. خیالتون راحت. - دیدم که حواست هست، وگرنه نمی‌ذاشتم تو حیاط بری. یه کم دیگه نگاهم کرد و گفت: -از اون کاچی برای منم بزار، همه‌اش رو نخور. مات نگاهش کردم. لبخند بدجنسی زد و با یه خداحافظی آروم رفت. با رفتنش به آشپزخونه برگشتم و سعی کردم روی اشتهام کار کنم که نشد. میز رو جمع کردم و اون کاسه کاچی رو توی یخچال گذاشتم. اصلا همه‌اش رو خودت بخور. فکر کردم که برای شام چی بزارم. کاش می‌پرسیدم چی دوست داره. نویسنده:
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیایِ من بخاطرِ تو قشنگه♥️😍🫀   ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت311 چند دقیقه بعد با یه کیف و کت از اتاق خواب بیرون اومد. نیم نگاهی به م
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 به سالن برگشتم. با صدای خش خشی گوشم رو تیز کردم. از اتاق پویا بود. خواستم در رو باز کنم که به چیزی برخورد کرد. از لای در نگاه کردم، پویا سعی داشت دستگیره رو بکشه. با دیدن من کمی کنار رفت و من در رو کامل باز کردم لبخندی زدم و گفتم: - سلام آقا، صبحتون بخیر! فقط نگاهم کرد. نگاهی به سر تا پاش انداختم. پدر نمونه رو باش، دیشب این همه با این بچه سر و کله زده که بخوابونش ولی یه دست لباس مناسب تنش نکرده. همون پیرهنی دیشب تنش بود و شلوار نداشت. خوبه حداقل شلوار بچه رو درآورده بود. -قصد نداری سلام کنی؟ -سلام. - خب، حالا که سلام کردی، بریم با هم صبحونه بخوریم. کمی چشمش رو مالید و به طرفم اومد. دستش رو گرفتم و به طرف سرویس رفتم. صورتش رو شستم و خشک کردم. دکمه‌های پیراهنش رو باز کردم و گفتم: - همینجا بمون تا یه لباس راحت‌تر برات بیارم. به اتاقش برگشتم. تو کشوی کمدش رو نگاه کردم و یه بلوز و شلوار برداشتم. وقتی به سالن اومدم، نبود. صداش کردم که جوابم رو نداد. کمی این طرف اون طرف رو نگاه کردم، یکم ترسیدم. نکنه اتفاقی براش افتاده باشه! سرکی تو آشپزخونه کشیدم. در پشتی باز بود و باد پاییزی لای پرده حریر افتاده بود. به سرعت به طرف در دویدم. کامل در رو باز کردم. چند قدم اون طرف‌تر داشت با چند تا جوجه اردک بازی می‌کرد. صداش زدم: _ پویا ... پویا! بدو بیا تو سرما می‌خوری. حتی به من نگاه هم نکرد، چند بار دیگه هم صداش کردم. می‌تونستم سریع برم بگیرمش، اما ممکن بود که آقا پرویز تو حیاط باشه. چند بار به در ورودی خانه‌اشون نگاه کردم و کشمکش توی مغزم رو پس زدم و به سمت اتاق خواب دویدم. یه مانتو و شال برداشتم و همونطور که می‌پوشیدم به طرف در پشتی رفتم. با ورود به آشپزخونه سر بلند کردم که زرین خانم رو دیدم که دست پویا رو گرفته بود و وسط آشپزخونه ایستاده بود. کمی به پویا نگاه کردم. دلم می‌خواست حسابی دعواش کنم. اما خودم رو کنترل کردم. بچه بود این کار به نظرش فقط یه بازی بوده و به قصد آزار من این کار رو نکرده. من باید حواسم رو جمع می‌کردم. زرین خانم گفت: -هوا خنک شده، بچه با این وضع بیاد تو حیاط سرما می‌خوره. -دستتون درد نکنه زرین خانم! می‌خواستم لباسش رو عوض کنم، برگشتم دیدم نیست. و بلافاصله اضافه کردم: - بفرمایید تو، دم در بده. همونطور که دستت پویا توی دستش بود، کمی جلوتر اومد و روی صندلی نشست. پویا رو بغل کردم و روی میز گذاشتم و همونجا لباسش رو عوض کردم و دوباره روی صندلی نشوندمش. رو به زرین خانوم گفتم: -صبحونه خوردید؟ -آره دخترم، خیلی وقته. - پس یه چایی براتون می‌ریزم. نویسنده: