8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیایِ من
بخاطرِ تو
قشنگه♥️😍🫀
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت311 چند دقیقه بعد با یه کیف و کت از اتاق خواب بیرون اومد. نیم نگاهی به م
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت312
به سالن برگشتم. با صدای خش خشی گوشم رو تیز کردم. از اتاق پویا بود.
خواستم در رو باز کنم که به چیزی برخورد کرد. از لای در نگاه کردم، پویا سعی داشت دستگیره رو بکشه.
با دیدن من کمی کنار رفت و من در رو کامل باز کردم لبخندی زدم و گفتم:
- سلام آقا، صبحتون بخیر!
فقط نگاهم کرد. نگاهی به سر تا پاش انداختم.
پدر نمونه رو باش، دیشب این همه با این بچه سر و کله زده که بخوابونش ولی یه دست لباس مناسب تنش نکرده.
همون پیرهنی دیشب تنش بود و شلوار نداشت. خوبه حداقل شلوار بچه رو درآورده بود.
-قصد نداری سلام کنی؟
-سلام.
- خب، حالا که سلام کردی، بریم با هم صبحونه بخوریم.
کمی چشمش رو مالید و به طرفم اومد. دستش رو گرفتم و به طرف سرویس رفتم.
صورتش رو شستم و خشک کردم. دکمههای پیراهنش رو باز کردم و گفتم:
- همینجا بمون تا یه لباس راحتتر برات بیارم.
به اتاقش برگشتم. تو کشوی کمدش رو نگاه کردم و یه بلوز و شلوار برداشتم. وقتی به سالن اومدم، نبود. صداش کردم که جوابم رو نداد.
کمی این طرف اون طرف رو نگاه کردم، یکم ترسیدم. نکنه اتفاقی براش افتاده باشه!
سرکی تو آشپزخونه کشیدم. در پشتی باز بود و باد پاییزی لای پرده حریر افتاده بود.
به سرعت به طرف در دویدم. کامل در رو باز کردم. چند قدم اون طرفتر داشت با چند تا جوجه اردک بازی میکرد. صداش زدم:
_ پویا ... پویا! بدو بیا تو سرما میخوری.
حتی به من نگاه هم نکرد، چند بار دیگه هم صداش کردم.
میتونستم سریع برم بگیرمش، اما ممکن بود که آقا پرویز تو حیاط باشه. چند بار به در ورودی خانهاشون نگاه کردم و کشمکش توی مغزم رو پس زدم و به سمت اتاق خواب دویدم.
یه مانتو و شال برداشتم و همونطور که میپوشیدم به طرف در پشتی رفتم. با ورود به آشپزخونه سر بلند کردم که زرین خانم رو دیدم که دست پویا رو گرفته بود و وسط آشپزخونه ایستاده بود.
کمی به پویا نگاه کردم. دلم میخواست حسابی دعواش کنم. اما خودم رو کنترل کردم. بچه بود این کار به نظرش فقط یه بازی بوده و به قصد آزار من این کار رو نکرده. من باید حواسم رو جمع میکردم.
زرین خانم گفت:
-هوا خنک شده، بچه با این وضع بیاد تو حیاط سرما میخوره.
-دستتون درد نکنه زرین خانم! میخواستم لباسش رو عوض کنم، برگشتم دیدم نیست.
و بلافاصله اضافه کردم:
- بفرمایید تو، دم در بده.
همونطور که دستت پویا توی دستش بود، کمی جلوتر اومد و روی صندلی نشست. پویا رو بغل کردم و روی میز گذاشتم و همونجا لباسش رو عوض کردم و دوباره روی صندلی نشوندمش.
رو به زرین خانوم گفتم:
-صبحونه خوردید؟
-آره دخترم، خیلی وقته.
- پس یه چایی براتون میریزم.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت312 به سالن برگشتم. با صدای خش خشی گوشم رو تیز کردم. از اتاق پویا بود.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت313
خودش هم تمایل داشت. پس دو تا چایی ریختم و برای پویا صبحونه آماده کردم. روی صندلی نشستم و همونطور که لقمههای کوچیک براش میگرفتم، رو به زرین خانم گفتم:
- شما خیلی وقته اینجا زندگی میکنید؟
- فکر میکنم سی سالی بشه. چند ماه بعد از عروسیم اومدیم اینجا. اون موقع تمام خونههای اطراف همینطوری بود، یه خونه و کلی درخت. اما حالا فقط چند تا مونده، میثم هم بدش نمیاومد اینجا رو به قول خودش مدرن کنه، دکتر نذاشت.
یکم مکث کرد و ادامه داد:
- تو چطوری با مهیار آشنا شدی؟
- خیلی سنتی. یکی معرفی کرد، بعد خواستگاری و بله برون و عقد و جشن هم که خودم نخواستم.
معلوم بود که دلش میخواد من همه چیز رو براش تعریف کنم. ولی من حواسم به پویا بود. پویا شیطونی میکرد و یه کم کنترلش سخت بود، ولی هر جوری که بود، بهش صبحونه میدادم.
زرین خانم گفت:
- این بچه چه زود با تو راحت شده.
- برای خودمم جای تعجب داره.
- عزیزم! من پیرزنم، اگه یکی بهم محبت کنه به سمتش کشش پیدا میکنم، اینکه دیگه بچه است.
- یعنی کسی به این بچه محبت نمیکنه؟
- چرا، ولی نه اونجوری که این بچه دلش میخواد، اونجوری که خودشون دوست دارند.
با تعجب بهش نگاه کردم.
-یعنی چی؟
- بعد از طلاق کتایون، مهیار با یه بچه مونده بود چیکار کنه. اعصابش خراب بود و حوصله بچه نداشت. هم ور شکست شده بود، هم زنش ولش کرده بود. خونه دکتر هم که همه سر کار میرند. مهسان هم که سر کار نمیرفت، برای کنکور درس میخوند ، بچه سر و صدا میکرد و نگهش نمیداشت. گلاب بود ولی اونم پرستار بچه نیست، شغلش مشخصه. بچه یکی رو میخواد باهاش بازی کنه، بهش محبت کنه. روزهای اول مهیار نمیذاشت کتایون، پویا رو ببره، که اون هم هر بار با مامور میاومد. تازه، اونم بچه رو برمیداشت میبرد شرکت. یه روز از وقتش رو برای بچه نمیذاشت. یه سری هم سه هفته سراغ بچه نیومد، با شوهرش رفته بود مسافرت. یه بارم که بردش وقتی برش گردوند، روی صورت بچه جای انگشت بود. حالا کی زده بود و چرا زده بود، کسی نفهمید. مهیار شکایت کرد که راه به جایی نبرد. دو ماهی هم نذاشت بچه رو ببره، ولی بعدش کتایون شکایت کرد و با مامور بچه رو برد. الانم که به پویا بگی مامانت داره میاد، خیلی خوشحال نمیشه. خیلی دلم میخواد بدونم چی کار میکنه وقتی پویا پیششه، برنامهاش چیه. از یه سال پیش هم که اومدند اینجا، میدیدم گاهی مهیار باهاش بازی میکنه، ولی خیلی کم. بیشتر پسش میزد. کسی نبود این بچه رو نگه داره، مهری ازم خواست، تا وقتی برای مهیار زن بگیرند، من بچه رو نگه دارم. من هم دلم برای پویا سوخت که قبول کردم، ولی خب منم پیرزنم، خیلی حوصله نداشتم. فقط حواسم بود، خوب بخوره و مریض نشه. یه وقتهایی دخترهای من که میومدند اینجا، بچههاشون با پویا هم بازی میشدند. وقتی میرفتند، پویا تا چند ساعت غصه داشت. میفهمیدم تنهاست، ولی کاری نمیتونستم بکنم. دلش میخواست یکی مثل اونا باهاش بازی کنه و حرف بزنه، که من نمیتونستم، پرویز هم نمیتونست، باباش حوصله نداشت، مامانش وقت نداشت، بقیه هم برای خودشون زندگی داشتند، گاهی بهش محبت میکنند ولی فقط قربون صدقهاش میرند. تا میاد یه کم شلوغ کنه سریع دعواش میکنند. روزی که گفتند برای مهیار یه دختر رو نامزد کردند، من گفتم خدا کنه پویا رو دوست داشته باشه، آخه این بچه خیلی تنهاست، که خدا رو شکر مثل اینکه تو رو خیلی دوست داره. یا بهتره بگم تو اون رو دوست داری.
این بچه در واقع قربانی خودخواهی مادرش شد.
-مامان مهری هم سر کار میره؟
-مهری ماماعه، مطب داره. قبلا خیلی فعال بود ولی بعد از این که قلبش اون طوری شد، دیگه مهدی اجازه نداد خیلی به خودش فشار بیاره. من تا حالا اشک دکتر رو ندیده بودم، ولی اون موقعی که بیمارستان بستری بود، اومده بود اینجا و برای پرویز درد دل کرده بود و کلی هم گریه کرده بود. میگفت اگه مهری اتفاقی براش بیوفته، من میمیرم.
چقدر خوب که عشق تا این سن ادامه داشته باشه، یعنی من و مهیار هم اینطوری میشیم؟ میتونم به آینده امیدوار باشم؟
برای شام از زرین خانم پیشنهاد خواستم که اون هم قورمه سبزی پیشنهاد داد.
زرین خانم چاییش رو خورد و رفت. صبحونه پویا تموم شد و میز رو جمع کردم. با دقت یه قورمه سبزی گذاشتم، دلم میخواست خیلی خوشمزه بشه. این که مهیار چه نظری داشته باشه برام مهم بود.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت پرینتر رو به کامپیوتر وصل کردم، واقعا مونده بودم کی میاد و کابل این دست
عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صدای بلند کیانوش بود که تو فضای اداره میپیچید.
حسم میگفت عصبانیه، هر چند چیزی تو چهرهاش مشخص نبود.
-ول کن اونارو، برو ببین چی میگه.
سرم رو تکون دادم.
این زن هم احتمالا متوجه عصبانیتش شده بود.
برگهها رو رها کردم و زیر لب گفتم:
-خدا به خیر کنه.
به سمت دفترش راه افتادم.
در نیمه باز بود، در زدم و با بفرماییدش وارد دفتر شدم.
به میزش تکیه داده بود و دست به سینه به من نگاه میکرد.
-ببنیدید درو.
در رو ...
بستن که نمیشد، خیلی وقت بود توهم نمیدیدم، ولی با کیانوش تو یه اتاق بودن...
نه، ممکن بود دوباره توهماتم برگردند و جلوش آبرو برام نمونه.
در رو به حالت قبل در آوردم و دوباره نگاهش کردم.
من روزگاری دلباخته این مرد شده بودم و از روی تیپ و شخصیتش یه داستان نوشتم، ولی الان همین تیپ و شخصیت، طوری باعث تپش قلبم بود که نفسم رو به شماره میانداخت.
-یکی کابل پرینتر رو کنده بود، طول کشید تا وصلش کنم وگرنه...
میون حرفم پرید.
-موضوع این نیست.
دستهاش رو انداخت و به پشت چرخید.
موبایلش رو برداشت و در حالی که انگشت صفحهاش رو لمس میکرد به سمتم اومد.
موبایل رو به طرفم چرخوند و گفت:
-این مردو میشناسید؟
به عکس روی صفحه نگاه کردم. مهراب بود.
عکس پروفایلش رو باز کرده بود.
-بله.
موبایل رو از جلوی صورتم سر جاش برگردوند و گفت:
-خانم امیری، برید حسابداری و تسویه کنید و از فردا هم دیگه نیایید اینجا.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-برای چی؟ من که دارم...
دستش رو به معنی سکوت بالا گرفت و گفت:
-خانم امیری، من اعصاب ندارم که یکی هر چند وقت یک بار بیاد سر راهمو بگیره که کارمند ... ولش کنید، بهتره به همکاریمون خاتمه بدیم.
اخمهام رو تو هم کشیده بودم، کیانوش به سمت صندلی پشت میزش رفت و گفت:
-میتونید برید، دلیلش رو از همین آقا بپرسید، خیلی مقاومت کردم که حرفش عملی نشه، به خاطر اینکه توصیه کتایون بودی و دوستش، ولی امروز دیگه این آقا و آدمهای اطرافش شورش رو در آوردن. قرار نیست من خسارت بدم که شما اینجا بمونید...
مکثی کرد و گفت:
-یه قرارداد بزرگ بسته بودم برای عباس آباد، همین آقا رفته یه قیمت به طرف قرارداد من پیشنهاد داده که اونم یه طرفه قراردادو لغو کرد. بعدم تهدید که پروژه فلان و فلانم روس حساب نکن، بعد هنو قطع نکرده صاخب پروژه زنگ زده و ایراد داره میزاره رو اجرای ما.
برگهای به سمتم گرفت و گفت:
-همکاری خوبی داشتیم، برید حسابداری لطفا.
با تاخیر، با حرص، با اعصاب خراب برگه رو گرفتم.
نامه داده بود به حسابدارش.
واقعا باید میرفتم از اینجا؟
مهراب چه مشکلی دقیقا با من داشت؟
بهار🌱
عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صدای بلند کیانوش بود که تو فضای اداره میپیچید. حسم میگفت عصبانیه، هر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از دفتر کیانوش بیرون اومدم و یه بار دیگه به برگه توی دستم نگاه کردم.
انگار هیچ راهی نبود، این نامه رییس بود به حسابداری.
چشمهام رو بستم.
آخ مهراب مهراب مهراب!
چشم باز کردم و در حالی که به طرف میز کار خودم میرفتم زمزمه کردم:
-مشکلت با من چیه تو؟
موبایلم رو از روی میز برداشتم. همکارم نگاهم میکرد.
-چی شد؟ توبیخت کرد؟
شماره مهراب رو گرفتم و گفتم:
-نه، اخراجم کرد.
چشمهاش گرد شد و لب زد:
-واقعا؟
گوشی رو به گوشم چسبوندم و نامهاش رو به حسابداری به سمتش گرفتم.
ایستاد، نامه رو گرفت. حواسم رو دادم به بوقهای پشت خط.
همکار هنگ کردهام گفت:
-دلیلش چی بود؟
مهراب تماسم رو جواب نداد.
موبایل رو پایین آوردم و یه بار دیگه آیکون تماس رو لمس کردم و تو جواب زن گفتم:
-دلیلش یه آدم مزاحمه. یکی که به خواستههای من به چشم بچه بازی نگاه میکنه و الانم میدونه من چرا دارم زنگ میزنم بهش که جواب نمیده.
باز هم جواب نداد.
شماره نوید رو گرفتم.
زن متاسف نامه رو به طرفم گرفت و گفت:
-میخوای برم حرف بزنم باهاش؟
سرم رو به اطراف تکون دادم و گوشی رو مجدد به گوشم چسبوندم.
صدای بوقها میاومد.
زن گفت:
-تو با خواهرش دوستی، از اون کمک بگیر.
همزمان با آخرین کلمهاش، نوید جواب داد:
-الو، سپیده جان یه دقیقه گوشی رو نگهدار.
صدا قطع شد.
اینقدر پشت گوشی سکوت بود که فکر کردم تماس قطع شده، به صفحه نگاه کردم و دوباره به گوشم چسبوندمش و گفتم:
-الو، نوید، هستی؟
با تاخیر جواب داد:
- آره هستم. اینجا کار پیش اومده... ولش کن، جانم!
-کجایی؟
-یه جایی که ... چطور؟
دست روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:
-تو میدونستی مهراب پشت سر من یه کارهایی کرده که از این شرکت اخراجم کنن؟
با تاخیر جواب داد:
-مهراب برای چی باید این کارو کنه؟
با حرص و صدایی که کمی اوح گرفته بود گفتم:
-چون مرض داره!
-این چه حرفیه سپیده! واقعا از تو بعیده، آقا مهراب نمیکنه این کارو.
روی صندلی نشستم و با صدایی که بغض کرده بود گفتم:
- رییسم عکسشو نشونم داد گفت این از اولم میگفت تو رو استخدام نکنم ... اخراج شدم نوید، من اینجا خوشحال بودم، مهراب یه کاری کرد که اخراجم کنه.
-الان داری گریه میکنی سپیده؟ مگه کار کمه، اصلا چی بود اون کار، با یه پاپاسی پول همه کار ازت میخواستن.
-من راضی بودم نوید.
-الان میام دنبالت.
مخالفت نکردم، اصلا شاید بیاد و یه کاری بتونه برام بکنه، مثلا با کیانوش حرف بزنه.
همونجا موندم و به توپی که روی صفحه خاموش لپتاپ هر بار به یکی از ضلعها میخورد و جهت عوض میکرد خیره شدم.
از تخفیف ویایپی عروس افغان جا نمونید.
با تخفیف ویایپی عروس افغان رو با قیمت ۲۰ تومن خریداری کنید.
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت313 خودش هم تمایل داشت. پس دو تا چایی ریختم و برای پویا صبحونه آماده کر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت314
دیگه تا شب تمام وقتم به بازی با پویا گذشت. خوبه که پویا بود وگرنه حوصلم خیلی سر میرفت.
نزدیک اومدن مهیار بود.
دلم میخواست غذام حسابی خوشمزه بشه. پویا سوار یه چهار چرخ قرمز رنگ شده بود و زیر پام هی میرفت و میاومد.
ظرف نمک رو برداشتم تا نمک غذا رو بریزم، که با چیزی که به پام خود ظرف نمک تو غذای یه ور شد.
ظرف نمک رو کنترل کردم و کنار اجاق گذاشتم. پایین پام رو نگاه کردم و پویا رو دیدم که بیخیال مشغول بازی بود.
با پام چهار چرخ رو کمی به عقب هل دادم و با تشر گفتم:
- برو اون طرف بازی کن.
برگشتم. قاشقی برداشتم و کمی از غذا مزه کردم.
دلم میخواست پای اجاق زار بزنم. دیگه حتی برای درست کردن یه غذای دیگه هم وقت نداشتم.
لبم رو به دندون گرفتم و به قابلمه غذا نگاه کردم.
با صدای تقههایی که به در پشتی ساختمون میخورد، در رو باز کردم.
زرین خانم با یه کاسه پشت در ایستاده بود. با دیدن رنگ و روی من لبخند روی لبهاش خشک شد.
-چی شده؟
با ناراحتی همه ماجرا رو تعریف کردم. لبخند زد و گفت:
-همین؟ من گفتم حالا چی شده!
- چیز کمیه؟ اولین غذایی که درست کردم اینطوری خراب شده. دیگه هم وقت ندارم یه چیز دیگه بذارم.
با آرامش گفت:
- غصه نخور، منم قرمه سبزی گذاشتم. زیاد هم گذاشتم که برای فردا ظهر غذا درست نکنم. قسمت شما بوده. قابلمهات رو بده، ببرم نصف شو میریزم برای شما.
با این حرفش انگار دنیا رو بهم دادند. سریع قابلمه کوچیکی بهش دادم. کاسهای که دستش بود، روی کابینت گذاشت و گفت:
- این سوپ رو برای پویا آورده بودم.
با اومدن اسم پویا تازه یادش افتادم. سر چرخوندم و با چشم دنبالش گشتم.
پشت صندلی آشپزخونه ایستاده بود. سرش رو کج کرده بود و یواشکی و با یه چشم من رو نگاه میکرد. یکم هم ترسیده بود.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت314 دیگه تا شب تمام وقتم به بازی با پویا گذشت. خوبه که پویا بود وگرنه حو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت315
با صدای بسته شدن در، بهش نگاه کردم، زرین خانم رفته بود.
فاصلهام رو با پویا پر کردم و روی صندلی نشستم.
اولین باری بود که با این لحن باهاش حرف زده بودم و حسابی هم پشیمون بودم.
به سمتش دست دراز کردم و به آغوشم دعوتش کردم.
با تردید به طرفم اومد. بغلش کردم و گونهاش رو بوسیدم. کمی نگاهم کرد و گفت:
-دوستم نداری؟
کمی چشمهام رو به هم فشردم.
کم عذاب وجدان داشتم، اینم با این حرفش آتیشم رو بیشتر میکرد.
چشمهام رو دوباره باز کردم و گفتم:
-برای چی نباید پسر خوشگلی مثل تو رو دوست داشته باشم!
دستهای کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد و محکم من رو گرفت و گفت:
-پس بازم خونهامون میمونی؟
ته دلم برای تنهایی این بچه سوخت.
یکی مثل من هیچ کس رو نداشت و تنها بود، یکی مثل این بچه کلی کس و کار داشت و باز هم تنها بود.
بچهای که فقط برای اینکه ذرهای از نیازش به محبت رو پر کنه، دستهاش رو دور گردن همسر دو روزه پدرش حلقه کرده بود.
کنار گوشش گفتم:
- اینجا دیگه خونه منم هست. من دیگه همیشهی همیشه اینجا میمونم.
دستهایش رو از گردنم باز کردم و کمی از خودم فاصلهاش دادم.
به صورت گردش نگاه کردم و گفتم:
-مگه قرار نشد مامانت باشم؟
با صدای باز شدن در، هر دو به طرفش برگشتیم.
زرین خانم با قابلمه وارد آشپزخونه شد و نگاهی به وضعیت من و پویا کرد لبخندی زد و قابلمه رو روی گاز گذاشت.
پویا رو توی بغلم گرفتم. ایستادم و گفتم:
-دستتون درد نکنه. واقعا در حقم خیلی لطف کردید.
-این چه حرفیه! همسایه برای همین روزها خوبه دیگه.
با صدای ماشین به طرف در آشپزخونه سر چرخوندم.
زرین خانم گفت:
-من دیگه برم. شوهرت هم که اومد. فقط مادر جان یه چیزی بهت بگم، من پنجاه و خوردهای سالمه. تجربه من از تو بیشتره. از صبح همین جوری صدای بدو بدو و بازی تو با پویا از این خونه میاومد. نگی این زنه چقدر فضولهها، ولی تا یکی دو روز بعد از عروسی، زن باید یه خورده رعایت کنه. سبک، سنگین نکنه. خیلی بدو بدو نکنه، به خاطر خودت میگم.
نگاهم رو به زیر انداختم و سر تکون دادم. میفهمیدم که دقیقا منظورش چیه.
با رفتن زرین خانم، پرده رو کشیدم و با پویا به استقبال مهیار رفتیم.
خسته بود و این رو میشد از صورتش فهمید، ولی وقتی پویا به طرفش دوید، بغلش کرد.
سلامی کردم و جوابی با سر گرفتم.
باید یه سری در مورد این جواب سلام، مفصل باهاش حرف میزدم.
کیفش رو دستم داد و با پویا روی مبل نشست.
چای براش بردم و نگاهی به لباسهاش انداختم.
به اتاق خواب رفتم و یه دست لباس راحتی از توی کمد براش پیدا کردم و به سالن برگشتم.
لباس رو به طرفش گرفتم و گفتم:
- تا شما لباس عوض میکنی و چایی رو میخوری، من میز رو میچینم.
به لباسهای توی دستم نگاه کرد و گفت:
- من اینطوری راحتم.
خیلی جدی لب زدم:
- من راحت نیستم.
تسلیم شد و لباسها رو گرفت.
دوباره نگاهم به دکمه باز پیراهنش افتاد.
یعنی از صبح همینطوریه؟
به آشپزخونه برگشتم و هر چی سلیقه داشتم تو تزیین میز استفاده کردم و به سالن برگشتم.
لباسش رو عوض کرده بود و چای رو هم خورده بود.
نگاهم به شلوار و پیراهنی که روی دسته مبل بود، افتاد.
وسط سالن لباس عوض کرده بود؟
لباسهاش رو برداشتم و گفتم:
- میز رو چیدم، تا دست صورتتون رو میشورید، شام رو میکشم.
با گوشه چشم به من نگاه کرد و گفت:
- خوبه دیگه! از این به بعد باید فکر کنم تو پادگان زندگی میکنم.
یکم به چهرهاش دقیق شدم. الان داشت شوخی میکرد یا جدی میگفت؟
-پادگان؟
- آره دیگه! به چپ چپ، لباست رو عوض کن. به راست راست، دست و صورتت رو بشور، قدم رو به طرف آشپزخونه، سرباز! شام باید اونجا خورده بشه.
کمی به ابروهای بالا پریدهاش نگاه کردم و گفتم:
- مگه بده آدم زندگیش رو نظم باشه و بهداشت رو رعایت کنه.
ایستاد و فاصلهاش رو باهام پر کرد. دستش رو بالا برد و با پشت دستش، سمت مخالف صورتم رو لمس کرد.
انگشتهاش رو روی صورتم بالا و پایین کرد و با صدای خیلی بمی گفت:
-نه، خیلی هم خوبه. قوانین توعه دیگه، باید اجرا بشه.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار