بهار🌱
#پارت111 💕اوج نفرت💕 به چشم های خیس پروانه نگاه کردم. _ناراحتت کردم ببخشید. _نه عزیزم ولی خیلی شر
#پارت112
💕اوج نفرت💕
هر چی به احمد رضا نزدیک تر میشدیم زانو هام توانشون رو برای راه رفتن از دست میدادن.
من تو ده قدمی احمد رضا ایستادم ولی خانم ضیاعی جلو تر رفت
سر احمد رضا سمت من بود ولی نگاهش رو به خاطر عینک نمیدیدم.
دست هام رو بهم قلاب کردم لب پایینم رو به دندون گرفتم.
بالا پایین شدن سینش به وضوح دیده میشد.
با صدای خانم ضیاعی سرش رو به سمتش چرخوند.
_اقای پروا اگه به خاطر نمره های خوبش نبود تو این مدرسه نگهش نمیداشتم. اون از غیبت طولانیش.
اون از اون دفعه که مدرسه رو تو ساعت درس ول کرد رفت. اینم الان که رفته قایم شده.
احمد رضا دستش رو روی سینش گذاشت.
_این لطف شما رو میرسونه من معذرت میخوام.
مدیر نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_برو سر کلاست.
خواستم برم که با حرفی که احمد رضا زد سر جام خشکم زد.
_اگه اجازه بدید من نگار رو با خودم ببرم.
ملتمس به لب های خانم ضیاعی نگاه کردم دست به دامن خدا شدم که بگه نه.
_مشکلی نداره ببریدش. دیگم نیارید تا بعد از تعطیلات. یکم صبر کنید تا خواهرتون رو هم صدا کنم اونم ببرید.
زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا من ارامش نداشته باشم.
_اونو نذاشتم امروز بیاد.
_باشه، فقط اقای پروا یه کار دیگم باهاتون داشتم.
_درخدمتم.
_من تراز نمرات دانش اموزای مدرسم رو هر ماه نگاه میکنم.
متاسفانه نمرات مرجان هر روز داره پایین تر میاد.
_علت اونم امروز فهمیدم به همین خاطر نذاشتم بیاد مطمعن باشید بعد از عید جبران میکنه. نمرات نگار چطوره?
نیم نگاهی به من کرد.
_گفتم که، اگه نمرات خوبش نبود الان اینحا نبود، با این همه بی نظمیش.
_این بی نظمی هم دیگه تکرار نمیشه.
_اگر تمام والدین مثل شما پیگیر بودن ما هیچ مشکلی نداشتیم من وظیفم اینه که به والدین اطلاع بدم.
_خیلی ممنون لطف دارید شما. اگه با من کاری ندارید از خدمتون مرخص شم.
تعارفاتشون تموم شد خانم ضیاعی رفت
احمد رضا عینکش رو برداشت نگاه تند و تیزش رو به من داد دلم یهو پایین ریخت.
با سر به در مدرسه اشاره کرد لب زد:
_راه بیافت.
ایستاد و منتظر شد تا برم چاره ای نداشتم با حفظ فاصله از کنارش رد شدم و به سمت در خروجی حرکت کردم.
به محض اینکه پام رو از مدرسه بیرون گذاشتم بازوم رو گرفت و کشیدم سمت ماشین ریموت در رو زد بازش کرد پرتم کرد داخل ماشین در رو به شدت به هم کوبید.
خیلی ترسیده بودم
ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون برگشت سمتم با حرص گفت:
_این مسخره بازیا چیه از خودت در میاری ?هان. دو ساعته اسیر کوچه و خیابون شدم
تا میتونستم خودم رو به در ماشین چسبونده بودم.یکی از دست هام روی پام بود اون یکی رو جلوی صورتم حائل کرده بودم
جرات ببخشید گفتن هم نداشتم
_الان لالی?
با سر گفتم نه.
_چی...بگم ..ا..اقا
دستش رو بلند کرد از تزس جیغ زدم اون یکی دستم رو هم بالا اوردم و جلوی صورتم گرفتم و چشم هام رو بستم.
منتظر بودم تا دستش روی دست های سپر شدم فرود بیاد وقتی کاری نکرد اروم چشمم رو باز کردم نگاهش کردم.
دستش رو انداخته بود عصبی نفس میکشید.
برگشت سمت فرمون محکم روی فرمون کوبید
ماشین رو روشن کرد راه افتاد
حالتم رو حفظ کردم و دلم نمیخواست ترکش کنم. احساس امنیت نداشتم.
چند دقیقه ای نرفته ای بودیم که ماشین رو برد تو خاکی و محکم ترمز کرد. از ماشین پیاده شد
تازه گریم گرفت خیلی می ترسیدم
سعی میکردم طوری نگاش کنم که متوجه نشه.
دستش رو توی جیبش کرد و از ماشین فاصله گرفت. تمام حرصش رو با لگد زدن به زمیین خالی کرد. چند لحظه بعد دوباره برگشت توماشین و راه افتاد با فریاد گفت:
_درست بشین.
طرز نشستنم دست خودم نبود میترسیدم.ولی یکم صاف شدم و سرم رو پایین انداختم
با مشت روی فرمون کوبید
_درستتون میکنم صبر کن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت112 💕اوج نفرت💕 هر چی به احمد رضا نزدیک تر میشدیم زانو هام توانشون رو برای راه رفتن از دست مید
#پارت113
💕اوج نفرت💕
دوباره دستش رو روی فرمون کوبید با صدای بلند تری گفت:
_درستتون میکنم.
جرات نداشتم سرم,رو بالا بیارم با هر دادش بیشتر توی خودم جمع میشدم.
از حرف هاش فهمیدم که تو خونه هم خبری بوده
چون نمی گفت درستت میکنم، جمع می بست.
معلوم بود از جای دیگه عصبانیه و فقط من علت عصبانیتش نیستم.
بالاخره به خونه رسیدیم قبل از اینکه دوباره سمتم بیادو بخواد با زور پیادم کنه خودم پیاده شدم
داشتم اروم سمت خونه میرفتم که با تشر گفت
_راه برو.
حس ترس به تمام حس هام غلبه کرده بود
به سرعتم اضافه کردم وارد خونه شدم.
_از جلوی چشمم دور شو
بعد هم با صدای بلند گفت:
_بی غیرتم اگه نتونم شما دو تا رو جمع کنم.
فوری سمت اتاق مرجان رفتن در رو باز کردم و وارد شدم صدای داد و بیداد احمد رضا خونه رو برداشته بود.
مرجان روی تخت نشسته بود سرش رو ذوی زانوهاش گذاشته بود و گریه میکرد. خواستم برم سمتش که صدای پیچیدن کلید توی در حواسم رو به پشت سرم جلب کرد.
در رو روی ما قفل کرد صدای گریه ی مرجان بالا رفت.
شکوه خانم سعی داشت تا ارومش کنه
_انقدر بزرگش نکن.
_مامان چی رو بزرگ نکنم. مرجان چرا باید به فاصله یک هفته که گوشیش رو گرفتم دو تا گوشی دیگه داشته باشه.
پس علت این همه عصبانیش مرجان بود.
صدای احمد رضا هر لحظه بالا تر میرفت.
_همش هم تقصیر رامینه، شما بهش رو دادی که تو کار من دخالت میکنه. فقط میخوام یه بار دیگه پاش رو بزاره اینجا. اون وقت ببین چه بلایی سرش بیارم.
_تو از کجا میدونی رامین بهش داده?
_فقط خدا بهش رحم کنه که کار رامین باشه.
با ضربه محکم دستش به در خودم رو.جمع کردم و از در فاصله گرفتم
_مرجان تا وقتی که نگی از کجا اوردیشون جلوی چشمم نیا.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود
به سمت مرجان که گریه اش به هق هق تبدیل شده بود رفتم
کنارش نشستم و دستم رو روی پاش گذاشتم.
سرش رو بلند کرد باورم نمیشد
گوشه ی لبش خون خشک شده بود. زیر چشمش یکم کبود بود
جای دست هم روی صورتش مونده بود.
نگاهم متعجب توی صورتش چرخید که گریش شدت گرفت و خودش رو توی بغلم انداخت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
سلام عزیزان، عزاداریاتون قبول🙏
به منظور بهره گیری بهتر از روز های تاسوعا و عاشورا، این دو روز کانال تعطیل است.
التماس دعا🌹
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
4_345554935284237796.mp3
8.98M
🎙واحد جانسوز حضرت عباس علیه السلام
🎤 سید #رضا_نریمانی
@baharstory
بهار🌱
#پارت113 💕اوج نفرت💕 دوباره دستش رو روی فرمون کوبید با صدای بلند تری گفت: _درستتون میکنم. جرات ند
#پارت114
💕اوج نفرت💕
دستم رو پشت کمرش گذاشتم کنار گوشش گفتم:
_چی شده?
اروم بین هق هق گریش گفت:
_گوشیا ...رو ...دید ... من رو زد.
باورم نمیشد احمد رضا اصلا همچین اخلاقی نداشت همیشه یکم عصبی میشد داد و بیداد میکرد بعدشم فوری از دلش در میاورد.
ازم فاصله گرفت.
_کجا بودی?
_مدرسه.
_گفت اومده اونجا نبودی.
_دلم گرفته بود پشت درخت گوشه ی حیاط نشسته بودم حوصله نداشتم برم سر کلاس خانم ضیاعی پیدام کرد.
اب بینیش رو بالا کشید.
_از کجا فهمید گوشی ها رو?
_صبح یه چند بار صدات کرد جواب ندادی اومد تو اتاق منم دستشویی بودم. بیرون که اومدم گفت نگار کجاست گفتم نمیدونم نشست روی تخت یهو بالشت رو برداشت گذاشت روی پاش گوشی ها رو دید.
هر چی گفت از کجا اوردی نگفتم ترسیدم با دایی دوباره دعوا کنن یه دفعه حمله کرد سمتم.
دوباره زد زیر گریه.
_الهی بمیرم تقصیر من شده.
سرش رو بالا داد و اشکش رو پاک کرد.
_به تو هیچی نگفت?
_تهدیدم کرد.
با پیچیدن کلید توی قفل در هر دو ایستادیم. احمد رضا فوری اومد تو در رو از پشت قفل کرد. تیز برگشت سمت مرجان نا خواسته از مرجان فاصله گرفتم.
صدای التماس شکوه خانم از پشت در میاومد. مدام اسم احمد رضا رو صدا میکرد و ازش میخواست در رو باز کنه.
یه قدم جلو اومد با حرص گفت:
_گوشی رو از کجا اوردی?
مرجان از ترس نفس هم نمیکشید احمد رضا چشم هاش رو ریز کرد
_حرف نمیزنی نه.
بازم سکوت مرجان.
احمد رضا دستش سمت کمربندش رفت سگکش رو که باز کرد مرجان با گریه گفت:
_میگم ...میگم ...دایی داده.
احمد رضا که معلوم بود قصد زدن نداره و فقط برای ترسوندن اینکار رو کرده بود گفت:
_دو تا گوشی برای تو خریده?
_یکیش برای نگاره.
چشم هر دو تا مون گرد شد. مرجان هر وقت کم میاورد مینداخت گردن من.
متعجب ولی با اخم سرش رو اروم سمت من چرخوند.
_برای توعه?
اب دهنم رو قورت دادم یک قدم به عقب رفتم.
_نه. برای من نیست. یعنی چیزه... هست. ولی من قبول نکردم.
با صدای دادش تو خودم جمع شدم و گریه کردم.
_درست حرف بزن ببینم.
_اقا... گوشی رو اقا رامین داد به من، من قبول نکردم. داد به مرجان.
نگاه حرصیش بین من و مرجان جابه جا شد. رو به مرجان سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد در رو باز کرد از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.
بلافاصله شکوه خانم اومد داخل دخترش رو در اغوش گرفت. من ولی گوشه ی اتاق توی خودم جمع شدم تنهایی گریه کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت114 💕اوج نفرت💕 دستم رو پشت کمرش گذاشتم کنار گوشش گفتم: _چی شده? اروم بین هق هق گریش گفت: _
#پارت115
💕اوج نفرت💕
اصرار شکوه خانم برای بیرون بردن مرجان فایده ای نداشت.
چند قدم سمت در رفت یکدفعه ایستاد به من نگاه کرد
_هر چی شر و فتنس، از گور تو بلند میشه.
یه قدم دیگه جلو اومد که ایستادم
_کدوم گوری بودی?
سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
_مدرسه.
_فکر کردی این اراجیف رو من باور میکنم.
قدم دیگه ای سمتم برداشت که با صدای احمد رضا متوقف شد.
_مامان.
برگشت سمت احمد رضا.
_مامان چی? مگه نمیگی باهاش مثل مرجان رفتار کنم. اگه مرجان سه ساعت غیبش بزنه من چی کارمیکنم ? الانم بزار کارم رو بکنم.
_خودم باهاش حرف زدم.
با صدای بلند گفت:
_حرف! سه ساعت معلوم نیست سرش تو کدوم اخور بند بوده...
خیلی راحت میتونستم جوابش رو بدم اما هم از احمد رضا می ترسیدم هم به خاطر رامین نمیخواستم جوابش رو بدم.
احمد رضا سمت من اومد جلوم ایستاد رو به مادرش گفت:
_جایی نبوده مدرسه بوده. برو بیرون مامان
دست به کمر شد و با حرص گفت:
_چرا انقدر از این حمایت میکنی? احمد رضا این پنبه رو از گوشت بیرون کن من بزارم تو با این ...
صدای معترض احمد رضا حرف مادرش رو قطع کرد.
_مااامان
_من حرف هام رو با تو زدم.
_منم گفتم چشم. الانم برو بیرون.
از پشت پسرش چپ چپ نگاهم کرد و بیرون رفت.
احمد رضا برگشت سمتم و مایوسانه نگاهم کرد با صدای ارومی گفت:
_یه بار دیگه این طوری بدون اطلاع از خونه بزاری بری من میدونم با تو.
سرم رو پایین انداختم.
_چشم.
_ بعد ازظهرحاضر باش ببرمت بهش زهرا دلت تنگ شده برو بهشون سر بزن.
لبخند روی صورتم نشست اروم گفتم :
_چشم.
نگاه چپ چپی به مرجان انداخت و بیرون رفت.
از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. خیلی وقت بود که سرخاک پدر و مادرم نرفته بودم. حرف احمد رضا تمام استرس اون چند ساعت رو ازم دور کرد.
برای نهار بیرون نرفتیم کسی هم دنبالمون نیومد.
خیلی گرسنم بود و بوی غذا تو خونه پخش بود صدای در اتاق بلند شد. مرجان پتو رو روی سرش کشیده بود اروم فین فین میکرد. روسریم رو مرتب کردم. در رو باز کردم. خانم جوانی با یه سینی که توش غذا بود وارد شد و گفت:
_سلام خانم. اینو اقا دادن کجا بزارم.
جواب سلامش رو با لبخند دادم و سینی رو ازش گرفتم.
_دستتون درد نکنه خودم میزارم رو میز
لبخندم رو با لبخند پاسخ داد و رفت
سینی رو روی میز گذاشتم
_مرجان نهار میخوری?
پتو رو کنار زد به غذا نگاه کرد
_میخوام بخورم ولی لب هام درد میکنن دهنم باز نمیشه.
الکی میگفت بهش برخورده بود مثلا میخواست اعتصاب غذا بکنه.
با ذوق رفتن به بهشت زهرا غذام رو تا ته خوردم.
مرجان نگاهم میکرد لقمه رو قورت دادم و پرسیدم:
_این خانونه کیه?
_این چند روزی که بانو خانم نیست این اومده جاش.
یکم فکر کرد و ادامه داد.
_به نظرت احمد رضا منم میبره سر خاک بابام.
شونه ای بالا دادم .
_فکر نکنم خیلی از دستت عصبانیه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت115 💕اوج نفرت💕 اصرار شکوه خانم برای بیرون بردن مرجان فایده ای نداشت. چند قدم سمت در رفت ی
#پارت116
💕اوج نفرت💕
لیوان چایی رو برداشتم رو به پروانه گفتم:
_انقدر سرگرم حرفیم چاییمون یخ کرد برم عوض کنم.
دستش رو سمت لیوان اورد گرفتش.
_نه من سرد دوست دارم. بالاخره رفتید سرخاک?
نفس سنگینی کشیدم.
_نه، حاضر شدم تا اومدیم سوار ماشین بشیم که بریم بیرون، در خونه باز شد عمو اقا اومد. احمد رضا هم گفت فردا میریم.
_پدر خوندت کلید داشت?
_اره، کل اون خونه به غیر از خونه ی ارسلان خان برای عمو اقا بود کلید هم داشت. احمد رضا رفت سمت عمو اقا منم سلام کردم خواستم برم که صدام کرد به احمد رضا گفت برو تو یالله بگو در واقع فرستادش دنبال نخود سیاه اونم فهمید یکم قیافش درهم شد ولی رفت.
_چی کارت داشت?
به چشم های مشتاق پروانه نگاه کردم دوباره رفتم تو خاطراتم
رفتن احمد رضا رو با چشم دنبال کردم با صدای عمو آقا سمتش برگشتم.
_خوبی?
_ممنون.
_اومدم...
به چشم هام عمیق نگاه کرد با غم زیادی که اشفتش کرده بود ادامه داد.
_اومدم تهران ببینم تو برای عید خرید کردی یا نه?
از حرفش حسابی تعجب کردم من اصلا برای عمو آقا مهم نبودم. تغییر صدوهشتاد درجه ای رفتارش با من واقعا شک برانگیز بود سوالی گفتم:
_من?
_خریدی?
اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا دادم.
_نه.
_چرا? احمد رضا نبردت?
_نمی دونم. اصلا یادم نبود اخه من که کسی و ندارم. عید برای من فرقی نداره با روز های دیگه.
احساس کردم غم عمو اقا بیشتر شد.
_فکر کن همه کس تو منم. اصلا کل عید رو میمونم تهران با تو بریم بگردیم. خوبه?
واقعا تعجب کرده بودم. لبخند روی صورتش به دلم نشست.
_برو حاضر شو بریم خرید.
نگاه ازش گرفتم و چند قدم فاصله گرفتم که یاد مرجان افتادم برگشتم سمتش.
_میشه مرجانم بیاد?
_چرا? با من راحت نیستی?
_نه این چه حرفیه، آخه اقا مرجان رو دعوا کرده داره گریه میکنه.
_چرا دعواش کرده.
نمی دونستم باید بگم یا نه یکم به اطراف نگاه کردم دنبال حرف میگشتم که صدای احمد رضا باعث شد به عقب برگردم.
_تو برو تو خودم میگم
دلخور نگاهم میکرد با خودش فکر کرده بود دارم فضولی نیکنم ولی قصدم این نبود.
_نه اقا، عمو اقا میخواد منو ببره جایی گفتم مرجان رو هم ببریم.
چند قدم جلو اومد و اروم گفت:
_من و تو با هم حرف داریم. برو تو
منتظر جواب نشد رو به عمواقا گفت:
_بفرمایید داخل.
یکم استرس گرفتم ولی رفتم داخل به مرجان گفتم و هر دو حاضر شدیم با صدای دخترا گفتن احمد رضا بیرون رفتیم.
صورت مرجان دیگه قرمز،نبود ولی زیر چشمش یکم کبود بود.
عمواقا نگاهش بین صورت مرجان و احمد رضا با اخم جابه جا شد.
مرجان بغض کرد ولی احمد رضا حق به جانب نگاه میکرد.
با وجود مخالفت های شکوه خانم رفتیم خرید دوست داشتم به جای احمد رضا رامین بیاد اما عملا دوباره ورودش به اون خونه ممنوع شده بود.
همه چیز برام خریدن رنگ تمام لباس هام رو سبز روشن مات برداشتم.
رنگی که رامین میگفت بهم میاد خودم رو تو اینه با مانتو و شال ستی که پوشیده بودم نگاه کردم.
دلم خواست نظر مرجان رو بدونم از اتاق پرو بیرون رفتم به محض اینکه بیرون رفتم
عمو اقا متعجب و با چشم های گرد نگاهم میکرد. چشم هاش پر اشک شد و نگاهش رو از من گرفت.
اون روز ها رفتار های عمو اقا من رو می ترسوند.
مرجان رو صدا کردم با دیدنم لبخند پر از شیطنی زد و کنار گوشم گفت:
_میخوای دلبری رامین روبکنی یا حرص مامان من رو دربیاری?
_مامان تو!
_اخه از این رنگ خیلی بدش میاد سر اون لباسه کلی غر زد به بهش.
چرا شکوه خانم باید از یه رنگ انقدر بدش بیاد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕