بهار🌱
#پارت126 💕اوج نفرت💕 به سختی بلند شدم و وارد خونه شدم. مرجان فوری اومد سمتم. _تو کجا بودی? چشم
#پارت127
💕اوج نفرت💕
بدون توجه به حرف های مرجان لباسم رو عوض کردم به اشپزخونه رفتم. بانو خانم ظرفی رو پر از میوه کرده بود دستمال خیسی رو روشون پهن کرد و به من نگاه کرد.
_اینا که اومدن سینی چایی رو اماده کن بیار بیرون. پسر برادرم اسمش کامران، یه پارچه اقاست اگه زبونتو کوتاه کنی میشه باهاش کنار بیای. اما اگه بخوای زبون درازی کنی اونوقت دیگه خبری از روز خوش نیست.
از الانم بگم قراره با زن داداشم زندگی کنی کامران مریض بوده هیچی نداره همین که از اینجا بری باید خدا رو هم شکر کنی.
_چند سالشه?
_اوه دختر روتو کم کن. حالا هر سالی. قراره ببرن یه چی بدن بخوری، برای من سنم میپرسه.
با خودم گفتم راست میگه من اینجا یه نون خور اضافم باید زبونمو کوتاه کنم. تازه همین که از دست رامین خلاص شم برام کافیه.
نیم ساعت بعد مهمون ها اومدن من تو اشپزخونه بودم فقط صدای ناواضحشون رو میشنیدم.
بالاخره بانو خانم اومد دنبالم.
_دختر جان جایی بریز بیار.
به سینی پر از چایی روی میز نگاه کرد لبخند زد.
_تو هم هولی ها بپا نیافتی تو دیگ.
بلند خندید.
_بردار بیار.
سینی رو برداشتم و دنبالش رفتم سرم پایین بود و هیچ کس رو نمی دیدم. سلامی زیر لب دادم که به غیر از صدای یه مرد میانسال که فکر کردم پدر شوهرمه صدایی نشنیدم چایی رو جلوش گرفتم و نیم نگاهی بهش انداختم.
_بفرمایید.
نگاهش تنم رو لرزوند
_سلام خوشگله.
خودم رو به اون راه زدم سینی رو جلوی خانمی که کنارش نشسته بود گرفتم.
_بفرمایید.
تو چشم هام نگاه کرد نه چایی برمیداشت نه میگفت نمیخوام چند لحظه گذشت که شکوه خانم گفت
_بفرمایید محترم خانم.
نگاهش رو از من گرفت.
_چایی رو باید با قند خورد قندم میشه شیرینی من تا سنگ هام رو با این بچه وا نکنم تو این خونه شیرینی نمیخورم.
یکم بهم برخورد بدون اینکه نگاهم رو بالا بیارم سمت مبلی رفتم که پسرشون نشسته بود سینی رو جلوش گرفتم.
_بفرمایید.
دست های تپل لرزونی توی سینی اومد و چایی برداشت صدای نا واضحی از دهنش خارج شد.
_خ..خ...خی...لی مم..نو...ن
نوع حرف زدنش کنجکاوم کرد سرم رو بالا اوردم و بهش نگاه کردم از شدت ناراحتی کم مونده بود سینی از دستم بیافته کسی که من رو براش خاستگاری میکردن به شدت مشکل عقلی داشت.
اشک تو چشم هام جمع شد به شکوه خانم نگاه کردم خیلی عادی نگاهم میکرد. دیگه نتونستم چایی رو تعارف کنم سینی رو روی میز گذاشتم و روی نزدیک ترین صندلی نشستم.
_خب محترم خانوم بفرمایید.
_حرف که زیاده ولی اول باید به این دختر بفهمونم که داره کجا میاد.
رو به من گفت:
_پسر من ...
در خونه با شتاب باز شد واحمد رضا عصبی وارد شد
_مامان اینجا چه خبره?
نگاهش به من افتاد متوجه چشم های اشکیم شد با فریاد گفت:
_برو تو اتاق.
بدون معطلی با عجله برگشتم تو اتاق مرجان با لبخند و شادی نگاهم کرد.
_تو زنگ زدی?
_بله فکر کردی میزارم بدبختت کنن.
_مرجان پسره کم داره.
صدای داد و بیداد احمد رضا بالا رفت.
_برید از این خونه بیرون . بانو خانم شمام لازم نکرده از فردا بیاید
شکوه خانم سعی داشت ارومش کنه ولی اصلا فایده نداشت.
_اول فکر هاتون رو میکردید بعد ما اسیر خودتون میکردید.
_خانم خواهش میکنم قبل از اینکه بهتون توهین بشه برید بیرون.
چند لحظه بعد خونه اروم شد صدای کوبیده شدن در اتاق که از شدت بسته شدن بود اومد بعد هم صدای شکوه خانم.
_احمد رضا جان مادر باز کن در رو من به خاطر خودش میگم.اینجا جای موندنش نیست دو تا مرد نامحرم اینجاست گناه داره به خدا.
در با شتاب باز شد احمد رضا با صدای بلند کنترل شده ای گفت:
_واقعا به فکر گناهشی مامان? کمر به بدبخت کردن این دختر بستی.
شکوه خانم طلب کار گفت:
_چند بار بگم ردش کن بره تو رد نکنی خودم ردش میکنم.
_مامان تو رو خدا بس کن.
شکوه خانم با صدای بلند فریاد زد
_بس نمیکنم . بس نمیکنم این باید بره سایه ی نحسش هفده سال روی خونمه خودم گذشتم حالام افتاده روی برادرم این باید از اینجا بره
_کجا بره.
_قبرستون . اینجا دو تا پسر نامحرم هست دلم نمیخواد اینجا باشه.
_باشه .فقط بدون که خودت خواستی مامان.
در اتاق به ضرب باز شد.
احمد رضا پریشون و عصبی اومد تو اتاق.
تمام.صورتم خیس اشک بود رو به من با حرص گفت:
_بپوش بریم.
فوری مانتوم رو پوشیدم دنبالش راه افتادم.
شکوه خانم تو حال نبود احمد رضا راه میرفت من ولی دنبالش میدویدم نمیدونستم کجا میخواد ببرم فقط مطمعن بودم اذیتم نمیکنه سوار ماشین شدیم با یه تیکاف ماشین رو از زمین کند و با سرعت حرکت کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت127 💕اوج نفرت💕 بدون توجه به حرف های مرجان لباسم رو عوض کردم به اشپزخونه رفتم. بانو خانم ظرفی
#پارت128
💕اوج نفرت💕
استرس داشتم. نمیدونستم داریم کجا میریم، یه لحظه ترسیدم با خودم گفتم حتما میخواد ببرم یه جا پیادم کنه بره.
وقتی تابلو بهشت زهرا رو دیدم مطمعن شدم که میخواد رهام کنه.
ماشین رو نگه داشت پیاده شدم احمد رضا میرفت و منم به دنبالش
اول سر خاک پدرش رفت کنار عمو و زن عموش دفن شده بودن. باورم نمیشد مثل یک زن گریه میکرد. بعد رفتیم سر خاک پدر و مادر من.
من ایستاده بودم.ولی اون نشست بعد از خوندن فاتحه رو به من گفت:
_بشین.,باهات حرف دارم.
بدون معطلی روبروش نشستم.
_نگار بابت این روز ها شرمندتم. شاید کوتاهی از من بوده که کار به اینجا رسیده. من منتظر بودم درست تموم شه. یعنی به بابام قول دادم درست تموم شه بعد عنوان کنم.
مات و مبهوت نگاش میکردم
_الان اصلا شرایط خوبی برای اینکاری که میخوام بکنم نیست. ولی چاره ای ندارم خیلی تحت فشارم. ازت میخوام درکم کنی.
سرش رو پایین انداخت.
_ببین نگار، من تو رو دوست دارم تمام کارهایی هم که کردی رو ندید میگیرم. قصدم با تو ازدواجه، از اول هم همین بوده. منتطر بودم شرایط پیش بیاد که نشد. تو منو بپذیر، اجازه بده محرم شیم من از بابت تو خیالم راحت شه بعد خیلی کار ها باید بکنم.
من میدونستم که احمد رضا دوستم داره اما اصلا فکرش رو هم نمی کردم تو اون شرایط بخواد عنوان کنه. اصلا انقدر که همیشه خشک و رسمی بود و دعوام کرده بود دوسش هم نداشتم. نگاهم رو ازش گرفتم و به سنگ قبری خیره شدم که پدر و مادرم زیرش دفن بودن.
_نگار این تنها راهه که بتونم کمکت کنم. اینجوری می تونم جلوی همه بایستم. اما فکر نکن برای کمک، دوستت دارم. فقط به خاطر شرایط اینطوری میگم.
جوابی ندادم.
_من رو ببین.
نمی تونستم نگاهش کنم.
_نگار.
بازم سکوت من.
_یعنی من از رامینم برات کمترم
احمد رضا بهترین گزینه بود برای نجات من از ازدواج با رامین یا خاستگار های بعدی که مطمعنم شکوه خانم پیدا میکنه به سختی لب زدم.
_مادرتون.
_اونو خودم راضی میکنم الان فقط نظر تو مهمه.
چاره ای نداشتم تنها راه نجاتم بود ولی یه جور اجبار بود. هیچ عشقی وجود نداشت. قبول کردم
همون روز بردم محضر با منشی محضر خونه حرف زد بعد نشست کنارم اروم گفت:
_تا مامانم رو راضی کنم محرمیت موقت میخونیم باشه.
نمی دونستم منظورش چیه.
_یعنی چی?
کلافه به اطرافش نگاه کرد.
_یعنی فعلا صیغه کنیم. مادرم رو که راضی کردم عقد میکنیم.
دلم خالی شد نا امید گفتم:
_اون که راضی نمیشه.
اخم کمرنگی کرد.
_اون نه ایشون. باشه?
امان از بیکسی و بی بزرگ تری. وقتی پدر و مادر نداشته باشی باید بشینی ببینی بقیه چه تصمیمی برات میگیرن.
_باشه اقا عیب نداره.
_برای اینکه مادرم نتونه بهانه گیر بیاره گفتم نود و نه ساله بخونه. حق فسخم با منه.
تا اومدم جواب بدم عاقد صدامون کرد
یکم عربی حرف زد فقط فهمیدم که مهریم چهارده تا سکه س بعد به من گفت بگو قبلتو منم گفتم احمد رضا هم گفت.
نگاهم به قران روی میز افتاد اشک از چشم هام سرازیر شد. گفتم خدایا من بی کسم، تو کسم باش. تو هوامو داشته باش. تو پناهم باش. گفتم خدایا تو پناه بی پناهی من و از این طوفان وحشتناک نجات بده.
با چشم گریون از محضر خونه بیرون اومدم کنار مردی بودم که دیگه محرمم بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت128 💕اوج نفرت💕 استرس داشتم. نمیدونستم داریم کجا میریم، یه لحظه ترسیدم با خودم گفتم حتما میخوا
#پارت129
💕اوج نفرت💕
در ماشین رو برام باز کرد. نشستم داخل، حال خرابی داشتم. خیلی خراب.
لبم رو به دندون گرفته بودم و بی صدا اشک میریختم.
دست احمد رضا روی دستم قرار گرفت.
_نگار، من خوشبختت میکنم. چرا ناراحتی?
تو چشم هاش نگاه کردم.
_میترسم.
_تو کاری به هیچی نداشته باش همه چیز با من. راضی کردن مادرم...
یکم فکر کرد و با استرس گفت:
_راضی کردن عمو اقا. تو فقط با من باش. من همه چیز رو درست میکنم.
به رو بروش نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
_فقط ...
حرفش رو عوض کرد.
_نمیخوام به این زودی دوستم داشته باشی. ولی به غیر از من به کسی فکر نکن. باشه?
منتظر جواب بود ولی من فقط نگاه میکردم.
_اینو بدون که خیلی دوستت دارم.
دوباره برگشت سمتم دستم رو گرفت و بالا اورد بوسید.
نوع محبتش از رامینم قشنگ تر بود. اما من کوه درد بودم. انقدر غصه داشتم که خجالت بوسیدن برای بار اول رو نفهمیدم.
ماشین رو روشن کرد و رفت.
سرم رو به شیشه تکیه دادم نا امید به بیرون نگاه کردم اه کشیدن پی در پی ام ناخواسته بود.
فکرم این بود که چرا من انقدر تنهام. چرا خدا تو دنیای به این بزرگی با این همه عظمت من رو بی کس افریده. سخت بود درکش برای یه دختر شوندزده. سخت بود حتی سخت تر از ازدواج بدون مقدمم و بودن کنار مردی که محرمش بودم، ولی نبودم.
ماشین متوقف شد و تو اون لحظه اصلا برام مهم نبود که کجا هستم.
در سمت من باز شد. سرم که به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم رو برداشتم و به چهره ی ناراحت تراز خودم نگاه کردم.
_پیاده شو.
ارادم برای حرف زدن رو هم از دست داده بودم پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. دست گرمش تو دست سرد من جا گرفت اون دستم رو گرفت ولی من بی حال تر از اونی بودم که بخوام عکس العملی نشون بدم. حالم رو درک میکرد چون حرف نمیزد.
وارد کافی شاپ کوچیک و تاریکی شدیم. دستم رو رها کرد و صندلی رو برام بیرون کشید نشستم روی صندلی احمد رضا هم روبروم نشست اون به من نگاه میکرد و من به شمعی که روی میز میسوخت. تا شاید بتونه نور امیدی تو دل من باز کنه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Mazyar Fallahi - Minoo (128).mp3
3M
تو فقط باش تموم کم و کسرش با من
@baharstory
هدایت شده از بهار🌱
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
دیگه زنگ گاه و بیگاه گوشی امیر برام عادی شده بود، باز قطع کرد و نیم نگاهی به من انداخت.
طعنه وار گفتم
_بازم مزاحم بود؟
چشم غره ای بهم رفت و کمی نفسش رو سنگین بیرون داد
_ حتماً مزاحم بوده که جواب ندادم دیگه
چیزی طول نکشید که دوباره گوشی من زنگ خورد.
کمی با تعجب به صفحه گوشیم خیره شدم
_جواب بده دیگه
با صدای امیر سربلند کردم. با فکر اینکه ممکنه نسترن باشه، لبخند کمرنگی زدم
_ فکر کنم مزاحم شما از شما ناامید شده داره به من زنگ میزنه
امیر از این حرفم خیلی جاخورد. نیم خیز شد تا گوشی من را برداره که تو یه حرکت، گوشی رو قاپ زدم.
تماس رووصل کردم و صدای نسترن توی گوشم پیچید
_ گوش کن دختر دهاتی ،اگه تو الان به امیر رسیدی، من چند سال پیش با امیر بودم. اگه الان تازه می خواد زن داری کنه، بدون چندسال همه عشق و علاقه اش را به پای من ریخت. تموم حرف های عاشقانه اش مال من بود.
اون می گفت و من در درون خودم فرومی ریختم.
http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
بهار🌱
#پارت129 💕اوج نفرت💕 در ماشین رو برام باز کرد. نشستم داخل، حال خرابی داشتم. خیلی خراب. لبم رو به د
#پارت130
💕اوج نفرت💕
اصلا متوجه نشدم که کی سفارش داد فقط لیوان بزرگ ابیموای رو.جلوی خودن دیدم.
_بخور.
تو چشم هاش نگاه کردم
نوع نگاهش تغییر کرده بود دیگه اون احمد رضای جدی نبود.
انگار پرده از نگاهش برداشته بود یکم خجالت کشیدم سرم رو پایین انداختم.
_نگار.
_بله.
_ابمیوت رو بخور باهات حرف دارم.
اصلا میل به خوردن نداشتم ولی ترجیح میدادم کم تر حرف بزنم. نی رو بین لب هام گذاشتم و شروع به خوردن کردم.
تمام مدت نگاه ازم بر نمیداشت.
حسابی معذب بودم.
همش با خودم فکر میکردم که چقدر خوب شد مرجان بهش زنگ زد وگرنه معلوم نبود زندگیم چی میشد.
_الان خوبی?
نگاهم رو به چشم هاش دادم و فوری برداشتم اهسته گفتم:
_بله.
_نگار تو الان زن شرعی منی. من تو رو میبرم خونه تحت هیچ شرایطی جواب هیچکس رو نده همه چیز رو بسپر به من.
_اقا مادرتون...
حرفم رو قطع کرد.
_تو فقط بهش احترام بزار. من نمیزارم بهت توهین کنه یا ناراحتت کنه. من دو تا توقع ازت دارم یکی همیشه احترام مادرم رو حفظ کنی. دوم اینکه مثل یه خانم متاهل رفتار کنی. این دو تا خط قرمز منه. من تو رو میشناسم از بچگی کنارم بودی میدونم که خط قرمز های من با تو مشترکن. ولی این دو تا رو لازم دونستم که بگم.
منظورشو از مثل یه خانم متاهل رفتار کنی فهمیدم. داشت بهم کنایه میزد، میخواست جملاتی رو بگه که گفتنش براش سخت بود. و من این رو از دستش که مدام به پشت گردنش میکشید فهمیدم.
کاش میتونستم بهش بگم اون روز چی شنیدم که قید رامین رو زدم. با اون تعصبی که در رابطه با مادرش داشت اگر حرفی هم میزدم نمی پذیرفت. پس ترجیح به سکوت دادم.
احمد رضا هم انگار تصمیم داشت حرفی که از گفتش کلافه شده بود رو نزنه سعی میکرد ارامش خودش رو حفظ کنه با لبخند نگاهم می کرد.
بعد از دو ساعت خیابون گردی که بین.هر دومون به سکوت گذشت جلوی در خونه پارک کرد.
_نگار الان که رفتیم.خونه مستقیم میری تو اتاق من.
_بهتر نیست برم.اتاق مرجان اول به مادرتون بگید بعد...
حرفم رو قطع کرد و خیلی جدی گفت:
_نه، کاری رو که گفتم انجام بده.
_اقا من میترسم.
خودشم دلهره داشت و این از نگاهش کاملا معلوم بود.
_هیچی نمیشه پیاده شو.
دل تو دلم نبود.
با پاهای لرزون وارد خونه شدم حال احمدرضا هم دست کمی از من نداشت.
در رو باز کردم مثل اکثر مواقع کسی تو حال نبود و من فوری به اتاق احمد رضا پناه بردم. احمد رضا ولی به اتاق مادرش رفت.
کمی گوشه ی اتاق ایستادم هر آن ی منتظر بودم تا شکوه خانم بیاد تو اتاق گوشه ی اتاق کزکردم و توی خودم جمع شدم نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد.
فوری ایستادم بغض به گلوم فشار میاورد.
در اهسته باز شد احمد رضا داخل اومد در رو بست و به من نگاه کرد.
_گفتید?
سرش رو پایین انداخت.
_نه.
به مبل اشاره کرد.
_بشین اونجا.
کاری رو که میخواست انجام دادم
_لباس هات رو عوض کن راحت باش.
مانتوم رو دراوردم روی دسته ی مبل انداختم. احمد رضا کنارم نشست دستش رو سمت روسریم اورد یکم سرم رو عقب کشیدم
با لبخند نگاهم کرد ایستاد سمت میزش رفت. از داخل کشو ی میزش کلیدی رو دراورد رو به من گفت:
_در اتاق رو همیشه از داخل قفل کن .
به کمدش اشاره کرد.
پشت این کمد دیوار نیست قبلا در بوده الان فقط کمده من اینور و مال مرجان اونوره.
سمت در رفت و قفلش کرد.
اینوگفتم که حواست به صدامون باشه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت130 💕اوج نفرت💕 اصلا متوجه نشدم که کی سفارش داد فقط لیوان بزرگ ابیموای رو.جلوی خودن دیدم. _بخ
#پارت131
💕اوج نفرت💕
اومد کنارم نشست تو چشم هام خیره شد.
_دوست ندارم در رابطه با گذشته حرف بزنم چون این چند وقته بد جوری رو اعصابم بودی.
سرش رو پایین انداخت و انگشت هاش رو توی هم فرو برد.
_میشه یه خواهش ازت بکنم?
من منتظر خواهشش بودم و اون منتظر جواب من.
سرش رو بالا و اورد عمیق نگاهم کرد.
_میشه?
با کم ترین صدایی که داشتم لب زدم.
_بفرمایید.
دستش رو جلو اورد و گره روسریم رو باز کرد.
تپش قلبم بالا رفته بود و نفس هام صدا دار شده بودن.
احمدرضا اون احمد رضای همیشگی نبود. چیزی تو نگاهش بود که من ازش شرم داشتم.
نگاهم رو ازش دزدیم.
_اون گردنبد رو از گردنت باز کن.
به سرعت دستم رو روش گذاشتم.
_ببخشید. الان در میارم.
گردنبند رامین هنوز توی گردنم بود. نمی دونم چرا درش نیاورده بودم خواستم بازش کنم که گفت:
_برگرد خودم برات باز میکنم.
تو چشم هاش نگاه کردم.
_نه خودم میتونم.
جلو تر اومد دستش رو روی کمرم گذاشت.
_ بچرخ من باز کنم.
از برخورد دستش با کمرم هر چند از روی لباس بود خجالت کشیدم. اون از لحاظ شرعی محرم بود ولی از لحاظ عاطفی نه، نمی تونستم درکش کنم. با هر سختی بود برگشتم زنجیر رو باز کرد و روی میزگذاشت.
دلم نمیخواست برگردم سمتش.
با لحن شوخی گفت:
_هر چند گل پشت و رو نداره ولی من دوست دارم صورتت رو ببینم.
خجالت زده نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش.
_در نمیاری روسریت رو?
سرم از اون پایین تر نمی رفت.
_هم..همینجوی ...راحتم.
ایستاد و سمت کمدش رفت.
_باشه من قصد ندارم اذیتت کنم.
دکمه های لباسش رو باز کرد و خیلی راحت بدون خجالت درش اورد فوری نگاهم رو به زمین دادم
لباس هاش رو عوض کرد یکی از شلوار های راحتی خودش رو به من داد.
_امشب نمیشه بری لباس راحتی بیاری. اینو بپوش تا فردا برم بیارم برات.
یه نگاهی به زیر شلواری توی دستم کردم احمد رضا روی تخت دراز کشید. ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشت.
_عوض کن بیا اینجا بخواب.
نه قصد پوشیدن اون شلوار رو داشتم نه خوابیدن پیش احمد رضا.
دستش رو برداشت و گردنش رو کمی بلند کرد.
_چرا نمیای?
با همون صدای از ته چاه دراومده گفتم:
_من ...رو...مبل راحترم.
دستش رو زیر سرش گذاشت برگشت سمتم.
_اینجوری من ناراحتم.
_اقا اجازه بدید من رو مبل بخوابم.
_اجازه نمیدم بلند شو بیا.
به ناچار بلند شدم.
_شلوار رو نمی پوشی?
ملتمس نگاهش کرد.اروم خندید.
_خب نپوش، اونجوری چرا نگاه میکنی.
گوشه ای ترین نقطه ی تخت رو اتنخاب کردم پشت به احمد رضا خوابیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت131 💕اوج نفرت💕 اومد کنارم نشست تو چشم هام خیره شد. _دوست ندارم در رابطه با گذشته حرف بزنم چ
#پارت132
💕اوج نفرت 💕
خوابیدن کنارش برام سخت بود احمد رضا حالم رو میفهمید و نزدیکم نمیشد.
برق اتاق رو خاموش کرد یک ساعتی میشد که تو همون حالت خوابیده بودم چشم هام تازه داشت سنگین میشد که دستش رو روی کمرم گذاشت.
یه لحظه شک شدم و چشم هام از اون گرد تر نمیشد ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم تقریبا نفسم رو حبس کردم.
فکر کرد خوابم یه دستش رو زیر گردنم گذاشت اون یکی رو زیر زانوهام بلندم کرد کمی به خودش نزدیک تر خوابوند زیر لب غر میزد:
_همیچین لب تخت خوابیده یه تکون بخوره پرت میشه پایین.
روسریم رو ازسرم در اورد. احساس کردم داره نگاهم میکنه.
زبری صورتش رو روی صورتم حس کردم گونم رو عمیق بوسید. بدنم شروع به لرزیدن کرد و نفس عمیقی صدا داری کشیدم.
متوجه لرزشم شد با شیطنت گفت:
_به بوس از همسر شرعیم حقم نیست که اینجوری میلرزی?
اون لحظه دوست داشتم بمیرم. می ترسیدم اگر بخواد ادامه بده چی کار کنم. خوشبختنانه بی خیال شد کنارم داز کشید. دستش رو روی بدنم گذاشت چند لحظه بعد صدای منظم نفس هاش خبر از خواب عمیقش میداد.
دوست داشتم از زیر دستش بیرون بیام ولی ترسیدم بیدار شه. تو همون حالت با کلی فکر و خیال به اتفاقات امروز و حرف های فردا خوابم برد.
با صدای در اتاق چشم باز کردم مرجان بود در میزد و اروم برادرش رو صدا میزد. نگاهی به احمد رضا انداختم پشتش به من بود و با بالاتنه برهنه خوابیده بود.
نصفه شب بیدار شده بود و لباسش رو دراورده بود. باید زود تر بیدارش میکردم. میترسیدم صدای داداش گفتن مرجان شکوه خانم رو هم از خواب بیدار کنه.
_اقا...اقا بیدار شید.
قصد بیدار شدن نداشت پتو رو روی بدنش انداختم و دستم رو روی پتو تکون دادم.
_اقا لطفا بیدار شید.
یکم تکون خورد متوجه شدم بیدارشده صدایی مثل هوم از گلوش خارج شد.
_بیدار شید مرجان پشت در داره صداتون میکنه.
از تخت پایین اومدم و کلید برق رو فشار دادم انگار متوجه حرفم نشده بود.
نشستم برای اینکه صدام بیرون نره صورتم رو نزدیک صورتش بردم
_اقا بیدار شید دیگه الان شکوه خانم میفهمه من اینجام.
با شنیدن اسم مادرش چشمش رو باز کرد.
_چی شده?
به در اشاره کردم.
_مرجان پشت دره.
نشست و و کمی چشم هاش رو مالید.
که صدای شکوه خانم ترس رو به دل هر دومون انداخت.
_چیه مرجان خونه رو گذاشتی رو سرت?
_مامان بیدار شدم نماز بخونم دیدم نگار نیست. دیشب تا حالا نیومده خونه!
_بهتر. الان چیشده?
_میخواستم به داداش بگم.
_لازم نکرده برو بخواب، بیدار شه خودم بهش میگم. یه شب که نباشه پسر ساده ی من میفهمه چه خبره.
به احمد رضا نگاه کردم اروم لب زد:
_به خیر گذشت.
دوباره نگاه خاصش ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم مادرتون صبح ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
نفس سنگینی کشید.
_عمواقا.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت132 💕اوج نفرت 💕 خوابیدن کنارش برام سخت بود احمد رضا حالم رو میفهمید و نزدیکم نمیشد. برق اتاق
#پارت133
💕اوج نفرت💕
_چرا عمواقا اون که به ما کاری نداره
با محبت نگاهم کرد.
_به تو کار داره ، یه مدتیه براش مهم شدی دلیلش رو هم به من نمیگه.
برگشت سمتم و دستش رو گذاشت روی صورتم.
_نگار من باید پایه های ازواجمون رو محکم کنم. با هام همکاری میکنی?
از برخورد دستش با صورتم حس خوبی نداشتم.
_چه جوری?
_ببین من مادرم رو راضی میکنم ولی عمو اقا رو فقط یه جور میشه راضی کرد.
به پروانه نگاه کردم.
_چه جوری محکم کرد?
اهی کشیدم به زمین خیره شدم.
_باهام عروسی کرد
متعجب گفت:
_همون شب!
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
اومد جلو بغلم کرد.
_الهی بمیرم برات.
_فکر میکرد اگر اونکارو بکنه عمو اقا مخالفت نمیکنه. درست هم فکر میکرد. عمو اقا وقتی متوجه شد احمد رضا رو برد خونه ی ارسلان خان کلی باهاش حرف زد احمد رضا میگفت اتمام حجت میکرده ولی نگفت چیا بهش گفته.
چند ساعت بعد بیدارم کرد رفتم حموم اولین روزی بود که پا به دنیای زنونم میگذاشتم. تو حموم کلی گریه کردم. سنم پایین بود. دختر چشم و گوش بسته ای بودم اون اتفاق خیلی برام سخت گذشته بود.
تو همون حموم لباس هام رو پوشیدم.
بیرون که اومدم احمد رضا کف اتاق سفره پهن کرده بود.
رفته بود برام حلیم و جگر و کلی چیزی خریده بود. ازش شرم داشتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت133 💕اوج نفرت💕 _چرا عمواقا اون که به ما کاری نداره با محبت نگاهم کرد. _به تو کار داره ، ی
#پارت134
💕اوج نفرت💕
اومد جلو دستم رو گرفت.
-خوبی?
با سر جواب مثبت دادم.
_بشین بخوریم.
یکم خوردم ولی بی میل و اشتها قاشق رو توی ظرف یکبار مصرف گذاشتم.
با تعجب نگاهم کرد.
_بخور دیگه.
به زور لب زدم:
_میل دارم.
خودش رو از اون طرف سفره ی کوچیکی که پهن کرده بود به من رسوند.
_به میل نیست که.
قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت.
_بخور.
به قاشق پر از حلیم نگاه کردم
_نمیتونم.
قاشق رو تکون داد.
_بایدیه، باز کن دهنت رو.
خواستم قاشق رو ازش بگیرم که اجازه نداد.
_اینو از دست من بخور بقیش رو خودت بخور.
دهنم رو باز کردم و احمد رضا قاشق رو توی دهنم برد بلافاصله صورتم رو بوسید.
سرم رو پایین انداختم که با خنده گفت:
_چه خجالتم میکشه.
تمام اون حلیم رو خوردم تا دوباره هوس نکنه خودش بهم بده.
خواستم سفره رو جمع کنم که اجازه نداد.
_شما چرا بانو، خودم نوکرتم.
حرف هاش قشنگ بود، ولی انقدر سریع حریم های بینمون برداشته شده بود که حضمش برامسخت بود.
_من تصمیم گرفتم که فعلا نگم از محرمیتمون، یه دو سه روز دیگه میگم. الان یکماز این جیگر ها بخور من میرم اتاق مامان در رو میبندم تو برو پیش مرجان.
دستم رو گرفت.
_فعلا هم به هیچ کس هیچی نگو. برو حاضر شو که برید مدرسه.
_چشم.
_درد که نداری?
سرم رو پایین انداختم.
_یکم.
_پس بزار خودم ببرمتون، پیاده نری بهتره. اصلا میخوای امروز نری؟
از تنها شدن با شکوه خانم میترسیدم.
_نه اقا میرم.
ارومصورتم رو نوازش کرد و با محبت گفت.
_به منم نگو اقا.
_چشم.
به در اشاره کرد.
_پس من در رو بستم برو لباس هات رو همبپوش.
احمد رضا رفت منم بعد از پوشیدن لباس هام با سرعت به اتاق مرجان رفتم.
در رو باز کردم داخل رفتم فوری در رو بستم و نفس زنون بهش تکیه دادم مرجان با دیدنم متعجب اومد سمتم.
_دیشب تو کجا بودی؟
تو چشم هاش نگاه کردم دلممیخواست همه چیز رو بهش بگم.
_اگه مامان به احمد رضا بگه پوستت رو میکنه.
دستش رو گرفتم.
_تو رو خدا اگه پرسید بگو من تو اتاقت بودم.
_نزدیک اذان مامان فهمید نیستی?
_خودش دید?
_نه من رفتم به داداش بگم بگرده دنبالت، اخه با هم رفتین بیرون.
_مرجان اگه پرسید بگو مامانت اشتباه کرده بگو خواب دیده.
دلخور گفت:
_به من نمیگی کجا بودی?
از اون همه دروغ ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم.
_خونه ی خودمون
سرش رو تکون داد
روپوش مدرسه رو پوشیدم و با ترس و لرز همراه با مرجان راهی اشپزخونه شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت134 💕اوج نفرت💕 اومد جلو دستم رو گرفت. -خوبی? با سر جواب مثبت دادم. _بشین بخوریم. یکم خو
#پارت135
💕اوج نفرت💕
مثل همیشه شکوه خانم روی صندلیش نشسته بود. نگاه نفرت انگیز همیشش به نگاه مرموزی تبدیل شده بود.
_احمد رضا کلاهتو بزار بالا تر، مثل خواهرت دیشب معلوم نبود کدوم گوری خوابیده.
احمد رضا چپ چپ نگاهم کرد میدونستم که داره فیلم بازی میکنه ولی از نگاهش ترسیدم که مرجان گفت:
_مامان بیچاره نگار که پیش منبود.
رنگ نگاه احمدرضا پر از تعجب بود برای دروغ بزرگ خواهرش.
شکوه خانم با ناراحتی گفت:
_مرجان تو سر صبحی به منگفتی از دیشب خونه نیومده!
مرجانبا تعجب گفت:
_من!
یکم به مادرش نگاه کرد.
_مامانحتما خواب دیدی!
احمد رضا از وضعیتی که برای مادرش پیش اومده ناراحت بود ولی این دروغ مرجان نجاتش داد رو به مرجان گفت:
_خب دیگه بسه، صبحانتون رو بخورید زود تر برید.
شکوه خانم حسابی از مرجان دلخور بود به حالت قهر از آشپزخونه بیرون رفت.
احمد رضا باتشر به مرجانگفت:
_این چه طرزه برخورده?
مرجان لقمه رو که توی دهنش گذاشنه بود به سختی قورت داد.
_من که چیزی نگفتم.
احمد رضا بهمنخیره شد.
_چابییت رو بخور.
زیر لب گفتم:
_سیرم دیگه.
نگاه ازم گرفت سرش رو تکون داد.
_خوردید برید تو ماشین، خودم میرسونمتوتون.
اینو گفت و از اشپزخونه بیرون رفت.
مرجان با مشت به بازوم زد.
_خب یک کلمه میگفتی خونه بودم دیگه، عین ماست نگاه میکنه.
ضربش خیلی محکم بود حسابی دردم گرفت جای مشتش رو ماساژ دادم.
_چی میگفتم?
بلند شد ایستاد و بقیه ی چاییش رو سر کشید.
_هیچی همینجوری سکوت کن تا بدنت به یه سندروم دون.
دستم رو گرفت و کشید.
دنبالش رفتم. احمد رضا کنار ماشینش ایستاده بود به گوشیش نگاه میکرد سوار ماشین شدیم تا خود مدرسه فقط سکوت بود
خداحافظی کردیم.
احمد رضا لحظه ی اخر گفت:
_ بمونید مدرسه خودم میام دنبالتون.
جوابی ندادیم که بلند تر گفت:
_شنیدید?
مرجان برگشت سمتش.
_بله.
_تو حیاط صبر کنیدا.
_چشم.
خداحافظی کرد و رفت مرجان همینطور که به ماشین نگاه میکرد گفت:
_این چش بود?
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
📲با این اپ تصویر زمینهگوشیت رو یه جوری تغییر بده که انگار گوشیت شکسته😍💕
میتونی این کار رو با گوشی پدر و مادر و دوستات انجام بدی و حسابی سرکارشون بذاری
📥دانلود مستقیم استادبزرگ👇25e
Broken-Screen(2).apk
3.7M
📥دانلودش کن👆👆 و دوستات رو تا مرز سکته پیش ببر😬
📥اپلیکیشن استادبزرگ📥25e
بهار🌱
#پارت135 💕اوج نفرت💕 مثل همیشه شکوه خانم روی صندلیش نشسته بود. نگاه نفرت انگیز همیشش به نگاه مرموزی
#پارت136
💕اوج نفرت💕
شونه ای بالا دادم.
معمولا دختر ها بعد از ازدواج خیلی خوشحالن ولی خبری از این خوشحالی توی من نبود. ازدواج بدون علاقه و مقدمه.
حتی فرصت غصه خوردن هم نداشتم.
بازوم به خاطر ضربه ی محکم مرجان درد میکرد. دستم رو روی بازوم گذاشتم.
_مرجان خیلی بد زدی.
دستم رو گرفت.
_حقت بود.
چپ چپ نگاهش کردم وارد مدرسه شدیم.
تو مدرسه تمام مدت به برداشتن حریم هام فکر میکردم اصلا نمی دونستم کار درستی بود یا نه. مطمعنم اگر مخالفت میکردم احمد رضا کاری نمی کرد اما واقعا تمرکز نداشتم. بی کسی بهم فشار میاورد بعد از خوردن زنگ اخر طبق خواست احمد رضا توی حیاط مدرسه منتظرش موندیم مرجان مدام به بیرون نگاه میکرد تا شاید ماشین برادرش رو ببینه. لبخندش باعث شد تا فکر کنم احمد رضا اومده سمت در رفتم که با رامین روبرو شدم.
مرجان با ذوق خودش رو تو اغوش داییش انداخت.
_سلام دایی.
رامین نگاهش به من بود طوری حرف زد که مرجان فکر کرد با اونه ولی مخاطبش من بودم.
_خوبی شیطون?
سرم رو پایین انداختم ترس تمام وجودم رو گرفت.
_خوبم دایی. تو چرا یهو غیبت میزنه?
_منم دیگه، یهو همچین پیدام میشه نمیفهمی از کجا اومدم.
مرجان بلند خندید متوجه معذب بودن من شد نگاهش بین من و رامین جابه جا شد.
_تو قراره ما رو ببری خونه.
_بستگی داره شما چی بخواید?
_من که از خدامه به شرط اینکه بریم همون رستورانه شاید باعث بشه نگار هم باهات اشتی کنه.
رامین یک قدم سمتم اومد که باعث شد قدمی به عقب بردارم.
ایستاد تو چشم هام ذل زد.
_من فردا میام طبق قرارمون.
مرجان جلو اومد.
_دایی دیروز مامان میخواست نگار رو بده به دیونه، اگه داداش نرسیده بود...
رامین تیز به مرجان نگاه کرد.
_چی?
مرجان یکم ترسید اروم گفت:
_هیچی دایی، چرا اینجوری میکنی ترسیدم. دیروز بانو خانم پسر فامیلشونو اورد خاستگاری نگار. پسره کم داشت مامان میخواست نگار رو بده به اون که یهو احمدرضا رسید بیرونشون کرد.
رامین با حرص به من نگاه کرد رو به مرجان گفت:
_من کار دارم خودتون برید.
اینو گفت و بدون معطلی رفت.
احساس سر گیجه و حالت تهوع داشتم.
_چی شدی تو چرا رنگت پرید?
اومد جلو دستم رو گرفت صدای بوق ماشینی باعث شد تا مرجان دوباره بیرون رو نگاه کنه.
_بیا بریم اومد.
چند قدم برداشتیم که گفت:
_به احمد رضا نگو داییم اینجا بود.
_چرا?
_میترسم شر بشه.
نمیدونستم باید چی کار کنم تو ماشین نشستم سلام ارومی گفتم:
احمد رضا از تو اینه نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد با دیدن رنگ و روم فوری برگشت و نگران گفت:
_ خوبی?
متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم اروم لب زدم:
_بله.
نگران تر از قبل گفت:
_میخوای بریم دکتر.
_نه اقا خوبم.
سمت فرمون چرخید ماشین رو روشن کرد طبق معمول مرجان شروع کرد به حرف زدن، با برادر بی حوصلش،شوخی میکرد. احمد رضا با اینکه حوصله نداشت ولی نسبت به شوخی های خواهرش عکس العمل نشون میداد و مدام هم از تو اینه به من نگاه میکرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت136 💕اوج نفرت💕 شونه ای بالا دادم. معمولا دختر ها بعد از ازدواج خیلی خوشحالن ولی خبری از این
#پارت137
💕اوج نفرت💕
بالاخره رسیدیم. طبق معمول احمد رضا قصد داشت مارو پیاده کنه و خودش به شرکت برگرده مرجان پیاده شد ولی من تصمیم داشتم ما مردی که هنوز بیست و چهار ساعت از محرمیتون نمیگذشت رو راست باشم.
_اقا.
برگشت سمتم.
_جانم.
انقدر کم محبت دیده بودم که با کوچکترین حرف محبت امیزی حالم دگرگون میشد جانم گفتن احمد رضا رشته ی کلامم رو پاره کرد کمی تمرکز کردم که گفت:
_چی شده نگار.
تو چشم هاش نگاه کردم.
_الان...الان که شما اومدید.
نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم.
_ر...را....رامین اومده بود.
_اخم هاش تو هم رفت.
_جلو.مدرسه?
اخمش به دلم وحشت مینداخت تصمیم گرفتم بدون نگاه کردن به چشم هاش ادامه بدم.
_بله.
_چی گفت:
_قصد داشت ما رو ببره جایی ولی مرجان گفت که دیروز مادرتون قصد داشت من رو بده به...
با عصبانیت حرفم رو قطع کرد.
_خب بعدش.
_هیچی دیگه، رامین که شنید ناراحت شد رفت.
با سر به خونه اشاره کردم.
_فکر کنم الان خونه ی شما باشه.
نگاه حرصی به خونه انداخت و ماشین رو خاموش کرد.
_پیاده شو.
دنبالش راه افتادم مرجان دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_کاش نمیگفتی.
جوابش رو ندادم وارد خونه شدیم شکوه خانم رو صندلی نشسته بود و رامین جلوش ایستاده بود احمد رضا انقدر در رو با شتاب باز کرد که هر دو به سمت ما برگشتن.
کنارش ایستادیم. رو به من گفت:
_برو اتاق مرجان.
تا خواستم قدمی بردارم شکوه خانم ایستاد رو به من گفت:
_وایسا، من امروز باید تکلیف تو رو یکسره کنم.
رو به احمد رضا گفت:
_رامین میخواد با نگار ازدواج کنه من راضی ...
احمد رضا حرفش رو قطع مرد با غیض گفت:
_رامین بی خود کرده.
شکوه خانم نفس حرصی کشید.
_احمد رضا حرف منو قطع نکن.
چشم غره ای به پسرش رفت و ادامه داد.
_من راضی نیستم ولی چاره ی دیگه ای ...
دوباره وسط حرفش پرید.
_مامان خواهش میکنم تمومش کنید.
با صدای بلند رو به پسرش گفت:
_چرا حرفم رو قطع میکنی?
احمد رضا کنترل شده صداش رو بالا برد.
_چون حرف حساب نیست.
رامین روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت به مسخره گفت:
_اره فقط حرف تو حرف حسابه.
_تو خفه شو تا نیومدم سراغت.
شکوه خانم با بغض گفت:
_چرا داری راه و بی راه، سر این، تو خونه دعوا راه میندازی?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت مادرش ادامه داد.
_چرا ارزش این از من برات بیشتره.
احمد رضا کلافه گفت:
_مامان بس کن.
_چرا انقدر حمایتش میکنی. بزار رامین عقدش کنه ببرش از این خونه.
چهره ی احمد رضا سرخ شده بود رو به من با فریاد گفت:
_مگه بهت نگفتم بروتو اتاق مرجان
پاتند کردم سمت اتاق که شکوه خانم محکم و جدی گفت:
_تو این خونه یا جای منه یا جای این. اگه همین امروز از اینجا نره من میرم.
احمد رضا با صدای بلند گفت:
_مامان بس کن.
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت:
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد.
_چرا بیرونش نمیکنی?
توانایی نگاه کردن به چشم های مادرش رو نداشت. سرش رو پایین انداخت.
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه?
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد.
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون.
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت:
_چون زنمه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕