بهار🌱
#پارت130 💕اوج نفرت💕 اصلا متوجه نشدم که کی سفارش داد فقط لیوان بزرگ ابیموای رو.جلوی خودن دیدم. _بخ
#پارت131
💕اوج نفرت💕
اومد کنارم نشست تو چشم هام خیره شد.
_دوست ندارم در رابطه با گذشته حرف بزنم چون این چند وقته بد جوری رو اعصابم بودی.
سرش رو پایین انداخت و انگشت هاش رو توی هم فرو برد.
_میشه یه خواهش ازت بکنم?
من منتظر خواهشش بودم و اون منتظر جواب من.
سرش رو بالا و اورد عمیق نگاهم کرد.
_میشه?
با کم ترین صدایی که داشتم لب زدم.
_بفرمایید.
دستش رو جلو اورد و گره روسریم رو باز کرد.
تپش قلبم بالا رفته بود و نفس هام صدا دار شده بودن.
احمدرضا اون احمد رضای همیشگی نبود. چیزی تو نگاهش بود که من ازش شرم داشتم.
نگاهم رو ازش دزدیم.
_اون گردنبد رو از گردنت باز کن.
به سرعت دستم رو روش گذاشتم.
_ببخشید. الان در میارم.
گردنبند رامین هنوز توی گردنم بود. نمی دونم چرا درش نیاورده بودم خواستم بازش کنم که گفت:
_برگرد خودم برات باز میکنم.
تو چشم هاش نگاه کردم.
_نه خودم میتونم.
جلو تر اومد دستش رو روی کمرم گذاشت.
_ بچرخ من باز کنم.
از برخورد دستش با کمرم هر چند از روی لباس بود خجالت کشیدم. اون از لحاظ شرعی محرم بود ولی از لحاظ عاطفی نه، نمی تونستم درکش کنم. با هر سختی بود برگشتم زنجیر رو باز کرد و روی میزگذاشت.
دلم نمیخواست برگردم سمتش.
با لحن شوخی گفت:
_هر چند گل پشت و رو نداره ولی من دوست دارم صورتت رو ببینم.
خجالت زده نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش.
_در نمیاری روسریت رو?
سرم از اون پایین تر نمی رفت.
_هم..همینجوی ...راحتم.
ایستاد و سمت کمدش رفت.
_باشه من قصد ندارم اذیتت کنم.
دکمه های لباسش رو باز کرد و خیلی راحت بدون خجالت درش اورد فوری نگاهم رو به زمین دادم
لباس هاش رو عوض کرد یکی از شلوار های راحتی خودش رو به من داد.
_امشب نمیشه بری لباس راحتی بیاری. اینو بپوش تا فردا برم بیارم برات.
یه نگاهی به زیر شلواری توی دستم کردم احمد رضا روی تخت دراز کشید. ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشت.
_عوض کن بیا اینجا بخواب.
نه قصد پوشیدن اون شلوار رو داشتم نه خوابیدن پیش احمد رضا.
دستش رو برداشت و گردنش رو کمی بلند کرد.
_چرا نمیای?
با همون صدای از ته چاه دراومده گفتم:
_من ...رو...مبل راحترم.
دستش رو زیر سرش گذاشت برگشت سمتم.
_اینجوری من ناراحتم.
_اقا اجازه بدید من رو مبل بخوابم.
_اجازه نمیدم بلند شو بیا.
به ناچار بلند شدم.
_شلوار رو نمی پوشی?
ملتمس نگاهش کرد.اروم خندید.
_خب نپوش، اونجوری چرا نگاه میکنی.
گوشه ای ترین نقطه ی تخت رو اتنخاب کردم پشت به احمد رضا خوابیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت131 💕اوج نفرت💕 اومد کنارم نشست تو چشم هام خیره شد. _دوست ندارم در رابطه با گذشته حرف بزنم چ
#پارت132
💕اوج نفرت 💕
خوابیدن کنارش برام سخت بود احمد رضا حالم رو میفهمید و نزدیکم نمیشد.
برق اتاق رو خاموش کرد یک ساعتی میشد که تو همون حالت خوابیده بودم چشم هام تازه داشت سنگین میشد که دستش رو روی کمرم گذاشت.
یه لحظه شک شدم و چشم هام از اون گرد تر نمیشد ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم تقریبا نفسم رو حبس کردم.
فکر کرد خوابم یه دستش رو زیر گردنم گذاشت اون یکی رو زیر زانوهام بلندم کرد کمی به خودش نزدیک تر خوابوند زیر لب غر میزد:
_همیچین لب تخت خوابیده یه تکون بخوره پرت میشه پایین.
روسریم رو ازسرم در اورد. احساس کردم داره نگاهم میکنه.
زبری صورتش رو روی صورتم حس کردم گونم رو عمیق بوسید. بدنم شروع به لرزیدن کرد و نفس عمیقی صدا داری کشیدم.
متوجه لرزشم شد با شیطنت گفت:
_به بوس از همسر شرعیم حقم نیست که اینجوری میلرزی?
اون لحظه دوست داشتم بمیرم. می ترسیدم اگر بخواد ادامه بده چی کار کنم. خوشبختنانه بی خیال شد کنارم داز کشید. دستش رو روی بدنم گذاشت چند لحظه بعد صدای منظم نفس هاش خبر از خواب عمیقش میداد.
دوست داشتم از زیر دستش بیرون بیام ولی ترسیدم بیدار شه. تو همون حالت با کلی فکر و خیال به اتفاقات امروز و حرف های فردا خوابم برد.
با صدای در اتاق چشم باز کردم مرجان بود در میزد و اروم برادرش رو صدا میزد. نگاهی به احمد رضا انداختم پشتش به من بود و با بالاتنه برهنه خوابیده بود.
نصفه شب بیدار شده بود و لباسش رو دراورده بود. باید زود تر بیدارش میکردم. میترسیدم صدای داداش گفتن مرجان شکوه خانم رو هم از خواب بیدار کنه.
_اقا...اقا بیدار شید.
قصد بیدار شدن نداشت پتو رو روی بدنش انداختم و دستم رو روی پتو تکون دادم.
_اقا لطفا بیدار شید.
یکم تکون خورد متوجه شدم بیدارشده صدایی مثل هوم از گلوش خارج شد.
_بیدار شید مرجان پشت در داره صداتون میکنه.
از تخت پایین اومدم و کلید برق رو فشار دادم انگار متوجه حرفم نشده بود.
نشستم برای اینکه صدام بیرون نره صورتم رو نزدیک صورتش بردم
_اقا بیدار شید دیگه الان شکوه خانم میفهمه من اینجام.
با شنیدن اسم مادرش چشمش رو باز کرد.
_چی شده?
به در اشاره کردم.
_مرجان پشت دره.
نشست و و کمی چشم هاش رو مالید.
که صدای شکوه خانم ترس رو به دل هر دومون انداخت.
_چیه مرجان خونه رو گذاشتی رو سرت?
_مامان بیدار شدم نماز بخونم دیدم نگار نیست. دیشب تا حالا نیومده خونه!
_بهتر. الان چیشده?
_میخواستم به داداش بگم.
_لازم نکرده برو بخواب، بیدار شه خودم بهش میگم. یه شب که نباشه پسر ساده ی من میفهمه چه خبره.
به احمد رضا نگاه کردم اروم لب زد:
_به خیر گذشت.
دوباره نگاه خاصش ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری?
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم مادرتون صبح ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید?
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید?
نفس سنگینی کشید.
_عمواقا.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت132 💕اوج نفرت 💕 خوابیدن کنارش برام سخت بود احمد رضا حالم رو میفهمید و نزدیکم نمیشد. برق اتاق
#پارت133
💕اوج نفرت💕
_چرا عمواقا اون که به ما کاری نداره
با محبت نگاهم کرد.
_به تو کار داره ، یه مدتیه براش مهم شدی دلیلش رو هم به من نمیگه.
برگشت سمتم و دستش رو گذاشت روی صورتم.
_نگار من باید پایه های ازواجمون رو محکم کنم. با هام همکاری میکنی?
از برخورد دستش با صورتم حس خوبی نداشتم.
_چه جوری?
_ببین من مادرم رو راضی میکنم ولی عمو اقا رو فقط یه جور میشه راضی کرد.
به پروانه نگاه کردم.
_چه جوری محکم کرد?
اهی کشیدم به زمین خیره شدم.
_باهام عروسی کرد
متعجب گفت:
_همون شب!
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
اومد جلو بغلم کرد.
_الهی بمیرم برات.
_فکر میکرد اگر اونکارو بکنه عمو اقا مخالفت نمیکنه. درست هم فکر میکرد. عمو اقا وقتی متوجه شد احمد رضا رو برد خونه ی ارسلان خان کلی باهاش حرف زد احمد رضا میگفت اتمام حجت میکرده ولی نگفت چیا بهش گفته.
چند ساعت بعد بیدارم کرد رفتم حموم اولین روزی بود که پا به دنیای زنونم میگذاشتم. تو حموم کلی گریه کردم. سنم پایین بود. دختر چشم و گوش بسته ای بودم اون اتفاق خیلی برام سخت گذشته بود.
تو همون حموم لباس هام رو پوشیدم.
بیرون که اومدم احمد رضا کف اتاق سفره پهن کرده بود.
رفته بود برام حلیم و جگر و کلی چیزی خریده بود. ازش شرم داشتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت133 💕اوج نفرت💕 _چرا عمواقا اون که به ما کاری نداره با محبت نگاهم کرد. _به تو کار داره ، ی
#پارت134
💕اوج نفرت💕
اومد جلو دستم رو گرفت.
-خوبی?
با سر جواب مثبت دادم.
_بشین بخوریم.
یکم خوردم ولی بی میل و اشتها قاشق رو توی ظرف یکبار مصرف گذاشتم.
با تعجب نگاهم کرد.
_بخور دیگه.
به زور لب زدم:
_میل دارم.
خودش رو از اون طرف سفره ی کوچیکی که پهن کرده بود به من رسوند.
_به میل نیست که.
قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت.
_بخور.
به قاشق پر از حلیم نگاه کردم
_نمیتونم.
قاشق رو تکون داد.
_بایدیه، باز کن دهنت رو.
خواستم قاشق رو ازش بگیرم که اجازه نداد.
_اینو از دست من بخور بقیش رو خودت بخور.
دهنم رو باز کردم و احمد رضا قاشق رو توی دهنم برد بلافاصله صورتم رو بوسید.
سرم رو پایین انداختم که با خنده گفت:
_چه خجالتم میکشه.
تمام اون حلیم رو خوردم تا دوباره هوس نکنه خودش بهم بده.
خواستم سفره رو جمع کنم که اجازه نداد.
_شما چرا بانو، خودم نوکرتم.
حرف هاش قشنگ بود، ولی انقدر سریع حریم های بینمون برداشته شده بود که حضمش برامسخت بود.
_من تصمیم گرفتم که فعلا نگم از محرمیتمون، یه دو سه روز دیگه میگم. الان یکماز این جیگر ها بخور من میرم اتاق مامان در رو میبندم تو برو پیش مرجان.
دستم رو گرفت.
_فعلا هم به هیچ کس هیچی نگو. برو حاضر شو که برید مدرسه.
_چشم.
_درد که نداری?
سرم رو پایین انداختم.
_یکم.
_پس بزار خودم ببرمتون، پیاده نری بهتره. اصلا میخوای امروز نری؟
از تنها شدن با شکوه خانم میترسیدم.
_نه اقا میرم.
ارومصورتم رو نوازش کرد و با محبت گفت.
_به منم نگو اقا.
_چشم.
به در اشاره کرد.
_پس من در رو بستم برو لباس هات رو همبپوش.
احمد رضا رفت منم بعد از پوشیدن لباس هام با سرعت به اتاق مرجان رفتم.
در رو باز کردم داخل رفتم فوری در رو بستم و نفس زنون بهش تکیه دادم مرجان با دیدنم متعجب اومد سمتم.
_دیشب تو کجا بودی؟
تو چشم هاش نگاه کردم دلممیخواست همه چیز رو بهش بگم.
_اگه مامان به احمد رضا بگه پوستت رو میکنه.
دستش رو گرفتم.
_تو رو خدا اگه پرسید بگو من تو اتاقت بودم.
_نزدیک اذان مامان فهمید نیستی?
_خودش دید?
_نه من رفتم به داداش بگم بگرده دنبالت، اخه با هم رفتین بیرون.
_مرجان اگه پرسید بگو مامانت اشتباه کرده بگو خواب دیده.
دلخور گفت:
_به من نمیگی کجا بودی?
از اون همه دروغ ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم.
_خونه ی خودمون
سرش رو تکون داد
روپوش مدرسه رو پوشیدم و با ترس و لرز همراه با مرجان راهی اشپزخونه شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت134 💕اوج نفرت💕 اومد جلو دستم رو گرفت. -خوبی? با سر جواب مثبت دادم. _بشین بخوریم. یکم خو
#پارت135
💕اوج نفرت💕
مثل همیشه شکوه خانم روی صندلیش نشسته بود. نگاه نفرت انگیز همیشش به نگاه مرموزی تبدیل شده بود.
_احمد رضا کلاهتو بزار بالا تر، مثل خواهرت دیشب معلوم نبود کدوم گوری خوابیده.
احمد رضا چپ چپ نگاهم کرد میدونستم که داره فیلم بازی میکنه ولی از نگاهش ترسیدم که مرجان گفت:
_مامان بیچاره نگار که پیش منبود.
رنگ نگاه احمدرضا پر از تعجب بود برای دروغ بزرگ خواهرش.
شکوه خانم با ناراحتی گفت:
_مرجان تو سر صبحی به منگفتی از دیشب خونه نیومده!
مرجانبا تعجب گفت:
_من!
یکم به مادرش نگاه کرد.
_مامانحتما خواب دیدی!
احمد رضا از وضعیتی که برای مادرش پیش اومده ناراحت بود ولی این دروغ مرجان نجاتش داد رو به مرجان گفت:
_خب دیگه بسه، صبحانتون رو بخورید زود تر برید.
شکوه خانم حسابی از مرجان دلخور بود به حالت قهر از آشپزخونه بیرون رفت.
احمد رضا باتشر به مرجانگفت:
_این چه طرزه برخورده?
مرجان لقمه رو که توی دهنش گذاشنه بود به سختی قورت داد.
_من که چیزی نگفتم.
احمد رضا بهمنخیره شد.
_چابییت رو بخور.
زیر لب گفتم:
_سیرم دیگه.
نگاه ازم گرفت سرش رو تکون داد.
_خوردید برید تو ماشین، خودم میرسونمتوتون.
اینو گفت و از اشپزخونه بیرون رفت.
مرجان با مشت به بازوم زد.
_خب یک کلمه میگفتی خونه بودم دیگه، عین ماست نگاه میکنه.
ضربش خیلی محکم بود حسابی دردم گرفت جای مشتش رو ماساژ دادم.
_چی میگفتم?
بلند شد ایستاد و بقیه ی چاییش رو سر کشید.
_هیچی همینجوری سکوت کن تا بدنت به یه سندروم دون.
دستم رو گرفت و کشید.
دنبالش رفتم. احمد رضا کنار ماشینش ایستاده بود به گوشیش نگاه میکرد سوار ماشین شدیم تا خود مدرسه فقط سکوت بود
خداحافظی کردیم.
احمد رضا لحظه ی اخر گفت:
_ بمونید مدرسه خودم میام دنبالتون.
جوابی ندادیم که بلند تر گفت:
_شنیدید?
مرجان برگشت سمتش.
_بله.
_تو حیاط صبر کنیدا.
_چشم.
خداحافظی کرد و رفت مرجان همینطور که به ماشین نگاه میکرد گفت:
_این چش بود?
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
📲با این اپ تصویر زمینهگوشیت رو یه جوری تغییر بده که انگار گوشیت شکسته😍💕
میتونی این کار رو با گوشی پدر و مادر و دوستات انجام بدی و حسابی سرکارشون بذاری
📥دانلود مستقیم استادبزرگ👇25e
Broken-Screen(2).apk
3.7M
📥دانلودش کن👆👆 و دوستات رو تا مرز سکته پیش ببر😬
📥اپلیکیشن استادبزرگ📥25e
بهار🌱
#پارت135 💕اوج نفرت💕 مثل همیشه شکوه خانم روی صندلیش نشسته بود. نگاه نفرت انگیز همیشش به نگاه مرموزی
#پارت136
💕اوج نفرت💕
شونه ای بالا دادم.
معمولا دختر ها بعد از ازدواج خیلی خوشحالن ولی خبری از این خوشحالی توی من نبود. ازدواج بدون علاقه و مقدمه.
حتی فرصت غصه خوردن هم نداشتم.
بازوم به خاطر ضربه ی محکم مرجان درد میکرد. دستم رو روی بازوم گذاشتم.
_مرجان خیلی بد زدی.
دستم رو گرفت.
_حقت بود.
چپ چپ نگاهش کردم وارد مدرسه شدیم.
تو مدرسه تمام مدت به برداشتن حریم هام فکر میکردم اصلا نمی دونستم کار درستی بود یا نه. مطمعنم اگر مخالفت میکردم احمد رضا کاری نمی کرد اما واقعا تمرکز نداشتم. بی کسی بهم فشار میاورد بعد از خوردن زنگ اخر طبق خواست احمد رضا توی حیاط مدرسه منتظرش موندیم مرجان مدام به بیرون نگاه میکرد تا شاید ماشین برادرش رو ببینه. لبخندش باعث شد تا فکر کنم احمد رضا اومده سمت در رفتم که با رامین روبرو شدم.
مرجان با ذوق خودش رو تو اغوش داییش انداخت.
_سلام دایی.
رامین نگاهش به من بود طوری حرف زد که مرجان فکر کرد با اونه ولی مخاطبش من بودم.
_خوبی شیطون?
سرم رو پایین انداختم ترس تمام وجودم رو گرفت.
_خوبم دایی. تو چرا یهو غیبت میزنه?
_منم دیگه، یهو همچین پیدام میشه نمیفهمی از کجا اومدم.
مرجان بلند خندید متوجه معذب بودن من شد نگاهش بین من و رامین جابه جا شد.
_تو قراره ما رو ببری خونه.
_بستگی داره شما چی بخواید?
_من که از خدامه به شرط اینکه بریم همون رستورانه شاید باعث بشه نگار هم باهات اشتی کنه.
رامین یک قدم سمتم اومد که باعث شد قدمی به عقب بردارم.
ایستاد تو چشم هام ذل زد.
_من فردا میام طبق قرارمون.
مرجان جلو اومد.
_دایی دیروز مامان میخواست نگار رو بده به دیونه، اگه داداش نرسیده بود...
رامین تیز به مرجان نگاه کرد.
_چی?
مرجان یکم ترسید اروم گفت:
_هیچی دایی، چرا اینجوری میکنی ترسیدم. دیروز بانو خانم پسر فامیلشونو اورد خاستگاری نگار. پسره کم داشت مامان میخواست نگار رو بده به اون که یهو احمدرضا رسید بیرونشون کرد.
رامین با حرص به من نگاه کرد رو به مرجان گفت:
_من کار دارم خودتون برید.
اینو گفت و بدون معطلی رفت.
احساس سر گیجه و حالت تهوع داشتم.
_چی شدی تو چرا رنگت پرید?
اومد جلو دستم رو گرفت صدای بوق ماشینی باعث شد تا مرجان دوباره بیرون رو نگاه کنه.
_بیا بریم اومد.
چند قدم برداشتیم که گفت:
_به احمد رضا نگو داییم اینجا بود.
_چرا?
_میترسم شر بشه.
نمیدونستم باید چی کار کنم تو ماشین نشستم سلام ارومی گفتم:
احمد رضا از تو اینه نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد با دیدن رنگ و روم فوری برگشت و نگران گفت:
_ خوبی?
متوجه منظورش شدم سرم رو پایین انداختم اروم لب زدم:
_بله.
نگران تر از قبل گفت:
_میخوای بریم دکتر.
_نه اقا خوبم.
سمت فرمون چرخید ماشین رو روشن کرد طبق معمول مرجان شروع کرد به حرف زدن، با برادر بی حوصلش،شوخی میکرد. احمد رضا با اینکه حوصله نداشت ولی نسبت به شوخی های خواهرش عکس العمل نشون میداد و مدام هم از تو اینه به من نگاه میکرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت136 💕اوج نفرت💕 شونه ای بالا دادم. معمولا دختر ها بعد از ازدواج خیلی خوشحالن ولی خبری از این
#پارت137
💕اوج نفرت💕
بالاخره رسیدیم. طبق معمول احمد رضا قصد داشت مارو پیاده کنه و خودش به شرکت برگرده مرجان پیاده شد ولی من تصمیم داشتم ما مردی که هنوز بیست و چهار ساعت از محرمیتون نمیگذشت رو راست باشم.
_اقا.
برگشت سمتم.
_جانم.
انقدر کم محبت دیده بودم که با کوچکترین حرف محبت امیزی حالم دگرگون میشد جانم گفتن احمد رضا رشته ی کلامم رو پاره کرد کمی تمرکز کردم که گفت:
_چی شده نگار.
تو چشم هاش نگاه کردم.
_الان...الان که شما اومدید.
نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم.
_ر...را....رامین اومده بود.
_اخم هاش تو هم رفت.
_جلو.مدرسه?
اخمش به دلم وحشت مینداخت تصمیم گرفتم بدون نگاه کردن به چشم هاش ادامه بدم.
_بله.
_چی گفت:
_قصد داشت ما رو ببره جایی ولی مرجان گفت که دیروز مادرتون قصد داشت من رو بده به...
با عصبانیت حرفم رو قطع کرد.
_خب بعدش.
_هیچی دیگه، رامین که شنید ناراحت شد رفت.
با سر به خونه اشاره کردم.
_فکر کنم الان خونه ی شما باشه.
نگاه حرصی به خونه انداخت و ماشین رو خاموش کرد.
_پیاده شو.
دنبالش راه افتادم مرجان دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_کاش نمیگفتی.
جوابش رو ندادم وارد خونه شدیم شکوه خانم رو صندلی نشسته بود و رامین جلوش ایستاده بود احمد رضا انقدر در رو با شتاب باز کرد که هر دو به سمت ما برگشتن.
کنارش ایستادیم. رو به من گفت:
_برو اتاق مرجان.
تا خواستم قدمی بردارم شکوه خانم ایستاد رو به من گفت:
_وایسا، من امروز باید تکلیف تو رو یکسره کنم.
رو به احمد رضا گفت:
_رامین میخواد با نگار ازدواج کنه من راضی ...
احمد رضا حرفش رو قطع مرد با غیض گفت:
_رامین بی خود کرده.
شکوه خانم نفس حرصی کشید.
_احمد رضا حرف منو قطع نکن.
چشم غره ای به پسرش رفت و ادامه داد.
_من راضی نیستم ولی چاره ی دیگه ای ...
دوباره وسط حرفش پرید.
_مامان خواهش میکنم تمومش کنید.
با صدای بلند رو به پسرش گفت:
_چرا حرفم رو قطع میکنی?
احمد رضا کنترل شده صداش رو بالا برد.
_چون حرف حساب نیست.
رامین روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت به مسخره گفت:
_اره فقط حرف تو حرف حسابه.
_تو خفه شو تا نیومدم سراغت.
شکوه خانم با بغض گفت:
_چرا داری راه و بی راه، سر این، تو خونه دعوا راه میندازی?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت مادرش ادامه داد.
_چرا ارزش این از من برات بیشتره.
احمد رضا کلافه گفت:
_مامان بس کن.
_چرا انقدر حمایتش میکنی. بزار رامین عقدش کنه ببرش از این خونه.
چهره ی احمد رضا سرخ شده بود رو به من با فریاد گفت:
_مگه بهت نگفتم بروتو اتاق مرجان
پاتند کردم سمت اتاق که شکوه خانم محکم و جدی گفت:
_تو این خونه یا جای منه یا جای این. اگه همین امروز از اینجا نره من میرم.
احمد رضا با صدای بلند گفت:
_مامان بس کن.
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت:
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد.
_چرا بیرونش نمیکنی?
توانایی نگاه کردن به چشم های مادرش رو نداشت. سرش رو پایین انداخت.
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه?
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد.
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون.
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت:
_چون زنمه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت137 💕اوج نفرت💕 بالاخره رسیدیم. طبق معمول احمد رضا قصد داشت مارو پیاده کنه و خودش به شرکت برگر
#پارت138
💕اوج نفرت💕
یک لحظه سکوت تموم خونه رو گرفت. همه با دهن باز، هاج و واج به احمد رضا خیره بودن.
احمد رضا با همون تن صدا گفت:
_نگار برو اتاق خودم.
سمت اتاقش پا تند کردم وارد اتاق شدم پشت در ایستادم.
صدای فریاد احمد رضا این بار سر مرجان بلند شد.
_تو هم برو اتاق خودت.
چند لحظه ی بعد صدای رامین سکوت رو شکست.
_اگه این حرفی که زدی راست باشه، داغ نگار رو به دلت میزارم. همش تقصیر خودته شکوه سه ماهه دارم التماست میکنم. انقدر نه اوردی که ریشه کرد تو خونت.
صدای بسته شدن در خونه همزمان شد با صدای گریه ی های های شکوه خانم شد.
احمد رضا با تن صدای ارومی گفت:
_مامان خواهش میکنم گریه نکن.
_مگه اشک من برای تو مهمه، چقدر ارزو داشتم برات. چه نقشه ها که برات نکشیده بودم. الان می فهمم چرا دست رو هر دختری میزاشتم می گفتی نه. دلم خوش بود تو به حرفم گوش میکنی.
میگفت و بلند بلند گریه میکرد.
_الانم برای ارزوهات دیر نیست. فقط خواستگاری رفتنمون حل شده بقیه اش رو میسپرم به خودت.
_اره من مترسک زندگی تو ام. رفتی عقدش کردی دیگه چی رو میسپری به من.
_عقد نکردم مامان.
صدای گریه ی شکوه خانم قطع شد.
_پس چی کار کردی?
_فقط صیغه ی محرمیت.
چند لحظه سکوت و بعد خیلی محکم گفت:
_فسخش میکنی.
_نمیتونم.
طلب کارانه گفت:
_چرا?
_چون دیگه دیر شده.
دوباره با گریه گفت:
_تو چی کار کردی احمدرضا!
صدای کوبیده شدن چیزی به کمد احمد رضا هم ترسوندم هم حواسم رو از حرف های اون مادر و پسر پرت کرد.
_نگار
به کمد نگاه کردم که صدای مرجان کنترل شده کمی بلند شد.
_نگار .
سمت کمد رفتم.
_بله.
_احمد رضا راست میگه?
نمیدونستم باید چی بگم. مرجان حق داشت ازم دلخور باشه.
_اره.
_کی? بی معرفت.
با خودم گفتم اگه بگم شاید احمد رضا ناراحت بشه یا بگه نباید میگفتی. داشتم فکر میکردم چی بگم که در اتاق باز شد احمد رضا کلافه سمت تخت رفت و روش نشست.
_نگار با تو ام ها! چرا جواب نمیدی?
نگاه احمد رضا سمت کمد چرخید با صدای بلند گفت:
_مرجان من از این کار خیلی بدم میاد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت138 💕اوج نفرت💕 یک لحظه سکوت تموم خونه رو گرفت. همه با دهن باز، هاج و واج به احمد رضا خیره بود
#پارت139
💕اوج نفرت💕
دیگه صدایی از مرجان بلند نشد. همون گوشه ایستاده بودم و به احمد رضا که سرش رو بین دست هاش گرفته بود نگاه میکردم. تو همون حالت گفت:
_چرا اونجا ایستادی?
_چی کار کنم اقا?
به کنارش اشاره کرد.
_بیا اینجا.
اهسته کنارش نشستم.
_نگار هر اتفاقی افتاد بدون من از این اتاق بیرون نرو. باشه.
_چشم.
_یه مدت صبر کن اگه مامان به این روندش ادامه بده از این خونه میبرمت بدون رضایتش عقدت میکنم.
سرم رو به معنی چشم دوباره تکون دادم.
کتش رو دراورد ر پای من گذاشت با همون لباس ها روی تخت دراز کشید ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت که صدای زنگ گوشیش بلند شد.
_ گوشیمو بده.
_چشم
گوشیش رو از تو جیب کتش بهش دادم.
سوالی گفت:
_کیه?
شونه هام رو بالا دادم.
_نمیدونم.
به صفحش نگاه کرد گوشی رو گرفت سمتم.
_جواب بده بگو خوابه.
یکم استرس داشتم اصلا دلم نمیخواست جواب بدم. از روی ناچاری گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
_بله.
صدای یه مرد متعجب از اینکه یه خانم گوشی رو جواب داده گفت:
_اقای پروا?
_بله بفرمایید .
_خودشون نیستن?
نگاهی به احمد رضا که چشم هاش رو بسته بود انداختم.
_خ...خوا...خوابن.
_معذرت میخوام، من با کی حرف میزنم?
چی باید بگم، کاش خودش جواب میداد. نکنه حرفی بزنم که باعث ناراحتی بشه.
_من ...من...هم...خواهرشم.
چشم هاش رو باز کرد نتونستم زیر نگاه دلخور احمد رضا دووم بیارم سرم رو پایین انداختم.
_بیدار شدن میگم باهاتون تماس بگیرن.
گوشی رو قطع کردم خواستم از کنارش بلد شم که مچ دستم رو گرفت.
صداش دلخور تر از نگاهش بود.
_تو کیه منی?
سرم رو پایین انداختم خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد یکم جدی گفت:
_ازت سوال پرسیدم.
به مچ دستم که کم کم داشت درد میگرفت نگاه کردم.
_من نمیدونستم باید چی بگم.
_اون چی پرسید?
دوست نداشتم به سوالش جواب بدم ولی مجبور بدم.
_پرسیدن که با کی حرف میزنن?
خیره نگاهم کرد.
_خب !
اب دهنم.رو قورت دادم.
_اقا من میترسم حرفی بزنم شما ناراحت شید. الانم مرجان پرسید کی رفتیم محضر من جواب ندادم چون ترسیدم.
دستم رو رها کرد. نا محسوس شروع به ماساژش کردم نشست دست هاش رو قالب صورتم کرد.
_نگار تو همسر منی. از این به بعد قرص و محکم همین و بگو.
خیلی معذب بودم صورتم رو عقب کشیدم و نگاهم رو به زمین دادم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت139 💕اوج نفرت💕 دیگه صدایی از مرجان بلند نشد. همون گوشه ایستاده بودم و به احمد رضا که سرش رو ب
#پارت140
💕اوج نفرت💕
چشمی زیر لب گفتم.
گوشیش دوباره زنگ خورد گرفتم سمتش.
_حتما کار واجبی دارن.
کلافه گوشی رو جواب داد.
_چی شده جلالی.
_عیب نداره بگو.
ایستاد و ناراحت گفت:
_به عموم زنگ بزن تا بیام.
گوشی رو قطع کرد. کتش رو پوشید روبروم ایستاد و تو اوج ناراحتیش به خاطر شرایط بوجود اومده با لبخند پر از ارامشی بهم گفت:
_زود برمیگردم ،بیرون نروه تا بیام
نگاهم رو به پایین دادم.
_چشم.
_در رو هم از داخل قفل کن به روی هیچ کس هم باز نکن.
_مرجان چی?
_هیچکس عزیزم.
_اخه اگه خواست درس بخونیم.
چونم رو اروم گرفت و سرم رو بالا اورد مجبور شدم تو چشم هاش نگاه کنم. سرش رو خم کرد و صورتم رو بوسید.
_برای درس خوندن مثل همیشه شب خودم میام.
چونم رو رها کرد و سمت در رفت یه لحظه برگشت.
_چیزی لازم نداری ?
خجالت زده از بوسه ای بودم که روی گونم کاشته بود نگاهم رو ازش دزدیدم.
_نه اقا.
کمی خیره نگاهم کرد خداحافظی بی جوابی گفت و رفت در رو پشت سرش قفل کردم نه اینکه بخوام به حرفش گوش بدم از ترس شکوه خانم.
نگاهی به کیفم انداختم کتاب های برنامه ی فردام تو اتاق مرجان بود.
روی تخت نشستم و خدا رو شکر کردم که به واسطه احمد رضا من رو از ازدواج با پسر خواهر بانو خانم نجات داده.
چشمم افتاد به بالای کمد احمد رضا کارتون نسبتا بزرگی بالاش گذاشته بود.
حوصله ام سر رفته بود صندلی رو زیر پام گذاشتم و به زحمت دستم رو توی جعبه کردم قدم کوتاه تر از اون بود که بتونم داخلش رو ببینم. بالاخره دستم به چیزی که فکر کردم کتابه برخورد کرد.
به زحمت درش اوردم دستم به سوزن منگنه ی بیرون زده از جعبه گیر کرد و کمی خراش برداشت. از صندلی پایین اومدم ساق دستم به خاطر برخورد با سوزن منگنه خون افتاده بود از شدت سوزش کتاب رو روی صندلی گذاشتم که متوجه البوم قدیمی شدم که فکر میکردم کتابه.
دستم رو داخل دستشویی شستم و سراغ البوم رفتم
عکس های قدیمی خانواده ی پروا
از تعریف های مرجان که برام گفته بود افراد داخل عکس رو میشناختم پیرمردی و پیرزنی که روی صندلی نشسته بودن نصرت خان و همسرش بودن و پسر هایی که اطراف ایستاده بودن عمو اردلان و ارسلان خان روی صورت زن ارسلان خان که کنارش ایستاده بود، با شیئ تیزی خراش داده شده بود. مطمعنن کار شکوه خانم بود. چون تو عکس خبری از خودش نبود. جدایی از نفرتش به من تو این خانواده خیلی در حقش ظلم شده بود حتی تو عکس ها هم حسابش نمیکردن.
ورق زدم و سراغ عکس بعد رفتم تو تمام عکس ها نه خبری از شکوه خانم بود نه از چهره ی زن ارسلان خان کنجکاو بودم تا صورتش رو ببینم. تقریبا تو تمام عکس ها بود ولی از چهره اش چیزی مشخص نبود.
مشغول دیدن عکس ها بودم که صدای اهسته ی مرجان من رو از البوم خاطرات خانواد پروا بیرون کشید.
_نگار هستی?
البوم رو بستم و کنار کمد ایستادم.
_چی شده?
_میای پیش من مامانم خوابه.
_نه اقا گفته بیرون نیام
_بیا اون که نیست.
_میترسم مرجان از همین جا بگو.
مرجان.سوال میپرسید منم جسته گریخته جواب میدادم. متوجه شد که تمایلی برای پاسخ به سوالاتش ندارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت140 💕اوج نفرت💕 چشمی زیر لب گفتم. گوشیش دوباره زنگ خورد گرفتم سمتش. _حتما کار واجبی دارن.
#پارت141
💕اوج نفرت💕
اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش بیرون نمی اومد.
احمد رضا زود تر از همیشه به خونه اومد از پنجره دیدم که ماشینش رو تو حیاط پارک کرد طبق معمول اول رفت سراغ مادرش نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد.
روسریم رو مرتب کردم البوم رو زیر تخت گذاشتم در رو باز کردم با چهره ی خسته و ناراحتش مواجه شدم که سعی داشت اروم باشه.
_سلام اقا.
نگاهش بین چشم هام و روسریم جا به جا شد.
_سلام.
سمت تخت رفت و روش نشست.
_خوبی?
_خیلی ممنون.
_ببخشید تنها موندی.
_ایراد نداره.
_حاضر شو بریم بیرون.
_کجا ?
با لبخند گفت:
_بریم شام بخوریم.
به نظرم کار درستی نبود این رفتار باعث عصبانیت بیشتر شکوه خانم میشد.
وقتی دید حرکتی نمیکنم گفت:
_چرا حاضر نمیشی?
_اقا.
سوالی نگاهم کرد.
_بهتر نیست تو خونه بخوریم?
_چرا?
_اخه الان اگه بریم بیرون شکوه خانم ناراحت میشن.
یکم فکر کرد با لبخند گفت:
_باشه پس مامنتوت رو بپوش بریم اشپزخونه، شاید رامین یهو بیاد
چشمی گفتم و سمت مانتو مدرسم رفتم.
_اونو نه
برگشتم سمتش.
_اخه لباس هام اتاق مرجانه.
ایستاد و گفت:
_الان میرم میارمشون، فقط در رو پشت سر من قفل کن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت141 💕اوج نفرت💕 اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش
#پارت142
💕اوج نفرت💕
جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده.
مانتوم رو پوشیدم احمد رضا دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. از این که دستم توی دستش بود معذب بودم. وارد اشپزخونه شدم به محض ورودمون متوجه شدم که شکوه خانم بی کار ننشسته. سر میز دو تا صندلی بود که خودش و مرجان روش نشسته بودند. روی میز هم برای دو نفر بشقاب و غذا بود.
احمد رضا نگاه خیره ای به مادرش کرد شکوه خانم با غرور گفت:
_گفتم اینجا یا جای منه یا جای این، فکر کردی سر خود بری صیغش کنی من کوتاه میام.
_مامان...
حرفش رو قطع کرد و با صدای بلند گفت:
_برو بیرون احمد رضا.
احمد رضا سرش رو پایین انداخت مرجان با چشم های اشکی به برادرش خیره بود.
دستم رو فشار داد اروم لب زد:
_بریم.
رفت، منم بدنبالش. فکر کردم میریم اتاقش ولی به سمت در خروجی رفت.
شام رو بیرون خوردیم تلاش داشت خودش رو عادی نشون بده ولی بی فایده بود مدام تو فکر میرفت. برگشتیم خونه بی سر و صدا وارد اتاق شدیم در رو قفل کرد لباسش رو عوض کرد و از منم خواست که راحت باشم تمام مدت به این فکر میکردم که احمد رضا نمی تونه دووم بیاره و بالاخره از این شرایط خسته میشه. اون وقت تکلیف من چیه، یه زن شونزده ساله با یه شناسنامه ی خالی که هیچ حامی نداره. دل دل میکردم تا حرفم رو بهش بزنم مردد بودم ولی باید میگفتم به خودم جرات دادم و گفتم:
_اقا.
روی مبل سفید روبروی تخت نشست و نگاهم کرد اروم گفت:
_جانم.
_راستش من از یه چیزی میترسم.
به کنارش اشاره کرد.
_بیا اینجا بشین ببینم.
بر خلاف حرفش روبروش نشستم
لبخندی زد ارنج دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
_از چی?
سرم رو پایین انداختم با بغض گفتم:
_از اینکه شما از این شرایط خسته شید یا بالاخره حرف مادرتون رو قبول کنید.
ناراحت شد و چهرش در هم رفت.
_چرا این فکر رو میکنی?
باید حرفم رو بدون ترس بزنم.
_شاید علاقه ای که ازش حرف میزنید عمیق باشه، ولی علاقه ی شما به مادرتون متعصبانس و خیلی از کارهاشون رو اصلا باور نمیکنید.
_مثلا چی ?
کلی از اتفاق هایی که بین و من شکوه خانم افتاده بود رو یادم بود ولی از گفتنشون می ترسیدم دلم نمیخواست با حرف هام محبت تنها ادمی که دوستم داره رو از دست بدم. سرم رو پایین انداختم.
_کلی میگم.
بلند شد و کنارم نشست.
_ میخوای قصاص قبل از جنایت کنی?
سرم رو تکون دادم گفتم:
_نه، ولی قبلا اینطور بوده.
جدی شد و گفت:
_اگه منظورت اون روزیه که بعدش سر از کلانتری دراوردی، الانم بهت بگم جز احترام به مادرم رفتار دیگه ای داشته باشی برخوردم باهات مثل همون روزه شاید هم شدید تر.
برگشت سمتم و صورتم رو با دست هاش گرفت و لبخند زد.
_من مطمعنم اون روز تکرار نمیشه با این فکر های بیخودی ذهن خودت رو مشغول نکن.
_نه بحث اون روز نیست کلا مادرتون اهل نقشه کشیدن و دسیسس.
اخم هاش تو هم رفت انگشتش رو روی لب هام گذاشت و تهدید وارگفت:
_دیگه نشنوم.
یکم نگاهم کرد بلند شد همون طور که سمت در میرفت گفت:
_پاشو درس فردات رو اماده کن.
دلخور بودم با ناراحتی گفتم:
_کتاب هام تو اتاق مرجانه.
از لحنم تعجب کرد برگشت کمی نگاهم کرد که به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم و رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت142 💕اوج نفرت💕 جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده. مانتوم رو پوشیدم ا
#پارت143
💕اوج نفرت💕
چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت.
مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود که از رابطه بین برادر و مادرش ناراحته.
سلام آرومی گفت بدون حرف دیگه ای پشت صندلیش نشست. کنار مرجان نشستم وتلاش داشتم تمرکز کنم اما مگه می شد، تمام فکرم پیش اضطرابی بود که داشتم. که اگر احمدرضا روزی خسته بشه من رو رها کنه با شرایطی که برای من به وجود آمده باید چیکار کنم.
یک ساعت بعد مرجان رفت و من دومین شبم در کنار همسرم گذروندم.
پروانه دستم رو گرفت.
_دوسش داشتی?
ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم.
_نمیدونم، شاید.
دنبالم راه افتاد.
_علاقش به مادرش و دفاع متعصبانش طبیعیه، ولی نمیشه منکر شدت علاقش به تو هم بشیم.
سمت کتری رفتم.
_چایی میخوری?
_اره بریز ، میگم خبری از پدر خوندت نیست چرا زنگ نمیزنه?
از وقتی رفته پیش میترا دیگه حواسش به من نیست این یعنی یه زنگ هشدار به من.
چایی رو روی میز گذاشتم.
_داره ازدواج میکنه.
با خوشحالی گفت:
_واقعا! باورت میشه دیشب بابام به مامانم میگفت نمی دونم چرا اردشیر دوباره ازدواج نمیکنه بابا فکر میکرد منتظر همسر سابقشه.
_نه اتفاقا همسر سابقش دنبال عمو اقاعه.
نشست روی صندلی و متعجب گفت:
_خود پدر خوندت بهت گفته?
_نه از تلفن هاش فهمیدم. امروزم تو دفتر کارش بودم تلفن زنگ خورد، جواب که دادم فکر کرد من زن عمو اقام بهم گفت همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش.
_اوه اوه چه توپ پری هم داره.
_امروز فهمیدم که اون طلاق خواسته و عمو اقا مخالف بوده الان که میخواد برگرده عمو قبولش نمیکنه. یعنی انقدر عاشق میترا شده که عمرا بهش فکر کنه.
کنجکاوانه گفت:
_اسمش میترا عه? تو هم دیدیش?
_امروز دیدمش، روانشناسه خیلی هم مهربونه. الانم با همن که من رو فراموش کرده.
_خب تو بهش زنگ بزن.
چاییش رو جلوش گذاشتم.
_نمیخوام مزاحم باشم.
به بخار چاییم نگاه کردم. فکرم پیش شماره ی استاد امینی بود ولی اصلا دوست ندارم که پروانه متوجه علاقم به استاد بشه.
_ولی خیلی خوشم اومد احمد رضا به خاطرت اونجوری جلوی مادرش ایستاد.
ناراحت گفتم:
_احمد رضا خیلی خوب ازم دفاع میکرد.
_اذیت میشی بقیش رو بگی?
تو چشم هاش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
_نه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت143 💕اوج نفرت💕 چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت. مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود
#پارت144
💕اوج نفرت💕
شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم.
_نگار...نگار.
چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم.
_سلام.
لبخند پر از ارامشی زد.
_سلام. صبح خیر بانو.
دستم رو روی چشم هام کشیدم.
_ساعت چنده?
_یک ساعت مونده تا مدرسه پاشو صبحانه بخوریم.
دلم میخواست بازم بخوابم یک ساعت خیلی زود بود دو باره چشم هام رو بستم. دستش رو پشت سرم گذاشت بلندم کرد.
_بلند شو دیگه.
چشمم به سفره ی صبحانه ای افتاد که وسط اتاق پهن بود
دست و صورتم رو شستم کنارش روی زمین نشستم.
تو فکر بود به محض نشستنم حواسش رو به من داد لقمه ای که توی دستش اماده بود رو گرفت سمتم. لقمه رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
بعد از خوردن صبحانه مانتو شلوارم رو پوشیدم برنامه ی درسیم رو با استرس گذاشتم. استرسم برای این بود که نتونسته بودم درست درس بخونم
احمد رضا هم لباس هاش رو عوض کرد کیفم رو دستم گرفتم و جلوی در منتظرش موندم.
سمتم اومد روبروم ایستاد.
_میتونم یه خواهش ازت بکنم?
_خواهش میکنم.
چادر مشکی که خودش برام خریده بود رو با لباس هام از اتاق مرجان اورده بود، سمتم گرفت.
_از این به بعد اینم بپوش.
تو اون خونه هیچ کس چادر نمی پوشید. از نوع اهمیتی که احمد رضا فقط برای من قائل بود خوشم اومد. با لبخند چادر رو ازش گرفتم.
_چشم.
خم شد و صورتم رو عمیق بوسید
_واقعا ممنونم.
یه حس خاص داشتم احساس میکردم احمد رضا یه تکیه گاه محکمه، یه تکیه گاه که هیچ وقت پشتم رو خالی نمیکنه. همسرم ازم خواسته بود تا حجابم رو کامل کنم و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
چادر رو روی سرم مرتب کردم و همراهش بیرون رفتم
در عقب ماشین رو باز کردم خواستم بشینم که گفت:
_بیا جلو بشین.
مردد گفتم:
_مرجان ناراحت نمیشه?
بی اهمیت گفت:
_نه، چرا باید ناراحت شه. بیا جلو.
در رو بستم و کنارش نشستم.
مرجان ناراحت تر از دیشب سمت ماشین اومد. حدسم درست بود از جلو نشستن من خوشش نیومد.
تو ماشین نشست. احمد رضا از توی اینه نگاهش کرد.
_علیک سلام.
سلام ارومی گفت و به بیرون نگاه کرد.
احمد رضا نفسش رو با دلخوری بیرون داد حرکت کرد. جلوی در مدرسه موقع خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالمون.
تو مدرسه هم مرجان با من حرف نزد. زنگ اخر که خورد دوباره با احمد رضا برگشتیم. جلوی در خونه کلی بهم سفارش کرد که در رو قفل کنم و به روی هیچ کس باز نکنم.
کاری که خواسته بود انجام دادم تو اتاق تنها نشسته بودم یک ساعتی میشد که که خودم رو با کتابهام مشغول کرده بودم.
حسابی گرسنم بود. بوی غذا هم بیشتر باعث دل ضعفم میشد. اما بیرون نرفتم. شکوه خانم به پسرش اجازه نداد دیشب غذاح
بخوره به من تنها که مطمعنن اجازه نمیده.
کمی شکمم رو فشار دادم تا از گرسنگیم کم کنه که صدای در اتاق بلند شد.
با ترس به در نگاه کردم. یعنی کی میتونه باشه. هر کسی هست من در رو باز نمیکنم.
صدای در دوباره بلند شد این بار با صدای ارامش بخش احمد رضا.
_نگار.
لبخند روی لب هام ظاهر شد در رو باز کردم احمد رضا با دو تا ظرف غذا ی یک بار مصرف اومد داخل
_سلام.
_سلام.در رو چرا باز نمیکنی?
_ببخشید، نمی دونستم شمایید.
نگاهش روی روسریم افتاد ولی حرفی نزد.
سفره رو پهن کرد و غذا رو داخلش گذاشت رو به من گفت:
_بیا که حسابی کار دارم باید زود برگردم.
نشستم روبروش.
_به خاطر من اومدید خونه?
در ظرف غذای من رو برداشت و جلوم گذاشت.
_هم تو هم خودم، فوری قاشق یک بار مصرف رو توی غذاش فرو کرد و توی دهنش گذاشت. با دهن پر به من گفت:
_بخور دیگه?
چشمی زیر لب گفتم و قاشقم رو کمی پر کردم و داخل دهنم گذاشتم.
خیلی خوشحال بودم به خاطر من غذا خریده بود و.اورده بود تا با هم بخوریم. احساس ولی داشتم از اینکه انقدر براش اهمیت دارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕