بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت151 حسام گفت: _یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر میکنم صرف نداره. یه جورایی
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دکتر کمی توی چشمهام نگاه کرد و گفت: - بحثتون به کجا رسید؟ منظورم بحثت
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
خودکارش رو از روی میز برداشت و لای انگشتهاش گرفت.
کمی باهاش بازی کرد و با نگاهی کوتاه به من گفت:
-بزار مسیر بحث رو عوض کنیم.
سرم رو تکون دادم و لب زدم:
-هرچی شما صلاح بدونید.
-تو با نوید حدود پنج ماهه که نامزدی، درسته؟
سرم رو به تایید تکون دادم.
-توی این چهار پنج ماه یه بار با هم بحثتون شده، بقیهاش به خوبی و خوشی بوده دیگه، درسته؟
اگر توی خونه میگذاشتند، بله، به خوبی خوشی میگذشت.
تو جواب دکتر فقط سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بله.
-میخوام یکی از اون خاطرات خوش رو برای من تعریف کنی، با جزییات.
انگار که همه خاطرات یهو پر کشیدند و رفتند.
من قطعا خاطره خوش از نوید داشتم ولی چرا ...
دکتر گفت:
-کمکت کنم؟
تو چشمهاش خیره موندم و اون گفت:
-اولین باری که بهت گل داد!
اولین بار رو یادم بود، تو حیاط خونهاشون، اوایل اردیبهشت امسال، همون روزی که به اصرار عمه صیغه یک ساله بین من و نوید خونده شد.
شروع به تعریف کردم:
-برای اولین بار دعوتمون کرده بودن شام خونشون، اون یه گل از باغچهاشون چید و بهم داد، بهم گفت تو دستای تو قشنگتره. ولی ... ولی... به نظرم روی بوته خیلی قشنگتر بود، چون چند ساعت بعد اون گل تو دستای من پرپر شد، ولی روی بوته تا چند روز میموند.
-اون لحظه حست چی بود؟
-اون لحظه؟
به حس اون لحظهام فکر کردم. دکتر گفت:
- لحظهای که گل رو بهت داد، بعدش رو کار ندارم، فقط اون لحظه، خوب بود یا بد؟
باز هم فقط نگاهش کردم.
نمیتونستم بگم خوب بود، بد هم خب نبود.
دکتر استیصالم رو که دید، گفت:
-خب اینو ولش کن، این یکیو جواب بده...یه بار گفتی که دو ماه با اون آقا مهراب کلی هیجان و مشکل رو سپری کردید، درسته؟
سر تکون دادم و اون گفت:
-توی اون دو ماه، اون بهت گل داده؟
-نه. ولی چیزای دیگه داده، مثلا همون موبایل.
-موبایل رو که دست میگیری، حست چیه؟ خوبه یا بد؟
-خوب یا بد؟ راستش تو فکر اینم که پولشو بهش بدم، مخصوصا که الان خودم درآمد دارم.
جواب دکتر رو نداده بودم، فقط تصمیمم رو اعلام کرده بودم.
تصمیمی که امروز فردا اجراش میکردم.
دکتر مثل همیشه هیچ واکنشی نسبت به جوابهام نداشت.
کمی فکر کرد و گفت:
-اون چند روزی که گفتی نوید هیچ پیامی بهت نمیداد، وقتی که میرفتی پیامات رو چک کنی و میدیدی اون پیامی نداده، اون موقع حست چی بود؟
و بلافاصله اضافه کرد:
-اصلا صفحهاش رو چک میکردی؟
یکم به چشمهای دکتر خیره موندم و سرم رو به معنی آره تکون دادم.
دکتر منتظر توضیح بیشتر بود.
-خب...هشت صبح چک میکردم دیگه، هیچی که نبود...
لبهام رو به هم چفت کردم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خودکارش رو از روی میز برداشت و لای انگشتهاش گرفت. کمی باهاش بازی کرد
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به دکتر نمیتونستم بگم، ولی با خودم که رودربایستی نداشتم، دلم میگرفت.
شب اول منتظر شب بخیرش بودم، اینقدر به صفحهاش سر زدم و پیامی نیومد که گوشی رو پرت کردم اون سر اتاق.
صبح فردا هم پیام نداد، ظهرش من چند بار یه متن رو نوشتم و پاک کردم و آخر سر پیامی نفرستادم.
تا شب منتظر بودم و در نهایت کلی فحش نثارش کردم و خوابیدم.
صبح من پیام صبح بخیر رو دادم، حتی ارسال هم کردم، ولی سریع پاکش کردم و یه به جهنم هم گفتم.
اما وقتی که توی شرکت دیدمش...حس اون موقعم... تعجب بود.
دکتر گفت:
-شبم چک میکردی؟
سرم رو تکون دادم و نگاهم رو پایین انداختم.
-این اواخر کی رفتی خرید؟
سرم رو بالا آوردم، این سوال خوب بود، میتونستم تا فردا صبح براش توضیح بدم.
-هفته پیش. با نگار رفتم، برای تارا خرید کردیم، یه چند دست لباس پاییزی گرفتیم براش. نگار گفت ماه دیگه مهره، یهو نیوفتیم به دست و پا. وسایل شیرینی پزی گرفتیم، نگار برای بابام یه پیرهن خرید، برای خودش مانتو خرید، کفشم میخواست بخره که نشد، چون تارا شروع کرد به نق و نوق و گریه.
-تو چی خریدی؟
-من؟ هیچی، خب چیزی احتیاج نداشتم، دارم همه چی.
-همون لباسهایی که یه بار گفتی مهراب برات گرفته دیگه!
یکم فکر کردم و گفتم:
-اونا رو که عمهام قایم کرده، ولی از قبل لباس و وسایل داشتم.
-حقوقت رو چی کار میکنی؟
-پسانداز، ماه اول میخواستم کمک کنم به برادرم که قسط جهیزیهای رو که برای سحر گرفتیم بده، ولی یه وامی جور کرده بود که همه بدهیها رو تصویه کرد، الان فقط قسط همون وامه رو میده که گفت کمک نیاز نداره. منم گذاشتم بانک و کارت گرفتم، عمهام میگه بده برات طلا بخرم.
سرش رو تکون داد.
چیزی روی برگه نوشت و وقتی به من نگاه کرد گفت:
-داییت بیرون نشسته؟
-بله.
به ساعت نگاه کرد و گفت:
-میخوام باقی وقت رو با اون حرف بزنم، میشه بهش بگی بیاد.
لبم رو تر کردم، هر بار میخواست با دایی حرف بزنه، قلب من به تنش میافتاد.
ولی چارهای نبود.
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.
از اتاق خارج شدم، دایی روی صندلی روبهروی در نشسته بود و با یه مجله سرگرم بود.
با خروجم از اتاق اول به من و بعد به ساعت نگاه کرد و ایستاد.
-میخواد با شما حرف بزنه.
مجله رو روی میز انداخت و به سمت در اومد.
دایی هم این چهار پنج ماه اسیر من و رفت و آمدم به این مرگز مشاوره روان شناسی شده بود.
-تو بشین.
منتظر موندم که وارد اتاق بشه.
در که بسته شد روی اولین صندلی نزدیک به در نشستم.
به منشی دکتر که با کامپیوتر سرگرم بود نگاه کردم.
کاش الان اینجا نبود و من به راحتی گوش میایستادم.
سرم رو کمی به در نزدیک کردم، فایدهای نداشت. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و به میز شیشهای وسط سالن خیره شدم.
-چایی میل دارید؟
منشی بود که این سوال رو از من میپرسید، نگاهش کردم.
از جاش بلند شد و گفت:
-میخوام یکی برای دکتر ببرم، اگر شما هم میل دارید، برای شما هم بیارم.
پیشنهاد از این بهتر نمیشد.
-ممنون میشم.
اون رفت و من سریع روی صندلی چرخیدم و گوشم رو به در نزدیک کردم. صدای دکتر میاومد.
- این موضوع مثل سرطان داره پنجه میندازه تو کل شخصیتش، جوری که داره سلطان و حاکم همه وجودش میشه.
دایی گفت:
-خیلی بزرگش نکردید خانم دکتر! چون اصلا اینطوری نیستا.
-منتظر رفتار خاصی نباشید، آدمهای اینطوری خیلی معمولین، اینقدری که شما فکر میکنید اون رفتارها قسمتی از شخصیتشه ولی از درون داره نابودش میکنه...
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خودکارش رو از روی میز برداشت و لای انگشتهاش گرفت. کمی باهاش بازی کرد
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی عروس افغان اینجاست
https://eitaa.com/Baharstory/81530
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قابل توجه دوستانی که گاهی میان دنبال پیدیاف آثار من
دوستان گلم، برای بار هزارم میگم، من هیچ موقع کارهام رو پیدیاف نمیکنم.❌
و راضی هم نیستم که کسی این کارو بکنه❌
اگرم بر حسب اتفاق، پیدیاف کارهای من رو جایی دیدید، بدونید که بدون رضایت من بوده، و من به هیچ عنوان راضی نیستم که کسی آثار من رو از روی پیدیاف بخونه.
اون سایت و اون کانال یا پیج یا شخص هم که مشغول پخش و دست به دست کردن اون فایل هستند هم مدیون شخص من هستند.
حق الناسه و من نمیبخشم به هیچ عنوان.
May 11
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت156 بالاخره به خونه ی مورد نظر رسیدیم. کل خونههای توی اون کوچهی به اون
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت157
چشمهای پسر برقی زد و خیره به من نگاه کرد.
همونطور که به طرف من میاومد و دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:
-خوشبختم، خانم اعتمادی!
مات به دستش نگاه کردم و ناخودآگاه هر دو دستم رو به پشتم بردم و با تعجب بهش نگاه کردم.
خودم رو کمی جمع کردم و گفتم:
- همچنین!
مهبد دستش رو انداخت و گفت:
- ببخشید! من حواسم نبود. مهگل گفته بود که شما آدم معتقدی هستید. این روزها اسم شما زیاد تو خونه ی ما برده میشه. خوشحالم که حضوری ملاقاتتون کردم!
مهگل کمی هول شد. به طرف مهبد رفت و با دست بازوش رو گرفت و گفت:
- مهبدجان! شما بیا برو لباسهات رو عوض کن.
مهبد نگاهی به مهگل انداخت و گفت:
-باشه بابا! فهمیدم میخوای نباشم.
رو به من گفت:
-معذرت میخوام، خیلی دلم میخواد، از مصاحبت با شما لذت ببرم، اما میبینید که، نمی زاره!
لبخندی مصنوعی زدم. مهبد چرخید و به طرف پلهها رفت.
از پشت بهش نگاه کردم و چهره عصبانی حسام جلوی چشمهام ظاهر شد. اگه الان اینجا بود، گردن مهبد رو میشکست.
با رفتن مهبد، دختری که مهگل، سوگل صداش میکرد، اومد و با شربت و میوه از ما پذیرایی کرد.
مشغول خوردن شربت بودم که با صدای باز شدن در حیاط، مهگل بلند شد و از پنجره به حیاط نگاهی انداخت و به طرف در سالن رفت.
طولی نکشید که زنی حدوداً پنجاه ساله از در وارد شد.
با اینکه سن بالایی داشت، ولی خوب از اندامش، مراقبت کرده بود.
خیلی لاغر نبود، ولی چاق هم نبود. هیکل متناسبی داشت.
موهای بلوندش رو از روسری بیرون گذاشته بود و مختصری هم آرایش کرده بود.
ناخودآگاه ایستادم. زن، با خوشرویی به من نگاه کرد و همون طور که کفشهای پاشنهدارش رو در میآورد و دمپایی به پا میکرد، گفت:
-خیلی خوش اومدید! مهگل تا زنگ زد، سریع اومدم، ولی باز هم مثل اینکه دیر اومدم!
زن عمو گفت:
- ما هم، همین الان رسیدیم.
مهگل گفت:
-ایشون مادرم هستند.
زن به طرف زن عمو رفت و باهاش دست داد.
-ببخشید مزاحم شدیم، خانم گوهربین!
- بگید مهری، مهری هستم و فکر میکنم شما هم زرین خانوم باشید و ایشان هم بهار جان.
جلو رفتم و دست دراز کردم. زن جلو اومد و با خوشرویی چهره ام رو برانداز کرد.
لبخندی زد و من رو به طرف خودش کشید و صورتم رو بوسید.
از رفتارش تعجب نکردم، چون مطمئن شده بودم که خواستگار همین خانواده هستند.
ولی خواستگاری برای کی؟
دستم رو رها کرد و روی مبل روبروی من نشست. رو به مهگل گفت:
-بگو سوگل دو تا شربت بیاره!
- چرا دوتا؟
- با میثم اومدم.
چه اسم آشنایی! میثم کی بود؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت157 چشمهای پسر برقی زد و خیره به من نگاه کرد. همونطور که به طرف من می
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت158
مهگل بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. مهری خانوم چشمش رو از من بر نمیداشت. کمی خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
-مهسان میگفت شما هم پزشکی خوندید!
سر بلند کردم و گفتم:
-دندونپزشکی میخونم.
- موفق باشی، عزیزم!
صدای مجدد در، توجه همه رو جلب کرد. همون مرد اون شب توی عروسی، با چهرهای بشاش وارد شد. بلند سلام کرد.
بلند شدم و جواب سلامش رو دادم. مونده بودم اگه این هم بخواد با من دست بده، چیکار کنم! ولی خوشبختانه این کار رو نکرد.
پس از احوالپرسی با زن عمو و بعد هم من، خیلی محترمانه روی مبل نشست.
رو به زن عمو گفت:
- من قبلا افتخار آشنایی با شما رو داشتم، ولی ایشون...
مهری خانم گفت:
-میثم جان، ایشون بهار خانم هستند.
چشمان مرد برقی زد و خیره نگاهم کرد. خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم.
مهگل با سینی شربت وارد شد.
- سلام، عمو، چه عجب از این ورا!
- مامانت اصرار کرد.
لیوان شربتی از توی سینی برداشت و جرعه ای نوشید و گفت:
- مهیار نیومده؟
مهگل سری به معنای نه تکون داد و چهرهای متاسف به خودش گرفت.
زنعمو و مهری خانوم مشغول صحبت شدند و گاهی هم آقا میثم نظری میون حرفهاشون میداد.
مهگل هم کنار من نشست و مشغول صحبت با من شد، ولی من اینقدر اعصابم خراب بود که اصلا متوجه نمیشدم، چی میگه.
مهگل هم کمی کلافه بود. انگار منتظر کسی یا چیزی بود، چون دائم به ساعت نگاه میکرد.
آقا میثم هر وقت به من نگاه میکرد، حس میکردم دارم گر میگیرم.
فکر اینکه خواستگار همین مرده، اعصابم رو به هم میریخت.
این مرد همسن پدر من بود! چطور ممکنه، زنعمو برای دور کردن من از پسرهاش راضی بشه، من رو بده به کسی که سن پدرم رو داره.
رو به مهگل گفتم:
- ببخشید! سرویس از کدوم طرفه؟ میخوام یه آبی به صورتم بزنم.
لبخند زد. ایستاد و راهنماییم کرد. وارد سرویس شدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت158 مهگل بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. مهری خانوم چشمش رو از من بر نمی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت159
نفسم رو سنگین بیرون دادم. خودم رو توی آینه نگاه کردم. زنعمو من رو با خودش آورده بود، تا به خواستگارها نشون بده.
اصرار برای آرایش، پوشیدن مانتویی که بهم بیاد و اینکه دلش نمیخواست حامد و حسام چیزی بدونند، دلیلش همین میتونه باشه.
چند دقیقهای توی سرویس موندم. دلم نمیخواست به اون محیط سنگین برگردم، ولی نمیشد که توی دستشویی هم بمونم.
از سرویس بیرون اومدم. از پنجرهز بزرگ خونه به حیاط نگاه کردم. انگار کسی توی حیاط بود.
پردهی توری اجازه نمیداد، دقیق ببینم. چشمهام رو ریز کردم و تا دقیقتر ببینم.
مرد چهار شونهای که چهرهاش رو نمیدیدم، سوار موتوری توی حیاط بود.
تیپ و لباس مهگل رو تشخیص دادم. دست مهگل روی ساعد مرد بود و چیزهایی میگفت که نمیشنیدم.
مهگل به چیزی اصرار داشت و مرد سعی در پس زدنش میکرد. مرد دست مهگل رو از روی ساعدش باز کرد و با موتور به طرف در حیاط حرکت کرد.
مهگل دنبالش دوید و دوباره دست مرد رو گرفت.
مرد دوباره دستش رو پس زد و بعد از باز کردن در، با موتور بیرون رفت.
همین طور به صحنههای بیرون نگاه میکردم که با صدای بم و مردونهی آقا میثم، سر چرخوندم.
-خانوم اعتمادی!
نگاهم رو از پنجره گرفتم و به میثم دادم. فاصلهی بینمون رو پر کرد و با اشاره به حیاط گفت:
- مهیار بود.
خیره نگاهش کردم که ادامه داد:
- پسر یاغی این خونه.
حالا دقیقا روبروی من بود.
- شما ساکن شیرازید، درسته؟
-بله.
- دوست ندارید، بیای تهران زندگی کنید؟
-من شیراز رو ترجیح میدم.
- یعنی اگه یه موقعیت خوب، تو تهران براتون ایجاد بشه، باز هم علاقهای ندارید، به تهران بیاید.
به حرفش فکر کردم و گفتم:
- نمیدونم!
- به نظر، بیست تا بیست و سه ساله میایید، درسته؟
- بیست و دو سالمه.
لبخند زد و عمیق نگاهم کرد. خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
- خیلی جوونی!
کمی مکث کرد و گفت:
- تا کی تهران هستید؟
-امروز و فردا، بعدش برمیگردیم.
- دوست دارید، فردا یه قرار ملاقات دو نفره بزاریم و کمی صحبت کنیم.
نفسم سنگین شد.
-چرا من باید با شما صحبت کنم؟
- اگه مایل نیستید، من اصراری ندارم.
- مایل نیستم.
سرش رو تکون داد و گفت:
_ پس هیچی!
کارتی رو به سمت من گرفت و گفت:
- این شمارهی منه! برای هر موقعی که مایل بودید!
کارت رو گرفتم و گفتم:
- فکر نمیکنم هیچ وقت تمایل پیدا کنم.
آقا میثم لبخند زد و از من فاصله گرفت. سر جام برگشتم.
حس کردم مهری خانوم، از این کار میثم خوشش نیومده و سعی داره با چشم و ابرو بهش بفهمونه!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت159 نفسم رو سنگین بیرون دادم. خودم رو توی آینه نگاه کردم. زنعمو من رو ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت160
مهگل دوباره کنارم نشست و مشغول صحبت شد. از همه چی حرف زد. از دخترش، از شوهرش، خاطرات دانشگاه و من فقط گوش دادم.
نیم ساعتی حرف زد و من حواسم حسابی از اطراف پرت شده بود.
لحظهای سر چرخوندم و دوباره اطرافم رو نگاه کردم. میثم نبود. مهری خانوم کنار زن عمو نشسته بود و آروم آروم صحبت میکردند.
به ساعت نگاهی کردم. دو ساعتی بود که نشسته بودیم. دلم شور افتاد. موبایلم رو از توی کیفم بیرون آوردم و نگاهی به صفحهاش انداختم.
هشت تماس بی پاسخ.
سه تماس از حامد و پنج تماس از حسام.
پس دلشورهام الکی نبود. حتما برگشتند و متوجه عدم حضور ما شدند. به زن عمو نگاهی کردم و گفتم:
- زن عمو، موبایلت رو یه دقیقه نگاه میکنی؟
زنعمو اخم کرد و گفت:
_ چیزی شده؟
سر تکون دادم و به کیفش اشاره کردم.
موبایلش رو از توی کیفش در آورد و به صفحهاش نگاهی انداخت. کمی لبهاش رو به هم فشرد و رو به مهری خانوم گفت:
- اگه ممکنه یه ماشین برای ما بگیرید که ما دیگه رفع زحمت کنیم.
مهری خانم با لحنی پر از حسرت گفت:
- به این زودی؟ شام در خدمت باشیم، شوهرم تا یه ساعت دیگه میاد.
- نه دیگه، دیر شده، باید بریم.
مهری خانوم رو به مهگل گفت:
- تو با ماشین اومدی؟
مهگل سر تکون داد و هم زمان گفت:
-آره!
-پس زحمت رسوندنشون رو بکش.
مهگل لبخند زد و گفت:
- به روی چشم!
زن عمو گفت:
- مزاحم نباشیم!
مهگل نمایش گونه اخمی کرد و گفت:
-بهار جان هیچ وقت مزاحم نیست.
دیگه این تعارفاتشون برام تعجب برانگیز نبود، چون مطمئن شده بودم خواستگار، یکی از مردهای این خونه است و به احتمال زیاد، میثم.
ولی من اگر میمردم هم زن اون نمیشدم.
مهگل بلند شد و وارد اتاقی شد. من و زن عمو هم منتظر ایستادیم.
موبایل رو توی دستم با حرص و دلشوره فشار میدادم.
با مهری خانوم خداحافظی کردیم. مهگل لباس پوشیده از اتاق بیرون اومد و به طرف حیاط رفتیم.
هنوز وارد کوچه نشده بودیم که زن عمو رو به من گفت:
-بهار! کیفت کو؟
تازه متوجه شدم کیفم رو جا گذاشتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت157 چشمهای پسر برقی زد و خیره به من نگاه کرد. همونطور که به طرف من می
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به دکتر نمیتونستم بگم، ولی با خودم که رودربایستی نداشتم، دلم میگرفت
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صدای قدمهای منشی من رو به حالت قبل در آورد.
دخترک با یه سینی به سمتم اومد.
یه استکان چای و قندون رو روی میز گذاشت و به سمت در رفت.
چند تقه به در زد و وارد شد.
وقتی که در رو باز میکرد صدای دکتر رو شنیدم.
-اگر بشه با نامزدش هم یه جلسه داشته باشم...
چشمهام گرد شد.
آبروم جلوی نوید میرفت.
خواستم معترض بشم که دکتر گفت:
-و ... این عمه خانم رو هم ...
حرفش رو قطع کرد و از دختر تشکر کرد، دایی هم تشکر کرد.
هر چی منتظر موندم دیگه دکتر حرفی نزد، اینقدر حرف نزد تا دختر از اتاق بیرون اومد و در رو بست.
لبم رو به دندون گرفتم.
میخواست با عمه و نوید حرف بزنه و این بد بود.
باید اعتراض میکردم، باید میگفتم نه.
برای بلند شدن از جام نیم خیز شدم که با ورود یه مرد به سالن سر جام خشک شدم.
مهراب؟ اینجا؟
اون هم اولش تعجب کرد ولی کم کم لبخند روی لبش نشست.
نزدیکتر اومد و با همون لبخند دندون نما گفت:
-سلام خانم خانما، دیروز دوست امروز آشنا!
لبخند اون هر لحظه پهنتر میشد ولی من همچنان تو حالا نیمه خشک شده بودم.
به زور جوابش رو دادم:
-سلام.
فقط همین رو تونستم بگم.
یکم نگاهم کرد و به سمت میز منشی رفت.
-سلام، مهراب نامدارم، وقت داشتم.
منشی جوابش رو داد و گفت:
-بله، بشینید تا نوبتتون شه.
خیلی وقت بود که ندیده بودمش، از همون شب مهمونی، همون شبی که سینی فالوده رو پخش زمین کرد و بعد هم نموند و رفت.
مهراب به سمت من چرخید.
مست و شنگول به سمتم اومد و گفت:
-تنهایی؟
-دایی ممد توئه.
بدون ترس گوشش رو به در چسبوند.
چند ثانیهای نگه داشت و وقتی گوشش رو از در جدا میکرد گفت:
-وقت واسه تو گرفته، بعد خودش اون توئه؟
-من تازه اومدم بیرون، دکتر گفت به داییت بگو بیاد تو.
گوشش رو دوباره به در چسبوند.
چقدر راحت بود، برعکس من.
به منشی نگاه کردم، حواسش نبود.
صاف نشستم و گفتم:
-شاید من نخوام حرفهایی که در مورد من میزننو شما بشنوی.
ابرو بالا داد. لبخند زد.
گوشش رو از در جدا کرد.
میز وسط سالن رو دور زد و روی صندلی کنار من نشست.
-میدونستم امروز وقت داری، یه ساعت پیش میومدم و از همون اولم گوشمو به در میچسبوندم...حیف شد!
نگاهم کرد و گفت:
-از نوید چه خبر؟
-من باید از شما بپرسم که چه خبر از نوید، ماشالا اینقدر که شما همو میبینید، من نمیبینمش.
بلند خندید و گفت:
-حسودی نکن. من و اون شریکیم.
به سمتش چرخیدم و گفتم:
-شغل شما دقیقا چیه آقا مهراب؟ مترجمید؟ شرکت دارید؟ با نوید شرکید؟ تو کار بزن و بهادری هستید؟ چی دقیقا؟
ابرو بالا داد و گفت:
-اگه دوست داری بدونی باید بزاری من گوشمو بچسبونم به اون در که ببینم چی میگن. بعدش منابع در آمدم رو برات باز میکنم.
حرفش بیشتر شبیه کنایه بود ولی شکل نگاهش انگار واقعا منتظر بود که من بگم باشه، بیا برو گوش وایسا.
به روبهروم خیره شدم.
کمی بینمون به سکوت گذشت و اون بود که این سکوت رو شکست.
-آب افتاده زیر پوست!
آب دهنم رو قورت دادم.
اینی که گفت دقیقا یعنی چی؟
نه اینکه معنی جملهاش رو ندونم یا تا حالا نشنیده باشم، ولی اون نباید میگفت.
نگاهش کرد و اون هم نگاهم کرد، عمیق و خاص.
لبخند زد، لبخندش از نگاهش هم خاصتر بود.
-از اینجا خودت میری خونه یا با سید میری؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صدای قدمهای منشی من رو به حالت قبل در آورد. دخترک با یه سینی به سمتم او
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
جوابش رو ندادم و اون سریع اضافه کرد:
- چون اون باید بره مغازه، اونم این وقت روز پرسیدم.
مکثی کرد و گفت:
-اگر خودت قراره بری، وقتو کنسل کنم، برسونمت.
-با نوید میرم.
اسم نوید رو آوردم که حد و حدود رو رعایت کنه.
من دیگه اون دختر مجرد نبودم که دوستم داشته باشه و خواهانم نباشه.
به قول عمه سر و صاحاب داشتم تا وقتی که اون عقد موقت وجود داشت.
خودش فهمید که سرش رو تکون داد و نگاهش رو گرفت.
از جاش بلند شد و به سمت در اومد.
داشت چی کار میکرد؟
قبل از اینکه گوشش رو به در بچسبونه گفت:
-گوش میدم، عوضش منبع درآمدمو بهت میگم.
چشمهام گردتر از این نمیشد.
به منشی نگاه کردم.
منتظر اعتراضش بودم ولی اون همچنان با کامپیوتر مشغول بود.
چی کار باید میکردم؟
اعتراض؟ سر و صدا؟ هولش میدادم؟
به در اشاره کرد. داشت من رو هم دعوت میکرد به گوش دادن.
به منشی نگاه کردم.
مهراب رو که نمیتونستم از در دور کنم، حداقل یکم گوش بدم.
روی صندلی چرخیدم و گوشم رو به در نزدیک کردم.
صدای دکتر میاومد:
-... آدما از موقع تولدشون با هم متفاوتن، یه بچهای ساکته، یه بچهای نه، حتی نحوه شیر خوردن و دندون در آوردنشونم فرق داره. شما خودت سه تا بچه داری، اینو باید تجربه کرده باشی. بعیده از شما گفتن این حرف!
-الان باید چی کار کرد؟
-پیشنهاد اولم رو که گفتید نمیشه، مخصوصا با وابستگیهاش به خانوادهاش، پس میمونه همون که گفتم بهتون ... و اینکه فعلا فاصله جلسات رو کم میکنیم، به جای ماهی یه بار، دو هفته یه بار. و اینکه با افرادی که گفتم باید حتما حرف بزنم.
-آقا چی کار میکنید؟
نگاهم به سمت منشی معترض چرخید.
سریع روی صندلی چرخیدم و درست نشستم ولی مهراب به جای برداشتن گوشش از در، انگشت روی بینیش گذاشت و زمزمه کرد:
-هیس!
منشی اخم کرد و گفت:
-این کارتون اصلا درست نیست.
مهراب سرش رو از در کند و رو به منشی گفت:
-طرف فامیله، آشناست، اول و آخرش خودش بهم میگه دیگه.
-شما بشینید، اگر مایل باشن بعدا خودشون میگن بهتون.
مهراب تسلیم شد و کنار من نشست. منشی هم کمی به هر دومون خیره موند و رفت.
مهراب گفت:
-گفتی نوید میاد دنبالت؟
گوشیش رو از جیب شلوارش در آورد و گفت:
-زنگ بزنم بهش بگم اومد اینجا صبر کنه کارم تموم شد، بریم یه دوری بزنیم با هم.
تا اومدم بگم نه، در اتاق دکتر باز شد.
دایی از اتاق خارج شد و همزمان مهراب الو گویان از جاش بلند شد و به سمت دایی رفت.
با نوید حرف میزد و با دایی دست میداد.
به شونه دایی زد و با نوید قرار گذاشت.
اخمها تو هم رفت. نمیخواستم نوید بیاد اینجا.
بهش گفته بودم که مشاوره میرم ولی دلم نمیخواست وارد جزییات بشه.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی عروس افغان اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
سرو سـامان بدهی یا سرو سامان ببری
قـلب من سوی شما میل تپیـدن دارد....
#دلبــــرانه
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
من با چه شور و علاقه ایی تورو بردم برات طلا خریدم دارم واست خرید میکنم که دلتو بدست بیارم که توهم منو دوست داشته باشی اونوقت تو منو میپیچونی
امیر به خدا من نمیتونم تورو دوست داشته باشم. ازت خواهش میکنم منو رها کن برم.
رفتن در کار نیست . حالا که نمیتونی منو دوست داشته باشی منم اصرار نمیکنم. دیگه هم سعی نمیکنم با محبت دلتو بدست بیارم از حالا به بعد بلدم چیکار کنم.
کمی مضطرب گفتم چیکار میخواهی بکنی؟
با زور تصاحبت میکنم.
🪴رمان پرهیجان خانه کاغذی 🪴
🥰اثری دیگر از نویسنده رمان عسل.🥰
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ℒℴνℯ♥️
یجوری میخوامت که
مجنون لیلیشو نمیخواست... 😍😘
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت160 مهگل دوباره کنارم نشست و مشغول صحبت شد. از همه چی حرف زد. از دخترش،
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت161
مهگل لبخند زد و گفت:
- من تا ماشین رو روشن میکنم، برو کیفت رو بیار.
به طرف در سالن حرکت برگشتم.
لای در باز بود. تا خواستم در رو هول بدم و وارد شم، صدای میثم از توی خونه اومد.
دستم شل شد. عصبی و با حرص حرف میزد.
- زن داداش، اون با کتایون نتونست کنار بیاد، پریا رو هم نتونست نگه داره! ده دقیقه با مهسان یه جا باشه، اشکش رو در میاره! چطور انوقت ...
مهری خانم اجازه نداد میثم جملهاش رو کامل کنه و گفت:
- این دختر فرق داره. اخلاق هاش میخوره به چیزی که مهیار می،خواد! بعدم، مگه ما داریم به زور مجبورش میکنیم! ازش خواستگاری میکنیم. خودش مختاره هر جوابی بده!
-چرا برای پروانه نمیری خواستگاری؟
مهری خانم با لحنی کلافه گفت:
- چون اون خواهر پریاست، نمیشه!
- نه زن داداش! چون پروانه اخلاق سگی مهیار رو میشناسه! همهی دخترهای آشنا میشناسند! حرف این دختر، یه ماه و نیمه که توی این خونه است. چرا همه باید بدونند غیر از خودش! چرا با مهیار آشناش نمیکنی، تا بره باهاش حرف بزنه!
- زن عموش اینطوری خواسته! اولش که عزادار بودند، بعد هم گفت که پسرعموهاش زیادی روش حساسند، اجازه نمیدن دختره شوهر کنه. باید اول اونها رو آماده کنه.
-اونوقت تو باور کردی؟
مکثی کرد و ادامه داد:
-این دختر فقط بیست و دو سالشه! کنار مهیار بودن کفش آهنی میخواد! تو که مادرشی ...
دیگه گوش ایستادن جایز نبود. دیر شده بود. آروم در زدم و گفتم:
-ببخشید!
بعد خیلی آهسته، در رو هول دادم و بازش کردم.
مهری خانوم روی مبل نشسته بود و میثم ایستاده.
مهری خانوم با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- چیزی شده، عزیزم؟
- آره، کیفم رو جا گذاشتم.
نگاهی به مبلی که قبلا روش نشسته بودم کرد و گفت:
- بیا، اینجا جا گذاشتی.
میثم به طرف کیفم رفت و برش داشت و به سمت من اومد.
کیف رو ازش گرفتم. آروم لب زد:
- فکرهاتون رو بکنید، خوشحال میشم یه ملاقات دو نفره داشته باشیم.
کمی نگاهش کردم. جوابی به درخواستش ندادم و با یه خداحافظی کوتاه از در خارج شدم.
تا چند لحظه پیش مطمئن بودم که خواستگار همین مَرده، ولی با حرفهایی که شنیدم، فهمیدم خواستگار برادر بزرگ مهگله؛ همون که بهش میگن مهیار!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت161 مهگل لبخند زد و گفت: - من تا ماشین رو روشن میکنم، برو کیفت رو بیار
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت162
وارد کوچه شدم. به ماشینهای پارک شده کنار کوچه نگاهی کردم. صدای بوق ماشین باعث شد نگاهی به ماشین شاسی بلندی کنم که چراغهای قرمز عقبش چشمک میزد. به طرفش حرکت کردم و روی صندلی عقب جا گرفتم.
دوباره دل شوره به سراغم اومد. اگر حامد هم چیزی نگه، حسام، حسابی بازخواستم میکنه. زورش به مادرش که نمیرسید و دیوار منم که حسابی کوتاه!
تو همین فکرها بودم که صفحه موبایلم خاموش و روشن شد، ولی هیچ صدایی ازش در نیومد. حتما خراب شده، چون من صداش رو قطع نکردم.
آروم گوشی رو برگردوندم. حامد بود. آب دهنم رو قورت دادم و نوار سبز رنگ رو لمس کردم.
- الو!
صدای نگران حامد توی گوشم پیچید.
-بهار، کجایید؟
اومدم لب باز کنم که صدای عصبانی حسام رو شنیدم.
-جواب داد؟ بده من ببینم اون گوشی رو!
- داداش دارم ازش میپرسم. بذار!
ناخواسته لبهام رو به داخل جمع کردم. حامد گفت:
-بهار، کجایید؟
- داریم برمیگردیم!
- کجا رفته بودید؟
یه دفعه صدای اعتراض حامد و بعد هم صدای فریاد گونه و عصبانی حسام تو گوشم، پیچید.
-بهار، کدوم قبرستونی هستی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
صبر نکرد که جواب بدم و ادامه داد:
-یعنی فقط دستم بهت برسه، میدونم باهات چیکار کنم! چشمت خورده به آب و رنگ تهران، مامان من رو کجا برداشتی بردی؟
فریادش بلند تر شد.
- چرا حرف نمیزنی؟
نگاهی به پشت سر مهگل انداختم و آروم گفتم:
-آخه تو نمیذاری!
- گوشی رو بده به مامان.
نگاهی به زن عمو انداختم که از روی صندلی جلو به طرفم برگشته بود و با اخم نگاهم میکرد. گوشی رو به طرفش گرفتم که با سر جواب منفی داد.
دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
- یه ربع دیگه میرسیم هتل.
با لحنی پر از تهدید گفت:
- یه ربع دیگه من تو رو میکشم.
آروم جواب دادم:
- باشه، پس تا یه ربع دیگه!
گوشی رو از گوشم فاصله ندادم و همونطور نگهش داشتم.
کمی ترسیده بودم و منتظر بودم تا یه چیزی بگه، یا اگر هم تماس قطع میشه، از طرف اون باشه.
بعد از چند لحظه، صدای حامد خیلی ضعیف اومد که میگفت:
- نگفت کجا رفتند؟
حالا صدای عصبانی و تند حسام اومد.
-تو چرا اینقدر بیغیرتی؟ دو سه ساعته داریم دنبالشون می گردیم، اونوقت بعد از این همه تماس، خیلی آروم میگی کجایید!
صدای آروم و ضعیف حامد اومد که میگفت:
- داداش، مگه غیرت به صدای بلنده! الان مثلا به تو گفت کجا رفتند!
بعد صدای خش خشی اومد و صداها نا واضح شد. گوشی رو از گوشم فاصله دادم. قسمت قرمز رنگ رو لمس کردم.
زن عمو و مهگل با هم حرف میزدند و من ترجیح میدادم، ساکت باشم.
مهگل ماشین رو روبروی هتل نگه داشت و بعد از خداحافظی و تعارفات معمول، پیاده شدیم.
حسام و حامد لب باغچه، کنار پیادهرو نشسته بودند. حسام با اخم به روبرو نگاه میکرد و حامد آروم باهاش حرف میزد. با زنعمو همقدم شدم و به طرفشون رفتیم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت162 وارد کوچه شدم. به ماشینهای پارک شده کنار کوچه نگاهی کردم. صدای بوق
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت163
حامد اول ما رو دید. ایستاد و بعد هم حسام.
ناخودآگاه خودم رو کمی به پشت زن عمو کشیدم. ما آروم راه میرفتیم، ولی اونها با چند قدم خودشون رو به ما رسوندند. حسام عصبانی بود و حامد آروم.
حسام با همون صدای عصبانی که سعی داشت بلندش نکنه، گفت:
-کجا بودید؟
زن عمو گفت:
- از کی تا حالا من باید برای پسرم توضیح بدم کجا بودم یا کجا میرم!
اخم کرد و با تاکید ادامه داد:
- بعد هم، علیک سلام!
از بین هر دوشون به آرومی رد شدیم و به طرف در هتل رفتیم.
از توی شیشه قدی هتل میدیدم که دنبالمون میان. زنعمو به طرف پلهها رفت که صدای حسام از پشت سرم اومد.
- بهار، تو بمون!
زن عمو برگشت و با صدایی آروم ولی تند رد به حسام گفت:
-چی کارش داری؟ از خودم بپرس هر چی میخوای بپرسی!
- تو که جواب نمیدی!
-حسام، این رو تو مغزت فرو کن، تو نگهبان من نیستی. از این اداها هم که پدربزرگتون در میآورد، که زن تنها بدون مرد جایی نباید بره، در نیار. این چیزی که تو بهش میگی غیرت، من میگم تعصب بیخود!
بعد به من اشاره کرد و رو به حسام گفت:
- شاید این زبونش جلوی شما کوتاه باشه و هیچی نگه، ولی این رو تو گوشت فرو کن، من مادرتم، حق نداری برام تعیین تکلیف کنی!
حامد جلو اومد و گفت:
- مامان، تعیین تکلیف نیست، نگران شده بودیم. حداقل یه اطلاع میدادید، فکر کردیم شاید اتفاقی افتاده باشه!
زن عمو گفت:
- از بهار خواستم من رو ببره یه جایی. چون اون اینجاها رو بلده و من بلد نیستم.
بعد هم چرخید و بازوی من رو کشید و از پله ها بالا رفت.
وارد اتاق شدیم. کیفم رو روی تخت گذاشتم و گفتم:
- زن عمو! خب، چرا نگفتید کجا رفتیم؟ میتونستید بگید رفتیم خونه یکی از دوستهای شما، یا من.
نگاهی به من کرد و گفت:
-من یه زنم که تازه بیوه شده و یه پسر تعصبی هم دارم. اگر از همین الان جلوی دخالتهاش رو نگیرم، فکر میکنه، میتونه برام تعیین تکلیف کنه.
شاید این دلیل محکمی بود که زن عمو برای کارش آورد. اما من دلیل این پنهان کاری رو خوب میدونستم. شاید هم یه تیر و دو نشون زده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت163 حامد اول ما رو دید. ایستاد و بعد هم حسام. ناخودآگاه خودم رو کمی ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت164
چند دقیقه بعد، صدای در اتاق اومد. در رو باز کردم. حامد لبخندی زد و گفت:
- خوب جستی ملخک!
لبهام رو بهم فشار دادم و گفتم:
- فکر نمیکنم مامانت خوشش بیاد، بگم کجا بودیم!
زن عمو در رو کامل کشید و باز کرد. اخم کرد و طلبکار گفت:
-چیه؟ تو هم اومدی ادای داداشت رو در بیاری؟
حامد با لحنی شوخ و شنگ گفت:
-نه قربون قد و بالای تپلت بشم. اومدم، یادآوری کنم که شب با من قرار داری!
چهره زن عمو بشاش شد. با چشمهاش لبخند میزد، ولی از لبهاش چیزی معلوم نبود.
حامد گفت:
- فقط یه چیزی! از این به بعد، اگه خواستی جایی بری، یه پیام بهم بده، بگو دارم میرم یه جایی که به هیچ کس، هیچ ربطی نداره. ولی حالم خوبه!
زنعمو پشت پلک نازک کرد و گفت:
-رفته بودم خونه ی یکی از دوستهام که ساکن تهرانه!
حامد با لبخند گفت:
- ممنون که بعد از دوساعت دلنگرانی بهم گفتی. هر چند که به من ربطی نداره. فقط قراره امشب فراموش نشه!
-اومده بودی فقط این رو بگی؟
-نه، حسام سر درد داره. اومدم ببینم مسکن داری!
زن عمو با دست بهش اشاره کرد و گفت:
-صبر کن!
رفت داخل و کنار ساکش نشست. به حامد نگاه کردم. قیافهاش کمی جدی شد و گفت:
- این چیزی که گفتم برای شما صدق نمیکنه. شما اگر آب هم بخوای بخوری، باید برای من توضیح بدی.
مثل خودش جدی گفتم:
- تا اون موقع راه زیادی داری، آقا حامد!
حامد اخم کردـو لب باز کرد که یه دفعه زن عمو گفت:
-بیا حامد، پیدا کردم.
سرم رو چرخوندم و قرص رو گرفتم و به حامد دادم.
کمی ازم فاصله گرفته و خیلی آروم به طوری که فقط من بشنوم گفت:
-با هم صحبت میکنیم!
بعد از رفتن حامد، زن عمو گفت:
- به عمرم سوار یه همچین ماشینی نشده بودم.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- ماشین مهگل رو میگم. فکر هم نمیکنم هیچوقت دیگه هم بتونم. اصلا نفهمیدم چطور رسیدیم، اینقدر که راحت بود.
لبخندی خاص زد و گفت:
- خونه زندگیشون رو دیدی! حسام و حامد، اگر تمام عمرشون رو هم کار کنند، نمیتونند یه همچنین خونه زندگی درست کنند.
-خب، زن عمو! طرف درس خونده، زحمت کشیده، جراح قلبه، رئیس بیمارستان خصوصیه! حالا داره نتیجهی زحمتش رو میبینه!
- هرچی که هست، اعضای خونوادهاش دارند تو راحتی زندگی میکنند. پسرهاش، دخترهاش، چهار روز دیگه زن بگیره برای پسرش، عروسش تو راحتیه.
با این جمله آخرش، منظورش رو کامل فهمیدم.
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت جوابش رو ندادم و اون سریع اضافه کرد: - چون اون باید بره مغازه، اونم ای
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
#سحر
با دیدن راستین، دست به کمر دردناکم گرفتم و ایستادم.
شکمم خیلی جلو اومده بود.
توی این هفت ماه حتی یک بار هم به دکتر مراجعه نکرده بودم تا از سلامت بچهام مطمین بشم.
فقط امیدوار بودم که سالم باشه.
-چی شد؟ دیدیش؟ حرف زدی؟
آرهای گفت و سرش رو جوری متاسف به اطراف تکون داد که تا ته ماجرا رو خوندم.
-محمودو دیدم... خلاصهاش میشه که دو تا گروهن که افتادن به جون هم، امیر فرخ و مهتابم گرفتن که حسابهاشونو با محمود صاف کنن.
به شانس مسخرهام لعنت فرستادم و گفتم:
-یعنی تو این شیش ماه امیر و مهتاب زندانی اون گروهن؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-به محمود قضیه رو گفتم، گفت ردمون میکنه ولی برای من و تو، سیصد دلار میگیره، اگر بچه هم همراهمون باشه، صد تام واسه اون. میشه هفتصد تا.
با بدبختی نگاهش میکردم، هفتصد دلار از کجا میآوردیم؟
اون هشتاد میلیون که همون چند ماه اول تموم شد.
این چند ماهم به لطف چند تا ایرانی، راستین کار کرده بود، که اون هم کارهایی که اصلا اسمشون کار نبود.
-حالا چی کار کنیم؟
اونم نمیدونست که شونه بالا داد و بی جهت به اطرافش سر چرخوند و بعد به جایی اون سمت خیابون خیره شد.
-بریم دوباره کنسولگری؟
نگاهم کرد و گفت:
-که چی بشه؟ دیدی که بهمون چی گفتن، گفت مدارکت برای پناهندگی کافی نیست. پاسپورتم که نداریم، با اون برگهای هم که داد بهمون نهایت تا پسفردا بتونیم تو این شهر ول بچرخیم.
-پس چی کار کنیم؟
تو چشمهام خیره شد و گفت:
-برگردیم؟
اخمهام تو هم رفت.
-برگردیم؟ برگردم بگم خرم به چند؟ اون سعید گور به گورو چی کار کنم؟
انگشتهام رو جمع کردم و جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
-میندازنت زندان، میفهمی؟
-حداقل زندان کشور خودم میرم.
صداش اوج گرفته بود.
- دیروز تو اون کارگاه کوفتی، اگر پلیس به عنوان کارگر غیرقانونی منو گرفته بود، الان تو دقیقا میخواستی چی کار کنی؟ تو مملکت خودم باشم چهار نفر هستن که خیالم از زن و بچهام راحت باشه، اینجا تو دقیقا میخوای چه گوهی بخوری!
فقط نگاهش کردم.
جواب ندادم که عصبی تر نشه.
سکوتم رو که دید دست لای موهای نامرتبش برد و کنار دیوار چمباتمه زد.
کنارش به دیوار تکیه دادم.
تو همون حالت گفت:
-کارهاتم خرکیه آخه، که بگم یه جا بمون برم یه کاری جور کنم که پول دستمون باشه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سحر با دیدن راستین، دست به کمر دردناکم گرفتم و ایستادم. شکمم خیلی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
اخمهام تو هم رفت.
تکیهام رو از دیوار گرفتم.
به خودم اشاره کردم و گفتم:
-کارهای من خرکیه؟
نگاهم کرد و گفت:
-آره، جلوی کنسولگری نرسیده بودم داشتی به اون یارو داعشیه اعتماد میکردی.
ایستاد.
-یارو فهمید که غیرقانونی اونجاییم، رسما داشت تهدیدم میکرد.
-تهدید کجا بود؟ داشت از شرایط گروهشون میگفت.
-تهدید کجا بود! مرتیکه داشت میگفت زنت میخواد جزو جهاد اسلامی باشه، تو اگر نمیخوای بیای، طلاقش بده اون بیاد.
صداش دوباره اوج گرفته بود.
با ترس به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
-آروم بابا، آروم!
کلافه بود.
-چه میدونستم طرف داره برای داعش عضوگیری میکنه! اومد گفت میخوای از مرز رد بشی، گفتم آره، گفت من میبرمت بی دردسر. فکر کردم شانسمون زده.
چپ چپ نگاهم میکرد.
حالتی شرمنده گرفتم و با صدایی آروم گفتم:
-تو هم که کم سرم غر نزدی که! منم که گفتم ببخشید، بازم باید به روم بیاری.
-کاش ببخشیدت واقعا ببخشید بود.
چرخید و بهم اشاره کرد.
-بیا بریم ببینم چه گلی میشه به سرمون بگیریم.
دنبالش راه افتادم.
وارد خیابون میشدیم که صداش زدم.
برگشت.
خودم رو بهش رسوندم و گفتم:
-راستین، شمارهای که کیمیا داده بودم هستا. یه امتحان میکردیم بد نبود.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-شماره و رمزو دادم به احمدرضا، گفت چک میکنه ببینه چیه.
یکم بهم زل زد و اسمم رو صدا زد:
-سحر ...
اینجور سحر گفتنش معمولا ادامه داشت، ولی اینکه ادامه نداده بود و ساکت شده بود دلم رو به شور انداخت.
-باز چی شده؟
جوابم رو نداد و گفت:
-هیچی، فعلا بیا.
دنبالش راه افتادم، اما دلم مثل سیر و سرکه جوش میزد.
طاقت نیاوردم و صداش زدم.
جوابم رو نداد.
چند ثانیه بعد ایستاد.
نگاهم کرد و گفت:
-میتونی ... تا خونه پیاده بریم؟
تو چشمهای قهوهای رنگش خیره موندم.
پول نداشت که این پیشنهاد رو میداد.
احتمالا دیروز بی کار شده بود.
صاحب کار احتمالا از مامورها ترسیده بود و عذر راستین رو خواسته بود.
بار اول هم نبود که اینطوری میشد، تو این چند ماه، این شغل سومش بود.
اب دهنم رو قورت دادم، کمرم که خیلی درد میکرد ولی لبخند زدم و گفتم:
-بریم.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی عروس افغان اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر عید غدیر عید اکبر صلوات
بر چهرهی نورانی حیدر صلوات
بر فاطمه این عید هزاران تبریک
بر یک یک اهل بیت کوثر صلوات
#عید_غدیر✨ 🌺
#بر_شیعیان_جهان💚
#مبارڪ_باد✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ کلام انسان ، معجزه انسان است ...
چیزی که صددرصد قطعی نشده رو به کسی نگو !!
به آشنا هیچ وسیله ای نفروش !!
با هیچ دوستی همکار نشو !!
جلو جلو واسه هیچی ذوق نکن !!
فکر کن هرکسی تو زندگیته
قراره ۳۰ ثانیه بعد ترک کنه !!