eitaa logo
بهار🌱
20.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
596 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بايد مرتباً خود را احساس كند، احساس شايستگى، احساس زيبايى خود،احساس شخصيت زیبای خود و احساس خودسالارى. انسانهايى كه در دنيايى از خودآگاهى زندگى مى كنند مرتباً خود زيبايشان را باور مى كنند و در نتيجه در خود شخصيت مى سازند.خود را باور كنيد تا خود را زيبا ببينيد. اصل خودشايستگى از اصول مهم اعتماد به نفس است آن را با تمام وجود احساس كنيد. "من به خود افتخار مى كنم"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم. امسال هم می‌خوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو به مولا نشون بدیم 😍 هرکی دوست داره در اطعام غدیر و برنامه های جانبیش شریک باشه مبالغ رو به این شماره کارت واریز کنه : گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 6273817010183220 فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 - شیعیان عزیز امیرالمومنین در اسلامشهر یک جشن بزرگ یک کیلومتری غدیر در روز عید غدیر برگزار میشه که غرفه ایستگاه صلواتیش با ماست و ما بنا داریم از عزیزانی که در این جشن شرکت میکنند پزیرایی کنیم هزینه این مراسم خیلی سنگین است و از عهده ما خارج لذا دست کمک رو به سمت شما دراز کردیم. شما هم هر چه در توانتون هست حتی با پنج هزار تومان به این جشن کمک کنید🍃🌸🍃 اجرتون با مولا امیرالمومنین علیه السلام🙏
بهار🌱
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم. امسال هم می‌خوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو ب
مومن باید زرنگ‌باشه😍 با یه مبلغ کم تو کل ثواب این‌کار بزرگ‌ خودتون رو شریک کنید دو روز وقت مونده بعدا پشیمون بشی میره برای سال دیگه ها!!!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت150 بستنی تموم شد و به طرف دانشگاه راه افتادیم. توی دلم هزار تا نذر کردم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 حسام گفت: _یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر می‌کنم صرف نداره. یه جورایی سودش کمه. اونجور که می‌خوام نمی‌شه. - این همه خودت رو به آب و آتیش میزنی، برای چی؟ برای کی؟ حداقل زن بگیر، بگیم به خاطر زن و بچه‌اش این کارها رو می‌کنه. همون طور که ماشین رو روشن می‌کرد، از توی آینه ماشین به من نگاه کرد و خیلی سریع نگاهش رو دزدید. -تو سنگ خودت رو به سینه بزن. چهار سال دانشگاه درس خوندی، آخرش از عسلویه سر درآوردی. - خودت که دیدی! همه تلاشم رو کردم، کاری که مربوط به رشته‌ام بشه، پیدا نکردم. مجبور شدم. حالا هم این شیش ماه که تموم بشه، دیگه قرارداد نمی‌بندم. -پس می‌خوای چیکار کنی؟ حامد با لحن خنده داری گفت: -میام پیش تو! حسام نگاهی به حامد کرد و با لحن مضحک تری گفت: - دو پادشاه، در یک اقلیم نگنجند. - من که نمی‌خوام بیام پادشاهی کنم. بهار رو بیرون می‌کنی، من میام جاش. سریع گفتم: - چرا از من مایه می‌زاری؟ حامد گفت: - آخه دیوار از دیوار تو کوتاه‌تر نیست. بی خیال گفتم: - اشکالی نداره، منم می‌رم یه جای دیگه کار پیدا می‌کنم. یه دفعه، هر دو با هم و خیلی جدی گفتند: - چه غلطا! از پشت سر به هر دو نگاه کردم. با این حرفم هر دو از قالب شوخی در اومدند و به جاده خیره شدند. این همه دختر می‌رند سرکار! سرکار رفتن من، آخه چرا باید برای اینها باید اینقدر سنگین باشه! فکر کنم این قسمت از اخلاقشون، ارثیه پدربزرگمون باشه. وارد هتل شدیم. ظهر شده بود. - مامان اونجا نشسته! با صدای حامد به طرفش برگشتم. رد نگاهش رو دنبال کردم و به زن‌عمو رسیدم. روی مبل نشسته بود. جلوی چادرش رو توی دستش مچاله کرده بود و به گلدون روی میز خیره بود. به طرفش رفتیم. با دیدن ما صورتش رو برگردوند. حامد جلو رفت و گفت: - مامان چرا روت رو برمی‌گردونی؟ قهری با ما؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت151 حسام گفت: _یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر می‌کنم صرف نداره. یه جورایی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 زرین بانو با همون حالت قهر گفت: -از صبح تا حالا من رو ول کردید، رفتید. انتظار دارید، الان چیکار کنم؟ حسام جلو رفت و روبه‌روی مادرش روی مبل نشست و گفت: -مامان خب کار داشتیم! زن‌عمو تیز به حسام نگاه کرد و به عتاب گفت: -تو کار داشتی! با دست به من اشاره کرد. - این کار داشت... به چشم‌های حامد خیره شد و ادامه داد: - تو کجا رفتی؟ حامد کنارش روی مبل نشست و گفت: -من رفتم بهار تنها نباشه! زن عمو قیافه طلبکار به خودش گرفت و گفت: - بهار الان سه ساله این جا داره درس می‌خونه. تو این سه سال خیابون‌ها رو یاد گرفته، دانشگاه شون رو هم عین کف دستش بلده. اونی که نیاز به مراقبت داره تویی که هیچ کدوم از این خیابون‌ها رو نمی‌شناسی. حرف حساب جواب نداشت. لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم. روی مبل روبه‌روی حامد نشستم. زن عمو با حالت قهر ادامه داد: -مثلا مادرشون رو آوردن بگردونند! حامد گفت: -دیشب که برج میلاد رو بهت نشون دادیم. زن‌عمو چشم غره‌ای به حامد رفت و گفت: - برداشتید من رو بردید با ماشین یه ساختمون دراز به من نشون دادید، می‌گید این برج میلاده. خب این رو که صد دفعه تو تلویزیون دیدم. حالا از پشت شیشه ماشین هم دیدم. بعد به حسام اشاره کرد و گفت: -این که از اول هم دلش نمی‌خواست من رو بیاره. حسام با قیافه‌ای شوک زده به مادرش نگاه کرد و گفت: - مامان، تو رو خدا دوباره این بحث رو شروع نکن! حامد دستش رو دور گردنم مادرش انداخت و گفت: - الهی من قربونت برم! دوست داری کجا ببرمت؟ زن عمو پشت چشمی نازک کرد و روش رو از حامد برگردوند. حامد صورت زن عمو رو بوسید و گفت: - قهر نکن دیگه! اینجوری دلم می‌گیره. دستش رو از دور گردن مادرش برداشت و گفت: -بزار یه جور دیگه بگم! روی یک زانو جلوش نشست. دستش رو به طرف زرین بانو دراز کرد و گفت: -خانوم خوشگله! افتخار می‌دید، شب من رو همراهی کنید، برای گردش؟ زن‌عمو کمی چشم‌هاش رو چرخوند، چادرش رو روی دهنش کشید. می‌شد از گونه های برآمده‌اش، لبخند رو تشخیص داد. لبخندی که زیر سیاهی چادر مخفی شده بود. - پاشو، خودت رو لوس نکن!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت152 زرین بانو با همون حالت قهر گفت: -از صبح تا حالا من رو ول کردید، رفت
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 حامد کوتاه نیومد. -آه، ای خانم زیبا! باید افتخار همراهی با من رو بدید، وگرنه همین الان می‌ایستم و فریاد می‌زنم که این زن با این چهره دلفریب، من حقیر را تحویل نمی‌گیرد. زن عمو تو همون حالت گفت: - خیلی خب، پاشو. مردم نگاهمون می‌کنند. -تا جواب مثبت به من ندهی، امکان ندارد. - خیلی خب، باشه! پاشو، مردم دارند نگاه می‌کنند. حامد بلند شد. پیشونی مادرش رو بوسید و با لبخند گفت: - مردم حسودی می‌کنند، من یه دختر به این ماهی تور کردم. لبخند زدم. به چهره خندون زن‌عمو نگاه کردم. این زن احتیاج به محبت داشت. محبتی که از پسرانش انتظار داشت. محبتی که با وجود اینکه عمو، هیچ وقت ازش دریغ نکرد، ولی بعد از شنیدن قصه‌ی مادر من و شوهر خودش، رنگ بی‌رنگی به خودش گرفته بود. محبتی که این زن خروار خروار، از فرهادش انتظار داشت و حس می‌کرد که دوازده سال، نیمیش نصیب آفرین شده و این حس تمامیت مالکیت عشق شوهرش رو به چالش می‌کشید. حسام گفت: - حالا بعد این همه ادا، می‌خوای شب کجا ببریش؟ حامد نگاهش رو چرخوند و گفت: - نمی‌دونم! کجا بریم؟ تو کل طول عمرم سه دفعه اومدم تهران. اون هم با بابا اومدم، با خودش هم برگشتم. دانشگاه هم که اصفهان قبول شدم. -بریم پارک ارم! نگاه‌ها به طرف من کشیده شد. برای توضیح بیشتر گفتم: - جای قشنگیه! من یه بار با بچه های دانشگاه رفتم. وسایل پیک نیک هم که همه چی آوردیم. می‌ریم روی چمن ها می‌شینیم، یه جوجه کباب هم درست می‌کنیم و بازی هم می‌کنیم. هم فال، هم تماشا. حسام و حامد به هم نگاه کردند. حامد لبخندی زد و گفت: -چی بهتر از این! حسام گفت: - پس بریم یه غذایی بخوریم، یه استراحتی هم بکنیم. من بعد از ظهر چند جا کار دارم. شب هم می‌ریم اینجایی که بهار می‌گه! زن عمو رو به حامد گفت: -تو هم باهاش برو تنها نباشه. حامد به حسام گفت: - از تنهایی می‌ترسی؟ حسام اخم کرد و گفت: - تو امروز چی خوردی؟ زیادی کبکت خروس می‌خونه! بعد مکثی کرد و گفت: - بیا، بلکه کار یاد بگیری. مدرک مدیریتت که به هیچ دردت نخورد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت153 حامد کوتاه نیومد. -آه، ای خانم زیبا! باید افتخار همراهی با من رو بد
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 وارد اتاق مشترکم با زن‌عمو شدم. بدنم عرق کرده بود و نیاز به حموم داشتم. دوش مختصری گرفتم و از حموم خارج شدم. با تعجب دیدم که زن عمو یک دست مانتو و شلوار برام روی تخت گذاشته. نگاهی به من کرد و گفت: - عافیت باشه! حوله رو به موهام کشیدم و گفتم: -ممنون، سلامت باشی! بعد با لحنی که کمتر تو این چند سال ازش شنیده بودم، پرسید: - تو تهران رو بلدی؟ سر تکون دادم و گفتم: - تا حدودی. کاغذی رو از توی کیفش درآورد و رو به من گرفت و گفت: - یه آدرسی هست، می‌خوام برم اونجا. تنها نمی‌تونم برم. حامد و حسام هم که رفتند دنبال کارهاشون. ببین اگه بلدی این آدرس رو با هم بریم. نگاهی به آدرس کردم. -این آدرس کی هست؟ - یکی که خیلی اصرار کرد اومدیم تهران، بریم دیدنشون. حتی گفت هر وقت رسیدید تهران، تماس بگیرید ماشین بفرستم. ولی من میگم، زشته، خودمون بریم بهتره! سر تکون دادم که گفت: - این لباس‌ها رو هم برات گذاشتم. بپوش تا نیم ساعته دیگه بریم، تا شب نشده برگردیم. از کارهای این زن سر در نمیاوردم. سوال هم فایده‌ای نداشت. پس بی چون و چرا اطاعت کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت154 وارد اتاق مشترکم با زن‌عمو شدم. بدنم عرق کرده بود و نیاز به حموم داش
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 وارد لابی شدیم. از متصدی پذیرش خواستم تابه آژانس برامون بگیره. نگاهی به مانتوی طوسی رنگی که زن عمو برام انتخاب کرده بود، انداختم. می گفت این بیشتر از بقیه بهت میاد. خیلی هم اصرار داشت کمی آرایش کنم. به خاطر اینکه حرفش رو زمین ننداخته باشم، کرم پودر زدم و به مژه‌هام هم کمی ریمل. با رژ لب میونه‌ای نداشتم، پس بی خیال شدم و این باعث شده بود که از وقتی از اتاق بیرون اومده بودیم، دائم کنار گوشم بگه صورتت رنگ و رو نداره. سوار آژانس شدیم و آدرس رو بهش دادم. رو به زن عمو گفتم: - زن عمو، به حسام یا حامد زنگ بزنم، بگم داریم می‌ریم جایی؟ اخم کرد و جواب داد: _از کی تا حالا من باید از پسرهام اجازه بگیرم، برای بیرون رفتن؟ -آخه زن عمو، به شما چیزی نمی‌گند، ولی از من بازخواست می‌کنند. -غلط کردند. من ازت خواستم، به اونها هم هیچ ربطی نداره! ساکت شدم و چیزی نگفتم. هر چند که می‌دونستم عواقب این حرکت زن عمو حتما سرمن خالی می‌شد. می‌تونستم یه جوری خبر بدم، ولی خب زن عمو بعد از مدت‌ها یه چیزی از من خواسته بود. نمی‌خواستم از خودم ناامیدش کنم. زن‌عمو موبایل ساده‌اش رو در آورد و شماره‌ای گرفت. چند لحظه بعد با لبخندی قابل توجه گفت: -الو، سلام. -زرین هستم. -ممنون، زنده باشی! -الان تهرانیم. -نه دیگه، خودمون داریم میایم اونجا. -نمی‌دونم، یه لحظه صبر کنید. موبایل رو کمی از گوشش فاصله داد و رو به من گفت: -بهار، چند دقیقه دیگه می‌رسیم؟ به اطرافم نگاه کردم و با یه تخمین سر انگشتی گفتم: _یه ربع تا بیست دقیقه دیگه! گوشی رو دوباره به گوشش چسبوند و گفت: -شنیدید؟ -بله، باهم داریم میایم. -ممنون، پس فعلا خداحافظ. موبایل رو دوباره توی کیفش گذاشت و گفت: -خبر دادم که آمادگی داشته باشند. سر تکان دادم و گفتم: -کاش اجازه می،دادید، به حامد یا حسام هم بگم که اون ها هم آمادگی داشته باشند. خیره نگاهم کرد و گفت: - اونها باید بفهمند که آقا بالا سر من نیستند. نگاهش رو گرفت و به چشم انداز بیرون خیره شد. به تبعیت از اون من هم همین کار رو کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت155 وارد لابی شدیم. از متصدی پذیرش خواستم تابه آژانس برامون بگیره. نگا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 بالاخره به خونه ی مورد نظر رسیدیم. کل خونه‌های توی اون کوچه‌ی به اون بزرگی و پهنی، شیش تا هم نبودند. زن عمو کرایه ماشین رو حساب کرد و پیاده شدیم. نگاهی به پلاک خونه انداختم. همونی بود که توی کاغذ نوشته بود. به در بزرگ خونه نگاه کردم؛ دری با رنگ قهوه ای و طلایی. خواستم زنگ خونه رو بزنم که زن عمو گفت: - صبر کن! همین جا وایسا تا بیام! کاری رو که خواسته بود، انجام دادم. مردی کنار کوچه مشغول شستن ماشینش بود. به طرفش رفت و مشغول صحبت شد. بعد از چند دقیقه دوباره به طرف من برگشت. - همینه! زنگ بزن. انگشتم رو روی تک کلید آیفون فشار دادم. چند لحظه بعد صدای زنی از توی آیفون بلند شد که زن عمو جلو اومد و گفت: - منزل آقای گوهربین؟ از اسمی که زن عمو گفت کمی جا خوردم. با تعجب بهش نگاه کردم. صدای ضعیف تری از آیفون اومد که گفت: - مهمون‌های من هستند، باز کن. صدای نزدیک‌تر گفت: - بفرمایید! و بعد صدای تیک باز شدن در اومد. زن‌عمو در رو هل داد و وارد شد. پشت سرش وارد حیاط شدم. حیاطی بزرگ که دور تا دورش باغچه بود و پر از گلهای رنگارنگ. وسط حیاط باغچه‌ای جدا با یک شکل هندسی خاص وجود داشت. نمای خونه سنگ مرمر سفید بود. ورودی خونه، چند پله پهن می خورد و به جایی شبیه راهرو وصل می‌شد. پنجره های بزرگی که تمام فضای دیوار رو به روی ساختمون رو گرفته بود. چند قدمی به طرف ورودی سالن برداشتیم که با صدایی آشنا از تماشای خونه دست برداشتم. - وای، زرین خانوم! خوش اومدید، صفا آوردید! مهگل بود. با زن عمو روبوسی کرد. بعد به من دست داد و خیلی صمیمی صورتم رو بوسید و گفت: -خیلی خوش اومدی، عزیزم! - سلام، ممنون! مهگل گفت: -وای، اینقدر هول شدم، یادم رفت سلام کنم. ببخشید! سلام. زن عمو گفت: -سلام، اصرار کردی اومدیم! - امروز هیچ چیز به اندازه حضور شما نمی‌تونست من رو سوپرایز کنه. بفرمایید داخل! حضور مهگل تو این یک ماه اخیر، توی زندگی من، کمی شک برانگیز بود. یواش یواش داشتم به این نتیجه می‌رسیدم، که خواستگاری که تینا ازش حرف زده بود، از اعضای همین خونواده باشه. ولی کدومشون؟ وارد خونه شدیم. سالنی بزرگ با وسایلی مدرن. کفپوش قهوه‌ای رنگی که به نظر پارکت می‌اومد. فرش‌هایی با زمینه‌ی کرم، رنگ مبلهای راحتی شکلاتی و مبلهای استیلی مخصوص پذیرایی، با تاج هایی بلند و طلایی. تابلو فرش‌هایی از جنس ابریشم، پرده‌هایی سفید و ساده و راه پله‌ای که خونه رو به طبقه دوم وصل می‌کرد. جالب بود که سالن به آشپزخونه دید نداشت. با راهنمایی مهگل، به سمت مبل های پذیرایی رفتیم. روی مبل تک نفره ای نشستم. با صدایی بلند، به سمت جایی که فکر می کنم، آشپزخونه بود، گفت: - سوگل جان، پذیرایی کن. بعد رو به من، با چهره‌ای خندون گفت: - خیلی خوش اومدی، عزیزم! نمی‌دونی چقدر از حضورت خوشحالم! لبخند زدم. زن عمو گفت: - مادر تشریف ندارند؟ -نه، بیرون رفتند. تماس گرفتم گفت زود برمی‌گرده. -الان، اینجا منزل شماست؟ - اینجا خونه ی پدرمه! من نزدیک اینجا بودم، تا تماس گرفتید، خودم رو رسوندم. با صدای در همه ی نگاه‌ها به طرف در سالن رفت. مردی با قدی متوسط موهایی مشکی، که با ژل حالت داده شده بود، وارد شد. با دیدن ما مکثی کرد. مهگل ایستاد. -سلام، چقدر زود اومدی؟ -سلام، مراجعینم وقتشون رو کنسل کردند، منم اومدم خونه! مهمونات رو معرفی نمی‌کنی؟ - حتما! با دست به پسر اشاره کرد و رو به من گفت: - ایشون برادر کوچیکم مهبد هستند. و رو به مهبد در حالی که به من اشاره می‌کرد گفت: - ایشون هم بهار خانم هستند، بهار اعتمادی! به زن عمو اشاره ‌کردو گفت: ایشون هم زرین خانم! زن عمو شون!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت151 حسام گفت: _یکی دو جا رفتم، ولی هرچی فکر می‌کنم صرف نداره. یه جورایی
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. که به آیدی زیر پیام بدید. @baharedmin57 فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌ها ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت دکتر کمی توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت: - بحثتون به کجا رسید؟ منظورم بحثت
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 خودکارش رو از روی میز برداشت و لای انگشت‌هاش گرفت. کمی باهاش بازی کرد و با نگاهی کوتاه به من گفت: -بزار مسیر بحث رو عوض کنیم. سرم رو تکون دادم و لب زدم: -هرچی شما صلاح بدونید. -تو با نوید حدود پنج ماهه که نامزدی، درسته؟ سرم رو به تایید تکون دادم. -توی این چهار پنج ماه یه بار با هم بحثتون شده، بقیه‌اش به خوبی و خوشی بوده دیگه، درسته؟ اگر توی خونه می‌گذاشتند، بله، به خوبی خوشی می‌گذشت. تو جواب دکتر فقط سرم رو تکون دادم و گفتم: -بله. -می‌خوام یکی از اون خاطرات خوش رو برای من تعریف کنی، با جزییات. انگار که همه خاطرات یهو پر کشیدند و رفتند. من قطعا خاطره خوش از نوید داشتم ولی چرا ... دکتر گفت: -کمکت کنم؟ تو چشم‌هاش خیره موندم و اون گفت: -اولین باری که بهت گل داد! اولین بار رو یادم بود، تو حیاط خونه‌اشون، اوایل اردیبهشت امسال، همون روزی که به اصرار عمه صیغه یک ساله بین من و نوید خونده شد. شروع به تعریف کردم: -برای اولین بار دعوتمون کرده بودن شام خونشون، اون یه گل از باغچه‌اشون چید و بهم داد، بهم گفت تو دستای تو قشنگ‌تره. ولی ... ولی... به نظرم روی بوته خیلی قشنگ‌تر بود، چون چند ساعت بعد اون گل تو دستای من پرپر شد، ولی روی بوته تا چند روز می‌موند. -اون لحظه حست چی بود؟ -اون لحظه؟ به حس اون لحظه‌ام فکر کردم. دکتر گفت: - لحظه‌ای که گل رو بهت داد، بعدش رو کار ندارم، فقط اون لحظه، خوب بود یا بد؟ باز هم فقط نگاهش کردم. نمی‌تونستم بگم خوب بود، بد هم خب نبود. دکتر استیصالم رو که دید، گفت: -خب اینو ولش کن، این یکیو جواب بده...یه بار گفتی که دو ماه با اون آقا مهراب کلی هیجان و مشکل رو سپری کردید، درسته؟ سر تکون دادم و اون گفت: -توی اون دو ماه، اون بهت گل داده؟ -نه. ولی چیزای دیگه داده، مثلا همون موبایل. -موبایل رو که دست می‌گیری، حست چیه؟ خوبه یا بد؟ -خوب یا بد؟ راستش تو فکر اینم که پولشو بهش بدم، مخصوصا که الان خودم درآمد دارم. جواب دکتر رو نداده بودم، فقط تصمیمم رو اعلام کرده بودم. تصمیمی که امروز فردا اجراش می‌کردم. دکتر مثل همیشه هیچ واکنشی نسبت به جوابهام نداشت. کمی فکر کرد و گفت: -اون چند روزی که گفتی نوید هیچ پیامی بهت نمی‌داد، وقتی که می‌رفتی پیامات رو چک کنی و می‌دیدی اون پیامی نداده، اون موقع حست چی بود؟ و بلافاصله اضافه کرد: -اصلا صفحه‌اش رو چک می‌کردی؟ یکم به چشم‌های دکتر خیره موندم و سرم رو به معنی آره تکون دادم. دکتر منتظر توضیح بیشتر بود. -خب...هشت صبح چک می‌کردم دیگه، هیچی که نبود... لبهام رو به هم چفت کردم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خودکارش رو از روی میز برداشت و لای انگشت‌هاش گرفت. کمی باهاش بازی کرد
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به دکتر نمی‌تونستم بگم، ولی با خودم که رودربایستی نداشتم، دلم می‌گرفت. شب اول منتظر شب بخیرش بودم، اینقدر به صفحه‌اش سر زدم و پیامی نیومد که گوشی رو پرت کردم اون سر اتاق. صبح فردا هم پیام نداد، ظهرش من چند بار یه متن رو نوشتم و پاک کردم و آخر سر پیامی نفرستادم. تا شب منتظر بودم و در نهایت کلی فحش نثارش کردم و خوابیدم. صبح من پیام صبح بخیر رو دادم، حتی ارسال هم کردم، ولی سریع پاکش کردم و یه به جهنم هم گفتم. اما وقتی که توی شرکت دیدمش...حس اون موقعم... تعجب بود. دکتر گفت: -شبم چک می‌کردی؟ سرم رو تکون دادم و نگاهم رو پایین انداختم. -این اواخر کی رفتی خرید؟ سرم رو بالا آوردم، این سوال خوب بود، می‌تونستم تا فردا صبح براش توضیح بدم. -هفته پیش. با نگار رفتم، برای تارا خرید کردیم، یه چند دست لباس پاییزی گرفتیم براش. نگار گفت ماه دیگه مهره، یهو نیوفتیم به دست و پا. وسایل شیرینی پزی گرفتیم، نگار برای بابام یه پیرهن خرید، برای خودش مانتو خرید، کفشم می‌خواست بخره که نشد، چون تارا شروع کرد به نق و نوق و گریه. -تو چی خریدی؟ -من؟ هیچی، خب چیزی احتیاج نداشتم، دارم همه چی. -همون لباسهایی که یه بار گفتی مهراب برات گرفته دیگه! یکم فکر کردم و گفتم: -اونا رو که عمه‌ام قایم کرده، ولی از قبل لباس و وسایل داشتم. -حقوقت رو چی کار می‌کنی؟ -پس‌انداز، ماه اول می‌خواستم کمک کنم به برادرم که قسط جهیزیه‌ای رو که برای سحر گرفتیم بده، ولی یه وامی جور کرده بود که همه بدهی‌ها رو تصویه کرد، الان فقط قسط همون وامه رو می‌ده که گفت کمک نیاز نداره. منم گذاشتم بانک و کارت گرفتم، عمه‌ام می‌گه بده برات طلا بخرم. سرش رو تکون داد. چیزی روی برگه نوشت و وقتی به من نگاه کرد گفت: -داییت بیرون نشسته؟ -بله. به ساعت نگاه کرد و گفت: -می‌خوام باقی وقت رو با اون حرف بزنم، می‌شه بهش بگی بیاد. لبم رو تر کردم، هر بار می‌خواست با دایی حرف بزنه، قلب من به تنش می‌افتاد. ولی چاره‌ای نبود. از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. از اتاق خارج شدم، دایی روی صندلی روبه‌روی در نشسته بود و با یه مجله سرگرم بود. با خروجم از اتاق اول به من و بعد به ساعت نگاه کرد و ایستاد. -می‌خواد با شما حرف بزنه. مجله رو روی میز انداخت و به سمت در اومد. دایی هم این چهار پنج ماه اسیر من و رفت و آمدم به این مرگز مشاوره روان شناسی شده بود. -تو بشین. منتظر موندم که وارد اتاق بشه. در که بسته شد روی اولین صندلی نزدیک به در نشستم. به منشی دکتر که با کامپیوتر سرگرم بود نگاه کردم. کاش الان اینجا نبود و من به راحتی گوش می‌ایستادم. سرم رو کمی به در نزدیک کردم، فایده‌ای نداشت. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و به میز شیشه‌ای وسط سالن خیره شدم. -چایی میل دارید؟ منشی بود که این سوال رو از من می‌پرسید، نگاهش کردم. از جاش بلند شد و گفت: -می‌خوام یکی برای دکتر ببرم، اگر شما هم میل دارید، برای شما هم بیارم. پیشنهاد از این بهتر نمی‌شد. -ممنون می‌شم. اون رفت و من سریع روی صندلی چرخیدم و گوشم رو به در نزدیک کردم. صدای دکتر می‌اومد. - این موضوع مثل سرطان داره پنجه می‌ندازه تو کل شخصیتش، جوری که داره سلطان و حاکم همه وجودش می‌شه. دایی گفت: -خیلی بزرگش نکردید خانم دکتر! چون اصلا اینطوری نیستا. -منتظر رفتار خاصی نباشید، آدمهای اینطوری خیلی معمولین، اینقدری که شما فکر می‌کنید اون رفتارها قسمتی از شخصیتشه ولی از درون داره نابودش می‌کنه...
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خودکارش رو از روی میز برداشت و لای انگشت‌هاش گرفت. کمی باهاش بازی کرد
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی عروس افغان اینجاست https://eitaa.com/Baharstory/81530 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قابل توجه دوستانی که گاهی میان دنبال پی‌دی‌اف آثار من دوستان گلم، برای بار هزارم میگم، من هیچ موقع کارهام رو پی‌دی‌اف نمی‌کنم.❌ و راضی هم نیستم که کسی این کارو بکنه❌ اگرم بر حسب اتفاق، پی‌دی‌اف کارهای من رو جایی دیدید، بدونید که بدون رضایت من بوده، و من به هیچ عنوان راضی نیستم که کسی آثار من رو از روی پی‌دی‌اف بخونه. اون سایت و اون کانال یا پیج یا شخص هم که مشغول پخش و دست به دست کردن اون فایل هستند هم مدیون شخص من هستند. حق الناسه و من نمی‌بخشم به هیچ عنوان.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت156 بالاخره به خونه ی مورد نظر رسیدیم. کل خونه‌های توی اون کوچه‌ی به اون
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 چشمهای پسر برقی زد و خیره به من نگاه کرد. همونطور که به طرف من می‌اومد و دستش رو به طرف من دراز ‌کرد و گفت: -خوشبختم، خانم اعتمادی! مات به دستش نگاه ‌کردم و ناخودآگاه هر دو دستم رو به پشتم بردم و با تعجب بهش نگاه کردم. خودم رو کمی جمع کردم و گفتم: - همچنین! مهبد دستش رو انداخت و گفت: - ببخشید! من حواسم نبود. مهگل گفته بود که شما آدم معتقدی هستید. این روزها اسم شما زیاد تو خونه ی ما برده می‌شه. خوشحالم که حضوری ملاقاتتون کردم! مهگل کمی هول شد. به طرف مهبد رفت و با دست بازوش رو گرفت و گفت: - مهبدجان! شما بیا برو لباس‌هات رو عوض کن. مهبد نگاهی به مهگل انداخت و گفت: -باشه بابا! فهمیدم می‌خوای نباشم. رو به من گفت: -معذرت می‌خوام، خیلی دلم می‌خواد، از مصاحبت با شما لذت ببرم، اما می‌بینید که، نمی زاره! لبخندی مصنوعی زدم. مهبد چرخید و به طرف پله‌ها رفت. از پشت بهش نگاه کردم و چهره عصبانی حسام جلوی چشم‌هام ظاهر شد. اگه الان اینجا بود، گردن مهبد رو می‌شکست. با رفتن مهبد، دختری که مهگل، سوگل صداش می‌کرد، اومد و با شربت و میوه از ما پذیرایی کرد. مشغول خوردن شربت بودم که با صدای باز شدن در حیاط، مهگل بلند شد و از پنجره به حیاط نگاهی انداخت و به طرف در سالن رفت. طولی نکشید که زنی حدوداً پنجاه ساله از در وارد شد. با اینکه سن بالایی داشت، ولی خوب از اندامش، مراقبت کرده بود. خیلی لاغر نبود، ولی چاق هم نبود. هیکل متناسبی داشت. موهای بلوندش رو از روسری بیرون گذاشته بود و مختصری هم آرایش کرده بود. ناخودآگاه ایستادم. زن، با خوشرویی به من نگاه کرد و همون طور که کفش‌های پاشنه‌دارش رو در می‌آورد و دمپایی به پا می‌کرد، گفت: -خیلی خوش اومدید! مهگل تا زنگ زد، سریع اومدم، ولی باز هم مثل اینکه دیر اومدم! زن عمو گفت: - ما هم، همین الان رسیدیم. مهگل گفت: -ایشون مادرم هستند. زن به طرف زن عمو رفت و باهاش دست داد. -ببخشید مزاحم شدیم، خانم گوهربین! - بگید مهری، مهری هستم و فکر می‌کنم شما هم زرین خانوم باشید و ایشان هم بهار جان. جلو رفتم و دست دراز کردم. زن جلو اومد و با خوشرویی چهره ام رو برانداز کرد. لبخندی زد و من رو به طرف خودش کشید و صورتم رو بوسید. از رفتارش تعجب نکردم، چون مطمئن شده بودم که خواستگار همین خانواده هستند. ولی خواستگاری برای کی؟ دستم رو رها کرد و روی مبل روبروی من نشست. رو به مهگل گفت: -بگو سوگل دو تا شربت بیاره! - چرا دوتا؟ - با میثم اومدم. چه اسم آشنایی! میثم کی بود؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت157 چشمهای پسر برقی زد و خیره به من نگاه کرد. همونطور که به طرف من می‌
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مهگل بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. مهری خانوم چشمش رو از من بر نمی‌داشت. کمی خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. -مهسان می‌گفت شما هم پزشکی خوندید! سر بلند کردم و گفتم: -دندونپزشکی می‌خونم. - موفق باشی، عزیزم! صدای مجدد در، توجه همه رو جلب کرد. همون مرد اون شب توی عروسی، با چهره‌ای بشاش وارد شد. بلند سلام کرد. بلند شدم و جواب سلامش رو دادم‌. مونده بودم اگه این هم بخواد با من دست بده، چیکار کنم! ولی خوشبختانه این کار رو نکرد. پس از احوالپرسی با زن عمو و بعد هم من، خیلی محترمانه روی مبل نشست. رو به زن عمو گفت: - من قبلا افتخار آشنایی با شما رو داشتم، ولی ایشون... مهری خانم گفت: -میثم جان، ایشون بهار خانم هستند. چشمان مرد برقی زد و خیره نگاهم کرد. خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم. مهگل با سینی شربت وارد شد. - سلام، عمو، چه عجب از این ورا! - مامانت اصرار کرد. لیوان شربتی از توی سینی برداشت و جرعه ای نوشید و گفت: - مهیار نیومده؟ مهگل سری به معنای نه تکون داد و چهره‌ای متاسف به خودش گرفت. زن‌عمو و مهری خانوم مشغول صحبت شدند و گاهی هم آقا میثم نظری میون حرف‌هاشون می‌داد. مهگل هم کنار من نشست و مشغول صحبت با من شد، ولی من اینقدر اعصابم خراب بود که اصلا متوجه نمی‌شدم، چی می‌گه. مهگل هم کمی کلافه بود. انگار منتظر کسی یا چیزی بود، چون دائم به ساعت نگاه می‌کرد. آقا میثم هر وقت به من نگاه می‌کرد، حس می‌کردم دارم گر می‌گیرم. فکر اینکه خواستگار همین مرده، اعصابم رو به هم می‌ریخت. این مرد همسن پدر من بود! چطور ممکنه، زن‌عمو برای دور کردن من از پسرهاش راضی بشه، من رو بده به کسی که سن پدرم رو داره. رو به مهگل گفتم: - ببخشید! سرویس از کدوم طرفه؟ می‌خوام یه آبی به صورتم بزنم. لبخند زد. ایستاد و راهنماییم کرد. وارد سرویس شدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت158 مهگل بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. مهری خانوم چشمش رو از من بر نمی‌
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 نفسم رو سنگین بیرون دادم. خودم رو توی آینه نگاه کردم. زن‌عمو من رو با خودش آورده بود، تا به خواستگارها نشون بده. اصرار برای آرایش، پوشیدن مانتویی که بهم بیاد و اینکه دلش نمی‌خواست حامد و حسام چیزی بدونند، دلیلش همین می‌تونه باشه. چند دقیقه‌ای توی سرویس موندم. دلم نمی‌خواست به اون محیط سنگین برگردم، ولی نمی‌شد که توی دستشویی هم بمونم. از سرویس بیرون اومدم. از پنجره‌ز بزرگ خونه به حیاط نگاه کردم. انگار کسی توی حیاط بود. پرده‌ی توری اجازه نمی‌داد، دقیق ببینم. چشم‌هام رو ریز کردم و تا دقیق‌تر ببینم. مرد چهار شونه‌ای که چهره‌اش رو نمی‌دیدم، سوار موتوری توی حیاط بود. تیپ و لباس مهگل رو تشخیص دادم. دست مهگل روی ساعد مرد بود و چیزهایی می‌گفت که نمی‌شنیدم. مهگل به چیزی اصرار داشت و مرد سعی در پس زدنش می‌کرد. مرد دست مهگل رو از روی ساعدش باز کرد و با موتور به طرف در حیاط حرکت کرد. مهگل دنبالش دوید و دوباره دست مرد رو گرفت. مرد دوباره دستش رو پس زد و بعد از باز کردن در، با موتور بیرون رفت. همین طور به صحنه‌های بیرون نگاه می‌کردم که با صدای بم و مردونه‌ی آقا میثم، سر چرخوندم. -خانوم اعتمادی! نگاهم رو از پنجره گرفتم و به میثم دادم. فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و با اشاره به حیاط گفت: - مهیار بود. خیره نگاهش کردم که ادامه داد: - پسر یاغی این خونه. حالا دقیقا روبروی من بود. - شما ساکن شیرازید، درسته؟ -بله. - دوست ندارید، بیای تهران زندگی کنید؟ -من شیراز رو ترجیح می‌دم. - یعنی اگه یه موقعیت خوب، تو تهران براتون ایجاد بشه، باز هم علاقه‌ای ندارید، به تهران بیاید. به حرفش فکر کردم و گفتم: - نمی‌دونم! - به نظر، بیست تا بیست و سه ساله میایید، درسته؟ - بیست و دو سالمه. لبخند زد و عمیق نگاهم کرد. خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. - خیلی جوونی! کمی مکث کرد و گفت: - تا کی تهران هستید؟ -امروز و فردا، بعدش برمی‌گردیم. - دوست دارید، فردا یه قرار ملاقات دو نفره بزاریم و کمی صحبت کنیم. نفسم سنگین شد. -چرا من باید با شما صحبت کنم؟ - اگه مایل نیستید، من اصراری ندارم. - مایل نیستم. سرش رو تکون داد و گفت: _ پس هیچی! کارتی رو به سمت من گرفت و گفت: - این شماره‌ی منه! برای هر موقعی که مایل بودید! کارت رو گرفتم و گفتم: - فکر نمی‌کنم هیچ وقت تمایل پیدا کنم. آقا میثم لبخند زد و از من فاصله گرفت. سر جام برگشتم. حس کردم مهری خانوم، از این کار میثم خوشش نیومده و سعی داره با چشم و ابرو بهش بفهمونه!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت159 نفسم رو سنگین بیرون دادم. خودم رو توی آینه نگاه کردم. زن‌عمو من رو ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مهگل دوباره کنارم نشست و مشغول صحبت شد. از همه چی حرف ‌زد. از دخترش، از شوهرش، خاطرات دانشگاه و من فقط گوش دادم. نیم ساعتی حرف زد و من حواسم حسابی از اطراف پرت شده بود. لحظه‌ای سر چرخوندم و دوباره اطرافم رو نگاه کردم. میثم نبود. مهری خانوم کنار زن عمو نشسته بود و آروم آروم صحبت می‌کردند. به ساعت نگاهی کردم. دو ساعتی بود که نشسته بودیم. دلم شور افتاد. موبایلم رو از توی کیفم بیرون آوردم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. هشت تماس بی پاسخ. سه تماس از حامد و پنج تماس از حسام. پس دلشوره‌ام الکی نبود. حتما برگشتند و متوجه عدم حضور ما شدند. به زن عمو نگاهی کردم و گفتم: - زن عمو، موبایلت رو یه دقیقه نگاه می‌کنی؟ زن‌عمو اخم کرد و گفت‌: _ چیزی شده؟ سر تکون دادم و به کیفش اشاره کردم. موبایلش رو از توی کیفش در آورد و به صفحه‌اش نگاهی انداخت. کمی لبهاش رو به هم فشرد و رو به مهری خانوم گفت: - اگه ممکنه یه ماشین برای ما بگیرید که ما دیگه رفع زحمت کنیم. مهری خانم با لحنی پر از حسرت گفت: - به این زودی؟ شام در خدمت باشیم، شوهرم تا یه ساعت دیگه میاد. - نه دیگه، دیر شده، باید بریم. مهری خانوم رو به مهگل گفت: - تو با ماشین اومدی؟ مهگل سر تکون داد و هم زمان گفت: -آره! -پس زحمت رسوندنشون رو بکش. مهگل لبخند زد و گفت: - به روی چشم! زن عمو گفت: - مزاحم نباشیم! مهگل نمایش گونه اخمی کرد و گفت: -بهار جان هیچ وقت مزاحم نیست. دیگه این تعارفاتشون برام تعجب برانگیز نبود، چون مطمئن شده بودم خواستگار، یکی از مردهای این خونه است و به احتمال زیاد، میثم. ولی من اگر می‌مردم هم زن اون نمی‌شدم. مهگل بلند شد و وارد اتاقی شد. من و زن عمو هم منتظر ایستادیم. موبایل رو توی دستم با حرص و دلشوره فشار می‌دادم. با مهری خانوم خداحافظی کردیم. مهگل لباس پوشیده از اتاق بیرون اومد و به طرف حیاط رفتیم. هنوز وارد کوچه نشده بودیم که زن عمو رو به من گفت: -بهار! کیفت کو؟ تازه متوجه شدم کیفم رو جا گذاشتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت157 چشمهای پسر برقی زد و خیره به من نگاه کرد. همونطور که به طرف من می‌
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. که به آیدی زیر پیام بدید. @baharedmin57 فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌ها ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به دکتر نمی‌تونستم بگم، ولی با خودم که رودربایستی نداشتم، دلم می‌گرفت
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 صدای قدمهای منشی من رو به حالت قبل در آورد. دخترک با یه سینی به سمتم اومد. یه استکان چای و قندون رو روی میز گذاشت و به سمت در رفت. چند تقه به در زد و وارد شد. وقتی که در رو باز می‌کرد صدای دکتر رو شنیدم. -اگر بشه با نامزدش هم یه جلسه داشته باشم... چشم‌هام گرد شد. آبروم جلوی نوید می‌رفت. خواستم معترض بشم که دکتر گفت: -و ... این عمه خانم رو هم ... حرفش رو قطع کرد و از دختر تشکر کرد، دایی هم تشکر کرد. هر چی منتظر موندم دیگه دکتر حرفی نزد، اینقدر حرف نزد تا دختر از اتاق بیرون اومد و در رو بست. لبم رو به دندون گرفتم. می‌خواست با عمه و نوید حرف بزنه و این بد بود. باید اعتراض می‌کردم، باید می‌گفتم نه. برای بلند شدن از جام نیم خیز شدم که با ورود یه مرد به سالن سر جام خشک شدم. مهراب؟ اینجا؟ اون هم اولش تعجب کرد ولی کم کم لبخند روی لبش نشست. نزدیک‌تر اومد و با همون لبخند دندون‌ نما گفت: -سلام خانم خانما، دیروز دوست امروز آشنا! لبخند اون هر لحظه پهن‌تر می‌شد ولی من همچنان تو حالا نیمه خشک شده بودم. به زور جوابش رو دادم: -سلام. فقط همین رو تونستم بگم. یکم نگاهم کرد و به سمت میز منشی رفت. -سلام، مهراب نامدارم، وقت داشتم. منشی جوابش رو داد و گفت: -بله، بشینید تا نوبتتون شه. خیلی وقت بود که ندیده بودمش، از همون شب مهمونی، همون شبی که سینی فالوده رو پخش زمین کرد و بعد هم نموند و رفت. مهراب به سمت من چرخید. مست و شنگول به سمتم اومد و گفت: -تنهایی؟ -دایی ممد توئه. بدون ترس گوشش رو به در چسبوند. چند ثانیه‌ای نگه داشت و وقتی گوشش رو از در جدا می‌کرد گفت: -وقت واسه تو گرفته، بعد خودش اون توئه؟ -من تازه اومدم بیرون، دکتر گفت به داییت بگو بیاد تو. گوشش رو دوباره به در چسبوند. چقدر راحت بود، برعکس من. به منشی نگاه کردم، حواسش نبود. صاف نشستم و گفتم: -شاید من نخوام حرفهایی که در مورد من می‌زننو شما بشنوی. ابرو بالا داد. لبخند زد. گوشش رو از در جدا کرد. میز وسط سالن رو دور زد و روی صندلی کنار من نشست. -می‌دونستم امروز وقت داری، یه ساعت پیش میومدم و از همون اولم گوشمو به در می‌چسبوندم...حیف شد! نگاهم کرد و گفت: -از نوید چه خبر؟ -من باید از شما بپرسم که چه خبر از نوید، ماشالا اینقدر که شما همو می‌بینید، من نمی‌بینمش. بلند خندید و گفت: -حسودی نکن. من و اون شریکیم. به سمتش چرخیدم و گفتم: -شغل شما دقیقا چیه آقا مهراب؟ مترجمید؟ شرکت دارید؟ با نوید شرکید؟ تو کار بزن و بهادری هستید؟ چی دقیقا؟ ابرو بالا داد و گفت: -اگه دوست داری بدونی باید بزاری من گوشمو بچسبونم به اون در که ببینم چی می‌گن. بعدش منابع در آمدم رو برات باز می‌کنم. حرفش بیشتر شبیه کنایه بود ولی شکل نگاهش انگار واقعا منتظر بود که من بگم باشه، بیا برو گوش وایسا. به روبه‌روم خیره شدم. کمی بینمون به سکوت گذشت و اون بود که این سکوت رو شکست. -آب افتاده زیر پوست! آب دهنم رو قورت دادم. اینی که گفت دقیقا یعنی چی؟ نه اینکه معنی جمله‌اش رو ندونم یا تا حالا نشنیده باشم، ولی اون نباید می‌گفت. نگاهش کرد و اون هم نگاهم کرد، عمیق و خاص. لبخند زد، لبخندش از نگاهش هم خاص‌تر بود. -از اینجا خودت میری خونه یا با سید میری؟
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صدای قدمهای منشی من رو به حالت قبل در آورد. دخترک با یه سینی به سمتم او
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 جوابش رو ندادم و اون سریع اضافه کرد: - چون اون باید بره مغازه، اونم این وقت روز پرسیدم. مکثی کرد و گفت: -اگر خودت قراره بری، وقتو کنسل کنم، برسونمت. -با نوید میرم. اسم نوید رو آوردم که حد و حدود رو رعایت کنه. من دیگه اون دختر مجرد نبودم که دوستم داشته باشه و خواهانم نباشه. به قول عمه سر و صاحاب داشتم تا وقتی که اون عقد موقت وجود داشت. خودش فهمید که سرش رو تکون داد و نگاهش رو گرفت. از جاش بلند شد و به سمت در اومد. داشت چی کار می‌کرد؟ قبل از اینکه گوشش رو به در بچسبونه گفت: -گوش می‌دم، عوضش منبع درآمدمو بهت می‌گم. چشم‌هام گردتر از این نمی‌شد. به منشی نگاه کردم. منتظر اعتراضش بودم ولی اون همچنان با کامپیوتر مشغول بود. چی کار باید می‌کردم؟ اعتراض؟ سر و صدا؟ هولش می‌دادم؟ به در اشاره کرد. داشت من رو هم دعوت می‌کرد به گوش دادن. به منشی نگاه کردم. مهراب رو که نمی‌تونستم از در دور کنم، حداقل یکم گوش بدم. روی صندلی چرخیدم و گوشم رو به در نزدیک کردم. صدای دکتر می‌اومد: -... آدما از موقع تولدشون با هم متفاوتن، یه بچه‌ای ساکته، یه بچه‌ای نه، حتی نحوه شیر خوردن و دندون در آوردنشونم فرق داره. شما خودت سه تا بچه داری، اینو باید تجربه کرده باشی. بعیده از شما گفتن این حرف! -الان باید چی کار کرد؟ -پیشنهاد اولم رو که گفتید نمی‌شه، مخصوصا با وابستگی‌هاش به خانواده‌اش، پس می‌مونه همون که گفتم بهتون ... و اینکه فعلا فاصله جلسات رو کم می‌کنیم، به جای ماهی یه بار، دو هفته یه بار. و اینکه با افرادی که گفتم باید حتما حرف بزنم. -آقا چی کار می‌کنید؟ نگاهم به سمت منشی معترض چرخید. سریع روی صندلی چرخیدم و درست نشستم ولی مهراب به جای برداشتن گوشش از در، انگشت روی بینیش گذاشت و زمزمه کرد: -هیس! منشی اخم کرد و گفت: -این کارتون اصلا درست نیست. مهراب سرش رو از در کند و رو به منشی گفت: -طرف فامیله، آشناست، اول و آخرش خودش بهم می‌گه دیگه. -شما بشینید، اگر مایل باشن بعدا خودشون می‌گن بهتون. مهراب تسلیم شد و کنار من نشست. منشی هم کمی به هر دومون خیره موند و رفت. مهراب گفت: -گفتی نوید میاد دنبالت؟ گوشیش رو از جیب شلوارش در آورد و گفت: -زنگ بزنم بهش بگم اومد اینجا صبر کنه کارم تموم شد، بریم یه دوری بزنیم با هم. تا اومدم بگم نه، در اتاق دکتر باز شد. دایی از اتاق خارج شد و همزمان مهراب الو گویان از جاش بلند شد و به سمت دایی رفت. با نوید حرف می‌زد و با دایی دست می‌داد. به شونه دایی زد و با نوید قرار گذاشت. اخم‌ها تو هم رفت. نمی‌خواستم نوید بیاد اینجا. بهش گفته بودم که مشاوره میرم ولی دلم نمی‌خواست وارد جزییات بشه.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی عروس افغان اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ سرو سـامان بدهی یا سرو سامان ببری قـلب من سوی شما میل تپیـدن دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
من با چه شور و علاقه ایی تورو بردم برات طلا خریدم دارم واست خرید میکنم که دلتو بدست بیارم که توهم منو دوست داشته باشی اونوقت تو منو میپیچونی امیر به خدا من نمیتونم تورو دوست داشته باشم. ازت خواهش میکنم منو رها کن برم. رفتن در کار نیست . حالا که نمیتونی منو دوست داشته باشی منم اصرار نمیکنم. دیگه هم سعی نمیکنم با محبت دلتو بدست بیارم از حالا به بعد بلدم چیکار کنم. کمی مضطرب گفتم چیکار میخواهی بکنی؟ با زور تصاحبت میکنم. 🪴رمان پرهیجان خانه کاغذی 🪴 🥰اثری دیگر از نویسنده رمان عسل.🥰 http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
وقتی خسته شدی، یاد بگیر استراحت کنی، نه اینکه دست بکشی.
خونه و🏡 عطرِ چایِ تازه دَم🫖🍮 همین کافیست برایِ حسِ خوبِ زندگی🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ℒℴνℯ♥️ یجوری میخوامت که مجنون لیلیشو‌ نمیخواست... 😍😘 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
زندگی بیش از آن کوتاه است که چیزی جز خوشحالی نباشد. 🌺🌺🌺
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت160 مهگل دوباره کنارم نشست و مشغول صحبت شد. از همه چی حرف ‌زد. از دخترش،
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مهگل لبخند زد و گفت: - من تا ماشین رو روشن می‌کنم، برو کیفت رو بیار. به طرف در سالن حرکت برگشتم. لای در باز بود. تا خواستم در رو هول بدم و وارد شم، صدای میثم از توی خونه اومد. دستم شل شد. عصبی و با حرص حرف می‌زد. - زن داداش، اون با کتایون نتونست کنار بیاد، پریا رو هم نتونست نگه داره! ده دقیقه با مهسان یه جا باشه، اشکش رو در میاره! چطور انوقت ... مهری خانم اجازه نداد میثم جمله‌اش رو کامل کنه و گفت: - این دختر فرق داره. اخلاق هاش می‌خوره به چیزی که مهیار می،خواد! بعدم، مگه ما داریم به زور مجبورش می‌کنیم! ازش خواستگاری می‌کنیم. خودش مختاره هر جوابی بده! -چرا برای پروانه نمی‌ری خواستگاری؟ مهری خانم با لحنی کلافه گفت: - چون اون خواهر پریا‌ست، نمی‌شه! - نه زن داداش! چون پروانه اخلاق سگی مهیار رو می‌شناسه! همه‌ی دخترهای آشنا می‌شناسند! حرف این دختر، یه ماه و نیمه که توی این خونه است. چرا همه باید بدونند غیر از خودش! چرا با مهیار آشناش نمی‌کنی، تا بره باهاش حرف بزنه! - زن عموش اینطوری خواسته! اولش که عزادار بودند، بعد هم گفت که پسرعموهاش زیادی روش حساسند، اجازه نمی‌دن دختره شوهر کنه. باید اول اونها رو آماده کنه. -اونوقت تو باور کردی؟ مکثی کرد و ادامه داد: -این دختر فقط بیست و دو سالشه! کنار مهیار بودن کفش آهنی می‌خواد! تو که مادرشی ... دیگه گوش ایستادن جایز نبود. دیر شده بود. آروم در زدم و گفتم: -ببخشید! بعد خیلی آهسته، در رو هول دادم و بازش کردم. مهری خانوم روی مبل نشسته بود و میثم ایستاده. مهری خانوم با دیدنم لبخندی زد و گفت: - چیزی شده، عزیزم؟ - آره، کیفم رو جا گذاشتم. نگاهی به مبلی که قبلا روش نشسته بودم کرد و گفت: - بیا، اینجا جا گذاشتی. میثم به طرف کیفم رفت و برش داشت و به سمت من اومد. کیف رو ازش گرفتم. آروم لب زد: - فکرهاتون رو بکنید، خوشحال می‌شم یه ملاقات دو نفره داشته باشیم. کمی نگاهش کردم. جوابی به درخواستش ندادم و با یه خداحافظی کوتاه از در خارج شدم. تا چند لحظه پیش مطمئن بودم که خواستگار همین مَرده، ولی با حرفهایی که شنیدم، فهمیدم خواستگار برادر بزرگ مهگله؛ همون که بهش می‌گن مهیار!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت161 مهگل لبخند زد و گفت: - من تا ماشین رو روشن می‌کنم، برو کیفت رو بیار
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 وارد کوچه شدم. به ماشین‌های پارک شده کنار کوچه نگاهی کردم. صدای بوق ماشین باعث شد نگاهی به ماشین شاسی بلندی کنم که چراغ‌های قرمز عقبش چشمک می‌زد. به طرفش حرکت کردم و روی صندلی عقب جا گرفتم. دوباره دل شوره به سراغم اومد. اگر حامد هم چیزی نگه، حسام، حسابی بازخواستم می‌کنه. زورش به مادرش که نمی‌رسید و دیوار منم که حسابی کوتاه! تو همین فکرها بودم که صفحه موبایلم خاموش و روشن شد، ولی هیچ صدایی ازش در نیومد. حتما خراب شده، چون من صداش رو قطع نکردم. آروم گوشی رو برگردوندم. حامد بود. آب دهنم رو قورت دادم و نوار سبز رنگ رو لمس کردم. - الو! صدای نگران حامد توی گوشم پیچید. -بهار، کجایید؟ اومدم لب باز کنم که صدای عصبانی حسام رو شنیدم. -جواب داد؟ بده من ببینم اون گوشی رو! - داداش دارم ازش می‌پرسم. بذار! ناخواسته لب‌هام رو به داخل جمع کردم. حامد گفت: -بهار، کجایید؟ - داریم برمی‌گردیم! - کجا رفته بودید؟ یه دفعه صدای اعتراض حامد و بعد هم صدای فریاد گونه و عصبانی حسام تو گوشم، پیچید. -بهار، کدوم قبرستونی هستی؟ چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟ صبر نکرد که جواب بدم و ادامه داد: -یعنی فقط دستم بهت برسه، می‌دونم باهات چیکار کنم! چشمت خورده به آب و رنگ تهران، مامان من رو کجا برداشتی بردی؟ فریادش بلند تر شد. - چرا حرف نمی‌زنی؟ نگاهی به پشت سر مهگل انداختم و آروم گفتم: -آخه تو نمی‌ذاری! - گوشی رو بده به مامان. نگاهی به زن عمو انداختم که از روی صندلی جلو به طرفم برگشته بود و با اخم نگاهم می‌کرد. گوشی رو به طرفش گرفتم که با سر جواب منفی داد. دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم: - یه ربع دیگه می‌رسیم هتل. با لحنی پر از تهدید گفت: - یه ربع دیگه من تو رو می‌کشم. آروم جواب دادم: - باشه، پس تا یه ربع دیگه! گوشی رو از گوشم فاصله ندادم و همونطور نگهش داشتم. کمی ترسیده بودم و منتظر بودم تا یه چیزی بگه، یا اگر هم تماس قطع می‌شه، از طرف اون باشه. بعد از چند لحظه، صدای حامد خیلی ضعیف اومد که می‌گفت: - نگفت کجا رفتند؟ حالا صدای عصبانی و تند حسام ‌اومد. -تو چرا اینقدر بی‌غیرتی؟ دو سه ساعته داریم دنبالشون می گردیم، اونوقت بعد از این همه تماس، خیلی آروم می‌گی کجایید! صدای آروم و ضعیف حامد اومد که می‌گفت: - داداش، مگه غیرت به صدای بلنده! الان مثلا به تو گفت کجا رفتند! بعد صدای خش خشی اومد و صداها نا واضح شد. گوشی رو از گوشم فاصله دادم. قسمت قرمز رنگ رو لمس کردم. زن عمو و مهگل با هم حرف می‌زدند و من ترجیح می‌دادم، ساکت باشم. مهگل ماشین رو روبروی هتل نگه داشت و بعد از خداحافظی و تعارفات معمول، پیاده شدیم. حسام و حامد لب باغچه، کنار پیاده‌رو نشسته بودند. حسام با اخم به روبرو نگاه می‌کرد و حامد آروم باهاش حرف می‌زد. با زن‌عمو هم‌قدم شدم و به طرفشون رفتیم.