eitaa logo
بهار🌱
20.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
593 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت115 💕اوج نفرت💕 اصرار شکوه خانم برای بیرون بردن مرجان فایده ای نداشت. چند قدم سمت در رفت ی
💕اوج نفرت💕 لیوان چایی رو برداشتم رو به پروانه گفتم: _انقدر سرگرم حرفیم چاییمون یخ کرد برم عوض کنم. دستش رو سمت لیوان اورد گرفتش. _نه من سرد دوست دارم. بالاخره رفتید سرخاک? نفس سنگینی کشیدم. _نه، حاضر شدم تا اومدیم سوار ماشین بشیم که بریم بیرون، در خونه باز شد عمو اقا اومد. احمد رضا هم گفت فردا میریم. _پدر خوندت کلید داشت? _اره، کل اون خونه به غیر از خونه ی ارسلان خان برای عمو اقا بود کلید هم داشت. احمد رضا رفت سمت عمو اقا منم سلام کردم خواستم برم که صدام کرد به احمد رضا گفت برو تو یالله بگو در واقع فرستادش دنبال نخود سیاه اونم فهمید یکم قیافش درهم شد ولی رفت. _چی کارت داشت? به چشم های مشتاق پروانه نگاه کردم دوباره رفتم تو خاطراتم رفتن احمد رضا رو با چشم دنبال کردم با صدای عمو آقا سمتش برگشتم. _خوبی? _ممنون. _اومدم... به چشم هام عمیق نگاه کرد با غم زیادی که اشفتش کرده بود ادامه داد. _اومدم تهران ببینم تو برای عید خرید کردی یا نه? از حرفش حسابی تعجب کردم من اصلا برای عمو آقا مهم نبودم. تغییر صدوهشتاد درجه ای رفتارش با من واقعا شک برانگیز بود سوالی گفتم: _من? _خریدی? اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو بالا دادم. _نه. _چرا? احمد رضا نبردت? _نمی دونم. اصلا یادم نبود اخه من که کسی و ندارم. عید برای من فرقی نداره با روز های دیگه. احساس کردم غم عمو اقا بیشتر شد. _فکر کن همه کس تو منم. اصلا کل عید رو میمونم تهران با تو بریم بگردیم. خوبه? واقعا تعجب کرده بودم. لبخند روی صورتش به دلم نشست. _برو حاضر شو بریم خرید. نگاه ازش گرفتم و چند قدم فاصله گرفتم که یاد مرجان افتادم برگشتم سمتش. _میشه مرجانم بیاد? _چرا? با من راحت نیستی? _نه این چه حرفیه، آخه اقا مرجان رو دعوا کرده داره گریه میکنه. _چرا دعواش کرده. نمی دونستم باید بگم یا نه یکم به اطراف نگاه کردم دنبال حرف میگشتم که صدای احمد رضا باعث شد به عقب برگردم. _تو برو تو خودم میگم دلخور نگاهم میکرد با خودش فکر کرده بود دارم فضولی نیکنم ولی قصدم این نبود. _نه اقا، عمو اقا میخواد منو ببره جایی گفتم مرجان رو هم ببریم. چند قدم جلو اومد و اروم گفت: _من و تو با هم حرف داریم. برو تو منتظر جواب نشد رو به عمواقا گفت: _بفرمایید داخل. یکم استرس گرفتم ولی رفتم داخل به مرجان گفتم و هر دو حاضر شدیم با صدای دخترا گفتن احمد رضا بیرون رفتیم. صورت مرجان دیگه قرمز،نبود ولی زیر چشمش یکم کبود بود. عمواقا نگاهش بین صورت مرجان و احمد رضا با اخم جابه جا شد. مرجان بغض کرد ولی احمد رضا حق به جانب نگاه میکرد. با وجود مخالفت های شکوه خانم رفتیم خرید دوست داشتم به جای احمد رضا رامین بیاد اما عملا دوباره ورودش به اون خونه ممنوع شده بود. همه چیز برام خریدن رنگ تمام لباس هام رو سبز روشن مات برداشتم. رنگی که رامین میگفت بهم میاد خودم رو تو اینه با مانتو و شال ستی که پوشیده بودم نگاه کردم. دلم خواست نظر مرجان رو بدونم از اتاق پرو بیرون رفتم به محض اینکه بیرون رفتم عمو اقا متعجب و با چشم های گرد نگاهم میکرد. چشم هاش پر اشک شد و نگاهش رو از من گرفت. اون روز ها رفتار های عمو اقا من رو می ترسوند. مرجان رو صدا کردم با دیدنم لبخند پر از شیطنی زد و کنار گوشم گفت: _میخوای دلبری رامین روبکنی یا حرص مامان من رو دربیاری? _مامان تو! _اخه از این رنگ خیلی بدش میاد سر اون لباسه کلی غر زد به بهش. چرا شکوه خانم باید از یه رنگ انقدر بدش بیاد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت116 💕اوج نفرت💕 لیوان چایی رو برداشتم رو به پروانه گفتم: _انقدر سرگرم حرفیم چاییمون یخ کرد
💕اوج نفرت💕 خرید کردیم و برگشتیم. عمو آقا کل سیزده روز، عید رو با من بود. حتی من رو خونه ی چند تا از اشناهاش هم برد. احمد رضا دوست داشت من با اونا برم. ولی به غیر از خودش همه مخالف بودن. روز چهاردهم عید عمو اقا یه جوری با من خداحافظی کرد که دلم میخواست گریه کنم. بیش از حد دلتنگ رامین بودم اخرین باری که دیدمش، همون روزی بود که گوشی برام خریده بود. چهاردهم افتاده بود جمعه احمد رضا بیرون رفته بود که صدای رامین تو خونه پیچید. _آبجی شکوه. دلم یهو پایین ریخت دوست داشتم برم بیرون و ببینمش. مرجان که حسابی دلتنگ داییش بود خوشحال زود تر از من بلند شد و سمت در رفت. در رو که باز کرد لبخندش اروم اروم جمع شد و با تعجب به بیرون نگاه کرد. کنجکاو شدم رفتم کنارش. رامین بیش از حد به خانم جوانی که به جای بانو خانم اومده بود نزدیک بود. طوری که اصلا نمی پسندیدم. سرش رو تو گوشش کرده بود و حرف میزد اونم با ناز و عشوه میخندید. سرم یخ کرد نا امید برگشتم و روی کاناپه نشستم. مرجان کنارم نشست. _من میدونستم، بهت گفتم به دایی من دل نبند. اون روزم میخواستم ببرمت یه جایی که پاتوق داییمه نشونت بدم چند تا دختر اویزونشن. دیگه تو تنها رفتی گوشیمم لو رفت نتونستم. بغض گلوم حسابی اذیتم میکرد ولی دوست نداشتم گریه کنم و بیشتر از این جلوی مرجان بشکنم. صدای در اتاق بلند شد مرجان فوری جلوش ایستاد و بارش کرد _سلام. _سلام خانوم دلت برای من تنگ نشده. لبخند زورکی زد. _ چرا تنگ شده. _باز گوشی رو لو دادی من و اواره کردی. با این داداش خل و چلت. نگار اینجاست? مرجان زیر چشمی نگاهم کرد. _اره ولی حالش خوب نیست. صدای رامین نگران شد. _چرا ? مرجان به پشت سر رامین اشاره کرد با کنایه گفت: _نمی دونم والا. _یالله بگو بیام داخل. _یالله هست ولی الان وقتش نیست، دایی برو. _من دیگه وقت ندارم. اومدم با نگار قرار مدار هام رو بزارم برو کنار. _نه دایی، الان نه. مرجان رو کنار زد و روبروم ایستاد. دلم لرزید دلخور بودم، ولی بیخیالش نبودم. قیافه ی درهمم رو که دید سرش رو کج کرد و با لبخند پر از حرفش نگاهم کرد. _سلام بر بانوی زیبای این خانه. صورتم رو ازش برگردوندم با صدایی که سعی میکرد دلبری کنه گفت: _ای وای نکن اینکارو با من الان سکته میکنما. روی زمین جلوی پام نشست. _باز چی شده خانم ناز نازی خودم? دلم میخواست قهر باشم تا بازم بگه. _عروس خانم من اومدم با شما تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنم.شما قهری با من? دلخور نگاهش کردم. _چی شده? دلخور و طلب کار بدون مقدمه گفتم: _چرا انقدر چسبیده بودی به اون دختره? از حرفم تعجب کرد. _کدوم دختره? _همین که جای بانو خانم اومده. _اهان اونو میگی. کنارم نشست. ابجی شکوه زنگ زد گفت این دختره رفته تو خط احمد رضا بیا یه کاری کن فکر احمد رضا رو ازسرش بیرون کنه. بعدشم ردش کن بره. با لبخند نگاهش کردم. _واقعا? _اره عزیزم. دلخور به مرجان نگاه کرد. _بهت گفتم میخوام با اعتمادتو خودمو به دیگران ثابت کنم نگار خواهش میکنم خرابش نکن. شرمنده شده بودم. _ببخشید. لبخند با محبتش رو بهم هدیه کرد. _عیب نداره فقط امادگی شو داشته باش پس فردا میخوام بیام خاستگاریت. چشمکی زد. _با گل و شیرینی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت117 💕اوج نفرت💕 خرید کردیم و برگشتیم. عمو آقا کل سیزده روز، عید رو با من بود. حتی من رو خونه ی
💕اوج نفرت💕 از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. با خودم گفتم از این خونه میرم با رامین خوشبخت زندگی میکنم. رامین کلی شوخی کرد خندوندم. بعد هم قبل از اومدن احمد رضا رفت. مرجان سنگین نگاهم میکرد به نظر اون رامین دروغ گفته بود و من نباید انقدر راحت حرف هاش رو باور میکردم ولی من رامین رو باور کرده بودم. شایدم حس تنهاییم نمیذاشت درست فکرکنم. بعد از تعطیلات عید اولین روزی بود که قرار بود به مدرسه بریم احمد رضا هنوز با مرجان سر سنگین بود. تو تعطیلات عید هم هر وقت فرصت پیدا میکرد مرجان رو مجبور به درس خوندن میکرد. بعد از کلی سفارش دادن پول تو جیبی به هر دو تامون راهی مدرسه شدیم. دو روز بعد رامین گفت که یه سفر کاری به ترکیه داره قول داد که بعد از سفر کاریش بیاد و من رو خاستگاری کنه. مرجان مدام کنارگوشم میگفت این نمیاد، دروغ میگه، رامین اصلا اهل کار کردن نیست که سفر کاری داشته باشه. من ولی باور نمی کردم به خاطر سابقه ی خرابش هیچ کس جز من باورش نداشت. روز ها پشت سر هم میگذشت و علاقه ی من و رامین بیشتر میشد. تا یه روز موقع نهار تلفن زنگ خورد شکوه خانم به مرجان گفت که جواب بده مرجان بابی میلی بیرون رفت گوشی رو جواب داد با ذوق جیغ زد. _دایی سلام. با شنیدن اسم دایی شکوه خانم لبخند عمیقی زد و سمت گوشی رفت. منم دوست داشتم برم ولی جرات نداشتم. _دایی کجایی? چرا نمیای? _اینجاست از ذوق تو خودش اومده پای گوشی. شکوه خانم میخواست گوشی رو بگیره ولی مرجان مقاومت میکرد. _یه دقیقه وایسا مامان. دایی برا من چی خریدی+ شکوه خانم گوشی رو گرفت. _بده ببینم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _سلام عزیزم کجایی تو? شروع کرد به گریه کردن. _اخه من به غیر تو کی رو دارم مرجان دلخور گفت: _مامان ما سیب زمینی ایم! شکوه خانم دستمالی از جعبه ی کنار تلفن برداشت و اشکش رو پاک کرد. _دلت ریش میشه? سه هفتس پیدات نیست. شکوه خانم طلب کار به من که ذل زده بودم بهش نگاه کرد فوری نگاهم رو گرفتم. _چرا خوب نباشه. مفت میخوره و میخوابه. _ذل زده به من. _اره جلوی خودش میگم. زورم به احمد رضا نمیرسه وگرنه الان تو جوب میخوابید. _رامین میشه بس کنی. _از کجا میخواد بفهمه. _من اگه از تو کمک نخوام باید چی کار کنم? نفس سنگینی کشید و گوشی رو با حرص به مرجان داد. _بده به اون دختره. مرجان گوشی رو گرفت و سمت من. اومد و داد دستم معذب بودم زیر نگاه شکوه خانم نمی تونستم حرف بزنم کنار گوشم گذاشتم اروم گفتم: _الو. _با این الو گفتنت قلبم پاره پاره کردی که. خیلی خوشم می اومد اونجوری حرف میزذ _سلام. _سلام عزیزم، دلتنگتم به قران. _منم دلتنگم. _پس فردا بر میگردم همه چیز رو تموم میکنم. ابجی شکوه هم تا حدودی راضی شده. _باشه. _دوستت دارم نگار. خیلی دوستت دارم. با اعتماد تو انگیزه گرفتم. این سفر فقط و فقط به عشق تو بوده. دست پر برمیگردم دنیا رو برات بهشت میکنم. انقدر ذوق داشتم که متوجه عکس العمل هام نبودم. _منم دوستت دارم. زود تر بیا. _چشم عشقم.کاری نداری? _خداحافظ. _خداحافظ چی? متوجه منظورش نشدم. _چی? _خداحافظ خالی! _خب چی باید بگم. _بگو خداحافظ عشقم، عزیزم ،مرد من . خندم گرفت توی خودم جمع شدم نگاهی به اطراف انداختم.اروم گفتم: _خداحافظ عشقم. _یعنی انقدر واردی، دلبری میکنی ادم نمی تونه بمونه من فردا میام. _از کارت نمونی. _کار من تویی، زندگی من تویی، بهت مدیونم. نگار مدیونم. حس کردم گریش گرفت. _خداحافظ. منتظر جواب نشد و قطع کرد. به گوش نگاه کردم لبهام رو جمع کردم اروم خندیدم . تو خوشحالی خودم غرق بودم که صدای کوبیده شدن در اتاق باعث شد به جای خالی شکوه خانم نگاه کنم. _نگار، چی گفت که اینجوری میخندیدی? _میخندیدم? _اره بابا بلند بلند، مامان بیچارم سکته کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت118 💕اوج نفرت💕 از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم. با خودم گفتم از این خونه میرم با رامین خوشبخ
💕اوج نفرت💕 اون شب رو با ذوق دیدن رامین با خوشحالی سر کردم. فردا هر چی منتظر موندم رامین نیومد خیلی بد قول بود و من به این اخلاقش عادت داشتم. روز بعدش وقتی از مدرسه به خونه می اومدیم مرجان گفت بریم یکم بگردیم. هر وقت میفهمید احمد رضا دیر میاد خونه می پیچوند میرفت. من ولی جرات اونو نداشتم. قبول نکردم بعد از کلی قول گرفتن که به کسی نگو راهمون رو از هم سوا کردیم. تو راه انقدر خوشحال بودم که بی خودی میخندیدم هر دخترو پسر جوونی رو میدیدم با لبخند نگاهشون میکردم خودم و رامین رو کنار هم تصور می کردم. به خونه رسیدم دررو باز کردم و وارد شدم. نگاه پر از حسرتی به خونه ی خاک گرفته ی پدر و مادرم انداختم اهی کشیدم احمد رضا حتی فرصت نداد عکسشون رو بردارم. دلم براشون تنگ شده بود. شاید اگر میگفتم برام میاورد ولی میترسیدم در رابطه با خونه باهاش حرف بزنم. به سمت خونه ی شکوه خانم قدم برداشتم که با دیدن کفش های رامین پشت در سر جام ایستادم. خوشحالی اون لحظم وصف نکردنیه. بقیه ی مسیر رو دویدم اروم در رو باز کردم و داخل رفتم صداش از تو اتاق شکوه خانم می اومد. تو اینه ی جلوب در به خودم نگاه کردم دوست داشتم بعد از این مدت طولانی من رو زیبا ببینه. اروم و پاورچین وارد اتاق مرجان شدم. تونیک بالای زانویی که عمو اقا برام خریده بود رو همراه با روسری که مرجان بهم داده بود پوشیدم. خودم رو حسابی مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. با خودم گفتم باید جلوی شکوه خانم باهاش حرف بزنم تا بفهمه که منم دوسش دارم صدای رامین که یکم عصبی بود باعث شد تا بایستم. _شکوه تو رو خدا به حرفم گوش کن. _ رامین من چند ساله خودم دارم پیش میرم. تو داری خرابش میکنی. _چی رو پیش میبری? انقدرم تلاش کردی فقط یه خونه تو پایین شهر قسمتت شده که فروختینش همه چیز شده واسه اردشیر. _اونم تقصیر توعه. ای کاش لال میشدم به تو نمی گفتم چی کار کردم که هم سه تا جنازه رو دستم نذاری هم نخوای ادای ادم های عاشق رو دربیاری. _به من اعتماد کن. _که بگیریش? _برای ابد که نمیگیرمش عقدش میکنم. دو ماه مست عشقش میکنم میبرمش ترکیه یه وکالت تام اختیار ازش میگیرم بعدم سر به نیستش میکنم. چشم هام از تعجب گرد شدن مطمعن شدم که در رابطه با من حرف میزدن چون تقریبا اخر تمام مکالمات حضوریمون ختم میشد به وکالت نامه ای که رامین همیشه ازش حرف میزد. صدای شکوه خانم درمونده شد _یعنی واقعا عاشق نشدی? _من صد تا دختر همه کاره ریختن دور و برم خلم بیام عاشق این بچه بشم. بغض توی گلوم گیر کرد _اردشیر پیگیرش میشه. _به اون چه? میبرمش اون ور کارم که تموم شد میکشمش میام اینجا ناله میکنم میگم مرد. یه ختم هم براش میگیریم. دیگه هیچی نشنیدم باورم نمیشد برای یه خونه ی کوچیک ته باغ که عمو اردلان زبونی به پدرم بخشیده بود نقشه کشیده بود خودش رو عاشق نشون بده بعد هم من رو بکشه. چرا من انقدر خنگم چقدر دیر فهمیدم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریم بلند نشه تمام بدنم یخ کرده بود یه لحظه ترسیدم عقب عقب رفتم پام خورد به پایه ی میز و یکم به عقب رفت. فوری به میز نگاه کردم و به شانس بدم لعنت فرستادم. با صدای ایجاد شده رامین سرش رو از اتاق بیرون اورد از نگاهم فهمید که حرف هاشون رو شنیدم. اومد سمتم که از ترس از خونه بیرون رفتم و با تمام سرعت فرار کردم. صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم. در حیاط رو باز کردم فقط میدویدم. به پشت سرم نگاه کردم ببینم کجاست. اصلا دنبالم نمی اود. دو تا کوچه جلو تر نفسم بند اومد برای اینکه یه وقت پیدام نکنه توی کوچه رفتم رو روی زمین نشستم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم زار زار گریه کردم. برای اون همه عشق دروغی. برای وابستگی شدیم به رامین. برای اون همه انتظار. گاهی عشق وجود نداره و ادم از سر بی کسی به کسی دل میبنده. بعد وقتی اون کس از زندگیت میره دنیات نابود میشه. شاید اگر انقدر بیکس نبودم انقدر راحت دل نمی دادم. رامین یک نفر بود ولی تمام دنیای من بود.تمام دنیام خراب شد. بغض گلوم باز شد بی اختیار اشک روی گونم ریخت نفس سنگینی کشیدم و اشکم رو پاک کردم . خیلی ترسیده بودم همش تو این فکر بودم که از این به بعد باید کجا بخوابم. مطمعن بودم احمد رضا پیدام میکنه و برم میگردونه تو اون خونه اگر بهش میگفتم چی شنیدم باور نمیکرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#پارت119 💕اوج نفرت💕 اون شب رو با ذوق دیدن رامین با خوشحالی سر کردم. فردا هر چی منتظر موندم رامین
💕اوج نفرت💕 گریم شدت گرفته بود حدود یک ساعتی بود اونجا نشسته بودم که صدای ترمز ماشینی باعث شد تا بهش نگاه کنم. اشک هام که دیدم رو تار کرده بودن پاک کردم. احمد رضا بود. حسابی ترسیده بودم. ایستادم . دوست داشتم بهش پناه ببرم حتی اگر کتکم میزد. از ماشین وپیاده شد و با اخم اومدسمتم. _تو چرا عین کش همش در میری? متوجه لباس هام شد و با تشر گفت: _این چه وضعیه? نمیتونستم حرف بزنم با حرص گفت: _ بشین تو ماشین. حرفش رو گوش کردم کنارم‌نشست. _ چته تو? منتظر جواب بود ولی من قصد جواب دادن نداشتم. _تو شرکت بودم مامان نگران زنگ زد گفت نگار با رامین حرفش شد از خونه گذاشت رفت. سرم‌ رو پایین انداختم‌ گریم شدت گرفت. لحن صداش آروم شد. _دختر خوب، مگه دختر هم‌ میره خواستگاری آخه. تو اوج گریه متعجب بهش خیره شدم. دلخور نگاهش رو ازم گرفت. _اخه رامین‌چی داره که اینجوری عاشقشی، رفتی ازش خاستگاری کردی که اون بگه نه بهت بربخوره? از پستی این خواهر و برادر مونده بودم ولی تو اون لحظه بهترین حرف بود برای فرار از بازجویی احمدرضا. ماشین رو روشن‌کرد. با گریه گفتم: _میشه... نریم... خونه. ناراحت گفت: _پس کجا بریم? _بهشت زهرا. باشه ای زیر لب گفت و حرکت کرد سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و اروم اشک ریختم. ماشین ایستاد و پیاده شد. چند دقیقه بعد درو باز کرد و نشست. _اینو بپوش. نفس سنگینی کشیدم و اروم برگشتم سمتش برام‌چادر خریده بود ازش گرفتم و تو همون ماشین روی سرم انداختم دوباره راه افتاد. به بهشت زهرا رسیدیم. کنار ماشین موند. تنها سر خاک پدر و مادرم رفتم. سنگ قبر براشون گذاشته بودن به جز احمد رضا کار هیچ کس نمی تونست باشه. خودم رو روی قبرشون انداختم و زار زدم. نه برای دلتنگی، نه برای دل شکستم،‌ از ترس. انقدر گریه کردم اروم شدم متوجه احمد رضا شدم که با چند تا شاخه گل بالای سرم ایستاده. خودم رو مرتب کردم که روی یه زانو نشست کنارم سرش رو پایین انداخت و اروم‌گفت: _بسه دیگه، خودت رو کور کردی. گل ها رو روی سنگ‌گذاشت _خیلی ممنون بابت سنگ. سرش رو تکون‌داد و شروع به خوندن فاتحه کرد. _پاشو بریم‌. نزدیک های غروب بود چاره ای نداشتم‌. همراهش شدم به خونه که رسیدیم گفتم: _اقا من شام نمیخورم صدام نکنید _نهار هم‌نخوردی ضعف میکنی چیزی نشده که. اتفاقا برات خوب بود. یاد گرفتی که صبر کنی. رامینم ادم‌ درستی نیست اونم میخواست من نمیزاشتم باهاش ازدواج کنی. تو هم خیلی بیجا کردی رفتی عنوان کردی. از حرف هاش خجالت میکشیدم _ اگه معذبی ببرمت خونه ی عمو ارسلان. اونجا خالیه، فعلا هم به کسی ‌نمیگم اونجاییم تا حالت جا بیاد. خوبه ? با سر حرفش و تایید کردم. _از فردا بهش میگم دیگه نیاد اینجا. کوچه رو دور زد و از در پشتی ماشین رو داخل برد وارد خونه ی ارسلان خان شدیم من تا حالا اونجا نرفته بودم. زنش آرزو رو هم ندیده بودم. یکی دو باری هم که ارسلان خان اومده بود ایران تصویری ازش تو خاطرم نبود. با اینکه سال ها کسی اینجا زندگی نمی کرد ولی همه چیز از تمیزی برق میزد و این تمیزی به خاطر حضور بانو خانم تو این خونه بود ساخت و نمای هر دو ساختمون یکی بود با این تفاوت که وسایل های این خونه قدیمی کهنه بودن. روی مبل نشستم و نگاهم رو به فرش دستباف لاکی زیر پام دادم. احمد رضا شام رو هم از بیرون گرفت به اجبار بی اشتها خوردم. چند باری شکوه خانم زنگ زد که احمد رضا گفت داره دنبالم میگرده خونه سرد بود تا احمد رضا شومینه رو روشن کنه و خونه گرم‌شه زمان زیادی برد. روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم احمد رضا روم پتو انداخت ولی ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم. به پروانه که با چشم های پر از اشک نگاهم میکرد لبخند زدم. _الهی بمیرم برات چقدر سخت بوده برات. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _سخت تر از این هم داشتم. _وای، مگه میشه? غمگین نگاهش کردم. _نگار شکوه خانم‌گفت سه تا جنازه منظورش چی بود. _من از اول هم شک کردم که اون تصادف و کشته شدن عمو اردلان و ارسلان خان‌ با زنش کار رامینه. _اخه چرا? شونه هام رو بالا دادم. _چه میدونم. بلند شدم و زیر غذا رو خاموش کردم. _بزاز بقیش رو بعد شام بگم. _ادم باورش نمیشه سر خونتون میخواسته سر به نیستت کنه. _منم زیاد بهش فکر میکنم ولی من که به غیر از اون خونه چیزی نداشتم. تازه سند هم‌نداشتم فقط زبونی بخشیده بود به پدرم. _چه مشکوکه. برنج رو توی دیس کشیدم _بیا بخور ببین چی پختم برات. _نگار به هچ کس نگفتی? _نه. _حتی به پدر خوندت? _برای اثبات بی گناهیم گفتم بهش. _باور کرد. _اره، خیلی زود، حتی سوال پیچم هم نکرد. پروانه لبش رو پایین داد و برای خودش برنج کشید خورشت رو جلوش گداشتم شروع به خوردن کردیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت120 💕اوج نفرت💕 گریم شدت گرفته بود حدود یک ساعتی بود اونجا نشسته بودم که صدای ترمز ماشینی باع
💕اوج نفرت💕 قاشق پر از برنجش رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت: _یه چیزی این وسط درست نیست. یه مقدار اب خوردم و لیوان رو روی میز گذاشتم. _چی درست نیست? _اینکه بخواد تو رو سر اون خونه بکشه، مگه اینگه خیلی گدا گشنه باشن. چند تا دونه برنج گوشه ی بشقابم رو با چنگال جا به جا کردم. _اخه من که چیز دیگه ای نداشتم. _نگاربازم بگو. _باشه میگم. فقط یادت باشه شماره ی بچه ها رو به منم بدی. _باشه. خب بگو. _بعد شام میگم دیگه. _اخه من خیلی کنجکاوم هم بخور هم بگو. نفس سنگینی کشیدم اونشب سرم روی بالشتک مبل بود انقدر اروم و بی صدا اشک ریخته بودم که گوشه ی چشمم میسوخت. احمد رضا تو اتاق دیگه ای بود ولی تند تند بهم سر میزد. فکر میکرد دوباره فرار میکنم. موندنم تو خونه ی عموش زیاد طول نکشید. فردای اون روز گفت که رامین رو بیرون کرده و باید برگردم. شکوه خانم فهمیده بود که من از نیتشون با خبرم. مطمعن بودم روزگار خوشی پیش رو ندارم. وارد خونه شدم احمد رضا اصلا اجازه توقف بهم رو نداد مستقیم به اتاق مرجان هدایتم کرد. مرجان با دیدنم فوری سمتم اومد. _دختر تو کجایی? با دیدنش بغض گلوم راه تازه ای پیدا کرد خودم رو توی بغلش انداختم و دوباره گریه کردم گریه ی بی صدا با هق هق اروم. _مامان یه چیزهایی به احمد رضا گفت که من باور نکردم. من رو از خودش فاصله داد. _چیزی از رامین دیدی? نمی تونستم بگم چی شنیدم. فقط با سرم حرفش رو تایید کردم. دستم رو گرفت و سمت کاناپه برد. _بشین، من که از اول گفتم داییم ادم درستی نیست بهش دل نبند تو گوشت بدهکار نبود. اشکم رو پاک کرد. _حالا هم برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدی.مدرسم نیومدی! دستش رو دراز کرد و روسریم رو دراورد. _پاشو برو یه دوش بگیر. حالت خوب میشه. نگاهش روی گردنم ثابت موند رد نگاهش رو دنبال کردم به زنجیرو پلاک پروانه ی که رامین برام خریده بود رسیدم. هنوز باورم نمیشد اون همه ابراز عشق همش دروغ بوده. زنجیر رو روی گردنم توی دستم گرفتم و اشک ریختم. _بسه نگار الان یه بلایی سر چشم هات میاد. به جهنم که رفت به خدا باید روزی صد بار خدا رو شکر کنی که دستش رو شد برات. بلند شد و سمت تختش رفت زنجیر رو اهسته از گردنم باز کردم و بهش خیره شدم. خیلی دلبسته بودم.دل کندن برام سخت بود از اون بدتر نمی تونستم کنار بیام با خودم . این بیشتر ازارم میداد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت121 💕اوج نفرت💕 قاشق پر از برنجش رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت: _یه چیزی این وسط در
💕اوج نفرت💕 موقع شام احمد رضا اومد تو اتاق مرجان روی تخت نشست و پاهاش رو تکون میداد دست هاش رو به هم قلاب کرده بود و ارنجش رو روی زانوش گذاشته بود. _الان میای سر میز شام نگار مادرم هر چی گفت جواب نمیدی. فهمیدی? _بله. سرش رو تکون داد و ایستاد رو به مرجان گفت: _چند دقیقه بعد از من بیاید بیرون. از اتاق بیرون رفت دوست نداشتم برم بیرون، از شکوه خانم می ترسیدم. اصلا حس خوبی نداشتم ولی چاره هم نداشتم. شال مشکی از مرجان گرفتم روی سرم انداختم و بیرون رفتیم. شکوه خانم روی صندلی خودش بالای اشپزخونه نشسته بود و با حرص نگاهم میکرد اهسته لب زدم. _سلام احمد رضا اروم تر از خودم گفت: _بشین شکوه خانم با حرص گفت: _برای یه همچین روزی میگفتم اینو نیار اینجا. الان داییت باید گوشه ی خیابون باشه این تو جای نرم گرم. اخه رواست? چراغ این خونه به برادر من رواست یا دختر کلفت سابق خونه. انقدر بهش رو دادی که تو روی من از رامین خاستگاری کرد. بچم رامین یک کلام بهش گفت نگار جان جواب من نه ست یه دفعه شروع کرد به دویدن. واقعا چطور میتونست اتقدر دروغ بگه. عرق روی پیشونی احمد رضا به وضوح دیده میشد اروم گفت: _مامان بسه. دایی خودش خونه داره، الانم تو کوچه و خیابون نیست. نگار هم ازسر بچگی یه حرفی زده تمومش کنید دیگه. شکوه خانم تو چشم های من ذل زد و با نفرت گفت: _اصلا میدونی چیه? حرف من اینه معنی نداره این توی خونه ای که دو تا پسر جوون هست بمونه، نامحرمه. به پسرش نگاه کرد و قاطع گفت: _ردش کن بره. تن صدای احمد رضا کنترل شده بالا رفت. _مامان من خواهش میکنم تمومش کنید. شکوه خانم دستش رو روی میز کوبید و ایستاد. _بانو غذای من رو بیاری اتاق خودم. من دیگه با این دختر همسفره نمیشم. تازه متوجه بانو خانم شدم بالاخره از مرخصی برگشته بود. شکوه خانم رفت و بانو خانم هم بعد از اینکه غذاش رو توی سینی چید پشت چشمی برای من نازک کرد و از آشزخونه بیرون رفت. احمد رضا اروم گفت: _عیب نداره شما بخورید. بد جوری تحقیر شده بودم اشک جمع شده توی چشم هام بدون پلک زدن پایین ریخت. _اقا تو رو خدا بزارید من برم. من چرا باید اینجا بمونم. من خودم خونه دارم. با دادی که احمد رضا زد هم شوکه شدم هم ترسیدم. _ساکت میشی یا نه، پای غلطی که کردی وایسا. اشتباه کردی حرفشم بشنو. مرجان هم حسابی ترسیده بود خواست به دفاع من حرفی بزنه که با نگاه التماسش کردم شاید اگر میگفت اوضاع برام بهتر میشد ولی میترسیدم بگم چی شنیدم. پروانه دستم رو گرفت. _نگار ناراحت نشی ها ولی سکوتت خیلی احمقانه بوده. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت122 💕اوج نفرت💕 موقع شام احمد رضا اومد تو اتاق مرجان روی تخت نشست و پاهاش رو تکون میداد دست ها
💕اوج نفرت💕 بغض این چهار سال اون کابوس هرشب دوباره اومد سراغم. _تو نمی تونی منو درک کنی شرایطم خیلی سخت بود. چشم هام رو بستم به اشک هام اجازه ی پایین اومدم دادم. _هم وبال بودم، هم بی کس بودم، هم بی پناه. خونه ای که توش پناه داشتم شده بود برام پر از کابوس. هر شب با ترس میخوابیدم. مدام منتظر بودم رامین بیاد منو بکشه. کسی که روزی فکر میکردم عاشقمه. شدت ریختن اشک هام انقدر زیاد شد که نتونستم حرف بزنم. پروانه جلو اومد و من رو تو اغوش گرفت. _ببخشید نگار حق با توعه، نباید قضاوت میکردم. از اغوشش جدا شدم و اشکم رو پاک کردم. _از قضاوت تو گریه نکردم. دلم خیلی برای خودم میسوزه. تو تمام مدت این سال ها سعی کردم ناشکری نکنم. بغض اجازه نمی ده درست حرف بزنم ولی میخوام بگم. اشکم رو پاک کردم و اب بینیم رو بالا کشیدم. چند تا نفس عمیق کشیدن تا بتونم حرف بزنم. _همش میگم خدایا چرا باید انقدر بی کس باشم. اشکم دوباره شروع به ریختن کرد. _چرا باید بچه پدر و مادری باشم به اون وضعیت. حالا اگه وضعیتشون رو کنار بزارم چرا بیاد همین پدر و مادری که بهم دادی رو انقدر زود ازم بگیریشون. چرا تمام بلاها باید سر من بیاد. تو که مهربونی. تو که بخشنده ای. چرا برای این بنده بی کس و کارت چند سال عمر به پدر و مادرش نبخشیدی تا اینم با عزت و احترام زندگی نکنه. پروانه اشکم رو پاک کرد. _بس کن نگار، گفتن این حرف ها چه فایده ای داره. با گریه گفتم _فایدش اروم شدن قلب شکسته ی منه. اروم شدن دل بیتاب منه. هیچ کس از دل من خبر نداره. اون از پدر و مادرم، اون از اون همه تحقیر بعدش. اینم الانم، زندگی با کسی که هیچ نسبتی باهاش ندارم. پروانه من دوست دارم عاشق بشم. دل ببندم. دوست دارم مثل تو که برای ازدواج به مهرداد ناصری فکر میکنی منم فکر کنم به کسی که عاشقشم. ولی این حس نمی زاره نمیزاره. پروانه با گریه گفت: _تو رو خدا بس کن نگار. دستم رو روی صورتم گذاشتم و لا صدای بلند گریه کردم کمی اروم شدم بهش نگاه کردم _ببخشید پروانه حالت رو خراب کردم. _اگه ارومت میکنه بگو. عیب نداره. نگار هیچ کس نمی تونه تو رو قضاوت کنه. ادم با داشتن پدر و مادر و سر پناه اگر به قضاوت تو بشینه خیلی بی انصافه. با حرف هات که به خدا میزنی موافق نیستم. خدا هیچ کاریش بی دلیل نیست. اما نمی تونم قانعت کنم. شاید یه روزی خدا دلیل اینها روبهت بفهمونه، اون روز راضی شی. اما سعی کن صبور باشی. _به غیر از صبر چی کار میتونم بکنم. _سعی کن اروم باشی اینجوری نابود میشی. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم _ارومم. ولی تو این چهار سال نتونستم دردو دل کنم دلم پره. صدای زنگ گوشی پروانه بلند شد سمتش رفت به صفحش نگاه کرد یکم اخم کرد و جواب داد. _بله. _علیک. _بله دیگه، نو که میاد به بازار کهنه میشع دل ازار. _عیب نداره برو خوش باش. _نه پیش نگار میخوابم. _سیاوش خودت رو فضول نکن به بابا گفتم. کلافه گفت: _باشه، کاری نداری? با صدای بلند و کش دار گفت: _خداااحافظ گوشی رو قطع کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت123 💕اوج نفرت💕 بغض این چهار سال اون کابوس هرشب دوباره اومد سراغم. _تو نمی تونی منو درک کنی
💕اوج نفرت💕 _برادرت بود? _اره، رفته کارهاشو کرده میگه پاشو بیا خونه. منم حالشو گرفتم. _خوش به حالت. کاش منم یه خواهر یا برادر داشتم. کنارم نشست. _فکر کن من خواهرتم. صورتم رو محکم بوسید. _بقیه اش رو بگو. _اون شب با بغض و از روی ترس شام خوردم. صبح از مدرسه میاومدم بیرون که رامین رو دیدم به درخت تکیه داده بود وبا نگاه بین دختر ها دنبال من و مرجان می گشت. فوری پشت دیوار پنهان شدم. مرجان اومد سمتم. _بریم? تپش قلبم بالا رفته بود. _مرجان رامین بیرون ایستاده. سرش رو بیرون برد و گفت: _محلش نمی دیم میریم خونه. دستش رو گرفتم. _من می ترسم. _از چی بابا. من گفتم این هیزه، چشمش دنبال صد تا دختره، ترس نداره که. _من نمیام مرجان خودت برو من میمونم مدرسه. _خب بزار من برم پیشش، تو بعد من برو. _باشه برو. مرجان رفت من ولی جرات نداشتم برم بیرون همونجا روی زمین نشستم سرم رو رو زانوم گذاشتم نفهمیدم چی شد که از ترس خوابم رفت. با صدای اقای رحمانپور بابای مدرسه سر بلند کردم. _بابا جان شما چرا نرفتی? ایستادم خودم رو مرتب کردم. _الان میرم. _ساعت خواب! رنگت پریده بابا صبر کن یه شکلات بهت بدم بخور بعد برو. به خاطر سنش اروم و لنگون لنگون راه میرفت شکلاتی که از جیبش در اورده بود رو داد دستم. شکلات روگرفتم. _بخور بابا. _ممنون تو راه میخورم. _حرف منه پیرمرد رو گوش کن بابا، بشین بخور رنگت که سر جاش اومد بعد برو. دلم نیومد دلش رو بشکنم پوست شکلات رو باز کردم و توی دهنم گذاشتم. _دخترم میدونی ساعت چنده? _نه. _یه یک ساعتی هست زنگ خورده. چرا اینجا نشستی بابا? یه دفعه برق از سرم پرید فوری ایستادم. _چی شد! _هیچی، فقط دیرم شده. خداحافظ. خواستم با شتاب از در مدرسه بیرون برم که با محکم به کسی برخورد کردم. نگاهم رو دکمه ی لباسش موند یه لحظه انقدر ترسیدم که فکر کردم رامینه. اهسته سر بلند کردم که نگاهم با نگاه کلافه ی احمد رضا یکی شد. یکم.عقب رفتم. _سلام. _تو چرا اینجوری میکنی نگار? _ببخشید، نمی دونم چرا خوابم برد. یه طوری نگاهم کرد که انگار حرفم رو باور نکرده. _اقا به خدا راست میگم. رو به اقای رحمانپور کردم _ایشونم شاهدن احمد رضا که تا اون موقع متوجه حضورش نبود به سمتش چرخید بعد از سلام و احوال پرسی،رو به من گفت: _بریم دیگه. باهاش همراه شدم پشت فرمون نشست. _نگار این کارت خیلی زشت بود که پای یکی دیگه رو میکشی وسط. _اخه ترسیدم باور نکنید. _باور کنم یا نه، دیگه این کار رو نکن. سرم رو پایین انداختم. _چشم. _من کار دارم، نمی تونم که هر روز کارم رو ول کنم بیام بگردم تو رو پیدا کنم. مثل بچه ی ادم برو بیا. شرمنده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم. _نگار به اندازه ی کافی مامان اذیتم میکنه با حرف هاش، تو دیگه با کارهات دامن نزن. _ببخشید چشم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت124 💕اوج نفرت💕 _برادرت بود? _اره، رفته کارهاشو کرده میگه پاشو بیا خونه. منم حالشو گرفتم.
💕اوج نفرت💕 تا خونه سکوت کردیم. موقع پیاده شدنم گفت: _من هنوز شرکت کار دارم مامان اگه حرفی زد جوابشو نده. باشه. _چشم. در ماشین رو بستم وارد خونه شدم با دیدن کفش های رامین پشت در خونه سر جام خشکم زد. نفس هام صدا دار شده بودن و به سختی بیرون میاومدن. دوست داشتم از خونه فرار کنم ولی از عاقبتش می ترسیدم.سمت خونمون رفتم جرات نداشتم برم داخل. پشت دیوارش پناه گرفتم و روی زمین نشستم. مطمعن بودم الان زنگ می زنن به احمد رضا میگن که من خونه رفتم. نه میتونستم برم خونه نه میتونستم حیاط بشینم. خیلی حس بدی بود. یکم اونجا نشستم در نهایت سمت خونه رفتم. به محض نزدیک شدنم در باز شد و رامین با عجله اومد بیرون. تا من رو دید لبخند زد و اومد سمتم. _پارسال دوست، امسال اشنا. به تته پته افتاده بودم عین بید میلرزیدم. یه قدم اومد جلو، از ترس توانایی هیچ کاری رو نداشتم. دستش رو زیر چونم گذاشت. _شما که انقدر میترسی بی جا میکنی میزنی زیر قول و قرارمون. به سختی لب زدم: _بهت وکالت نامه میدم فقط کاریم نداشته باش. چونم رو ول کرد و خنده ی صدا داری کرد. _اونو که میگیرم ازت، ولی کارت هم دارم. _تو رو خدا ولم کن. اصلا کمکم کن از این خونه میرم یه جایی که هیچ کس نفهمه. لب هاش رو داد جلو خونسرد گفت: _اینم یه راه حله، ولی من راه خودمو بیشتر دوست دارم. چاقوش رو از جیبش دراورد. شروع کردم به گریه کردن. چاقورو اروم گذاشت روی مقنعه ام زیر گلوم. سرم رو عقب دادم که با دست دیگش ثابت نگهش داشت. _خوب گوش کن نگار، از حرف هایی که شنیدی یک کلام به احمد رضا نمیگی. مثل بچه ی ادم سه روز دیگه میام خاستگاریت. بی حرف، بی شرط، بی گریه، زنم میشی. میبرمت ترکیه. اگه ادم باشی یه خونه میگیرم اونجا کار میکنی دوست دخترهام رو ساپورت میکنی. منم نمیکشمت. در غیر این صورت یه جوری سرتو میکنم زیر اب که اب از اب تکون نخوره فهمیدی? فقط با ترس اشک میریختم و بهش نگاه کردم چاقو رو برداشت جمعش کرد و توی جیبش گذاشت. با خونسردی گفت: _جواب نده. همین اشک ها برای من جواب مثبته. سمت کفشش رفت پوشید و بدون اینکه نگام کنه رفت. چاقورو به گردنم فشار نداد ولی احساس درد داشتم همونجا روی زمین نشستم. به سختی نفس میکشیدم و تلاشم برای بهتر شدنش فایده ای نداشت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت125 💕اوج نفرت💕 تا خونه سکوت کردیم. موقع پیاده شدنم گفت: _من هنوز شرکت کار دارم مامان اگه حرف
💕اوج نفرت💕 به سختی بلند شدم و وارد خونه شدم. مرجان فوری اومد سمتم. _تو کجا بودی? چشم های اشکیم رو که دید لبش رو به دندون گرفت. _زدت? نمی تونستم جوابشو بدم اون فکر میکرد احمد رضا که اومده دنبالم باهام برخورد کرده. _اینجوری نبود احمدرضا! دستم رو گرفت و برد سمت اتاق. شکر خدادشکوه خانم تو حال نبود و باهاش روبرو نشدم. روی کاناپه نشستم. _من نمی دونم چی شده به خدا، ولی احمد رضا اصلا دست بزن نداشت. تو کل این سالها فقط به خاطر گوشی من و زد. دستم رو روی صورتم گذاشتم فقط گریه کردم. همش به این فکر میکردم که باید به رامین جواب مثبت بدم. هیچ راه فراری برام نبود. در مونده بودم. جرات گفتن حرف هایی که شنیدم رو به هیچکس نداشتم. مرجان مدام سعی میکرد ارومم کنه ولی تو دلم غوغایی بود. شب بیرون نرفتم کسی هم دنبالم نیومد. فردا از مدرسه که اومدیم تو اتاق نشسته بودم که بانو خانم اومد داخل با مهربونی به من گفت: _نگار جان یه لحظه بیا خانم کارت داره. از مهربونیش فهمیدم برام نقشه کشیدن. از شدت استرس حالم داشت بهم میخورد مطمعن بودم شکوه خانم میخواد در رابطه با خاستگاری فردا شب رامین حرف بزنه. لباسم رو عوض کردم و پشت در اتاق شکوه خانم ایستادم انقدر که لبم رو با دندونم گرفته بودم سر شده بودن در زدم . _بیا تو. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. طوری که احساس میکردم از سینم داره بیرون میاد. رو به روش ایستادم. _خوبی? به زور جواب دادم. _خیلی ممنون. _رامین میخواد تو باهاش ازدواج کنی. یه لحظه سرم یخ کرد. _ولی من مخالفم. روزنه ی امیدی تو اون همه تاریکی برام باز شد. لبخند بی جونی روی لبم ظاهر شد که ادامه داد: _بانو برای پسر برادرش دنبال دختر میگرده. من بهش تو رو پیشنهاد دادم. قبول کرد. نمی دونم چرا پسره احمق من تو رو مثل خواهرش میبینه.خوب گوش هات رو باز کن. طوری جواب مثبت میدی که دهن احمد رضا رو هم ببندی. جواب رامینم نمیدی.شوهر میکنی گورتو گم میکتی از اینجا میری. امید وارم سایه ی نحس و شومت بعد از هفده سال از این خونه برداشته بشه. خوشحال بودم همین که از دست رامین نجات پیدا میکردم برام کافی بود. برگشتم اتاق مرجانیه ساک کهنه و پاره گوشه ی اتاق بود. مرجان با تعجب نگاهم کرد. _کجا میخوای بری? _الان? _بانو خانم گفت بهت بگم وسایل هات رو جمع کنی. نگاهی به ساک کردم یعنی با این سرعت باید برم. در اتاق باز شد بانو خانم اومد داخل. _نگار جان اینا دارن میان. یه لباس قشنگ بپوش تو چشم بچه برادرم باشی. این زن داداشم خیلی بد پسنده. یه کم به خودت برس بزار بپسندنت. مرجان با تعجب گفت: _کی میخواد بیاد? لبخند پهن چندش اور بانو خانم ازارم میداد. _ایشالله نگار میخواد عروس بشه به سلامتی. بعد هم با صدای بلند خندید و بیرون رفت. _یعنی چی نگار! از اینکه از دست رامین نجات پیدا میکنم خوشحال بودم ولی از نوع شوهر کردنم هم راضی نبودم. _مامانت میگه باید برم . _صبر کن ببینم، تو نباید قبول کنی. _برم برای همه بهتره. مرجان از شدت ناراحتی و تعجب دهنش باز مونده بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سه پارت زیبا تقدیم نگاه های قشنگتون🌹🌹
https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت126 💕اوج نفرت💕 به سختی بلند شدم و وارد خونه شدم. مرجان فوری اومد سمتم. _تو کجا بودی? چشم
💕اوج نفرت💕 بدون توجه به حرف های مرجان لباسم رو عوض کردم به اشپزخونه رفتم. بانو خانم ظرفی رو پر از میوه کرده بود دستمال خیسی رو روشون پهن کرد و به من نگاه کرد. _اینا که اومدن سینی چایی رو اماده کن بیار بیرون. پسر برادرم اسمش کامران، یه پارچه اقاست اگه زبونتو کوتاه کنی میشه باهاش کنار بیای. اما اگه بخوای زبون درازی کنی اونوقت دیگه خبری از روز خوش نیست. از الانم بگم قراره با زن داداشم زندگی کنی کامران مریض بوده هیچی نداره همین که از اینجا بری باید خدا رو هم شکر کنی. _چند سالشه? _اوه دختر روتو کم کن. حالا هر سالی. قراره ببرن یه چی بدن بخوری، برای من سنم میپرسه. با خودم گفتم راست میگه من اینجا یه نون خور اضافم باید زبونمو کوتاه کنم. تازه همین که از دست رامین خلاص شم برام کافیه. نیم ساعت بعد مهمون ها اومدن من تو اشپزخونه بودم فقط صدای ناواضحشون رو میشنیدم. بالاخره بانو خانم اومد دنبالم. _دختر جان جایی بریز بیار. به سینی پر از چایی روی میز نگاه کرد لبخند زد. _تو هم هولی ها بپا نیافتی تو دیگ. بلند خندید. _بردار بیار. سینی رو برداشتم و دنبالش رفتم سرم پایین بود و هیچ کس رو نمی دیدم. سلامی زیر لب دادم که به غیر از صدای یه مرد میانسال که فکر کردم پدر شوهرمه صدایی نشنیدم چایی رو جلوش گرفتم و نیم نگاهی بهش انداختم. _بفرمایید. نگاهش تنم رو لرزوند _سلام خوشگله. خودم رو به اون راه زدم سینی رو جلوی خانمی که کنارش نشسته بود گرفتم. _بفرمایید. تو چشم هام نگاه کرد نه چایی برمیداشت نه میگفت نمیخوام چند لحظه گذشت که شکوه خانم گفت _بفرمایید محترم خانم. نگاهش رو از من گرفت. _چایی رو باید با قند خورد قندم میشه شیرینی من تا سنگ هام رو با این بچه وا نکنم تو این خونه شیرینی نمیخورم. یکم بهم برخورد بدون اینکه نگاهم رو بالا بیارم سمت مبلی رفتم که پسرشون نشسته بود سینی رو جلوش گرفتم. _بفرمایید. دست های تپل لرزونی توی سینی اومد و چایی برداشت صدای نا واضحی از دهنش خارج شد. _خ..خ...خی...لی مم..نو...ن نوع حرف زدنش کنجکاوم کرد سرم رو بالا اوردم و بهش نگاه کردم از شدت ناراحتی کم مونده بود سینی از دستم بیافته کسی که من رو براش خاستگاری میکردن به شدت مشکل عقلی داشت. اشک تو چشم هام جمع شد به شکوه خانم نگاه کردم خیلی عادی نگاهم میکرد. دیگه نتونستم چایی رو تعارف کنم سینی رو روی میز گذاشتم و روی نزدیک ترین صندلی نشستم. _خب محترم خانوم بفرمایید. _حرف که زیاده ولی اول باید به این دختر بفهمونم که داره کجا میاد. رو به من گفت: _پسر من ... در خونه با شتاب باز شد واحمد رضا عصبی وارد شد _مامان اینجا چه خبره? نگاهش به من افتاد متوجه چشم های اشکیم شد با فریاد گفت: _برو تو اتاق. بدون معطلی با عجله برگشتم تو اتاق مرجان با لبخند و شادی نگاهم کرد. _تو زنگ زدی? _بله فکر کردی میزارم بدبختت کنن. _مرجان پسره کم داره. صدای داد و بیداد احمد رضا بالا رفت. _برید از این خونه بیرون . بانو خانم شمام لازم نکرده از فردا بیاید شکوه خانم سعی داشت ارومش کنه ولی اصلا فایده نداشت. _اول فکر هاتون رو میکردید بعد ما اسیر خودتون میکردید. _خانم خواهش میکنم قبل از اینکه بهتون توهین بشه برید بیرون. چند لحظه بعد خونه اروم شد صدای کوبیده شدن در اتاق که از شدت بسته شدن بود اومد بعد هم صدای شکوه خانم. _احمد رضا جان مادر باز کن در رو من به خاطر خودش میگم.اینجا جای موندنش نیست دو تا مرد نامحرم اینجاست گناه داره به خدا. در با شتاب باز شد احمد رضا با صدای بلند کنترل شده ای گفت: _واقعا به فکر گناهشی مامان? کمر به بدبخت کردن این دختر بستی. شکوه خانم طلب کار گفت: _چند بار بگم ردش کن بره تو رد نکنی خودم ردش میکنم. _مامان تو رو خدا بس کن. شکوه خانم با صدای بلند فریاد زد _بس نمیکنم . بس نمیکنم این باید بره سایه ی نحسش هفده سال روی خونمه خودم گذشتم حالام افتاده روی برادرم این باید از اینجا بره _کجا بره. _قبرستون . اینجا دو تا پسر نامحرم هست دلم نمیخواد اینجا باشه. _باشه .فقط بدون که خودت خواستی مامان. در اتاق به ضرب باز شد. احمد رضا پریشون و عصبی اومد تو اتاق. تمام.صورتم خیس اشک بود رو به من با حرص گفت: _بپوش بریم. فوری مانتوم رو پوشیدم دنبالش راه افتادم. شکوه خانم تو حال نبود احمد رضا راه میرفت من ولی دنبالش میدویدم نمیدونستم کجا میخواد ببرم فقط مطمعن بودم اذیتم نمیکنه سوار ماشین شدیم با یه تیکاف ماشین رو از زمین کند و با سرعت حرکت کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت127 💕اوج نفرت💕 بدون توجه به حرف های مرجان لباسم رو عوض کردم به اشپزخونه رفتم. بانو خانم ظرفی
💕اوج نفرت💕 استرس داشتم. نمیدونستم داریم کجا میریم، یه لحظه ترسیدم با خودم گفتم حتما میخواد ببرم یه جا پیادم کنه بره. وقتی تابلو بهشت زهرا رو دیدم مطمعن شدم که میخواد رهام کنه. ماشین رو نگه داشت پیاده شدم احمد رضا میرفت و منم به دنبالش اول سر خاک پدرش رفت کنار عمو و زن عموش دفن شده بودن. باورم نمیشد مثل یک زن گریه میکرد. بعد رفتیم سر خاک پدر و مادر من. من ایستاده بودم.ولی اون نشست بعد از خوندن فاتحه رو به من گفت: _بشین.,باهات حرف دارم. بدون معطلی روبروش نشستم. _نگار بابت این روز ها شرمندتم. شاید کوتاهی از من بوده که کار به اینجا رسیده. من منتظر بودم درست تموم شه. یعنی به بابام قول دادم درست تموم شه بعد عنوان کنم. مات و مبهوت نگاش میکردم _الان اصلا شرایط خوبی برای اینکاری که میخوام بکنم نیست. ولی چاره ای ندارم خیلی تحت فشارم. ازت میخوام درکم کنی. سرش رو پایین انداخت. _ببین نگار، من تو رو دوست دارم تمام کارهایی هم که کردی رو ندید میگیرم. قصدم با تو ازدواجه، از اول هم همین بوده. منتطر بودم شرایط پیش بیاد که نشد. تو منو بپذیر، اجازه بده محرم شیم من از بابت تو خیالم راحت شه بعد خیلی کار ها باید بکنم. من میدونستم که احمد رضا دوستم داره اما اصلا فکرش رو هم نمی کردم تو اون شرایط بخواد عنوان کنه. اصلا انقدر که همیشه خشک و رسمی بود و دعوام کرده بود دوسش هم نداشتم. نگاهم رو ازش گرفتم و به سنگ قبری خیره شدم که پدر و مادرم زیرش دفن بودن. _نگار این تنها راهه که بتونم کمکت کنم. اینجوری می تونم جلوی همه بایستم. اما فکر نکن برای کمک، دوستت دارم. فقط به خاطر شرایط اینطوری میگم. جوابی ندادم. _من رو ببین. نمی تونستم نگاهش کنم. _نگار. بازم سکوت من. _یعنی من از رامینم برات کمترم احمد رضا بهترین گزینه بود برای نجات من از ازدواج با رامین یا خاستگار های بعدی که مطمعنم شکوه خانم پیدا میکنه به سختی لب زدم. _مادرتون. _اونو خودم راضی میکنم الان فقط نظر تو مهمه. چاره ای نداشتم تنها راه نجاتم بود ولی یه جور اجبار بود. هیچ عشقی وجود نداشت. قبول کردم همون روز بردم محضر با منشی محضر خونه حرف زد بعد نشست کنارم اروم گفت: _تا مامانم رو راضی کنم محرمیت موقت میخونیم باشه. نمی دونستم منظورش چیه. _یعنی چی? کلافه به اطرافش نگاه کرد. _یعنی فعلا صیغه کنیم. مادرم رو که راضی کردم عقد میکنیم. دلم خالی شد نا امید گفتم: _اون که راضی نمیشه. اخم کمرنگی کرد. _اون نه ایشون. باشه? امان از بیکسی و بی بزرگ تری. وقتی پدر و مادر نداشته باشی باید بشینی ببینی بقیه چه تصمیمی برات میگیرن. _باشه اقا عیب نداره. _برای اینکه مادرم نتونه بهانه گیر بیاره گفتم نود و نه ساله بخونه. حق فسخم با منه. تا اومدم جواب بدم عاقد صدامون کرد یکم عربی حرف زد فقط فهمیدم که مهریم چهارده تا سکه س بعد به من گفت بگو قبلتو منم گفتم احمد رضا هم گفت. نگاهم به قران روی میز افتاد اشک از چشم هام سرازیر شد. گفتم خدایا من بی کسم، تو کسم باش. تو هوامو داشته باش. تو پناهم باش. گفتم خدایا تو پناه بی پناهی من و از این طوفان وحشتناک نجات بده. با چشم گریون از محضر خونه بیرون اومدم کنار مردی بودم که دیگه محرمم بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت128 💕اوج نفرت💕 استرس داشتم. نمیدونستم داریم کجا میریم، یه لحظه ترسیدم با خودم گفتم حتما میخوا
💕اوج نفرت💕 در ماشین رو برام باز کرد. نشستم داخل، حال خرابی داشتم. خیلی خراب. لبم رو به دندون گرفته بودم و بی صدا اشک میریختم. دست احمد رضا روی دستم قرار گرفت. _نگار، من خوشبختت میکنم. چرا ناراحتی? تو چشم هاش نگاه کردم. _میترسم. _تو کاری به هیچی نداشته باش همه چیز با من. راضی کردن مادرم... یکم فکر کرد و با استرس گفت: _راضی کردن عمو اقا. تو فقط با من باش. من همه چیز رو درست میکنم. به رو بروش نگاه کرد و با ناراحتی گفت: _فقط ... حرفش رو عوض کرد. _نمیخوام به این زودی دوستم داشته باشی. ولی به غیر از من به کسی فکر نکن. باشه? منتظر جواب بود ولی من فقط نگاه میکردم. _اینو بدون که خیلی دوستت دارم. دوباره برگشت سمتم دستم رو گرفت و بالا اورد بوسید. نوع محبتش از رامینم قشنگ تر بود. اما من کوه درد بودم. انقدر غصه داشتم که خجالت بوسیدن برای بار اول رو نفهمیدم. ماشین رو روشن کرد و رفت. سرم رو به شیشه تکیه دادم نا امید به بیرون نگاه کردم اه کشیدن پی در پی ام ناخواسته بود. فکرم این بود که چرا من انقدر تنهام. چرا خدا تو دنیای به این بزرگی با این همه عظمت من رو بی کس افریده. سخت بود درکش برای یه دختر شوندزده. سخت بود حتی سخت تر از ازدواج بدون مقدمم و بودن کنار مردی که محرمش بودم، ولی نبودم. ماشین متوقف شد و تو اون لحظه اصلا برام مهم نبود که کجا هستم. در سمت من باز شد. سرم که به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم رو برداشتم و به چهره ی ناراحت تراز خودم نگاه کردم. _پیاده شو. ارادم برای حرف زدن رو هم از دست داده بودم پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. دست گرمش تو دست سرد من جا گرفت اون دستم رو گرفت ولی من بی حال تر از اونی بودم که بخوام عکس العملی نشون بدم. حالم رو درک میکرد چون حرف نمیزد. وارد کافی شاپ کوچیک و تاریکی شدیم. دستم رو رها کرد و صندلی رو برام بیرون کشید نشستم روی صندلی احمد رضا هم روبروم نشست اون به من نگاه میکرد و من به شمعی که روی میز میسوخت. تا شاید بتونه نور امیدی تو دل من باز کنه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
Mazyar Fallahi - Minoo (128).mp3
3M
تو فقط باش تموم کم و کسرش با من @baharstory
هدایت شده از بهار🌱
https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
دیگه زنگ گاه و بیگاه گوشی امیر برام عادی شده بود، باز قطع کرد و نیم نگاهی به من انداخت. طعنه وار گفتم _بازم مزاحم بود؟ چشم غره ای بهم رفت و کمی نفسش رو سنگین بیرون داد _ حتماً مزاحم بوده که جواب ندادم دیگه چیزی طول نکشید که دوباره گوشی من زنگ خورد. کمی با تعجب به صفحه گوشیم خیره شدم _جواب بده دیگه با صدای امیر سربلند کردم. با فکر اینکه ممکنه نسترن باشه، لبخند کمرنگی زدم _ فکر کنم مزاحم شما از شما ناامید شده داره به من زنگ میزنه امیر از این حرفم خیلی جاخورد. نیم خیز شد تا گوشی من را برداره که تو یه حرکت، گوشی رو قاپ زدم. تماس رو‌وصل کردم و صدای نسترن توی گوشم پیچید _ گوش کن دختر دهاتی ،اگه تو الان به امیر رسیدی، من چند سال پیش با امیر بودم. اگه الان تازه می خواد زن داری کنه، بدون چندسال همه عشق و علاقه اش را به پای من ریخت. تموم حرف های عاشقانه اش مال من بود. اون می گفت و من در درون خودم فرو‌می ریختم. http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
بهار🌱
#پارت129 💕اوج نفرت💕 در ماشین رو برام باز کرد. نشستم داخل، حال خرابی داشتم. خیلی خراب. لبم رو به د
💕اوج نفرت💕 اصلا متوجه نشدم که کی سفارش داد فقط لیوان بزرگ ابیموای رو.جلوی خودن دیدم. _بخور. تو چشم هاش نگاه کردم نوع نگاهش تغییر کرده بود دیگه اون احمد رضای جدی نبود. انگار پرده از نگاهش برداشته بود یکم خجالت کشیدم سرم رو پایین انداختم. _نگار. _بله. _ابمیوت رو بخور باهات حرف دارم. اصلا میل به خوردن نداشتم ولی ترجیح میدادم کم تر حرف بزنم. نی رو بین لب هام گذاشتم و شروع به خوردن کردم. تمام مدت نگاه ازم بر نمیداشت. حسابی معذب بودم. همش با خودم فکر میکردم که چقدر خوب شد مرجان بهش زنگ زد وگرنه معلوم نبود زندگیم چی میشد. _الان خوبی? نگاهم رو به چشم هاش دادم و فوری برداشتم اهسته گفتم: _بله. _نگار تو الان زن شرعی منی. من تو رو میبرم خونه تحت هیچ شرایطی جواب هیچکس رو نده همه چیز رو بسپر به من. _اقا مادرتون... حرفم رو قطع کرد. _تو فقط بهش احترام بزار. من نمیزارم بهت توهین کنه یا ناراحتت کنه. من دو تا توقع ازت دارم یکی همیشه احترام مادرم رو حفظ کنی. دوم اینکه مثل یه خانم متاهل رفتار کنی. این دو تا خط قرمز منه. من تو رو میشناسم از بچگی کنارم بودی میدونم که خط قرمز های من با تو مشترکن. ولی این دو تا رو لازم دونستم که بگم. منظورشو از مثل یه خانم متاهل رفتار کنی فهمیدم. داشت بهم کنایه میزد، میخواست جملاتی رو بگه که گفتنش براش سخت بود. و من این رو از دستش که مدام به پشت گردنش میکشید فهمیدم. کاش میتونستم بهش بگم اون روز چی شنیدم که قید رامین رو زدم. با اون تعصبی که در رابطه با مادرش داشت اگر حرفی هم میزدم نمی پذیرفت. پس ترجیح به سکوت دادم. احمد رضا هم انگار تصمیم داشت حرفی که از گفتش کلافه شده بود رو نزنه سعی میکرد ارامش خودش رو حفظ کنه با لبخند نگاهم می کرد. بعد از دو ساعت خیابون گردی که بین.هر دومون به سکوت گذشت جلوی در خونه پارک کرد. _نگار الان که رفتیم.خونه مستقیم میری تو اتاق من. _بهتر نیست برم.اتاق مرجان اول به مادرتون بگید بعد... حرفم رو قطع کرد و خیلی جدی گفت: _نه، کاری رو که گفتم انجام بده. _اقا من میترسم. خودشم دلهره داشت و این از نگاهش کاملا معلوم بود. _هیچی نمیشه پیاده شو. دل تو دلم نبود. با پاهای لرزون وارد خونه شدم حال احمدرضا هم دست کمی از من نداشت. در رو باز کردم مثل اکثر مواقع کسی تو حال نبود و من فوری به اتاق احمد رضا پناه بردم. احمد رضا ولی به اتاق مادرش رفت. کمی گوشه ی اتاق ایستادم هر آن ی منتظر بودم تا شکوه خانم بیاد تو اتاق گوشه ی اتاق کزکردم و توی خودم جمع شدم نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد. فوری ایستادم بغض به گلوم فشار میاورد. در اهسته باز شد احمد رضا داخل اومد در رو بست و به من نگاه کرد. _گفتید? سرش رو پایین انداخت. _نه. به مبل اشاره کرد. _بشین اونجا. کاری رو که میخواست انجام دادم _لباس هات رو عوض کن راحت باش. مانتوم رو دراوردم روی دسته ی مبل انداختم. احمد رضا کنارم نشست دستش رو سمت روسریم اورد یکم سرم رو عقب کشیدم با لبخند نگاهم کرد ایستاد سمت میزش رفت. از داخل کشو ی میزش کلیدی رو دراورد رو به من گفت: _در اتاق رو همیشه از داخل قفل کن . به کمدش اشاره کرد. پشت این کمد دیوار نیست قبلا در بوده الان فقط کمده من اینور و مال مرجان اونوره. سمت در رفت و قفلش کرد. اینوگفتم که حواست به صدامون باشه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت130 💕اوج نفرت💕 اصلا متوجه نشدم که کی سفارش داد فقط لیوان بزرگ ابیموای رو.جلوی خودن دیدم. _بخ
💕اوج نفرت💕 اومد کنارم نشست تو چشم هام خیره شد. _دوست ندارم در رابطه با گذشته حرف بزنم چون این چند وقته بد جوری رو اعصابم بودی. سرش رو پایین انداخت و انگشت هاش رو توی هم فرو برد. _میشه یه خواهش ازت بکنم? من منتظر خواهشش بودم و اون منتظر جواب من. سرش رو بالا و اورد عمیق نگاهم کرد. _میشه? با کم ترین صدایی که داشتم لب زدم. _بفرمایید. دستش رو جلو اورد و گره روسریم رو باز کرد. تپش قلبم بالا رفته بود و نفس هام صدا دار شده بودن. احمدرضا اون احمد رضای همیشگی نبود. چیزی تو نگاهش بود که من ازش شرم داشتم. نگاهم رو ازش دزدیم. _اون گردنبد رو از گردنت باز کن. به سرعت دستم رو روش گذاشتم. _ببخشید. الان در میارم. گردنبند رامین هنوز توی گردنم بود. نمی دونم چرا درش نیاورده بودم خواستم بازش کنم که گفت: _برگرد خودم برات باز میکنم. تو چشم هاش نگاه کردم. _نه خودم میتونم. جلو تر اومد دستش رو روی کمرم گذاشت. _ بچرخ من باز کنم. از برخورد دستش با کمرم هر چند از روی لباس بود خجالت کشیدم. اون از لحاظ شرعی محرم بود ولی از لحاظ عاطفی نه، نمی تونستم درکش کنم. با هر سختی بود برگشتم زنجیر رو باز کرد و روی میزگذاشت. دلم نمیخواست برگردم سمتش. با لحن شوخی گفت: _هر چند گل پشت و رو نداره ولی من دوست دارم صورتت رو ببینم. خجالت زده نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش. _در نمیاری روسریت رو? سرم از اون پایین تر نمی رفت. _هم..همینجوی ...راحتم. ایستاد و سمت کمدش رفت. _باشه من قصد ندارم اذیتت کنم. دکمه های لباسش رو باز کرد و خیلی راحت بدون خجالت درش اورد فوری نگاهم رو به زمین دادم لباس هاش رو عوض کرد یکی از شلوار های راحتی خودش رو به من داد. _امشب نمیشه بری لباس راحتی بیاری. اینو بپوش تا فردا برم بیارم برات. یه نگاهی به زیر شلواری توی دستم کردم احمد رضا روی تخت دراز کشید. ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشت. _عوض کن بیا اینجا بخواب. نه قصد پوشیدن اون شلوار رو داشتم نه خوابیدن پیش احمد رضا. دستش رو برداشت و گردنش رو کمی بلند کرد. _چرا نمیای? با همون صدای از ته چاه دراومده گفتم: _من ...رو...مبل راحترم. دستش رو زیر سرش گذاشت برگشت سمتم. _اینجوری من ناراحتم. _اقا اجازه بدید من رو مبل بخوابم. _اجازه نمیدم بلند شو بیا. به ناچار بلند شدم. _شلوار رو نمی پوشی? ملتمس نگاهش کرد.اروم خندید. _خب نپوش، اونجوری چرا نگاه میکنی. گوشه ای ترین نقطه ی تخت رو اتنخاب کردم پشت به احمد رضا خوابیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت131 💕اوج نفرت💕 اومد کنارم نشست تو چشم هام خیره شد. _دوست ندارم در رابطه با گذشته حرف بزنم چ
💕اوج نفرت 💕 خوابیدن کنارش برام سخت بود احمد رضا حالم رو میفهمید و نزدیکم نمیشد. برق اتاق رو خاموش کرد یک ساعتی میشد که تو همون حالت خوابیده بودم چشم هام تازه داشت سنگین میشد که دستش رو روی کمرم گذاشت. یه لحظه شک شدم و چشم هام از اون گرد تر نمیشد ترجیح دادم خودم رو به خواب بزنم تقریبا نفسم رو حبس کردم. فکر کرد خوابم یه دستش رو زیر گردنم گذاشت اون یکی رو زیر زانوهام بلندم کرد کمی به خودش نزدیک تر خوابوند زیر لب غر میزد: _همیچین لب تخت خوابیده یه تکون بخوره پرت میشه پایین. روسریم رو ازسرم در اورد. احساس کردم داره نگاهم میکنه. زبری صورتش رو روی صورتم حس کردم گونم رو عمیق بوسید. بدنم شروع به لرزیدن کرد و نفس عمیقی صدا داری کشیدم. متوجه لرزشم شد با شیطنت گفت: _به بوس از همسر شرعیم حقم نیست که اینجوری میلرزی? اون لحظه دوست داشتم بمیرم. می ترسیدم اگر بخواد ادامه بده چی کار کنم. خوشبختنانه بی خیال شد کنارم داز کشید. دستش رو روی بدنم گذاشت چند لحظه بعد صدای منظم نفس هاش خبر از خواب عمیقش میداد. دوست داشتم از زیر دستش بیرون بیام ولی ترسیدم بیدار شه. تو همون حالت با کلی فکر و خیال به اتفاقات امروز و حرف های فردا خوابم برد. با صدای در اتاق چشم باز کردم مرجان بود در میزد و اروم برادرش رو صدا میزد. نگاهی به احمد رضا انداختم پشتش به من بود و با بالاتنه برهنه خوابیده بود. نصفه شب بیدار شده بود و لباسش رو دراورده بود. باید زود تر بیدارش میکردم. میترسیدم صدای داداش گفتن مرجان شکوه خانم رو هم از خواب بیدار کنه. _اقا...اقا بیدار شید. قصد بیدار شدن نداشت پتو رو روی بدنش انداختم و دستم رو روی پتو تکون دادم. _اقا لطفا بیدار شید. یکم تکون خورد متوجه شدم بیدارشده صدایی مثل هوم از گلوش خارج شد. _بیدار شید مرجان پشت در داره صداتون میکنه. از تخت پایین اومدم و کلید برق رو فشار دادم انگار متوجه حرفم نشده بود. نشستم برای اینکه صدام بیرون نره صورتم رو نزدیک صورتش بردم _اقا بیدار شید دیگه الان شکوه خانم میفهمه من اینجام. با شنیدن اسم مادرش چشمش رو باز کرد. _چی شده? به در اشاره کردم. _مرجان پشت دره. نشست و و کمی چشم هاش رو مالید. که صدای شکوه خانم ترس رو به دل هر دومون انداخت. _چیه مرجان خونه رو گذاشتی رو سرت? _مامان بیدار شدم نماز بخونم دیدم نگار نیست. دیشب تا حالا نیومده خونه! _بهتر. الان چیشده? _میخواستم به داداش بگم. _لازم نکرده برو بخواب، بیدار شه خودم بهش میگم. یه شب که نباشه پسر ساده ی من میفهمه چه خبره. به احمد رضا نگاه کردم اروم لب زد: _به خیر گذشت. دوباره نگاه خاصش ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری? تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم مادرتون صبح ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید? _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید? نفس سنگینی کشید. _عمواقا. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕