بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت همه به بابا نگاه کردند. بابا روی مبل جابجا شد، یه نگاه کلی به همه اند
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
مهراب از مشکلات روانیش گفته بود، شاید بهتر بود منم بگم، بگم و تصمیم رو به عهده اون بزارم.
- آقا نوید، من اتفاقاتی برام افتاده که یه سری مشکلات روحی برام پیش آورده، مشکلاتی که شاید تا مدتها نتونم مثل یه دختر یا زن عادی زندگی کنم.
بیجهت بغض کردم.
- شاید حل شدن این مشکلات سالها طول بکشه.
اشک توی چشمهام جمع شد.
نگاهم رو به باغ دادم و گفتم:
- الان از علاقت به من میگی، ولی ده سال دیگه ازم خسته میشی.
-نمیشم، من تو رو برای همه عمرم میخوام، نه واسه یه ساعت دو ساعت، نه واسه یه روز دو روز. اون مشکلاتو با هم حل میکنیم، این همه دکتر هست، مشاوره هست.
اینقدر خالصانه حرف میزد که نگاهم رو به سمت خودش کشید.
-الان که داغی اینجوری میگی.
- نه به خدا، میخوای بنویسم یه جا امضا بزنم، یا اینکه قسم بخورم.
دست روی قلبش گذاشت و گفت:
- قسم به همه عشقای دنیا، من تا تهش هستم، تا ته تهش با تو.
اشک پایین اومده رو با انگشتم گرفتم و گفتم:
- هر کس دیگهای بود تا حالا پا پس کشیده بود، تو عکس منو دیدی، با لباس عروس، اونم جلوی سعید، میدونی چه اتفاقی برام افتاده...
دستش رو جلوم گرفت و گفت:
- من تا دوازده سالگیم تو کشوری بزرگ شدم که اگر یه همچین اتفاقی برای یه زن اونجا میافتاد، کسی زن رو مقصر نمیدونست، چون همش اجبار بوده...تازه اتفاقی هم نیفتاده.
این چیزی که تو داری میگی من نمیگم برام مهم نیست، دلم میخواد کله اون آدمی که این کارو با تو کرده رو بِکَنَم، ولی مگه دست خودت بوده؟ مگه تو خودت میخواستی؟ مگه راضی بودی؟
آب بینیم رو بالا کشیدم.
- یه چیز دیگه هم هست.
منتظر نگاهم میکرد.
- شما گفتید منو دوست دارید... ولی من ندارم.
نگاهش تو چشمهام میچرخید.
انگار انتظار شنیدن این حرف رو نداشت.
آب دهنش رو قورت داد، طول کشید تا گفت:
- قول میدم یه کاری کنم دوسم داشته باشی، یا حداقل تلاشمو میکنم، یعنی واقعا من ارزش اینو ندارم که یه بار باهام امتحان کنی؟
شاید ارزش امتحان کردن رو داشت.
دکتر هم همین رو گفته بود، که روبرو بشم، که امتحان کنم.
لبهام رو توی دهنم جمع کردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم و لب زدم:
- باشه...ولی اگر یه روزی گفتم نه، قول بده بری، قول بده هیچ اصراری نکنی.
قول نداد و از جاش بلند شد.
- بریم پیش بقیه؟
به هلال ماه توی آسمون کمی نگاه کردم و از جام بلند شدم.
به محض ورودمون به سالن و نشستن سر جای قبلیم، موافقتم رو اعلام کردم.
دایی به فرد مورد نظرش زنگ زد و من به مدت یک سال به نوید محرم شدم، با کلی شرط که گفتند و نوشتند و امضا زدند.
فقط موندم چرا یک سال؟
چند ماه کافی نبود؟
هدف عمه از اصرار به این یک سال چی بود؟
اعتراض هم نتونستم بکنم، یعنی کسی محلم نذاشت.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی عروس افغان اینجاست
https://eitaa.com/Baharstory/81530
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قابل توجه دوستانی که گاهی میان دنبال پیدیاف آثار من
دوستان گلم، برای بار هزارم میگم، من هیچ موقع کارهام رو پیدیاف نمیکنم.❌
و راضی هم نیستم که کسی این کارو بکنه❌
اگرم بر حسب اتفاق، پیدیاف کارهای من رو جایی دیدید، بدونید که بدون رضایت من بوده، و من به هیچ عنوان راضی نیستم که کسی آثار من رو از روی پیدیاف بخونه.
اون سایت و اون کانال یا پیج یا شخص هم که مشغول پخش و دست به دست کردن اون فایل هستند هم مدیون شخص من هستند.
حق الناسه و من نمیبخشم به هیچ عنوان.
شروع رمان عاشقانه بهار💝
https://eitaa.com/Baharstory/81629
شروع رمان پرهیجان عروس افغان🥀
https://eitaa.com/Baharstory/72345
شیعیان عزیز امیرالمومنین در اسلامشهر یک جشن بزرگ یک کیلومتری غدیر در روز عید غدیر برگزار میشه که غرفه ایستگاه صلواتیش با ماست و ما بنا داریم از عزیزانی که در این جشن شرکت میکنند پزیرایی کنیم هزینه این مراسم خیلی سنگین است و از عهده ما خارج لذا دست کمک رو به سمت شما دراز کردیم. شما هم هر چه در توانتون هست حتی با پنج هزار تومان به این جشن کمک کنید🍃🌸🍃
اجرتون با مولا امیرالمومنین علیه السلام🙏
https://harfeto.timefriend.net/17186151189214
من آسیه علیکرم هستم، نویسنده رمانهای این کانال
اگر حرف، نقد یا نظری در مورد کانال، یا قلمم داری
همین حالا به لینک بالا برو و حرف دلت رو به صورت ناشناس واسم بفرست*
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت128 مشغول پاک کردن آرایشم شدم. موهای فر شدهام رو با یک کیلیپس جمع کردم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت129
زیر لب به آرش و پدر و مادرش بد و بیراه میگفتم.
روی پاشنه پا چرخیدم تا برگردم که با چهره برزخی حسام روبرو شدم. صاف ایستادم، به این فکر میکردم که بهار بیحجاب رو دیده یا نه که صداش پر حرص بلند شد.
- خوبه! اومدی این پشت برای کی دلبری کنی؟
با تعجب و چشمهای گشاد بهش نگاه کردم. صداش اوج گرفت و گفت:
- بهت نگفتم، تا وقتی تو خونه ما هستی، حواست به کارات باشه؟ بلند شدی اومدی این پشت، مو پریشون کنی، که کدوم عوضی ببینه؟
بغض به گلوم چنگ زد. هضم حرفهاش سخت بود. خیره بهش نگاه میکردم اون برای خودش میتاخت.
- می خوام برم دانشگاه، می خوام برم دانشگاه، بهانه بود برای کثافت کاریهات.
میخواستی به دور از چشم اون بابای بدبختم بری هر غلطی دلت خواست بکنی! اینجا جلوی چشمهای من مو پریشون میکنی، معلوم نیست اونجا که هیچ کس نبود، روزها توی خیابونها چه غلطی میکردی و شب...
دیگه نتونستم تحمل کنم. چشم هام رو بستم و محکم و بلند، گفتم:
-بسه، بسه! واسه خودت چی داری میگی! مگه من از قصد روسریم رو درآوردم. از وقتی عقلم رسید نذاشتم هیچ کس حتی یه تار از موهام رو ببینه، اون وقت تو میگی من اومدم دلبری کنم! اگه بنا به دلبری بود، از تو میکردم که دم دستمی، از حامد میکردم که...
اشکهام رو با آستین لباسم پاک کردم و گفتم:
- تقصیر تو نیست، تقصیر خودمه که هر چی از تو و خانوادهات میبینم، ساکت میشم و حرف نمیزنم. اگه همون دفعه اولی که اون پسر خاله بیشعورت، به تحریک مادرش، اومد توی سالن موهام رو کشید، یه دونه میخوابوندم تو گوشش، الان پسر خاله بیشعورترش نمیاومد اینجا بهم بگه خیابونی، بوالهوس.
حسام، هاج و واج نگاهم میکرد.
-تو اگه واقعا غیرت داشتی، همین الان میرفتی به خالهات میگفتی، چرا به بچه اش یاد داده، بیاد روسری از سر دخترعموت که به قول خودت مثل خواهرته بکشه. یه دونه هم میزدی روی دست پسر عوضیش، تا یاد بگیره به روسری هیچ دختری کار نداشته باشه.
اشک از چشمهام مثل سیل جاری بود. صدام میلرزید. نفسم به شماره افتاده بود. جلوی لرزش دست و پاهام رو نمیتونستم بگیرم. تپش قلبم گوشم رو کر کرده بود. تمام بدنم گر گرفته بود.
چرخیدم که با چهره بی حالت عمه فروزان مواجه شدم. با صدای لرزون لب زدم:
-عمه، من امشب بیام خونه ی شما؟
کمی نگاهم کرد و بعد از روی شونهام نگاهی به حسام انداخت و گفت:
- بیا!
باورم نمیشد، عمه قبول کرد! باهاش هم قدم شدم و از حسام فاصله گرفتم.
چند قدم که رفتم، برگشتم و با چشمهای اشکی به حسام نگاه کردم. دستش رو زده بود پشت گردنش و متحیر من رو نگاه میکرد.
ازش فاصله گرفتم وقدمهام رو سریعتر برداشتم.
به پیچ سالن رسیدم. دوباره سرم رو برگردوندم. حسام هر دو دستش رو روی گردنش گذاشته بود و سرش رو بین ساعد و بازوی هر دو دستش نگه داشته بود. نگاهش به من نه، به زمین بود
عمه ایستاد. نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به حسام و گفت:
-با این قیافه اگه بیای تو جمع، هزار فکر میکنند.
عینک دودی که حسام بهم داده بود رو از کیفم درآوردم و به چشمم زدم. عمه گفت:
_ این جوری بهتره! ولی دماغ قرمزت قشنگ تو چشمه!
با حرص گفتم:
_ بزار همه بفهمند من از دست این بچه کابوس چی میکشم!
- بیا کمتر چرت و پرت بگو!
دنبال عمه راه افتادم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت129 زیر لب به آرش و پدر و مادرش بد و بیراه میگفتم. روی پاشنه پا چرخید
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت130
دنبال عمه راه افتادم. سعی کردم که گریهام رو مهار کنم و تا حدی هم موفق بودم.
ولی فین فین دماغم رو کاری نمیتونستم بکنم. حتما تا الان هم حسابی بزرگ و قرمز شده بود.
با کمی فاصله از جمعیت ایستادم. زن عمو کنار مهگل و مهسان ایستاده بود و صحبت میکرد.
مردی خوش پوش با موهایی جوگندمی، چهارشونه، با قدی متوسط هم کنارشون ایستاده بود.
چند باری سرش رو به اطراف چرخوند. از پشت شیشه زرد رنگ عینک چهرهاش رو تشخیص دادم. شبیه همون عکسی بود، که مهگل نشونم داد و عمو میثم معرفیش کرده بود.
با صدای سمانه سرم رو به طرفش چرخوندم.
-بهار جان!
نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت:
-چیزی شده؟ حالت خوبه؟
عمه گفت:
- حالش خوبه. یه آژانس می گیری، ما بریم خونه؟
- بهار هم قراره امشب بیاد خونه شما؟
- اشکالی داره؟
شونه بالا داد و رو به من گفت:
- میخوای به زرین خانم بگم حالت خوب نیست؟
با سر جواب منفی دادم و اون ادامه داد:
-تازه میخواستم با عموی مهگل آشنات کنم. دکتر مغز و اعصابه. براش زیاد از تو تعریف کردیم، مشتاق بود ببینت.
تو دلم گفتم:
-کاش از حسام براش تعریف میکردی! اون بیشتر احتیاج به آشنایی با همچین آدمی داره.
عمه خیلی محکم رو به سمانه گفت:
-یه آژانس میگیری ما بریم؟
-زن داداش! صبرکن، میرسونیمت!
عمه کلافه گفت:
-میگیری، یا برم کنار خیابون ماشین بگیرم؟
-پس دنبال عروس نمیایی؟
عمه جواب نداد و خیره خیره به سمانه نگاه کرد. سمانه نفس عمیقی کشید و گفت:
- الان میگم زنگ بزنند.
دوباره نگاهم رو به جمع مهسان و مهگل و زن عمو و اون مرد دادم. زن عمو با نگاهش به من اشاره کرد. مرد صورتش رو برگردوند و به من نگاه کرد.
لبخند زد. معلوم بود که تمایل داشت تا نزدیکم بشه. صورتم رو برگردوندم. سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
چرا سمانه از من برای عموی مهگل تعریف کرده بود؟ چرا اون مرد تمایل داشت که با من آشنا بشه؟ نکنه خواستگاری که تینا ازش حرف میزد، همین مرده؟
توی همین فکرها بودم که دست تکون دادن سمانه توجهم رو جلب کرد. با عمه به سمتش رفتیم.
- آژانس گرفتم. نزدیک بود، زود اومد.
بعد رو به من گفت:
- ولی ای کاش میموندی، با کاروان عروس میاومدی!
با صدای بغض داری، گفتم:
-ممنون، سمانه خانم! ولی تا همین جاش هم قاچاقی دعوت بودم. این عروسی جای من نبود.
-عزیزم! این چه حرفیه! چرا خودت رو از بقیه کنار میکشی؟
بعد خیلی آروم گفت:
-ای کاش، میدونستم، این صدای بغضدار و این دماغ قرمز، دلیلش چیه!
با این حرفش بغض توی گلوم ترکید و مرواریدهای اشک از زیر عینک دودی روی صورتم دوید.
با دستمال توی دستم، مرز بین صورت و عینک رو از اشک پاک کردم، تا بیشتر آبروریزی نشه.
سمانه غمگین و پر سوال نگاهم کرد. با صدای عمه به طرف ماشین رفتم. دستگیره در رو کشیدم و لحظهای که خواستم سوار بشم، زرین بانو رو دیدم که با تعجب به رفتن من نگاه میکرد.
سر چرخوندم. همانطور که روی صندلی جا گیر میشدم، حسام رو هم دیدم. با تندی و عصبانیت از پشت سالن پذیرایی وارد جمع حاضر در حیاط تالار شد.
با حرکت ماشین چشم از جمعیت گرفتم و به پشتی صندلی راننده خیره شدم.
کنترل اشکهام دیگه دست خودم نبود. کلمات حسام، دائم توی گوشم میپیچید و سعی من برای پس زدنشون بیفایده بود.
وجود عینک روی چشمم دیگه معنایی نداشت. برش داشتم و توی کیفم انداختم. عمه هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم. هر وقت میخواستم یه حس خوب نسبت به این پسر پیدا کنم، یه کاری میکرد که ازش متنفر میشدم.
با توقف ماشین چشمهام رو باز کردم. نفس عمیقی کشیدم. به در خونه عمه نگاه کردم.
دری بزرگ و سفید با طرح های زیبای طلایی رنگ. نمای خونه تماماً سفید مرمری.
عمه پیاده شد و به طرف خونه راه افتاد. در رو باز کرد و وارد حیاط شدیم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت130 دنبال عمه راه افتادم. سعی کردم که گریهام رو مهار کنم و تا حدی هم مو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت131
موزاییکهای سفید، تراسی سنگ شده با مرمر، نردههایی به رنگ سفید، باغچهای که روزگاری پر بود از گلهای رز و محمدی و حالا خشکتر از همیشه.
از عید تا حالا اینجا نیومده بودم، یا شاید بهتره بگم، الان پنج سالی هست، که فقط عیدها برای تبریک سال نو، به اندازه بیست دقیقه وارد این خونه روحزده میشدم و تا سال دیگه حتی بهش فکر هم نمیکردم.
وارد سالن شدیم. تمام فرشهای زیبا و سفید خونه، با روفرشیهای کرم قهوهای پوشیده شده بودند. مبلهای راحتی و استیل هم تماما با ملافه های سفید رنگ روکش شده بودند. میز ناهارخوری بیست و چهار نفره گوشه ی سالن هم، از این قاعده مستثنا نبود.
عمه، بدون تعارف به من وارد اتاقش شد و در رو هم پشت سرش بست. اشکم، دیگه خشک شده بود. وسط سالن ایستادم. نگاهم به در اتاق سپیده و سحر افتاد.
فکر به این دو دختر همیشه باعث میشد، که ته قلبم خالی بشه. سپیده اگه زنده بود، الان هم سن حسام بود و سحر هم، هم سن و سال من.
نفسی از سر ناراحتی کشیدم و روی مبل ملافه شده، نشستم. شال رو از روی سرم برداشتم. موهای بلندم دورم ریخته بود. شال ساتن و گرمای تابستون باعث شده بود که موهام به گردنم بچسبه.
در اتاق باز شد. عمه کلید کولر رو زد. هوای خنک به داخل خونه دمیده شد. کمی با موهام بازی کردم تا هوا بینشون جریان پیدا کنه.
عمه سمتم اومد. یه دست لباس راحتی، کنارم روی مبل گذاشت و روی روبهروم نشست.
- با حسام، سر چی بحثتون شد؟
سرم رو پایین انداختم. دوباره بغض به گلوم چنگ زد. ماجرا رو براش تعریف کردم.
خیره و بیحس نگاهم میکرد.حرفهام که تموم شد گفت:
- تقصیر خودت هم هست. اگه همون اول به من میگفتی، اون فروغ رو طوری سر جاش مینشوندم، که دیگه جرات نکنه از این برنامهها بچینه.
-از فروغ خانوم ناراحت نشدم. حرفهای حسام قلبم رو شکست.
عمه نگاهم کرد و گفت:
-می دونی چرا مردها بیشتر فحش میدن و داد میزنن؟
چیزی نگفتم، که ادامه داد:
- چون نمیتونند گریه کنند، نمیتونند برای کسی درد دل کنند، نمیتونند حرف دلشون رو بزنند.
مکثی کرد و ادامه داد:
- بهار، مادرت خیلی اشتباه کرد. این حق زرین نبود. کاری که در حقش کرد، آخر نامردی بود. البته فرهاد هم کم بیتقصیر نبود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت131 موزاییکهای سفید، تراسی سنگ شده با مرمر، نردههایی به رنگ سفید، باغچ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت132
تو چشمهاش نگاه کردم. از اینکه اینقدر بیمقدمه این حرف رو زد کمی شوکه شدم.
-عمه خیلی ببخشید، ولی من و شما تو شرایط مادرم نبودیم. ما نمیدونیم چه جور فشاری رو تحمل میکرده که چنین کاری کرده، یا اینکه عمو فرهاد ...
وسط حرفم پرید و گفت:
- تو هیچی نمیدونی دختر جون، پس اینقدر تند نرو.
مکثی کرد و گفت:
- پونزده شونزده سالم بود که بابای خدا بیامرزم دیگه نذاشت برم درس بخونم. یه روز فرهاد اومد و گفت، یه کلاس خیاطی هست، چند تا خیابون اون طرف تر از خیابون ما. برو اونجا خیاطی یاد بگیر. بابام گفت، اگه خودت هر روز میبریش و میاریش، اسمش رو بنویس. فرهاد با ذوق قبول کرد. منم چون توی خونه حوصلهام سر میرفت، قبول کردم. چند وقتی از کلاس خیاطی رفتنم گذشت که متوجه شدم، فرهاد، زیادی حواسش به یکی از دخترهای همکلاسی منه.
نفسی سنگین کشید و گفت:
- اون دختر آفرین بود، مادر تو!
چی، مادر من؟ عمو فرهاد حواسش به مادر من بود؟
عمه ادامه داد:
- ولی وقتی به روی فرهاد آوردم، دعوام کرد و گفت، هیچی نیست و نباید به کسی چیزی بگم. یکی دو ماه بعد بابام گفت، میخوام برای فرهاد زن بگیرم. فرهاد سرش رو پایین انداخت و من رنگ پریدگیش رو به خوبی میدیدم. همه فکر میکردند از شرمه، ولی من میدونستم که نیست. بهش گفتم، بذار برم به آقاجون بگم تو کس دیگهای رو دوست داری. ولی زد زیرش که آفرین رو دوست نداره و نمیخواد رو حرف بابا حرف بزنه.
متاسف سرش رو تکون داد و گفت:
- مامانم هفته بعد، قرار خواستگاری رو گذاشت و من توی این هفته آب شدن داداشم رو به چشمم میدیدم. هرچی هم بهش میگفتم، بذار برم راستش رو بگم. میگفت نباید به بابا چیزی بگم و نمیخواد تو روی بابا واسته.
آخر هفته شد و رفتیم خواستگاری زرین و سر دو هفته، زرین پونزده ساله رو عقدش کردیم، برای فرهاد. سر دوسه ماه هم فرستادیمشون سر خونه و زندگیشون.
دیگه بعد از روز عقدش، فرهاد من رو نبرد کلاس خیاطی. یه سالی از این ماجرا گذشت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت129 زیر لب به آرش و پدر و مادرش بد و بیراه میگفتم. روی پاشنه پا چرخید
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
شروع رمان عاشقانه بهار💝
https://eitaa.com/Baharstory/81629
شروع رمان پرهیجان عروس افغان🥀
https://eitaa.com/Baharstory/72345
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت مهراب از مشکلات روانیش گفته بود، شاید بهتر بود منم بگم، بگم و تصمیم رو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
روی همون نیمکت نشسته بودم و به حرفهای نگار گوش میدادم.
- این بارم نعشه کرده بود بهم گفت، وگرنه نمیبینی چه دهن کپی داره! نشستم نقش ساقی رو براش بازی کردم وسط دود گرفتنشم غر نزدم، اونم وا داد.
-پس دایی بردش پایین که در مورد امشب باهاش حرف بزنه!
- آره، حسابی هم پختش، بحث صیغه و محرمیتم وسط آورده و ازش قول گرفته بوده که مخالف نباشه. دیدی که، زودم کوتاه اومد، فقط نگفت چه وعدهای بهش داده.
یکم به نگار نگاه کردم و آهسته لب زدم:
- چرا آخه؟ من به دایی گفته بودم که نمیخوام این محرمیتو.
-برات بد شد مگه! پسر به این خوبی، خانواده به این خوبی داره. یه سپیده میگن هزار تا سپیده از لب و لوچهاشون میریزه. اینقدرم که تحویلت میگیرن، چی میخوای دیگه!
و بلافاصله گفت:
- ثریا رو ببین، مادر شهرام به ظاهر تسلیم شده، ولی زیر زیری کار خودشو داره میکنه. تمام هوش و حواسش به وام شهرامه که جای پول پیش مغازه دادن، میخواد هر جور شده بگیره ازش. میخوای عاقبتت بشه مثل اون که برای اینکه شوهرش کمتر خونه بره و با مادرش دم خور نشه، تا بوق سگ تو اون مغازه وایسه؟
نزدیکتر اومد و با تن صدای پایین ادامه داد:
- چند روز پیش پولاشو آورده بود میگفت اینو یه جا قایم کن برام. من قبول نکردم، رفتیم براش حساب باز کردیم، کارتشو داد به من، که دست تو باشه، شهرام نبینه...یا میخوای عاقبتت بشه مثل من؟
تارا رو روی پاش جابهجا کرد و گفت:
-بچمو میخواست ببره بزاره بهزیستی، ناچار شده بودم، استخاره کردم که بیام به شما پناه بیارم یا نه. خوب اومد، خودم روم نشد بمونم، تارا رو دادم و رفتم... تارا دست تو بود. میبردینش بیمارستان. قلب من تو دهنم میزد که اینا میخوان چی کارش کنن.
نگاهش رو از من گرفت و به یه نقطه دیگه داد.
بغض تو گلوش گیر کرده بود.
دستم رو به پاش زدم.
-نگار جان!
خودش رو جمع و جور کرد.
لبخند زد و گفت:
-خوشی من با بابات مال هفت هشت ماه اول بود، بعدش همش اضطراب، الانم که مثلا دارم خودمو جمع و جور میکنم. هر بار که ازم پول میگیره میگه ترک میکنم، میرم سر کار بهت برمیگردونم، من که چشمم آب نمیخوره. همین که هست و خرابکاری نمیکنه من راضیم.
لبخند زد و گفت:
-راستی، فروغ خانم از شیرینیهای من خوشش اومده، میدونستی میخواد یه رستوران بزنه؟
هنوز حواسم به رابطه نگار و بابا بود.
میخواستم از عشق ازش بپرسم که پرید رو یه موضوع دیگه.
سرم رو به اطراف تکون دادم که یعنی نه و اون با ذوق گفت:
-بهم پیشنهاد کار داد، گفت آشپزی رو خودش میخواد انجام بده، ولی...
روی نیمکت جابجا شد و با ذوق بیشتری ادامه داد:
-یه برنامههایی داره که هم خیلی قشنگن، هم یه سبک جدید. بهم گفت کمکم میکنی منم گفتم آره، چرا که نه. میدونی چقدر واسم خوب میشه، چقدر درآمدم بالا میره!
لبخند زدم. نمیدونستم چی بگم فقط براش خوشحال بودم.
حسین از کنار دیوار سرک کشید.
-اینجایید؟
نگار به عقب برگشت.
حسین گفت:
-بابام داره دنبالت میگرده.
این رو گفت و رفت.
نگار ایستاد.
تارا رو از این دست به اون دست داد و گفت:
-تو هم پاشو بیا، تنها نمون.
با رفتنش منم ایستادم.
حوصله جمع رو نداشتم.
کنار درختهای باغ، آهسته و آروم شروع به قدم زدن کردم.
اینقدر رفتم تا به دیوار رسیدم.
به درخت کنار دیوار که نیمی از شاخههاش از دیوار رد شده بود و سرسبزیش رو به کوچه هدیه داده بود تکیه کردم.
از پایین به شاخههاش نگاه کردم.
از معدود درختهایی بود که شکوفه نداشت.
-تو چرا مثل بقیه شکوفه نداری؟
-چون اون درخت گردوئه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت روی همون نیمکت نشسته بودم و به حرفهای نگار گوش میدادم. - این بارم ن
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به سمت صدا برگشتم، مهراب بود که بهم نزدیک میشد.
روبروم ایستاد.
-درخت گردو شکوفه نمیده.
-تعقیبم میکنید؟
خندید.
-راستش از دست نوید فرار کردم. چی بهش گفتی که این طفلک این طوری داره بال بال میزنه که بهش بگم چی کار کنه که خودشو به تو ثابت کنه؟
لحظه تو هم رفتن چهره نوید جلوی چشمهام ظاهر شد.
اون لحظه دلم براش سوخت، اما باید میدونست.
موقع خوندن صیغه محرمیت هم مثل قبل شاد نبود ولی بعدش دوباره به جنب و جوش افتاده بود.
-گفتم دوستش ندارم.
تو چشمهام خیره موند، خیلی بیشتر از حد معمول.
نگاهم رو گرفتم و خواستم برم که گفت:
-لازم بود اینو بهش بگی، اونم امشب که قرار بود بهم محرم شید؟
-دقیقا لازم بود که قبل از شروع این محرمیت بدونه که حس من چیه؟
بی حرف نگاهم میکرد و من ادامه دادم:
-شما یه بار بهم گفتید که نرگس از همون اول یه چیزایی رو بهتون نگفته، مثلا سنش رو، یا اینکه نگفته که رابطهاش با شما عشق نیست و فقط وقت گذروندنه، وقتی بعد از کلی رویا بافی فهمیدید، چه حسی شدید؟
نگاهش رو از من گرفت و به دوردستها داد.
لبهام رو خیس کردم و بعد از چند ثانیه ادامه دادم:
-پنهان کردن یه سری چیزها تا وقتی به کسی صدمه نزنه، مهم نیست، وقتی مهم میشه که پای یه نفر دیگه هم وسط بیاد. من نمیخوام با پنهان کاریم بهش صدمه بزنم.
مکث کوتاهی کردم و گفتم:
-فقط این وسط از عمهام شاکیم، صیغه محرمیت برای آشنایی یه ماه، دو ماه، آخه یه سال؟ چه تاکیدم داشت.
لبهام رو با حرص بهم فشار دادم که حرف نامربوطی در مورد عمهام نزنم.
مهراب دست توی جیب شلوارش کرد و گفت
-شاید دلیلش پسرش باشه.
-میلاد؟ شما که گفتید...
-من چی گفتم؟ گفتم میلاد دستش از تهدید بابات و نگار خالی شد، ولی نگفتم دست از خواستن تو برداشته. ممکنه به یه چیز دیگه بخواد چنگ بزنه برای به دست آوردنت.
این بار من ساکت به مهراب خیره موندم.
-میدونی چرا میلاد دست گذاشته روی تو؟ در حالی که حتی عاشقتم نیست!
سرم رو ریز و سوالی تکون دادم و اون اینطور جوابم رو داد:
-چون مصی خانم خیلی تو رو دوست داره، خیلی، نه اینکه بقیه بچههای برادرش رو دوست نداشته باشه، ولی تو براش یه رنگ و بوی دیگه داری. اینو میلاد فهمیده، میخواد به مادرش نزدیک باشه، فکر میکنه اگر تو رو داشته باشه قضیه حله.
پوزخند زدم و اون گفت:
-بچه که بوده، بهش یاد دادن وقتی مادرش برای دیدنش رفت، بهش سنگ بزنه و بگه تو بدی و من تو رو نمیخوام و برو، وقتی عقلش رسیده، این موضوع اذیتش میکرده، مخصوصا که مصی خانم هیچ کار بدی هم نکرده بوده و همه چی تهمت بوده. الان میخواد جبران کنه، و فکر میکنه که تو بهترین گزینهای.
-بیجا میکنه همچین فکری میکنه.
خندید و گفت:
-منم همینو گفتم.
-اینا رو چطوری به شما گفت؟
-به من نگفت، رفیق شفیع بهش نزدیک شده، اونم تو عالم مستی، دهن باز کرده. احتمالا اینو مصی خانمم فهمیده که امشب به یه سال تاکید داشت، هم پسر خودشو میشناسه و میخواد دست برداره، هم بچه برادرشو که تا یه چیزی بیاد براش جا بیوفته زمان زیادی میبره.
ازم فاصله گرفت و گفت:
-تو نویدو دوست داری سپیده، میدونی اینو کی فهمیدم؟ اون شب که پام چاقو خورده بود و صدا اومد از تو حیاط، وقتی که اسلحه دستش گرفت و میخواست تو حیاطو نگاه کنه، رنگت پرید و دستشو گرفتی که نه، بهانهاتم برای این نه این بود که فروغ همین یه پسرو داره، ولی واقغیت این بود که تو ترسیدی که پسری که دوستش داری صدمه ببینه.
-اصلا هم اینطوری نیست.
خندید و به سمت ساختمون رفت.
حرصی نگاهش میکردم.
این الان اومد پیش من که چی، که حرصم بده و بره! که رو مخ من بره!
°
ﻣﺮﺍ ﺩﺭﻳﺎﺏ ﻛﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﻬﺎﻳﻰ ﻧﻤﻨﺎﻙ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﻰ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭﻳﺎﺏ
ﻛﻪ ﺑﻰ ﺗﺎﺑﻢ ﺍﺯﺍﻳﻦ ﺭﺍﻫﻬﺎﻯ ﺑﻴﺮﺍﻫﻪ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭﻳﺎﺏ
ﻛﻪ ﺗﻠﺨﻢ ﭼﻮﻥ ﺷﺮﺍﺑﻰ ﭼﻨﺪﺳﺎﻟﻪ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭﻳﺎﺏ
ﻛﻪ ﻏﻤﮕﻴﻨﻢ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭﻳﺎﺏ...
#فروغ_فرخزاد
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
یکی رو به روم نشسته که من اندازه همه دنیا خاطرشو میخوام. و دوسش دارم ولی اون یه جور به من نگاه میکنه که تنفر تو چشمهاش موج میزنه. به هر دری هم میزنم که دلشو بدست بیارم. بسته ست.
دوباره پوزخند زدم و گفتم
اره تو منو خیلی دوست داری. ادم یکی و دوست داشته باشه روش دست بلند میکنه؟
بابا لامذهب تو محرز به من خیانت کردی نه یه بار نه دوبار از هرفرصتی استفاده میکردی که منو بپیچونی. فروغ تو الان ناموس منی ابرو حیثیت منی. جدای اینکه من دوستت دارم و اونکارت حسابی ناراحتم کرد ابرومم داشتی میبردی.
رمان خانه کاغذی
اثری دیگر از نویسنده رمان ماندگار عسل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
گاهی یک کلمه، یک لحظه میتواند نجاتت دهد.
کلمه را نگویی، لحظه را از دست بدهی، از دست رفته ای.
👤"محمود حسینی راد
@baharstory
وقتی کسی به دیگری اهانت میکند نشان می دهد که در واقع هیچ حرف درست و واقعی ندارد که علیه او بیان کند، وگرنه علت آن را بیان می کرد و با خیال آسوده نتیجه گیری را به شنوندگان وا می داشت.
اما برعکس، نتیجه را عرضه میکند و از ارائه ی مقدماتی که به آن نتیجه منجر شده است، در می ماند، به این امید که مردم بپندارند به منظور کوتاهیِ سخن چنین کرده است...
👤آرتور شوپنهاور
📚در باب حکمت زندگی
@baharstory
در حسرتِ زندگیِ دیگران بودن
برای این است که از بیرون که نگاه میکنی،
زندگیِ دیگران یک کل است که وحدت دارد،
اما زندگیِ خودمان، که از درون نگاهش میکنیم،
همهاش تکهتکه و پارهپاره به نظر میآید
و ما هنوز هم در پیِ سرابِ وحدت میدویم...
👤آلبر کامو
📚یادداشتها
@baharstory
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت132 تو چشمهاش نگاه کردم. از اینکه اینقدر بیمقدمه این حرف رو زد کمی شوک
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت133
-یه روز بابام گفت، فرهاد و فرزاد یه سال با هم فاصله دارند، باید عروسیشون هم یه سال با هم فاصله داشته باشه!
اون روزها من تازه نامزد کرده بودم، بابام گفت، دختر یکی از دوست های قدیمیش رو برای فرزاد پسندیده و آخر هفته قرار خواستگاری گذاشته.
فرزاد شیطون بود و سر و گوشش میجنبید. با توپ و تشر بابا و با تهدیداتش قبول کرد بیاد خواستگاری.
آخر هفته شد. همه رفتیم خواستگاری. خواستگاری آفرین، مادر تو!
چشمهام از این گشاد تر نمیشد. چرخ دنیا عجیب برای دو تا برادر بد چرخیده بود. عمه گفت:
- آفرین خوشگل بود. قد بلند، چشمهای عسلی، موهای روشن.
فرزاد اولش میگفت، که قبول نمیکنه، ولی با دیدن آفرین، زبونش بسته شد.
روز عقد آفرین، فرهاد حالش خیلی بد بود و من میفهمیدم چرا اینجوریه، ولی به روم نیاوردم. گفتم شاید بعد از عقد آفرین، فرهاد بیخیال شه. همین طور هم شد.
اون موقع زرین، حسام رو حامله بود. یکی دو ماه بعدش من رفتم، سر خونه و زندگیم. حدود یک سال بعد هم آفرین و فرزاد.
آفرین باردار نمیشد و چند سالی دوا درمون کرد، تا خدا تو رو بهش داد.
فرزاد دوستش داشت. خیلی هم دوستش داشت، ولی خیلی هم بلند پرواز بود. میخواست راه صد ساله رو یه شبه بره و بالاخره هم تو این راه خودش رو به کشتن داد.
اون موقع تو هشت نه ماهت بود. آفرین مونده و یه دنیا بدهکاری! مادرش که چند سالی میشد که فوت کرده بود و پدرش هم که تازه مرحوم شده بود و یه دونه خواهرش هم که بعد از ازدواج رفته بود کرمانشاه و کسی خبری به اون شکل ازش نداشت.
آفرین همه چیزش رو بابت بدهکاری بابات داد و این بین هم فرهاد خیلی کمکش کرد.
من دلیل رفت و آمدهای فرهاد رو تو خونه شما خوب میدونستم. یه بوهایی هم برده بودم.
یه روز به آفرین گفتم، بیاد تا بچهها رو نگه داره که من بتونم برم خرید. اون اومد و من رفتم. یکی از همسایهها سر کوچه من رو نگه داشت و شروع کرد به حرف زدن.
وسط حرفهامون متوجه فرهاد شدم. اومد و رفت طرف خونه ما. در باز شد و وارد خونه شد. همسایه رو پیچوندم و برگشتم خونه. در رو باز کردم و خیلی آروم وارد خونه شدم.
شماها؛ تو و سحر و سپیده، داشتید تو حیاط بازی میکردید. رفتم تو خونه، دیدم آفرین با یه تاپ و موهای افشون روبهروی فرهاد نشسته، دستش هم تو دستهای فرهاده.
هاج و واج بهشون نگاه کردم. آفرین من رو دید. دستش رو کشید و از فرهاد فاصله گرفت.
فرهاد برگشت و من رو دید. یه مدتی فقط همدیگر رو نگاه کردیم، که یه دفعه فرهاد گفت، زنمه.
گفتم فرهاد تو چیکار کردی؟ اگه زرین بفهمه!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت133 -یه روز بابام گفت، فرهاد و فرزاد یه سال با هم فاصله دارند، باید عروس
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت134
فرهاد گفت، نمیفهمه، نباید بفهمه، زرین مادر بچههامه، دوستش دارم. گفتم، آفرین چیته، معشوقهات؟ هیچی نگفت.
سکوت کرد و تو چشمهای گشاد شده من زل زد و گفت:
- فرهاد چیزی برای زرین کم نذاشت. زرین هم از همه جا بی خبر، با مادرت مثل خواهرش رفتار میکرد. طوری که خورد و خوراکشونم سر یه سفره بود، گردش و خریدشونم با هم بود. این قدر با هم چیک تو چیک بودند که آدم بهشون غبطه میخورد.
ولی وقتی مادرت حامله شد، پچپچها شروع شد. پدر بچه کی بود؟
اونجا بود که بالاخره فرهاد شجاعتش رو نشون داد و اعتراف کرد، که چه غلطی کرده.
تازه زرین فهمید، چه کلاه گشادی توی این ده دوازده سال سرش رفته! دیگه هیچ وقت زرین اون زرین سابق نشد.
من اگه جای اون بودم، ول میکردم و میرفتم، ولی اون موند، به خاطر بچههاش.
به اینجای حرفش که رسید، بلند شد و ایستاد.
- به زرین حق میدم از تو خوشش نیاد. سعی کن از پسرهاش فاصله بگیری، فکر حامد رو هم از سرت بیرون کن.
به طرف در اتاق خوابش رفت و همزمان گفت:
- من هر روز مشت مشت قرص اعصاب میخورم و تو دلیلش رو میدونی! وگرنه میآوردمت پیش خودم. نمیتونم حضور کسی رو تو این خونه تحمل کنم. گاهی اعصاب خودم رو هم ندارم.
انگار با پتک توی سرم کوبیده بودند. به رفتن عمه نگاه میکردم و به حرفهاش فکر.
یعنی عمو فرهاد، مادر من رو دوست داشته؟ پس چرا همیشه فکر میکردم عمو بخاطر ثواب و تنها نبودن مادرم باهاش صیغه کرده.
راستی عمه از کجا میدونست که حامد و من هم دیگر رو دوست داریم؟
تو این فکرها بودم که عمه با یه دست رختخواب از اتاق بیرون اومد.
- لباست رو عوض کن، بگیر بخواب.
لباسم رو عوض کردم. لباسهای عمه بهم گشاد بود، ولی از هیچی بهتر بود.
رخت خواب رو پهن کردم و دراز کشیدم. تحمل این حجم از استرس برای یک شب واقعاً زیاد بود.
به چی باید فکر میکردم، اعترافات تینا، حرفهای عمه، یا تهمتهای حسام!
حرفهای حسام، حسابی قلبم رو به درد آورد. اگه هفت پشت غریبه بود، اینقدر اذیت نمیشدم، ولی حسام زیر و بم من رو میشناخت. تا نیمههای شب فقط قل خوردم و فکر کردم و نفهمیدم کی خوابم برد!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت134 فرهاد گفت، نمیفهمه، نباید بفهمه، زرین مادر بچههامه، دوستش دارم. گف
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت135
صبح با صدای خروس همسایه بیدار شدم. عمه هنوز خواب بود. نماز صبحم قضا شده بود.
صبحونه رو آماده کردم. پشت میز نشستم و مشغول پذیرایی از خودم شدم. تو فکر اتفاقات دیشب بودم که عمه وارد آشپزخونه شد. به میز نگاهی کرد و پشت میز نشست.
سلام کردم و تو جوابم سر تکون داد. براش چایی ریختم و بی هیچ حرفی جلوش، روی میز گذاشتم.
نگاهی به ساعت کردم. اگه خونه بودم، الان داشتم حاضر میشدم، برم سر کار.
همونطور که لقمه کره و مربا برای خودم میگرفتم، به آینده فکر میکردم.
خب، بهار خانم! دیشب قهر کردی و اومدی اینجا! بعدش میخوای چیکار کنی؟ مطمئنم عمه اجازه نمیده تو اینجا بمونی، مجبوری برگردی پیش زن عمو. ولی چطوری برم؟ با غرور شکستهام، چیکار کنم؟
بغض به گلوم چنگ زد. اشک توی چشمهام جمع شد. لقمه از دستم افتاد.
با چشمهای اشکی به عمه خیره شدم. عمه نگاهی به من انداخت و گفت:
- میدونم داری به چی فکر میکنی! میدونم با خودت فکر میکنی، من چقدر آدم عوضیای هستم که با وجود اینکه شرایطش رو دارم، اجازه دادم تو با زرینی که ازت خوشش نمیاد و دو تا پسر مجرد توی خونه داره، زندگی کنی!
میدونم بیخیالی من ظلمه، هم در حق تو، هم در حق زرین! ولی بهار، من شرایط روحی مناسبی ندارم. میخوام یه چند وقتی برم مشهد مجاور بشم. یه ماه، دو ماه، سه ماه، نمیدونم! تا هر وقت که حال دلم خوب شه.
بعدش که برگشتم تو رو میارم پیش خودم. تنها موندن تو هم، توی این خونه به این بزرگی خطرناکه. یه مدت دیگه هم پیش زرین بمون. ولی از حامد و حسام دور بمون.
- کی میخواهید برید مشهد؟
- دو هفته دیگه! تو این دو هفته میتونی اینجا بمونی.
نفس عمیقی کشیدم. دیگه نتونستم چیزی بخورم. عمه صبحونهاش رو خورد و بلند شد.
- دیشب که حال تو رو اونجوری دیدم، یادم رفت هدیه پاتختی تینا رو بدم. به خاطر همین بعد از ظهر باید برم پاتختی. تو هم میای؟
به لباسهام اشاره کردم.
-با چی بیام؟ لباس ندارم.
- یه شلوار بهت میدم. مانتویی هم که دیشب تنت بود، خوبه دیگه!
عمه هم فکر میکرد که کتی که حسام برای روی لباس مجلسیم سفارش داده بود، مانتو بود!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت135 صبح با صدای خروس همسایه بیدار شدم. عمه هنوز خواب بود. نماز صبحم قضا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت136
کمی لبهام رو به هم فشردم و گفتم:
- عمه اون خیلی کوتاهه! من هیچ وقت مانتو به اون کوتاهی نمیپوشم.
_ اگه نمیپوشی، پس چرا خریدی؟
چیزی نگفتم. حوصله نداشتم داستان لباس خریدنم رو هم براش تعریف کنم.
- پس تو نمیآیی؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم و گفتم:
- عمه، نمیشه من رو هم با خودت ببری مشهد؟
رو به روم نشست.
- تو شرایط من رو میدونی! سپیده و سحر، جلوی چشمهای من جون دادند. سپیده تو بغلم بود و سحر جلوی پاهام.
اشک تو چشمهاش حلقه زد و ادامه داد:
- بعد هم ابراهیم.
آهی کشید و ادامه داد:
-حال دلم خوب نیست. باید با خودم کنار بیام. دارم میرم مشهد، کمک بگیرم از امام رضا. میدونم تو چه شرایطی هستی، ولی چند ماه صبر کن، باشه؟
سرم رو کج کردم و گفتم:
- باشه!
چارهای نداشتم. نمیتونستم بهش التماس کنم. ولی چه طوری برمیگشتم خونه!
عمه تا بعد از ظهر از توی اتاقش بیرون نیومد. من هم توی آشپزخونه، خودم رو سرگرم کردم.
یخچال رو باز کردم که چند تا هویج دیدم. در یخچال رو بستم و با خودم گفتم:
-بمیرم هم دیگه هیچ وقت به فکر غذا درست کردن با هویج نمیافتم.
ماکارونی درست کردم، ولی عمه برای ناهار نیومد. بعد از ظهر از اتاق بیرون اومد. آماده شده بود برای بیرون رفتن.
-دارم میرم پاتختی تینا.
- از طرف من هم تبریک بگید.
رفت و من با نگاهم بدرقهاش کردم. فکر کنم عمه بعد از تصادف دو تا دخترهاش و بعد هم، بیماری آقا ابراهیم و فوت ناگهانیش، دیگه هیچ وقت خرید نرفته و این از مانتوی بلند و از مد افتادهاش، کاملا مشخص بود.
عمه رفت و من رو با کلی فکر و خیال تنها گذاشت. دو ساعت بعد با صدای تیک در به طرف در سالن رفتم.
عمه برگشته بود. خوشحال بودم که از تنهایی در اومده بودم. هرچند که بود و نبودش تفاوتی نداشت.
وارد سالن شد. سلام کردم و جواب داد. به طرف اتاقش رفت. دوباره روی مبل نشستم. بعد از چند دقیقه به سالن برگشت و گفت:
- دیشب بعد از اینکه ما اومدیم خونه، یه اتفاقی افتاده.
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- چه اتفاقی؟
- بعد از اینکه ما اومدیم، حسام رفته و آرش رو زده، گوشش رو گرفته و یه چند تا پس گردنی و چه میدونم از این چیزها.
باباش هم میاد و با حسام درگیر میشه.
با چشمهای گشاد به عمه نگاه کردم و گفتم:
- یعنی حسام و آقا عارف همدیگه رو زدند؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت133 -یه روز بابام گفت، فرهاد و فرزاد یه سال با هم فاصله دارند، باید عروس
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به سمت صدا برگشتم، مهراب بود که بهم نزدیک میشد. روبروم ایستاد. -در
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
با عصبانیت به اطرافم نگاه کردم.
دلیلی نداشت که اینجا بمونم.
به دنبالش راه افتادم.
فاصلهامون از هم زیاد بود و زیادتر هم شد وقتی که نوید صداش زد و اون با چند تا قدم بلند به سمت صدا که تقریبا از پشت ساختمون میاومد رفت.
تا جلوی ایوون رفتم.
همزمان با پا گذاشتنم روی ایوون، حسین با یه سینی از در خارج شد.
من رو که دید گفت:
-بیا، فالودهاست، برای تو و نویده.
به دور و بر نگاه کرد و پرسید:
-پس شوعرت کو؟
صورتم رو جمع کردم و حرصی گفتم:
-زهر مار! شوعر؟
خندید، سینی رو به طرفم گرفت.
-بگیر بابا، شوعره دیگه!
نزدیکش رفتم و اول یکی دو تا محکم به دست و بازوش کوبیدم.
میخندید.
سینی رو گرفتم و یه لگدم نثار پاش کردم.
عقب رفت و گفت:
-منتظرم امیرعباسو ببینم، یه شوعرم یاد اون بدم.
-میکشمت حسین، حق نداری...
نموند تا ادامه تهدیداتم رو بشنوه.
به محتویات سینی نگاه کردم.
دو تا ظرف فالوده که به شکلی زیبا تزیین شده بود.
از کنار ایوون به جایی که مهراب و نوید رفته بودند نگاه کردم.
روی همین نیمکت شکسته منتظر میموندم چی میشد؟
سینی رو روی نیمکت گذاشتم.
صداشون میاومد ولی نه واضح، کنجکاوی من رو به سمت صدا کشید.
صداها حالت نجوا بود و کم کم داشت واضح میشد.
ولی ربط کلمات به هم رو نمیشد تشخیص داد.
ساختمون رو کامل دور زدم.
هر دو مرد روبروی هم ایستاده بودند که مهراب یهو یقه نوید رو گرفت و محکم به دیوار پشت سرش چسبوند.
با صحنهای که دیدم برای لحظهای میخکوب شدم.
-تو خیلی بیجا میکنی!
نوید دستهاش رو روی دستهای مهراب گذاشت.
-آقا مهراب، آقا مهراب! فقط یه پیشنهاد بود.
-پیشنهادت به درد خودت میخوره و اون جوجه دانشجوهای همکلاست.
جلو رفتم.
-چی شده؟
انتظار حضور من رو نداشتند.
مهراب یقه نوید رو رها کرد و به سمت من برگشت.
جلوتر رفتم.
-چه خبره اینجا؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با عصبانیت به اطرافم نگاه کردم. دلیلی نداشت که اینجا بمونم. به دنبال
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نوید جوابم رو داد:
-یه بحث مردونه بود.
مهراب به نوید نگاه کرد و گفت:
-مردونه هم تموم شد، مگه نه؟
-بله... من به بچههام میگم که کنسله.
مهراب سرش رو تکون داد و بی حرف از کنارم رد شد.
به نوید خیره موندم و منتظر یه توضیح.
نزدیک تر اومد، لبخند زد و گفت:
-چیزی نبود، ما مردا مشکلاتمونو اینطوری حل میکنیم.
به چروکهای ریز کنار یقهاش نگاه کردم و گفتم:
-با گرفتن یقه همدیگه؟
خندید و سرش رو تکون داد.
-اینم یه راهشه دیگه. کارم داشتی؟
داشت بحث رو عوض میکرد.
چه اشکالی داشت، حتما خصوصی بود و نباید به من میگفت.
-فالوده آورده بودم، رو نیمکته.
دستش رو پشتم گذاشت.
قلبم ریخت.
این چه کاری بود!
قبلا از این کارها نمیکرد.
خنگ، چون قبلا بهت محرم نبود!
فرار هم نمیتونستم بکنم.
قدمی برداشتم که صدای شکستن و فرو ریختن چیزی اومد.
دنبال کردن منبع صدا بهانه خوبی بود برای فرار.
چند تا قدم سریع برداشتم و از پشت ساختمون خارج شدم.
مهراب رو دیدم که از کنار نیمکت شکسته فاصله میگرفت.
فاصلهام رو با نیمکت پر کردم.
سینی و ظرفهای فالوده پخش زمین شده بودند.
با تعجب به مسیری که مهراب رفته بود نگاه کردم.
چرا فالودهها رو پخش زمین کرده بود؟
نوید پرسید:
-چی شده؟
به سینی اشاره کردم.
لازم به توضیح کلامی نبود.
با فاصله بین نیمکت و سینی و شکل پخش و پلا شدن فالودهها قشنگ مشخص بود که یکی سینی رو پرت کرده.
اون یه نفرم کسی نبود جز مهراب.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی عروس افغان اینجاست
https://eitaa.com/Baharstory/81530
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قابل توجه دوستانی که گاهی میان دنبال پیدیاف آثار من
دوستان گلم، برای بار هزارم میگم، من هیچ موقع کارهام رو پیدیاف نمیکنم.❌
و راضی هم نیستم که کسی این کارو بکنه❌
اگرم بر حسب اتفاق، پیدیاف کارهای من رو جایی دیدید، بدونید که بدون رضایت من بوده، و من به هیچ عنوان راضی نیستم که کسی آثار من رو از روی پیدیاف بخونه.
اون سایت و اون کانال یا پیج یا شخص هم که مشغول پخش و دست به دست کردن اون فایل هستند هم مدیون شخص من هستند.
حق الناسه و من نمیبخشم به هیچ عنوان.
هدایت شده از قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارسال با کمک شماها اطعام برای عید غدیر داشتیم.
امسال هم میخوایم یه کار بزرگتری کنیم و عشقمونو به مولا نشون بدیم 😍
هرکی دوست داره در اطعام غدیر و برنامه های جانبیش شریک باشه مبالغ رو به این شماره کارت واریز کنه :
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
شیعیان عزیز امیرالمومنین در اسلامشهر یک جشن بزرگ یک کیلومتری غدیر در روز عید غدیر برگزار میشه که غرفه ایستگاه صلواتیش با ماست و ما بنا داریم از عزیزانی که در این جشن شرکت میکنند پزیرایی کنیم هزینه این مراسم خیلی سنگین است و از عهده ما خارج لذا دست کمک رو به سمت شما دراز کردیم. شما هم هر چه در توانتون هست حتی با پنج هزار تومان به این جشن کمک کنید🍃🌸🍃
اجرتون با مولا امیرالمومنین علیه السلام🙏
♥️𖥓 𝑒𝓉𝑒𝓇𝓃𝒶𝓁 𝓁𝓋𝑒⸙჻ᭂ࿐
برای دوست داشتنَت
تا خودِ بینهایت رفته ام
هَمه اش #تُ یی ...
فقط #تُ..
بهترینم دوستت دارم
#لیلا_صابری_منش
🧚♀💞 ◇ ⃟◇