eitaa logo
بهار🌱
20.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
596 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت165 بعد از کلی گشتن تو خیابون‌های تهران و کمک گرفتن از جی پی اس، وارد پا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 با تعجب بهش نگاه کردم. از حضور من کمی جا خورد، ولی خودش رو نباخت و پک عمیقی به سیگارش زد. دود رو آروم آروم از دهنش بیرون داد و گفت: - تنها اومدی؟ به دود خیره بودم و لب زدم: - آره، اومدم آب ببرم. یکم مکث کردم و گفتم: -از کی تا حالا سیگار می‌کشی؟ پکی به سیگار زد و ته مونده‌اش رو روی زمین انداخت و با حلوی کفشش لهش کرد و گفت: - چند سالی هست. هر وقت اعصابم خیلی خراب می‌شه، آرومم می‌کنه. - دندون‌هات رو خراب می‌کنه! پوزخند زد و گفت: - فقط دندون‌هام رو خراب می‌کنه؟ با تاسف بهش نگاه کردم. صاف ایستاد و دستهاش رو توی جیبش فرو کرد و گفت: - بهار، با مامان بعد از ظهر کجا رفته بودید؟ -یعنی حامد بهت نگفته؟ نگاهش رو پایین انداخت و بعد از کمی سکوت نگاهم کرد و گفت: - دوست‌های جدید یا دوست‌های قدیم؟ پس حامد گفته بود. شونه بالا دادم. -چه فرقی می‌کنه؟ اخم کرد و شد همون حسان همیشگی. -فرق می‌کنه بهار، فرق می‌کنه! منظورش رو می‌فهمیدم. فرق داشت. حسام از وجود خواستگارها اطلاع داشت. کمی مکث کرد و ادامه داد: - خونه‌ای که رفتید، یعنی جایی که رفتید مهمونی، اون موقعی که اونجا بودید... لب گزید و با مکث گفت: -چطور بگم؟ مرد جوونی هم اومد، اونجا؟ خودم رو بی دلیل زدم به اون راه. شاید هم نمی‌خواستم خودم رو با زرین بانو درگیر کنم، چون حسام آدمی نبود که به روی زرین نیاره. قطعا بعدش جنجال در پیش بود. جواب من که به خواستگار مشخص بود، پس گفتم: - منظورت رو نمی‌فهمم. کلافه گفت: - جوابم رو بده، یه مرد که جوون باشه اومد اونجا یا نه؟ کمی فکر کردم و گفتم: -آخه زن عمو! -به مامان چیزی نمی‌گم. نفسم رو سنگین بیرون دادم. قطعا می‌گفت و به روش می‌آورد. ولی تسلیم شدم و گفتم: -آره، اومد. کمی اخم کرد و من ادامه دادم: -یه پسر جوون که پسر خانواده بود و سریع رفت اتاقش و یه مرد حدود چهل دو یا سه ساله، که یه کم پیش ما نشست. کمی به اطراف نگاه کرد و گفت: - بیا بریم پیش بقیه! دنبالش راه افتادم. - چرا پرسیدی؟ - در رابطه با سیگار به مامان چیزی نگو. جوابم رو نداد. اونطور که تینا می‌گفت، حسام از وجود خواستگار خبر داره و الان هم احتمالا شک کرده که مادرش من رو برای معرفی به اون خونه برده، که البته درست هم شک کرده بود. با بعد از چند قدمی گفت: - تو برو پیش حامد، من با مامان کار دارم. کاری رو که خواسته بود، انجام دادم. رفتم و کنار حامد ایستادم. حامد نگاهی به من کرد و گفت:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت166 با تعجب بهش نگاه کردم. از حضور من کمی جا خورد، ولی خودش رو نباخت و پ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 - چه عجب! یادت افتاد باید به من کمک کنی! ظرف آب رو زمین گذاشتم و گفتم: - خودت گفتی کسی نیاد! -منظورم به تو نبود، بقیه رو گفتم. بادبزن رو دستم داد و به منقل اشاره کرد. همینطور که زغال‌ها را باد می زدم، گفتم: - چرا عروسی تینا نیومدی؟ همزمان که گوجه فرنگی رو به سیخ می‌کشید، جواب داد: - گفتم که، مرخصی بهم ندادند. -مرخصی بهت ندادند، یا می‌خواستند دومادت کنند! نگاهم کرد. با مکثی کوتاه گفت: - از کجا فهمیدی؟ ابرو بالا دادم. -خب دیگه! گوجه فرنگی‌ها رو رها کرد و نگاهم کرد. بعد از چند دقیقه‌ای سکوت گفت: - حسام بهم خبر داد که مامان و خاله لیلا و خاله فروغ، به این نتیجه رسیدند، که من باید با نسترن نامزد کنم. قرارم گذاشته بودند که توی جمع اعلام کنند و مامانم یه انگشتر تو زنونه دستش کنه و بشه نشون کرده من. می‌گفتند تو عمل انجام شده بمونم اعتراض نمی‌کنم. حسام رو هم واسطه کرده بودند که من رو هر طور که شده به اون عروسی بکشه. نوه‌ی دایی مامان رو هم در نظر گرفته بودند برای حسام. که حسام داد و بیداد می‌کنه، اونا هم کوتاه میان. اون شب خیلی فشار روی حسام بود. من که تا فهمیدم، خودم رو کامل کشیدم کنار و نیومدم. دایی مامانم رو که می‌شناسی، چه آدم گیریه! توی عروسی رفته بود رو مغز و اعصاب حسام. داداش بیچاره‌ام از هر طرف اومده در بره، جلوش سبز شده بوده و از کرامات نوه‌اش گفته. پس حسام به خاطر همین اون شب اینقدر اعصابش خراب بود. دیوار بهار هم که از همه کوتاه تر. حامد نگاهی به من کرد گفت: - بگذریم، این چی بود تو هتل گفتی؟ از فکر شب عروسی بیروت اومدم و گفتم: - چی گفتم؟ دست به کمر شد و گفت: - تا اون موقع راه زیادی داری، آقا حامد! سرم رو پایین انداختم و جدی گفتم: - حامد، هم تو می‌دونی، هم من، که زن عمو با این وصلت کاملا مخالفه! خندید و گفت: - راضیش می‌کنم. جدی نگاهش کردم و گفتم: -این قضیه‌ی آشتی کردن یه قهر ساده نیست. ریشه‌اش خیلی عمیقه! مامان من زن بابات شده، داشتند بچه دار می‌شدند. مامانت از من به همون دلیل خوشش نمیاد. تو با ازدواج با من باید قید مادرت رو بزنی! این رو می‌فهمی؟ کلافه گفت: _ تو رو خدا اینطوری حرف نزن. من و تو چه تقصیری داریم که پدر و مادرمون یه کاری کردند. انرژی منفی نده دیگه! - باشه، انرژی منفی نمی‌دم، ولی این رو بهت بگم. تا مامانت کاملاً راضی نشه، امکان نداره جواب مثبت بهت بدم. این اولین شرطمه! مهمه و کوتاه هم نمیام. جدی تر از خودم گفت: - مطمئن باش، تا اون راضی نشه من خودم هیچ کاری نمی‌کنم. سر تکون دادم و به کارم ادامه دادم. حرکات حامد کمی عصبی شده بود، ولی اهمیت ندادم. حامد باید با واقعیت روبرو می‌شد. همون طور که با بادبزن مشغول بودم. نگاهی به زن‌عمو و حسام انداختم. خیلی جدی با هم صحبت می‌کردند. شام رو خوردیم. خوشمزه شده بود. کسی صحبت نمی‌کرد. حسام کمی عصبی بود. حال حامد رو هم خودم خراب کرده بودم. ولی یه نگرانی خاص تو چهره زن عمو بود، دائم به اطراف نگاه می‌کرد و با چشم‌هاش دنبال چیزی می‌گشت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت167 - چه عجب! یادت افتاد باید به من کمک کنی! ظرف آب رو زمین گذاشتم و گف
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 به پیشنهاد زن عمو، وسایل رو جمع کردیم و به سمت قسمتی که وسایل بازی بود، رفتیم. این قسمت دقیقا برعکس جایی بود که نشسته بودیم، پر از رنگ و نور و سر و صدا بود. نشاطی تو عمقش داشت، که بهم انرژی مثبت می‌داد. از این همه شور زندگی لبخند به لبم اومد. چند تا بازی انتخاب کردیم تا سوار بشیم. حامد همه تلاشش رو می‌کرد که با من سوار بشه و هر بار زن عمو این اجازه رو نمی‌داد. حامد به وسیله‌ای اشاره کرد که شبیه تله کابین بود. صندلی‌های دونفره که از کابلی آویز بود و طی حرکتی آروم روی دریاچه بزرگ پارک رد می‌شدند و به قسمت دیگه پارک می‌رفتند و دوباره برمی‌گشتند. حرکت آروم صندلی‌ها رو دوست داشتم، ولی ارتفاع زیادی تا زمین داشت و اینکه از روی دریاچه هم رد می‌شد. خب، حسابی ترس داشت. حامد گفت: -بریم اون رو سوار شیم. حسام گفت: -پس چهار تا بلیط بگیرم؟ سریع گفتم: -نه، برای من نگیر. من می‌ترسم. حسام گفت: -پس دو تا می‌گیرم. زن‌عمو پرسید: - چرا دو تا؟ _ یکی باید پیش بهار بمونه! شما با حامد برید، من می‌مونم، پیش بهار! حامد کمی نگاهم کرد و گفت: -بزار من بلیط بگیرم. هنوز حرف از دهن حسام در نیومده بود که به سمت باجه دوید. زن عمو و حسام مشغول صحبت بودند و من به حامد نگاه می‌کردم. حامد بلیط‌ها رو گرفت و برای من از دور دست تکون داد. به قامت مردونه‌اش نگاه می‌کردم که یهو نقش زمین شد. ناخواسته هین بلندی کشیدم و به سمتش دویدم. با عکس‌العملی که نشون دادم، زن‌عمو و حسام هم دنبالم اومدند. حامد تکونی به خودش داد و روی زمین نشست. زن عمد با نگرانی پرسید: -مادر چی شد؟ حامد با صورتش جمع شده از درد جواب داد: -پام گیر کرد به این کابله! عده ای ایستاده بودند و حامد رو نگاه می‌کردند. حسام دست‌ حامد رو گرفت و بلندش کرد. حامد کمی لنگ زد و چهره‌اش همچنان جمع شده بود. روی نیمکتی نشست. زن عمو بطری آبی، به طرفش گرفت و حامد کمی ازش خورد. حامد بلیط‌هایی رو که گرفته بود به طرف حسام گرفت و گفت: -تو با مامان برو! ببخشید من دیگه نمی‌تونم! حسام با تعلل بلیط‌ها رو گرفت و عمیق به حامد نگاه کرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت168 به پیشنهاد زن عمو، وسایل رو جمع کردیم و به سمت قسمتی که وسایل بازی ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 - برو داداش، من خوبم. زمین خوردم، تیر که نخوردم! حسام چشم غره‌ای به حامد رفت. نیم نگاهی به من انداخت و رو به زن عمو گفت: - بریم. زن‌عمو گفت: -بچه ام دلش می‌خواست سوار شه! - بچه‌ات تاتی کردن بلد نیست، وگرنه الان سر پا بود. هر دو پشت به ما به طرف وسیله بازی رفتند. روی نیمکت با فاصله کنار‌ حامد نشستم. حامد نگاهم کرد، با لبخند و چشم‌هایی شیطون. - حال کردی نقشه رو؟ با کمی اخم گفتم: - نقشه؟ - آره بابا! از وقتی اومدم ده دقیقه نتونستم باهات تنها بشم. الانم این‌ها رفتند، تا ده‌دقیقه دیگه برمی‌گردند، شاید هم یکم بیشتر. - پس الکی خوردی زمین؟ لبخندش عمیق تر شد. مثل خودش خندیدم. -خیلی بدجنسی! مکثی کردم و گفتم: -حالا چی می‌خوای بگی که این همه نقشه کشیدی؟ از توی جیب شلوارش کاغذی تا شده در آورد و رو به من گرفت و گفت: - این رو برای تو گرفتم. بازش کردم. با چیزی که لای کاغذ بود، لبخند به لبم اومد و متعجب بهش نگاه کردم. - این مال منه؟ - فقط تو اسمت بهاره! یه زنجیر با پلاک قلبی شکل، که اسم خودم روش نوشته شده بود. با شادی به گردنبد نگاه می‌کردم، که حامد گفت: - این رو می‌خواستم تولدت بهت بدم، ولی بابا اونطوری شد. خواستم قبل عروسی تینا بهت بدم که برای عروسی استفاده کنی، که بازم نشد. ذوق زده، گردنبند رو از توی کاغذ برداشتم و جلوی صورتم گرفتم. -دوستش داری؟ - خیلی قشنگه! - البته جعبه هم داشت، ولی من اینقدر که بازش کردم و بستم، پاره شد. دیگه گذاشتمش تو این کاغذ که گم نشه. - ممنون! گردنبد رو توی کیفم گذاشتم. حامد شروع کرد به صحبت کردن. از عسلویه می‌گفت و خاطراتش. من با لبخند بهش نگاه می‌کردم و گاهی نظری هم می‌دادم، که با چهره‌ی آشنایی که پشت سرش دیدم، متعجب شدم. مهسان با لبخند به من نگاه می‌کرد و آروم به طرف من قدم برمی‌داشت. حامد متوجه چهره متعجبم شد. سر چرخوند و نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: -این دختر رو می‌شناسی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت169 - برو داداش، من خوبم. زمین خوردم، تیر که نخوردم! حسام چشم غره‌ای ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 به معنای بله سر تکون دادم. ایستادم و قدمی به طرف مهسان برداشتم. دست دراز کردم و باهاش دست دادم. مهسان گفت: -واقعاً دارم درست می‌بینم؟ -حالت چطوره؟ خوبی؟ اشاره به حامد کرد و گفت: - معرفی نمی‌کنی؟ به سمت حامد برگشتم و گفتم: - ایشون پسر عموم هستند، آقا حامد. -برادر آقا حسام؟ لبخند زدم و گفتم: - بله. رو به حامد گفتم: - ایشون هم خانم مهسان گوهربین هستند، از دوستان. حاند حلو اومد. -خوشبختم! مهسان خیلی با متانت جواب داد: -همچنین! تو ذهنم هزار تا سوال بود. چرا من باید دائم اعضای این خونواده رو ببینم. پرسیدم: -تنها اومدی؟ - نه با خانواده‌ام اومدم. دم غروب یه دفعه مامانم گفت بریم پارک ارم. لبخندی مصنوعی زدم. همه ماجرا رو تو یه آن فهمیدم. تمامش برنامه‌ای بود، که زن‌عمو ریخته بود. مهسان دستم رو گرفت و گفت: -بیا بریم به خانواده‌ام معرفیت کنم! قبل از اینکه مخالفت کنم، دستم رو کشید و از همون جا شروع به دست تکون دادن کرد. رد نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به جمعیتی که تقریباً همه رو می‌شناختم. اولین کسی که به طرفم اومد، مهری خانم بود. مهسان بلند گفت: - مامان، بهار! مهری روبه روم ایستاد. دستم رو گرفت و گفت: _سلام دخترم، چه اتفاق جالبی! خوشحال شدم، دیدمت. بعد به مردی با موهای جوگندمی اشاره کرد و گفت: - آقا مهدی، ایشون بهار خانم هستند. مرد نگاهم کرد و با لبخند به طرفم اومد. مردی با موهایی پرپشت و سیبیل‌هایی مرتب که گوشه‌های تیزش رو کمی به بالا حالت داده بود. سلام کردم. -سلام دخترم. صدای خیلی گیرایی داشت؛ محکم و دلنشین. وقار از چهره‌اش می‌بارید. ناخودآگاه لبخند زدم. مهگل به طرفم اومد. باهام روبوسی کرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت165 بعد از کلی گشتن تو خیابون‌های تهران و کمک گرفتن از جی پی اس، وارد پا
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. که به آیدی زیر پیام بدید. @baharedmin57 فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌ها ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخم‌هام تو هم رفت. تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم. به خودم اشاره کردم و
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 کنار راستین قدم برداشتم. به آذوقه غذایی‌مون فکر کردم، چیز زیادی نداشتیم. فردا هم نوبت کرایه خونه بود. هفتگی پول کرایه رو می‌دادیم، صاحب‌خونه ... صاحب خونه که نه، صاحب اون دخمه هم خوب می‌دونست که مشکل ما چیه و تا می‌تونست سواستفاده می‌کرد. موهام رو از روی صورتم کنار زدم و پشت گوشم فرستادم و گفتم: -راستین، نظرت چیه بریم کمپ گناه‌جوها تا ببینیم جواب پناهندگیم کی میاد؟ ایستاد. به سمتش برگشتم. اخم‌هاش تو هم رفته بود. فاصله‌اش رو باهام پر کرد و گفت: -یعنی تو حاضری بری تو اون سگ دونی ولی حاضر نیستی برگردی کشور خودت؟ -می‌خوام همه شانسمو امتحان کنم. -شانست؟ شانس چی سحر؟ شانس چی؟ اونجا هر جور آدم آش و لاشی پیدا می‌شه، می‌خوای بری شبا تو چادر بخوابی و روزها بین یه مشت آدم شپش گرفته بری و بیای که شانس چیت رو امتحان کنی؟ -شلوغش نکن راستین، همین الانم وضعمون خیلی بهتر از اون کمپ نیست. یه اتاق که هر بار چند ساعت طول می‌کشه به بوی نا و کپک عادت کنیم، بین یه مشت آدم که زبونشونم درست و حسابی نمی‌فهمیم و هر کدوم یه جور کثافتن ... اینجا اگر بین یه مشت آدم کثافتی، اونجا لاشونی سحر، می‌فهمی؟ چهار روز دیگه زمستونه... -به زمستون نمی‌کشه، همون روزهای اول یه جوری از اون رودخونه رد می‌شیم و میریم یونان. -با کدوم پول؟ بیکار شدم سحر، دوباره بیکار شدم. می‌فهمی! تازه اگر اون کارم داشتم، فقط قد شکممون پول داشتیم، نه قد رفتنمون از مرز. یکم تو چشمهاش خیره موندم و تو یه تصمیم ناگهانی مسیر اومده رو برگشتم. -کجا؟ جوابش رو ندادم. خودش رو بهم رسوند، بازوم رو گرفت و مجبورم کرد که نگاهش کنم. -گفتم کجا؟ -پیش محمود، بگم بابا ما عروست رو یه بار نجات دادیم، به خاطر نجات اون الان دستمون مونده تو پوست گردو، ردمون نمی‌کنی از مرز حداقل یه کار بهمون بده. بازوم رو کشید. -لازم نکرده. مقاومت کردم، بازوم رو رها نکرد. تقلام برای رها شدن از دستش تا چند قدمی ادامه داشت. -ولم کن، ولم کن. برگشت و محکم خوابوند توی گوشم. صورتم به سمت مخالف چرخید و موهام پخش صورتم شد. دستم رو جای سیلی گذاشتم و نگاهش کردم. حرصم گرفته بود ولی بغض هم کرده بودم. به سینه‌اش کوبیدم و گفتم: -ولم کن. انگشتش رو به سمتم گرفت و جدی گفت: -دهنتو می‌بندی و دنبالم میای، فردا هم می‌ریم سفارت، می‌گم غلط کردم، اشتباه کردم، گوه خوردم، می‌خوام برگردم، تو هم کاری رو می‌کنی که من می‌گم. بازوم رو رها کرد و مچ دستم رو گرفت. -بیا. نمی‌تونستم نرم، جایی رو نداشتم، همه پناهم خودش بود. چونه‌ام می‌لرزید ولی مراقب ریختن اشک بودم. بی حرف دنبالش راه افتادم. پنج دقیقه‌ای راه رفتیم. آروم‌تر از قبل قدم برمی‌داشت، احتمالا یادش افتاده بود که زنش حامله‌است. با گوشه چشم نگاهم می‌کرد. هر بار که این کار رو می‌کرد بغضم بزرگتر می‌شد و بالاخره به جایی رسید که نتونستم کنترلش کنم و زدم زیر گریه. نچ گویان ایستاد. دستم رو رویی صورتم گذاشتم. های های گریه می‌کردم. دستش رو دورم انداخت و تو آغوشش کشید. حرفی نمی‌زد و این یعنی از نظرش اون سیلی حقم بوده. تو این چند ماه خوب شناخته بودمش. گاهی به خاطر عصبانیت‌هاش عذر می‌خواست، ولی هر وقت که حرفی نمی‌زد یعنی من رو مستحق اون مجازات می‌دونست. خودم رو بهش چسبوندم، اگر سالار اینجا بود... خفه شو سحر، سالار اینجا نیست.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کنار راستین قدم برداشتم. به آذوقه غذایی‌مون فکر کردم، چیز زیادی ندا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 گوشه‌ای ترین نقطه تخت کز کرده بودم و به مورچه‌هایی که از دیوار بالا می‌رفتند خیره بودم. رفت و آمدهای بی جهت راستین از کلافگیش بود. کلافه از حرف نزدن من، از اینطور ساکت نشستنم. بالاخره بی‌طاقت شد و لب تخت نشست. دست روی پام گذاشت و صدام زد. -سحر...سحر! صورتم رو به طرفش چرخوندم. نگاهش روی سرخی روی گونه‌ام بود، به جای انگشت‌هاش که مطمئنا روی پوست سفیدم رد انداخته بود. نگاهش رو گرفت و به نقطه‌ای روی تخت داد. نفسش رو سنگین بیرون می‌داد که چشم ازش گرفتم و دوباره به مورچه‌ها دادم. چند دقیقه‌ای نشست و دقیقا لحظه‌ای که قصد بلند شدن داشت گفتم: -منم زندانی می‌کنن. سر جاش نشست. -چی؟ نگاهش کردم و گفتم: -بریم سفارت و بگیم می‌خواهیم برگردیم، کمکمون می‌کنن، ولی بعدش منم دستگیر می‌کنن. هنوز گنگ نگاهم می‌کرد. اضافه کردم: -چون غیر قانونی رد شدم از مرز. - بهشون می‌گم من مجبورت کردم. پوزخند زدم و گفتم: - من با تو فرار کردم، به میل خودم. یه بار پلیس تا دم گوشمون اومد، همون موقع که جلال، سپیده و خواهرشو برده بود تو اون ساختمون. تحقیق می‌کنن، می‌فهمن خب! -تو اگر هیچی نگی اونا چیزی نمی‌فهمن. یکم تو چشم‌هاش خیره موندم و گفتم: -هیچی نگم؟ چرا نگم؟ فهمیده بود لج کردم ولی شاید هم نکرده بودم. این واقعیت بود، برگشت قانونی‌مون یعنی زندان. یه پاش رو روی تخت جمع کرد و به سمتم کامل چرخید. -ببین، ما الان تو یه کشور مسلمونیم، مثلا فرهنگشون بهمون می‌خوره، بغل ایرانیم و وضعمون اینه. به فضای اتاق اشاره کرد و گفت: -ببین اینجا رو، این جا، جاییکه تو لیاقت تو باشه. من اینجا نتونستم یه کار درست پیدا کنم، بعد تو کشوری که هیچیشون بهمون نمی‌خوره چطوری کار کنم؟ یکم تو سکوت نگاهم کرد و گفت: -به خدا اونجا واسمون فرش قرمز ننداختن، نه پول داریم، نه علم، نه مدرک پناهندگی، هیچی نداریم. خلن یه بار به بارشون اضافه کنن، دو تا آدم بی هنر و بی سرمایه رو راه بدن کشورشون؟ به شکمم نگاه کردم و گفتم: -این دنیا بیاد مدل می‌شم، پول در میاریم. اخم‌هاش تو هم رفت و گفت: -منم هیکلم بد نیستا، می‌خوای منم سوپر استار شم... کمتر شعر بگو، وسط کالیفرنیا هم بریم از این خبرا نیست. -خب مگه چی می‌شه! خم شد، یه مقوا از زیر تخت بیرون آورد و به سمتم گرفت. -ببین اینا رو؟ به عکس زن و مردی که فقط قسمت‌های خصوصی بدنشون پوشیده شده بود نگاه کردم و گفتم: -خب که چی! کاغذ بسته بندی لباس... -برم به جای مرده وایسم تو این وضعیت و با زنه عکس بندازم خوشت میاد؟ کاغذ رو گرفتم و پرتش کردم زیر تخت و گفتم: -چرت نگو، مدل شدن فرق داره. -تو چرت نگو، تهش همینه. مدل پدل نداریم. پاش رو روی زمین گذاشت. پشت بهم کرد و گفت: -زندانی شیم خیلی بهتر از اینه. -تو به من قول دادی که می‌ریم خارج. -الان خارجی دیگه، نیستی مگه! راست می‌گفت، خارج بودم. بغض گلوم رو گرفت و کم کم صدای فین فین دماغم بلند شد. راستین برگشت و گفت: -بسه سحر. تو همون حالت گریه گفتم: -نمی‌خوام برم زندان. خودش رو بالا کشید و دستم رو گرفت. -نمی‌ری عزیزم، نمی‌ری... اصلا همین جوری که اومدیم برمی‌گردیم. مکثی کرد و گفت: - خوبه؟ اینجوری کسی هم بهمون گیر نمی‌ده. بی صدا برمی‌گردیم. -چه جوری اومدیم راستین؟ یادت میاد؟ سوار یه کامیون شدیم و تو اون شهره پیاده شدیم، اسمش چی بود؟ کلافه لب زد: -قاصی انتب. -یادته قبلش چیا شد، بعدش با اون دختره اوکه بودیم. -اصلا می‌ریم سراغ همون اوکه، می‌گیم کمکمون کنه. دختر خوبی بود. اشک‌هام رو پاک می‌کنم. -خوب بود تا وقتی فهمید امیرفرخ با دخترعموشه. بعد یه جوری حالیمون کرد که هری. -نه بابا، اینطوری هم نبود، رفت دنبال یه قاچاق بره دیگه، بلیط برامون گرفت، راه چاه یادمون داد. بدبین شدی تو. نگاهم رو گرفتم. بدبین نشده بودم، جنس خودم رو می‌شناختم. یه زن، هر جای دنیا هم که باشه، یه زنه. دستش رو روی شونه‌ام گذاشت. -الان تو می‌گی چی کار کنیم؟ بریم کمپ راحت می‌شی! من رفتم شرایط اونجا رو دیدم، همه جور ملیتی اونجا هست، هندی، پاکستانی، افغان، روس، ایرانی، با خدا، بی خدا، عوضی، قاتل، دزد، هیز، کثافت...می‌فهمی اینا یعنی چی؟ مجبورم کرد نگاهش کنم و گفت: -یعنی امنیت بی امنیت...بی غیرت بودم تا همین جام آوردمت، ولی اونجا دیگه نه. لبخند زد و گفت: -تو نبودی می‌گفتی دلم برای خانواده‌ام تنگ شده، می‌ریم می‌بینیشون. پوزخند زد و گفتم: -اونا تفم دیگه تو صورتم نمی‌ندازن. یه شماره به کریم ندادن که من بهشون زنگ بزنم، بعد من بعد شیش ماه برم پیششون و اونام تحویلم بگیرن! یکم نگاهم کرد و گفت:
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت گوشه‌ای ترین نقطه تخت کز کرده بودم و به مورچه‌هایی که از دیوار بالا می‌
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -میریم پیش داداشم، من هنوز همه ارثمو نگرفتم، تو رو می‌سپرم بهش، خودمو معرفی می‌کنم، می‌گم بابا جان جوونی کردم، جاهلی کردم، یه غلطی کردم یه مقاله نوشتم، اگه جریمه داره، حریمه‌ام کنید، زندانی داره، شلاق داره، هر چی، فقط تمومش کنید. بعدم میریم افجه، همون جا می‌مونیم، اونام ببینن ایرانی، هواتو می‌کنن و میان، مطمئنم. دلم که خیلی براشون تنگ شده بود. دلم نمی‌خواست با برگشتنم اعلام کنم که ضایع شدم ولی انگار چاره‌ای نداشتم. قطره اشکم رو با نوک انگشتم گرفتم و گفتم: -فردا صابخونه میاد، برای اون چه فکری داری؟ -همین امشب می‌ریم. گور باباش با این دخمه‌اش. به شکمم نگاه کرد و گفت: -فقط اینو چی کار کنیم؟ -فقط اون نیست، پول نداریم برگردیم. تیر آخر تیردانم رو رها کردم و گفتم: -به احمد رضا رو بنداز، یه هفته هم بری سر کار، حله. تو اون یه هفته هم می‌ریم کمپ. اخم‌هاش تو هم رفت. شونه بالا دادم. -چاره‌ای مگه هست. اینجا باشیم باید کرایه بدیم، زن احمدرضا تا وقتی ما رو تحویل می‌گیره که پشت در خونه‌اش باشیم، بریم کمپ کرایه نمی‌دیم... انگشتش رو به سمتم گرفت. -گوشه خیابونم که بخوابیم، کمپ نمی‌ریم. از کله‌ات بیرون کن اینو. حرصی و با صدای اوج گرفته گفتم: -خب بگو چه گوهی بخوریم؟ جوابی بهم نداد و فقط نگاهم می‌کرد که صدای احمد رضا از پشت در دخمه‌امون بلند شد. -راستین...سحر خانم! راستین بلند شد. نمی‌دونستم اصلا چرا این مرد کمکمون می‌کنه، خودش که می‌گفت تو غربت دامنش رو گرفته ولی وقتی که ایرانی می‌بینه، رگ ایرانی‌بودنش بیرون می‌زنه. راستین در رو باز کرد. با احمد رضا دست داد. احمد رضا نگاهم کرد. از همونجا جواب سلامش رو بی حال دادم. وارد اتاق شد و کیسه‌های خوراکی توی دستش رو گوشه‌ای گذاشت و گفت: -می‌خواستم زنگ بزنم، دیگه گفتم بیام، اینارم بیارم. از تخت پایین اومدم و به سمت مشماها رفتم. یه چیزی توش بود که بدجور معده‌ام رو قلقلکم می‌داد. راستین بابت خوراکی‌ها تشکر کرد. احمد رضا سر پایین انداخت و به بازوی راستین ضربه زد و گفت: -داداشمی عشقی، فهمیدم مرتیکه انداختت بیرون و پولتم نداد. کارم حالا پیدا می‌کنی! و بلافاصله گفت: -شماره‌ای که دادی...بی خیالش شو داداش. بسته قرمز رنگ کلوچه رو از از مشما بیرون کشیدم و به احمدرضا خیره شدم. -دنبال شماره بری، یه موقع سر از کمپ اشرف در میاری، بی خیالش شو. -یعنی چی؟ این سوال من بود. احمد نگاهم کرد و گفت: -همین دیگه، یه گروه از ایران این شماره رو میدن به یکی مثل شما، اونام با وعده میان و بعدم که...
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی عروس افغان اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81530
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت170 به معنای بله سر تکون دادم. ایستادم و قدمی به طرف مهسان برداشتم. دست
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 میثم نبود. با دست به سمت مردی بلند قد و چهارشونه اشاره کرد و گفت: - تو همه اعضای خانواده من رو دیدی، به غیر از مهیار. ایشون برادر بزرگم هستند. به چهره جدی و اخموی مردی که مهیار معرفی شده بود نگاه کردم. ریش داشت، درست مثل عکسی که قبلا یک بار مهگل نشونم داده بود. سلام کردم، جوابم رو نداد، ولی سرش رو به جای جواب تکون داد. مهری خانوم گفت: - زرین خانوم کجا هستند؟ به وسیله پشت سرم اشاره کردم و گفتم: -رفتن وسیله سوار بشن. صدای حامد از پشت سرم اومد. -معرفی نمی‌کنی، دخترعمو؟ برگشتم. به حامد نگاهی کردم و گفتم: - ایشون پسرعموم، آقا حامد هستند. حامد جلو رفت و با آقا مهدی و مهیار دست داد. مهگل گفت: -دوست ندارید با ما همراه باشید. چهره مات زده، به مهگل نگاه کردم و گفتم: - آخه ما خیلی وقته که اینجاییم. باید برگردیم. هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زن‌عمو رو از پشت سرم شنیدم. اینقدر خوشحال بود، که حامد هم متعجب شده بود. آنچنان با شادی با خانواده‌ی گوهر بین خوش و بش م‌ کرد، انگار نه انگار که بعد از ظهر خونه‌اشون بوده. این میون مهیار، با اخم گوشه‌ای ایستاده بود. حسام هم حال خوشی نداشت و من هم شوکه شده، کناری ایستاده بودم. مهری خانم به سمت مهیار رفت و چیزی گفت. پشتش به من بود و من متوجه نشدم که چی گفت. هر چی که گفت، مهیار خوشش نیومد. چون چشم‌هاش رو از مادرش گرفت و به طرف دیگه‌ای نگاه کرد و بعد دوباره به مادرش نگاه کرد. تو مسیر نگاهش روی من چند ثانیه‌ای مکث کرد و کلافه از مادرش فاصله گرفت. دیگه بقیه تو پارک موندنمون، با خانواده‌ی گوهربین گذشت. از همه‌ی اعضای این خونواده، آقا مهدی بیشتر از همه به دلم نشست. حرف زدنش، نگاهش، رفتارش، همه یه جورایی پدرانه بود. در عین اینکه محکم حرف می‌زد، لحن مهربونی داشت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت171 میثم نبود. با دست به سمت مردی بلند قد و چهارشونه اشاره کرد و گفت: -
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 بالاخره بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن، دو خانواده از هم جدا شدند. خسته بودم هم از لحاظ جسمی و هم روحی. همین طور که به طرف پارکینگ می‌رفتم، حامد باهام هم قدم شد و گفت: - بهار، اینا چرا این‌قدر قربون صدقه‌ی تو می‌رفتند؟ نیم نگاهی بهش کردم و گفتم: - فکر کنم خواستگار بودند. قدمی برداشتم و اون ایستاد. مکثی کردم و برگشتم. مات نگاهم می‌کرد. حالت صورتش عوض شده بود و اخم روی پیشونیش نشسته بود. حسام و زن عمو بی توجه به ما، به طرف ماشین می‌رفتند. قدم رفته رو برگشتم و فاصله بینمون رو پر کردم و گفتم: -شوخی کردم. جدی گفت: -شوخیش هم خیلی بد بود. مثل خودش جدی شدم. -حامد، منطقی باش! برای دختر مجرد خواستگار میاد. مخصوصا وقتی ندونند که پسر عموش می‌خوادش. با رنگ پریده تو چشم‌هام زل زد. - چی می‌خوای بگی؟ -تو می‌گی مامانم رو راضی می‌کنم. هفت روز مرخصی داری، دو روزش رفته، ولی هیچ کاری نکردی. مکثی کردم و گفتم: - تا کی قراره دست رو دست بذاری؟ - راضی کردن مامان به همین راحتی نیست. - پس خودت هم قبول داری که کار سختیه! کار سخت هم نمی‌شه یه دفعه جلو رفت، باید یه ذره یه ذره جلو بری. اینکه اونا خواستگار بودند، فقط یه حدسه. اگه صد تا خواستگار دیگه هم بیاد، جواب من رو خودت می‌دونی. ولی تو هم تا مامانت رو راضی نکنی، از من جواب نمی‌گیری. محکم و شمرده و واژه به واژه گفتم: - زن عمو، باید، رضایت، بده. از ته دل! حامد کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: - درستش می‌کنم. -حامد، تو خودت می‌دونی من تو چه شرایط سختی دارم، توی اون خونه زندگی می‌کنم. هر کاری می‌کنی زودتر! نگاهش رو پایین انداخت. -گفتم درستش می‌کنم. -چه جوری می‌خوای درستش کنی؟ مکث کردم تا جوابی بگیرم، می‌دونستم هیچ ایده‌ای نداره. پس ادامه دادم: - تو حتی به اندازه‌ی اجاره‌ی یه خونه پول نداری. من بنده‌ی زرق و برق نیستم، ولی برای شروع زندگی یه کم پول لازمه! - تا شیش ماه دیگه، حسام پولم رو بهم برمی‌گردونه. اون وقت پول هم دارم. برات عروسی می‌گیرم، خونه می‌گیرم. از هر چی بهترینش رو. -من عروسی نمی‌خوام، هیچی نمی‌خوام، فقط من رو از خونه ببری کافیه. من با هر چیزی کنار میام. تو سکوت به هم نگاه می‌کردیم. چی‌ می‌گفتیم؟ حرفی نمونده بود. حاند سکوت رو شکست. - مامان داره نگاهمون می‌کنه! سر چرخوندم. زن عمو که کنار ماشین ایستاده بود و به ما نگاه می‌کرد. دوباره راه افتادیم. حامد رو باز خواست کرده بودم. واقعیت رو بهش نشون دادم. ازش خونه خواستم، ولی خودم برای تهیه جهیزیه قرونی پول نداشتم و این فکر مثل خاری که توی انگشت بره آزارم می‌داد. دو روز گذشت و ما به شیراز برگشتیم، ولی حامد چیزی به مادرش نگفت. پنج روز دیگه هم گذشت و من هر روز حامد رو تحت فشار می‌ذاشتم تا موضوع رو به مادرش بگه، ولی حامد هر بار یه جوری از زیرش در می‌رفت. حامد راهی شده بود و من در اعماق قلبم احساس فشار می‌کردم. از این که داشت می‌رفت یا اینکه خواسته‌ام رو برآورده نکرده بود؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت172 بالاخره بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن، دو خانواده از هم جدا شدند.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 حامد رو به روی من ایستاد و من نگاهش نکردم. دلخور بودم. با صدای مهربونش گفت: - خداحافظ دخترعمو! با صدای محکمی جواب دادم: - به سلامت، پسرعمو! پسرعمو رو محکم و تاکیدی گفتم، ولی بعد پشیمون شدم و به چشم‌هاش نگاه کردم. مهربون و عاشقانه به من نگاه می‌کرد. آروم لب زد: -شرمنده‌ام! -شرمندگی تو، روزگار من رو بهتر نمی‌کنه. -عزیز دلم! به خدا گفتن این موضوع، الان، روزگار تو رو بدتر می‌کنه. وقتی این موضوع رو مطرح کنم، باید اینجا باشم، وگرنه تو خیلی اذیت می شی! من مامانم رو می‌شناسم. نگاهم رو ازش گرفتم. زن‌عمو با آب و قرآن اومد. نگاهی به باغچه کردم، گلی توی باغچه نبود. فکر کنم ذهنم رو خوند که لبخند زد. از زیر قرآن رد شد. یک بار، دو بار، سه بار، و دوباره حامد رفت، و دوباره من کنار کوچه ایستادم و دوباره اینقدر به قامت مردونه‌اش نگاه کردم تا از پیچ کوچه رد شد و دوباره اینقدر قلبم سنگین شد که هر لحظه منتظر بودم بایسته. خدا رو شکر که حسام اون روز رو بهم مرخصی داد، تا خونه بمونم و دوباره به شاهچراغ پناه ببرم. از حرم بیرون اومدم. سبک شده بودم. همیشه این حرم حالم رو بهتر می‌کرد. چادر سفید رو تا کردم و توی کیفم گذاشتم. سر بلند کردم که میون اون جمعیت چشمم به حسام خورد. تعجب کردم و به طرفش رفتم. لب باغچه‌ای کنار پیاده‌رو نشسته بود و به حرم نگاه می‌کرد. با دیدن من متعجب ایستاد. پیش‌دستی کردم و سلام کردم. جوابم رو داد و گفت: - اینجا چیکار می‌کنی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت173 حامد رو به روی من ایستاد و من نگاهش نکردم. دلخور بودم. با صدای مهر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 به حرم نگاه کردم و گفتم: -دلم گرفته بود، پناه بردم به حرم! و بلافاصله پرسیدم: -سرکار نرفتی؟ سر تکون داد و همزمان گفت: - چرا، ولی نتونستم بمونم. فکر کردی فقط خودت دلت می‌گیره؟ تو چشم‌هام خیره شد و لب زد: - می‌خواهی یکم قدم بزنیم؟ سر تکون دادم و باهاش هم قدم شدم. یه مقدار راه رو تو سکوت رفتیم، که حسام گفت: -حامد رو دوست داری؟ با تعجب بهش خیره شدم. شکل نگاهم رو که دید گفت: - سوال عجیبی پرسیدم؟ - نه، فقط خیلی ناگهانی بود. نگاهش رو از من گرفت و گفت: - بذار یه جور دیگه بپرسم. تا حالا شده غیر از حامد، به کس دیگه‌ای هم فکر کنی؟ این دیگه چه جور سوالی بود؟ - چی؟ -حامد چی داره که تو از اون خوشت میاد؟ خب قد و قامت و چهره‌اش که معمولیه! پولی هم که اونقدری نداره! موقعیت اجتماعی هم که ... چونه بالا داد و پرسید: - تو از چیه اون خوشت اومده؟ یکم فکر کردم و گفتم: - خب، حامد مهربونه! خوش اخلاقه! به خاطر من حاضره هر کاری بکنه، یا حداقل خودش رو به سختی بندازه! - شاید کس یا کسای دیگه هم باشند، که حاضر باشد به خاطر تو، هرکاری بکنند. حتی ممکنه به خاطر تو اخلاقشون رو عوض کنند. کمی به حرفش فکر کردم و گفتم: - منظورت رو نمی‌فهمم! - یعنی میگم شاید کس دیگه‌ای هم باشه که دوست داشته باشه و تو بتونی بهش فکر کنی، برای آینده‌ات! لب تر کردم و جملاتش رو مرور و گفتم: _ به خاطر مامانت نگرانی؟ خیره و عمیق نگاهم کرد. برای اینکه خیالش راحت بشه گفتم: _ من به حامد هم گفتم، تا زن عمو کامل و از ته دل رضایت نده، امکان نداره جواب مثبت بهش بدم. خیالت راحت! نگاهش رو از من گرفت و به نقطه‌ای دور خیره شد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: - می‌خوام برم مریوان. چند روز نیستم. شاید دو یا سه روز. تو این چند روز به هیچ عنوان فروشگاه نرو! با تنها رفتن من چه مشکلی داشت؟ - اما آخه... وسط حرفم پرید و گفت: - اما و اگر نداریم، هم اینکه مجبوری خیلی دیر وقت برگردی، هم اینکه با وجود اون مردک، من اصلا صلاح نمی‌بینم تو تنها بری! با آقا مصطفی صحبت می‌کنم، این چند روز حواسش باشه! چیزی نگفتم. حرف زدن فایده‌ای هم نداشت. به نقطه‌ای اشاره کرد و گفت: - ماشین رو اونجا پارک کردم. بسته دیگه قدم زدن، بریم خونه! سوار ماشین شدیم. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. زن عمو دیس برنج رو وسط سفره گذاشت. حسام مشغول کشیدن برنج شد. زن عمو گفت: - حسام، مادر جان! داره سی سالت می‌شه! نمی‌خوای زن بگیری؟ دوست‌های هم سن و سالت، الان بچه هم دارند. حسام نگاهی به زن عمو کرد و مشغول خوردن شد. زن‌عمو نفسی کشید و گفت: - چند تا دختر خوب سراغ دارم. صحبت می‌کنم بریم ببینشون، شاید خوشت اومد. حسام قاشق رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت: -مامان، این بحث رو تموم کن. -آخه نمی‌شه که! هر وقت حرف زن گرفتن وسط میاد، تو یه جوری از زیرش در می‌ری! بعد لبخند زد و گفت: -نکنه کسی تو دلته؟ اگه کسی رو دوست داری بگو، می‌رم با پدر و مادرش حرف می‌زنم. حسام سربلند کرد. چشماش دو دو می‌زد. مثل اون وقتها که من می‌خواستم به یه جایی نگاه نکنم، ولی نمی‌شد. آخر سر نیم نگاهی به من کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت: - کسی رو که من دوستش دارم، من رو دوست نداره. دل به کس دیگه‌ای داده. باورم نمی‌شد، حسام عاشق شده باشه! زن‌عمو گفت: - تو چه می‌دونی! می‌ریم صحبت می‌کنیم، شاید ... سر بلند کرد و گفت: - مامان، بس کن. اون دختر من رو دوست نداره. حتی بهم فکر هم نمی‌کنه. من تو زندگیش هیچ جایی ندارم. به یه دلایلی هم نمی‌تونم اسمش رو بگم. معمولا تو بحث‌هاشون دخالت نمی‌کردم، ولی ناخداگاه گفتم: - عشق یه طرفه هم که راه به جایی نمی‌بره. حسام تو چشم‌هام نگاه کرد، عمیق و خیره. اینقدر عمیق که خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. رو به مادرش گفت: - مامان این بحث رو تموم کن. نمی‌خوام بهش فکر کنم. اون دختر برای من تموم شده است. چند دقیقه‌ای فقط صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقاب شیشه‌ای می‌اومد. زن‌عمو دوباره گفت: - مریوان چی کار داری؟ حسام جواب داد: -شنیدم اونجا لباس‌ها و کفش‌های خارجی مارک دار رو با قیمت پایین می‌شه خرید. می‌خوام بخرم، بیارم با قیمت بیشتر بفروشم. یه سودی ببرم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت171 میثم نبود. با دست به سمت مردی بلند قد و چهارشونه اشاره کرد و گفت: -
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. که به آیدی زیر پیام بدید. @baharedmin57 فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌ها ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -میریم پیش داداشم، من هنوز همه ارثمو نگرفتم، تو رو می‌سپرم بهش، خودمو مع
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از پنجره ماشین آسمون آبی رو تماشا می‌کردم. من به دنبال آرامش زیر این گنبد کبود بودم و انگار ارامش از من فراری بود. اینکه سوار این ماشین بودم و راهی مرزهای مشترک ایران و ترکیه یعنی تسلیم شده بودم، تسلیم حرفهای احمد رضا. -ببین آبجی، فکر کردن یه چیزیه، خیال بافی یه چیز دیگه. اینکه بشینی خیال بافی کنی ساده تره ولی واقعی نیست. این راهی که تو اصرار داری بهش، من سیزده چهارده سال پیش رفتم و الان اینجام. وضع منو ببین، خیال می‌کردم از ایران برم و خودمو برسونم اروپا، پولدار می‌شم، معروف می‌شم، زندگیم از این رو به اون رو می‌شه. ولی ببین، چند سال دربه‌در بودم و تهش شدم شوهر یه زن ترک، که بتونم صدقه سری اون اقامت بگیرم. ابرو بالا داد و گفت: -لابد می‌گی چرا برنگشتی؟ چون اینقده قپی در کرده بودم که روم نمی‌شد، برمی‌گشتم می‌گفتم چی، که خودمو جر دادم و نشد. نمی‌گفتن تو که گفتی بنز سواری و ویلای کوفت داری! راستین روی پاش زد و گفت: -از کمپ بگو براش. احمد سر تکون داد و روی اون چهار پایه چوبی جابه‌جا شد و گفت: -اونجا که هیچی، ما مرد بودیم و کم آوردیم، زن جماعت که ... به راستین نگاه کرد و دوباره به من و گفت: -شمام جای آبجی من، شرمنده که اینارو می‌گم ولی اونجا زنها جرات دستشویی رفتن ندارن، حموم که جای خود دارد. -مگه دستشویی و حموم زنونه مردونه نداره که... دستش رو تو هوا رها کرد و با پوزخند گفت: -جدا که هست، ولی کسی که به جرم تعرض و قتل تو کشور خودش جا نداشته، حالا که هیچ قانونی تو کمپ نیست به نظرت رعایت می‌کنه؟ درو همین‌جوری هول می‌دن و میرن تو، زن با شوهرش اونجا امنیت نداره، زن تنها که دیگه هیچی، بعدم فقط این نیست، شپش از سر و کله‌ات میره بالا، به چشم خودم چند بار دیدم که زن و مرد با ماشین موهاشونو میزدن که راحت شن. راستین گفت: -هر چی من بهش می‌گم فکر می‌کنه الکی می‌گم، قضیه رد شدنت از رودخونه رو هم بگو. احمد رضا یکم به راستین نگاه کرد و گفت: -ولش کن اونو. -بگو بزار بدونه دیگه! احمد من و منی کرد و گفت: -یه بار...یه بار با یه گروهی از رودخونه رد شدیم، می‌دونی که کدوم رودخونه رو میگم؟ راستین گفت: -اوروس رو می‌گه، این ورش ترکیه است، اون طرفش یونان. احمد حرفش رو تایید کرد و گفت: -زن و بچه همراهمون بود و رفتیم. قایقمون رسید اونطرف، ولی سربازهای یونان دیدنمون، فکر می‌کنی چی کار کردن؟ -دستگیرتون کردن؟ -نه، یعنی دستگیرمون کردن ولی بازداشت نکردن، همه‌امونو لخت کردن، اونم تو اون سرما، زن و مرد و بچه و همه رو، بعدم همه دار و ندارمونو گرفتن و برگردوندنمون تو قایق، لامصبا بنزین موتورشم خالی کردن. سرش رو پایین انداخت و گفت: -حالا ما که مرد بودیم، زنهایی که باهامون بودن ... یکیشون هفته بعد از اون قضیه گم و گور شد و چند وقت بعد جنازه‌اش پیدا شد. یکی گفت خودشو کشته، یکی گفت بهش تعرض کردن و کشتنش، معلوم نشد دیگه.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از پنجره ماشین آسمون آبی رو تماشا می‌کردم. من به دنبال آرامش زیر این
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سرش رو بالا گرفت و ادامه داد: -منم یه چند وقت اونجا بودم و بعد رفتم اداره مهاجرت. یکی بهم اونجا گفت اگه دنبال کاری، بهت کسیو معرفی کنم، منم از خدام بود، رفتم اونجا که اون گفته بود، یه سالی کار کردم اونم با ترس و لرز، چون پیدام می‌کردن، ریپورت می‌شدم. تا اینکه صاب کار گفت من یه دخترخاله دارم، اگر اونو بگیری، می‌تونی اقامت بگیری، همین خانمم. سنش از ازدواج گذشته بود، یه سری حرف و حدیثم پشتش بود، اولش گفتم نه، ولی بعدش قبول کردم، الانم زندگیم خوبه، زن مهربونیه سونا. الانم چند ساله اومدیم استانبول، چون قوانین استانبول اجازه نمی‌داد که یه من، بیام. -چرا؟ -چون همین طوری با یه ازدواج نمی‌تونی اقامت بگیری، باید پنج سال بگذره، تو اون پنج سالم حق نداری بری جاهایی مثل استانبول یا انکارا، واسه تفریح و یکی دو روز، زیر نظر پلیس اشکال نداره ولی موندن نه. تو شهرستانها و در دهاتا اشکال نداره، باید قوانین اینجا رو هم مو به مو رعایت کنی که ریپورت نشی، تو این پنج سال اگه بچه دارم بشی که موندنت راحت تره. نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: -به سونا گفتم من ایرانی ببینم کمکشون میکنم، اونم اعتراض نمی‌کنه ولی برای خودش یه سری قوانین درست کرده، اینکه کمک برای بیرون از خونه است. راستین گفت: -احمد رضا حقوق یه هفته‌امو از اون یارو گرفت، الان پول داریم، لج بازی نکن، فردا راه بیوفتیم بریم مرز که یه جوری برگردیم. احمد ایستاد و گفت: -بچه دنیا بیاد براتون سخت می‌شه، هر چند اینطوری هم سخته. راستین به شونه‌ام زد و گفت: -خوبی؟ نگاه از گنبد کبود آسمون گرفتم و گفتم: -این یارو مطمئنه؟ منظورم راننده بود. سرش رو تکون داد و گفت: -برادرزن احمدرضاست، داشت می‌رفت اونطرفی، احمد سپرد ما رو هم ببره. تا یه جایی باهاش می‌ریم، بعد معرفی‌مون می‌کنه به یکی که ببرمون لب مرز. -میریم همون شهره که اول بودیم؟ شونه بالا داد و گفت -نه، یه شهری میریم به اسم حکاری. -حکاری؟ سرش رو تکون داد و گفت: -فکر کنم این جا دیگه زیادی لب مرزه، یه جاییه بین عراق و ایران و ترکیه. مرد راننده شروع کرد به حرف زدن، ترکی حرف می‌زد و سعی داشت منظورش رو به راستین بفهمونه. راستین دست و پا شکسته جوابش رو داد. -چی می‌گه؟ -می‌گه نیم ساعت دیگه می‌رسیم پلیس راه، جلوتر پیاده‌اتون می‌کنم که از میانبر خودتون رو برسونید به اونطرفش، منتظرمون می‌مونه تا برسیم بهش. -بپرس کی می‌رسیم. چیزی رو که گفتم راستین پرسید. راننده جواب داد. این یکی رو فهمیدم و خودم گفتم: -سه ساعت دیگه! طبق گفته راننده سه ساعت بعد رسیدیم، به کمک همون راننده سوار یه ون شدیم. ‌
رمان عروس افغان در وی‌ای‌پی تمام شد. هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی هم اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81530
برام مهم نیست چطوری قضاوت بشم خدا از رگ گردن بهم نزدیک‌تره♥️
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدف اصلی آن است که در زندگی احساس عشق و آرامش و لذت کنی! پس هر آن چه را که به تو احساس عشق و لذت می بخشد دنبال کن چند ثانیه حالِ خوب 😊
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت174 به حرم نگاه کردم و گفتم: -دلم گرفته بود، پناه بردم به حرم! و بلاف
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 زن‌عمو گفت: -چرا این قدر خودت رو به آب و آتیش می‌زنی؟ حالا سودت کمتر هم باشه، اشکالی نداره! -مامان، من به همه عالم بدهکارم. به تو، به حامد، به خیلی‌های دیگه. حامد برگرده پولش رو می‌خواد. همه می‌خوان. اون موقع که کارم رو شروع می‌کردم، فکر کردم می‌تونم با سود فروشی که می‌کنم پول مردم رو پس بدم، ولی هر چی می‌گذره می‌بینم نمی شه! اینجوری شاید یه چیزی گیرم بیاد. -چند روزه می‌ری؟ - دو سه روزه! فقط دلم شور شما دو تا رو می‌زنه. - دلت شور چیه ما رو می‌زنه! دو تا آدم عاقل و بالغ! این کوچه هم که امنه! با خیال راحت برو. -حالا کی می‌ری؟ -پس فردا. زن عمو سر تکون داد و دیگه چیزی نگفت. صبح شد و حسام رفت. دوباره خونه نشین شدم، به اندازه دو سه روز. ظرف‌های صبحونه رو تازه شسته بودم. روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم. زن عمو از اتاق خوابش بیرون اومد و گفت: - بهار، حالا که خونه‌ای، کاش یه کم به من کمک کنی! - چه کمکی؟ - خیلی وقته شیشه‌ها تمیز نشدند، در و دیوار رو هم دستمال نکشیدیم! کمک کنی زود تموم می‌شه! بلند شدم. زن عمو وسایل نظافت رو بهم داد و مشغول شدم. تا بعد از ظهر درگیر تمیزکاری بودیم. برام جای تعجب داشت. هر بار حامد می‌رفت، زن عمو تا ساعت‌ها حالش گرفته بود، ولی الان که حسام نیست، خیلی هم سرحاله. خونه تکونی کرد و تازه جای چند تا وسیله رو هم تغییر داد. شب شد. به خاطر فعالیت زیاد، بدنم بوی عرق گرفته بود. دوش گرفتم و با حوله از حموم بیرون اومدم. زن عمو وارد اتاق شد و گفت: - عافیت باشه! -سلامت باشید! همون جا جلوی در گفت: -بهار، برات خواستگار اومده! متعجب شدم. جریان خواستگار رو می دونستم، ولی انتظار نداشتم، اینقدر بی‌مقدمه بهم بگه. -خانواده‌ی خوبی هستند. من در رابطه با‌هاشون تحقیق کردم. شوهر لیلا رو هم فرستادم از همسایه هاشون و چند تا از دوست هاشون سوال کرده! همه گفتند که آدم‌های خوبی هستند. توهم می‌شناسیشون. خانواده گوهربین! برای پسر بزرگشون! سرم رو پایین انداختم. قلبم به شدت به سینه‌ام می‌کوبید. اگه حامد با مادرش حرف زده بود، الان مجبور نبودم این حرف‌ها رو بشنوم. - الان شیرازند. فردا برای خواستگاری میان! خیلی سریع سر بلند کردم و به چشم‌هاش خیره شدم. این کی باهاشون هماهنگ کرده، که اون ها حالا شیرازند! پس خونه تکونی صبح تا حالا هم برنامه‌ریزی شده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت175 زن‌عمو گفت: -چرا این قدر خودت رو به آب و آتیش می‌زنی؟ حالا سودت کمت
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 بالاخره لب باز کردم و گفتم: _ زن عمو من قصد ازدواج ندارم. بهشون بگید که نیان! ‌اخم کرد. دست به سینه شد و گفت: _ یعنی چی که قصد ازدواج ندارم؟ دختر تا رسیده است باید شوهر کنه، از وقتش که بگذره دیگه خواهون نداره. اینا هم خانواده‌ی خوبی هستند. دستشون به دهنشون می‌رسه. بعد از ازدواج می‌ری تهران، مشکل دانشگاهت هم حل می‌شه! دیگه چی می‌خواهی! چیزی که به ذهنم رسید رو بلند گفتم: -کاش صبر می کردید حسام هم بیاد! - حسام قرار نیست تو هر کاری دخالت کنه. اون اگه زرنگ بود، تا حالا برای خودش یه کاری می‌کرد. صورت حامد جلوی چشم هام نقش بسته بود. زن عمو ادامه داد: - لباس خوب که داری؟ دست‌هاش رو از سینه جدا کرد و نگاهی به کمد لباسهام کرد. به طرفش رفت و بدون توجه به من لباس‌ها رو زیر و رو کرد. بلوز و دامنی که سمانه و مهگل برام آورده بودند رو از آویز در آورد و گفت: -این خوبه! مکثی کرد و ادامه داد: - ولی این رو خود مهگل برات گرفته! دوباره لباس رو سر جاش گذاشت و گفت: - زشته! فکر می‌کنند ما یه دست لباس برات نمی‌خریم! فردا صبح می‌رم یه دست برات می‌خرم. بدون خواستن نظر من، در کمد رو بست و از اتاق خارج شد. لحظه خروجش از اتاق گفت: - زود بیا، دارم سفره پهن کنم. بی‌حس وسط اتاق ایستاده بودم. احتمالاً از چند روز پیش برای فردا برنامه‌ریزی کرده بود. با خودم تصمیم گرفتم محکم باشم، به هرحال که جواب من منفی بود، پس فکر کردن و ناراحت شدن نداشت. فردا نباید به چشم خواستگار به خانواده گوهربین نگاه می‌کردم. اونها فقط مهمون هستند. صبح از خواب بیدار شدم. نگاهی به ساعت کردم. دیشب از فکر و خیال خوابم نمی‌برد و تا دیر وقت فقط قلت می‌زدم و این باعث شده بود که دیر بیدار بشم. حسام نبود و از لحاظ حجاب راحت بودم. از اتاق بیرون اومدم. صدایی نمی‌اومد. بوی آبگوشت کل خونه رو برداشته بود. وارد آشپزخونه شدم و همونطور سر پایی صبحونه رو خوردم. صدای تیک در باعث شد، از پنجره آشپزخونه نگاهی به حیاط بندازم. زن عمو زرین بود ک دستش هم پر. کلی خرید کرده بود. کیسه‌های میوه رو کنار شیر آب، توی حیاط گذاشت و به داخل اومد. بلند صدام زد: - بهار، بیدار شدی! -بله، تو آشپزخونه‌ام. -بیا ببین این خوبه امشب بپوشی! لقمه توی گلوم گیر کرد. به زور چایی، لقمه رو پایین فرستادم. نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. نگاهم به لباس یاسی رنگ روی مبل افتاد. برش داشتم و به مدل عجیبش نگاه کردم. یه تونیک که از یه طرف بلندتر بود. از کمر کمی گشاد می‌شد و یقه‌اش هم سه تا دکمه می‌خورد. عجیب‌ترین قسمتش، آستین سه ربعش بود با لبه هایی پر از پارچه‌های جدا از هم که به شکل برگ بریده و نوار دوزی شده بود. صدای زن عمو نگاهم رو از لباس گرفت. -برو بپوش ببین اندازه‌ات هست.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت176 بالاخره لب باز کردم و گفتم: _ زن عمو من قصد ازدواج ندارم. بهشون بگی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 پرسیدم: - بازار بودید؟ - نه، از عاطفه گرفتم. می‌دونی که، تو خونه خیاطی می‌کنه. این رو آماده داشت. گفت اگه اندازه نبود ببرم تا شب اندازه‌ات کنه. به سمت اتاقم رفتم که زن عمو گفت: - شلوارش رو هم ببر! شلوار سفید رنگش رو هم برداشتم و به اتاقم رفتم. لباس رو عوض کردم. انگار عاطفه لباس رو برای تن من دوخته بود. کاملا اندازه. به سالن برگشتم. زن‌عمو نگاهی تحسین‌آمیز به سر تا پای من انداخت و گفت: - ایشالا خوشبخت شی! واقعاً این زن برای من آرزوی خوشبختی می‌کرد. خوب که نگاهم کرد، گفت: - برو درش بیار! رنگش روشنه، زود کثیف می‌شه. یه جا بذار چروک نشه! امروز هم نمی‌خواد کاری انجام بدی، خسته می‌شی، رنگ و روت زرد می‌شه! چرخیدم و به سمت اتاقم رفتم. دائم به خودم دلداری می‌دادم که اونها فقط مهمونند، ولی با این وجود هم خیلی اعصابم خراب بود. به موبایلم نگاه کردم. فکری مثل برق از جلوی چشم‌هام رد شد. چطور به ذهنم نرسیده بود. باید زنگ می‌زدم و به یکی از پسر عموهام خبر می‌دادم. شاید می‌تونستند، جلوی کارهای مادرشون رو بگیرند. با لبخند موبایلم رو برداشتم و صفحه‌اش رو روشن کردم، ولی نوشته‌ای که روی صفحه اومد، حسابی متعجبم کرد؛ عدم وجود سیم کارت. سریع جای سیم کارت رو باز کردم. جای خالی سیم کارت آب دهنم رو خشک کرد. این زن فکر همه چیز رو کرده بود. حتما یه بلایی هم سر تلفن خونه آورده بود. شب شده بود و منتظر خانواده‌ی گوهربین نشسته بودیم. صدای زنگ خونه اومد. زن عمو کلید آیفون رو زد و من طبق دستورش، تو آشپزخونه موندم. به پرده کشیده شده‌ی پنجره نگاه کردم. زن عمو پرده رو کشیده بود و جرات نداشتم پرده رو کنار بزنم، ولی سایه‌ها رو می دیدم. دو تا زن و یک مرد رو تشخیص دادم. چند لحظه بعد صدای تعارفات معمول از توی سالن اومد. چای رو توی فنجون‌ها ریختم. با احتیاط سینی رو برداشتم و وارد سالن شدم. سلامی کردم. سه نفر بیشتر نیومده بودند؛ مهگل، مهری خانم و آقا مهدی! پس قراره امشب من رو برای کی خواستگاری کنند؟ مات به جمعیت سه نفره ی مهمون‌ها نگاه می‌کردم، که زن عمو گفت: - بهار جان، تعارف کن! به خودم اومدم و به طرف آقا مهدی رفتم. توی چشم هام نگاه کرد و لبخند زد. بعد از تعارف چای، سینی رو روی میز گذاشتم و روی مبلی نشستم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت177 پرسیدم: - بازار بودید؟ - نه، از عاطفه گرفتم. می‌دونی که، تو خونه خ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 همه با هم صحبت می‌کردند و من توی این فکر بودم، که چرا هیچ کدوم از مردهایی که من به عنوان خواستگار بهشون فکر کرده بودم، اینجا نبودند. بعد از کمی صحبت های معمولی، آقای مهدی گفت: - اگه اجازه بدید، بریم سر اصل مطلب. زن عمو چادرش رو مرتب کرد و گفت: - بفرمایید! اقا مهدی گلو صاف کرد و گفت: - اصل مطلب، خواستگاری امشب ماست، از بهار جان، برای پسر بزرگم، مهیار! زرین بانو پرسید: -ولی چرا خودشون نیومدند؟ - والا زرین خانوم، شما قرار بود با ما هماهنگ کنید. ولی یه دفعه گفتید که امشب بیام خدمتتون. مهری خانم با مهیار هماهنگ کرد، ولی اون هم گفت که امشب یه جلسه مهم داره و نمی‌تونه بیاد. خواستیم بندازیم یه روز دیگه، که شما گفتید فقط امشب. این طور شد که مهیار امشب نیومد. حالا من از طرفش وکیلم. هرچی بگم حرف اونه! - یعنی الان من باید با شما صحبت کنم. نگاه‌ها به طرف من کشیده شد. خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم. اخه این چه حرفی بود که زدم، جواب اول و آخرم به این خانواده یه نه محکمه، پس حرف زدنم دیگه چی بود! زن عمو با تشر رو به من گفت: - بهار! آقا مهدی با همون لحن مهربونش گفت: - چی کارش دارید؟ صحبت یه عمر زندگیه. بعد رو به من گفت: - آره دخترم! باید با من حرف بزنی. حرف من، حرف مهیاره! می‌خواستم بگم پسری که شب خواستگاریش نیومده، معلوم نیست تو زندگی چطور می‌خواد باشه! ولی حرفم رو خوردم و به گل های فرش خیره شدم. مهری خانوم گفت: - تو پسر من رو دیدی! عکسش رو هم آوردیم. شرایطش رو هم قبلا همه رو به زرین خانوم گفتیم. زرین بانو سریع و هول کرده گفت: - من همه رو قبلا برای بهار گفتم. با تعجب به زن عمو نگاه کردم. کی درباره مهیار و شرایطش حرف زده بود! آقا مهدی گفت: - حالا اگه شما هم صحبتی دارید، من به گوشم. دنبال جمله‌ای گشتم و این به ذهنم رسید: - من مایل بودم با خودشون صحبت کنم. دلم می‌خواست کاری کنم و حرفی بزنم، که دست از پا دراز تر از این خونه برند. مهگل گفت: - خوب تکنولوژی به درد همین روزها می‌خوره دیگه! بعد موبایلش رو نشان داد و گفت: - باهاش تماس می‌گیرم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت175 زن‌عمو گفت: -چرا این قدر خودت رو به آب و آتیش می‌زنی؟ حالا سودت کمت
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. که به آیدی زیر پیام بدید. @baharedmin57 فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌ها ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت سرش رو بالا گرفت و ادامه داد: -منم یه چند وقت اونجا بودم و بعد رفتم ا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 کمرم به شدت درد گرفته بود. بیست و چهار ساعت تو راه بودیم، اونم بدون استراحت. سه تا ماشین عوض کرده بودیم و الان هم که سوار یه ماشین قراضه احتمالا به غنیمت گرفته شده از جنگ جهانی دوم بودیم، اونم تو جاده‌هایی که انگار هر دو قدم یه موشک خورده بود. ماشین ایستاد. راننده یه چیزی گفت. راستین هم جوابش رو داد. حالت حرف زدن راننده به سمت تندی می‌رفت و برای راستین هر لحظه متعجب تر می‌شد. بالاخره راننده پیاده شد. در سمت من رو باز کرد و گفت: -اینمک، اینمک! به راستین نگاه کردم. -می‌گه پیاده شید؟ -آره. چیز دیگه‌ای نگفت و پیاده شد. منم چاره‌ای نداشتم، پیاده شدم. راستین ماشین رو دور زد و روبروش ایستاد. مرد سعی می‌کرد از کنار راستین رد بشه. راستین به ترکی گفت که خب از اینجا کجا بریم، سراغ کی بریم و مرد شونه بالا داد و گفت: -ایبراهیم. سوار ماشینش شد. راستین گفت: -مسلمونیت رو شکر مرد حسابی، این وقت شب، تو شهر غریب، با یه زن... درد تو کمرم پیچید. صورتم تو هم رفت و کمی به جلو خم شدم. صدای رفتن ماشین رو شنیدم و دور شدن نورش رو تو همون حالت خمیده دیدم. -چی شد؟ دست راستین روی بازوم نشست. -سحر؟ چند تا نفس عمیق کشیدم و صاف ایستادم. سرم رو تکون دادم. راستین به اطرافش نگاه کرد. -گفت برید سراغ ابراهیم. اخه این وقت شب کجا بریم دنبالش! درد دوباره پیچید. ساعد راستین رو محکم چسبیدم. -راستین...راستین. حس خیسی بین پاهام نگاهم رو تا صورت راستین بالا برد. الان نه، الان وقتش نبود. دستم رو بین پاهام کشیدم. خیس شده بود. -راستین...بچه... چشم‌های راستین گرد شد. - الان آخه... از ترس زیاد ساعد راستین رو به خودم چسبوندم. کمکم کرد که جایی بشینم. کل تنم تو همون چند دقیقه خیس عرق شد.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کمرم به شدت درد گرفته بود. بیست و چهار ساعت تو راه بودیم، اونم بدون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 راستین به اطرافش نگاه کرد. -خب من چه غلطی کنم تو این دهات کوره؟ -در ... در...یه خونه رو بزن. درد جوری تو کمرم پیچید که چشم‌هام رو بستم و جیغ خفیفی کشیدم. راستین جلوم نشست. کمی نگاهم کرد و گفت: -بمون برم کمک بیارم. از جاش بلند شد. -نرو...تو رو خدا نرو. چند قدمی از من فاصله گرفت. یهو ایستاد و بعد دوید. -آقا...گارداش...بیر دقه... یکی رو دیده بود. با دقت نگاه کردم، نفس نفس می‌زدم. مرد نزدیک شد. به من نگاه کرد و بعد به راستین. یه چیزی گفت. راستین به فارسی جوابش رو داد. -سر جدت یه دکتری، درمونگاهی. فارسی حرف زدن راستین از سر ناچاری بود. مرد چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت: -ایرانی هستی؟ فارس؟ لهجه کردی داشت. نمی‌دونستم این خوبه یا بد، ولی طبق عادت شروع کردم به قل هو ا... خوندن. کاری که توی این شش ماه برام عادت شده بود. راستین جواب مرد رو نداد. اون هم نمی‌دونست که برخورد با یه مرد کُرد، اونم اینجا و به قول راستین دهات کوره که یک طرفش کوهه و اون طرفش جنگل خوبه یا بد. مرد به من نگاه کرد، توجهش به لبهای من جلب شد، لبهایی که تکون می‌خوردند. اون مرد قطعا نمی‌شنید ولی من سرعت قل‌هو‌ا... خوندنم رو بیشتر کردم. قدمی به سمتم اومد و گفت: -ایران؟ فارس؟ وسطهای آیه بود که دیگه نخوندم، ترسیدم که ساکت شدم. روی زمین جا به جا شدم. به قول عمه توکل به خدا. با صدایی که پیچ و تاب بغض توش مشخص بود گفتم: -مسلمون...مسلمون. راستین جلو اومد و گفت: -دکتر.. دکتر... مرد به راستین نگاه کرد. درد تو کمرم پیچید. توی گلوم جیغ کشیدم و خودم رو به دیوار چسبوندم. این یکی درد زیادی طول کشید که راستین کنارم نشست. درد تموم شد. نفس نفس می‌زدم. راستین به مرد نگاه کرد و گفت: -افندی، قاراداش، داداش، برادر، مسلمون... ایستاد. دستهاش رو جلوی مرد تکون می‌داد. -تو رو به پیغمبر...زنم داره می‌زاد...یه دکتری... یکی که به دادمون برسه. مردی که حدودا پنجاه ساله به نظر می‌رسید به من اشاره کرد. -زنت... بیا...
رمان عروس افغان در وی‌ای‌پی تمام شد. هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومنه شرایط عضویت در وی‌آی‌پی هم اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81530
خوش تر از دوران عشق ایام نیست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت178 همه با هم صحبت می‌کردند و من توی این فکر بودم، که چرا هیچ کدوم از مر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 زن عمو با لبخند حرف مهگل رو تایید کرد و مهگل مشغول پیدا کردن شماره برادرش شد. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. - الو، سلام داداش! - ما الان منزل خانواده اعتمادی هستیم. گفتیم حالا که نیومدی، حداقل تلفنی با عروس خانوم ما حرف بزن. چند لحظه بعد گوشی رو به طرف من گرفت. به احترام بزرگ‌ترها بود که گوشی رو گرفتم و بعد از رفتن به اتاقم، کنار گوشم گذاشتم و آروم گفتم: - الو! صدای محکم و مردونه‌ای توی گوشم پیچید. -الو، خانوم اعتمادی! پدرم از طرف من وکیل هستند. با ایشون صحبت کنید. من کار دارم. سرم خیلی شلوغه، فرصت صحبت ندارم. خداحافظ! وسط اتاق خشک شده بودم. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به صفحه اش نگاه کردم. قطع کرده بود. این دیگه چرا اینجوری بود! اینکه از حسام هم بدتر بود. لااقل اون با آدم حرف می‌زد. واقعا زن عمو فکر کرده، من حامد عاشق پیشه خودم رو ول می‌کنم و زن این می شم! پول دارند که دارند، مگه همه چیز پوله! از اتاق بیرون اومدم. گوشی رو به طرف مهگل گرفتم. روی مبل نشستم. سر بلند کردم، که با چهره شرمگین آقا مهدی روبرو شدم. می‌خواستم تند و سنگین صحبت دکنم، ولی با دیدن چهره این مرد کوتاه اومدم. آقا مهدی یه حس عجیب به من می‌داد، حسی شبیه همونی که عمو بهم می‌داد. - خب، عروس خانوم! چی شد؟ به طرف صدای مهگل برگشتم. -_گفتند که پدرم از طرف من وکیلند! مهگل لبخند زد و گفت: -خب، پس حرف‌هات رو به بابا بگو! من که جوابم به این خانواده منفی بود. پس بهتر بود، محترمانه برخورد کنم و با خاطره‌ای خوش از این خونه راهیشون کنم. - بگو حرف‌هات رو، در مورد درست و کارت. این بار زن عمو بود، با لبخند و با چهره‌ای بشاش به من نگاه می،کرد. باید چیزی می گفتم، که حداقل زن عمو راضی باشه و بعد از رفتن این‌ها به دست و پام نپیچه. لبم رو کمی تر کردم و گفتم: - آقا مهدی، همونطور که می‌دونید، من درس می‌خونم. می‌خوام که شرایط تحصیلم فراهم باشه. بعدش هم می‌خوام از رشته‌ای که خوندم استفاده کنم و در واقع سرکار برم. _ دخترم! همه بچه های من تحصیل کرده‌ان. من با تحصیل هیچ مشکلی ندارم و این ضمانت رو بهت می‌دم که تو می‌تونی درست رو تموم کنی و در مورد دوم هم خودم کمکت می‌کنم. سرم رو پایین انداختم. مهری خانوم گفت: - همین! حرف دیگه‌ای نداری؟ برای خالی نبودن فضا و همون احترام به اعضای این خانواده بود که گفتم: - فقط این که من ایشون رو نمی‌شناسم. با اخلاقیاتشون آشنایی ندارم. نمی‌تونم ... زن عمو وسط حرفم پرید و گفت: - مگه من عموت رو می‌شناختم؟ یه چادر انداختند روی سرم، نشوندن بغل یکی، گفتند شوهرته! آقا مهدی گفت: -زرین خانوم، این مال قدیم بود. الان فرق کرده، بهار حق داره که بخواد پسر من رو بیشتر بشناسه! و رو به من خیلی جدی گفت: - پسر من آدم مغروریه، یه دنده است، متعصبه، لجبازه ... - ولی مهربونه! به طرف صدای مهگل برگشتم. ادامه داد: - کافیه یه یا علی بهش بگی، تا آخرش باهات هست. کنجکاو ازدواج اولش شده بودم و دلیل جداییش، ولی یه به تو چه به خودم گفتم و ساکت موندم، به هر حال قرار نبود من زن مهیار گوهربین بشم، پس دلیلی برای پرسیدن سوال نداشتم. پس دیگه چیزی نگفتم.