eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
💢️نمی دانم خداوند چه فرقی بین چشمان تو و چشمان ما گذاشته است که عکس چشمان تو دل را دگرگون می‌کند؟! و نگاه گیرای چشمانت را آسمان هم بر نمی تابد. حاج همت
همیشه این ‌بیت ‌شعر‌ را به ‌یاد آورید↓ آن ‌زمانه ڪه... [حضرتِ‌‌ رقیــه] خطاب به ‌پدرش‌فرمودند: غصهٔ حجابِ‌ من ‌را نخوری باباجان! چادرم ‌سوخته ‌اما... به سرم ‌هست ‌هنوز :)✨
{مَولایَ اِرْحَم کَبْوَتی‌لحرِّ وَجْمعی وَ زَلَّةِ قَدَمی} مولاۍمن،با صورت به زمین خورده‌ام و بر لغزش گام‌هایم رحم ڪن... /دعاۍ۵۳ من زمین خورده شیطانم ... رفیق ، دستم بگیر ... [ ] ما خاکی هستیم! اما خاکۍِ گناه !
تا صبح قیامت لعنت بر دشمنانت خانم جان...🚶‍♀ کسی که حرام زاده باشه به ناموس ارباب توهین میکنه اگه حلال زاده باشه که خودش و خاک زیر کفش های زینبم نمیدونه 😐 #لعنت_بر_دشمنان_بی‌بی_زینب #حیدࢪیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ صورت مصطفی به سفیدی ماه🔥می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سرپا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش🔥 را بست... کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم... داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده🔥 و هنوز کاری مانده بود و... نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به 🔥 خبر داد : «من خودم برای تعویض پانسمانش🔥 میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار نمی‌آمد دیگر رهایم🔥 کند... با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش🔥 کشید و با بی‌قراری تمنا کرد : «🔥جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» دلم می‌خواست دلیل اینهمه را برایم بگوید و او نه فقط... نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده 🔥حسان دلم را تسویه کرد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده 🔥حساب دلم را تسویه کرد... «خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت 🔥!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به 🔥مصطفی هم کرده بود که روی 🔥 پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا 🔥چشمانم را ببیند و حتی پس... از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های 🔥 را به روی دلم ببندد. اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت🔥 دیدارم صورتش مثل گل سرخ🔥می‌شد... به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه 🔥 می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران... تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان🔥 مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود... که گره 🔥 سوریه هر روز کورتر می‌شد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ که گره 🔥 سوریه هر روز کورتر می‌شد... کشتار مردم 🔥 و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه 🔥 شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه🔥 العربیه اعلام کرد... عملیات آتشفشان🔥 دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد... در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در 🔥گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله 🔥 ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر🔥 زدم.... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ 🔥 ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر🔥 زدم.... و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار 🔥مصطفی را آب کرده بود... که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس 🔥می‌گرفت بلکه خبری از... 🔥 بگیرد تا ساعتی بعد که خبر... انفجار ساختمان امنیت ملی 🔥 کار دلم را تمام کرد... وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته🔥 شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده... رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به 🔥 رسیده و می‌دانستم برادرم از 🔥است که دیگر... پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به🔥 گریه افتادم... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
سلام خدمت شما بزرگواران💚 دو پارت جبرانی رمان امروز رو هم خدمت شما عزیزان گزاشتیم حلال کنین شرمنده مشکل پیش اومده بود چهار پارت رمان دمشق شهر عشق تقدیم به نگاهتون❤️☺️
~حیدࢪیون🍃
تمام کانال های مذهبی و زینبی دوست! برای این بی احترامی یک بیشرف که.... است. یک هشتگ را در ایتا بترکونیم انشالله به مدد حضرت زینب✨ برای این بی حرمتی❌ 🔻👊🏾
🕊 و در دنیا هرکه از جنس حسین ﷺ باشد، هرکه با حسین پیوند خورد.. و هرکه حسینۍ شود، در جهانِ آخرت نیز حسین سراغش را می‌گیرد؛ پیدایش می‌کند و رفاقت و شفاعت و همدلےاش را با او ادامه می‌دهد...💚 『حیدریون
مخترع ِدوربین ِعکـاسے اگـر‌ میدانست‌ ساعت‌ ها‌ حـرف‌ زدن‌‌ با‌یڪ عکس ِبےجان چہ‌بر‌سر‌آدم‌مـے‌آورد . . . هیچ‌گاه‌ .. دست‌ بہ‌این‌ چـنین‌ اختراعےنمےزد💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌روایتی کوتاه از زندگی شهید علی جمشیدی شهید علی جمشیدی از خادمین معراج شهدای اهواز در ایام راهیان‌نور بود که در دفاع از حریم اهل بیت به فیض عظیم شهادت نائل آمد... 🕊💐 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••♥️
~حیدࢪیون🍃
••♥️
ما فرزندان مدرسه ای هستیم! ک در آنجا یاد گرفتیم ، آزاد زندگی کنیم ما امنیت را از دشمن التماس و گدایی نمی‌کنیم . . 🌱 شهید جهاد مغنیه🌿
دعای کمیل _ مشهد مقدس 🙂🕊️
~حیدࢪیون🍃
دعای کمیل _ مشهد مقدس 🙂🕊️
التماس دعا...💔 ای دل خسته که بودی و شدی هستی که دنیا دل نداره ولی خدایی داره که تک به تک قلبت رو حس میکنه...🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود_ونه #تروریست‌های🔥 ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد ا
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ طاقت از دست دادن برادرم راداشتم که با به🔥 مصطفی التماس می‌کردم : «تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم 🔥 را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید... که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم : «کجا میرید؟» دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش🔥 را نشانم داد : «اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش🔥 را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر🔥 را ببینم که قلبم به تپش افتاد... دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش🔥 را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد : «اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر 🔥 رگ 🔥غیرتش🔥 را بریده بود... که از من هم دل برید... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد طاقت از دست دادن برادرم راداشتم که با #اشک‌هایم به🔥 مصطف
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ که از من هم دل برید : «من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب🔥 بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون 🔥کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم🔥جا مانده بود که... دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا🔥 چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر 🔥 را کرد : «مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا 🔥!» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد؛ او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه🔥 افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل🔥 نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (س)🔥شدم... تلوزیون 🔥🔥فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂