eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.2هزار دنبال‌کننده
884 عکس
236 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
•{🖤🤍}•• ‌ با سر و صدای آرام بلند شدم... انقدر عصبانی بودم که‌ممکن بود آرام هم...هوووووف... آرام درو باز کرد و رفتیم بیرون. توی سالن بودیم که صدای نکره پسره به گوشم خورد. : _دست رو پسرحاج حسین بلند میکنید؟ بدبختتون میکنمممم! به قرآن بدبختتون میکنم! اعصابم خط خطی بود...با این حرفش تبدیل به نقاشی شد... خواستم برگردم که با صدای آرام و کشیده شدن دستم وایستادم... _ولش کن دیگه! حرفاشو زد.. کتکشم خورد.! و بعد به سمت در راه افتاد... فحشی به خودم نثار کردم... چرا من انقدر زود قضاوتش کردم؟ چرا انقدر بی عقلم! سرم تیری کشید ... فشاری به سرم وارد کردم و به سمت در حرکت کردم. سوار ماشین شدم و دنبال آرام راه افتادم... پابه پای آرام با ماشین میومدم... +آرام سوار شو.. _....... +آرام! سوار ...شو! _... +با توام! _ نمیام! میخام خودم برم! + به جهنم! هر قبرستونی که میخوای بری برو! پامو روی گاز فشار دادم..... ای خدا.... چرا باهاش اینجوری صحبت کردم؟ دست خودم نبود... ‌کنترلی روی خودم نداشتم... اونقدری که نزدیک بود چنددفعه غزل خداحافظی رو بخونم (تصادف) گوشیم زنگ خورد... +بله؟ _الو! سلام خوبی؟ +سلام حامد...بد نیستم تو خوبی؟ _منم بدنیستم...میتونی بیای؟ +آره دارم میام..... _باشه! خدافظ _خدافظ... .....
•{🖤🤍}•• ‌ || از سالن دانشگاه زدم بیرون... حس خفگی داشتم اون ساعاتی که داخل دانشگاه بودم... زیاد از دانشگاه دور نشده بودم که صدای رادین به گوشم خورد... _باتوام! سوار شو! +نمیام! میخام خودم برم! با حرفی که زد شوکه شدم| _به جهنم هر قبرستونی که میخوای بری برو! سرجام وایستادم... ولی اون رفت..با سرعت هم رفت.. خدایا! چرا انقدر عذابم میدی؟.... چرا همش باید به من گیر بدن؟ چرا من نباید بهشون... با فکری که به سرم زد ساکت شدم... به ماشین رادین نگاهی انداختم و سریع دربست گرفتم... با اینکه خیلی حالم بد بود و سرم از شدت عصبانیت درد میکرد... ولی هیجان زیادی برای تعقیب رادین داشتم... تقریبا ده دقیقه ای میشد که دنبال رادین بودم... که در آخر پیچید تویه خیابون... ماشینش رو پارک کرد کنار یک ساختمون و خودش پیاده شد ... سریع پیاده شدم.. +ممنونم آقا...بفرمایید💵 وارد یک کوچه شد... زنگ یکی از واحد هارو زد و وارد ساختمون شد... خدایا چ کنم؟ برم؟ نرم؟ تصمیم آخرمو گرفتم.....
•{🖤🤍}•• ‌ دلمو زدم به دریا... سمت ساختمون قدم برداشتم... زنگ یکی از واحد هارو زدم.. _بله؟ +سلام...ببخشید با جناب مستوفی کارداشتم... _شما؟ +خواهرشون هستم! _آهان بله بفرمایید... دررو باز کرد و سریع وارد ساختمون شدم.. هرچی میرفتم سالنه تمومی نداشت ... داشتم از حال میرفتم ... روی صندلی که دوسه قدم از من فاصله داشت نشستم.. یه نفسی گرفتم و دوباره بلند شدم... ...صدای زنگی که تو سالن پیچیده بود عذاب آور بود.. میخواستم وارد اتاقی بشم که صدای رادین به گوشم‌خورد..... رادین: خانوم مگه من نگفتم اگه کسی بامن کار داشت درو باز نکن؟ خانومه: ای بابا! میگم گفتن خواهرتونه! میزاشتم دم در بمونه؟ وارد اتاقی شدم که رادین درحال بحث کردن بود... +چه خب‌.... کپ کرده به اطرافم نگاه میکردم.. +را...ر..رادین! رادین سریع اومد جلوم وایستاد... _بریم‌بیرون برات توضیح میدم.. سرم رو به معنی نه تکون دادم... +ای..نجا چک..ار می‌‌‌..کنی!
•{🖤🤍}•• ‌ رادین عصبی گفت: _بریم بیرون برات توضیح میدم! دستمو کشید و منو برد بیرون... مات زده فقط نگاش میکردم... دستی به موهاش کشید.. _چجوری پیدا‌کردی اینجارو؟ +..... _باتوام آرام! +هققق..... نمیدونستم چی بگم... حالم بشدت بد شده بود.. فکر نمیکردم رادین.... خدایا خودت مواظبش باش! چرا به من نگفته بود؟ چرا مخفی کرده بود از من؟ گلوم از بغض درد میکرد.. دیگه‌نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه... با کاری که رادین کرد گریم شدید تر شد... __________________________ || بعد اینکه حامد زنگ زد، سمت محل کارم راه افتادم... بدجور ذهنم درگیر بود... اصلا نفهمیدم کی رسیدم... بعداز سلام و علیک با بچه ها رفتم پیش حامد... رفتم سمت اتاق حامد که طبقه دوم بود... در زدم... _بیا تو.. +سلام! ازرو صندلی بلند شد. _به سلام! آقا رادین رفیق دپرس خودم! چت شده؟ نشستم روبروش... +هیچی... _بگو دیگه! +آرام تو دانشگاه... با صدای در ساکت شدم.. =آقای مستوفی خواهرتون اومدن.. +چییی؟ اینجا؟ =بله! +بدبخت شدم! نگاهی به حامد انداختم که نگران شده بود....سریع بلند شدم و رفتم پایین...
•{🖤🤍}•• ‌ همه با هجوم آوردن من سمت در ترسیده بودن... =آقای مستوفی چیزی... +خانوم مگه‌من نگفتم اگه‌کسی بامن کار داشت درو باز نکن؟ =ای بابا! میگم گفتن خواهرتونه! میزاشتم دم در بمونه؟ خواستم حرف بزنم که در باز شد... با دیدن آرام رنگم پرید... استرس بدی داشتم... استرس اینکه اتفاقی برای آرام بیوفته.! هرچی میگفتم‌بیا بریم بیرون برات توضیح بدم توجه ای نمیکرد! کشوندمش بیرون... فقط زل زده بود به‌من و هیچی نمیگفت... دستی به موهام کشیدم و گفتم: +چجوری پیدا کردی اینجا رو؟ هه! خوب مشخصه! تعقیبم‌کرده! جوابی نداد... +آرام باتوام! تا اینو گفتم صدای هق هقش‌بلند شد.. حسابی کفری شدم... دستشو کشیدم‌و انداختمش تو بغلم... +هییییش! آروم باش! مگه‌من‌مردم؟ گریش شدیدتر شد... گند زدم...لعنتی.... از خودم جداش کردم... صورتشو گرفتم طرف خودم و اشکاشو پاک کردم... +آرام! گریه نکن! گریت برای چیه آخه! ...
•{🖤🤍}•• ‌ _چ...را بهم...نگفته بودی؟ +بیا بریم اتاقم همه چیو میگم بهت! دست آرام رو گرفتم و بردمش اتاق حامد..البته اتاق منم بود... در زدم و وارد اتاق شدم.. حامد بلند شد و اومد سمتم.. حامد_ چیش.... عه سلام‌ آرام خانوم! آرام ، گیج بهم نگاه کرد: +حامد رفیق صمیمیم هست! _سلام ! به حامد نگاهی انداختم که دیدم خیس عرق شده... اه اه! باحیای کی بوده این... خودمو به حامد نزدیک‌کردم و در گوشش گفتم: حامد..داداش...اگه میشه ی دقه برو من با آرام حرف بزنم... _باش! +خواستی بری صورتتم‌آب بزن مردی ازبس آب شدی... تک خنده ای کرد : گمشو! _بااجازه آرام خانوم.. آرام سری تکون داد.. +بشین ! نشستم پشت میز و آرام هم نشست روبروم.. _میشنوم..! +ببین...من .. نمیدونم چجوری بگم! _میشه حاشیه نری؟ میشه دیگه دروغ نگی؟ میشه دیگه پنهون کاری نکنی‌؟ +خیله خوب! آروم باش! چندسال پیش موقع انتخاب رشتم‌ بابا گفت که رشته ای بزنم که مربوط بشه به دانشگاه افسری....
•{🖤🤍}•• ‌ +اولش منظورشو نفهمیدم و دوست نداشتم برم این رشته... ولی وقتی گفت: دوست دارم کنار خودم‌خدمت کنی...شوکه شدم. _ی..‌یعنی باباهم...! +آره! رشتمو همونی که بابا گفت رو زدم...چندسال درس خوندم تا وارد سازمان شدم... تا اینکه بعد دوسال مامان و بابا شهید شدن... _________________________ || گیج ومنگ به رادین خیره شده بودم. یعنی این همه سال بابام مامور بوده و هیچی به من نگفته بوده؟ حتی رادین هم با اینکه خودش کنار بابا بوده، هیچی نگفته! با جمله آخر رادین گیج تر شدم... _تااینکه بعد دوسال مامان و بابا شهید شدن!! شهید شدن؟ +چی؟ _ببین...مامان و بابا میرن برای آروم کردن کسایی که تو اغتشاشات بودن‌... اون افراد هم تا میفهمن بابا ماموره، با اسلحه شلیک‌می..کنن!... مامان هم تا بابارو تو اون وضعیت میبینه، میره طرفشون که مامان رو میگیرن زیر مشت و لگد و با ضربه ای که به سرش واردش..... +باورم نمیشه! _آرام! آروم باش ! +باورممم نمیشهههه!... هققققق... حس خیلی بدی داشتم...پس برای چی به‌من گفتن تصادف بوده!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه افسانه‌میگه...: @CafeYadgiry💜
نرم‌افزار های‌مفید کنکوری🤫 @CafeYadgiry😉
ترفندهایی برای بهتر درس خوندن🤓 ⅕ همیشه اول درس یا موضوعی رو که توش ضعیف هستی بخون🤕📚 ⅖ سوالات تمرینی رو انجام بده، فقط از روی کتاب درسی مطالعه نکن📝 ⅗ بین درس خوندن حتما استراحت کن و به خودت فشار نیار🔔 ⅘ توی مسیرتون استوار و سازگار باشید📆 ⁵ حتما برنامه ریزی داشته باشید 🧮 میتونید برنامه ریزیتونو در بازه های سه ساعته انجام بدید ، یعنی برای هر سه ساعت یه برنامه جدید بنویسید⌚️🔁 @CafeYadgiry♥️