" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_197 سرمو انداختم پایین که مامان و بابای حامد اومدن... خواستم بلند شم ک
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_198
در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده بشم که یه ماشین با سرعت ازکنار رد شد و محکم درو با خودش برد!
سرگیجه شدیدی گرفته بودم و هیجارو نمیدیدم!
فقط خوب میدونستم که ماشین داغون شده !
_آبجی بدبخت شدم ! وای !!!
به سختی پیاده شدم و سمت صندوق عقب رفتم..
بادیدن وضعیت ماشین صدای سوت یکسره تو گوشم پیچید و افتادم زمین و برای لحظه ای نفسم رفت...
_______________________
#حامد
دلم پرکشیده بود برای دیدن آرام!
همون آرام لجباز و یه دنده!!
صاحب همون چشمای مشکی تیله ای!
تازه دیروز از بیمارستان مرخص شده بودم!
دست و پاهام گیراییش کم شده بود!
_به چی فکر میکنی؟
با دیدن رادین رشته افکارم پاره شد..
+آرام کجاست؟
با حالت بامزه ای گفت:
_سرخاک تو!
بلند شدم و روبروش وایستادم..
+مزخرف نگو ! ساعت ۱۲ شب کی میره قبرستون.!
_جدی دارم میگم! حالش خوب نبود! بی تابی میکرد! ازدور داشتم نگاش میکردم!
گفتم اونجا بمونه شاید حالش بهتر بشه!
که بعدش زنگ زدی اومدم اینجا!
دستی به موهام کشیدم و با حرص گفتم:
+رادین دیوونه شدی؟ اگه یه بلایی سرش بیاد چی!
_نمیآد ! یکیو گذاشتم اونجا...حواسش هست..
با تیر کشیدن دستم عصبی گفتم:
+خیلی خری !
_چیشد؟ درد داری؟
سری تکون دادم و نشستم رو صندلیم...
نشست روبروم و خیره شد به خط های سرامیک...
_خیلی دوستت داره!
+کی؟
_آرام!
دستمو گذاشتم رو پیشونیم...
_خیلی بی تابه حامد! باید بهش بگیم!
وگرنه دق میکنه!
+ میدونم ! ولی...
_ولی نداره! حامد داره عذاب میکشه میفهمی؟ به غیراز این فکر میکنه مقصر منم! توهم بیخیال نشستی اینجا!
+من بیشتر عذاب میکشم! بااینکه یه روزم نگذشته!
اما چکاری ازدست من برمیاد؟!
میدونی نمیتونم پلک روهم بزارم؟
چون هردیقه به دیقه میترسم!
ازینکه بلایی سرش بیاد!
تو فکر اینارو نمیکنی!
اینکه قلبش ضعیفه!
ولش میکنی تو قبرستون؟که چی بشه!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_199
خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد.
_من رفتم...خدافظ.
+به سلامت!
رادین رفت و من موندم وکلی فکر و خیال!
دلم آتیش گرفته بود!
خدا لعنتت کنه ارسلان!
به ولای علی نمیگذرم ازت!
این اتفاق مثل یک پارازیت بود!
پارازیتی بین من و آرام!
سرمو گذاشتم رو میز...
آخرین بارخیلی داغ کردم سرش!
طوری که میخاستم دست روش بلند کنم!
لعنتی نثارخودم کردم...
مگه یه فلش چقدر ارزش داشت؟
فوق فوقش یه توبیخی پشتش بود!
خودمو انداختم رو تخت ..به ثانیه نکشید که خوابم برد...
باصدای زنگ گوشیم از خواب پریدم...
+هان.؟
_ داش بزم پاشو برو خرید کن مامان جونت دلش برا خرید پیسر گلیش تنگ شده...عوووق.
+زهرمار ...
خنده ای کردم و گفتم:
+باشه...
_ما میریم حرم...تقریبا نیم ساعت طول میکشه..
+باشه ...
_باشه؟
+باشه.
_هنوزم خوابی! بز !
+عمته. خدافظ.
_......خدافظ.
گوشیو قطع کردم و بلند شدم...
قرصامو خوردم و زیر کتری رو روشن کردم...
زنگ زدم به سوپرمارکت و هرچیزی ک میدونستم مامان لازم داره سفارش دادم!
آقامحمد گفته بود به هیچ وجه بیرون نرم!
بدجور زیر نظرشون بودم!
شناسایی شده بودم و زیر ذره بین بودم!
بعداز ده دیقه زنگ خونه خورد..
ماسک زدم و درو باز کردم..
+دم شما گرم..بفرمایید...
تشکری کردم و درو بستم...
نگاهی به ساعت انداختم...
زیرکتری رو خاموش کردم و کلامو گذاشتم...
وسیله هارو برداشتم و ازخونه زدم بیرون...
کلیدو انداختم به در و با دیدن کفشاشون فهمیدم خونه ان...
با درد دستم داد زدم:
+_نرگس..نرگس بیا اینارو بگیر داداش. دستام از اسکلت جدا شد!
زودبا...
با دیدن آرام وسیله ها از دستم افتاد!
کلامو برداشتم و زل زدم بهش!
نگاهی به نرگس انداختم که دیدم با بغض سرشو تکون میده!
بادیدن صورت رنگ پریده آرام اخمی کردم.!
سمت در رفت و با صدای لرزون گفت:
_بب..ببخشید مزاحم شدم ! با..باید برم!
خواستم چیزی بگم که سریع رفت!
خیره شدم به جای خالیش!
داد زدم:
+چرا نگفتید آرام اینجاست!
_داداش هرچی زنگ میزنیم گوشیت خاموشه!
اگه تلاش کردی و شکست خوردی تبریک میگم بهت!
بیشتر مردم حتی امتحان هم نمیکنن. .🌝🌱
#پروف
#انگیزشی 🌿
@CafeYadgiry🪐
یکے از بزرگترین رنجهایے کہ هر انسانے ممکن است در طول زندگے فردی یا اجتماعے تجربہ کند؛
قرار گرفتن در موقعیتے است کہ نہ توان تغییر آن را دارد و نہ تابِ تحمل کردنش را :)!🫧'
#دلی
@CafeYadgiry😌♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کــــربــلا ، رویــــامــه!
عــلــت اشــــکامــــه...!
آی دنــــیا آی دنــــیا !!!
حســــین آقامــــه .
حسیــــن آقامــــه....:)
#مذهبی
#کربلا
#استوری
@CafeYadgiry🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر میکنی خوب شدی اما
اون حسا دوباره برگشته:)
#دلی :/
@CafeYadgiry🌚💘
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_199 خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد. _من رفتم...خدافظ. +به سلامت! رادی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_200
+وای نرگس وای!
ناهید: پسر برو دنبالش! حالش بده!
حافظ: حامد !
بابا روبروم وایستاد و گفت؛
_خودتو الان باید نشون بدی که چقدر دوسش داری!
سری تکون دادم و ازخونه زدم بیرون!
آرام کجایی!
دلم ازشدت غم داشت میمرد!
نشستم پشت رول و هرجارو چشم میگردوندم نبود!
گوشیمو برداشتم و شماره رادینو گرفتم!
"مشترک مورد نظر اشغال میباشد لطفا ..."
قطع کردم و گوشیو پرت کردم رو صندلی...!
اگراین اتفاق نمیوفتاد الان من و آرام عقد بودیم!
شایدم...
شایدم عروسی کرده بودیم!
با صدای پیامک گوشیم فکرم آزاد شد..
رادین؛ حامد ! برو جاده اصلی !آرام.......
بدون بازکردن پیام ،پامو گذاشتم رو گاز ...
دستام از شدت عصبی بودنم میلرزید!
ترافیک سنگین جاده بدجور عصبیم کرده بود!
بوق یکسره ای زدم که مرده داد زد:
_چته هی بوق میزنی !! نمیبینی تصادف شده اون جلو؟
+تصادف؟
سریع از ماشین پیاده شدم !
چشمام جز اون جلو رو نمیدید!
+آرام!!!
با صدای داد من جمعیت برگشتن سمتم!
سمت بدن بی جون آرام رفتم و گرفتم تو بغلم...
+آرام! آرام چشماتو باز کن!
آرام!!!
دستمو بردم زیر سرش و بغلش کردم...
_کجا میبریش!
برگشتم سمت پسر جوونی که با عصبانیت زل زده بود به من..
+به تو ربطی داره؟
_ربط نداشت الان اینجا نبودم!
+برو کنار حالش خوب نیست!
_اوکی منم میام!
دندون قریچه ای کردم و الله و اکبری زیرلب گفتم...
آرامو گذاشتم تو ماشین که پسره نشست جلو...
پامو گذاشتم رو گاز و گفتم؛
+تو ازکجا پیدات شد!
_مقصر تصادف منم!ماشینش کنار پارک بود! منم با سرعت اومدم...زدم ب در ماشین! بنده خدا سکته کر..
دستامو مشت کردم ..
+ببند دهنتو!
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_200 +وای نرگس وای! ناهید: پسر برو دنبالش! حالش بده! حافظ: حامد ! بابا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_201
_درست صحبت کن ! هی هیچی نمیگم روت زیاد شده!
+لا اله الی الله...
جلو بیمارستان نگه داشتم که پسره در عقب رو باز کرد...خواست سمت آرام بره که داد زدم!
+کجا سرتو انداختی پایین! گمشو اینور!
_میخام ببرمش!
+ غلط میکنی! بیا اینور میگم!
_نه خب سنگینه اذیت میشی!
+به ولای علی قسم دستت بهش بخوره همینجا خونتو میریزم!
اخمی کردم و آرامو بردم داخل...
اونقدر غرق کارای پسره بودم که متوجه نشدم آرامو کجا بردن!
تکیه دادم به دیوار و زل زدم به پسره!
_هان چیه ! ارث میخوای؟
+ببین! خیلی خودمو نگه داشتم همینجا نزنم بترکی! جلو زبونتو بگیر !
_برو بابا!
مرتیکه هَول!
سمت زن تقریبا ۳۵/۴۰ ساله ای رفت وباهاش مشغول شد..
نشستم رو صندلی و سرمو گرفتم بین دستام..
داشتم دیوونه میشدم!
معلوم نبود چی به چیه!
کی به کیه!
نفس عمیقی کشیدم که گوشیم زنگ خورد!
+بله!
رادین: حامد کجایی!
+بیمارستان!
_چیشده باز!
+آرام حالش بد شده !
_اوکی لوکیشن بده.
+باشه.
گوشیو قطع کردم و بعداز فرستادن لوکیشن سمت پذیرش رفتم.
+ببخشید اتاق خانوم آرام مستوفی کجاست؟
_یه لحظه..
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_دکتر داره معاینشون میکنه!
یکم صبر کنید بعد برید!
اتاق ۱۶۴. سمت راست...
+تشکر.
سمت اتاق حرکت کردم که دیدم پسره همراه با زن میانساله دارن دنبالم میان!
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_201 _درست صحبت کن ! هی هیچی نمیگم روت زیاد شده! +لا اله الی الله... جلو
پ.ن:حامد غیرتی🥺♥️
ایح:)
+دستت بهش بخوره همینجا خونتو میریزم:)💔
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_201 _درست صحبت کن ! هی هیچی نمیگم روت زیاد شده! +لا اله الی الله... جلو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_202
بی اعتنایی من باعث پررو شدنشون میشد!
دستامو مشت کردم و پشت در وایستادم...
حالا به رادین چی بگم؟
بگم چجوری آوردمش بیمارستان؟
روی اینجور چیزا خیلی حساس بود!
مطمئن بودم گردنمو میشکست!
سرمو تکیه دادم به دیوار که دکتر و پرستاره از اتاق اومدن بیرون..
+سلام !
_وعلیکم پسرم.
+حال خانومم چطوره؟
_شکرخدا..الان بهتره!
+خداروش..
_اما! وضعیت قلبشون روز به روز داره ضعیف تر و بدتر میشه!
+یعن..یعنی چی!؟
_یعنی دوسه تا از رگای قلبشون بسته ست!
نمیخام نگران یا ناامیدتون کنم!
اماوضع قلبش واقعا وخیمه! خیلی باید مراقب باشید! استرس براش سمه!
اضطراب و گریه و کارای سنگین که نفس گیر باشه هم کلا قیدشو بزن! حواست باشه پسر !
سری تکون دادم که با بااجازه ای رفت...
خیره شدم به اتاق...!
آرام با خودت چیکار کردی!؟
بادیدن پسره و خانومی که بالاسر آرام بودن کفری شدم!
دستامو مشت کردم و وارد اتاق شدم...
+آرام؟ حالت بهتره؟
_پس اسمت آرامه چه اسم زیبایی!
+الان تغییری تو زندگیت ایجاد شد؟
_ من با شما صحبت کردم؟
خواستم چیزی بگم که آرام به سختی نشست و ماسک اکسیژنشو برداشت..
_ب..بس کن...!
دستی به موهام کشیدم که باز پسره گفت:
_آرام جان تشنه تون شد بگ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
+آرام ماسکتو بزار !
_برو بیرون!
برگشتم سمت پسره ...
+اشتباه شنیدم...چی گفتی؟
_گفتم برو بیرون!
سمتش خیز برداشتم و گفتم:
+اون چاهو ببند وقتی مغزت کار نمیکنه همینه! حرفای چرت ازاون چاه درمیاد !!!
دستمو مشت کردم و خواستم بیارم روصورتش که باصدای رادین دستمو کردم تو جیبم...
_سلام علیکم!
پسره :سلام!
چشم غره ای به پسره رفتم.!
بدجور رومخم بود!
+رادین بیا بیرون کارت دارم!
دستشو کشیدم که درو بست...
_چته بابا !
+رادین به قرآن مجید به این پسره رو بدی همینجا خودمو آتیش میزنم!
_چیشده مگه !
+زده ماشین آرامو شبیه انگور کرده! آرام هم وضعیتشو نگم برات!
افتاده بود کنار جاده!
بغلش کردم آوردمش بیمارستان!
دم در پسره بیشرف میگه بزار من آرامو بیارم داخل!
سنگینه اذیت میشی!
اونجا اگه میزدم دهن مَهَنِشو میاوردم پایین الان برای من شاخ نمیشد!
_وایسا ببینم! آرامو چجوری اوردی داخل؟
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_203
سرمو انداختم پایین که گفت:
_اسکلتت رودوست داری؟
+بخدا مجبور بودم!
اومد نزدیک تر که رفتم عقب...
انگشت اشارشو آورد بالا و تهدیدوار گفت:
_حیف که الان وضعیت درستی برای شکوندن اسکلت نیست! وگرنه همینجا خوردت میکردم حامد!
دستی پشت گردنم کشیدم...
خواست بره که عصبی گفتم؛
+میزاشتم اون پسره بیارتش؟
نفس عمیقی کشید ..
_اونم بعدا حالیت میکنم!
آب دهنمو قورت دادم و تکیه مو زدم به دیوار...
باصدای پسره نگاهموچندش وار سپردم بهش.
_چیه؟ شناختی؟
+خیلی مزخرفی!
_تو بیشتر! رادین خان یه لحظه میاین ؟
پسره رفت و رو کردم سمت رادین...
پوزخندی زدم و گفتم؛
+رادین خاننن!
اخمی کرد و وارد اتاق شد...
پسره عوضی شاسگول!
تیپش همچین بدک نبود...
ولی امان از حرف زدنش..
طرز حرف زدنش برابری میکرد با ناخون کشیدن روی دیوار!
همونقدر رو مخ !
گوشمو چسبوندم به در..
خانومه :رادین خان ؛ پسرم راستش خواهرتون رو توی حرم دیده بود...گیرداده بود که الا و بلا با آرام جان حرف بزنم!
منم موقعیت مناسبی نمیدیدم!
تا الان!
مثل اینکه مازیارم دلشو باخته!
سرفه آرام بلند شد...
مازیار: آرام خوبی؟بخدا قصد بدی نداشتم! راستش ..
رادین: آرام خانوم!
با صدای تذکر وار رادین متوجه هیچی نشدم و درو باز کردم!
خون جلوی چشمامو گرفته بود!
چسبیدم به پسره و تا میخورد زدمش!
+ حروم لقمه چشمت به ناموس منه؟
رادین منو میکشید و مادر پسره جیغ و داد میکرد!
پسره ولو شده بود رو زمین!
_چه خبرتونه! بخدا اگه یه بار دیگه صداتون دربیاد زنگ میزنم صد و ده ! یکم فرهنگ داشته باشید! مریض اینجا خوابیده!
خودمو از دست رادین کشیدم بیرون و خواستم دوباره برم سمتش که باصدای آرام سرجام خشکم زد!
_آ..آقا حامد! بسه! گ..گناه داره!
با حرف آرام آتیش نگرفتم!
اما نیشخند پسره آتیشم زد!
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_203 سرمو انداختم پایین که گفت: _اسکلتت رودوست داری؟ +بخدا مجبور بودم! ا
.
بشه خواستگار داره 🥺♥️
عسیسمم😐😂
.
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_204
دستم تیری کشید که
خیره شدم به صورت رنگ پریده آرام...!
از اتاق زدم بیرون ...!
هنوزم دلش بامن نبود!
راضی نبود!
منو نمیخواست!
مگه زوره؟
نمیخواد دیگه!
نشستم رو نیمکت و نفس عمیقی کشیدم...
نگاهی به گنبد انداختم...
خوبی این بیمارستان همین بود!
اینکه از داخل حیاط گنبد دیده میشد!
با حس معده درد شدیدم سمت داروخونه حرکت کردم...
بعدازخرید قرص و آب معدنی؛ دوباره نشستم رونیمکت.
_چی داری میخوری!
+زهرمار !
_مرض! ببینم چیه!
پوزخندی زدم و گفتم؛
+نترس !خودکشی نمیکنم! معدم درد میکنه!
_غلط اضافه نخور ! اون بخاطر فشاریه که داری میخوری!
دستی به موهام کشیدم...ناخودآگاه پامو تکون میدادم..دست خودم نبود!
نشست کنارم و دستاشو بهم قفل زد....
_خب حالا! بسه...یه چی میگم پررو نشو !
رومو کردم سمتش ...
+نکنه عروسی دعوتم؟
_آخ آفرین! دقیقا زدی تو خال !
دندونامو روهم فشار دادم و دستی به صورتم کشیدم...
_اووووو نگاش کن! مرد هم انقد حسود؟
+خفه !
_نه جدی...! آرام میخواست اذیتت کنه!
+چرت نباف رادین ! آرام هیچوقت دلش بامن صاف نمیشه !
نمیخاد منو !
حق هم داره !
این از اخلاقم!
وضع مالی آنچنانی هم که ندارم!
از دار دنیا یه خونه دارم یه ماشین!
خونه هم که به اسم بابامه!
دیگه چی دارم؟
_ چرت نگو!
+دروغ میگم؟ یه نگاه به ماشین زیرپاش بنداز!
هرچند چندتا کوچه پایینتر پارک کرده...اما من کلیه هامم بفروشم نمیتونم اون ماشینو بخرم!
من هیچی نمیگم رادین! هیچی!
بزار بره دنبال خوشبختیش!
من واقعا نمیتونم دیگه!
هرچقدر خودمو کشتم تا راضیش کنم نشد که نشد!
دیگه باید چکار میکردم که نکردم؟
حرف آرام منو نسوزوند!
نیشخند مازیاره منو سوزوند رادین!
_خب حالا...نکش خودتو.! به مامان پسره گفتم آرام نامزد داره !
لبخندی رو لبم اومد ...
_اونقدرا ام بی بخار نیستم!
+مشخصه!
_میخای نشونت بدم؟
+بسم الله!
بلند شد و رفت داخل..
پشت سرش رفتم که رسیدیم به جلوی پذیرش...
پسره رو بدجور پوکونده بودم!
دلم براش سوخت اما با یادآوری نیشخندش دوباره جلو چشامو خون گرفت!
رادین وایستاد روبروی پسره...
یکم ازشون فاصله گرفتم و دستامو کردم تو جیبم ..
خیره شدم بهشون ...
رادین دستشو گذاشت رو شونه پسره و گفت:
_خب داداش. از دیدنتون ناراحت شدیم!
انشاالله دیدار مجددی وجود نداشته باشه!
فقط قدر اسکلت هاتو بدون! چون خیلی خودمو نگه داشتم که خوردشون نکنم!
ازین کار چش چرونی هم بردار!
یکم غیرت داشته باش!
مرد باش!
اینکه بخای از فرصت سواستفاده کنی و ناموس مردمو بغل بگیری نهایت بی غیرتیه!
الانم اینکه زنده ای فقط بخاطر وجود مادرت بود و خواهرم !
چشم غره ای بهش رفت که پسره تقریبا داد زد:
_ یعنی لیاقت آرام اینه؟
انگشتشو سمت من گرفت...
خواستم جوابشو بدم که رادین دستشو جلوم گرفت...
_وجود همچین آدم و تکیه گاهی برای آرام ؛ شرف داره به توئه بیشرف! چهارتا لباس مارک دار پوشیدن و ماشین مدل بالا داشتن که نشد غیرت! اصل غیرته که تو نداری !
دستاشو مشت کرد و آتیشی به من نگاه کرد...
نیشخندی زدم بهش که تا عمق وجودش سوخت.!