eitaa logo
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
2.1هزار دنبال‌کننده
781 عکس
221 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدوارم مسئول ایتا و .... چت من و رفیقمو هیچوقت نخونن! وگرنه از راه به در میشن:)✅ @CafeYadgiry♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینطوری تو مدرسه خاص باش‹.😌💜.› ▹ ·————— ·⋆· —————· ◃ -همیشه عطر بزن و خوشبو باش " -کفشاتو همیشه تمیز نگه‌دار " -مسواڪ بزن و آدامس بجو " -لباسات همیشه اتو شده باشه " -موهاتو بافت یا مدل بزن و مرتب کن " 🥺🌥 @CafeYadgiry🪐
قصه ما از کجا آغاز شد؟ از لحظه دیدنت؟ لحظه ابراز علاقه مان؟ یا لحظه توقف باران در آسمان؟ یا حتی... لحظه ای که گفتم دوستت دارم و نگاه اشک بارم را به چشمان دریایی ات دوختم !. یادت می آید؟ همان لحظه ای که گفتم دوستت دارم... سکوت کردی و رفتی !:))))) "وقت رفتن پشت سر آهسته تر در راببند! از غمت تنها نه من!... دیوار میریزد به هم". @CafeYadgiry🥺♥️
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_238 رادین کلافه گفت: _آخه چرا آرام ! چرا خانوم فهیمی نره ! داوود و رسو
•{🖤🤍}•• ‌ وارد خونه شدم و چندین بار آرامو صدا زدم... +آرام ...آرام خوابی؟ آرامممم! رادین: هو حتما خوابه جواب نمیده . آرام خوابی ؟" با دهن کجی" سمت پذیرایی رفتم که دیدم اونجا خوابش برده..! خریدارو گذاشتم رو کابینت و دستی روی سرش کشیدم... +آرام ؟ آرام خوبی؟ _س..سلام ! +علیک! پاشو چرا اینجا خوابیدی! _د...درد داشتم! بلندش کردم که دستشو گرفت رو دلش! +چیشده! الانم درد داری؟ رادین: چیشده آرام! لبخندی زد و رو به رادین گفت: _د..داشتم خ..خوابتو می..میدیدم! _ای جان بگردم آبجیمو! نیششون باز شد که با لحن جدی گفتم: +آرام باید باهات حرف بزنیم! صبر کن یه چی بیارم بخوری بعد شروع میکنیم! بلندشدم و سمت آشپزخونه رفتم!... صدای رادین هم ب گوشم رسید که خندم گرفت: _حسود خودشیرین! توجهی نکردم و چندنوع میوه رو شستم و گذاشتم تو ظرف... نشستم رو مبل و چندتا میوه گذاشتم تو ظرف! +همه شو خوردی ها ! نبینم برگردونی تو ظرف !! رادین: نگران نباش منم کمکت میکنم! زودتد تموم شه! چشم غره ای رفتم بهش ... +آرام یه ماموریت از طرف سازمان بهت افتاده! پرتقالو برگردوند تو ظرف و گفت: _به من؟ +آره! _یعنی چی ! باید چیکار کنم! رادین: آرام تو نفوذی هستی! باید جوری رفتار کنی که بویی از نفوذی بودنت نبرن! خیره شده بود به رادین ک یدفه گفت: _مریض بودی نه؟ رادین: گوش میدی به حرفام؟ _ج..جواب منو بده! _آره مریض بودم ! بودم..! اما الان عالی ام!.خوب شدم! حالم از توهم بهتره! آرام رو کرد سمت من و گفت: _باشه ! میرم ! +کجا! _ماموریت رو! انجام میدم! +آرام من و رادین به اجبار قبول کردیم ! یعنی راضی نیستیم! مطمئنی؟ _آ...آره! +آرام این کار خیلی خطرناکه ! اونا از ما زرنگ ترن ! اگه بفهمن نفوذی هستی زنده بیرون نمیای! _نمیفهمن ! میدونم باید چکار کنم! رادین بلند شد و رفت تو اتاق... _بیخیال ! من گفتم نظرمو.. نیاز به هیجان زیاد دارم ! و اینکه!.. مکثی کرد .. _من که میدونم نگران من نیستی نگران بچه ای !....ولی بیخیال! +خیلی خری ! _منم دوستت دارم ! +میوه تو بخور! رادین: آرام من رفتم کاری نداری؟ +عه کجا میری ! صبر کن یه چی دورهم بخوریم بعد برو! _نه قربونت برم کار دارم ! آرام: صبر کن! آرام بلند شد و خودشو انداخت تو بغل رادین... +اه اه ! رادین : ببند یه دیقه! سفت همو بغل کردن و آروم باهم حرف میزدن...صدای خنده های ریزشون رومخم بوووود! پرتقالی برداشتم و زیرچشمی نگاشون میکردم... تکه از پرتقالو انداختم تو دهنم که رادین با خداحافظی رفت... آرام رفت تو اتاق که منم پشت سرش راه افتادم...
•{🖤🤍}•• ‌ نگاه کوتاهی انداخت و رفت رو تخت و وایستاد.. +این بچه بازیاچیه ! بیا پایین میوفتی ! _نمیخام ! +بیا پایین میگم ! _نمیخاممممم! +نمیای دیگه؟ _نه نمیام! +باشه ! سمتش خیز برداشتم و کشوندمش تو بغل خودم... _ولم کنننن ! جییییییییغ! نشوندمش رو تخت که گفت: _یعنی اینهمه میوه خریدی! خوراکی و انواع غذا و ...خریدی! ولی گوجه سبز نخریدی ! توقع داری به حرفت گوش بدم؟ +آرام تو این فصل تواین ساعت تواین وضعیت گوجه سبز از کجا گیر بیارم؟ _من گوجه سبز میخوام حامد ! +بابا گیر نده توروقرآن !! _باشه! ولی پس فردا که بچت کج و کوله شد نیای یقه منو بگیری ها! +ای خدا! آخه یکی نیست بگه نونت کم بود آبت کم بود که زن گرفتی بچه دار شدی! بهم اینو بفهمونه! _میخوای زنگ بزنم رادین بیاد با رسم شکل بهت بفهمونه؟ +عه؟ اینجوریه؟ بالشتو برداشتم و کوبوندم تو صورتش که قهقه ش بالارفت... از شدت خستگی خودمونو انداختیم رو تخت و نفس نفس زدیم.... _حامد؟ +جانم. _ماشین چیشد؟ +بردنش دیگه! _ی..یعنی دیگه ماشین نداریم؟ +خب...نه که نداشته باشیم....دیویست شیش رادین هست دیگه! برگشت سمتم.. _های های ! رو ماشین رادین حساب باز نکنا ! او...اون خودش با اسنپ میره اینور اونور که یموقع خش برنداره!بعد میاد ماشینشو ب تو میده؟ چشمکی زدم و گفتم: +میگیرم ازش! _میترسم حامد! برگشتم سمتش و اخمی کردم.. +از چی؟ _ازموقعی که باهم آشنا شدیم ی..یکسره داره بلا سرمون میاد ! یه روز خوش نداشتیم حامد! خدابخیر کنه اتفاق بعدیو! چرا دست از سرمون برنمیدارن؟ +نترس! من هستم ..! رادین هست! این ماموریت تو باعث میشه همشون از بین برن! _یع...یعنی بکشمشون؟ خندیدم و گفتم: +نه خنگ خدا! گند کاریا و قاچاق دختر های بیچاره تمون میشه! _قا...قاچاق دختر؟ +اره! نفس عمیقی کشیدم .. +میشه گفت حدود چهل و خورده ای خانواده رو بدبخت کردن! بغض کرد که گفتم؛ +نگفتم که بهم بریزی! _گشنمه! +قربونت برم خب زودتر میگفتی! پاشو مرغ و گوشت و موا غذایی گرفتم... برو هرچی دوست داری درست کن بخوریم! _باشههه!. ‌+فرداشب هم ساعت ۷ الی ۸ آماده باش ک بریم ! _کجا؟ +بریم برای یسری آموزش وتوضیح برای کارت! _آهان...باشه!
درسامو با کانالت پاس شدممممم . 🥺🥺🥺🥺🥺خداروشکررررررررر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🤍💜🤍❤️🤍 کارهایی برای شروع یک زندگی جدید و قشنگ : ۱- سحر خیز تر بشین. ۲- راستگو باشین. ۳- درروز چند بار نفس عمیق بکشید‌. ۴- آهنگ های شاد یا بیکلام گوش بدید. ۵- مدیتیشن کنید و روتین داشته باشید. ۷- ورزش کنید و رژیم بگیرید. ۸- سالم غذا بخورید و استراحت کنید. ۹- سفر برید. ۱۰- مطالب مفید وارد ذهنتون کنید. ۱۱- با آدمای جدید و هم هدفتون اشنا شید. ۱۲- بنویسید. نقاشی بکشید. بخونید. بنوازید. ۱۳- از موبایل فاصله بگیرید. آدمای سمی رو حذف کنید. ۱۴- یکی از اهداف خودتونو محقق کنید. ۱۵- هرروز ده صفحه کتاب بخونید. ۱۶- هفته ای یکبار شنا کنید. ۱۸- بولت ژورنال درست کنید. زبان یاد بگیرید. ۱۹- دوروبرتونو مرتب نگه دارین. حرفه یاد بگیرید. ۲۰- روزتونو با تکرار جمله های مثبت اغاز کنید. ۲۱- برای خودتون یک هدیه بگیرید. ۲۲- علایقتونو بنویسید. به رویاهاتون فکر کنید. ۲۳- گذشته رو رها کنید. توی حال زندگی کنید. ۲۴ - از خوشی های‌کوچیک غافل نشید. ۲۵- دیر تر از ۱۲ شب نخوابید و خودتونو باور و دوست داشته باشید. 🐈 🥺🌴 @CafeYadgiry🕶
وقتی رویاتو بسازی و خودت باشی؛ میشی آرزوی خیلیا! اما وقتی منتظر یکی بمونی تا بیاد کمکت کنه و حرفای بقیه بشه تیکه ای از قلبت میشی کابوس ! همه ازت دوری میکنن! آره!... خودتو بساز! به هیچکس هم کارش نداشته باش! درآخر خودت برای خودت میمونی!🤌🏻♥️ @CafeYadgiry🤓
عاشق‌دریام‌:)🌊 @CafeYadgiry🌴
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
وقتی رویاتو بسازی و خودت باشی؛ میشی آرزوی خیلیا! اما وقتی منتظر یکی بمونی تا بیاد کمکت کنه و حرفای ب
اینجوری بود کههه:(. نه آرامشت را به چشمی وابسته کن، نه دستت را به گرمای دستی دلخوش، چشم‌ها بسته می‌شوند و دست‌ها مشت می‌شوند و تو می‌مانی و یک دنیا تنهایی.) . خیلی زیبا بود:)♥️♥️
برای‌دوستمون‌چی‌هدیہ‌بخریم ؛ - عطروادکلن🪶💕 - - پک‌لوازم‌وتحریر🌝💜 - - کیف‌وکفش🍧🌿 - - روسری‌وشال🥰💗 - - دستبندست🍫🥲 - - گل‌های‌رنگے‌رنگے🤸🏻‍♀🍒 - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @CafeYadgiry🌴
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_240 نگاه کوتاهی انداخت و رفت رو تخت و وایستاد.. +این بچه بازیاچیه ! بیا
•{🖤🤍}•• ‌ باصدازدنای حامد چادرمو سرم کردم .. +اومدم حامد اومدم ! نکش خودتو! رفتم پایین که حامد گفت: _دیر شد آرام دیر شد! جواب محمدو خودت بده! خندیدم که متوجه عصبی بودنش شدم... نشستم توماشین و حامد بعداز چنددیقه اومد و نشست پشت رول... نگاه کوتاهی بهش انداختم ک راه افتاد.... استرس و اضطراب امونمو بریده بود! ازروزی که از بیمارستان مرخص شدم دل دردم خوب نشده بود!... میترسیدم قرص بخورم ! به حامد هم چیزی نگفتم تا نگران نشه! این دوسه روز کلی بهم استرس وارد شد!!! نمیدونستم... اینکه استرسم دقیقا از چی بود! شاید بخاطر ماموریتی که نمیدونستم چیه ؛ بود.. یا شاید هم فکر کردن ب رادین و وضعیتش !!!! از طرف دیگه ، ترسم بیشتر از قبل شده بود! میترسیدم که حامدو از دست بدم! اون عوضی خیلی عوضی ترازاین حرفاست! _آرام؟ +ب...ب..بله؟! لعنت به این لکنت! حامد اخمی کرد و گفت؛ _چرا تو فکری؟ +ه..هیچی! _باشه! بعداز چنددیقه رسیدیم ... _آرام خوب حواستو جمع کن! ریز به ریز حرفاشونو به ذهنت بسپار اوکی؟ سری تکون دادم و وارد اتاقی شدیم که حامد میگفت اتاق آقامحمده. سلامی کردم و به گفته آقامحمد نشستم رو صندلی... _حامد جان شما برو دنبال رادین ... _چشم آقا..همون نخود سیاه خودمون؟ _آفرین حامد...برو! سرمو انداختم پایین تا خندم معلوم نشه... حامد رفت که آقامحمد شروع ب صحبت کرد... _خب خانوم مستوفی خوبید؟ +ب..بله ممنونم ! دستاشو به هم قفل کرد و خیره شد بهم... حواسمو جم کردم... _خانوم مستوفی! ما برای شما یه ماموریت حساس داریم! خیلی حساس! +ب..بله حامد و رادین گفتن بهم! _خب...دلیل اینکه شمارو برای این ماموریت انتخاب کردیم ، شناسایی شدن حامد و رادین توسط سوژه هاست! +شناسایی شدن!!!؟؟؟؟؟؟ سری تکون داد و گفت: _بله ! تمام بچه ها دقیقا تو تایم مهمونی مسئول کارای مهم ان! شنود و دوربین مجهزه ! وارد پذیرایی میشید! بعداز شناسایی چهره مهمونا سریع میاید بیرون! همین!
•{🖤🤍}•• ‌ دستمو گذاشتم زیر چونم... چی بگم دقیقا...! بگم میترسم ؟ یا... _خانوم مستوفی! حامد و رادین چون توسط سوژه ها شناسایی شدن اگر بخوان کارو انجام بدن خیلی خطرناکه ! خیلی! ترسی تو دلم رخنه کرد ک ادامه داد... _تواین چند ماه تمام کار و زندگیتون توسط سوژه ها کنترل میشده! و البته...هنوزهم میشه! رفت و آمداتون.. حرفاتون...حتی ساعت خوابیدن حامد روهم میدونن! چندین بار نقشه هاشونو نقش برآب کردیم! +نقشه ؟ نقشه چی؟ نفس عمیقی کشید و لب زد..: _پرونده ای که باید به نتیجه برسه ؛ همین پرونده ایه که به دست رادین و حامد اداره میشه! یعنی تمامی عملیات ها و جلسات به دست حامد و رادینه! سلطانی و حدادی... دو سوژه اصلی پرونده ، با سوتی ها و بی دقتی های حامد و رادین...یا حتی شما... متوجه پیگیری پرونده میشن! اوناهم به فکر سربه نیست کردن کسی میوفتن که میخوان مانع پیشرفت کارشون بشن! +ی...یعنی حامد و را...رادین! _اوهوم ! دقیقا ! بغض تو گلوم اجازه نفس کشیدن نمیداد! بلند شد و رو صندلی روبروم نشست... _آرام خانم ! این کار شما میتونه بزرگترین ریسکی باشه که قاچاق دخترو تا ابد منقرض کنه! مکثی کرد .. _شاید اشتباهه گفتن این قضیه.. اما تواین مدت حامد زیر ذره بین بود! تصادف رو یادتونه!؟ اون تصادف عمد بود! رادین زیر ذره بین بود و حامد زیر تیغ! تواین یه ماه که رادین آلمان بود تموم تمرکزمون روهمین موضوع بود! کارمون شده بود محافظت از رادین و حامد! آرام خانوم تصمیم باشماست ! دیر بشه هیچ کاری از دستمون برنمیاد! حتی ممکنه حامد و رادین... حرفشو قطع کرد ...! با بغض لب زدم: +انجام میدم! نفس راحتی کشید و ورقه ای سمتم گرفت: _خیلی هم عالی! این فرمو بیزحمت پر کنید.. فرمو گرفتم و مشغول پرکردن شدم... ورقه رو تحویل دادم که مشغول خوندنش شد... اخم کوچیکی کرد و گفت: _خا..خانوم مستوفی شما تشیف ببرید پایین ... تا یه ساعت دیگه بهتون اطلاع میدم ! +بله چشم ! بااجازه! ازپله ها اومدم پایین و سمت حیاط مخفی قدم برداشتم... قبلا هم اینجا اومده بودم! یادمه اونروز حالم بدشد و یه خانوم فهیمی نامی اومد ... اونقدر قشنگ و باآرامش صحبت کرد که حالم دگرگون شد! نشستم رو نیمکت و گوشیمو از کیفم درآوردم...