امیدوارم مسئول ایتا و .... چت من و رفیقمو هیچوقت نخونن!
وگرنه از راه به در میشن:)✅
#توییت
#حق
@CafeYadgiry♥️
اینطوری تو مدرسه خاص باش‹.😌💜.›
▹ ·————— ·⋆· —————· ◃
-همیشه عطر بزن و خوشبو باش "
-کفشاتو همیشه تمیز نگهدار "
-مسواڪ بزن و آدامس بجو "
-لباسات همیشه اتو شده باشه "
-موهاتو بافت یا مدل بزن و مرتب کن "
#ایده 🥺🌥
@CafeYadgiry🪐
قصه ما از کجا آغاز شد؟
از لحظه دیدنت؟
لحظه ابراز علاقه مان؟
یا لحظه توقف باران در آسمان؟
یا حتی...
لحظه ای که گفتم دوستت دارم و نگاه اشک بارم را به چشمان دریایی ات دوختم !.
یادت می آید؟
همان لحظه ای که گفتم دوستت دارم...
سکوت کردی و رفتی !:)))))
"وقت رفتن پشت سر آهسته تر در راببند!
از غمت تنها نه من!... دیوار میریزد به هم".
#دست_نوشته
#دلی
@CafeYadgiry🥺♥️
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_238 رادین کلافه گفت: _آخه چرا آرام ! چرا خانوم فهیمی نره ! داوود و رسو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_239
وارد خونه شدم و چندین بار آرامو صدا زدم...
+آرام ...آرام خوابی؟ آرامممم!
رادین: هو حتما خوابه جواب نمیده .
آرام خوابی ؟" با دهن کجی"
سمت پذیرایی رفتم که دیدم اونجا خوابش برده..!
خریدارو گذاشتم رو کابینت و دستی روی سرش کشیدم...
+آرام ؟ آرام خوبی؟
_س..سلام !
+علیک! پاشو چرا اینجا خوابیدی!
_د...درد داشتم!
بلندش کردم که دستشو گرفت رو دلش!
+چیشده! الانم درد داری؟
رادین: چیشده آرام!
لبخندی زد و رو به رادین گفت:
_د..داشتم خ..خوابتو می..میدیدم!
_ای جان بگردم آبجیمو!
نیششون باز شد که با لحن جدی گفتم:
+آرام باید باهات حرف بزنیم! صبر کن یه چی بیارم بخوری بعد شروع میکنیم!
بلندشدم و سمت آشپزخونه رفتم!...
صدای رادین هم ب گوشم رسید که خندم گرفت:
_حسود خودشیرین!
توجهی نکردم و چندنوع میوه رو شستم و گذاشتم تو ظرف...
نشستم رو مبل و چندتا میوه گذاشتم تو ظرف!
+همه شو خوردی ها ! نبینم برگردونی تو ظرف !!
رادین: نگران نباش منم کمکت میکنم!
زودتد تموم شه!
چشم غره ای رفتم بهش ...
+آرام یه ماموریت از طرف سازمان بهت افتاده!
پرتقالو برگردوند تو ظرف و گفت:
_به من؟
+آره!
_یعنی چی ! باید چیکار کنم!
رادین: آرام تو نفوذی هستی! باید جوری رفتار کنی که بویی از نفوذی بودنت نبرن!
خیره شده بود به رادین ک یدفه گفت:
_مریض بودی نه؟
رادین: گوش میدی به حرفام؟
_ج..جواب منو بده!
_آره مریض بودم ! بودم..! اما الان عالی ام!.خوب شدم! حالم از توهم بهتره!
آرام رو کرد سمت من و گفت:
_باشه ! میرم !
+کجا!
_ماموریت رو! انجام میدم!
+آرام من و رادین به اجبار قبول کردیم ! یعنی راضی نیستیم!
مطمئنی؟
_آ...آره!
+آرام این کار خیلی خطرناکه ! اونا از ما زرنگ ترن !
اگه بفهمن نفوذی هستی زنده بیرون نمیای!
_نمیفهمن ! میدونم باید چکار کنم!
رادین بلند شد و رفت تو اتاق...
_بیخیال ! من گفتم نظرمو.. نیاز به هیجان زیاد دارم ! و اینکه!..
مکثی کرد ..
_من که میدونم نگران من نیستی نگران بچه ای !....ولی بیخیال!
+خیلی خری !
_منم دوستت دارم !
+میوه تو بخور!
رادین: آرام من رفتم کاری نداری؟
+عه کجا میری ! صبر کن یه چی دورهم بخوریم بعد برو!
_نه قربونت برم کار دارم !
آرام: صبر کن!
آرام بلند شد و خودشو انداخت تو بغل رادین...
+اه اه !
رادین : ببند یه دیقه!
سفت همو بغل کردن و آروم باهم حرف میزدن...صدای خنده های ریزشون رومخم بوووود!
پرتقالی برداشتم و زیرچشمی نگاشون میکردم...
تکه از پرتقالو انداختم تو دهنم که رادین با خداحافظی رفت...
آرام رفت تو اتاق که منم پشت سرش راه افتادم...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_240
نگاه کوتاهی انداخت و رفت رو تخت و وایستاد..
+این بچه بازیاچیه ! بیا پایین میوفتی !
_نمیخام !
+بیا پایین میگم !
_نمیخاممممم!
+نمیای دیگه؟
_نه نمیام!
+باشه !
سمتش خیز برداشتم و کشوندمش تو بغل خودم...
_ولم کنننن ! جییییییییغ!
نشوندمش رو تخت که گفت:
_یعنی اینهمه میوه خریدی! خوراکی و انواع غذا و ...خریدی!
ولی گوجه سبز نخریدی !
توقع داری به حرفت گوش بدم؟
+آرام تو این فصل تواین ساعت تواین وضعیت گوجه سبز از کجا گیر بیارم؟
_من گوجه سبز میخوام حامد !
+بابا گیر نده توروقرآن !!
_باشه! ولی پس فردا که بچت کج و کوله شد نیای یقه منو بگیری ها!
+ای خدا! آخه یکی نیست بگه نونت کم بود آبت کم بود که زن گرفتی بچه دار شدی! بهم اینو بفهمونه!
_میخوای زنگ بزنم رادین بیاد با رسم شکل بهت بفهمونه؟
+عه؟ اینجوریه؟
بالشتو برداشتم و کوبوندم تو صورتش که قهقه ش بالارفت...
از شدت خستگی خودمونو انداختیم رو تخت و نفس نفس زدیم....
_حامد؟
+جانم.
_ماشین چیشد؟
+بردنش دیگه!
_ی..یعنی دیگه ماشین نداریم؟
+خب...نه که نداشته باشیم....دیویست شیش رادین هست دیگه!
برگشت سمتم..
_های های ! رو ماشین رادین حساب باز نکنا ! او...اون خودش با اسنپ میره اینور اونور که یموقع خش برنداره!بعد میاد ماشینشو ب تو میده؟
چشمکی زدم و گفتم:
+میگیرم ازش!
_میترسم حامد!
برگشتم سمتش و اخمی کردم..
+از چی؟
_ازموقعی که باهم آشنا شدیم ی..یکسره داره بلا سرمون میاد !
یه روز خوش نداشتیم حامد!
خدابخیر کنه اتفاق بعدیو!
چرا دست از سرمون برنمیدارن؟
+نترس! من هستم ..! رادین هست!
این ماموریت تو باعث میشه همشون از بین برن!
_یع...یعنی بکشمشون؟
خندیدم و گفتم:
+نه خنگ خدا! گند کاریا و قاچاق دختر های بیچاره تمون میشه!
_قا...قاچاق دختر؟
+اره!
نفس عمیقی کشیدم ..
+میشه گفت حدود چهل و خورده ای خانواده رو بدبخت کردن!
بغض کرد که گفتم؛
+نگفتم که بهم بریزی!
_گشنمه!
+قربونت برم خب زودتر میگفتی!
پاشو مرغ و گوشت و موا غذایی گرفتم...
برو هرچی دوست داری درست کن بخوریم!
_باشههه!.
+فرداشب هم ساعت ۷ الی ۸ آماده باش ک بریم !
_کجا؟
+بریم برای یسری آموزش وتوضیح برای کارت!
_آهان...باشه!
♥️🤍💜🤍❤️🤍
کارهایی برای شروع یک زندگی جدید و قشنگ :
۱- سحر خیز تر بشین.
۲- راستگو باشین.
۳- درروز چند بار نفس عمیق بکشید.
۴- آهنگ های شاد یا بیکلام گوش بدید.
۵- مدیتیشن کنید و روتین داشته باشید.
۷- ورزش کنید و رژیم بگیرید.
۸- سالم غذا بخورید و استراحت کنید.
۹- سفر برید.
۱۰- مطالب مفید وارد ذهنتون کنید.
۱۱- با آدمای جدید و هم هدفتون اشنا شید.
۱۲- بنویسید. نقاشی بکشید. بخونید. بنوازید.
۱۳- از موبایل فاصله بگیرید. آدمای سمی رو حذف کنید.
۱۴- یکی از اهداف خودتونو محقق کنید.
۱۵- هرروز ده صفحه کتاب بخونید.
۱۶- هفته ای یکبار شنا کنید.
۱۸- بولت ژورنال درست کنید. زبان یاد بگیرید.
۱۹- دوروبرتونو مرتب نگه دارین. حرفه یاد بگیرید.
۲۰- روزتونو با تکرار جمله های مثبت اغاز کنید.
۲۱- برای خودتون یک هدیه بگیرید.
۲۲- علایقتونو بنویسید. به رویاهاتون فکر کنید.
۲۳- گذشته رو رها کنید. توی حال زندگی کنید.
۲۴ - از خوشی هایکوچیک غافل نشید.
۲۵- دیر تر از ۱۲ شب نخوابید و خودتونو باور و دوست داشته باشید.
#ایده🐈
#انگیزشی🥺🌴
@CafeYadgiry🕶
وقتی رویاتو بسازی و خودت باشی؛ میشی آرزوی خیلیا!
اما وقتی منتظر یکی بمونی تا بیاد کمکت کنه و حرفای بقیه بشه تیکه ای از قلبت میشی کابوس !
همه ازت دوری میکنن!
آره!...
خودتو بساز!
به هیچکس هم کارش نداشته باش!
درآخر خودت برای خودت میمونی!🤌🏻♥️
#انگیزشی
#دست_نوشته
@CafeYadgiry🤓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرای فان:🌴😂
ماازاون خونواده هاش نیستیمممم✅😂.
#سوگنگ
@CafeYadgiry♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوگنگ واقعی اینه دوزتان:🥺🤣🗿
#سوگنگ
@CafeYadgiry♥️
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
وقتی رویاتو بسازی و خودت باشی؛ میشی آرزوی خیلیا! اما وقتی منتظر یکی بمونی تا بیاد کمکت کنه و حرفای ب
#شما
اینجوری بود کههه:(. نه آرامشت را به چشمی وابسته کن، نه دستت را به گرمای دستی دلخوش، چشمها بسته میشوند و دستها مشت میشوند و تو میمانی و یک دنیا تنهایی.)
.
خیلی زیبا بود:)♥️♥️
برایدوستمونچیهدیہبخریم ؛
- عطروادکلن🪶💕 -
- پکلوازموتحریر🌝💜 -
- کیفوکفش🍧🌿 -
- روسریوشال🥰💗 -
- دستبندست🍫🥲 -
- گلهایرنگےرنگے🤸🏻♀🍒 -
#ایده
@CafeYadgiry🌴
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
وقتی رویاتو بسازی و خودت باشی؛ میشی آرزوی خیلیا! اما وقتی منتظر یکی بمونی تا بیاد کمکت کنه و حرفای ب
رفقا این خودمم بخدا🗿😂
ناشناس ترکید🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اول مهر:💔🗿
#فان
🤣🤣🤣🤣
@CafeYadgiry🙈
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_240 نگاه کوتاهی انداخت و رفت رو تخت و وایستاد.. +این بچه بازیاچیه ! بیا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_241
#آرام
باصدازدنای حامد چادرمو سرم کردم ..
+اومدم حامد اومدم ! نکش خودتو!
رفتم پایین که حامد گفت:
_دیر شد آرام دیر شد! جواب محمدو خودت بده!
خندیدم که متوجه عصبی بودنش شدم...
نشستم توماشین و حامد بعداز چنددیقه اومد و نشست پشت رول...
نگاه کوتاهی بهش انداختم ک راه افتاد....
استرس و اضطراب امونمو بریده بود!
ازروزی که از بیمارستان مرخص شدم دل دردم خوب نشده بود!...
میترسیدم قرص بخورم !
به حامد هم چیزی نگفتم تا نگران نشه!
این دوسه روز کلی بهم استرس وارد شد!!!
نمیدونستم...
اینکه استرسم دقیقا از چی بود!
شاید بخاطر ماموریتی که نمیدونستم چیه ؛ بود..
یا شاید هم فکر کردن ب رادین و وضعیتش !!!!
از طرف دیگه ، ترسم بیشتر از قبل شده بود!
میترسیدم که حامدو از دست بدم!
اون عوضی خیلی عوضی ترازاین حرفاست!
_آرام؟
+ب...ب..بله؟!
لعنت به این لکنت!
حامد اخمی کرد و گفت؛
_چرا تو فکری؟
+ه..هیچی!
_باشه!
بعداز چنددیقه رسیدیم ...
_آرام خوب حواستو جمع کن! ریز به ریز حرفاشونو به ذهنت بسپار اوکی؟
سری تکون دادم و وارد اتاقی شدیم که حامد میگفت اتاق آقامحمده.
سلامی کردم و به گفته آقامحمد نشستم رو صندلی...
_حامد جان شما برو دنبال رادین ...
_چشم آقا..همون نخود سیاه خودمون؟
_آفرین حامد...برو!
سرمو انداختم پایین تا خندم معلوم نشه...
حامد رفت که آقامحمد شروع ب صحبت کرد...
_خب خانوم مستوفی خوبید؟
+ب..بله ممنونم !
دستاشو به هم قفل کرد و خیره شد بهم...
حواسمو جم کردم...
_خانوم مستوفی! ما برای شما یه ماموریت حساس داریم!
خیلی حساس!
+ب..بله حامد و رادین گفتن بهم!
_خب...دلیل اینکه شمارو برای این ماموریت انتخاب کردیم ، شناسایی شدن حامد و رادین توسط سوژه هاست!
+شناسایی شدن!!!؟؟؟؟؟؟
سری تکون داد و گفت:
_بله ! تمام بچه ها دقیقا تو تایم مهمونی مسئول کارای مهم ان!
شنود و دوربین مجهزه ! وارد پذیرایی میشید!
بعداز شناسایی چهره مهمونا سریع میاید بیرون!
همین!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_242
دستمو گذاشتم زیر چونم...
چی بگم دقیقا...!
بگم میترسم ؟
یا...
_خانوم مستوفی!
حامد و رادین چون توسط سوژه ها شناسایی شدن اگر بخوان کارو انجام بدن خیلی خطرناکه !
خیلی!
ترسی تو دلم رخنه کرد ک ادامه داد...
_تواین چند ماه تمام کار و زندگیتون توسط سوژه ها کنترل میشده! و البته...هنوزهم میشه!
رفت و آمداتون.. حرفاتون...حتی ساعت خوابیدن حامد روهم میدونن!
چندین بار نقشه هاشونو نقش برآب کردیم!
+نقشه ؟ نقشه چی؟
نفس عمیقی کشید و لب زد..:
_پرونده ای که باید به نتیجه برسه ؛ همین پرونده ایه که به دست رادین و حامد اداره میشه!
یعنی تمامی عملیات ها و جلسات به دست حامد و رادینه!
سلطانی و حدادی...
دو سوژه اصلی پرونده ، با سوتی ها و بی دقتی های حامد و رادین...یا حتی شما... متوجه پیگیری پرونده میشن!
اوناهم به فکر سربه نیست کردن کسی میوفتن که میخوان مانع پیشرفت کارشون بشن!
+ی...یعنی حامد و را...رادین!
_اوهوم ! دقیقا !
بغض تو گلوم اجازه نفس کشیدن نمیداد!
بلند شد و رو صندلی روبروم نشست...
_آرام خانم ! این کار شما میتونه بزرگترین ریسکی باشه که قاچاق دخترو تا ابد منقرض کنه!
مکثی کرد ..
_شاید اشتباهه گفتن این قضیه..
اما تواین مدت حامد زیر ذره بین بود!
تصادف رو یادتونه!؟
اون تصادف عمد بود!
رادین زیر ذره بین بود و حامد زیر تیغ!
تواین یه ماه که رادین آلمان بود تموم تمرکزمون روهمین موضوع بود!
کارمون شده بود محافظت از رادین و حامد!
آرام خانوم تصمیم باشماست !
دیر بشه هیچ کاری از دستمون برنمیاد!
حتی ممکنه حامد و رادین...
حرفشو قطع کرد ...!
با بغض لب زدم:
+انجام میدم!
نفس راحتی کشید و ورقه ای سمتم گرفت:
_خیلی هم عالی!
این فرمو بیزحمت پر کنید..
فرمو گرفتم و مشغول پرکردن شدم...
ورقه رو تحویل دادم که مشغول خوندنش شد...
اخم کوچیکی کرد و گفت:
_خا..خانوم مستوفی شما تشیف ببرید پایین ... تا یه ساعت دیگه بهتون اطلاع میدم !
+بله چشم ! بااجازه!
ازپله ها اومدم پایین و سمت حیاط مخفی قدم برداشتم...
قبلا هم اینجا اومده بودم!
یادمه اونروز حالم بدشد و یه خانوم فهیمی نامی اومد ...
اونقدر قشنگ و باآرامش صحبت کرد که حالم دگرگون شد!
نشستم رو نیمکت و گوشیمو از کیفم درآوردم...