♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_11 از پنجره داشتم بدرقش میکردم. یه پیرهن سفید ساده که جذب بدنش بود. چ
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_12
دستگیره رو که کشیدم ،دیدم در قفله!!!!!
میگم آخههههه...
این بشر الکی کارتشو پیش من نمیزاره!
گوشیمو برداشتم و با حرص شمارشو گرفتم.
بوق اول....
بوق دوم...
بوق سوم
:+براچی درووووو قفل کردییییی؟؟؟؟
فقط میخندید.....
+زهرررر خرررر!میگم براچیییی میخندیی!
رادین:اولا این به اون در که با یه میز صبحونه باشکوه میخاستی منو خرکنی !
دومن مگه نگفتم الان نرو خرید بزار بعدازظهر که من هم بیام باهات؟؟؟
+چیز...من ...منکه نمیخاستم الان برم که...اممم..
_باشه!منم که گوشام مخملی!
+چندش!باشه بابا خدافظ آقای گوش مخملی!
رادین:من توروووو میبی...
سریع قطع کردم.
وضعیت داشت خطرناک میشد.
رفتم لباسامو درآوردم.
خب..حالا یه فکری برا ناهار بکنم.تنها کاریه که میتونم بکنم تا حوصلم سرنره!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_13
حوصله ناهارهم نداشتم..
بیخیال ناهار...
رفتم رو مبل دراز کشیدم. گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا...
نیم ساعتی گوشی دستم بود ...گوشی رو گذاشتم کنار و به خواب ناز فرو رفتم
.
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که باصدای در بیدار شدم.رادین همیشه ساعت6 میومد...پس ساعت شیشه...
رادین ده دقیقه ای استراحت کرد و باهم راه افتادیم.
راه افتادیم سمت بازار...
بماند که من چه لوازم التحریر های خوشگل و کیوت دیدم که چقدر هم بارادین بحث و قهر و دعوا کردم که بخره برام!
و موفق هم شدممم!
تو ماشین بودیم که با صدای رادین ازتو فکر اومدم بیرون:
_جوجوی من !لفتی خونه مقشاتو بنویس باشه؟
+رادیییین!این لوازم هارو به زن 80 ساله هم بدی دلش ضف میکنه!بسه دیگه اه..
بالاخره رسیدیم خونه
..نمیدونید تو ماشین چقدر رادین حرصم داد ...
نامرد روزگارفقط میخندید!
باذوق و شوق رفتم تو اتاقم
و خرید هام رو یکی یکی درمیاوردم از تو پلاستیک.
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_14
مشغول نگاه کردن وسایلم بودم که رادین سرشو مثل اردک انداخت پایین و وارد اتاقم شد.
+اول یه در بزنی و اجازه بگیری بعد بیای تو بد نیستا!
_باشه بشه من...ههههه...
حرصی نگاش کردم!
+یه بار دیگه بخندی ...
_چیکار میکنی؟مودمو قطع میکنی؟؟؟
+هار هار!نمک!
اومد جلو و نگاهی به وسیله هام به حالت چندش وار انداخت.
+اه اه...صددفه گفتم بیا خودکار کیان بردار!
ارزونتر هم درمیومد!گوش نمیکنی کهههه!
تا چشمش خورد به قیافه من سریع فرار کرد!
ولی عادی نه!...
میدوئید و میگف:اردک تک تک تک تک اردک...خاک...
خرس گنده!خجالت نمیکشه..
منم که غش غش میخندیدم....
پ.ن:خودکار کیان ارزون...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_15
#فردا_صبح
#آرام
امروز روز اول دانشگاهه!خیلی ذوق دارم.
صبح ساعت 6 ازخواب بیدار شدم.
رفتم سمت اتاق رادین ..درو آروم باز کردم که دیدم نیست!
نچ نچ نگاه کن شلخته تختشو هم مرتب نمیکنه
درحال مرتب کردن تخت بودم
که دفتر تقریبا بزرگی توجه مو جلب کرد..
نشستم رو تخت و دفترمو برداشتم.
صفحه اول که هیچی نبود..
صفحه دوم یه قلب شکسته با خودکار مشکی کشیده بود..
صفحه سوم باخط خوش نوشته بود:
《دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی..
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی...》
خیره به کلمات زیر لب با خودم تکرارشون میکردم...
~دل پیش کسی باشدو ...
خب...!اگه اینارو رادین نوشته باشه که صددرصد نوشته...یعنی...دلش پیش کسی گیر کرده؟
وصلش نتوانی؟؟؟چرا نتوانی؟
یعنی کیه که دل داداش منو برده؟
با صدای درخونه به خودم اومدم...
سریع دفترو بستم و گذاشتم سرجای قبلیش.
ازاتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم.
+سلااام بر داداش سحر خیز و عاش...چیز عاشکوم!
نیشمو باز کردم...
_سلام.بیا صبحونتو بخور دیرت نشه!...
جا خوردم!
از لحن حرف زدنش!
از طرز برخوردش!
حتی نگامم نکرد!
صندلی رو عقب کشید و نشست.
چیشده که به من اهمیت نداد؟اصلا هرچی ام بشه!حق همچین رفتاری رو بامن نداره!
....
پ.ن:عاشکوم:به زبان ترکیه ای یعنی عشقم...
پ.ن:یعنی چی میشه بعدش!؟؟؟
پ.ن:مرد انقدر احساسی...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_16
خیلی ناراحت شدم!
.+ممنون!من صبحونه نمیخورم!
بی توجه بهش به طرف اتاقم راه افتادم.
اینم از شروع روز ما.!...
خدا آخر روزمو بخیر کنه!
رو تختم نشستم و به دفتر رادین و نوشته هاش فکر کردم!
اگه رادین دلش پیش کسی گیر باشه خوب...به منم میگه!
ولی نگفته چرااا؟؟؟
یعنی براش اهمیت نداشتم؟
غریبه بودم؟
هوووف!
دارم میمیرم از کنجکاوی!
باید یه فرصت مناسب پیداکنم دوباره برم سراغ دفترش!
نگاهی به ساعت انداختم.وقت آماده شدنه!
ذوقم که به لطف برادر عزیز کور شد.ولی....
تو ده دقیقه آماده شدم.
.
یه پالتوی آلبالویی بلند...که آستیناش کش داشت...
شلوار تنگ مشکی...
ویه مغنعه مشکی!
چه هارمونی جذابی...
کوله مشکی رنگمو برداشتم و رفتم پایین.
بوت های مشکیمو از جاکفشی برداشتم و درو باز کردم!
درحال پوشیدن کفشام بودم که حضور رادین رو بالای سرم حس کردم.
به روی خودم نیاوردم...آخرین گره رو هم زدم و بلند شدم...
قدم اول رو که برداشتم صدای رادین به گوشم خورد:
_وایسا برسونمت....
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_17
به راه رفتنم ادامه دادم.
+نمیخام خودم میرم!
درحیاط رو باز کردم و از خونه زدم بیرون.
سوار اتوبوس شدم و بعد20 دقیقه رسیدم دانشگاه.
|#رادین|
کلافه بودم...خسته بودم...از همه چی...از سرکار...ازادابازی های آرام...از دلم...سرم داشت میترکید!
قرص خوردم و روی مبل دراز کشیدم.دلم بی قرار بود!
دلشوره|ترس|نگرانی|...
ازهمه بدتر..درد!
نمیدونم برای کی و چی؟!!
آرام یا....
رفتم تو اتاقم و دفتر شعرم رو برداشتم.
《دل درون سینه ام،بی طاقتی ها میکند》
|#آرام|
وارد دانشگاه شدم!
واووو!
از اون چیزی که فکر میکردم خیلی زیباتر و رویایی تر بود!
دانشجو ها هرکدوم مشغول حرف زدن با رفیقاشون بودند.
اشک تو چشمام جمع شد..
خدایا؟؟
چرا؟نه دوستی...نه رفیقی...
رادین هم که روزاول دانشگاهم اونطوری رفتار کرد.
چشمم به نیمکتی که چندقدم با من فاصله داشت افتاد...
به سمتش قدم برداشتم که....
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_18
صدای یه پسر به گوشم خورد:
-هوی دختره !چرا گریه میکنی؟
مامانتو میخوای؟یا به زور آوردنت دانشگاه؟
اینو گفت و دخترای کنارشم شروع کردن به خندیدن..
دختره چندش بز !
پسره بزغاله!
دستی به چشمام کشیدم.
سینمو سپر کردم و گفتم:
+اولا هوی رو که دوست دخترات برای صدا زدنت استفاده میکنن.!ثانیا!:گریه نمیکنم نفهم!حساسیت فصلیه!
ثالثا!:تو برو به دوست دخترات که انگار آرایشا دختر کردن،برس!
پوزخندی نثارشون کردم و رامو کج کردم.
دختر1:دختره!بار اول و آخرت باشه به عشق من میگی نفهم ها!!فهمیدی؟
برای اینکه حرصشو دربیارم گفتم:اوکی!به عشق نفهمت سلام برسون!!!
دوباره نیشخندی زدم و برگشتم.
با وارد شدن ضربه ی یهویی از پشت سرم،پخش زمین شدم.
صدای هر هر خنده های بزمانندشون اعصابمو خورد کرد.
از شدت سوزش دماغ و صورتم،اشکم دراومد.
دخترهء عوضی!
بلند شدم و خودمو تکوندم.
حرصی به دختره خیره شدم..
بهش حمله کنم؟؟ولش!اینجاهم کسی رو ندارم ..میریزن سرم میکشنم..
دستی به صورتم کشیدم...
قدم اول رو که برداشتم...
گیجگاهم چنان درد گرفت که ضعف کردم...
سرم گیج رفت و بعدش سیاهی مطلق...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_19
|#رادین|
چشمامو میبندم و بهش فکر میکنم.صدای زنگ گوشیم همه فکر و خیال هام رو میپرونه...
نگاهی به صفحه گوسیم میکنم.
شماره ناشناسه...0912.....
صداشو قطع میکنم و دوباره چشمامو میبندم
چون دراز کشیده بودم روی مبل ،دستم به گوشی نمیرسید...به سختی قطعش کردم.
با تکرار شدن صدای زنگ عصبانی جواب میدم!
+بله؟!
_سلام جناب!صبحتون بخیر!
+ممنونم!امرتون؟
_آقای رادین مستوفی؟
+خودم هستم!
_از حراست دانشگاه خواهرتون خانم آرام مستوفی تماس میگیرم!
سریع میشینم...
+اتفاقی افتاده؟
....
_میتونید تشریف بیارید ؟
متوجه میشید چه اتفاقی افتاده.
....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیکار کنم موقع درسخوندن
حواسم کمتر پرت بشه...؟😬
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
#مشاوره
#اد_ریحانه_الحسین
𝐽𝑜𝑖𝑛:
@CafeYadgiry♥️