💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_349
_پس دنبال چی بودی؟
اصلا چی میخوای از جون من؟
لحنش پر کنایه و عصبی اما معین نفس عمیقی کشید ،
بااینکه بی فایده بود لباس هاش و کمی مرتب کرد و بعد قدمی به سمت بابا برداشت:
_من از شما…
من از شما اجازه میخوام…
اجازه میخوام واسه خواستگاری،
من میخوام با دخترتون جانا ازدواج کنم!
تا چند ثانیه سکوت سنگینی حکم فرما شد،
حرفهاش وتو ذهنم مرور کردم قرار نبود اینطوری بشه…
ما فقط بهم اعتراف کرده بودیم…
من فهمیده بودم این مرد عاشقمه و اون هم میدونست تا چه حد دوستش دارم همین!
ما هیچ حرفی از خواستگاری وازدواج نزده بودیم و حالا جا خوردم از شنیدن حرفهاش!
همچنان ساکت بودیم واین وسط معین از بابا جواب میخواست که خیره به بابا،روبه روش ایستاده بود!
اما اون حتما نمیدونست داره چی میگه،
داشت چرت و پرت میگفت،
اون اصلا نمیتونست با من ازدواج کنه،
شرایط برای معین اگه سخت تر از وضع من نبود،
آسون تر هم نبود!
اونهم باید جواب پس میداد،
به پدر و مادری که فکر میکردن من دختر یه پزشک مقیم خارج از کشورم و نبودم جواب پس میداد!
اوضاع معین درست مثل من بهم ریخته بود و داشت بخاطر من این حرفهارو میزد!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_349 _پس دنبال چی بودی؟ اصلا چی میخوای از جون من؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_350
پوزخند رضا سکوت و شکست:
_اینم...
اینم یه بازی جدیدِ این بارم میخوای اینجوری جانارو خام خودت کنی!
معین انگار که حرفهای رضارو نشنیده باشه روبه بابا گفت:
_لطفا یه زمانی تعیین کنید که من برای خواستگاری بیام!
نگاهش کردم،
چشم های خیسم و بهش دوختم و معین نگاهم کرد،
یه نگاه کوتاه اما امیدبخش،
از همونا که دلگرمی بود از همونا که میگفت نگران هیچی نباش من هستم اما من نمیتونستم نگرانی هام و پس بزنم،
من نمیخواستم بخاطر من خودش و تو دردسر بندازه نمیخواستم بخاطر موقعیتی که پیش اومده بود مجبور به انجام کاری بشه که درست نبود،
حداقل الان درست نبود!
جلو رفتم وکنار بابا ایستادم:
_من نمیخوام با تو ازدواج کنم،
فقط برو!
میخواستمش،
با همه وجود میخواستمش اما میدونستم ازدواج عاشقانه شاه و گدا فقط تو داستاناست،
میدونستم محاله که خانوادش من و قبول کنن و میخواستم همین حالا جواب ردم و بشنوه و بره اما نرفت:
_من میخوام!
دستهای لرزونم و تو صورتم کشیدم و قبل از اینکه من چیزی بگم بابا جوابش و داد:
_تو …
تو به جانا علاقه داری؟
دلم میخواست بگه نه،
دلم میخواست تلخی امشب و به جون بخره و بعد از مدت کوتاهی هردومون خلاص شیم و برگردیم به زندگیمون حتی حاضر بودم تهران و واسه همیشه ترک کنم و برم تو اون روستا،
برم خونه مامان جون و دیگه هیچوقت به این شهر برنگردم اما معین کوتاه نیومد،
راضی به رفتن نشد،
مصمم ایستاد و سری به نشونه تایید تکون داد:
_جانا تنها دختریه که به اندازه مادرم دوستش دارم و میخوام تا همیشه کنارم باشه!
امشب قلبم به اندازه یک عمر بی امان تو سینه کوبید،
حال عجیبی داشتم،
اوضاع دلم خیلی بدتر از اونی بود که بشه به زبون آورد و نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته که بابا نفس عمیقی کشید:
_خیلی خب،
آخر هفته میتونی بیای خواستگاری!
و به در اشاره کرد:
_تا اونموقع هم نه دختر من و میبینی نه باهاش تماس میگیری،
خداحافظ!
معین نگاهم کرد و لبخندی زد:
_ممنون که اجازه دادید!
گفت و راه افتاد به سمت در خروج و تو این لحظه هم رضا خفه خون نگرفت:
_تو...
تو میخوای بیای خواستگاری؟
تو میخوای با جانا ازدواج کنی؟
تویی که ماشینت به زور تو این کوچه جا میشه میخوای دست پدر و مادرت و بگیری بیاری اینجا خواستگاری؟
مردک دروغگو!
و معین همزمان با باز کردن در لب زد:
_خداحافظ!
و رفت...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_351
با رفتنش بااینکه دلم نمیخواست اینجا بمونم اما جرئت نکردم حرفی از رفتن به خونه خودم بزنم و پشت سر بابا رفتم تو خونه ،
خواهر و برادر ناتنی همیشه بی تفاوتم داشتن تلویزیون میدیدن و انگار اصلا براشون مهم نبود اون بیرون چه اتقاقی افتاده و انگار هیچ نسبت خونی ای باهم نداشتیم که فقط مثل بز نگاهم کردن و بعد هم دوباره چشم دوختن به تلویزیون...
داشتم از سردرد میمردم و میخواستم تموم امشب و فقط بخوابم که راه اتاق و در پیش گرفتم،
راضیه و رضا هنوز نیومده بودن تو که به محض ورود به اتاق از پنجره رضارو دیدم،
نگاهش به اطراف بود و با صدای بلند گفت:
_سینما تعطیل شد،
بفرمایید برید شام بخورید!
با همسایه ها بود که به سمت پنجره رفتم تا پرده رو بکشم اما قبل از اینکه اینکار و انجام بدم پشت پنجره وروبه روم ایستاد:
_حواست باشه که بابات چی گفت،
نه میبینیش و نه باهاش تماسی میگیری،
زنگم زد جواب نمیدی!
زیر لب “برو بابا”یی بهش گفتم و محکم پرده رو کشیدم تا بیشتر از این قیافه نحسش و نبینم و با همین لباس ها رو زمین دراز کشیدم،
حتی یه بالشت هم زیر سرم نزاشتم و با فکر به امروز فقط پلک زدم و بلند بلند نفس کشیدم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_352
بدترین شب عمرم امشب بود،
امشبی که فکرم پی هزارتا چیز بود،
امشبی که سخت میگذشت و شنیدن صدای حرفها و کنایه های راضیه که داشت گوش بابارو پر میکرد که داشت من و یه دختر سرخود که هرغلطی میخواد میکنه و نهایتا یه دختر بی آبرو میخوند،
همه چی و سخت تر میکرد...
….
از اتفاقات تلخی که افتاد حالا حدود ۲۴ساعت گذشته بود…
یک روز گذشته بود اما چیزی عوض نشده بودم،
حالم همچنان بد بود و حالا که مامان جوانه هم همه چیز وفهمیده بود اوضاع برام بدتر از قبل شده بود!
بیشتر از نیم ساعت بود که داشتیم تلفنی حرف میزدیم و حالا
با تموم شدن حرفهای مامان زیرلب “خداحافظ”ی گفتم و گوشی و قطع کردم،
مامان هم همه چیز و فهمیده بود،
راضیه همه چیز و کف دستش گذاشته بود تا عذابش بده و حالا مامان
میخواست بیاد تهران و من هرچی تلاش کردم برای منصرف کردنش بی فایده بود و قرار شد فردا راه بیفته و بیاد تهران….
همین که گوشی و قطع کردم اسم معین روصفحه گوشی نقش بست،
باز هم باهام تماس گرفته بود!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_352 بدترین شب عمرم امشب بود، امشبی که فکرم پی هزا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_353
از دیشب جواب تماس هاش رو نداده بودم،
روی جواب دادن نداشتم!
اون مجبور شده بود بخاطر من حرف از خواستگاری بزنه و حالا باید میومد خواستگاری و من از این بابت کلافه بودم،
از این حس توفیق اجباری بودن بیزار بودم و کاری ازم برنمیومد،
با خودم لج کرده بودم!
با شنیدن صدای بابا از فکر بیرون اومدم:
_اگه میخوای بری بیا بریم!
میخواستم برم خونه و تا الان هم به زور مونده بودم که معطل نکردم،
جلوی آینه شالم و مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم،
سفره شام هنوز باز بود که بابا گفت:
_بیا یه چیزی بخور
بابا گفت و راضیه و رضا و اون دوتا بچه بی هیچ عکس العملی فقط داشتن میلومبوندن که جواب دادم:
_میل ندارم،
بریم
از دیشب جز آب و یه کمی نون خالی هیچی نخورده بودم و میلی هم نداشتم که بابا اصرار نکرد .
جلوتر از بابا بیرون رفتم،
کفشام و پوشیدم و بی خداحافظی راه خروج از حیاط و در پیش گرفتم و جلوی در منتظر اومدن بابا ایستادم و با اومدنش بالاخره راهی شدیم.
راهی آپارتمانی که از اینجا دور نبود ،
با بابا سرسنگین شده بودیم،
نه اون حرفی میزد و نه من و با فاصله کنارهم قدم برمیداشتیم و حالا همزمان با رسیدن به خونه کلید انداختم و بعد از خداحافظی کوتاهی با بابا در و بستم و رفتم تو...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_353 از دیشب جواب تماس هاش رو نداده بودم، روی جوا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_354
انقدر ذهنم مشغول بود که حتی نفهمیدم کی سوار آسانسور شدم،
کی پیاده شدم و حالا تو خونه بودم!
مانتوم و از تنم کندم و روی مبل سه نفره دراز کشیدم و بازهم صدای زنگ گوشیم بلند شد،
گوشی روی میز عسلی بود که نیمخیز شدم و با دیدن اسم و شماره معین بی هیچ جوابی دوباره دراز کشیدم،
کاش دیگه زنگ نمیزد...
کاش من و به حال خودم رها میکرد تا با خیال راحت به خودخوری هام ادامه بدم،
تا انقدر فکر و خیال کنم که سرم داغ شه که نفسم بگیره اما معین بهم زنگ میزد،
زنگ میزد و من لابه لای این همه بدبختی با دیدن اسمش روی صفحه گوشی دلم یه حالی میشد،
یادش میفتادم و دلتنگ میشدم،
حالم دست خودم نبود...
هر دقیقه یه حالی داشتم و اصلا سر از کار خودم در نمیاوردم که حالا با شنیدن صدای پیامک گوشیم روی مبل نشستم،
این بار یه پیام ازش داشتم!
بی حوصله پیامک و باز کردم و با دیدن متن پیامش چشمام گرد شد
"میخوام ببینمت،
در و باز کن!"
از جا پریدم،
داشت میومد اینجا؟
دیگه خون به مغزم نمیرسید و فقط وایساده بودم وسط خونه که یهو زنگ آیفون به صدا دراومد،
آروم به سمت آیفون رفتم و با دیدن معین ناچار در و باز کردم...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_354 انقدر ذهنم مشغول بود که حتی نفهمیدم کی سوار آس
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_355
داشت میومد بالا که سریع لباسام و از کف خونه برداشتم و تو اتاق انداختم و بعد هم یه تونیک گشاد تنم کردم و همزمان صدای زنگ در و شنیدم،
رسیده بود که نفسی کشیدم و به سمت در رفتم،
از تو چشمی در دیدمش،
پشت در منتظر بود که در و باز کردم و حالا روبه روی هم ایستاده بودیم که گفت:
_علیک سلام!
و بعد هم پاکت بزرگی که چند تا ظرف غذا توش بود به سمتم گرفت:
_به قیافت که نمیخوره شام خورده باشی!
بی اینکه پاکت و از دستش بگیرم،
سرم و بردم بیرون تا مطمئن شم کسی از همسایه ها بیرون نیست و معین ادامه داد:
_حالاهم که خیلی اصرار داری میام تو باهم شام بخوریم!
و منی که حتی یک کلمه هم حرف نزده بودم هاج و واج نگاهش کردم :
_چرا اومدی اینجا؟
از کنارم رد شد و اومد تو خونه:
_اومدم ببینمت
در و بستم،
تکیه دادم به در و چشم دوختم به معین،روی مبل نشست ،غذاهارو روی میز گذاشت و ادامه داد:
_خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم:
_اگه کسی بفهمه اومدی اینجا خیلی بد میشه،
خیلی بدتر از اینی که هست!
شونه بالا انداخت:
_هزار بار بهت زنگ زدم جواب ندادی و منم چاره ای نداشتم جز اینکه بیام اینجا
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_355 داشت میومد بالا که سریع لباسام و از کف خونه بر
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_356
دستی تو صورتم کشیدم :
_چرا یه جوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟
که انگار آبرومون تو شرکت نرفته؟
که انگار بابام یقتو نچسبیده و هزار تا حرف بارت نکرده؟
ابرو بالا انداخت:
_برای من فقط یه اتفاق افتاده !
پا روی پا انداخت و راحت تر از قبل روی مبل نشست که حرصی به سمتش رفتم:
_اونوقت چه اتفاقی؟
نگاهش و تو چشمام چرخوند:
_میدونی چیه دختر؟
من از اولش هم میخواستم باهات ازدواج کنم وگرنه هیچوقت از حسی که بهت داشتم حرفی نمیزدم،
حالا یه کمی زمان این ازدواج افتاده جلوتر همین!
رو ازش گرفتم،
میخواستم غر بزنم میخواستم باهاش بحث کنم که همه چیز این نیست اما قبل از اینکه به خودمم بجنبم با کشیدن دستم باعث شد تا روی مبل و کنار خودش بشینم که شوکه شده کمی عقب رفتم و معین که این و نمیخواست چونم و بین دوتا انگشتاش گرفت و با صدای آرومی گفت:
_این تنها اتفاقیه که افتاده!
فاصله صورت هامون باهم کم بود،
انقدر که برخورد نفس هاش به پوستم وحس میکردم...
یه جوری حرف میزد که انگار خیالش از بابت همه چیز راحته اما برای من اینطور نبود...
من به اندازه این مرد قوی نبودم،
من به اندازه اون نترس نبودم...
من میترسیدم من از یک ساعت دیگه هم میترسیدم و اون حرف از رسیدن میزد،
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_356 دستی تو صورتم کشیدم : _چرا یه جوری رفتار میکن
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_357
حرف از این میزد که از همون اولش قصدش ازدواج با من،
با دختر مورد علاقه اش بوده و من هزار تا فکر و خیال تو سرم بود،
هزار تا چیز و سبک سنگین میکردم و میدونستم هرچند بهم علاقمندیم،
هرچند مثل یه مرد پام ایستاده بود و شونه خالی نکرده بود اما ما هیچ جوره به در هم نمیخوردیم...
دنیای آدمهای امثال معین و خانوادش متفاوت بود از دنیای کوچیک من و آدمهای شبیه من و باورداشتم همه چیز عشق نیست!
سنگینی نگاهش و که روی خودم حس کردم از فکر بیرون اومدم و بالاخره جوابش و دادم:
_تو داری تلقین میکنی که چیزی نشده ولی من نمیتونم!
و حالا میخواستم عقب بکشم اما دستم هنوز در گرو معین بود و خیال رها کردنم هم نداشت که من و بیشتر از قبل به خودش نزدیک کرد و شمرده شمرده گفت:
_گوش کن ببین چی میگم!
نگاهم تو چشم های همرنگ شبش چرخید و دوباره صداش و شنیدم،
صدای آروم اما پرنفوذش:
_من تا حالا توی زندگیم به هرچی که خواستم رسیدم،
حتی یه مورد هم نیست که خواسته باشم و به دست نیاورده باشم پس حالا که تورو خواستم حتما به دستت میارم،
تو حتما مال من میشی پس فکر نکن،
به هرچیزی که باعث میشه حالت بد شه به هرچیزی که ته دلت و خالی میکنه فکر نکن چون ما به زودی باهم ازدواج میکنیم،
خیلی زودتر از اونی که فکرش و کنی عروس من میشی!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_358
مو به تنم سیخ شد با شنیدن حرفهاش نمیدونستم،
نمیدونستم باید چیکار کنم،
باید پشت پا بزنم به همه افکار منفی اما حقیقیتی که عین خوره به جونم افتاده بود،
یا دست رد بزنم به سینه معین و بگم این حرفهارو بس کنه بگم بیخیال همه چیز شه و بره نمیدونستم و دلم ترجیح میداد اون افکار لعنتی و دور بریزم،
دلم بودن معین و میخواست،
دلم کنار این مرد بودن و میخواست،
من نمیخواستم از دستش بدم!
با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم:
_حواست با منه؟
آروم سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_حواسم با توئه!
لبخندی تحویلم داد:
_خب حالا میخوام از زبون خودت بشنوم،
جوابت به خواستگاریم چیه؟
با من ازدواج میکنی؟
ابروهام بالا پرید:
_الان داری ازم خواستگاری میکنی؟
این بار اون بود که سر تکون میداد:
_ببخشید اگه اینجا و اینجوری دارم ازت خواستگاری میکنم،
من میخواستم یه خواستگاری رویایی ترتیب بدم اما تو جواب تماسم و نمیدادی!
بی اختیار خنده ام گرفت،
تو این اوضاع به فکر یه خواستگاری رویایی بود اما دغدغه من این نبود که با صدای آرومی گفتم:
_خانوادت و میخوای چیکار کنی؟
حالا دیگه حتما اوناهم فهمیدن که من اون دختری نیستم که بهشون معرفی کردی!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_358 مو به تنم سیخ شد با شنیدن حرفهاش نمیدونستم، ن
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_359
یه اخم ساختگی تحویلم داد:
_من الان حرف خانوادم و نزدم،
من ازت خواستم باهام ازدواج کنی و الان هم منتظر جوابتم!
نفس عمیقی کشیدم:
_چی باید بگم؟
آروم خندید:
_یه کلمه،
آره یا نه!
دوباره که نگاهش کردم فهمیدم دل من توان گذشتن از این آدم و نداره،
فهمیدم همه وجودش و چقدر دوست دارم،
فهمیدم دل کندن ازش سخته،
سخت و حتی فراتر از اون،
غیر ممکنه و نمیتونستم جواب رد بهش بدم وقتی قلبم اینجوری براش تو سینه میکوبید نمیتونستم بگم نه،
نمیتونستم بگم برو که ضعیف لب زدم:
_من...
من جوابم به خواستگاریت مثبته!
صدای خنده هاش بالا گرفت،
حالا کمی ازم فاصله گرفت،
دستاش و بالای سرش کشید و بی شباهت به معینی که میشناختم،
خستگیش و گرفت و درحالی که چشم هاش و بسته بود جواب داد:
_آخیش...
این همون جوابی بود که میخواستم!
و دوباره چشم باز کرد:
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_359 یه اخم ساختگی تحویلم داد: _من الان حرف خانواد
پارت جذاب بعدی اینجاست بدو بیا بخون عالیه😍😍😍👇🔥❤️
http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
اوه اوه دیونه کننده است👆😱👆🔥