eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
350 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _تو مریضی،مریض اذیت کردن اون دختر و مطمئن باش هرچی که بشه،هر اتفاقی که بیفته تو حتی یه روز که هیچی ،حتی یه ساعت هم نمیتونی واسه من مثل اون باشی! قهقهه ای زد: _من چرا باید بخوام مثل اون دختره گدا باشم؟ و سرش و جلو آورد: _هوم؟ دیگه حوصلش و نداشتم،تا همینجاهم باهاش مدارا کرده بودم که دوباره ماشین و به حرکت درآوردم و البته این باعث ساکت شدنش نشد: _یادت نره کارت و بهش برسونی، همین امشب این کار و کن واگه نتونستی بگو من حتما اینکار و میکنم و نفس عمیقی کشید: _هرچند بهش پیام دادم و دعوتش کردم اما دوست دارم عین باقی مهمونها کارت دعوتمون هم به دستش برسه! اخمام توهم رفت: _تو بهش پیام دادی؟ زیرلب اوهومی گفت: _البته جواب پیامم و نداد! کار خودش و کرده بود... زهرش و ریخته بود و حالا حتم داشتم حال جانا بدتر از قبله،حتم داشتم بعد از خوندن پیامک رویا بهم ریخته... خیلی بیشتر از قبل و من بازهم کاری ازم برنمیومد... منی که فکر میکردم میتونم مراقب جانا باشم اینطوری بازیچه رویا شده بودم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ساعت حوالی هشت شب بود که ماشین و تو‌کوچه پارک کردم ،وسایل هارو برداشتم و پیاده شدم. زنگ آیفون و زدم و طولی نکشید که صدای جانارو شنیدم: _بله؟ کمی عقب رفتم ،تو آیفون من و میدید و نیازی به معرفی نبود بااین وجود گفتم: _در و باز کن! و چند ثانیه بعد در باز شد. هدیه ای که براش خریده بودم و باکس گل رز و تو یک دستم جا دادم با دست دیگم در و هول دادم و بعد از ورود به ساختمون و سوار شدن به آسانسور خودم و به بالا و خونه جانا رسوندم، میدونستم بعد از برگشتن مادرش به شمال حتما تو خونه تنهاست و میخواستم باهاش حرف بزنم، میخواستم دلش و به دست بیارم هرچند این کار خیلی سخت و بعید به نظر میرسید! با دیدنش جلوی در ورودی لبخندی زدم، جوابی به لبخندم نداد و کنار در ایستاد: _سلام همزمان با دادن جواب سلامش، هدیه ای که عجله ای براش خریده بودم و همراه باکس گل به سمتش گرفتم: _سلام خانم! منتظر موندم هدیه و گلش و بگیره اما انتظارم بی فایده بود، رفت تو و من با کمی مکث داخل رفتم و در و بستم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _واست هدیه گرفتم، فکر میکردم خوشحال میشی! روی مبل نشست و جواب داد: _مرسی که برام هدیه گرفتی مرسی که به فکر خوشحال کردنم بودی! لحنش هنوز پر از نیش و کنایه بود... وسایل هارو روی میز عسلی گذاشتم و کنارش نشستم: _خوبی؟ سر چرخوند به سمتم: _خوبم! میگفت اما خوب نبود، خوب نبود که پای چشم های دریا رنگش گود افتاده بود، خوب نبود که بخاطر دیدنم حتی شونه ای به موهاش نزده بود و با موهای نه چندان مرتب و لباس های نه چندان خوب نشسته بود کنارم و انگار دیگه اهمیتی نمیداد، اهمیتی نمیداد که بخاطر من به خودش برسه یا اینکار و نکنه! تا خواستم چیزی بگم ادامه داد: _واسم کارت دعوت آوردی؟ با تعجب که نگاهش کردم گوشیش و تو دستش گرفت: _رویا بهم دوتا پیام داده،یکیش مال صبحه یکیش هم مال نیم ساعت پیش! دستی تو صورتم کشیدم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _واست هدیه گرفتم، فکر میکردم خوشحال میشی! روی مبل نشست و جواب داد: _مرسی که برام هدیه گرفتی مرسی که به فکر خوشحال کردنم بودی! لحنش هنوز پر از نیش و کنایه بود... وسایل هارو روی میز عسلی گذاشتم و کنارش نشستم: _خوبی؟ سر چرخوند به سمتم: _خوبم! میگفت اما خوب نبود، خوب نبود که پای چشم های دریا رنگش گود افتاده بود، خوب نبود که بخاطر دیدنم حتی شونه ای به موهاش نزده بود و با موهای نه چندان مرتب و لباس های نه چندان خوب نشسته بود کنارم و انگار دیگه اهمیتی نمیداد، اهمیتی نمیداد که بخاطر من به خودش برسه یا اینکار و نکنه! تا خواستم چیزی بگم ادامه داد: _واسم کارت دعوت آوردی؟ با تعجب که نگاهش کردم گوشیش و تو دستش گرفت: _رویا بهم دوتا پیام داده،یکیش مال صبحه یکیش هم مال نیم ساعت پیش! دستی تو صورتم کشیدم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _اون روانیه،اون میخواد اذیتت کنه تو نباید به حرفش گوش بدی! پوزخند زد: _اون روانی نیست، اون من و اذیت نمیکنه، هیچکس به اندازه تو من و اذیت نکرد! تا چند ثانیه نگاهش کردم: _اومدم ببینمت حالم روبه راه شه، نیومدم که این حرفهارو ازت بشنوم! پوزخندش رو لبش موند: _شرمنده من دیگه اون آدمی نیستم که بخوای با دیدنش حالت و روبه راه کنی، الانم میتونی این هدیه ای که خریدی تا دوباره من احمق و بازی بدی و برداری و بری! اسمش و به زبون آوردم: _جانا اینطور نیست، تو من و میشناسی تو میدونی من چقدر عاشقتم تو میدونی... بین حرفم پرید: _اتفاق اصلا نمیشناسمت ، اتفاقا شک دارم به اینکه از همون اول علاقه ای به من داشتی یا نه... شک دارم به اینکه همه این اتفاق ها بازیت نبوده باشه و هزارتا دلیل دارم واسه اثبات این حرفهام! ناباورانه سر تکون دادم: _تو به علاقه ای که من بهت دارم شک داری؟ از روی مبل بلند شد و جواب داد: _آره شک دارم... تو از اولش هم به من علاقه ای نداشتی...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو فقط من و بازی دادی... تو بعد از خراب شدن اون عقد که حدس میزنم خودت با رویا برنامش و چیدی بی سر و صدا من و عقد کردی تو رسیدی به اون چیز که میخواستی و حالا داری ازدواج میکنی، حالا داری با خیال راحت با دختری که هم تراز خودته با دختری که خانوادت دوستش دارن ازدواج میکنن! روبه روش ایستادم: _این مزخرفات چیه داری میگی؟ من اگه خواستم بی سر و صدا عقد کنیم بخاطر این بود که رویا یا اون پسره لاابالی دوباره نقشه نچینن و گند نزنن به ازدواجمون، من میخواستم یواشکی عقدت کنم و خانوادم و بزارم تو عمل انجام شده که دیگه کار و از کار گذشته بدونن و تورو به عنوان عروسشون قبول کنن! عصبی بود اما خندید: _خیلی دوست داشتم این حرفهات و باور کنم ولی نمیتونم حقیقت همون چیزیه که من میدونم و توهم میدونی! حرفش و رد کردم: _حقیقت از نظر تو چیه؟ من نمیدونم! زل زد تو چشمام و انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت: _حقیقت اینه که تو میخواستی طعم من و بچشی، حقیقت اینه که ازدواج بی سرو صدا با دختربختی مثل من که فقط صدتادونه سکه مهرشه برای تو هیچ کاری نداشت، حقیقت اینه که تو ادعای عاشقی کردی ولی همش هوس بود،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حقیقت اینه که من و عقد کردی تا چند بار باهم باشیم و همینکه به چیزی که میخواستی رسیدی یهو همه چی عوض شد، یهو یادت افتاد بخاطر خانوادت باید با رویا ازدواج کنی،تو با من مثل یه دستمال کاغذی رفتار کردی تو فقط میخواستی من و... سرم داغ شد با شنیدن حرفهاش، انتظار نداشتم این حرفهارو ازش بشنوم، انتظار نداشتم همچین مزخرفاتی بارم کنه و دیگه صبر نکردم تا به این چرت و چرت گفتن هاش ادامه بده، دستم و تو دهنش کوبیدم و با صدایی که به سختی از حنجرم بیرون فرستاده میشد گفتم: _ساکت شو جانا... دستم و پس زد، این بار با صدای بلند تری گفت: _چیه؟ فکر نمیکردی این دختر احمق یه روزی همه چیز و کنارهم بچینه و متوجه کارهات بشه؟ دیگه نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم، هیچوقت دلم نمیخواست باهاش بد حرف بزنم اما حالا خودش باعث شد تا از کوره در برم: _تو واقعا احمقی سر تکون داد: _معلومه، اگه احمق نبودم که گول حرفهای قشنگ تورو نمیخوردم که اونشب تو آلمان راضی به اینکه زنت بشم نمیشدم... حرفهاش ادامه داشت اما چونش از بغض لرزید،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اشک هاش سرازیر شد و شروع کرد با مشت به سینم کوبیدن: _من احمق بودم که ... که هیچی نشده خودم و... خودم و در اختیارت گذاشتم و حالا... حالا بی اینکه کسی بدونه اسمت اومده تو شناسنامم زن شدم... دستش و رو سینم گرفتم: _میدونی چرا میگم احمقی؟ با چشم های خیسش نگاهم کرد، ادامه دادم: _چون حتی به عقلت نمیرسه که من اگه هوس تورو داشتم یه راه دیگه ای براش پیدا میکردم، اصلا همون شبی که تو خونم بودی به عنوان منشیم تو خونم بودی یا نه اصلا همون شبی که تو خونه پدریم موندیم این کار و باهات میکردم دیگه چه نیازی بود به اینکه خودم و تو دردسر بندازم؟ به اینکه عقدت کنم اونم دائمی! نگاهش و تو چشم هام چرخوند: _اتفاقا به اینم فکر کردم، من دوسه بار تو یه خونه شب و باهات سر کردم و تو همین چندبار تو فهمیدی من آدمش نیستم،تو فهمیدی من از این زنای خیابونی نیستم و راهی برات نموند الا ازدواج با من! دستش و پس زدم و عقب رفتم: _دیگه نمیدونم بهت چی بگم، تو دیگه اون جانایی نیستی که من میشناختم، دختری که من میشناختم هیچوقت اینطوری راجع به خودش و من حرف نمیزد! سرش و به بالا و پایین تکون داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _دختری که میشناختی دیگه وجود نداره! گفت و باکس گل و جعبه گردنبندی که براش خریده بودم و برداشت،جعبه گردنبند و پرت کرد جلوم و باکس گل و به سینم کوبید: _حالا برو... اینارم ببر واسه رویا من دیگه چیزی ندارم که برای به دست آوردنش نیازی به ولخرجی داشته باشی! حرفهاش عصبیم کرده بود، خیلی بیشتر از حرفهای رویا عصبیم کرده بود، با خشونت تمام باکس گل و به سمتی پرت کردم،صدای ناهنجار شکستن باکس تنش و لرزوند و داد زدم: _ساکت شو جانا لجبازی کرد: _چیه؟ طاقت شنیدن نداری نه؟ بهت برمیخوره نه؟ گفت و دوباره انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت: _تو دقیقا همینی هستی که گفتم، همین نامرد بیشرفی که عشق و حالش و باهام کرد و حالا... نزاشتم حرفش تموم شه، این بار فرق میکرد، سیلی محکمی تو صورتش خوابوندم و جانا نگاه ناباورانه اش و بهم دوخت، قفسه سینم از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد، پوست سفیدش سرخ شد و قطره اشکی از گوشه چشم هاش سر خورد، دستم مشت شد و لب زدم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _ببخشید... من... من نمیخواستم همچین کاری کنم فقط دیگه نمیتونستم این حرفهات و‌ بشنوم! دستش و رو صورتش گذاشت و با صدای گرفته و آرومی جواب داد: _بیا… بیا جدا شیم… اسمش و برای چندمین بار به زبون آوردم: _جانا... دست آزادش و به نشونه سکوت بالا آورد: _ امشب نمیتونیم مفصل راجع بهش حرف بزنیم،فردا حرف میزنیم! سر تکون دادم: _حتی اگه آسمون هم به زمین بیاد من طلاقت نمیدم! روی مبل نشست: _ولی من میخوام این کار و کنم،برام مهم نیست اگه بقیه بفهمن قایمکی ازدواج کردم و بخاطر این ازدواج کوتاه و ناموفق یه زن مطلقه شدم،من نمیتونم بشینم و شاهد زندگی تو و رویا باشم،بیا از هم جدا شیم! روبه روش روی زانو نشستم: _میدونی که من راضی به طلاق نمیشم! صورتش مملو از غم بود بااین وجود لبخندی زد: _باید قبول کنیم همه چی تموم شده، اینطوری بهتره! بعد از اون سیلی صداش پایین اومده بود اما حرفهاش تلخ تر شده بود…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خواستم دستش و بگیرم اما دستم و پس زد، نفسی گرفتم و گفتم: _با همه اینها من بازهم طلاقت نمیدم ، من عاشقتم حتی اگه تو عاشق من نباشی، حتی اگه درکم نکنی حتی اگه صبرت انقدر کم باشه که یه مدت این سختی هارو تحمل نکنی! گفتم و بلند شدم،دستی به کاپشن و لباس هام کشیدم و راه خروج از خونه رو در پیش گرفتم: _و یادت باشه جانا... پشت بهش ادامه دادم: _اگه بخوای ازدواجم با رویارو بهونه ای کنی واسه طلاق و درخواست طلاق بدی،هر قول و قراری که بابت درمون مامانت بهت داده بودم همه رو فراموش میکنم! بلند بلند نفس میکشید،طوری که صداش به گوشم میرسید... بااین وجود کفش هام و پوشیدم و قبل از خروج نگاهی بهش انداختم: _من به هر قیمتی که شده تورو کنار خودم نگه میدارم و بهت ثابت میکنم همه این فکرهات همه حرفهایی که بارم کردی همش اشتباهه… با رفتن معین تا چند دقیقه همینجا روی مبل نشستم،سرم پر شده بود از درد... هیچوقت فکر نمیکردم همچین دعوایی بینمون اتفاق بیفته هیچوقت فکر نمیکردم کار به جایی برسه که همچین حرفهایی بار هم کنیم... به جایی که صورتم داغ شه از نوازش بی رحمانه دستش!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دستی تو موهام کشیدم و بازهم باید بااین درد زندگی میکردم... میخواستم به جدایی فکرکنم اما با حرفهای امشبش ترسیدم،ترسیدم از اینکه درست چند روز مونده به عمل پیوند مامان،بزنه زیر همه چیز و باعث شه همه بفهمن چه اتفاقی افتاده... باعث شه حال مامان خوب که نه حتی چندین برابر بدتر شه! چندباری پشت سرهم عمیق نفس کشیدم، نه فقط خودم،اوضاع خونه هم آشفته بود، اون باکس گل و گل های داغون شده، اون جعبه هدیه که بازش نکرده بودم و نمیدونستم چیه هرکدوم یه گوشه ای پخش بودن که بلند شدم. چشمام هنوز هم پر و خالی میشد و نمیدونستم از این آبغوره گرفتن چی میخوام؟ نمیدونستم چرا مدام درحال اشک ریختنم وقتی چیزی و درست نمیکنه؟ وقتی چیزی و عوض نمیکنه! رزهای سرخ له شده رو از باکس بیرون کشیدم، بعضی هاش هنوز جون داشتن که از دور انداختنشون صرف نظر کردم ... حال و حوصله شام خوردن نداشتم که به محض جمع و جور کردن خونه رفتم تو اتاق. روی تختم دراز کشیدم... مثل هرشب هزار تا فکر تو سرم پرسه زد... فکرهایی که آزارم میداد و امشب فکر تازه ای برای اذیت کردنم وجود داشت!