💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_128
هنوز اینجا بودنش و درک نکرده بودم با این حال قبل از زندایی پیاده شدم،
با تعجب به سمتشون قدم برداشتم و با صدای آروم سلامی کردم که شریف با همون لحنی که هر صبح تو شرکت میدیدمش جواب سلامم و داد و دایی جمال واسه بیرون آوردن نیما از ماشین به سمت ماشین و زندایی رفت حالا موقتا با شریف تنها شده بودم که نگاه گیجم و بهش دوختم و قبل از اینکه من چیزی بگم شریف گفت:
_اینجا خیلی قشنگه،
راستش شاید اگه من هم جای تو بودم به این زودی ها برنمیگشتم تهران!
لبام و با زبون تر کردم و بریده بریده گفتم:
_شما...
شما اینجا چیکار میکنید؟
یه تای ابروش بالا پرید:
_اومدم حال کارمندم و بپرسم...
چشمهای من همچنان گرد بود و شریف اما ریلکس:
_البته کارمند سابقم
هنوز هم اینجا بودنش برام عجیب بود،
هنوز هم میخواستم باهاش حرف بزنم،
میخواستم دوباره بپرسم که چرا اینجاست که واقعا برای دیدن کارمنداش،
حتی به قول خودش کارمند سابقش تا همیشه همین جوریه؟
همیشه این همه مسافت و طی میکنه؟
اما نپرسیدم،
مهلت نشد که بپرسم و دایی جمال همینطور که نیمارو بغل گرفته بود به سمتمون اومد:
_شما که هنوز اینجایید،
دایی جون آقای شریف و راهنمایی کن داخل
و به در ورودی اشاره کرد که دوباره آب دهن قورت دادم،
یعنی شریف...
شریف میخواست بیاد تو خونه مامان جون؟
دهن باز نکردم تا چیزی بگم و عین ماست ایستاده بودم که در کمال ناباوریم شریف لبخندی زد:
_با اجازه!
و جلو تر از همه وارد شد،
وارد خونه مامان جون و دایی و زندایی هم بی معطلی پشت سرش رفتن و من موندم و افکار پریشونم،
با این وجود با شنیدن صدای دایی خیلی زود وارد خونه شدم:
_جانا عزیزم بیا تو،
در و هم ببند...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_129
شریف با یه لبخند گله گشاد نشسته بود رو مبل تک نفره و درست روبه روی دایی و مامان و مامان جون و من اینجا تو آشپزخونه هنوز سردرگم اومدنش به اینجا بودم که زندایی سینی شربت و روی میز گذاشت:
_این شربت هارو ببر از رئیست پذیرایی کن!
بی هیچ حرفی سینی و برداشتم،
عمیق نفس کشیدم و سعی کردم با آرامش بیرون برم،
اینجا بودنش حسابی شوکه ام کرده بود و حالا استرس عجیبی وجودم و فراگرفته بود.
بیرون رفتم.
نگاه همه به سمتم چرخید و من لبخند سرسری ای زدم و قدم برداشتم،
اول از همه به سمت شریف که مهمون این خونه بود و در همین حین مامان روبه شریف گفت:
_جناب شریف،
با اومدنتون شرمندم کردید،
راضی به زحمت نبودم.
شریف لبخندش عمیق تر شد و هرچی بهش نزدیک تر میشدم این لبخند و دقیق تر میدیدم،
لبخندی که تو شرکت کمتر شاهدش بودم و امشب شریف مدام لبخند به لب داشت،
تو دو قدمی رسیدن بهش بودم که شریف جواب مامان و داد:
_خواهش میکنم،
بالاخره شما از بهترین کارمندهای هتل ما بودید،
اما باید بگم به اینجا اومدنم دلیل دیگه ای هم داره
و چشم هاش به سمت من چرخید:
_بخاطر خانم علیزاده هم اومدم...
یه قدم تا رسیدن بهش فاصله داشتم و شریف همچین حرفی زده بود که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و واسه برداشتن قدم آخر هول شدم،
انقدر که سینی تو دستم شروع به لرزیدن کرد و همین که روبه روش ایستادم چیزی نمونده بود تا خالی شدن لیوان های شربت رو هیکل شریف و دوباره گند زدن به لباس هاش که این بار شریف دستم و خوند و سریع بلند شد
ازدواج درد ناک با تاجر ثروت مند😱🔥
خدیجه دختر 22ساله بخاطر بدهی پدرش مجبور میشه با آدم ثروت مند ازدواج کنه😭
بیا ببین چطوری تو آغوش پدرش گریه میکنه👇😢
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
خواستگاری پیر زن ۶۰ ساله😳😱
وای عشق سابقشو میبینه ازش خواستگاری میکنه🙈🤩
بیا ببین جواب مثبت میده یا نه👇🙈
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_130
سینی و از دستم گرفت و نفس عمیقش و فوت کرد تو صورتم:
_برحسب تجربه سریع عمل کردم تا فاجعه ای رخ نده!
نگاه گیجم تو چشم هاش قفل شد،
هنوز تو فکر حرفهاش بودم،
تو فکر اینکه گفته بود بخاطر من اومده و حتی پلک هم نمیزدم که صدای دایی جمال دراومد:
_بخاطر جانا اومدید؟
متوجه نشدم!
و شنیدن صدای دایی باعث شد تا نگاهم و از شریف بگیرم و کنار بایستم،
حالا سینی تو دست شریف بود که اول از همه سینی رو روی میز عسلی گذاشت و بعد جواب داد:
_بله بخاطر ایشون اومدم...
همه خانواده زوم بودن رو شریف،
دل تو دلم نبود و عین اون دفعه که فکر میکردم قراره ازم خواستگاری کنه فکر و خیال برم داشته باش،
اونهم بی اینکه کنترلی روش داشته باشم و شریف بالاخره ادامه داد:
_خانم علیزاده چند روزه که شرکت نیومدن،
کارهای شرکت همه عقب افتادن وفکر کنم ایشون حتی یادشون رفته
فردا ظهر یه قرار کاری تو رشت داریم و میخوام بعد از اون قرار خانم علیزاده با من برگردن تهران،
کلی کار عقب افتاده داریم!
حرفهاش سطلی پر از آب یخ بود که دوباره رو سر و تنم ریخته شد و البته خیال بقیه رو راحت کرد که مامان لبخندی زد:
_جانا بخاطر من چند روز از کارش افتاد،
من از شما معذرت میخوام اگه باعث بهم ریختن کارهای شرکت شدم!
شریف نشست سرجاش و زیر لب یه "خواهش میکنم" هم به مامان گفت و من همچنان ایستاده بودم،
منی که سر از کارها و افکارم درنمیاوردم؛
منی که عین اون بار منتظر شنیدن حفهایی غیر از این ها که شریف گفت بودم و نمیفهمیدم این انتظار برای چیه؟
نمیفهمیدم ته دلم داره چی میگذره که این بار مامان جون گفت:
_عزیزم شربت!
و با چشم هاش به سینی دست نخورده شربت اشاره کرد...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_131
بعد از خوردن شام که از بیرون گرفته بودیم،
هرچند شریف میخواست بره و امشب و تو یه هتل تو شهر بگذرونه اما همه مانعش شدن و حالا شریف اینجا بود.
حرفهاش قبل از نوشیدن اون شرشب های خنک هنوز تو ذهنم بود و من هنوز گیر بودم،
گیر اون حرفا و گیر خودم و نمیدونستم چرا!
با شنیدن صدای شریف از فکر بیرون اومدم:
_گفتی من همینجا باید بخوابم؟
روبه روی من اون سمت تشکی که روی زمین پهن شده بود ایستاده بود که سری به نشونه تایید تکون دادم:
_بله،
میدونم خیلی مناسب نیست ولی فقط همین امشب...
نزاشت حرفم تموم شه و نشست رو تشک:
_نه اتفاقا خیلی خوبه،
خیلی نرمه!
و عین بچه های دو ساله کمی روی تشک بالا و پایین شد که ابرویی بالا انداختم:
_بازم ببخشید،
چیزی لازم دارید براتون بیارم؟
لبخندش رفته رفته محو شد و نفس عمیقی سر داد:
_اینجا که نه،
ولی تو شرکت حسابی جات خالی بود و...
چشمام که از تعجب گرد شد حرفش و خورد و صدایی تو گلو صاف کرد:
_منظورم اینه که تو شرکت حسابی به کمکت احتیاج داشتم و این چند روز که نبودی اکثر برنامه هام بهم ریخت!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و
با صدای آرومی گفتم:
_از شنبه سفت و سخت میچسبم به کارم،
همه این چند روز و جبران میکنم...
سری به نشونه تایید تکون داد و فقط نگاهم کرد،
سرش و بالا گرفته بود و به منی که کنارش ایستاده بودم چشم دوخته بود و حالا علاوه بر شنیدن صداش پشت گوشی این طرز نگاه کردنش،
این خیره موندنش توی چشم هامم باعث قوت گرفتن اون حس و حال عجیب شده بود که نتونستم ثابت و بی حرکت وایسم و سریع سر چرخوندم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_132
_پس من...
من دیگه میرم شماهم بخوابید.
تا خواستم قدم بردارم صدام زد:
_خانم علیزاده؟
آروم گردنم به سمتش چرخید و منتظر نگاهش کردم که از روی تشک بلند شد:
_میخواستم بگم اون دو نفری که قصد داشتن کیفت و بزنن و پیدا کردم،
فکر میکنم...
یعنی مطمئنم که همه اینها کار یه آشناست،
یکی که داره من و تحریک میکنه و شاید هم میترسونه!
سر از حرفهاش درنمی آوردم که روبه روم ایستاد:
_بعد از اون شایعه باهم بودنمون و وقتی من اونطوری جواب خانم امیری و دادم همه چی شروع شد،
اون دختر که اونشب توی مهمونی نوشیدنی و یه سری چیزای دیگه به خوردت داد رویا بود،
رویا امیری دخترعموی همین خانم امیری خودمون و اون روز هم دو نفر و فرستاده بود تا کیفت و بدزدن و خلاصه داره همه تلاشش و میکنه که با اذیت کردن تو هم من و تحریک کنه و هم تورو از شرکت و از من فراری بده!
با چشم های گرد شده زل زدم بهش:
_چرا...
چرا باید با من همچین کاری کنه؟
لب زد:
_بخاطر اون شایعه،
بخاطر اون عکسا!
آروم سرم و به دو طرفم تکون دادم:
_خب شما...
شما میتونید به اون شایعه پایان بدید،
میتونید همونجوری که آدمهای اون خانم و پیدا کردید،
کسی که این عکسهاروهم گرفته رو پیدا کنید...
تایید کرد:
_میتونم ولی بازم چیزی درست نمیشه،
فقط بدتر میشه
پرسیدم:
_چرا؟
چرا باید بدتر بشه؟
بهم نزدیک تر شد و جواب داد:
_چون در اون صورت باید با رویا ازدواج کنم و اگه این اتفاق بیفته اون همه کاره اون شرکت میشه و بازهم تورو اخراج میکنه،
بازم هرکاری میکنه که تو دیگه پات و نزاری تو شرکت،
که نتونی به شرکت برگردی!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_133
قیافم گرفته شد،
نمیدونم از فکر به از کار بیکار شدنم بود یا دوباره احمق شده بودم،
دوباره زده بود به سرم که چند باری پشت سرهم پلک زدم:
_خب...
خب برای شما چه فرقی میکنه؟
شما میتونید...
میتونید باهاش ازدواج کنید و من...
من هم اخراج میشم،
منم هم یه کار دیگه پیدا میکنم!:
انتظار واسه شنیدن جوابش برام چند سال گذشت و در حقیقت فقط چند ثانیه بود:
_من نه میخوام باهاش ازدواج کنم و نه میخوام تو اخراج بشی!
جواب داد و وجودم آروم گرفت جواب داد و حالا میتونستم نگاهش کنم،
حالا نه سرم و به اطراف تکون میدادم،
نه رو ازش میگرفتم و نه پلک میزدم:
_پس،
پس میخواید چیکار کنید؟
برخلاف من شریف مثل همیشه با آرامش حرف میزد:
_میخوام دوباره بهت پیشنهاد بدم،
میخوام قبول کنی که یه مدت کنارم باشی،
قول میدم ازت محافظ کنم قول میدم نزارم رویا حتی بهت نزدیک شه و خیلی زودهم این باهم بودن صوری و تمومش میکنم و اذیتت نمیکنم،
فقط کافیه معامله های مخفیانه ام،
همونایی که بابا و بقیه ازش خبر ندارن به نتیجه برسن و بعد من میتونم از زیر بار ازدواج اجباریم شونه خالی کنم و واسه توهم هرکاری که لازم باشه انجام میدم...
فقط پیشنهادم و قبول کن!
نگاهم هنوز به شریف بود،
به چشم هاش و اون از من جواب میخواست!
قلبم دوباره تپش های بی امانش و از سر گرفته بود که صدای مامان از بیرون اتاق به گوش رسید:
_جانا آقای شریف تو اتاق چیزی کم و کسر دارن؟
و این یعنی طولانی شدن حضورم تو این اتاق با شریف که عقب عقب رفتم،
از شریف فاصله گرفتم و بااینکه اون منتظر جواب بود اما از اتاق بیرون زدم،
مامان بهترین موقع صدام زده بود!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_134
حرفهای شریف باعث بیخوابیم شد،
نمیتونستم پلک رو هم بزارم و مامان و مامان جون عمیق خوابیده بودن،
انقدر عمیق که صدای خر و پف مامان جون همه خونه رو برداشته بود و حتی ممکن بود باعث شه شریف از خواب بپره!
دوباره شریف...
دوباره فکر به اون آدم!
دوباره فکر به رئیسم ،
رئیسی که انگار خیلی بیشتر از یه منشی به فکرش بودم،
که انگار کنترلی روی افکار و احساساتم وقتی اسمش به میون میومد نداشتم!
نفس عمیقی سر دادم،
نمیدونم این چندمیش بود اما راه به راه نفس عمیق سر میدادم و همه اش بخاطر اون حرفها بود،
حرفهایی که شریف دوباره تحویلم داده بود،
پیشنهادی که اول مصمم بودم واسه قبول نکردنش و حالا...
حالا دیگه اونقدرها مصمم نبودم،
دو دل بودم!
حالا داشتم فکر میکردم،
به قبول کردن یا نکردن به اینکه اگه پیشنهاد شریف و قبول نمیکردم چه اتفاقاتی میفتاد...
به اخراج و بیکار شدنم ،
به اینکه به اون حقوق نیاز داشتم و اما...
اما این دلیل اصلی نبود،
ته دلم غوغایی به پا بود،
ته دلم میترسیدم،
از اینکه شریف با اون دختره که تا لب مرگ من و فرستاد ازدواج کنه میترسیدم و نمیدونستم چرا،
هنوز نمیدونستم چرا ازدواج شریف بااون دختر باید دلیل اصلی من برای قبولی احتمالی پیشنهاد شریف باشه!
دوباره نفس سر دادم،
این بار عمیق تر و همزمان صدای پیامک گوشیم باعث شد تا موقتا از فکر بیرون بیام،
گوشی و از زیر بالشتم بیرون کشیدم،
با دیدن اسم شریف روی گوشی یه تای ابروهام بالا پرید و پیام و باز کردم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_135
"بیداری؟"
نگاهی به ساعت انداختم،
از 3 صبح میگذشت و هنوز نخوابیده بود!
جواب دادم:
"نه هنوز،
شما چرا نخوابیدید؟"
پیام و که فرستادم منتظر جواب گوشیم و سایلنت کردم و زل زدم به صفحه گوشی اما چند دقیقه ای گذشت و صفحه گوشی روشن نشد که نشد،
پیامی بهم نرسید و این بار به جای جواب پیام،
خود شریف و تو چهارچوب در دیدم!
آروم و بی سر و صدا در اتاق و باز کرده بود و همون یه ذره سر و صدایی هم که ایجاد کرده بود بخاطر صدای کولر اصلا شنیده نمیشد که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم،
فکر نمیکردم شریف بزنه به سرش و از اتاق بیاد بیرون که سریع به پشت خوابیدم و پتو روی خودم کشیدم،
تصور اینکه شریف من و بااون تیشرت و شلوار گشاد مامان دوز ببینه هم از پا درمیاوردم که سفت پتو رو چسبیدم و شریف پاورچین پاورچین خودش و رسوند بالا سرم و خیره تو چشمای منی که هم از اومدنش شوکه شده بودم و هم دلم نمیخواست اینطوری من و ببینه آروم لب زد:
_اگه توهم خوابت نمیاد بیا بریم تو حیاط!
آب دهنم و با هزار بدبختی و البته پر سر و صدا قورت دادم:
_حیاط بریم چیکار؟
انگت اشاره اش و مقابل بینیش گرفت:
_هیس،
پاشو بیا!
و جلوتر از من بیرون رفت!
پر استرس نفسی سر دادم،
دایی و زن و بچه اش تو ساختمونی که یه کم با اینجا فاصله داشت و اون سمت حیاط بود زندگی میکردن و حتما الان خواب بودن و مامان و مامان جون هم که اینجا توی هال خوابیده بودن و شریف میخواست تو این وضع بریم توی حیاط!
چندتا مشت آروم به سینم کوبیدم،
اگه شریف فکر میکرد چون رئیسمه اینجا لس آنجلسه و میشه به همین راحتی نصفه شبی پاشیم بریم تو حیاط و باهم حرف بزنیم سخت در اشتباه بود که تصمیمم و گرفتم،
باید آروم میرفتم بیرون و برمیگردوندمش قبل از اینکه شر شه و کسی بویی ببره که پتوم و کتار زدم و آروم بلند شدم،
هرچی چشم چرخوندم تو تاریکی نسبی اتاق یه لباس پیدا نکردم و شریف هم اون بیرون منتظر من بود که تو لحظه آخر چشمم افتاد به چادر رنگی مامان جون،
چادری که روی مبل بود و هرچند اگه سر میکردم شریف شاید از خنده روده بر میشد اما بازهم بهتر از این وضع بود،
بهتر از این شلوار گلگلی و تیشرت ضایع ای بود که به تن داشتم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_136
دل و به دریا زدم و چادر و برداشتم،
پوشیدمش و نگاهی به مامان و مامان جون انداختم،
غرق خواب بودن که آروم آروم قدم برداشتم و بیرون رفتم،
شریف وسط حیاط و روبه روی هردوتا ساختمون داشت قدم میزد و انگار عقل از سرش پریده بود که سریع از پله ها پایین رفتم و خودم و بهش رسوندم،
من نفس نفس مسزدم و داشتم از ترس میمردم و آقا با تعجب نگاهم میکرد:
_چرا انقدر با عجله اومدی که نفس نفس بزنی؟
دستم و به نشونه سکوت بالا آوردم،
بالاخره اینجا که رئیسم نبود!
_دارم سکنه میکنم از ترس،
اگه بیدار شن و مارو اینجوری ببینن فاجعه به بار میاد!
چشماش از تعجب گرد شد:
_چرا؟
مگه داریم کاری میکنیم؟
بی حیا بود که رو ازش گرفتم و شریف صدایی تو گلو صاف کرد:
_منظورم اینه که فقط داریم حرف میزنیم،
اونم اینجا تو این فضای باز تو حیاط!
دوباره نگاهش کردم:
_آخه الان وقت حرف زدنه؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_من که خوابم نمیبرد،
توهم که بیدار بودی،
پس وقت خوبی بود...
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_به پیشنهادم فکر کردی؟
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_به همین زودی باید جواب بدم؟
پلکی زد:
_لازم نیست خیلی بهش فکر کنی،
فقط یه تایم خیلی کوتاهه و پیشنهادم هم پیشنهاد بدی نیست!
با تردید نگاهش کردم،
دوباره حرفهای رضا تو ذهنم یادآوری شد،
شریف آدمی که روبه روم ایستاده بود ازم میخواست فقط بخاطر اینکه مجبور نشه تن به ازدواج با اون دختره رویا بده باهاش همکاری کنم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_137
نقش دوست دختر یا نامزد صوریش و بازی کنم و دیگه هیچی...
بعد از درست شدن کارها همه چی تموم میشدو این دقیقا عین حرفهای رضا بود...
شاید رضا امثال شریف و خوب میشناخت!
حالم گرفته شد،
انگار چیزی ته دلم سنگینی میکرد که دوباره صدای شریف و شنیدم:
_در ازاش هرکاری که بخوای برات انجام میدم...
نگاهم تو چشمهاش چرخید من نه خونه میخواستم و نه ماشین...
من...
من فقط میخواستم...
میخواستم حال مامان خوب شه میخواستم برای درمانش ببرمش خارج از ایران و نمیدونستم انجام این کار واسه شریف ممکن هست یا نه که با صدای آرومی گفتم:
_هنوز دو دلم واسه قبول کردنش اما اگه قبول کنم فقط یه کار هست که میخوام برام انجام بدید.
سری تکون داد:
_هرچی که باشه من قبول میکنم،
فقط بگو!
کمی دست دست کردم و بالاخره جواب دادم:
_مامانم...
مامانم حالش خوب نیست،
ریه هاش اوضاع خوبی ندارن من شنیدم تو خارج از ایران میشه با خیال راحت پیوند ریه انجام داد من میخوام...
نزاشت حرفم تموم شه:
_من تو آلمان همه کارهایی که لازمه واسه پیوند خانم رضایی انجام بشه رو انجام میدم و هر زمان که وقتش رسید خانم رضایی و واسه مداوا میفرستم آلمان ،دیگه؟
چشمام گرد شد:
_شما...
شما واقعا این کار و میکنید؟
بازهم سر تکون داد:
_معلومه،
من هرکاری میکنم که هم تو به هرچیزی که میخوای برسی و هم خودم با رویا ازدواج نکنم
و نفس عمیقی سر داد:
_ازدواج با رویا یعنی تموم شدن همه چی،
یعنی از دست دادن شرکت و کارخونه وهمه چیزهایی که این همه سال من و خانوادم براش جون کندیم!