eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
346 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اشک هاش سرازیر شد و شروع کرد با مشت به سینم کوبیدن: _من احمق بودم که ... که هیچی نشده خودم و... خودم و در اختیارت گذاشتم و حالا... حالا بی اینکه کسی بدونه اسمت اومده تو شناسنامم زن شدم... دستش و رو سینم گرفتم: _میدونی چرا میگم احمقی؟ با چشم های خیسش نگاهم کرد، ادامه دادم: _چون حتی به عقلت نمیرسه که من اگه هوس تورو داشتم یه راه دیگه ای براش پیدا میکردم، اصلا همون شبی که تو خونم بودی به عنوان منشیم تو خونم بودی یا نه اصلا همون شبی که تو خونه پدریم موندیم این کار و باهات میکردم دیگه چه نیازی بود به اینکه خودم و تو دردسر بندازم؟ به اینکه عقدت کنم اونم دائمی! نگاهش و تو چشم هام چرخوند: _اتفاقا به اینم فکر کردم، من دوسه بار تو یه خونه شب و باهات سر کردم و تو همین چندبار تو فهمیدی من آدمش نیستم،تو فهمیدی من از این زنای خیابونی نیستم و راهی برات نموند الا ازدواج با من! دستش و پس زدم و عقب رفتم: _دیگه نمیدونم بهت چی بگم، تو دیگه اون جانایی نیستی که من میشناختم، دختری که من میشناختم هیچوقت اینطوری راجع به خودش و من حرف نمیزد! سرش و به بالا و پایین تکون داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _دختری که میشناختی دیگه وجود نداره! گفت و باکس گل و جعبه گردنبندی که براش خریده بودم و برداشت،جعبه گردنبند و پرت کرد جلوم و باکس گل و به سینم کوبید: _حالا برو... اینارم ببر واسه رویا من دیگه چیزی ندارم که برای به دست آوردنش نیازی به ولخرجی داشته باشی! حرفهاش عصبیم کرده بود، خیلی بیشتر از حرفهای رویا عصبیم کرده بود، با خشونت تمام باکس گل و به سمتی پرت کردم،صدای ناهنجار شکستن باکس تنش و لرزوند و داد زدم: _ساکت شو جانا لجبازی کرد: _چیه؟ طاقت شنیدن نداری نه؟ بهت برمیخوره نه؟ گفت و دوباره انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت: _تو دقیقا همینی هستی که گفتم، همین نامرد بیشرفی که عشق و حالش و باهام کرد و حالا... نزاشتم حرفش تموم شه، این بار فرق میکرد، سیلی محکمی تو صورتش خوابوندم و جانا نگاه ناباورانه اش و بهم دوخت، قفسه سینم از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد، پوست سفیدش سرخ شد و قطره اشکی از گوشه چشم هاش سر خورد، دستم مشت شد و لب زدم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _ببخشید... من... من نمیخواستم همچین کاری کنم فقط دیگه نمیتونستم این حرفهات و‌ بشنوم! دستش و رو صورتش گذاشت و با صدای گرفته و آرومی جواب داد: _بیا… بیا جدا شیم… اسمش و برای چندمین بار به زبون آوردم: _جانا... دست آزادش و به نشونه سکوت بالا آورد: _ امشب نمیتونیم مفصل راجع بهش حرف بزنیم،فردا حرف میزنیم! سر تکون دادم: _حتی اگه آسمون هم به زمین بیاد من طلاقت نمیدم! روی مبل نشست: _ولی من میخوام این کار و کنم،برام مهم نیست اگه بقیه بفهمن قایمکی ازدواج کردم و بخاطر این ازدواج کوتاه و ناموفق یه زن مطلقه شدم،من نمیتونم بشینم و شاهد زندگی تو و رویا باشم،بیا از هم جدا شیم! روبه روش روی زانو نشستم: _میدونی که من راضی به طلاق نمیشم! صورتش مملو از غم بود بااین وجود لبخندی زد: _باید قبول کنیم همه چی تموم شده، اینطوری بهتره! بعد از اون سیلی صداش پایین اومده بود اما حرفهاش تلخ تر شده بود…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خواستم دستش و بگیرم اما دستم و پس زد، نفسی گرفتم و گفتم: _با همه اینها من بازهم طلاقت نمیدم ، من عاشقتم حتی اگه تو عاشق من نباشی، حتی اگه درکم نکنی حتی اگه صبرت انقدر کم باشه که یه مدت این سختی هارو تحمل نکنی! گفتم و بلند شدم،دستی به کاپشن و لباس هام کشیدم و راه خروج از خونه رو در پیش گرفتم: _و یادت باشه جانا... پشت بهش ادامه دادم: _اگه بخوای ازدواجم با رویارو بهونه ای کنی واسه طلاق و درخواست طلاق بدی،هر قول و قراری که بابت درمون مامانت بهت داده بودم همه رو فراموش میکنم! بلند بلند نفس میکشید،طوری که صداش به گوشم میرسید... بااین وجود کفش هام و پوشیدم و قبل از خروج نگاهی بهش انداختم: _من به هر قیمتی که شده تورو کنار خودم نگه میدارم و بهت ثابت میکنم همه این فکرهات همه حرفهایی که بارم کردی همش اشتباهه… با رفتن معین تا چند دقیقه همینجا روی مبل نشستم،سرم پر شده بود از درد... هیچوقت فکر نمیکردم همچین دعوایی بینمون اتفاق بیفته هیچوقت فکر نمیکردم کار به جایی برسه که همچین حرفهایی بار هم کنیم... به جایی که صورتم داغ شه از نوازش بی رحمانه دستش!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دستی تو موهام کشیدم و بازهم باید بااین درد زندگی میکردم... میخواستم به جدایی فکرکنم اما با حرفهای امشبش ترسیدم،ترسیدم از اینکه درست چند روز مونده به عمل پیوند مامان،بزنه زیر همه چیز و باعث شه همه بفهمن چه اتفاقی افتاده... باعث شه حال مامان خوب که نه حتی چندین برابر بدتر شه! چندباری پشت سرهم عمیق نفس کشیدم، نه فقط خودم،اوضاع خونه هم آشفته بود، اون باکس گل و گل های داغون شده، اون جعبه هدیه که بازش نکرده بودم و نمیدونستم چیه هرکدوم یه گوشه ای پخش بودن که بلند شدم. چشمام هنوز هم پر و خالی میشد و نمیدونستم از این آبغوره گرفتن چی میخوام؟ نمیدونستم چرا مدام درحال اشک ریختنم وقتی چیزی و درست نمیکنه؟ وقتی چیزی و عوض نمیکنه! رزهای سرخ له شده رو از باکس بیرون کشیدم، بعضی هاش هنوز جون داشتن که از دور انداختنشون صرف نظر کردم ... حال و حوصله شام خوردن نداشتم که به محض جمع و جور کردن خونه رفتم تو اتاق. روی تختم دراز کشیدم... مثل هرشب هزار تا فکر تو سرم پرسه زد... فکرهایی که آزارم میداد و امشب فکر تازه ای برای اذیت کردنم وجود داشت!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 من... من دعوت شده بودم به مراسم عقد معین و رویا! باور کردنی نبود اما هنوز هیچی نشده زندگی ای که فکر میکردم هیچوقت از هم پاشیده نمیشه، به کل خراب شده بود و چقدر تو این روزها دروغ تحویل مامان داده بودم... چقدر گفته بودم نگرانم نباش تو خونه تنها نیستم... چقدر از بودن معین گفته بودم درحالی که نبود... درحالی که داشت تدارک دومین ازدواجش و میدید! به پشت خوابیدم،چشم بستم و چقدر تو این شب ها خوابیدن برام سخت شده بود... .... بازهم با دروغ مامان و دلخوش کردم و بعد از خداحافظی تماسمون قطع شد و همزمان زنگ آیفون به صدا دراومد،بلند شدم و به سمت آیفون رفتم،با دیدن معین که دوشب پیش و بااون حال طوفانیش از اینجا رفته بود کمی متعجب شدم ،فکر نمیکردم به این زودی ها به اینجا برگرده،حداقل تا بعد از عقد با رویا! بااین حال گوشی و برداشتم: _بله؟ صداش تو گوشی پیچید: _در و باز کن... دیدنش اذیتم میکرد اما نمیتونستم ردش کنم بره،در و باز کردم و منتظر اومدنش نموندم، گوشه در ورودی روهم باز گذاشتم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم و همزمان معین وارد خونه شد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _سلام... جواب سلامش و که دادم در و بست و به سمتم اومد: _خوبی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم، دم عصر بود و از لباس هاش پیدا بود که از شرکت اومده به اینجا... دیگه نمیخواستم باهاش بحث و دعوا راه بندازم اون شب به اندازه کافی از خجالت هم دراومده بودیم و از اون گذشته ،مگه بااین دعواها چیزی عوض میشد؟ نمیشد... میخواستم به مامان فکر کنم و واسه مدتی اینجا نبودن... دیشب با خودم فکر کردم.. وقتی با مامان راهی آلمان میشدم به این زودی ها به اینجا برنمیگشتم... میخواستم از معین دور شم،میخواستم یه مدتی آلمان بمونم و این شاید برای هردومون بهتر بود و اون میتونست شرایطی و فراهم کنه که من چند وقتی رو اونجا بگذرونم... یه فنجون چای توی سینی گذاشتم و روی میز عسلی گذاشتم.... انگار حال بهتری نسبت به قبل داشت یا شاید هم مثل من از بحث و دعوا خسته شده بود که همزمان بااینکه روبه روش نشستم دوباره صداش و شنیدم: _اومدم اینجا که باهات حرف بزنم سری به اطراف تکون دادم: _به نظرم بهتره دیگه حرفش و نزنیم واقعا حوصله بحث و دعوا ندارم! لبخندی زد: _فکر نمیکنم حرفهای امشبم منجر به دعوا بشه! ابرو بالا انداختم: _مگه نمیخوای راجع به ازدواجت با رویا حرف بزنی؟ تایید کرد: _چرا میخوام راجع به همین موضوع حرف بزنم نفس عمیقی کشیدم: _نمیخوام چیزی بشنوم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با دست به جای خالی کنارش اشاره کرد: _بیا اینجا... تکیه دادم به پشتی مبل و قبل از اینکه بخوام چیزی بگم دوباره صداش و شنیدم: _دوست دارم کنارم بشینی و باهات حرف بزنم! از جا بلند شدم اما نمیخواستم کنارش بشینم، بلند شدم و جواب دادم: _تمایلی به شنیدن حرفهات راجع به ازدواجت با رویا ندارم! گفتم و قدم اول و برای رفتن به آشپزخونه برداشتم،اونجا حداقل میتونستم خودم و سرگرم کنم و معین هم یا بی هیچ حرفی میرفت،یا حرفهاش و میزد و بعد از اینجا بیرون میزد اما همینکه قدم دوم و برداشتم تصورات ذهنیم با شنیدن صدای معین به کلی بهم ریخت: _مراسم عقد و بهم زدم... از حرکت ایستادم آروم سر چوندم به سمتش و نگاهم و بهش دوختم،نگاه ناباورم و بهش دوختم و معین از روی مبل بلند شد: _دیگه تحت هیچ شرایطی نمیخوام با رویا ازدواج کنم! چندباری پشت سرهم پلک زدم: _چی... تو داری از چی حرف میزنی؟ به سمتم اومد، روبه روم ایستاد، نگاهش و تو چشمهام ثابت نگهداشت و جواب داد: _ حتی اگه آسمون هم به زمین بیاد تن به ازدواج با رویا نمیدم! گفت و موهام و نوازش کرد: _تو تا همیشه تنها زن زندگی منی...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تازه به خودم اومدم،حرفش و هضم کردم و لبخند تلخی زدم: _اینم یه بازی جدیده؟ مصمم جواب داد: _نه هیچ بازی ای در کار نیست ابرو بالا انداختم: _اگه بازی نیست پس چیه؟ تموم این مدت از اینکه تنها راهت ازدواج با رویاست گفتی از اینکه بخاطر خانوادت بخاطر منافعتون باید باهاش ازدواج کنی و حالا پاشدی اومدی اینجا میگی عقد و بهم زدی؟ همراه با پوزخند ادامه دادم: _مسخرست! خونسرد جواب داد: _هنوزهم تنها راهم ازدواج با رویاست ولی... لب زدم: _ولی چی؟ کمی سرش و عقب کشید: _میخوای همینطوری سرپا بایستیم و من همه چی و بگم؟ از کنارش رد شدم،رو مبل سه نفره نشستم و معین با یه لبخند گوشه لبی کنارم نشست، گردنم و به سمتش چرخوندم و منتظر نگاهش کردم،خیلی دلم میخواست بدونم قضیه از چه قراره و نگاهم و دوخته بودم بهش که ادامه داد: _جلسه سهامدارهای شرکت دیروز برگزار شد، اوضاع خیلی هم بد نبود،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هنوزهم انتخاب اول سهامدارها منم نه امیری، یه جورایی خودشونم میدونن امیری قابل اعتماد نیست و من از این بابت دیروز مطمئن شدم،مطمئن شدم که امیری نمیتونه به راحتی خودش و جانشین بابا کنه! هنوز جواب سوالم و نگرفته بودم که چیزی نگفتم و معین دوباره حرفهاش و از سر گرفت: _وقتی دیدم اوضاع اینطوره فهمیدم علی رغم تلاش بقیه لازم نیست به همین زودی با رویا عقد کنم و دنبال یه بهونه گشتم، یه بهونه که چند ماه همه چیز و بندازم عقب! رو ازش برگردوندم: _همین؟ فقط مراسم افتاد عقب؟ حس کردم بهم نزدیکتر شد و وقتی دستش و روی دستم گذاشت فهمیدم حسم درست بوده.. _من به خانوادم و خانواده رویا گفتم چند ماه ولی کلا همه چیز منتفیه، تو این چندماه بالاخره یه فکری میکنم جواب دادم: _تکلیف شرکت چی میشه؟ صداش گوشم و پر کرد: _فعلا بابا تو شرکت رئیس و همه کارست و من هم جانشین احتمالیش! نفسی گرفتم: _من که نمیفهمم،چرا امیری باید با بهم زدن عقد موافقت کنه و همچنان یه مدت صبر کنه تا تو با دخترش ازدواج کنی و تو این مدت هم پدرت رئیس شرکت باقی بمونه! توضیح داد: _گفتم که،اولا امیری برای باقی سهامدارها خیلی انتخاب مطمئنی نیست،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دوما من واسه عقب انداختن عقد دلیل خوبی دارم، دلیلی که به نفع شرکته پس نه خانوادم با بهم زدن عقد مخالفت کردن و نه خانواده امیری! دوباره سرم به سمتش چرخید: _چه دلیلی؟ سر کج کرد: _اونشب که تو آلمان گفتی چرا همینجا شرکتت و راه ننداختی تو فکر فرو رفتم و چه بهونه ای بهتر از اینکه من با یه دوست آلمانی یه شرکت مشترک تو برلین تاسیس کنم؟ چشم ریز کردم،خیلی از جزئیات حرفهاش نمیفهمیدم اما به نظرم دروغ نمیگفت، به نظرم بااین بهونه عقد با رویارو عقب انداخته بود اما هنوز همه چیز برام مبهم بود: _چرا باید واسه همچین کاری عقدتون بیفته عقب؟ چشم ریز کرد: _من بالاخره نفهمیدم تو میخوای من با رویا ازدواج کنم یا ازدواج نکنم؟ میخواست سربه سرم بزاره اما حتی اگه اینجوری همه چیز هم به تعویق افتاده بود بازهم هیچ لبخندی براش نداشتم که فقط نگاهش کردم و معین ادامه داد: _گفتم واسه انجام این کار میخوام هرچی زودتر برم آلمان و وقتی برگشتم به عقد و ازدواج فکر میکنم و طبیعتا وقتی پای منافع شرکت درمیونه و من همچین ایده ای تحویلشون دادم پس نمیتونن باهام مخالفتی داشته باشن!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 آروم سرم و به بالا و پایین تکون دادم و حرفی نزدم،دستم و بلند کرد و توی دست هاش گرفت: _و این انتظارشون برای ازدواج من با رویا تا همیشه ادامه پیدا میکنه چون من تا خیالم از بابت راه انداختن شرکت جدید راحت نشه ، تا مطمئن نشم که میتونم پوزه امیری و به خاک بمالم به ایران برنمیگردم و تموم این مدت من و تو اونور زندگیمون و میکنیم! دستم و از دستش بیرون کشیدم: _حتی اگه اینطوری هم که میگی باشه، حتی اگه بتونی به این بهونه همه رو قال بزاری من دلم نمیخواد باهات بیام... من دیگه هیچ ذوقی برای این زندگی ندارم! اسمم و صدا زد: _جانا لطفا... نزاشتم ادامه بده: _تو راجع به من چه فکری کردی؟ فکر کردی من عروسک خیمه شب بازیتم؟ فکر کردی به هرسازی که بزنی میرقصم؟ تند تند سر به اطراف تکون دادم: _همچین خبری نیست معین! من تو این مدت زجر کشیدم من تو این مدت هر لحظه تورو کنار رویا تصور کردم من تو این مدت حتی یه شب راحت نخوابیدم حالا به همین سادگی میخوای ماجرارو جمع و جور کنی؟ میخوای باهات بیام آلمان؟ سرش و تو دستاش گرفت: _حال من بهتر از تو نیست من با دیدن وضع بابام،با دیدن مامانم که حال خوشی نداشت و نگران از دست دادن همه چیز بود باید تصمیم میگرفتم،باید بخاطر قلب ضعیف بابام هم که شده تون پیشنهاد و قبول میکردم و... بازهم حرفهاش و نیمه تموم گذاشتم: _پس من کجای زندگیت بودم؟ وقتی داشتی به همه فکر میکردی به من فکر کردی؟ نفس عمیقی کشید: