eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 🌼🍃با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.» از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریه‌ات را باید ببخشی.» 🌼🍃زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می‌گوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.» 🌼🍃زن می‌پذیرد. مرد می‌پرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه‌ات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی‌.؟» 🌼🍃زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟» مرد با آرامی گفت: «آری.» 🌼🍃زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.» 🌼🍃مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.» 🌼🍃نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟» 🌼🍃پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که می‌گفت: «باور نکردی؟ گفتم فکر نمی‌کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می‌توان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!» 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💢 خشتي از طلا و خشتي از نقره ♥️ صلي الله عليه و آله فرمود: 🍃 وقتي مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم. در آنجا فرشتگاني ديدم كه با خشت طلا و خشت نقره ساختماني مي سازند ولي گاهي دست از كار مي كشند از فرشتگان پرسيدم: شما چرا گاهي كار مي كنيد و گاهي از كار دست مي كشيد؟ سبب چيست؟ ✨پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختماني به ما برسد مشغول مي شويم و هرگاه نرسد از كار باز مي ايستيم.گفتم: مصالح ساختماني شما چيست؟ ✨جواب دادند: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر 👈 وقتي مؤمن اين ذكر را مي گويد ما ساختمان را مي سازيم. وقتي كه ساكت مي شود ما نيز دست از كار مي كشيم. 📚بحار ج۷۳ ص ۲۴۶ ‌‌‌↶【 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حكايت جالب مور و زنبور📕 ♦️زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت: ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم. این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟ مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد. و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند از موعظه واعظان بی نیاز گردد... ♦️🗯 @Dastanvpand
sᴜɴsᴇᴛs ᴀʀᴇ ᴘʀᴏᴏғ ᴛʜᴀᴛ ᴇɴᴅɪɴɢ ᴄᴀɴ ʙᴇ ʙᴇᴀᴜᴛɪғᴜʟ ᴛᴏᴏ غروبِ آفتاب ثابت میکنه که؛ پایان هم میتونه قشنگ باشه... شبتون پر از آرامش..... 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
دهم 🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 نظری❤️ لینک پارت قسمت نهم https://eitaa.com/Dastanvpand/6886 با لب و لوچه ی آویزان از زیر دست رامین که روی شانه ام بود رد شدم. نگاهی به مبل ها انداختم همه جابجا شده بودند. مامان حق داشت! هر دو بی صدا به انجام وظایفمان پرداختیم. یک ساعت بعد مهمان ها از راه رسیدند. مثل همیشه با شور و نشاط وارده شدند و احوال پرسی کردند. خونه پر از سرو صدا شد. فاصله سنی دختر عمه ها و دختر عمو ها با من کم بود. و به همین دلیل با هم راحت بودیم. با وردودشون بدون اینکه مامان چیزی بگوید، به سمت آپز خانه رفتم و شربت آلبالویی که مامان آماده کرده بود داخل لیوان های خوش تراش استوانه ایی که روی میز آماده شده بود، ریختم. و به سالن پذیرایی بردم. مامان لبخندی زد و با خیال راحت به پذیرایی من خیره شد. به آثا جون که رسیدم. لیوان شربت رو برداشت و با لبخند مهربانی گفت: ـ دستت درد نکنه دخترم، عروسیت و ببینم. لبخندی زدم: ـ ممنون آقا جون. پذیرایی تمام شد و کنار جمع دختر عمه ها و عمو ها نشستم. سه دختر عمه و دو دختر عمو. لادن ابرویی بالا انداخت و با خنده و صدایی آرام گفت: ـ خدا بهت رحم کنه. اخمی کرده و لبهایم را غنچه کردم: ـ چطور؟ لاله شربتش را سر کشید و گفت: ـ دیونه آقا جون گفت عروسیت و ببینم. ابرو هایم را بالا زدم و شونه ای بالا انداختم: ـ خب گفته باشه، چی میشه مگه؟! مهسا پا روی پا انداخت و خندید: ـ خب دیونه این حرف رو برای هر کدوم مون زده هفته بعد برام و خواستگار آورد و اجازه ی رد کردن نداشتیم. مغزم سوت کشید! کمی فکر کردم، درست گفته بودند. دلهوره گرفته و قلبم کوبش گرفت. با صدای بی جانی گفتم: ـ خدا نکنه من اصلا قبول نمی کنم. لادن که کنارم نشسته بود مشتی به بازویم زد: ـ دیونه شدی؟! کی جرات داره روی حرف آقا جون چیزی بگه؟ کلافه بلند شدم و لیوان های خالی را جمع کردم و به آشپز خانه رفتم، لیوان ها را داخل سینگ گذاشتم و شروع به شستنشان کردم. اگر حرفشان یک درصد هم راست باشه فاتحه ی من خوانده است. آهی کشیدم و با خودم نام سام را زمزمه مردم.:" سام تو مال منی و من مال تو، هیچ چیزی نمی تونه مانع عشق ما بشه" با صدای مامان از فکربیرون آمدم: ـ دستت درد نکنه دخترم، همه چیز رو آماده کردم تا تو کار زیادی نداشته باشی. آخرین لیوان شسته را داخل آبکش گذاشتم و با لبخندی به سمتش چرخیدم: ـ ممنون مامان که منو درک می کنی، ببخش امروز اصلا کمکت نکردم حالا برو بشین خودم همه ی کار هار انجام می دم. به سمت گاز رفت، در قابلمه ی برنج را باز کرد. مقداری از برنج را با قاشق بیرون آورد و به دهان گذاشت در همان حال گفت: ـ باید غذا رو خودم بکشم. بعد از غذا سرو سامان دادن کار ها با تو خوشکل مامان. بعد از چشیدن غذا ها شعله های روشن را خاموش کرد. به سمت فر رفت و درش رو باز کرد. دو عدد مرغ سوخاری شکم پر را بیرون آورد و روی کابینت گذاشت، به میز اشاره کرد: ـ گلم اون ظرف های مرغ خوری رو بده. نگاهی به میز پر از ظرف های آماده کردم و مرغ خوری های دایره شکل را پیدا کردم، برداشتم و به سمت مامان بردم. مرغ خوری ها را از دستم گرفت و روی کابینت گذاشت و مرغ ها را داخلش گذاشت، یکی از ظرف ها را به دستم داد: ـ دخترم ببر دورش رو با جعفری و پیازچه که آماده کردم تذئین کن. ـ چشم مامان. مرغ ها را آماده کردم. لادن و لاله که دختر عمه هایم بودن به آشپز خانه آمدند. لادن رو به مامان که مشغول خالی کردن برنج داخل دیس بود گفت: ـ زن دایی زحمت کشیدید، ما چکار کنیم؟ مامان با مهربانی به ظرف ها روی میز اشاره کرد: ـ چه زحمتی عزیزم؟ همه چیز آماده اس ببرید بچینید تا غذا رو بکشم. طولی نکشید سفره، با ظرف ها و غذا های بی نظیر مامان رنگ و لعاب گرفت. همه روی زمین دور سفره نشستند. میلی به غذا نداشتم. تمام فکرم پیش سام بود که چندین بار زنگ زده و من جواب نداده بودم. دلم می خواست به اتاقم بروم و گوشیم را چک کنم ولی نمی شد! بعد از خوردن غذا همه ی خانم ها برای جمع آوری ظرف ها و سفره بلند شدند. به کمک مهسا ظرف ها را تمیز و داخل ظرف شویی گذاشتم. تقریبا همه ی کار ها با کمک دخترها تمام شد. آقایون طرفی از سالن نشسته بودن و خانم ها هم گوشه ای روی زمین نشستند. بعد از پذیرایی چایی من هم به آن ها پیوستم. بحث در مورد عروسی لادن بود که هفته ی آینده بر گذار می شد. خانم جان یک پایش را دراز کرده بود و ماساژ می داد. کنارش نشستم و شروع به ماساژ پا هایش کردم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
# پارت یازدهم 🌹🌹🌹 # جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹 : شایسته نظری❤️ لبخند مهربانی با چهره ی چرو کیده اش زد: ـ دخترم خیر ببینی. عمه با صدای آرام به مامان گفت: ـ زن داداش از زحمتی نیست شما همراه خاله خانوم شب عروسی همرا لادن برید. مامان لبخندی زد و نگاهی به لادن کرد: ـ مبارکه ان شاالله، چشم هر طور شما بگید. لب ور چیدم و گفتم: ـ مگه ما عروسی نمیریم؟ لاله که کنارم نشسته بود نیشگونی از رانم گرفت، چشم هایم را بستم وآی کش داری گفتم: ـ آی چکار می کنی؟ دردم آمد. نگاهم به لادن افتاد که سر به زیر با لبه ی شالش بازی می کرد. عمه خندید و گفت: ـ چرا همه عروسی میریم. فقط آخر شب باید دو نماینده از ما و نماینده ای از طرف داماد همراهشان برند. همینطور که پای خانم جان را ماساژ می دادم لب هایم را به سمت پایین دادم: ـ چه نماینده ای. لادن که روبرویم نشسته بود خیز برداشت و زد توی سرم: ـ مگه بچه ای این چیز هارو نمی فهمی. گیج به مامان نگاه کردم. خانم جان دستی به سرم کشید و گفت: ـ اذیتش نکنید. ان شاالله خودش عروس میشه می فهمه. تازه دوهزاریم افتاد. حس کردم از شرم گونه هایم داغ شده. با صدای آرامی گفتم: ـ ولی این یه موضوع خصوصیه چرا کسی باید همراهشون باشه. عمه گفت: ـ دخترم، هم رسمه؛ هم از طرفی خیالمون راحت میشه. دست از ماساژ پای خانم جان کشیدم و گفتم: ـ به نظر من مسخره اس. من که ازدواج کنم این چیز هارو قبول ندارم. مامان چشم غره ای به من زد و با صدای محکم ولی ارام گفت: ـ بسته راز، تا بوده این رسم بوده. شونه ای بالا انداختم: ـ به نظرم این رسم فقط فضولیه. مهسا غش غش خندید. لادن که عروس بود، ریز ریز می خندید و لاله هم شانه هایش می لرزید. زن عمو به مامان گفت: ـ فاطمه دخترت خیلی سر کشه. مامان جوابی نداد. حوصله ی چنین حرف هایی را نداشتم. بلند شدم و وبه آشپز خانه رفتم. دلم می خواست از این جمع و محیط فرار کنم. کمی آب خوردم و بی صدا به اتاقم رفتم. الولین کاری که کردم، به سمت گوشیم که روی تخت بود پا تند کردم. محیط جوری بود که اگر گوشی را دست می گرفتی کلی حرف پشتت بود. برای همین هم دلم را به زنجیر کشیدم و گوشیم را جا گذاشتم. روشنش کردم. دستم را روی دهانم گذاشتم. پنجاه تماس از جانب سام داشتم. و کلی پیام. راز کجایی؟ راز چرا گوشی رو جواب نمی دی؟ راز دیونه شدم جواب بده. راز دارم میام . اونجا. راز دم خونه ام چرا بر نمی داری؟ به زمان آخرین پیام نگاه کردم. برای دوساعت قبل بود. گوشی را روی تخت رها کردم و صورتم را بین دستان سردم پوشاندم و اشک جاری شده ام را پاک کردم. بیفرارش شدم. به سمت پنجره پا تند کردم بلکه جای خالیش را ببینم. پرده را کنار زدم. با دیدن سام روبروی پنجره آن طرف خیابان قلبم ایستاد، مو به تنم سیخ شد. با وجود چند ساعت هنوز منتظرم بود. با دیدن من تکانی خورد و دست راستش را بلند کرد. هول کردم و پشتم را نگاه کردم. نکند کسی وارد بشود. دوباره به سام چشم دوختم. گوشیش را از جیب شلوارش بیرون آورد و شماره گرفت. سریع جواب دادم ـ سام؟ ـ همه کس سام چرا جواب نمی دی رویای زندگیم؟ لب ورچیدم و بغض دار گفتم: ـ ببخشید خیلی ناراحت بودم. بعدشم مهون داریم وقت نکردم بیام سراغ گوشیم. ـ ناراحت شدم گوشی رو قطع کردی دیگه این کار و نکن. ـ باش. ـ آخ من فدای تو بشم راز خانوم. لبخندی زدم و اشکم رو از روی گونه پاک کردم. ـ سام برو می ترسم کسی بیاد ببینه. ـ باشه میرم ولی دیگه گریه نکن. ـ باشه گریه نمی کنم ببخش نمی دونستم این همه مدت اینجایی. ـ لبخندش را زیر نور لامپ خیابان دیدم: ـ برو عزیز دلم. اگر تا صبح هم نمی آمدی مطمئن باش اینجا رو ترک نمی کردم تا بیای پشت پنجره. لبخندی زدم: ـ سام خیلی دوستت دارم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دوازدهم🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 نویسنده: شایسته نظری❤️❤️ ـ منم دوستت دارم گلکم برو به مهمونیت برس. از سام خداحافظی کردم. در حالی که گوشی را بین دستانم فشردم. به سینه گذاشتم" سام چی به سرم آوردی که این جوری مجنون و بیمارت شدم". چند بار تند تند پلک زدم بلکه سرخی چشم هایم پاک شود. تند تند تماس ها و پیام های سام را پاک کردم و گوشی را داخل کشوی میزم گذاشتم. در باز شد و مهسا، لادن و لاله وارد شدند. مهسا دانشجوی روان شناسی بود. شاد و سرزند، قدی متوسط، چشم های میشی و لب و بینی ظرفی داشت. با خنده وارد شد و وست اتاق ایستاد و دست هایش را محکم به هم کوبید: ـ وای زار چه بازه حرف زدی فکر کنم یکی این رسم و کنار بزنی. لادن لب هاشو کج کرد و روی صندلی پشت میز نشست: ـ گمون نکنم، اینا جوری حرف می زنند انگار گمرکه حتما باید ازش رد بشیم. بی حوصله در حالی که دلم بیرون از این خونه بود روی زمین کنار تخت نشستم. لاله هم کنارم نشست و لادن لبه ی تخت جا گرفت، شونه ای بالا انداختم و نگاهی به لاله انداختم، ابرو هامو تکون دادم. نگاه لاله منتظر حرفم بود: ـ خب دختر چرا اعتراض نمی کنی؟ نکنه خودتم راضی هستی چند نفر آدم فضول پشت در اتاقت باشند. لاله دختر محجوب و کم رویی بود. به گل های گردویی رنگ فرش خیره شد و آهی کشید: ـ راستش خودمم نمی خوام ولی دیدی که مامان و بقیه راضی نمی شند. به بازویش زدم: ـ خب به شوهرت بگو راضی نمیشی. سرش را به سمت بالا تکان داد و با صدای آرامی گفت: ـ اونم میگه رسمه نمی خوام فردا حرف و حدیثی پیش بیاد. بحث کردن بی فایده بود. کلافه گفتم: ـ من که قبول نمی کنم کسی پشت در اتاقم باشه، مسخره ها. لادن پا روی پا گذاشت و ناراحت گفت: ـ طفلی لاله چند شبه خواب راحت نداره همش نگران این موضوعه. مهسا روی صندلی چرخ دار چرخی زد و گفت: ـ واقعا اینا فکر نمی کنند این موضوع چقدر برای دخترها سنگینه و باید فشار عصبی زیادی رو تحمل کنند؟! کلی حرف زدیم و به نتیجه ای نرسیدیم. دختر های فامیل من باید خیلی چیز ها را تحمل می کردنند و صدایشان در نمی آمد.ساعتی بحث بی نتیجه کردیم و دوباره به جمع مهمان ها پیوستیم. آ قا جان رو به بابا گفت: ـ آقای رهنمون رو که می شناسی؟ بابا فنجان چایی دستش را روی میز عسلی کنارش گذاشت، چند بار سرش را تکان داد: ـ بله بابا مگه می شه نشناسم. یادش بخیر چه روز هایی داشتیم با امین. کنجکاو شدم ببینم چه می گویند. آقا جان لبخندی زد. اشک از گوشه ی چشمم چکید، ای کاش صبحتی از قدیم ها نبود و این چنین گرفتار نمی شدم. چرا مهسا یا لادن را انتخاب نکرد؟ چرا من عاشق و حیران سام انتخاب شدم؟! کلافه سر جایم نشسته و با هر دو دست به سرم کوفتم. هق هق کردم، نالیدم: خدایا چرا این کارو با من می کنی؟ خدایا من بی سام می میرم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شایسته: سیزده🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 :شایسته نظری❤️ غم و غصه ی عجیبی بر قلب بیچاره و عاشقم خیمه زد. دلم نمی خواست؛ اتاق را ترک کنم. صدای در بلند شد؛ حس پاسخ دادن هم نداشتم، در باز شد. لادن، لاله و مهسا وارد شدند؛ نگاه غمبارم را نثارشان کردم، مهسا به سمتم قدم تند کرد و کنارم نشست: - الهی فدات بشم؛ چت شد یهو؟! خوبی الان؟ لادن آهی کشید و گفت: - بمیرم برات توام مجبور به ازدواج اجباری شدی. نگاه خیسم را به چهره اش دوختم؛ بهت زده، گفتم: - مگه توام اجباری بود؟ با پشت دست اشک روانم را پس زدم و ادامه دادم: -فکر کردم راضی هستی! روی زمین نشست و دستش را روی پایم کشید، لبخندی متین زد و خیر به چشمانم گفت: - مگه می شه رو حرف آقا بزرگ حرف زد؟ کلافه دستش رو گرفتم: - پس چرا اعتراض نکردی؟ با صدای آرامی لب زد: - نمی شد. لبخند پرنگی زد، دستم را فشرد: - ولی الان عاشقش هستم، توام نگران نباش آقا بزرگ کیس بد انتخاب نمی کنه خیالت راحت باشه. لاله در سکوت پشت پنجره رفت به خیابان خیره شد و سکوت را شکست: - ولی هیچ کس به حرف دل ما توجه نداره، اصلا فکر نمی کنند شاید ما کسی دیگر رو بخوایم. مهسا خندید و خنده اش غم بار به نظر می رسید؛ به لاله نزدیک شد و با دستش روی بازوی او کشید و گفت: - آره حق با توئه؛ انگار ما سهمی از انتخاب آینده نداریم. از روی تخت آرام به زمین نشستم و زانوانیم را بغل کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد، نالیدم: - پس ما آدم نیسیتم؟ انتخاب می کنند درست ولی بذارن ما هم فکر کنیم و بله یا خیر بگیم. این چه وضعشه. همه دور هم مدتی در سکوت نشستیم؛ هر چقدر می گذشت، بیشتر بی تاب حسام می شدم. عشق من به او نامحدود بود. باید خودم را برای نبردی سخت آماده می کردم. همچون دیوانه ها تکانی خوردم. و به تک تکشان نگاه کردم: - نه من راضی نمی شم. هرچی می خواد بشه بشه. زندگی خودمه و خودم در موردش تصمیم می گیرم. لادن چنگی به صورت زد و لب گزید: - وای راز دیوانه شدی؟ حواست هست مخالفت با آقا بزرگ غیر ممکنه؟! شانه ای بالا انداخته و با لجاجت گفتم: - ولی مخالفت می کنم، قیافه ی خودتون رو دیدید؟ همه از این موضوع رنج می بریم، چرا ساکت بشیم؟ مگه ما حق شاد زندگی کردن نداریم؟ چهره ی همه نگران شد. مهسا دستم را گرفت و التماس وار گفت: - راز بیچاره می شی..نکن این کارو بدبختی ما اینه که پدر و مادرمون هم هیچ وقت رو حرف آقا جون حرف نزدن. انگار لجبازی من با دنیا شروع شده بود: - ولی من زیر بار نمیرم حتی اگر بمیرم. **** صبح با غم و اندوهی اعظیم برای رفتن به دانشگاه آماده شدم. از ای نکه چیزی به حافظه داشته باشم، مطمئن نبودم. بدون این که وارد آشپز خانه شوم راه خروجی را پیش گرفتم،صدای مادر به گوشم رسید: - راز مامان صبحانه نخوردی. کفش هایم را پوشیدم و باصدای خش دار گفتم: - نمی خورم مامان دیرم شده. از خانه بیرون زدم؛ بی قرار و بی تاب دیدن حسام بودم. به دانشگاه که رسیدم. لبخند دندان نمایش میزبان دل بیچاره ام شد. یک لحظه ایستادم و بغضی که از دیدارش همچون ماری بر گلویم چنبره زد را قورت دادم. چشمم را بستم و نفسی عمیق کشیدم و به سمتش رفتم. قبل از من سلام داد: - سلام بر راز زندگیم. نگاهم با نگاهش تلاقی شد؛ بغضی را که به سختی کنترل کرده بودم شکست 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚؟ در زمان های دور دو برادر در کنار هم برسر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می کردند و در نزدیک هم خانه هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می گذراندند. بر حسب اتفاق روزی بر سر مسئله ای باهم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمین ها و خانه هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند. برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است. برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتما" برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی صبرانه منتظر بازگشت او بود، رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پل های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆
🌹🍃 💜دنیا هفت رو دارد: 🐚1. خوشی و سرور؛ 🐚2. ناخوشی و اندوه؛ 🐚3. عافیت و تندرستی؛ 🐚4. موفقیت و کامیابی؛ 🐚5. بخشش و آمرزش؛ 🐚6. احترام و محبت؛ 🐚7. چشم پوشی و نادیده گرفتن بدی ها. 💜از خدا میخواهم که اولی را نصیب شما کند؛ ▫️دومی را از شما دور کند؛ ▫️با سومی شما را بپوشاند؛ ▫️چهارمی را در مسیرتان قرار دهد، ▫️و پنجمی قسمتتان، ▫️ششمی از طرف من تقدیم شما و ▫️هفتمی را هم از شما درخواست دارم : ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سگ به گل فروشی مراجعه می کند، صاحب گلفروشی گمان میکند که سگ گرسنه است بقیه ماجرا را خودتان به بینید. جل الخالق !!! ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .