eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
شایسته: سیزده🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 :شایسته نظری❤️ غم و غصه ی عجیبی بر قلب بیچاره و عاشقم خیمه زد. دلم نمی خواست؛ اتاق را ترک کنم. صدای در بلند شد؛ حس پاسخ دادن هم نداشتم، در باز شد. لادن، لاله و مهسا وارد شدند؛ نگاه غمبارم را نثارشان کردم، مهسا به سمتم قدم تند کرد و کنارم نشست: - الهی فدات بشم؛ چت شد یهو؟! خوبی الان؟ لادن آهی کشید و گفت: - بمیرم برات توام مجبور به ازدواج اجباری شدی. نگاه خیسم را به چهره اش دوختم؛ بهت زده، گفتم: - مگه توام اجباری بود؟ با پشت دست اشک روانم را پس زدم و ادامه دادم: -فکر کردم راضی هستی! روی زمین نشست و دستش را روی پایم کشید، لبخندی متین زد و خیر به چشمانم گفت: - مگه می شه رو حرف آقا بزرگ حرف زد؟ کلافه دستش رو گرفتم: - پس چرا اعتراض نکردی؟ با صدای آرامی لب زد: - نمی شد. لبخند پرنگی زد، دستم را فشرد: - ولی الان عاشقش هستم، توام نگران نباش آقا بزرگ کیس بد انتخاب نمی کنه خیالت راحت باشه. لاله در سکوت پشت پنجره رفت به خیابان خیره شد و سکوت را شکست: - ولی هیچ کس به حرف دل ما توجه نداره، اصلا فکر نمی کنند شاید ما کسی دیگر رو بخوایم. مهسا خندید و خنده اش غم بار به نظر می رسید؛ به لاله نزدیک شد و با دستش روی بازوی او کشید و گفت: - آره حق با توئه؛ انگار ما سهمی از انتخاب آینده نداریم. از روی تخت آرام به زمین نشستم و زانوانیم را بغل کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد، نالیدم: - پس ما آدم نیسیتم؟ انتخاب می کنند درست ولی بذارن ما هم فکر کنیم و بله یا خیر بگیم. این چه وضعشه. همه دور هم مدتی در سکوت نشستیم؛ هر چقدر می گذشت، بیشتر بی تاب حسام می شدم. عشق من به او نامحدود بود. باید خودم را برای نبردی سخت آماده می کردم. همچون دیوانه ها تکانی خوردم. و به تک تکشان نگاه کردم: - نه من راضی نمی شم. هرچی می خواد بشه بشه. زندگی خودمه و خودم در موردش تصمیم می گیرم. لادن چنگی به صورت زد و لب گزید: - وای راز دیوانه شدی؟ حواست هست مخالفت با آقا بزرگ غیر ممکنه؟! شانه ای بالا انداخته و با لجاجت گفتم: - ولی مخالفت می کنم، قیافه ی خودتون رو دیدید؟ همه از این موضوع رنج می بریم، چرا ساکت بشیم؟ مگه ما حق شاد زندگی کردن نداریم؟ چهره ی همه نگران شد. مهسا دستم را گرفت و التماس وار گفت: - راز بیچاره می شی..نکن این کارو بدبختی ما اینه که پدر و مادرمون هم هیچ وقت رو حرف آقا جون حرف نزدن. انگار لجبازی من با دنیا شروع شده بود: - ولی من زیر بار نمیرم حتی اگر بمیرم. **** صبح با غم و اندوهی اعظیم برای رفتن به دانشگاه آماده شدم. از ای نکه چیزی به حافظه داشته باشم، مطمئن نبودم. بدون این که وارد آشپز خانه شوم راه خروجی را پیش گرفتم،صدای مادر به گوشم رسید: - راز مامان صبحانه نخوردی. کفش هایم را پوشیدم و باصدای خش دار گفتم: - نمی خورم مامان دیرم شده. از خانه بیرون زدم؛ بی قرار و بی تاب دیدن حسام بودم. به دانشگاه که رسیدم. لبخند دندان نمایش میزبان دل بیچاره ام شد. یک لحظه ایستادم و بغضی که از دیدارش همچون ماری بر گلویم چنبره زد را قورت دادم. چشمم را بستم و نفسی عمیق کشیدم و به سمتش رفتم. قبل از من سلام داد: - سلام بر راز زندگیم. نگاهم با نگاهش تلاقی شد؛ بغضی را که به سختی کنترل کرده بودم شکست 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚؟ در زمان های دور دو برادر در کنار هم برسر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می کردند و در نزدیک هم خانه هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می گذراندند. بر حسب اتفاق روزی بر سر مسئله ای باهم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمین ها و خانه هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند. برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است. برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتما" برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی صبرانه منتظر بازگشت او بود، رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پل های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆
🌹🍃 💜دنیا هفت رو دارد: 🐚1. خوشی و سرور؛ 🐚2. ناخوشی و اندوه؛ 🐚3. عافیت و تندرستی؛ 🐚4. موفقیت و کامیابی؛ 🐚5. بخشش و آمرزش؛ 🐚6. احترام و محبت؛ 🐚7. چشم پوشی و نادیده گرفتن بدی ها. 💜از خدا میخواهم که اولی را نصیب شما کند؛ ▫️دومی را از شما دور کند؛ ▫️با سومی شما را بپوشاند؛ ▫️چهارمی را در مسیرتان قرار دهد، ▫️و پنجمی قسمتتان، ▫️ششمی از طرف من تقدیم شما و ▫️هفتمی را هم از شما درخواست دارم : ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سگ به گل فروشی مراجعه می کند، صاحب گلفروشی گمان میکند که سگ گرسنه است بقیه ماجرا را خودتان به بینید. جل الخالق !!! ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🌷🌷🌷 🌹آهای سیزدتون بدر،،،،،دشمنانتون در به در🌹 💙رفقاتون گل به سر،،،،،گرفتاریاتون زود بدر💙 😊خوشیهاتون هزار برابر😊 🙏انشاا... ارزوهای سیزده بدرتون، امسال براورده شود ☁️☀️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ _🌲🏡🌳______🌳__🌲 🌴 / \ 🌴 / | \ 🌴 /🚘 \ 🌴 / | \ / 🚘\ / 🚘 | \ / 🚘 🚘 / |🚍 \ / 🚘 \ / | \ / | 🚘 سیزده بدرخوبی رو براتون آرزو میکنم 😊 ۱۳تابدی ۱۳تابلا ۱۳تا زشتی ۱۳تانحسی ۱۳تا غصه ۱۳تاناکامی ۱۳تا مریضی از وجودتون دور بشه و در عوض ۱۳۹۶ دونه شادی، زیبایی، لطافت و خوشی های پایدار تقدیم وجودتان، پیشاپیش سیزده بدر مبارک 🌹 بفرستین برای بهترین دوستاتون ❤️😍 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چهارده🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹 حیران و با اخم نگاهم کرد. ـ چی شده راز؟ چرا این ریختی شدی؟ کلافه نگاهی به اطراف کرد و با جدیت پرسید: ـ کسی اذیتت کرده؟ کسی مزاحمت شده؟ جوابی جز گریه برای سوال های بی امانش نداشتم؛ بی قرار نامش را چند بار به زبان آوردم. ـ سام... سام. چهره اش در هم شد اما با لحن مهربان پرسید: ـ جان سام! عزیز دلم بگو چی شده؟ نصف عمر شدم رازم! سرم را تکان دادم و اشک هایم را پاک کردم. ـ چی بگم که بدبخت شدم. آستین مانتویم را گرفت و به طرف دیوار کشید؛ هیچ گاه به سمتم دست درازی نکرده بود و همیشه حدش را رعایت می کرد. ـ بیا ببینم چی شده؟ گریه نکن داری جلب توجه می کنی. هق هق هایم را کنترل کردم و به سمت حیاط دانشگاه هم قدمش شدم و آرام گفتم: ـ سام آقا بزرگ برای من بدبخت همسر انتخاب کرده. پوز خندی همراه اخمش زد؛ لب پاینش را به دهان گرفت و باز نگاه کلافه اش را به طرفی دیگر چرخاند: ـ هه مگه من مرده باشم. خیلی جدی به صورتم خیره شد: ـ برو یه آب به صورتت بزن بعدشم برو سر جلسه امتحان که دیر شد. بیرون که آمدی درست و حسابی برام تعریف کن. عصبی گفتم: ـ حرفم و جدی نگرفتی؟ میگم.. دستش را بلند کرد: ـ راز عزیزم خونسرد باش؛ جدی گرفتم، عزیزِ من گفتم اول برو امتحانت و بده داره وقت می گذره جان من، عمر من، برو من اینجا منتظرتم تا بیای زندگیم. خونسری حسام برام قابل درک نبود. بدون تمرکز سر جلسه ی امتحان حاضر شدم. دریغ از پاسخ دادن یک سوال، برگه ی سفیدم را تحویل دادم و بدون توجه به بقیه از کلاس خارج شدم. به حیاط که رسیدم؛ سرم را به اطراف چرخاندم، سام را روی نیمک فلزی در حالی که خم شده و سرش را بین دستانش گرفته بود دیدم. باز لبم لرزید و اشکم چکید؛ من چطور از این عشق شیرین دست بکشم؟ با قدم های لرزان خوردم را به او رساندم روبرویش ایستادم و با لرزش صدایم نامش را به لبانم جاری کردم: ـ سام؟ سرش را بلند کرد؛ لبخندی با لبان بسته زد، چشمانش سرخ بود، به پشتی صندلی تکیه داد: ـ راز آمدی؟ چقدر زود! نگران به صورتم خیره شد: ـ چرا گریه می کنی؟ کمی صبور باش! گریه ام شدید تر شد، کنارش نشستم و نالیدم: ـ چطور صبور باشم؟ نگاهی به اطراف کرد و بلند شد. ـ راز بلند شو؛ اینجور گریه نکن الان مردم فکر های بدی می کنند. بلند شو بریم صحبت می کنیم. اشکم را پاک کردم و دنبالش به سمت ماشین حرکت کردم. سوار که شدم با صدای بلند گریستم. ـ راز داری دیوانه ام می کنی؛ الان درست توضیح بده ببینم چی شده؟ با هق هق گفتم: ـ دیشب آقا بزرگم گفت کسی رو برام در نظر گرفته. در حالی که آرام رانندگی می کرد گفت: ـ خب بعد چی شد؟ با دستمال کاغذیی که از کیفم بیرون آوردم؛ اشکم را پاک کرد. ـ بعدش هیچی من حال خودم رو نفهمیدم و به اتاقم رفتم. صبحم که آمدم دانشگاه. روی فرمان زد؛ نگاه کوتاهی به من انداخت و خندید. ـ وای راز فکر کردم همه چیز تمام شده. اینجور چشمات سرخ بود و لبت ورم داشت ترسیدم که کار تمام شده باشه؛ دختر خوب این فقط یه نظر بوده. کلافه مشتم را روی پایم کوبیدم: ـ نه سام نیست غیر ممکنه آقا بزرگ چیزی بگه عملی نشه! کنار خیابان ایستاد و به سمتم چرخید: ـ راز می گم گریه نکن داری دیوانه ام می کنی، مگه من مرده باشم تو مال کسی بشی. ـ سام کسی توی خانواده روی حرف آقا بزرگ حرف نمی زنه؛ بخصوص در مورد ازدواج کلافه دستی به صورت کشید. ـ عزیزم تو که میگی حرف دیگه ای پیش نیامد شاید شوخی یا در حد پیشنهاد بوده. با هق هق گفتم: ـ نه..نه آقا بزرگ حرف الکی نمی زنه. جدی شد و دستی به ته ریشش کشید: ـ نه آروم نمی شینم که عشقم و ازم بگیرن؛ راز تو تموم بود و نبود منی، مطمئن باش نمی ذارم عشقم، نفسم، و هستیم و ازم بگیرن. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پانزدهم🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 شایسته: چهره اش گُر گرفته بود و برق اشکش را دیدم؛ مشخص بود که خودش را برای آرامش حال من کنترل می کند. با صدای خش داری در حالی که نگاهش را به چشمان اشک بارم دوخت آرام گفت: ـ وقتی من عاشق و سرگشته ی تو شدم؛ اون آقا کجا بود؟ وقتی تو شدی خواب و خراکم؛ اون آقا کجا بود؟ وقتی که من ثانیه هام و در تو خلاصه کردم؛ این لعنتی کجا بود؟ راز تو مال منی! فکر این که کسی بهت دست بزنه من و به جنون می کشه؛ در حدی هستم که اون شخص و بکشم.  من از تو نمی گذرم تو عشقمی، نفسمی. قلبم دیوانه بی قرار شد، لب زدم: ـ سام من طاقت دوری از تو رو ندارم. چشمانش را بست و سرش آرام تکان داد. ـ منم عشق من. راز خیلی برام سخته ببینم کسی عاشق تو باشه. من هر لحظه و هر ثانیه بی قرار توام دختر! هق هق هایم بی امان شده بود.اعتراف حسام به عشقش مرا دیوانه تر و سر گشته تر می کرد؛ جز حسام کسی برایم مهم نبود: ـ سام من خیلی به تو وابسته شدم. بی تو میمیرم، میمیرم سام! انگشت ثوابه اش را بالا آورد و روی لبش گذاشت: ـ هیش اسم مرگ رو نیار که منم بی تو میمیرم. دستش را روی فرمان گذاشت و سرش را به دستش تکیه داد. من بی صدا گریه می کردم و سام در سکوت می شکست و می شکست. این اوج بد بختی برای دلهای عاشق ما بود. سرش را بلند کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد. ـ راز بسته گلم؛ دیگه گریه نکن، برو خونه و ببین باز هم در این مورد حرفی پیش میاد؟  از بس گریه کرده بودم که صدایم بالا نمی آمد: ـ باشه ولی می دونم این اول بدبختی منه، می دونم حرف آقا بزرگ جدیه. چانه اش منقبض شد؛ مشخص بود که دندان هایش را محکم بر هم می فشرد. ماشین را روشن کرد و از کنار پنجره کنارش را نگاه کرد و وارد خیابان شد. ـ نمی ذارم؛ زمین و زمان رو به هم می دوزم. نمی تونم عذاب بکشم و تورو با کسی ببینم. حس این که لمست کنه خراب که هیچ نابودم می کنه. فعلا می برمت خونه من و بی خبر نذار. هر دو در سکوت به روبرو خیره بودیم؛ حسام رانندگی می کرد و من هم به خیابان های شلوغ خیره بودم. نزدیک خانه ایستاد و به سمتم چرخید. ـ راز مراقب خودت باش، قوی باش و گریه نکن؛ خدای ما هم بزرگه. لبخندی زد؛ تلخیش اعماق جان و تنم را سوزاند. هر دو درد داشتیم. .دردی اعظیم که خانمان سوز بود. دست لرزانم را روی دستگیره گذاشتم؛ به خوبی می دانستم که حرف های دیشب جدی بوده! ـ سام دوستت دارم؛ این و بدون تا جون دارم وفادارتم و نمی ذارم کسی جات و بگیره، نمی ذارم کسی لمسم کنه. ـ منم دوستت دارم. به والله جهنه این دنیا بی تو.. دست راستش را مشت کرد و روی قلب زد. ـ این دل به عشق توی لا مصب می تپه و بس؛ می دونم وفا دارمی، برو به سلامت. با صدای آرامی خدا حافظی کردم. پیاده شدم و با شانه ای افتاده از کنار خیابان راه خانه را پیش گرفتم. دسته ی کیفم روی شانه ام سنگینی می کرد. شانه هایم به این حد ضعیف بود و نمی دانستم!؟ یا نه این اجبار تازه از راه رسیده ی آقا بزرگ شانه هایم را زخمی کرده و بال و پرم را شکسته؟! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🌺پند آموز🌺 📍🌺در هجده سالگی نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید . 📍🌸وقتی چهل ساله میشوید ، اهمیتی نمی دهید که دیگران در مورد شمــا چه فکر میکنند . 📍🌺و زمانی که شصت ساله میشوید ، پی میبرید که اصلا هیچکس در مورد شما فکر نمیکرده است! 📌❗وااای که چه آسان هدر میدهیم عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان 📌❕پس تا فرصت زندگی داری جانانه زندگی کن •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈• 🍒 @Dastanvpand 🍒 •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
💧پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌. این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی وحشی‌بودن‌ و حیوانیت ‌شناخته‌میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀 💞 معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند. در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود.. یا مرد باید میماند و یا زن... اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خودش به داخل قایق نجات پرید. زن در حالی که همسرش درون قایق نجات بود و خودش داخل کشتی در حال غرق شدن ایستاده بود فریاد زد و چیزی به همسرش گفت. معلم از دانش آموزان پرسید: "فکر میکنید آن زن چه چیزی را به شوهرش گفت؟" دانش آموزان فریاد زدند: "ازت متنفرم؟! ای کاش بهتر شناخته بودمت؟" معلم متوجه پسری شد که آرام در جای خود نشسته. از پسر خواست تا به سؤال پاسخ دهد. (فکر میکنی آن زن در لحظات آخر به شوهرش چه گفت؟). پسر جواب داد: "به نظرم زن گفته: مواظب بچه مون باش!" معلم با تعجب پرسید: "تو این داستانو قبلا شنیده بودی؟" پسر سرش را تکان تکانی داد و گفت: "نه ولی مامان من هم قبل از اینکه در اثر مریضیش از دنیا بره همینو به بابام گفت (مواظب بچه مون باش!)" معلم غمگین شد و گفت پاسخ تو درست است. کشتی غرق شد، مرد به خانه رفت و دخترش را به تنهایی بزرگ کرد. چندین سال بعد از اینکه مرد هم از دنیا رفت، یک روز دختر در حال مرتب کردن وسایل بازمانده از پدرش، کتاب خاطرات او را پیدا کرد. مشخص شد که در زمانی که حادثه غرق شدن کشتی اتفاق افتاد مادرش مبتلا به یک بیماری لاعلاج بود و واپسین روزهای زندگیش را میگذراند. به همین خاطر هم پدرش برای سوار شدن به قایق نجات مادرش را کنار زده بود. پدرش در دفترچه خاطراتش اینطور نوشته بود: " چقدر آرزو میکردم اکنون در اعماق دریا و در کنارت باشم، اما به خاطر دخترمان مجبورم که تو را تنها بگذارم تا همیشه در آنجا بیآرامی" داستان در اینجا تمام شد و کلاس در سکوتی مطلق بود. - گاهی در پس کارهای خوب و بد دلایل پیچیده ای وجود دارد که ما آنها را نمیدانیم یا آنقدر پیچیده اند که درک و فهم آنها بسیار سخت و دشوارست! - ️آنهایی که مثلا حساب رستوران را پرداخت میکنند دلیلی ندارد که ثروتمند باشند، آنها این کار را میکنند چون به دوستیشان بیشتر از پول اهمیت میدهند. - آنهایی که همیشه در محیط کار پیش قدم هستند از روی احمقی نیست، بلکه متوجه شده اند که بالاخره یکی باید کار را به عهده بگیرد. -آنهایی که بعد از دعوا زودتر عذرخواهی میکنند، الزاما طرف تقصیر کار دعوا نیستند، بلکه به احترام طرف مقابل این کار را میکنند. - آنهایی که مدام برای شما پیامک میفرستند از روی بیکاری نیست . به این خاطر است که شما در یاد و قلب آنها جای دارید. - یک روز ممکن هست بالاجبار برای همیشه از عزیزی جدا شویم. دلمان برای خاطرات و گفتگوهایی که با او داشتیم تنگ خواهد شد و آن دلتنگی شاید چند روز، چند ماه یا چندین سال طول بکشد! - ️یک روز فرزندمان عکسهای ما را با آن دوست نگاه میکند و میپرسد "این کیه؟" و ما در حالیکه شمعی در دست داریم جواب میدهیم "این همونیه که بهترین لحظه هایم را با او گذرانده ام!!!! ✅ این داستان زندگی همه ماست ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔥توجه🔥 ‌‌‌ 🔥توجه🔥 👈دوستانی که درخواست کانال را داده بودند سری عضو شوند 😍 این لینک موقتی تا نیم ساعت دیگه پاک خواهد شد سریع وارد لینک زیر شوید 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 ✈️✈️🚀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا