🌷🌷🌷
خیلی ساده بگم اکثر ما تبحر خاصی تو فریب دادن خودمون داریم. حقیقت رو می دونیم ولی هزار دلیل تو مغز و قلب مون می سازیم که حقیقت رو قبول نکنیم.
می دونیم اطرافمون داره چه اتفاقاتی میفته ولی چشمامون رو می بندیم و طوری خروپف می کنیم که انگار خواب خوابیم. که انگار هیچی نمی فهمیم.
ما با فریب دادن خودمون دنبال آرامشیم ... دنبال فرار از فکر و خیال ... ولی یه روز ، یه جا دیگه با فریب دادن خودمون هم آرامش به دست نمیاریم. اون وقت درد اصلی شروع میشه. حقیقت رو مزه می کنیم و دوست داریم تمام گذشته مون رو بالا بیاریم ...
خیلی ساده بگم ما می دونیم داره چی میشه. می دونیم اطرافمون چه خبره. فقط دنبال ذره ای آرامشیم. حتی به قیمت فریب دادن خودمون. همین اندازه غلط ... همین اندازه اشتباه...
👤حسین حائریان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در صورتی که روزانه از لوازم آرایش استفاده میکنید، بدن شما هر سال ۲٫۵ کیلوگرم مواد شیمیایی سمی از این طریق جذب میکند!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از گسترده سامان
🎉#وااااای_این_کانال_محشررره🎊
کاراش فانتزیه هر طرح و هر رنگی ام که بخوای درست میکنه عااااالیه🌈
💥مناسب برای#خانمهاآقایون_کودکان
و...
🎨 بانازل ترین قیمت اونم تو این گرونی😱
📚زود وارد کانال شین خودتون ببیند🏃♀️
🛒وقتشه خریداتو آنلاین کنی😉
🛍با#نوشت_افزارقلم🖍👇
🏹 https://eitaa.com/joinchat/1479999547C5ca9663253
🔴هنو واستادی که😐بدودیگھ🏃♂عه
هدایت شده از بنر مریم ...
❌حیف نیست این کانالو از دست بدی؟؟🤔😣
🏃♂بیا فقط #قیمتارو ببین😍
https://eitaa.com/joinchat/1479999547C5ca9663253
🖍🖌📌تک فروشی به قیمت عمده😱
https://eitaa.com/joinchat/1479999547C5ca9663253
🏃♀بیا،پشیمون شدی لفت بده👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رستوران شام در آسمان😍
رستورانی است در فضای کاملا باز که در سرتاسر دنیا بیش از 60شعبه دارد.
باید روی صندلی بنشینید و کمربند خود راببندید تا توسط یک جرثقیل به ارتفاع 45 متری کشیده شوید..
ترفند رستوران داری
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
#عشق_و_نفرت
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ اورا می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که“تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کردسعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_زیبا_اموزنده📚
✍پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.
غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .
حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.
پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.
پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست
🎀به راستی
قدر عافیت کسی میداند که به مصیبتی گرفتار آید...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_پرنده_دانا📚
✍یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:
پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست..
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور.برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی.
مرد شگارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد.
پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟
پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟
مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.
☘پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در زمین شورهزار است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_طنز📚
✍روزی پیرمردی نامه ای به پسرش که در زندان بود نوشت:
پسرم امسال نمی توانم زمین را شخم بزنم، چون تو نیستی و من هم توانش را ندارم .
پسر در جواب نامه پدر نوشت:
پدر، حتی فکر شخم زدن زمین را هم نکن ، چون من پول هایی که دزدیده ام را آنجا دفن کرده ام .
پلیس ها که نامه پسر را خوانده بودند ،تمام زمین را کندند اما چیزی پیدا نکردند .
پسر نامه دیگری برای پدرش نوشت و گفت:
پدرجان، این تنها کاری بود که توانستم برایت انجام دهم ،
زمین ات آماده است !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_هایی_از_اذکار_مجَرَّب🕯📜
پاداش صلوات را کسی جز خداوند نمی داند.
✍مرحوم شیخ ابوالفتوح رازی با سند خود از رسول خدا (ص) نقل نموده که فرمود:
هنگامی که مرا در معراج به آسمان بردند، ملکی را دیدم که هزار دست داشت، و در هر دستی هزار انگشت داشت، و با انگشتان خود مشغول محاسبه بود. پس من به جبرئیل گفتم: این ملک کیست و حساب چه چیزی را میکند؟ جبرئیل گفت: «این ملک مأمور است که قطرههای باران را شماره کند، و او میداند که تا کنون چند قطره باران از آسمان فرود آمده است» پس من به آن ملک گفتم: آیا تو میدانی که از اوّل دنیا تا کنون چند قطره باران از آسمان فرود آمده است؟ آن ملک گفت: «یا رسول الله، سوگند به خدایی که تو را به حقّ مبعوث به نبوّت نموده است، من اضافه بر آن میدانم که چند قطره از باران تا کنون به دریا ریخته شده و چند قطره به زمین ریخته شده و چند قطره در شهرها و معمورهها ریخته شده، و چند قطره در بستان ریخته شده، و چند قطره در شوره زار ریخته شده، و چند قطره در قبرستان ها ریخته شده است»
پس من از حافظه و محاسبه او تعجّب نمودم و آن ملک گفت: یا رسول الله، من با این توانی که دارم از محاسبه ثواب برخی از اعمال [امّت تو] عاجز هستم! گفتم: از محاسبه ثواب چه عملی عاجز هستی؟ آن ملک گفت: اگر گروهی از امّت تو در جایی جمع شوند و نام تو بین آنان برده شود و بر تو صلوات بفرستند، من قدرت محاسبه ثواب آن را ندارم.
تفسیر ابوالفتوح رازی📚
منازل الاخرة
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌سه داستان زیبای سه ثانیهای💌
روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزی كه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت.
«این یعنی ایمان»🌱
كودک یک ساله اى را تصور كنيد، زمانيكه شما او را به هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند او را خواهيد گرفت.
«اين يعنى اعتماد»🌱
هر شب ما به رختخواب ميرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم , با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک ميكنيم.
«اين يعنى اميد»🌱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_کوتاه_اموزنده📚
#شَرط
✍مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد.
گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.» سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بار و بندیل خودش بسته و فکرِ سفر است
جانِ آن که روَد از خانه برون در خطر است
پس هر آنکس که به بهداشت توجّه نکند
بیگمان درصد خر بودنِ او بیشتر است
عدّهای آن وَرِ باماند و فقط میگویند
مرگ دست کُرونا نیست،قضا و قدَر است
یک نفر نیست به این عدّه بگوید پشمک!
کُرونا باعثِ کُشتارِ هزاران نفر است
هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!
تا رعایت نکنی اشک و دعا بی اثر است
“ای که از کوچه معشوقهی ما میگذری”
لااقل ماسک بزن، مرگ همین دور و بَر است
#کرونا_را_جدی_بگیریم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سامسونگ از نمونه آزمایشی رباتی رونمایی کرده که در کارهای خونه میتونه به صاحبش کمک کنه! این ربات با سنسورها و هوش مصنوعی که داره میتونه لباسها رو جابجا کنه، ظرفها رو در ظرفشویی قرار بده، میز رو بچینه، برای صاحبش نوشیدنی بریزه و اون رو برای صاحبش ببره و بعداً لیوانش رو تحویل بگیره! سامسونگ اعلام کرده این ربات فعلا در حال توسعه است و زمان و قیمتی برای عرضه اون اعلام نکرده است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آدم های خـــــوب از یاد نمیرن !
از دل نمیرن !🍂🌸
از ذهن نمیرن !
ولی زودتر از این که
فکـــــرش رو بکنی از پیشت میرن...🍁
قــــــــــدر خوبها را بدانیم.🍂🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان کامل خسرو و شیرین نظامی به نثر
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتكب تجاوز به حقوق مردم میشود. او كه با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یك روستایی بساط عیش و نوش برپا میكند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.
هنگامی كه هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میكند: اسب خسرو را میكشد؛ غلام او را به صاحب باغی كه داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد كه چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردكه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شكوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان میگذرد تا اینكه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شكوه و جمال ملكهای كه بر سرزمین ارّان حكومت میكند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میكشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان كه دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میكرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تكاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد.
هنگامی كه شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میكند و به واسطهی ساكنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی كوهی در همان نزدیكی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میكشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند.
شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود كه خدمتكارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینكه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مكانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را كه شاپور نقاشی كرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان كرده و باز هم پریان را در این كار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند.
༺📚════════
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
هر کسی که قدم به زندگی شما میگذارد، یک معلم است.
حتی اگر شما را عصبی کند باز هم درسی به شما آموخته است زیرا محدودیتهای شما را نشانتان داده است.
پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد.
هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله زندگی بگذرد، همهچیز درست میشود...
از همه چالشها لذت ببرید؛
هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است...
خوشبختی در مسیر است، نه در مقصد!
༺📚════════
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پیرمرد هر بار كه میخواست اجرت پسرك واكسیِ كر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسكناس مینوشت. این بار هم همین كار را كرد. پسرك با اشتیاق پول را گرفت و جملهای را كه پیرمرد نوشته بود، خواند.
روی اسكناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند.
پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدی. پسرك خندید با صدای بلند، هرچند صدای خنده خود را نمیشنید.
همیشه پر از مهربانی بمان و دلیل شادی دیگران باش، حتی اگر هیچکس قدر مهربانیت را نداند، این ذات توست که مهربان باشی، تو خدایی داری که به جای همه برایت جبران میکند.
༺📚════════
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یه زوج 60 ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون كه یه جشن كوچیك دو نفره بگیرن. وقتی توی پارك زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء كوچیك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینكه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر كدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میكنم.
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تكون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: خب… این خیلی رمانتیكه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم… آرزوی من اینه كه یه همسری داشته باشم كه 30 سال از من كوچیكتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تكون داد و پوف! مرد 90 سالش شد!
نتیجهء اخلاقی: مردها ممكنه زرنگ باشند ، ولی فرشته ها زن هستند!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چه متن قشنگیه :
قوی کسی است که,
نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند،
و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند!!
هر گاه زندگی را جهنم دیدی,
سعی کن پخته از آن بیرون آیی...
سوختن را همه بلدند!!
زندگی هیچ نمیگوید, نشانت میدهد!!
با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد...
یکی رفت و،
یکی موند و،
یکی از غصه هاش خوندو
یکی برد و،
یکی باخت و،
یکی با قسمتش ساختو
یکی رنجید،
""یکی بخشید""
یکی از آبروش ترسید
یکی بد شد،
یکی رد شد،
یکی پابند مقصد شد
تو اما باش،
"""خدا اینجاست..."""
با خود عهد بستم که به چشمانم بیاموزم،
فقط زیبائی های زندگی ارزش دیدن دارد،
و با خود تکرار می کنم که یادم باشد،
هر آن ممکن است شبی فرا رسد،
و آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر برایم ممکن نگردد،
پس هرگز به امید فردا "محبت هایم را ذخیره نکنم "،
و این عهد به من جسارت می دهد که به عزیزترین هایم ساده بگویم :
خوشحالم که هستید و هستم ..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔸اگر پوست 3 پرتقال رسیده و تمیز را در 3 لیوان آب بجوشانید و بعد آنرا با عسل شیرین کرده و میل کنید، دچار سرماخوردگی نمی شوید!
🔸اینکار مقاومت بدن رابسیار بالا می برد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ایده جالب برای عکاسی حرفهای 📸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_78
دانیال به خودش اومد ودستشو انداخت دور شونه مو بیشتر منو کشید سمت خودش
افرادی جمع که تاحالا به نگاه خاصی نگامو میکردند انگار که خیالشون از رابطه ی ما راحت شده بود دوباره هر کدومشون مشغول کار خودشون شدند
لبخند رضایت آمیزی زدم (من همیشه بازیگر خوبی بودم هستم وخواهم بود)
دیشب نسترن جون زنگ زد وخانوادگی ما را برای امروز شام دعوت کرد
دانیال بهم گفت که خودش میاد دنبالم ولی من بهش گفتم که لزومی نداره بیاد چون من قرار با مامان اینا بیام دانیال کلاس رقص رو کنسل کرده بود اینو وقتی فهمیدم که در زمان مقرر نیومد دنبالم ولی فعلا در موردش باهم صحبت نکرده بودیم
عصر با مادرم اینا رفتم خودمون بودیم مهمون دیگه ای نداشتند
نسترن:دعوتتون کردیم تا درمورد مراسم عروسی صحبت کنیم
این حرف من رابه فکر فرو برد اضطرابی رو در دلم به وجود آورد امیدوار
بودم داستان به جشن عروسی نرسه ولی رفتارهای اخیر دانیال نگرانم میکرد امیدوار بودم با این بدرفتاری های من وکم محلی هام پا پس بکشه ولی اون....
اوایل نامزدی وقتی رفتار خوبی باهاش نداشتم عصبانی میشدولی مدتیه برعکس صبوری میکنه آرامش بیشتری داره وبیشتر باهام راه میاد
همه نشستند و شروع کردند به بحث وهر کسی نظری میاد
مامان نسترن:بنظر من بهتره بچه ها از فردا برن دنبال رزرو تالار واتلیه عکس تا حالاشم دیرشده
-بنظر من آتلیه ی عکس خرج اضافیست
همه توجه ها به من جلب شد این حرف رو بدون فکر گفتم البته فکر کردم ولی فکر درست وحسابی نه فقط به این فکر کردم
من ودانیال وآتلیه عکس یعنی مصیبت...
مامان نسترن:دخترم منظورت چیه؟
با بی تفاوتی گفتم:خوب ... راستش بنظر من اینجور کارها خرج اضافی رو دستمون میذاره
خرج اضافی؟ولی این یه کار ضروریه در ضمن یعنی تو نمیخوای دوتا عکس از جشن عروسیتون یادگاری داشته باشی
-خوب چرا؟خودمون تو همون جشن چند تا عکس میگیریم تموم
-وااا این چه حرفیه فردا پس فردا مردم چی میگن؟مردم هیچ اصلا چند سال دیگه اگه بچه های شما خواستند عکس عروسیتونو ببینند چی قرار نشونش بدین؟از تو بعیده سوگند جون
مامان:سوگند تو که همیشه میگفتی من تو جشن عروسیم حتما میرم معروفترین آتلیه ی شهر
_نمیدونستم چه جوابی بدم
دانیال هم تو این مدت چیزی نمیگفت وفقط نگاهمون میکرد البته لازم نبود چیزی بگه چون اصولا همه همیشه به نفع اون صحبت میکنند
مامان نسترن: مادرجون سفارش کردند بهتون بگم همه چیز باید عالیه باشه بالاخره دانیال یکی یه دونه ی فامیل
تودلم گفتم:همین شمایید که اعتماد به نفس بیخودی به این بچه دادین دیگه حالا فکر میکنه کیه
بعد ازاون بحث رفت سمت تعداد مهمون ها وبقیه تشریفات .
سرم به شدت درد میکرد بلند شدم رفتم یه آبی به دست وصورتم زدم وبعد یه گوشه ی سالن که دور از جمع بود وتاریک بود نشستم چشمامو بستم ورفتم تو فکر
فکر آینده نگرانم کرده بود همه چیز داره همونی میشه که دانیال میخواد
بشه برعکس تصورات من....
چشم هامو باز کردم دیدم دانیال رو به روم نشسته وخیره شده به من
-توکی اومدی من نفهمیدم
_چند دقیقه بعدازتو
_متوجه اومدنت نشدم
_برای اینکه خوابت برده بود
_نخوابیده بودم داشتم فکر میکردم
_چیه نکنه داشتی دنبال یه پشنهاد خارق العاده ی دیگه ای میگشتی
جوابی ندادم
_باحالت جدی گفت:این حرف ها چی بود که میزدی؟
_کدوم حرفا؟
_همین حرفات راجع به آتلیه عکاسی
_من فقط یه پیشنهاد دادم
_واقعا که پشنهاد مزخرفی بود
_نگاش کردم...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_79
_اما مطمئنا پشت این پشنهاد هدفی هم بوده
_خوب اون که مسلمه
_اونوقت میشه بپرسم چی بوده؟
_صرفه جویی در هزینه
با شنیدن این حرفم زد زیرخنده
-صرفه جویی در هزینه؟
-بله صرفه جویی درهزینه کجای این خنده داره؟
-بگو کجاش خنده دار نیست چشماتو خوب باز کن عزیزم واقعیت ها رو ببین تو با یه پسر تازه لیسانس گرفته ای که دوروز کار پیدا کرده طرف نیستی شوهر تو منم . دانیال محمدی وارث اصلی ثروت خاندان محمدی کسی که صرفه جویی براش واژه ی مسخره ایی
جوابی ندادم به جاش پوزخندی زدم
-سوگند با من روراست باش تو این چند ماه من تو رو خوب شناختم
دهنتو که باز میکنی حرفی رو بزنی من تا ته اشو میخونم .هم من وهم خودت خوب میدونیم که منظور تو صرفه جویی نیست منظور تو چیز دیگه اییه
-آقای محترمی که ادعا میکنی منو خوب میشناسی بگو ببینیم منظور من چی بوده؟
نگاه عمیقی بهم کرد وگفت:تو میدونی که تو آتلیه عروسی چه خبره؟
و این درست چیزیه که تو به قول خودت حتی دوست نداری بهش فکر کنی تو ای که همیشه ی خدا ازم گریزونی تو اتلیه ی عروسی باید ساعاتی سختی رو کنار من نزدیک من ودر آغوش من بگذرونی و تو نمیخوای این اتفاق بیفته
آروم براش کف زدم وگفتم:آفرین خوب فهمیدی حالا که تو منظور من و فهمیدی باید یه کاری بکنی
_مثلا چکار؟
-مثلا هم پای من شو وبگو قضیه ی اتلیه ی کنسله
حالت جدی گرفت وگفت:واقعا تو راجع به من چی فکر کردی؟تو از من فرار کنی ومن هم تو این راه کمکت کنم نخیر خانم لازمه به شما یادآوری کنم که یه ماه دیگه شما به معنای واقعی همسر من خواهید شد برفرض که صبح روز عروسی ازمن دوری کردی شب عروسی رو میخوای چکار
کنی؟
_با گفتن این حرف لبخندی زدوخیره شد به چشمام
_تو دلم گفتم اقا پسرشاید اصلا داستان به اونجا ها نکشه...
_نمیخوای جواب بدی؟
از جام بلند شدم :جواب بمونه برای همون موقع
این حرف و زدم و رفت کنار جمع سنگینی نگاه دانیال رو که از پشت سر نگام میکرد رو خودم احساس کردم تو تاریکی نشسته بود ولی میدونستم منو میبینه از همونجا لبخند همیشگیمو براش زدم مطمئن بودم که میبینه ساکت نشستم وبه همونجایی نگاه کردم که اون نشسته بود میدونستم که هر دو داریم افکارمون رو سرو سامان میدیم وبه راه های شکست دادن هم فکر میکنیم ....
_قصه ی ما قصه ی جالبیه هر دو از اینده میترسیم اون از افکارو نقشه های من میترسه ومن از قدرت وکارهای اون....
از فردای اون روز بنابر دستورات خانواده راه افتادیم دنبال رزرو تالار و آتلیه ی عکس عروسی .پشنهاداتی داده بودند که حتما بایدانتخاب هامون از بین اون ها می بود.البته برای من مهم نبود که این عروسی
لعنتی کجا و چه جوری برگزار شود.من در افکار خودم بیشتر دوست داشتم که اصلا این عروسی برگزار نشه وخیلی هم به این فکر امیدوار بودم
البته این بی تفاوتی من دانیال رو عصبانی میکرد
_میشه بپرسم چرا نظری نمیدی؟
این سوال رو وقتی پرسید که بعد از دیدن یکی از تالارها نظرم پرسید
منم در جوابش گفتم :نمیدونم تو خودت دوست داری رزروش کن
وبعد شونه هامو انداختم بالا ورفتم
-برای اینکه برام مهم نیست
-چرا مهم نیست؟منظورت چیه؟یعنی برا تو مهم نیست عروسیت تو کدوم
تالار برگزار شه چه جوری برگزار شه؟
-نه
آخه واسه چی؟آدم یه بار تو عمرش ازدواج میکنه وبرا اون روز سنگ
تموم میذاره وبرای اومدنش لحظه شماری میکنه اونوقت تو هیچ ذوقی برای اون روز نداری
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_80
_بی هوا گفتم:ولی خیلی ها هستند که تو زندگیشون بیشتر از یه بار ازدواج میکنن
با این حرف من سرجاش میخکوب شد با وحشت وبهت نگام کرد:منظورت از مزخرفات چیه؟
-بی تفاوت گفتم :منظور خاصی نداشتم
شونه هامو گرفت وگفت:نه تو منظوری داشتی ولی خوب گوشاتو باز کن و ببین چی میگم من وتو یه بار تو عمرمون ازدواج میکنیم ویه بارهم جشن عروسی میگیریم
خواستم بگم من وتو باهم یه بار ازدواج میکنیم ولی بعدا میتونیم ازدواج های جداگانه ای هم داشته باشیم
ولی دیدن قیافه اش با اون صورت سرخ و چشمهای قرمزو فک قفل شده باعث شد حرفمو بخورم ولی ناخودآگاه زدم زیر خنده
-به چی میخندی؟
-خوب معلومه به تو؟
-کجای من خنده دار؟
-این چند وقته خیلی تلاش میکردی عصبانی نشی هرکاری میکردم تا
عصبانیت کنم ولی تو عصبانی نمیشدی ولی بالاخره من پیروز شدم وتونستم تورو عصبانی کنم
اولش جا خورد ولی بعد به خودش اومد وگفت کی گفته من الان عصبانیم؟
چی؟ یعنی تو الان عصبانی نبودی؟
_معلومه که نه
_برو بابا داشتی از عصبانیت منفجر میشدی هنوزم صورتت قرمزه
_دستم و تو کیفم کردم ویه آینه درآوردم وگرفتم جلوش
_بگیر آثار عصبانیت رو تو چهره ات مشاهده کن
روش برگردونند وگفت:حالا هرچی؟برفرض که عصبانی بودم این که امرغیر طبیعی نیست
_چرا اتفاقا هست میدونی آخرین بار کی سر من داد زدی؟وباهام با عصبانیت رفتارکردی؟راستشو بخوای اصلا یادم رفته بود که تو هم بلدی عصبانی شی
برگشت سمتم به زور خودشو کنترل کرده بود که نخنده و جدی باشه
بهتره بحث و عوض نکنی از این به بعد هر کجا رفتیم باید خوب نگاه کنی ونظر بدی
-با اینکه برام مهم نیست ولی عیبی نداره اگه عشقم کشید نظرمو میگم
-باید بگی فهمیدی؟
من که راهم کشیده بودم ورفته بودم خودم و زدم به نشنیدن وجوابشو ندادم
چند تا تالار دیگه رو هم دیدیم ولی پسند نکردیم تا اینکه وارد یکی از تالارها شدیم محیط داخلی تالار و دکورش مورد پسند من قرار گرفت و تصمیم گرفتیم همونجا رو رزرو کنیم
بعد از اون رفتیم دنبال آتلیه ی عکس واز یکیشون وقت گرفتیم البته نزدیک بود که یه جنجال کوچک هم اونجا به راه بیفته که شکر خدا دانیال صبوری کردو کوتاه اومد البته اونم به خاطر تهدیدهای من مدیر آتلیه پشنهاداتی مطرح کرد مبنی بر اینکه عکس اسپورت هم میخواین؟
_گفتم نه
مادیلینگ چطور؟
-نه
-طرح آشنایی
-نه
دانیال به حرف اومد وگفت چرا که نه ما همه ی اینا رو میخوایم
از دانیال اصرار از من انکار واخر سر هم تهدیدش کردم که یا فقط عکس های ساده ی عروسی و یا کلا هیچی و دانیال آخر سر کوتاه اومدوبه همون عکاس های معمولی رضایت داد
همه چیز داشت خوب پیش میرفت همونطور که انتظار میرفت روزها پشت سرهم میومدند ومیرفتند ولی معجزه ای که من میخواستم اتفاق نمی افتاد باید دنبال فکر دیگه ای باشم ونقشه ی دیگه ای بکشم....
تو این مدت دلم اصلا نمیخواست خونه ی دانیال رو ببینم .هر بار که دانیال میخواست من وببره واونجا رو نشونم بده یه بهانه ای میاوردم واز رفتن سرباز میزدم ولی بالاخره مجبور شدم برم .به توصیه مادرم و بقیه.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_82
تو دلم گفتم مهم نیست که من ازش خوشم بیاد یا نه ولی بجاش گفت
-اره
-خیالم راحت
-خیالت راحت راحت
جلو یه شیرینی فروشی وایستادو یه جعبه شیرینی خرید
اینم بخاطر بازدیدجنابعالی ازخونه ی قشنگ من وتو
لبخندی زد و در جواب لبخندی تلخی زدم تو دلم گفتم :خونه ی من وتو نه فقط خونه تو .....
بعد از چند هفته جهیزیه ام رو کامل خریدم وبردیم تو اون خونه ی قشنگ چیدیم همه خوشحال بودم مادروپدر من ودانیال خود دانیال اقا
نادرو دختر عمه لیلا......تنها کسی که خوشحال نبود من بودم
همه بهم تبریک میگفتند مادرم خونه رو پسندیده بود:دخترم مبارکت باشه ایشاالله تو این خونه کنار همسرت زندگیه خوبی داشتی باشی
جوابش یه لخند زورکی بود آروم طوری که فقط خودم شنیدم گفتم:مبارک صاحبش باشه......
بالاخره رسید اون روزی که دوست نداشتم بیادشب رو تا صبح خوابم نبرد فکر اینکه فردا دیگه من تو این خونه نیستم وروی تخت خودم نخوابیدم داشت دیوونه ام میکرد
اگه همه چیز اون جوری که من میخواستم نمیشد چه خاکی تو سرم باید میریختم برای اولین بار بعد از این سه ماه احساس بدبختی کرد
وقتی کارهام رو مرور میکردم میدیدم که از اولش خریت کردم نباید به دانیال جواب مثبت میدادم باید از اول فکر اینجاشو میکردم فکر اینکه همه چیز همیشه اونی نمیشه که ما میخواییم من نباید سر زندگیم
ریسک میکردیم ....
این افکار مزخرف نذاشتن یه لحظه آروم بگیرم صبح بلند شدم ودو رکعت نماز خوندم از خدا خواستم بهم کمک کنه من باید قوی باشم ازش
خواستم همه چیز همونی بشه که من میخوام...
دردو دلم با خدا آرومترم کرد ساعت شش صبح وقت آرایشگاه داشتم
خود دانیال اومد دنبالم برعکس من اون خیلی خوشحال وشارژ بود
-وای امروز خیلی کار داریم فکرشو که میکنم خسته میشم ولی انصافا به خستگیش می ارزه یه بار که بیشتر تو عمرمون این اتفاق نمیوفته بعدا همه ی اینا برامون خاطره میشه
اون حرف میزدو من غرق افکار خودم بودم رسیدیم آرایشگاه و پیاده شدم رفتم داخل آرایشگاه.
زمان داشت سریعتر از اونی که فکرشو میکردم به خودم که اومدم
آرایشگرم بهم گفت:عروس خانم تموم شد ببین پسند میکنی
نگاهی به آینه کردم شنیده بودم کار دستش خوبه برای اولین بار تو اون روز لبخندی زدم
دستیار آرایشگاه گفت:خوش به حال آقا داماد با این عروس خوشگلش
جوابی ندادم زنگ زدم دانیال و گفتم که من حاضرم اونم گفت که تا چند دقیقه دیگه میاد دنبالم از اینجا باید میرفتیم آتلیه .اونجا جایی بود
که اصلا دوست نداشتم برم
پانزده دقیقه بعد دانیال اومد دنبالم ماشین عروس رو گل زده بودند
قشنگ شده بود
ماشین همون بی ام وه ی مشکی خوشگل دانیال بودکه با گلهای رز قرمز تزئینش کرده بودند
دانیال نگاه پر از تحسینی بهم کرد:دلم میخواد ببینم حالا هم کسی پیدا میشه که بتونه بگه عشق من خوشگل نیست لایق من نیست
_لبخندی زدم
-فوق العاده شدی عزیزم
-مرسی
باکمک دانیال سوار ماشین شدم رفتیم سمت آتلیه عکاسی به موقع رسیده بودیم. عکاس کار خودش رو شروع کرد دقایق اول کارها خوب پیش رفت اول چند تا عکس تکی از عروس وداماد انداختند دوست
داشتم این روند ادامه پیدا کنه ولی مطمئن بودم که این اتفاق نخواهد افتاد
بعد از اون چند تا عکس در ژست های ساده ی کنار هم وایستادن وپشت به پشت هم وایستادن و دست در دست هم وایستادن و...گرفتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه...
عکاس:داماد دستتو دور کمر عروس بذار عروس به پشت خم شو رودست داماد داماد خم شو روی عروس گردن عروس رو ببوس
من:من از این ژست خوشم نمیاد
-منظورتون چیه؟
-منظورم اینکه نمیخوام این مدل عکس تو آلبومم باشه
دانیال:سوگنددددد....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_81
_بهتر بود برای تکمیل جهزیه ام سری به خونه ام میزدم و بنابر نیاز وسایلمو میخریدم
خود دانیال اومد دنبالم وباهم رفتیم خوشحال بود از اینکه میخواد خونه
مون رو بهم نشون بده خونه ی دانیال تو یکی از محلات خوب شهر بود .
خونه یه حیاط نسبتا بزرگ داشت که پر از گلکاری های زیبا بود جلوی خونه یه ایوان بزرگ بود که باچند تا صندلی زیبا ویه میز تزیین شده بود
گوشه ی حیاط یه تاب دونفره ی قشنگ هم بود .خود خونه هم نسبتا بزرگ بودطبقه ی اول یه پذیرایی بزرگ بود با یه آشپزخانه وسرویس بهداشتی وطبقه ی بالا یک اتاق مهمان داشت که با یه فضای نشیمن از
۳ تا اتاق دیگه جدا شده بود یکی از این سه اتاق به نسبت دوتای دیگه بزرگتر بود.این اتاق اتاق من ودانیال بود.رنگ اتاق یاسی بود وروی یکی از دیوارهاشو کاغذ دیواری شیکی پوشانده بودکه ترکیب رنگ بنفش و زرد و را داشت اتاق یه پنجره ی بزرگ هم رو به حیاط داشت این پنجره به
بالکن خونه هم راه داشت .
میشد گفت که خونه خونه ی دوست داشتنی هست البته اونو قبل از اومدن به اینجا میدونستم وبرای همین دلم نمیخواست بیام دلم
نمیخواست خونه ای رو دوست داشته باشم که میدونستم مال من نیست ....
دانیال در تمام مدت با اشتیاق خونه رو به من نشون میدادو قصه بافی میکرد
ماشینم که پارک میکنم وپیاده میشم میبینم به به عجب بوی قورمه سبزی پیچیده تو خونه.خانم خونه ام روی این ایوان جلوی در انتظارمو میکشه وبهم لبخند میزنه و خسته نباشید میگه وارد خونه که میشم یه چای تازه دم برام میاره بعدخودشم میاد میشینه کنارم از کار وبارم میپرسه بعد بلند میشیم باهم بساط شام رو حاضر میکنیم یه شام
خوشمزه میخوریم وبعد من بلند میشم ظرف ها رو میشورم تو هم میوه
حاضر میکنی ومیریم دوتایی پای تلویزیون میشینیم وسریال مورد علاقمونو نگاه میکنیم و شبم سر وقت من بلند میشم دست همسرم و میگیرم باهم میریم سمت اتاق خوابمون......
اون تعریف میکردو من تودلم به خوش باوری های اون میخندیدم هیچ وقت هیچ کدوم از اینها اتفاق نخواهد افتادالبته شاید یه روزی این خونه
بتونه همچین زندگی را در خود ببینه ولی اون روز من اینجا نیستم خونه را که کامل دیدیم. اومدیم بیرون دانیال تو حیاط ازم پرسید
-خوب نظرت چیه؟
بی تفاوت گفتم:خوبه
-خوبه...فقط همین
-خوب آره پس میخواستی چی بگم
-چرااااا..گفتم که خوبه
با این لحنی که تو گفتی خوبه یعنی اینکه پسند نکردی
-مگه لحنم چجوری بود؟
-بی تفاوت وبی احساس و این یعنی اینکه از خونه خوشت نیومد
-چرا بابا من ازش خوشم اومد خونه به این قشنگی واسه چی خوشم نیاد
_ولی رفتارت اینو نشون نمیده
-میشه بپرسم رفتارم باید چه شکلی باشه که نشون بده ازش خوشم میاد
_تو هیچ هیجانی برای دیدن هیچ کجای خونه نشون ندادی وشاید اگه من نبودم تو از همین حیاط نگاه سرسری به خونه میکردی و راهتو میکشیدی میرفتی .تو باید خودت میرفتی داخل همه جای خونه رو با اشتیاق نگاه میکردی هر دری را که میدیدی باز میکردی تا ببینی پشتتش
چه خبره وبعد در مورد هر جایی که می دیدی نظر میدادی درمورد رنگشون ودرمورد اینکه چه چیزی هایی برا دکوراسیونشون بخریم ولی تو هیچ کدوم از این ها رو نکردی نا سلامتی اینجا قرار خونه ی ما بشه
»جوابی ندادم رفتم سمت ماشین ودر باز کردم و نشستم توش موقع خارج شدن از خونه نگاهی دیگه به نمای خونه انداختم وبه خودم
گفتم :سوگند تو نباید دل به این خونه ی زیبا ببندی اینجا مال تو نیست
خانم این خونه تو نیستی خانم این خونه تو نیستی تو نیستی.......
-اگه دوستش نداری میتونیم بعدا بفروشیمش و یکی بهترشو بخریم
چی رو بفروشیم؟منظورت خونه است؟
خوب آره الان وقت نمیشه بفروشمش ولی چند ماه دیگه میتونم اینکا رو بکنم
-نه بابا لازم نکرده بفروشی خونه به این قشنگی
-یعنی این نظر واقعیته
-خوب معلومه که نظر واقعیمه
پس از شش خوشت اومد...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تو خارج عید قربان ندارن اینا اینجوری پررو شدن 🐏
#گوسفند
#حیوانات
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662