#با_تو_هرگز_78
دانیال به خودش اومد ودستشو انداخت دور شونه مو بیشتر منو کشید سمت خودش
افرادی جمع که تاحالا به نگاه خاصی نگامو میکردند انگار که خیالشون از رابطه ی ما راحت شده بود دوباره هر کدومشون مشغول کار خودشون شدند
لبخند رضایت آمیزی زدم (من همیشه بازیگر خوبی بودم هستم وخواهم بود)
دیشب نسترن جون زنگ زد وخانوادگی ما را برای امروز شام دعوت کرد
دانیال بهم گفت که خودش میاد دنبالم ولی من بهش گفتم که لزومی نداره بیاد چون من قرار با مامان اینا بیام دانیال کلاس رقص رو کنسل کرده بود اینو وقتی فهمیدم که در زمان مقرر نیومد دنبالم ولی فعلا در موردش باهم صحبت نکرده بودیم
عصر با مادرم اینا رفتم خودمون بودیم مهمون دیگه ای نداشتند
نسترن:دعوتتون کردیم تا درمورد مراسم عروسی صحبت کنیم
این حرف من رابه فکر فرو برد اضطرابی رو در دلم به وجود آورد امیدوار
بودم داستان به جشن عروسی نرسه ولی رفتارهای اخیر دانیال نگرانم میکرد امیدوار بودم با این بدرفتاری های من وکم محلی هام پا پس بکشه ولی اون....
اوایل نامزدی وقتی رفتار خوبی باهاش نداشتم عصبانی میشدولی مدتیه برعکس صبوری میکنه آرامش بیشتری داره وبیشتر باهام راه میاد
همه نشستند و شروع کردند به بحث وهر کسی نظری میاد
مامان نسترن:بنظر من بهتره بچه ها از فردا برن دنبال رزرو تالار واتلیه عکس تا حالاشم دیرشده
-بنظر من آتلیه ی عکس خرج اضافیست
همه توجه ها به من جلب شد این حرف رو بدون فکر گفتم البته فکر کردم ولی فکر درست وحسابی نه فقط به این فکر کردم
من ودانیال وآتلیه عکس یعنی مصیبت...
مامان نسترن:دخترم منظورت چیه؟
با بی تفاوتی گفتم:خوب ... راستش بنظر من اینجور کارها خرج اضافی رو دستمون میذاره
خرج اضافی؟ولی این یه کار ضروریه در ضمن یعنی تو نمیخوای دوتا عکس از جشن عروسیتون یادگاری داشته باشی
-خوب چرا؟خودمون تو همون جشن چند تا عکس میگیریم تموم
-وااا این چه حرفیه فردا پس فردا مردم چی میگن؟مردم هیچ اصلا چند سال دیگه اگه بچه های شما خواستند عکس عروسیتونو ببینند چی قرار نشونش بدین؟از تو بعیده سوگند جون
مامان:سوگند تو که همیشه میگفتی من تو جشن عروسیم حتما میرم معروفترین آتلیه ی شهر
_نمیدونستم چه جوابی بدم
دانیال هم تو این مدت چیزی نمیگفت وفقط نگاهمون میکرد البته لازم نبود چیزی بگه چون اصولا همه همیشه به نفع اون صحبت میکنند
مامان نسترن: مادرجون سفارش کردند بهتون بگم همه چیز باید عالیه باشه بالاخره دانیال یکی یه دونه ی فامیل
تودلم گفتم:همین شمایید که اعتماد به نفس بیخودی به این بچه دادین دیگه حالا فکر میکنه کیه
بعد ازاون بحث رفت سمت تعداد مهمون ها وبقیه تشریفات .
سرم به شدت درد میکرد بلند شدم رفتم یه آبی به دست وصورتم زدم وبعد یه گوشه ی سالن که دور از جمع بود وتاریک بود نشستم چشمامو بستم ورفتم تو فکر
فکر آینده نگرانم کرده بود همه چیز داره همونی میشه که دانیال میخواد
بشه برعکس تصورات من....
چشم هامو باز کردم دیدم دانیال رو به روم نشسته وخیره شده به من
-توکی اومدی من نفهمیدم
_چند دقیقه بعدازتو
_متوجه اومدنت نشدم
_برای اینکه خوابت برده بود
_نخوابیده بودم داشتم فکر میکردم
_چیه نکنه داشتی دنبال یه پشنهاد خارق العاده ی دیگه ای میگشتی
جوابی ندادم
_باحالت جدی گفت:این حرف ها چی بود که میزدی؟
_کدوم حرفا؟
_همین حرفات راجع به آتلیه عکاسی
_من فقط یه پیشنهاد دادم
_واقعا که پشنهاد مزخرفی بود
_نگاش کردم...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_79
_اما مطمئنا پشت این پشنهاد هدفی هم بوده
_خوب اون که مسلمه
_اونوقت میشه بپرسم چی بوده؟
_صرفه جویی در هزینه
با شنیدن این حرفم زد زیرخنده
-صرفه جویی در هزینه؟
-بله صرفه جویی درهزینه کجای این خنده داره؟
-بگو کجاش خنده دار نیست چشماتو خوب باز کن عزیزم واقعیت ها رو ببین تو با یه پسر تازه لیسانس گرفته ای که دوروز کار پیدا کرده طرف نیستی شوهر تو منم . دانیال محمدی وارث اصلی ثروت خاندان محمدی کسی که صرفه جویی براش واژه ی مسخره ایی
جوابی ندادم به جاش پوزخندی زدم
-سوگند با من روراست باش تو این چند ماه من تو رو خوب شناختم
دهنتو که باز میکنی حرفی رو بزنی من تا ته اشو میخونم .هم من وهم خودت خوب میدونیم که منظور تو صرفه جویی نیست منظور تو چیز دیگه اییه
-آقای محترمی که ادعا میکنی منو خوب میشناسی بگو ببینیم منظور من چی بوده؟
نگاه عمیقی بهم کرد وگفت:تو میدونی که تو آتلیه عروسی چه خبره؟
و این درست چیزیه که تو به قول خودت حتی دوست نداری بهش فکر کنی تو ای که همیشه ی خدا ازم گریزونی تو اتلیه ی عروسی باید ساعاتی سختی رو کنار من نزدیک من ودر آغوش من بگذرونی و تو نمیخوای این اتفاق بیفته
آروم براش کف زدم وگفتم:آفرین خوب فهمیدی حالا که تو منظور من و فهمیدی باید یه کاری بکنی
_مثلا چکار؟
-مثلا هم پای من شو وبگو قضیه ی اتلیه ی کنسله
حالت جدی گرفت وگفت:واقعا تو راجع به من چی فکر کردی؟تو از من فرار کنی ومن هم تو این راه کمکت کنم نخیر خانم لازمه به شما یادآوری کنم که یه ماه دیگه شما به معنای واقعی همسر من خواهید شد برفرض که صبح روز عروسی ازمن دوری کردی شب عروسی رو میخوای چکار
کنی؟
_با گفتن این حرف لبخندی زدوخیره شد به چشمام
_تو دلم گفتم اقا پسرشاید اصلا داستان به اونجا ها نکشه...
_نمیخوای جواب بدی؟
از جام بلند شدم :جواب بمونه برای همون موقع
این حرف و زدم و رفت کنار جمع سنگینی نگاه دانیال رو که از پشت سر نگام میکرد رو خودم احساس کردم تو تاریکی نشسته بود ولی میدونستم منو میبینه از همونجا لبخند همیشگیمو براش زدم مطمئن بودم که میبینه ساکت نشستم وبه همونجایی نگاه کردم که اون نشسته بود میدونستم که هر دو داریم افکارمون رو سرو سامان میدیم وبه راه های شکست دادن هم فکر میکنیم ....
_قصه ی ما قصه ی جالبیه هر دو از اینده میترسیم اون از افکارو نقشه های من میترسه ومن از قدرت وکارهای اون....
از فردای اون روز بنابر دستورات خانواده راه افتادیم دنبال رزرو تالار و آتلیه ی عکس عروسی .پشنهاداتی داده بودند که حتما بایدانتخاب هامون از بین اون ها می بود.البته برای من مهم نبود که این عروسی
لعنتی کجا و چه جوری برگزار شود.من در افکار خودم بیشتر دوست داشتم که اصلا این عروسی برگزار نشه وخیلی هم به این فکر امیدوار بودم
البته این بی تفاوتی من دانیال رو عصبانی میکرد
_میشه بپرسم چرا نظری نمیدی؟
این سوال رو وقتی پرسید که بعد از دیدن یکی از تالارها نظرم پرسید
منم در جوابش گفتم :نمیدونم تو خودت دوست داری رزروش کن
وبعد شونه هامو انداختم بالا ورفتم
-برای اینکه برام مهم نیست
-چرا مهم نیست؟منظورت چیه؟یعنی برا تو مهم نیست عروسیت تو کدوم
تالار برگزار شه چه جوری برگزار شه؟
-نه
آخه واسه چی؟آدم یه بار تو عمرش ازدواج میکنه وبرا اون روز سنگ
تموم میذاره وبرای اومدنش لحظه شماری میکنه اونوقت تو هیچ ذوقی برای اون روز نداری
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_80
_بی هوا گفتم:ولی خیلی ها هستند که تو زندگیشون بیشتر از یه بار ازدواج میکنن
با این حرف من سرجاش میخکوب شد با وحشت وبهت نگام کرد:منظورت از مزخرفات چیه؟
-بی تفاوت گفتم :منظور خاصی نداشتم
شونه هامو گرفت وگفت:نه تو منظوری داشتی ولی خوب گوشاتو باز کن و ببین چی میگم من وتو یه بار تو عمرمون ازدواج میکنیم ویه بارهم جشن عروسی میگیریم
خواستم بگم من وتو باهم یه بار ازدواج میکنیم ولی بعدا میتونیم ازدواج های جداگانه ای هم داشته باشیم
ولی دیدن قیافه اش با اون صورت سرخ و چشمهای قرمزو فک قفل شده باعث شد حرفمو بخورم ولی ناخودآگاه زدم زیر خنده
-به چی میخندی؟
-خوب معلومه به تو؟
-کجای من خنده دار؟
-این چند وقته خیلی تلاش میکردی عصبانی نشی هرکاری میکردم تا
عصبانیت کنم ولی تو عصبانی نمیشدی ولی بالاخره من پیروز شدم وتونستم تورو عصبانی کنم
اولش جا خورد ولی بعد به خودش اومد وگفت کی گفته من الان عصبانیم؟
چی؟ یعنی تو الان عصبانی نبودی؟
_معلومه که نه
_برو بابا داشتی از عصبانیت منفجر میشدی هنوزم صورتت قرمزه
_دستم و تو کیفم کردم ویه آینه درآوردم وگرفتم جلوش
_بگیر آثار عصبانیت رو تو چهره ات مشاهده کن
روش برگردونند وگفت:حالا هرچی؟برفرض که عصبانی بودم این که امرغیر طبیعی نیست
_چرا اتفاقا هست میدونی آخرین بار کی سر من داد زدی؟وباهام با عصبانیت رفتارکردی؟راستشو بخوای اصلا یادم رفته بود که تو هم بلدی عصبانی شی
برگشت سمتم به زور خودشو کنترل کرده بود که نخنده و جدی باشه
بهتره بحث و عوض نکنی از این به بعد هر کجا رفتیم باید خوب نگاه کنی ونظر بدی
-با اینکه برام مهم نیست ولی عیبی نداره اگه عشقم کشید نظرمو میگم
-باید بگی فهمیدی؟
من که راهم کشیده بودم ورفته بودم خودم و زدم به نشنیدن وجوابشو ندادم
چند تا تالار دیگه رو هم دیدیم ولی پسند نکردیم تا اینکه وارد یکی از تالارها شدیم محیط داخلی تالار و دکورش مورد پسند من قرار گرفت و تصمیم گرفتیم همونجا رو رزرو کنیم
بعد از اون رفتیم دنبال آتلیه ی عکس واز یکیشون وقت گرفتیم البته نزدیک بود که یه جنجال کوچک هم اونجا به راه بیفته که شکر خدا دانیال صبوری کردو کوتاه اومد البته اونم به خاطر تهدیدهای من مدیر آتلیه پشنهاداتی مطرح کرد مبنی بر اینکه عکس اسپورت هم میخواین؟
_گفتم نه
مادیلینگ چطور؟
-نه
-طرح آشنایی
-نه
دانیال به حرف اومد وگفت چرا که نه ما همه ی اینا رو میخوایم
از دانیال اصرار از من انکار واخر سر هم تهدیدش کردم که یا فقط عکس های ساده ی عروسی و یا کلا هیچی و دانیال آخر سر کوتاه اومدوبه همون عکاس های معمولی رضایت داد
همه چیز داشت خوب پیش میرفت همونطور که انتظار میرفت روزها پشت سرهم میومدند ومیرفتند ولی معجزه ای که من میخواستم اتفاق نمی افتاد باید دنبال فکر دیگه ای باشم ونقشه ی دیگه ای بکشم....
تو این مدت دلم اصلا نمیخواست خونه ی دانیال رو ببینم .هر بار که دانیال میخواست من وببره واونجا رو نشونم بده یه بهانه ای میاوردم واز رفتن سرباز میزدم ولی بالاخره مجبور شدم برم .به توصیه مادرم و بقیه.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_82
تو دلم گفتم مهم نیست که من ازش خوشم بیاد یا نه ولی بجاش گفت
-اره
-خیالم راحت
-خیالت راحت راحت
جلو یه شیرینی فروشی وایستادو یه جعبه شیرینی خرید
اینم بخاطر بازدیدجنابعالی ازخونه ی قشنگ من وتو
لبخندی زد و در جواب لبخندی تلخی زدم تو دلم گفتم :خونه ی من وتو نه فقط خونه تو .....
بعد از چند هفته جهیزیه ام رو کامل خریدم وبردیم تو اون خونه ی قشنگ چیدیم همه خوشحال بودم مادروپدر من ودانیال خود دانیال اقا
نادرو دختر عمه لیلا......تنها کسی که خوشحال نبود من بودم
همه بهم تبریک میگفتند مادرم خونه رو پسندیده بود:دخترم مبارکت باشه ایشاالله تو این خونه کنار همسرت زندگیه خوبی داشتی باشی
جوابش یه لخند زورکی بود آروم طوری که فقط خودم شنیدم گفتم:مبارک صاحبش باشه......
بالاخره رسید اون روزی که دوست نداشتم بیادشب رو تا صبح خوابم نبرد فکر اینکه فردا دیگه من تو این خونه نیستم وروی تخت خودم نخوابیدم داشت دیوونه ام میکرد
اگه همه چیز اون جوری که من میخواستم نمیشد چه خاکی تو سرم باید میریختم برای اولین بار بعد از این سه ماه احساس بدبختی کرد
وقتی کارهام رو مرور میکردم میدیدم که از اولش خریت کردم نباید به دانیال جواب مثبت میدادم باید از اول فکر اینجاشو میکردم فکر اینکه همه چیز همیشه اونی نمیشه که ما میخواییم من نباید سر زندگیم
ریسک میکردیم ....
این افکار مزخرف نذاشتن یه لحظه آروم بگیرم صبح بلند شدم ودو رکعت نماز خوندم از خدا خواستم بهم کمک کنه من باید قوی باشم ازش
خواستم همه چیز همونی بشه که من میخوام...
دردو دلم با خدا آرومترم کرد ساعت شش صبح وقت آرایشگاه داشتم
خود دانیال اومد دنبالم برعکس من اون خیلی خوشحال وشارژ بود
-وای امروز خیلی کار داریم فکرشو که میکنم خسته میشم ولی انصافا به خستگیش می ارزه یه بار که بیشتر تو عمرمون این اتفاق نمیوفته بعدا همه ی اینا برامون خاطره میشه
اون حرف میزدو من غرق افکار خودم بودم رسیدیم آرایشگاه و پیاده شدم رفتم داخل آرایشگاه.
زمان داشت سریعتر از اونی که فکرشو میکردم به خودم که اومدم
آرایشگرم بهم گفت:عروس خانم تموم شد ببین پسند میکنی
نگاهی به آینه کردم شنیده بودم کار دستش خوبه برای اولین بار تو اون روز لبخندی زدم
دستیار آرایشگاه گفت:خوش به حال آقا داماد با این عروس خوشگلش
جوابی ندادم زنگ زدم دانیال و گفتم که من حاضرم اونم گفت که تا چند دقیقه دیگه میاد دنبالم از اینجا باید میرفتیم آتلیه .اونجا جایی بود
که اصلا دوست نداشتم برم
پانزده دقیقه بعد دانیال اومد دنبالم ماشین عروس رو گل زده بودند
قشنگ شده بود
ماشین همون بی ام وه ی مشکی خوشگل دانیال بودکه با گلهای رز قرمز تزئینش کرده بودند
دانیال نگاه پر از تحسینی بهم کرد:دلم میخواد ببینم حالا هم کسی پیدا میشه که بتونه بگه عشق من خوشگل نیست لایق من نیست
_لبخندی زدم
-فوق العاده شدی عزیزم
-مرسی
باکمک دانیال سوار ماشین شدم رفتیم سمت آتلیه عکاسی به موقع رسیده بودیم. عکاس کار خودش رو شروع کرد دقایق اول کارها خوب پیش رفت اول چند تا عکس تکی از عروس وداماد انداختند دوست
داشتم این روند ادامه پیدا کنه ولی مطمئن بودم که این اتفاق نخواهد افتاد
بعد از اون چند تا عکس در ژست های ساده ی کنار هم وایستادن وپشت به پشت هم وایستادن و دست در دست هم وایستادن و...گرفتیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه...
عکاس:داماد دستتو دور کمر عروس بذار عروس به پشت خم شو رودست داماد داماد خم شو روی عروس گردن عروس رو ببوس
من:من از این ژست خوشم نمیاد
-منظورتون چیه؟
-منظورم اینکه نمیخوام این مدل عکس تو آلبومم باشه
دانیال:سوگنددددد....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_81
_بهتر بود برای تکمیل جهزیه ام سری به خونه ام میزدم و بنابر نیاز وسایلمو میخریدم
خود دانیال اومد دنبالم وباهم رفتیم خوشحال بود از اینکه میخواد خونه
مون رو بهم نشون بده خونه ی دانیال تو یکی از محلات خوب شهر بود .
خونه یه حیاط نسبتا بزرگ داشت که پر از گلکاری های زیبا بود جلوی خونه یه ایوان بزرگ بود که باچند تا صندلی زیبا ویه میز تزیین شده بود
گوشه ی حیاط یه تاب دونفره ی قشنگ هم بود .خود خونه هم نسبتا بزرگ بودطبقه ی اول یه پذیرایی بزرگ بود با یه آشپزخانه وسرویس بهداشتی وطبقه ی بالا یک اتاق مهمان داشت که با یه فضای نشیمن از
۳ تا اتاق دیگه جدا شده بود یکی از این سه اتاق به نسبت دوتای دیگه بزرگتر بود.این اتاق اتاق من ودانیال بود.رنگ اتاق یاسی بود وروی یکی از دیوارهاشو کاغذ دیواری شیکی پوشانده بودکه ترکیب رنگ بنفش و زرد و را داشت اتاق یه پنجره ی بزرگ هم رو به حیاط داشت این پنجره به
بالکن خونه هم راه داشت .
میشد گفت که خونه خونه ی دوست داشتنی هست البته اونو قبل از اومدن به اینجا میدونستم وبرای همین دلم نمیخواست بیام دلم
نمیخواست خونه ای رو دوست داشته باشم که میدونستم مال من نیست ....
دانیال در تمام مدت با اشتیاق خونه رو به من نشون میدادو قصه بافی میکرد
ماشینم که پارک میکنم وپیاده میشم میبینم به به عجب بوی قورمه سبزی پیچیده تو خونه.خانم خونه ام روی این ایوان جلوی در انتظارمو میکشه وبهم لبخند میزنه و خسته نباشید میگه وارد خونه که میشم یه چای تازه دم برام میاره بعدخودشم میاد میشینه کنارم از کار وبارم میپرسه بعد بلند میشیم باهم بساط شام رو حاضر میکنیم یه شام
خوشمزه میخوریم وبعد من بلند میشم ظرف ها رو میشورم تو هم میوه
حاضر میکنی ومیریم دوتایی پای تلویزیون میشینیم وسریال مورد علاقمونو نگاه میکنیم و شبم سر وقت من بلند میشم دست همسرم و میگیرم باهم میریم سمت اتاق خوابمون......
اون تعریف میکردو من تودلم به خوش باوری های اون میخندیدم هیچ وقت هیچ کدوم از اینها اتفاق نخواهد افتادالبته شاید یه روزی این خونه
بتونه همچین زندگی را در خود ببینه ولی اون روز من اینجا نیستم خونه را که کامل دیدیم. اومدیم بیرون دانیال تو حیاط ازم پرسید
-خوب نظرت چیه؟
بی تفاوت گفتم:خوبه
-خوبه...فقط همین
-خوب آره پس میخواستی چی بگم
-چرااااا..گفتم که خوبه
با این لحنی که تو گفتی خوبه یعنی اینکه پسند نکردی
-مگه لحنم چجوری بود؟
-بی تفاوت وبی احساس و این یعنی اینکه از خونه خوشت نیومد
-چرا بابا من ازش خوشم اومد خونه به این قشنگی واسه چی خوشم نیاد
_ولی رفتارت اینو نشون نمیده
-میشه بپرسم رفتارم باید چه شکلی باشه که نشون بده ازش خوشم میاد
_تو هیچ هیجانی برای دیدن هیچ کجای خونه نشون ندادی وشاید اگه من نبودم تو از همین حیاط نگاه سرسری به خونه میکردی و راهتو میکشیدی میرفتی .تو باید خودت میرفتی داخل همه جای خونه رو با اشتیاق نگاه میکردی هر دری را که میدیدی باز میکردی تا ببینی پشتتش
چه خبره وبعد در مورد هر جایی که می دیدی نظر میدادی درمورد رنگشون ودرمورد اینکه چه چیزی هایی برا دکوراسیونشون بخریم ولی تو هیچ کدوم از این ها رو نکردی نا سلامتی اینجا قرار خونه ی ما بشه
»جوابی ندادم رفتم سمت ماشین ودر باز کردم و نشستم توش موقع خارج شدن از خونه نگاهی دیگه به نمای خونه انداختم وبه خودم
گفتم :سوگند تو نباید دل به این خونه ی زیبا ببندی اینجا مال تو نیست
خانم این خونه تو نیستی خانم این خونه تو نیستی تو نیستی.......
-اگه دوستش نداری میتونیم بعدا بفروشیمش و یکی بهترشو بخریم
چی رو بفروشیم؟منظورت خونه است؟
خوب آره الان وقت نمیشه بفروشمش ولی چند ماه دیگه میتونم اینکا رو بکنم
-نه بابا لازم نکرده بفروشی خونه به این قشنگی
-یعنی این نظر واقعیته
-خوب معلومه که نظر واقعیمه
پس از شش خوشت اومد...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تو خارج عید قربان ندارن اینا اینجوری پررو شدن 🐏
#گوسفند
#حیوانات
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚رد الشمس
بر اساس منابع روایی و تاریخی «رد الشمس» به عنوان یکی از کرامات حضرت علی ع محسوب می شود که دو مرتبه اتفاق افتاده است: یکی در زمان پیغمبرˆ و دیگری در زمان خلافت امام علی ع.
این ماجرا به نقل از اسما، ام سلمه، جابر بن عبدالله انصاری، ابوسعید خدری و عده ای دیگر از اصحاب چنین است:
روزی علی ع در منزل پیغمبر اکرمˆ حضور داشتند که ناگهان جبرئیل برای ابلاغ وحی الهی فرود آمد.
رسول خدا (که معمولاً در هنگام وحی دچار فشار سنگینی می شدند و به جایی تکیه می کردند ) سر مبارک خود را روی زانوی علی ع گذارد و سر برنداشت تا هنگامی که آفتاب غروب کرد.
علی ع که نماز عصر را نخوانده بود، بی اندازه پریشان شد. زیرا نمی توانست سر پیامبر را از روی زانوی خود بردارد و نه می توانست نماز را به طور معمول به جا آورد. در نتیجه چاره ای نداشت جز این که همان طور که نشسته است، نماز بخواند و رکوع و سجود را با اشاره به جا آورد.
پیامبر اکرمˆ پس از آن که از آن حالت روحانی خارج شد، به علی ع فرمود: نماز عصرت قضا شد؟ حضرت عرض کرد: چاره ای جز این نداشتم. زیرا حالت وحی که برای شما پیش آمده بود، مرا از انجام وظیفه (طبیعی و کامل) بازداشت.
رسول خداˆ فرمود: اینک از خدا بخواه تا خورشید را به جای اول برگرداند تا نمازت را در وقتش به جای آوری. خداوند دعای تو را مستجاب می کند، چرا که از خدا و رسول او اطاعت کرده ای.
حضرت علی ع دعا فرمود و دعای او مستجاب شد و خورشید به محلی بازگشت که امکان خواندن نماز عصر به وجود آمد و آن گاه غروب کرد.
📚ارشاد، شیخ مفید، ج 1، ص 345 ـ 347، (نشردارالمفید)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اعتماد و توکل🌺🍃
در روزگار عیسی بن مریم علیه السلام، زنی بود صالحه و عابده، چون وقت نماز فرا می رسید، هر کاری که داشت رها و به نماز و طاعت مشغول می شد.
روزی هنگام پختن نان، مؤذّن بانگ اذان داد، او نان پختن را رها کرد و به نماز مشغول شد؛ چون به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد «تا تو از نماز فارغ شوی نان ها همه سوخته می شود» زن به دل جواب داد: اگر همه نان ها بسوزد بهتر است که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد.
دیگر بار شیطان وسوسه کرد: پسرت در تنور افتاد و سوخته شد، زن در دل جواب داد: اگر خدای تعالی قضا کرده است که من نماز کنم و پسرم به آتش دنیا بسوزد من به قضای خدای تعالی راضی هستم و از نماز فارغ نمی شوم که اللّه تعالی فرزند را از آتش نگاه دارد.
شوهر زن از در خانه درآمد، زن را دید که به نماز ایستاده است. در تنور دید همه نان ها به جای خویش ناسوخته و فرزند را دید در آتش بازی همی کرد و یک تار موی وی به زیان نیامده بود و آتش بر وی بوستان گشته، به قدرت خدای عزّ و جلّ.
چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست وی بگرفت و نزدیک تنور آورد و در تنور نگریست، فرزند را دید به سلامت و نان به سلامت هیچ بریان ناشده، عجب ماند و شکر باری تعالی کرد و زن سجده شکر کرد خدای را عز و جلّ، شوهر فرزند را برداشت و به نزدیک عیسی(ع) برد و حال قصّه با وی نگفت. عیسی گفت: برو از این زن بپرس تا چه معاملت کرده است و چه سرّ دارد از خدای؟ چه اگر این کرامت آن مردان بودی او را وحی آمدی و جبرئیل وحی آوردی او را.
شوهر پیش زن آمد و از معاملت وی پرسید، این زن جواب داد و گفت: کار آخرت پیش داشتم و کار دنیا باز پس داشتم و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم الّا در حال زنان و دیگر اگر هزار کار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنیدم همه کارها به جای رها کردم و به نماز مشغول گشتم و دیگر هرکه با ما جفا کرد و دشنام داد، کین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و کار خویش با خدای خویش افکندم و قضای خدای را تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت کردم وسائل را هرگز بازنگردانیدم اگر اندک و اگر بسیار بودی بدادمی و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نکردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن مرد بودی پیغامبر گشتی.
📜عرفان اسلامى، ج1، ص: 376
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مقدس اردبیلی رفت حمام!!
دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم.
مقدس اردبیلی پرسید: آقا خُب شاه و وزیر ظلم میکنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت : او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی، نیمهشب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب، کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم ...
حمامی گفت : اونجا ، نصفهشب ، کسی بوده با مقدس؟
مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده ...
حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست !
و مقدس اردبیلی میگوید یک دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که: ریا، پنهانتر از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک است.
سعی کن آن باشیم که خدا میخواهد نه آن باشیم که خود میخواهیم و مغرور نشویم که شنا گران را هم آب میبرد!!!
حالا هركی بسته غذایی به كسی داد،
درخونه ای یا كوچه ای یاقبرستونی ضدعفونی كرد،
ودهها كاردیگه هی عكس بگیرین،
تا اول دوربین آماده نباشه پا از پا جلوتر نمیگذاره و دهها عكس گرفته میشه درحالت های گوناگون
خدا تو این همه نعمت وكرامت به بندگانت میدی تا حالا كسی ندیدتت، اما بندگان تو یه قرص نون میدن به یک نیازمند دهها عكس میگیرند و ده نفر همراهشون میبرن و همه جا رو پر میکنند که مبادا کسی نمونده باشه که نبینه عکس اینها رو!!
خدایا شكرت
خدایی حق خودت است و بس ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عواقب_آه_پدر
نفرینی که از شمشیر برّنده تر است
قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) إِيَّاكُمْ وَ دَعْوَةَ الْوَالِدِ فَإِنَّهَا تُرْفَعُ فَوْقَ السَّحَابِ حَتَّى يَنْظُرَ اللَّهُ تَعَالَى إِلَيْهَا فَيَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ارْفَعُوهَا إِلَيَّ حَتَّى أَسْتَجِيبَ لَهُ فَإِيَّاكُمْ وَ دَعْوَةَ الْوَالِدِ فَإِنَّهَا أَحَدُّ مِنَ السَّيْف.
رسول خدا صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم فرمود:
از نفرين پدر خود، سخت بپرهيزيد، زيرا چنين نفرينى «ابر» را هم مى شكافد و بالاتر مى رود، و مورد توجه خدا قرار مى گيرد، تا جايى كه خداوند متعال مى فرمايد: آن نفرين را نزد من آوريد تا مستجاب گردانم. بنابراين، از نفرين و دعاى پدر عليه خود، سخت پرهيز داشته باشيد، زيرا از شمشير برّنده تر است!
مراقب اه پدر باشیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨شیخ رجبعلے خیاط تعریف میکرد :
❄️در نیمه شبے سرد زمستانے
در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و
خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛
از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے
سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادے دوره گرد است که
سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانے دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے !
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے !
برف، برف ! روے سرت برف نشسته!
ظاهرا مدت هاست که اینجایے
خداے ناکرده مے میرے!!!
🔹جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود!
با سرش اشاره اے به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه اے!
فهمیدم " عاشــــق " شده!
🔹نشستم و با تمام وجود گریستم !!!
جوان تعجب کرد ! کنارم نشست !
گفت تو را چه شده اے پیرمرد!
آیا تو هم عاشـــــق شدے؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشـــــقم!
" عاشـــق مـــهدے فاطـــمه "
ولے اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به
عشقت از خود بے خود شدے فهمیدم
من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده !😔
مگر عاشق میتواند لحظه اے به یاد معشوقش نباشد!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
💕 داستان کوتاه
✍"شیخی" بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، "لااله الاالله" یادشان میداد، آنرا برایشان شرح میداد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش "طوطی ای" برای او هدیه آورد، زیرا شیخ "پرورش پرندگان" را بسیار دوست می داشت.
شیخ همواره طوطی را "محبت" می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید:
"لااله الا اللّه"
طوطی "شب و روز" لااله الا الله میگفت.
اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند، وقتی از او علت را پرسیدند گفت:
طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند: برای این گریه می کنی؟!
اگر بخواهی یکی "بهتر" از آن را برایت تهیه می کنیم.
شیخ پاسخ داد:
من برای این گریه نمی کنم.
ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی "حمله کرد،" طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
با آن همه لااله الاالله که می گفت؛ وقتی گربه به او حمله کرد، آنرا فراموش کرد و تنها "فریاد" می زد.
""زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.""
سپس شیخ گفت:
"می ترسم من هم مثل این طوطی باشم !!"
"تمام عمر" با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد "فراموشش کنیم" و "آنرا ذکر نکنیم،" زیرا "قلوب ما" هنور آنرا نشناخته است!
* آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟! *
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚عارف و نانوا
عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
روزی به آبادی دیگری رفت
عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
گفت: فلان عابد بود،
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم،
عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند،
نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨شیخ رجبعلے خیاط تعریف میکرد :
❄️در نیمه شبے سرد زمستانے
در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و
خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛
از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے
سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادے دوره گرد است که
سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانے دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے !
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے !
برف، برف ! روے سرت برف نشسته!
ظاهرا مدت هاست که اینجایے
خداے ناکرده مے میرے!!!
🔹جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود!
با سرش اشاره اے به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه اے!
فهمیدم " عاشــــق " شده!
🔹نشستم و با تمام وجود گریستم !!!
جوان تعجب کرد ! کنارم نشست !
گفت تو را چه شده اے پیرمرد!
آیا تو هم عاشـــــق شدے؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشـــــقم!
" عاشـــق مـــهدے فاطـــمه "
ولے اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به
عشقت از خود بے خود شدے فهمیدم
من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده !😔
مگر عاشق میتواند لحظه اے به یاد معشوقش نباشد!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
دعائى كه به شيرينى مستجاب شد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
ابراهيم خليل (ع) روزى از منزل بيرون آمد به طرف صحرا و كرانه دريا رفت و به سير و سياحت پرداخت ، با خود مى گفت : همه اين موجودات متنوع و گلها و بلبلها و آبها و گياهان و كوهها، خداى يكتا را شناخته اند و تسبيح او مى گويند، ولى اين بشر خيره سر حاضر نيست از بت پرستى دست بردارد. غرق در فكر بود، كه ناگهان چشمش به انسانى خورد، كه در گوشه اى مشغول نماز است ، ابراهيم مثل عاشقى كه به دنبال معشوق مى رود، به سوى آن شخص رفت (1)ابراهيم كنار او مشغول نماز شد، تا او از نماز فارغ گرديد، ابراهيم از او پرسيد براى چه كسى نماز مى خوانى ؟ او گفت : براى خدا، ابراهيم پرسيد: خدا كيست ؟ او گفت : خدا كسى است كه تو و مرا آفريده است . ابراهيم دريافت كه او خداى حقيقى را مى پرستد، به او فرمود: بسيار به تو علاقمند شدم ، روش تو را مى پسندم ، دوست دارم با تو باشم ، منزل تو كجاست ؟ تا هرگاه خواستم به زيارت تو آيم . عابد گفت : منزل من آن سوى دريا است ، تو نمى توانى به آنجا بيائى . ابراهيم پرسيد: پس تو چگونه از آب رد مى شوى ؟ عابد گفت : من به خواست خدا روى آب مى روم و غرق نمى شوم . ابراهيم گفت : شايد همان خدا به من نيز لطف داشته باشد و آب را براى من نيز رام كند، برخيز تا امشب با هم در منزل تو باشيم . عابد برخاست و همراه ابراهيم ، حركت كردند، تا به دريا رسيدند، عابد نام خدا را برد، و از روى آب گذشت ، ابراهيم نيز نام خدا را به زبان آورد و حركت كرد، و هر دو از آب گذشتند و به منزل عابد رسيدند. ابراهيم گفت : غذاى تو چيست ؟ عابد اشاره به درختى كرد و گفت : ((ميوه اين درخت را جمع مى كنم و در تمام ايام سال مى خورم .)) ابراهيم پرسيد كدام روز از همه روزها بزرگتر است ؟ عابد گفت : آن روزى كه خداوند خلايق را تحت حساب و كتاب مى كشد و به آنها پاداش يا كيفر مى دهد (يعنى روز قيامت ) ابراهيم گفت : بيا دعا كنيم تا خداوند مؤ منان را از سختى آن روز نجات دهد. عابد گفت : سه سال است يك تقاضائى از خدا دارم هر چه دعا مى كنم به استجابت نمى رسد، ديگر در درگاه خداوند شرم دارم ، دعاى ديگرى كنم . ابراهيم گفت : هيچ شرم نداشته باش ، گاهى خداوند، بنده اش را دوست ندارد، دعاى او را مدتى طولانى ، اجابت نمى كند، تا مناجات او زياد شود، و به عكس هرگاه بر بنده اى غضب كرد، دعايش را مستجاب مى كند، يا نااميدش مى نمايد كه ديگر دعا نكند، حال بگو بدانم دعايت چيست ؟ عابد گفت : روزى در محلى نماز مى خواندم ناگاه چشمم به جمال بسيار زيباى نوجوانى افتاد كه چهره اش از زيبائى مى درخشيد، و چند گاو مى چراند كه گوئى به بدن آنها روغن ماليده اند، بسيار براق بودند و همچنين بهمراه او چند گوسفند فربه بود، به سوى او رفتم و پرسيد تو كيستى ؟ گفت : من فرزند ((ابراهيم خليل (ع ))) هستم . علاقه ابراهيم خليل در دلم جاى گرفت ، و اكنون سه سال است از خدا مى خواهم كه مرا به زيارت خليل خود ابراهيم ، موفق كند، اما دعايم مستجاب نشده است . ابراهيم گفت : من همان ابراهيم هستم و آن نوجوان پسر من است . عابد تا اين سخن را شنيد دست بر گردن ابراهيم انداخت و او را بوسيد و گفت : ((حمد و سپاس خداوندى را كه دعايم را مستجاب كرد)) آنگاه ابراهيم (ع) بدرخواست عابد براى همه مؤ منين و مؤ منات دعا كرد و عابد آمين گفت به اين ترتيب ، در مى يابيم كه نبايد نااميد شد، و نبايد از دعا غفلت كرد كه مستجاب خواهد شد! و گاهى اين چنين شيرين مستجاب مى شود كه در داستان خوانديد(2) 1- او عابدى بنام ((ماريا)) فرزند ((اوس )) بود كه عمرى طولانى داشت 2-بحار ط قديم ج 5 ص 133 به نقل از امام باقر(ع)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 یک ترفند شعبده بازی یاد بگیرین 🔌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ایده جالب برای عکاسی حرفهای 📸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_83
چیه خوب من از این مدل خوشم نمیاد
عکاس:ولی این مدل مدله خوبیه خیلی از عروس دامادها از این مدل خوششون میاد
-ولی من نمیخوام
-دانیال:سوگند...
نذاشتم حرفشو ادامه بده:مگه این آلبوم من نیست منم دوست ندارم
این مدل تو آلبومم باشه والسلام
عکاس:خوب اگه اینجور راحتید ایرادی نداره بریم سراغ عکس های بعدی باسرم حرفشو تایید کردم
-خوب عروس ودوماد جلو هم وایستید داماد دستات رو بذارپشت کمر
عروس عروس شما هم دستات رو بذار پشت گردن داماد بعد داماد رو ببوس
ازاین ژستم خوشم نمیاد
عکاس با تعجب نگام کرد:ولی
ولی نداره این ژستم حذف کن
نمیخواستم به دانیال نگاه کنم میدونستم که خونش داره بجوش میاد
عکاس با حالت ناراحتی گفت:داماد پشت سر عروس وایستا دستات رو دور کمر عروس حلقه کن عروس سرت رو یه وری بذار رو سینه ی داماد
ودامادسرت خم کن پایین وعروس رو ببوس
عکاس خواست چیزی بگه ولی انگار به زور جلوی خودش رو نگه داشت
عروس برین رو این سکو دستاتونو رو شونه ای داماد حلقه کنیدخم شین به طرف دامادو طوری که سنگینی وزنتون تقریبا رو داماد بیوفته صورتتون رو به صورت داماد نزدیک کنید و اونو ببوسید
این ژستم بیخیال شین لطفا دوتا ژست درست حسابی بگین
عکاس اینبار به حرف اومد بدجور عصبانی شده بودبرگشت سمت دانیال
رو گفت:ببخشید من منصرف شدم برید دنبال یه آتلیه عکاسی دیگه
دانیال:منظورتون چیه؟
-منظورم روشن من نمیخوام عهده دار عکس ها وفیلم های عروسی شما شم منصرف شدم
من:-ولی آخه این که نمیشه واسه ی چی منصرف شدین؟
عکاس پوزخندی زدوگفت:خانم میپرسید واسه ی چی؟واسه خاطر کارهای شما
-مگه من چکار کردم فقط گفتم از دوتا از مدلتان خوشم نمیاد
-دوتا؟؟فقط دوتا؟؟من هر چی میگم شما میگید خوشم نمیاد مطمئنم
هر مدل دیگه ایم بگم شما باز خوشت نمیاد
-اولا که شما از کجا میدونید من خوشم نمیاد؟دوما برای شما چه فرقی میکنه که من از یه مدل خوشم بیاد یانیاد؟آلبوم آلبوم منه من باید نظربدم
-چرا فرق نکنه؟فردا پس فردا که شما خواستید این آلبوتون رو بذارید جلوی اطرافیانتون پیشینه ی کاری من میره زیر سوال
-چه ربطی داره؟
ربطش اینکه وقتی آلبمتون رو ببینند میپرسن اون عکاس خنگتون چندتا مدل هنری بلد نبود که آلبوم شما اینقدر ساده وآماتور شده
-پس مشکل شما اینه نترسید من بهشون میگم بلد بود من نذاشتم
به همین راحتی خانم محترم من نمیتونم اینجوری کار کنم
-هرجور راحتید دانیال بریم
خواستم راهمو بکشم برم که دانیال دستمو گرفت:کجا؟
-بریم دیگه مگه نشنیدی چی گفتند؟
-پس تکلیف عکاسامون چی میشه؟.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_84
بریم دیگه مگه نشنیدی چی گفتند؟
-پس تکلیف عکاسامون چی میشه؟.....
_عکس بی عکس .به همون عکس هایی که خودمون میگیریم بسنده میکنیم
میفهمی چی میگی؟میدونی اگه مامان اینا بفهمن چی میشه
قشقرقی به پا میشه که نگو و نپرس
_آخه واسه چی؟نماز و روزه نیست که جزو واجبات باشه قدیما خودشون عکس مینداختن مگه چی میشد؟عروسی برگزار نمیشد
_سوگند چرا وضعیتو درک نمیکنه؟همه ی اطرافیانمون چشم دوختند به جشن عروسی ما تا شاید بتونن یه آتو گیر بیارن تا بعدا بکوبن به سر خودمون و خانواده مون
-بیخود
عزیزم خواهش میکنم یه کم درک کن یه امروز رو به حرفم گوش بده از خر شیطون بیا پایین
-خوب من چیزی نمیگم میگم..
نذاشت حرفمو ادامه بدم :من ازت خواهش میکنم یه امروز رو طاقت بیارتا این جشن به خوبی تموم شه بعد هر بلایی خواستی سر من بیار
_یه فکری به ذهنم رسید:یه شرط داره
_با درماندگی گفت :چه شرطی
-شرطش اینکه اگه بعدا من ازت یه کاری رو خواستم انجام بدی
-با حالت مشکوکی پرسید:مثلا چکاری؟
_الان که نمیدونم چکاری باید پیش بیاد تا بگم
_نگام کرد
-چیه خوب تو منو مجبور به کاری میکنی که دوست ندارم اونوقت خودت نمیخوای اینکارو بکنی
-آخه باید بدونم چه کاری ندونسته چیزی رو قبول کنه
-خوب پس معامله بهم خورد
راهمو کشیدم که برم
_باشه جهنم قبول من که میدونم تو تا حرفتو به کرسی نشونی دست بردارنیستی
-لبخندی زدم وگفتم :قسم بخور
-واسه چی؟
-واسه اینکه بعدا زیر قولت نزن
-این چه حرفیه که میزنی؟؟
خوب تو که زیر قولت نمیزنی پس قسم بخور خلاص
-باشه
-بگو بجون مامانم
-بجون مامانیم سر حرفم میمونم حالا راضی شدی
-الان شد یه چیزی برو به عکاس بگو بیاد کارشو انجام بده
_احساس رضایت نسبی کرداما من ته دلم ناراحت بودم میدونستم ساعات شکنجه اوری پیش رومه ولی فکر میکردم به اون قسمی که گرفته بودم می ارزید......
_فکر کردن به اتفاقی که در آتلیه افتاد آزارم میداد ساعت های که گذشت برای من ساعت های جهنمی بودند تمام اون مدت من به معنای واقعی شکنجه شدم
کارمون در آتلیه ساعت ۵ عصر تموم شد از اونجا باید میرفتیم تالار
احساس خستگی زیادی میکردم .حال درست وحسابی نداشتم هم میخواستم زودتر این روز تموم شه وهم نمیخواستم
رسیدیم تالار اغلب مهمون ها اومده بودند .
مادرخودم و نسترن جون و مادرجون دائم قربون صدقه من ودانیال میرفتند
کمی که اززمان مجلس گذشت باز بحث رقص پیش کشیده شد از ما خواستند که باهم برقصیم ولی خوشبختانه اینبار دانیال بدون اشاره ی من مخالفت کردالبته خودم میدونستم چرا اینکارو کرد اون تلاش میکرد
هر جوری که شده نظر من وجلب کنه که الحقم خوب تونست از پسش بربیاد حتی وقتی مادرجون از من خواست که راضیش کنم باهم برقصیم ومن مجبور شدم اینکارو بکنم بازهم اون مخالفت کرد
زمان به سرعت داشت سپری میشداین اصلا به نفع من نبود تو دلم اشوبی برپا شده بود حتی نتونستم چیزی برای شام بخورم دانیال به زور قاشق رو پر میکرد وجلو دهانم میگرفت ولی من پسش میزدم از صبح نتونسته بودم چیز درست وحسابی بخورم بجز دوتا شیرینی که اونم باز به زور دانیال خوردم ،حالت تهوع داشتم
مجلس تموم شد همه سوار ماشین هاشون شدند تا ما رو تا خونه مون همراهی کنند صدای بوق و فریاد اعصاب و داغون میکرد برعکس من دانیال هم جواب اونا رو با بوق زدن های متوالی میداد
دم در خونه که رسیدیم همگی پیدا شدند تا ازمون خداحافظی کنند و برامون ارزوی خوشبختی کنند
موقع خداحافظی که مادرمو بغل کردم بغضی که از صبح تو گلوم بود شکست
_نسترن جون:دخترم گریه نکن شگون نداره
_اما گریه ی من تمومی نداشت وبا بغل کردن هر کدوم از اعضای خانواده ام شدت میگرفت نوبت ستاره که رسیدبا چشمهای غمگین نگام کرد و
گفت :ایشاالله خوشبخت بشین
حرف ستاره بنزینی بود روی آتش دلم .تنگ در اغوشش گرفتم وزار زار گریه کردم
همه یه جوری میخواستند نذارن ما گریه کنیم اما مگه میشد من و اون به بدبختی هر دوتامون گریه نکنیم محاله.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_86
بعد وایستادم جلوشوو دستامو زدم به کمرم گفتم حالا اگه جرات داری دستت بهم بخوره بعد ببین چجی میشه فردا باید جنازمو از در این خونه ببری بیرون
عصبانی نگام کرد دستاشو مشت کرده بود محکم منو گرفت و تکونم داد
-لعنتی لعنتی تو یه آدم پستی..تو...تو....
دیگه چیزی نگفت بجاش بادستش به یه گلدان که نزدیکش بود زدو اونم افتاد روی زمین و هزارتکه شد
کتشو برداشت ورفت سمت دربرگشت نگام کرد:به وقتش اینکارتو تلافی میکنم یادت باشه...
لبخند زدم:به من میگن سوگند...
بعد از رفتن دانیال آرامشی وجودم و فراگرفت رفتم سمت اتاقم تا لباسهامو عوض کنم وبرم حموم .جلوی آینده ی قدی اتاقم وایستادم
نگاهی به خودم کردم از صبح تا الان فرصت نکرده بودم خودم رو درست و حسابی تو این لباس وآرایش برانداز کنم
غم عجیبی رو دلم سنگینی کرد چقدر تو رویاهام این لحظه رو تصور کرده و براش نقشه ها کشیده بودم.همیشه این لحظه رو زیباترین لحظه ی عمرم میدیم وفکرمیکردم هر روزی که این لباس پوشیدم آرزو خواهم کرد تا اون روز تموم نشه ولی حالا چی......
دستمو تو موهام فرو کردم تا گیره هارو از سرم دربیارم دختر که بودم تو رویاهام تصور میکردم که من پایین تخت میشینم و همسر روی تخت وبعد اون اروم آروم گیره ها رو از تو موهام در میاره وبعد یه بوسه ی
عاشقانه به موهام میزنه وبعد از همه ی اینا کمکم میکنه تا لباس عروسیمو از تنم در آرم .چه خیالات خامی ........
کاش زندگیمون مثل رویاهامون میشد .....
لباس عروسیمو از تنم درآوردم وهمراه با اینکار آروم وبیصدا اشک میریختم
_رفتم حموم تمام سعیمو کردم تا همه ی این دردها وغصه ها رو با آب بشورم که برن بالاخره هر کسی سرنوشتی داره اینم سرنوشت منه شاید
اینده بهتر از امروز باشه......
از حموم که اومدم بیرون همونجا روی تخت دراز کشیدم ونمیدونم چه جوری خوابم برد چشم که باز کردم ساعت ۹ صبح بود سریع از جام بلند شدم از اتاق رفتم بیرون نگاهی به خونه انداختم ظاهر امر اینجور نشون میداد که دیشب دانیال برنگشته خونه
امروز قرار بود جشن پاتختی برام بگیرن رفتم اتاقمو که کمی بهم ریخته بود جمع وجور کردم .شدیده احساس گرسنگی میکردم رفتم سمت یخچال ویه چیزی پیدا کردم وخوردم نمیدونستم باید چکار کنم همه چیز رو مادرم ونسترن جون آماده کرده بودند ساعت تقریبا دوازده بود که زنگ خونه رو زدند اول فکر کردم دانیال بعد فهمیدم که مادرم اینا که اومدند تا اومدن مهمون ها کارهارو انجام بدند نیم ساعت بعد هم مادرجون و نسترن جون اومدند همراهشون دوتا خانم هم اومده بودندکه قرار بود کارها رو انجام بدهندباهم وسایل
پذیرائی رو اماده کردند
نیومده فورا سراغ دانیال رو گرفتند نمیدونستم چی جوابشونو بدم
گفتم :رفت بیرون پیش یکی از دوستاش واسه اینکه ما خانم ها راحتتر باشیم
نسترن جون:وااا... الان چه وقت رفیق بازیه اون الان باید کنار تو باشه
-خوب واسه خاطر مهمونی رفت
-حالاساعت چند رفته؟
_همین پیش پای شماها رفت
_حتما الان خیلی خسته است مادرش قربونش بره
_شما نگرانش نباشین خوب استراحت کرده
_نسترن جون نگاه عاقل اندر سفیهی به من که خودم معناشو فهمیدم
بیچاره حق داشت با اون فکرهایی که اینا میکنند حرف های من جور نبود
_ولی خودم زدم به کوچه ی علی چپ وسعی کردم بحث رو عوض کنم
_عصر مهمون ها اومدند زن عموم اومده بود ولی ستاره نیومده بود زن عمو گفت وحید کار داشت برای همین اونا صبح رفتند و ستاره ازت عذرخواهی کرد
میدونستم اینا همه اش بهانه است دلش نیومده بود بیاد چون از نظر اون من الان دیگه به معنای واقعی کلمه همسر دانیال شده بود برای همیشه...
_مهمونی که تموم شد هم مادرم وهم نسترن جون تنهایی منو کشیدند یه گوشه و کلی سفارش کردند که مواظب خودم باشم وچند روز خوب استراحت کنم
پیش خودم گفتند که اینا چقدر دلشون خوشه اگه بفهمند که اون اتفاقی که اینا فکر میکردند نیافتاده چه حالی میشدند ولی همون بهتر که نفهمند....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_85
_در طول مجلس هم ستاره دیده بودم که غمگین یه گوشه ی تالار نشسته بود یه بار که من وسط تالار داشتم میرقصیدم و بقیه دورم کرده بودند اونم اومد جلو .اون موقع وقتی وسط حلقه ی اطرافیان دوتایی رقصیدیم هردو باهم بغض کردیم اشک جلوی چشمامونو پرده کشید بود
ولی هردو نذاشتیم این اشک ها سرازیر شن
ولی الان وقتش بود که خالی شیم اینکار به من انرژی میداد تا در تصمیمم مصمم تر شم...
همه خداحافظی کردند و رفتند من و موندم وغصه ای که قلبمو میفشرد
_وارد خونه که شدیم نمیدونستم باید چکار کنم روی اولین صندلی که دیدم نشستم قدرتم به تحلیل رفته بود دانیال رفت سمت آشپزخونه از اونجا صدام کرد
-تو تشنه ات نیست
-نه
-تو ذهنم حرفهایی رو که مدت ها بود آماده کرده بودم دوباره از اول برای خودم تکرار کردم
دانیال اومد رو مبل کناریم ولو شد :ولی خداییش بدجور خسته شدم ها جوابی ندادم
-توخسته نشدی؟
بازم جوابی ندادم
سوگند حواست کجاست؟
-من...من..من میخوام یه چیزیو بهت بگم
نگام کرد:چی میخوای بگی؟
_زل زدم تو چشماش ولی زود چشمهامو برگردندم اینجوری نمیتونستم
بهش چیزی بگم سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم
_ببین دانیال راستش تو خودت خوب میدونی که من هیچ احساسی به تو ندارم میدونی که من به اجبار باتو ازدواج کردم روزی که میخواستم بهت جواب مثبت بدم تو گفتی که همه ی سعی تو میکنی تا نظرمنو جلب کنی گفتی کاری میکنی که من عاشقت بشم وبه زندگی باتو علاقه مند شم تو این سه ماهم هر چی در توانت بود گذاشتی ولی من هنوزم به تو احساسی ندارم
دستاشضو تو موهاش فرو کردو گفت :منظورت از این حرف ها چیه؟
یه نفس دیگه کشیدم:امشب شب عروسی من وتوهه ولی من بجای اینکه خوشحال باشم ناراحتم در گذشته وقتی به این شب فکر میکردم اونو یه شب رویایی و عاشقانه میدیدم شبی که تو اون روح وجسم من وهمسرم یکی میشه
_اشک هام دوباره سرازیر شدند البته من هم تلاشی برای فرو خوردن انها نکردم چون میدونستم که دانیال رو اشک هام حساسه یه جورایی طاقت دیدنشونو نداره و الان وقتش بود که من از این ضعف اون برای پیشبرد نقشه ام استفاده کنم
اما الان هیچ کدوم از اون احساس های عاشقانه ای رو که تصور میکردم ندارم برعکس امشب برای من زجر اور و نفرت انگیز خالی از هر احساس خوب من الا ن پر از احساس های بد و رنج آور سرمو بلند کردم ونگاش کردم :خواهش میکنم نذار بیشتر از این زجر بکشم
_نگام کرد تو نگاش خشم وعصبانیت وناراحتی باهم دیده میشد :منظورت از این حرفا چیه؟
_ازم نخواه که باهات رابطه ای داشته باشم چون نمیتونم
_اینو گفتم وشدت گریه امو بیشتر کرد
_از سر جاش بلند شد :این امکان نداره
-ازت خواهش کردم
-حرفشم نزن
_عصبانی به طرفم اومد:تو همسر منی نه یه غریبه اونو میفهمی معنی همسرو یانه؟
_تو ازم میخوای کاری رو انجام بدم که نه میتونم و نه میخام که انجامش بدم
-ولی تو قول دادی
-من؟ یادم نمیاد راجع به این موضوع قولی به تو داده باشم
-چرا یادت نمیاد صبح تو آتئلیه قسم خوردی که من به خواهش تو کار
رو که دوست ندارم انجام بدم وتو هم در عوض کاری رو که من ازت میخوام انجام بدی الان من ازت میخوام که کاری به کار من نداشته باشی
-پس که اینطور؟من احمق و باش که فراموش کرده بودم تو کی هستی؟من باید تا حالا تورو میشناختم باید میفهمیدم که تو آدم زرنگ و موذی هستی اما کور خوندی من به قولی که ندونم برای چی دادم وفا
نمیکنم
_بند دلم پاره شد:تو نمیتونی تو ...تو....
-من چی؟من هر کاری که بخوام انجام میدم
-توقسم خوردی
-مهم نیست
نگاش کردم محکم ومصمم بالای سرم وایستاده بود ومن این پایین ضعیف و شکننده نشسته بودم
اون میتونست هر کاری که دلش میخوادو انجام بده ومن کاری از دستم بر نمیومد دستام میلرزید باید یه کاری میکردم میدونستم که اگه دستش به من بخوره خواهم مرد
آره خودشه همینه راهش...
همه ی قدرتمو جمع کردم واز جام بلند شدم
-پس بذار یه چیزی رو برات روشن کنم شایدت برای تو قسم خوردن مهم نباشه ولی برای من مهمه پس به جون مادرم که عزیزتر از اون برام نیست اگه امشب دست تو به من بخوره فردا صبح بجای جشن پا تختی مراسم عزاداری برام بگیری وسر جنازه ام خون گریه کنی مثل الانه من دستم به نشانه ی تهدید بالا بردم:میدونی که اینکارومیکنم
-نمیتونی؟
ببین به امتحانش می ارزه یانه؟ فکرمیکردم تا حالابهت ثابت شده که من هر کاری رو بخوام انجام میدم
-نمیزارم
-نمیتونی کسی نمیتونه جلودار من باشه از تو گنده ترهاش نمیتونن چه رسد به تو من کاری رو که میگم میکنم مخصوصا موقعی که قسم بخورم.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند براتون آوردم مخصوص روزهای برفی و سرد☃️🤧❄️
قطعا وقتی تو این روزها میرین بیرون قسمتای پایین تنه بیشتر از بقیه یخ میکنن
فقط مقداری پشم شیشه نیاز دارین😃👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
زمان آن رسیده که در کنار تربیت فرزندان، بر روی تربیت خود هم تمرکز کنیم:
داد نزنیم
زور نگوییم
برای تخلیه خشم و عصبانیت مان بچه ها را تنبیه نکنیم
مقایسه نکنیم
توهین نکنیم
ناسزا نگوییم
برچسب نزنیم
از اشتباهات بی خطر کودکان نترسیم
خستگی خود را روی آنها خالی نکنیم
آنها را مقصر ناکامی های خود ندانیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#کرامتی_از_امام_علی
شبی حضرت علی (ع) در دارالخلافه نشسته بودند و به حساب کتاب اموال مشغول بودند که مقداد وارد شدند.
با حضرت صحبت کردند که علی (ع) فهمید مقداد برای درخواست کمک مالی آنجا آمده است و از بیان نیازش شرم دارد. چراغ اتاق را خاموش کرد و کیسهای زر برداشت، دست مقداد را کشید و کیسه را در تاریکی در حالیکه در دست مقداد میگذاشت فرمود، مقداد تو سکوت کن امشب من فقط با تو سخن میگویم.
مقداد وقتی کیسه زر را در تاریکی، در دستانش گرفت صدای گریهاش برخواست.
امیر المومنین (ع) علت را پرسیدند. مقداد گفت: یا علی گمان میکنم دیگر مرا دوست نداری که در تاریکی با من سخن میگویی، در حالیکه من عاشق دیدن چشمان تو هستم.
حضرت شمع را روشن کردند، مقداد دیدند محاسن علی (ع) خیس اشک چشم است، طوریکه از آن محاسن نورانی اشک میچکد.
حضرت، مقداد را در آغوش کشیده و فرمودند:
مقداد، علت خاموش کردن شمع این بود که، من از لحظه ورود تو فهمیدم برای نیازی پیش من امشب آمدی، نگذاشتم نیازت را بگویی چون چیزی که انسان بداند برادر مومنش نیاز دارد نباید راضی به تقاضای شفاهی او شود.
و علت اینکه چراغ را خاموش کردم به آن علت بود که، انسان مومن و آبرومند وقتی درخواست حاجتی از کسی میکند، از شرم و خجلت و حیا، گونههایش سرخ میشود، چشمانش در دیدگانش میلرزند، عرق شرم بر پیشانیاش مینشیند.
خاموش کردن چراغ نه برای، ندیدن جمال زیبای تو بلکه برای ندیدن آن چشمان لرزان و عرق شرم در پیشانی تو بود که مرا دیدنش بیشتر از تو آزار میداد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
خداوند روزی به موسی گفت:
برو بدترين بنده مرا بياور ..
موسی رفت يكی از گناهكارهای درجه يك را پيدا كرد و وقتی ميخواست با خود ببرد، گفت نكند يك موقع اين آدم توبه كرده باشد و من فكر كنم كه اين بنده ی گناهكار مي باشد،
رهايش كرد.
رفت دزدی را گرفت تا ببرد نزد خود گفت ..
نكند اين بنده خاص خدا باشد و
توبه كرده و خدا او را بخشيده باشد رهایش كرد.
هر كسی را میگرفت با چنين فرضيات و داوريهائی آزادش مینمود؛
آخر دست خالی پيش خدا رفت.
خدا گفت:
ای موسی دست خالی آمدی؟
موسی گفت:
هرچه گشتم بدتر از خودم پيدا نكردم ..
خدا گفت:
ای موسی هرآئينه اگر غير از اين كرده بودی
از پيغمبري عزل ميشدي
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 برای پیشگیری از بیماری، در هوای سرد بیرون از دهان نفس نکشید.
• وقتی از دهان نفس میکشید، نمیتوانید هوا را گرم کنید یا رطوبت به آن بدهید. همین امر منجر به افزایش احتمال ابتلا به آنژین یا گلودرد و ورم گلو میشود. برای پیشگیری از این عارضه، فقط کافیست به جای دهان، به آرامی و عمیق از راه بینی نفس بکشید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅دعا برای ظهور امام زمان (عج)
✍ مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف ، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی ، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد ، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید ، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عج) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز ، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم.
💥بیاییم در این ایام نورانی همه برای ظهور پدرمهربان امت دست به دعای فرج برداریم ...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662