eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 📚رد الشمس بر اساس منابع روایی و تاریخی «رد الشمس» به عنوان یکی از کرامات حضرت علی ع محسوب می شود که دو مرتبه اتفاق افتاده است: یکی در زمان پیغمبرˆ و دیگری در زمان خلافت امام علی ع. این ماجرا به نقل از اسما، ام سلمه، جابر بن عبدالله انصاری، ابوسعید خدری و عده ای دیگر از اصحاب چنین است: روزی علی ع در منزل پیغمبر اکرمˆ حضور داشتند که ناگهان جبرئیل برای ابلاغ وحی الهی فرود آمد. رسول خدا (که معمولاً در هنگام وحی دچار فشار سنگینی می شدند و به جایی تکیه می کردند ) سر مبارک خود را روی زانوی علی ع گذارد و سر برنداشت تا هنگامی که آفتاب غروب کرد. علی ع که نماز عصر را نخوانده بود، بی اندازه پریشان شد. زیرا نمی توانست سر پیامبر را از روی زانوی خود بردارد و نه می توانست نماز را به طور معمول به جا آورد. در نتیجه چاره ای نداشت جز این که همان طور که نشسته است، نماز بخواند و رکوع و سجود را با اشاره به جا آورد. پیامبر اکرمˆ پس از آن که از آن حالت روحانی خارج شد، به علی ع فرمود: نماز عصرت قضا شد؟ حضرت عرض کرد: چاره ای جز این نداشتم. زیرا حالت وحی که برای شما پیش آمده بود، مرا از انجام وظیفه (طبیعی و کامل) بازداشت. رسول خداˆ فرمود: اینک از خدا بخواه تا خورشید را به جای اول برگرداند تا نمازت را در وقتش به جای آوری. خداوند دعای تو را مستجاب می کند، چرا که از خدا و رسول او اطاعت کرده ای. حضرت علی ع دعا فرمود و دعای او مستجاب شد و خورشید به محلی بازگشت که امکان خواندن نماز عصر به وجود آمد و آن گاه غروب کرد. 📚ارشاد، شیخ مفید، ج 1، ص 345 ـ 347، (نشردارالمفید) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
اعتماد و توکل🌺🍃 در روزگار عیسی بن مریم علیه السلام، زنی بود صالحه و عابده، چون وقت نماز فرا می رسید، هر کاری که داشت رها و به نماز و طاعت مشغول می شد. روزی هنگام پختن نان، مؤذّن بانگ اذان داد، او نان پختن را رها کرد و به نماز مشغول شد؛ چون به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد «تا تو از نماز فارغ شوی نان ها همه سوخته می شود» زن به دل جواب داد: اگر همه نان ها بسوزد بهتر است که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد. دیگر بار شیطان وسوسه کرد: پسرت در تنور افتاد و سوخته شد، زن در دل جواب داد: اگر خدای تعالی قضا کرده است که من نماز کنم و پسرم به آتش دنیا بسوزد من به قضای خدای تعالی راضی هستم و از نماز فارغ نمی شوم که اللّه تعالی فرزند را از آتش نگاه دارد. شوهر زن از در خانه درآمد، زن را دید که به نماز ایستاده است. در تنور دید همه نان ها به جای خویش ناسوخته و فرزند را دید در آتش بازی همی کرد و یک تار موی وی به زیان نیامده بود و آتش بر وی بوستان گشته، به قدرت خدای عزّ و جلّ. چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست وی بگرفت و نزدیک تنور آورد و در تنور نگریست، فرزند را دید به سلامت و نان به سلامت هیچ بریان ناشده، عجب ماند و شکر باری تعالی کرد و زن سجده شکر کرد خدای را عز و جلّ، شوهر فرزند را برداشت و به نزدیک عیسی(ع) برد و حال قصّه با وی نگفت. عیسی گفت: برو از این زن بپرس تا چه معاملت کرده است و چه سرّ دارد از خدای؟ چه اگر این کرامت آن مردان بودی او را وحی آمدی و جبرئیل وحی آوردی او را. شوهر پیش زن آمد و از معاملت وی پرسید، این زن جواب داد و گفت: کار آخرت پیش داشتم و کار دنیا باز پس داشتم و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم الّا در حال زنان و دیگر اگر هزار کار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنیدم همه کارها به جای رها کردم و به نماز مشغول گشتم و دیگر هرکه با ما جفا کرد و دشنام داد، کین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و کار خویش با خدای خویش افکندم و قضای خدای را تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت کردم وسائل را هرگز بازنگردانیدم اگر اندک و اگر بسیار بودی بدادمی و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نکردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن مرد بودی پیغامبر گشتی. 📜عرفان اسلامى، ج‏1، ص: 376 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مقدس اردبیلی رفت حمام!! دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم. مقدس اردبیلی پرسید: آقا خُب شاه و وزیر ظلم می‌کنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ گفت : او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی، نیمه‌شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن! مقدس گفت: بله شنیدم ... حمامی گفت : اونجا ، نصفه‌شب ، کسی بوده با مقدس؟ مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده ... حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست ! و مقدس اردبیلی می‌گوید یک‌ دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که: ریا، پنهان‌تر از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک است. سعی کن آن باشیم که خدا میخواهد نه آن باشیم که خود میخواهیم و مغرور نشویم که شنا گران را هم آب میبرد!!! حالا هركی بسته غذایی به كسی داد، درخونه ای یا كوچه ای یاقبرستونی ضدعفونی كرد، ودهها كاردیگه هی عكس بگیرین، تا اول دوربین آماده نباشه پا از پا جلوتر نمیگذاره و دهها عكس گرفته میشه درحالت های گوناگون خدا تو این همه نعمت وكرامت به بندگانت میدی تا حالا كسی ندیدتت، اما بندگان تو یه قرص نون میدن به یک نیازمند دهها عكس میگیرند و ده نفر همراهشون میبرن و همه جا رو پر میکنند که مبادا کسی نمونده باشه که نبینه عکس اینها رو!! خدایا شكرت خدایی حق خودت است و بس ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نفرینی که از شمشیر برّنده تر است قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) إِيَّاكُمْ وَ دَعْوَةَ الْوَالِدِ فَإِنَّهَا تُرْفَعُ فَوْقَ السَّحَابِ حَتَّى يَنْظُرَ اللَّهُ تَعَالَى إِلَيْهَا فَيَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ارْفَعُوهَا إِلَيَّ حَتَّى أَسْتَجِيبَ لَهُ فَإِيَّاكُمْ وَ دَعْوَةَ الْوَالِدِ فَإِنَّهَا أَحَدُّ مِنَ السَّيْف.‏ رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم فرمود: از نفرين پدر خود، سخت بپرهيزيد، زيرا چنين نفرينى «ابر» را هم مى ‏شكافد و بالاتر مى ‏رود، و مورد توجه خدا قرار مى ‏گيرد، تا جايى كه خداوند متعال مى ‏فرمايد: آن نفرين را نزد من آوريد تا مستجاب گردانم. بنابراين، از نفرين و دعاى پدر عليه خود، سخت پرهيز داشته باشيد، زيرا از شمشير برّنده ‏تر است! مراقب اه پدر باشیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨شیخ رجبعلے خیاط تعریف میکرد : ❄️در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادے دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانے دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے ! گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے ! برف، برف ! روے سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایے خداے ناکرده مے میرے!!! 🔹جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره اے به روبرو کرد! دیدم او زل زده به پنجره خانه اے! فهمیدم " عاشــــق " شده! 🔹نشستم و با تمام وجود گریستم !!! جوان تعجب کرد ! کنارم نشست ! گفت تو را چه شده اے پیرمرد! آیا تو هم عاشـــــق شدے؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشـــــقم! " عاشـــق مـــهدے فاطـــمه " ولے اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به عشقت از خود بے خود شدے فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده !😔 مگر عاشق میتواند لحظه اے به یاد معشوقش نباشد!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 💕 داستان کوتاه ✍"شیخی" بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، "لااله الاالله" یادشان میداد، آنرا برایشان شرح میداد و بر اساس آن تربیتشان می کرد. روزی یکی از شاگردانش "طوطی ای" برای او هدیه آورد، زیرا شیخ "پرورش پرندگان" را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را "محبت" می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: "لااله الا اللّه" طوطی "شب و روز" لااله الا الله میگفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند، وقتی از او علت را پرسیدند گفت: طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند: برای این گریه می کنی؟! اگر بخواهی یکی "بهتر" از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی "حمله کرد،" طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد. با آن همه لااله الاالله که می گفت؛ وقتی گربه به او حمله کرد، آنرا فراموش کرد و تنها "فریاد" می زد. ""زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود."" سپس شیخ گفت: "می ترسم من هم مثل این طوطی باشم !!" "تمام عمر" با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد "فراموشش کنیم" و "آنرا ذکر نکنیم،" زیرا "قلوب ما" هنور آنرا نشناخته است! * آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟! * ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 📚عارف و نانوا عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابد بود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨شیخ رجبعلے خیاط تعریف میکرد : ❄️در نیمه شبے سرد زمستانے در حالے که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتداے کوچه دیدم که در انتهاے کوچه کسے سر به دیوار گذاشته و روے سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادے دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانے دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنے ! گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستے ! برف، برف ! روے سرت برف نشسته! ظاهرا مدت هاست که اینجایے خداے ناکرده مے میرے!!! 🔹جوان که گویے سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره اے به روبرو کرد! دیدم او زل زده به پنجره خانه اے! فهمیدم " عاشــــق " شده! 🔹نشستم و با تمام وجود گریستم !!! جوان تعجب کرد ! کنارم نشست ! گفت تو را چه شده اے پیرمرد! آیا تو هم عاشـــــق شدے؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشـــــقم! " عاشـــق مـــهدے فاطـــمه " ولے اکنون که تو را دیدم چگونه براے رسیدن به عشقت از خود بے خود شدے فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایے بیش نبوده !😔 مگر عاشق میتواند لحظه اے به یاد معشوقش نباشد!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
. دعائى كه به شيرينى مستجاب شد بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم ابراهيم خليل (ع) روزى از منزل بيرون آمد به طرف صحرا و كرانه دريا رفت و به سير و سياحت پرداخت ، با خود مى گفت : همه اين موجودات متنوع و گلها و بلبلها و آبها و گياهان و كوهها، خداى يكتا را شناخته اند و تسبيح او مى گويند، ولى اين بشر خيره سر حاضر نيست از بت پرستى دست بردارد. غرق در فكر بود، كه ناگهان چشمش به انسانى خورد، كه در گوشه اى مشغول نماز است ، ابراهيم مثل عاشقى كه به دنبال معشوق مى رود، به سوى آن شخص رفت (1)ابراهيم كنار او مشغول نماز شد، تا او از نماز فارغ گرديد، ابراهيم از او پرسيد براى چه كسى نماز مى خوانى ؟ او گفت : براى خدا، ابراهيم پرسيد: خدا كيست ؟ او گفت : خدا كسى است كه تو و مرا آفريده است . ابراهيم دريافت كه او خداى حقيقى را مى پرستد، به او فرمود: بسيار به تو علاقمند شدم ، روش تو را مى پسندم ، دوست دارم با تو باشم ، منزل تو كجاست ؟ تا هرگاه خواستم به زيارت تو آيم . عابد گفت : منزل من آن سوى دريا است ، تو نمى توانى به آنجا بيائى . ابراهيم پرسيد: پس تو چگونه از آب رد مى شوى ؟ عابد گفت : من به خواست خدا روى آب مى روم و غرق نمى شوم . ابراهيم گفت : شايد همان خدا به من نيز لطف داشته باشد و آب را براى من نيز رام كند، برخيز تا امشب با هم در منزل تو باشيم . عابد برخاست و همراه ابراهيم ، حركت كردند، تا به دريا رسيدند، عابد نام خدا را برد، و از روى آب گذشت ، ابراهيم نيز نام خدا را به زبان آورد و حركت كرد، و هر دو از آب گذشتند و به منزل عابد رسيدند. ابراهيم گفت : غذاى تو چيست ؟ عابد اشاره به درختى كرد و گفت : ((ميوه اين درخت را جمع مى كنم و در تمام ايام سال مى خورم .)) ابراهيم پرسيد كدام روز از همه روزها بزرگتر است ؟ عابد گفت : آن روزى كه خداوند خلايق را تحت حساب و كتاب مى كشد و به آنها پاداش يا كيفر مى دهد (يعنى روز قيامت ) ابراهيم گفت : بيا دعا كنيم تا خداوند مؤ منان را از سختى آن روز نجات دهد. عابد گفت : سه سال است يك تقاضائى از خدا دارم هر چه دعا مى كنم به استجابت نمى رسد، ديگر در درگاه خداوند شرم دارم ، دعاى ديگرى كنم . ابراهيم گفت : هيچ شرم نداشته باش ، گاهى خداوند، بنده اش را دوست ندارد، دعاى او را مدتى طولانى ، اجابت نمى كند، تا مناجات او زياد شود، و به عكس هرگاه بر بنده اى غضب كرد، دعايش را مستجاب مى كند، يا نااميدش مى نمايد كه ديگر دعا نكند، حال بگو بدانم دعايت چيست ؟ عابد گفت : روزى در محلى نماز مى خواندم ناگاه چشمم به جمال بسيار زيباى نوجوانى افتاد كه چهره اش از زيبائى مى درخشيد، و چند گاو مى چراند كه گوئى به بدن آنها روغن ماليده اند، بسيار براق بودند و همچنين بهمراه او چند گوسفند فربه بود، به سوى او رفتم و پرسيد تو كيستى ؟ گفت : من فرزند ((ابراهيم خليل (ع ))) هستم . علاقه ابراهيم خليل در دلم جاى گرفت ، و اكنون سه سال است از خدا مى خواهم كه مرا به زيارت خليل خود ابراهيم ، موفق كند، اما دعايم مستجاب نشده است . ابراهيم گفت : من همان ابراهيم هستم و آن نوجوان پسر من است . عابد تا اين سخن را شنيد دست بر گردن ابراهيم انداخت و او را بوسيد و گفت : ((حمد و سپاس خداوندى را كه دعايم را مستجاب كرد)) آنگاه ابراهيم (ع) بدرخواست عابد براى همه مؤ منين و مؤ منات دعا كرد و عابد آمين گفت به اين ترتيب ، در مى يابيم كه نبايد نااميد شد، و نبايد از دعا غفلت كرد كه مستجاب خواهد شد! و گاهى اين چنين شيرين مستجاب مى شود كه در داستان خوانديد(2) 1- او عابدى بنام ((ماريا)) فرزند ((اوس )) بود كه عمرى طولانى داشت 2-بحار ط قديم ج 5 ص 133 به نقل از امام باقر(ع) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 یک ترفند شعبده بازی یاد بگیرین 🔌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ایده جالب برای عکاسی حرفه‌ای 📸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چیه خوب من از این مدل خوشم نمیاد عکاس:ولی این مدل مدله خوبیه خیلی از عروس دامادها از این مدل خوششون میاد -ولی من نمیخوام -دانیال:سوگند...‌‌ نذاشتم حرفشو ادامه بده:مگه این آلبوم من نیست منم دوست ندارم این مدل تو آلبومم باشه والسلام عکاس:خوب اگه اینجور راحتید ایرادی نداره بریم سراغ عکس های بعدی باسرم حرفشو تایید کردم -خوب عروس ودوماد جلو هم وایستید داماد دستات رو بذارپشت کمر عروس عروس شما هم دستات رو بذار پشت گردن داماد بعد داماد رو ببوس ازاین ژستم خوشم نمیاد عکاس با تعجب نگام کرد:ولی ولی نداره این ژستم حذف کن نمیخواستم به دانیال نگاه کنم میدونستم که خونش داره بجوش میاد عکاس با حالت ناراحتی گفت:داماد پشت سر عروس وایستا دستات رو دور کمر عروس حلقه کن عروس سرت رو یه وری بذار رو سینه ی داماد ودامادسرت خم کن پایین وعروس رو ببوس عکاس خواست چیزی بگه ولی انگار به زور جلوی خودش رو نگه داشت عروس برین رو این سکو دستاتونو رو شونه ای داماد حلقه کنیدخم شین به طرف دامادو طوری که سنگینی وزنتون تقریبا رو داماد بیوفته صورتتون رو به صورت داماد نزدیک کنید و اونو ببوسید این ژستم بیخیال شین لطفا دوتا ژست درست حسابی بگین عکاس اینبار به حرف اومد بدجور عصبانی شده بودبرگشت سمت دانیال رو گفت:ببخشید من منصرف شدم برید دنبال یه آتلیه عکاسی دیگه دانیال:منظورتون چیه؟ -منظورم روشن من نمیخوام عهده دار عکس ها وفیلم های عروسی شما شم منصرف شدم من:-ولی آخه این که نمیشه واسه ی چی منصرف شدین؟ عکاس پوزخندی زدوگفت:خانم میپرسید واسه ی چی؟واسه خاطر کارهای شما -مگه من چکار کردم فقط گفتم از دوتا از مدلتان خوشم نمیاد -دوتا؟؟فقط دوتا؟؟من هر چی میگم شما میگید خوشم نمیاد مطمئنم هر مدل دیگه ایم بگم شما باز خوشت نمیاد -اولا که شما از کجا میدونید من خوشم نمیاد؟دوما برای شما چه فرقی میکنه که من از یه مدل خوشم بیاد یانیاد؟آلبوم آلبوم منه من باید نظربدم -چرا فرق نکنه؟فردا پس فردا که شما خواستید این آلبوتون رو بذارید جلوی اطرافیانتون پیشینه ی کاری من میره زیر سوال -چه ربطی داره؟ ربطش اینکه وقتی آلبمتون رو ببینند میپرسن اون عکاس خنگتون چندتا مدل هنری بلد نبود که آلبوم شما اینقدر ساده وآماتور شده -پس مشکل شما اینه نترسید من بهشون میگم بلد بود من نذاشتم به همین راحتی خانم محترم من نمیتونم اینجوری کار کنم -هرجور راحتید دانیال بریم خواستم راهمو بکشم برم که دانیال دستمو گرفت:کجا؟ -بریم دیگه مگه نشنیدی چی گفتند؟ -پس تکلیف عکاسامون چی میشه؟..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بریم دیگه مگه نشنیدی چی گفتند؟ -پس تکلیف عکاسامون چی میشه؟..... _عکس بی عکس .به همون عکس هایی که خودمون میگیریم بسنده میکنیم میفهمی چی میگی؟میدونی اگه مامان اینا بفهمن چی میشه قشقرقی به پا میشه که نگو و نپرس _آخه واسه چی؟نماز و روزه نیست که جزو واجبات باشه قدیما خودشون عکس مینداختن مگه چی میشد؟عروسی برگزار نمیشد _سوگند چرا وضعیتو درک نمیکنه؟همه ی اطرافیانمون چشم دوختند به جشن عروسی ما تا شاید بتونن یه آتو گیر بیارن تا بعدا بکوبن به سر خودمون و خانواده مون -بیخود عزیزم خواهش میکنم یه کم درک کن یه امروز رو به حرفم گوش بده از خر شیطون بیا پایین -خوب من چیزی نمیگم میگم.. نذاشت حرفمو ادامه بدم :من ازت خواهش میکنم یه امروز رو طاقت بیارتا این جشن به خوبی تموم شه بعد هر بلایی خواستی سر من بیار _یه فکری به ذهنم رسید:یه شرط داره _با درماندگی گفت :چه شرطی -شرطش اینکه اگه بعدا من ازت یه کاری رو خواستم انجام بدی -با حالت مشکوکی پرسید:مثلا چکاری؟ _الان که نمیدونم چکاری باید پیش بیاد تا بگم _نگام کرد -چیه خوب تو منو مجبور به کاری میکنی که دوست ندارم اونوقت خودت نمیخوای اینکارو بکنی -آخه باید بدونم چه کاری ندونسته چیزی رو قبول کنه -خوب پس معامله بهم خورد راهمو کشیدم که برم _باشه جهنم قبول من که میدونم تو تا حرفتو به کرسی نشونی دست بردارنیستی -لبخندی زدم وگفتم :قسم بخور -واسه چی؟ -واسه اینکه بعدا زیر قولت نزن -این چه حرفیه که میزنی؟؟ خوب تو که زیر قولت نمیزنی پس قسم بخور خلاص -باشه -بگو بجون مامانم -بجون مامانیم سر حرفم میمونم حالا راضی شدی -الان شد یه چیزی برو به عکاس بگو بیاد کارشو انجام بده _احساس رضایت نسبی کرداما من ته دلم ناراحت بودم میدونستم ساعات شکنجه اوری پیش رومه ولی فکر میکردم به اون قسمی که گرفته بودم می ارزید...... _فکر کردن به اتفاقی که در آتلیه افتاد آزارم میداد ساعت های که گذشت برای من ساعت های جهنمی بودند تمام اون مدت من به معنای واقعی شکنجه شدم کارمون در آتلیه ساعت ۵ عصر تموم شد از اونجا باید میرفتیم تالار احساس خستگی زیادی میکردم .حال درست وحسابی نداشتم هم میخواستم زودتر این روز تموم شه وهم نمیخواستم رسیدیم تالار اغلب مهمون ها اومده بودند . مادرخودم و نسترن جون و مادرجون دائم قربون صدقه من ودانیال میرفتند کمی که اززمان مجلس گذشت باز بحث رقص پیش کشیده شد از ما خواستند که باهم برقصیم ولی خوشبختانه اینبار دانیال بدون اشاره ی من مخالفت کردالبته خودم میدونستم چرا اینکارو کرد اون تلاش میکرد هر جوری که شده نظر من وجلب کنه که الحقم خوب تونست از پسش بربیاد حتی وقتی مادرجون از من خواست که راضیش کنم باهم برقصیم ومن مجبور شدم اینکارو بکنم بازهم اون مخالفت کرد زمان به سرعت داشت سپری میشداین اصلا به نفع من نبود تو دلم اشوبی برپا شده بود حتی نتونستم چیزی برای شام بخورم دانیال به زور قاشق رو پر میکرد وجلو دهانم میگرفت ولی من پسش میزدم از صبح نتونسته بودم چیز درست وحسابی بخورم بجز دوتا شیرینی که اونم باز به زور دانیال خوردم ،حالت تهوع داشتم مجلس تموم شد همه سوار ماشین هاشون شدند تا ما رو تا خونه مون همراهی کنند صدای بوق و فریاد اعصاب و داغون میکرد برعکس من دانیال هم جواب اونا رو با بوق زدن های متوالی میداد دم در خونه که رسیدیم همگی پیدا شدند تا ازمون خداحافظی کنند و برامون ارزوی خوشبختی کنند موقع خداحافظی که مادرمو بغل کردم بغضی که از صبح تو گلوم بود شکست _نسترن جون:دخترم گریه نکن شگون نداره _اما گریه ی من تمومی نداشت وبا بغل کردن هر کدوم از اعضای خانواده ام شدت میگرفت نوبت ستاره که رسیدبا چشمهای غمگین نگام کرد و گفت :ایشاالله خوشبخت بشین حرف ستاره بنزینی بود روی آتش دلم .تنگ در اغوشش گرفتم وزار زار گریه کردم همه یه جوری میخواستند نذارن ما گریه کنیم اما مگه میشد من و اون به بدبختی هر دوتامون گریه نکنیم محاله..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بعد وایستادم جلوشوو دستامو زدم به کمرم گفتم حالا اگه جرات داری دستت بهم بخوره بعد ببین چجی میشه فردا باید جنازمو از در این خونه ببری بیرون عصبانی نگام کرد دستاشو مشت کرده بود محکم منو گرفت و تکونم داد -لعنتی لعنتی تو یه آدم پستی..تو...تو.... دیگه چیزی نگفت بجاش بادستش به یه گلدان که نزدیکش بود زدو اونم افتاد روی زمین و هزارتکه شد کتشو برداشت ورفت سمت دربرگشت نگام کرد:به وقتش اینکارتو تلافی میکنم یادت باشه... لبخند زدم:به من میگن سوگند... بعد از رفتن دانیال آرامشی وجودم و فراگرفت رفتم سمت اتاقم تا لباسهامو عوض کنم وبرم حموم .جلوی آینده ی قدی اتاقم وایستادم نگاهی به خودم کردم از صبح تا الان فرصت نکرده بودم خودم رو درست و حسابی تو این لباس وآرایش برانداز کنم غم عجیبی رو دلم سنگینی کرد چقدر تو رویاهام این لحظه رو تصور کرده و براش نقشه ها کشیده بودم.همیشه این لحظه رو زیباترین لحظه ی عمرم میدیم وفکرمیکردم هر روزی که این لباس پوشیدم آرزو خواهم کرد تا اون روز تموم نشه ولی حالا چی...... دستمو تو موهام فرو کردم تا گیره هارو از سرم دربیارم دختر که بودم تو رویاهام تصور میکردم که من پایین تخت میشینم و همسر روی تخت وبعد اون اروم آروم گیره ها رو از تو موهام در میاره وبعد یه بوسه ی عاشقانه به موهام میزنه وبعد از همه ی اینا کمکم میکنه تا لباس عروسیمو از تنم در آرم .چه خیالات خامی ........ کاش زندگیمون مثل رویاهامون میشد ..... لباس عروسیمو از تنم درآوردم وهمراه با اینکار آروم وبیصدا اشک میریختم _رفتم حموم تمام سعیمو کردم تا همه ی این دردها وغصه ها رو با آب بشورم که برن بالاخره هر کسی سرنوشتی داره اینم سرنوشت منه شاید اینده بهتر از امروز باشه...... از حموم که اومدم بیرون همونجا روی تخت دراز کشیدم ونمیدونم چه جوری خوابم برد چشم که باز کردم ساعت ۹ صبح بود سریع از جام بلند شدم از اتاق رفتم بیرون نگاهی به خونه انداختم ظاهر امر اینجور نشون میداد که دیشب دانیال برنگشته خونه امروز قرار بود جشن پاتختی برام بگیرن رفتم اتاقمو که کمی بهم ریخته بود جمع وجور کردم .شدیده احساس گرسنگی میکردم رفتم سمت یخچال ویه چیزی پیدا کردم وخوردم نمیدونستم باید چکار کنم همه چیز رو مادرم ونسترن جون آماده کرده بودند ساعت تقریبا دوازده بود که زنگ خونه رو زدند اول فکر کردم دانیال بعد فهمیدم که مادرم اینا که اومدند تا اومدن مهمون ها کارهارو انجام بدند نیم ساعت بعد هم مادرجون و نسترن جون اومدند همراهشون دوتا خانم هم اومده بودندکه قرار بود کارها رو انجام بدهندباهم وسایل پذیرائی رو اماده کردند نیومده فورا سراغ دانیال رو گرفتند نمیدونستم چی جوابشونو بدم گفتم :رفت بیرون پیش یکی از دوستاش واسه اینکه ما خانم ها راحتتر باشیم نسترن جون:وااا... الان چه وقت رفیق بازیه اون الان باید کنار تو باشه -خوب واسه خاطر مهمونی رفت -حالاساعت چند رفته؟ _همین پیش پای شماها رفت _حتما الان خیلی خسته است مادرش قربونش بره _شما نگرانش نباشین خوب استراحت کرده _نسترن جون نگاه عاقل اندر سفیهی به من که خودم معناشو فهمیدم بیچاره حق داشت با اون فکرهایی که اینا میکنند حرف های من جور نبود _ولی خودم زدم به کوچه ی علی چپ وسعی کردم بحث رو عوض کنم _عصر مهمون ها اومدند زن عموم اومده بود ولی ستاره نیومده بود زن عمو گفت وحید کار داشت برای همین اونا صبح رفتند و ستاره ازت عذرخواهی کرد میدونستم اینا همه اش بهانه است دلش نیومده بود بیاد چون از نظر اون من الان دیگه به معنای واقعی کلمه همسر دانیال شده بود برای همیشه... _مهمونی که تموم شد هم مادرم وهم نسترن جون تنهایی منو کشیدند یه گوشه و کلی سفارش کردند که مواظب خودم باشم وچند روز خوب استراحت کنم پیش خودم گفتند که اینا چقدر دلشون خوشه اگه بفهمند که اون اتفاقی که اینا فکر میکردند نیافتاده چه حالی میشدند ولی همون بهتر که نفهمند.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_در طول مجلس هم ستاره دیده بودم که غمگین یه گوشه ی تالار نشسته بود یه بار که من وسط تالار داشتم میرقصیدم و بقیه دورم کرده بودند اونم اومد جلو .اون موقع وقتی وسط حلقه ی اطرافیان دوتایی رقصیدیم هردو باهم بغض کردیم اشک جلوی چشمامونو پرده کشید بود ولی هردو نذاشتیم این اشک ها سرازیر شن ولی الان وقتش بود که خالی شیم اینکار به من انرژی میداد تا در تصمیمم مصمم تر شم... همه خداحافظی کردند و رفتند من و موندم وغصه ای که قلبمو میفشرد _وارد خونه که شدیم نمیدونستم باید چکار کنم روی اولین صندلی که دیدم نشستم قدرتم به تحلیل رفته بود دانیال رفت سمت آشپزخونه از اونجا صدام کرد -تو تشنه ات نیست -نه -تو ذهنم حرفهایی رو که مدت ها بود آماده کرده بودم دوباره از اول برای خودم تکرار کردم دانیال اومد رو مبل کناریم ولو شد :ولی خداییش بدجور خسته شدم ها جوابی ندادم -توخسته نشدی؟ بازم جوابی ندادم سوگند حواست کجاست؟ -من...من..من میخوام یه چیزیو بهت بگم نگام کرد:چی میخوای بگی؟ _زل زدم تو چشماش ولی زود چشمهامو برگردندم اینجوری نمیتونستم بهش چیزی بگم سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم _ببین دانیال راستش تو خودت خوب میدونی که من هیچ احساسی به تو ندارم میدونی که من به اجبار باتو ازدواج کردم روزی که میخواستم بهت جواب مثبت بدم تو گفتی که همه ی سعی تو میکنی تا نظرمنو جلب کنی گفتی کاری میکنی که من عاشقت بشم وبه زندگی باتو علاقه مند شم تو این سه ماهم هر چی در توانت بود گذاشتی ولی من هنوزم به تو احساسی ندارم دستاشضو تو موهاش فرو کردو گفت :منظورت از این حرف ها چیه؟ یه نفس دیگه کشیدم:امشب شب عروسی من وتوهه ولی من بجای اینکه خوشحال باشم ناراحتم در گذشته وقتی به این شب فکر میکردم اونو یه شب رویایی و عاشقانه میدیدم شبی که تو اون روح وجسم من وهمسرم یکی میشه _اشک هام دوباره سرازیر شدند البته من هم تلاشی برای فرو خوردن انها نکردم چون میدونستم که دانیال رو اشک هام حساسه یه جورایی طاقت دیدنشونو نداره و الان وقتش بود که من از این ضعف اون برای پیشبرد نقشه ام استفاده کنم اما الان هیچ کدوم از اون احساس های عاشقانه ای رو که تصور میکردم ندارم برعکس امشب برای من زجر اور و نفرت انگیز خالی از هر احساس خوب من الا ن پر از احساس های بد و رنج آور سرمو بلند کردم ونگاش کردم :خواهش میکنم نذار بیشتر از این زجر بکشم _نگام کرد تو نگاش خشم وعصبانیت وناراحتی باهم دیده میشد :منظورت از این حرفا چیه؟ _ازم نخواه که باهات رابطه ای داشته باشم چون نمیتونم _اینو گفتم وشدت گریه امو بیشتر کرد _از سر جاش بلند شد :این امکان نداره -ازت خواهش کردم -حرفشم نزن _عصبانی به طرفم اومد:تو همسر منی نه یه غریبه اونو میفهمی معنی همسرو یانه؟ _تو ازم میخوای کاری رو انجام بدم که نه میتونم و نه میخام که انجامش بدم -ولی تو قول دادی -من؟ یادم نمیاد راجع به این موضوع قولی به تو داده باشم -چرا یادت نمیاد صبح تو آتئلیه قسم خوردی که من به خواهش تو کار رو که دوست ندارم انجام بدم وتو هم در عوض کاری رو که من ازت میخوام انجام بدی الان من ازت میخوام که کاری به کار من نداشته باشی -پس که اینطور؟من احمق و باش که فراموش کرده بودم تو کی هستی؟من باید تا حالا تورو میشناختم باید میفهمیدم که تو آدم زرنگ و موذی هستی اما کور خوندی من به قولی که ندونم برای چی دادم وفا نمیکنم _بند دلم پاره شد:تو نمیتونی تو ...تو.... -من چی؟من هر کاری که بخوام انجام میدم -توقسم خوردی -مهم نیست نگاش کردم محکم ومصمم بالای سرم وایستاده بود ومن این پایین ضعیف و شکننده نشسته بودم اون میتونست هر کاری که دلش میخوادو انجام بده ومن کاری از دستم بر نمیومد دستام میلرزید باید یه کاری میکردم میدونستم که اگه دستش به من بخوره خواهم مرد آره خودشه همینه راهش... همه ی قدرتمو جمع کردم واز جام بلند شدم -پس بذار یه چیزی رو برات روشن کنم شایدت برای تو قسم خوردن مهم نباشه ولی برای من مهمه پس به جون مادرم که عزیزتر از اون برام نیست اگه امشب دست تو به من بخوره فردا صبح بجای جشن پا تختی مراسم عزاداری برام بگیری وسر جنازه ام خون گریه کنی مثل الانه من دستم به نشانه ی تهدید بالا بردم:میدونی که اینکارومیکنم -نمیتونی؟ ببین به امتحانش می ارزه یانه؟ فکرمیکردم تا حالابهت ثابت شده که من هر کاری رو بخوام انجام میدم -نمیزارم -نمیتونی کسی نمیتونه جلودار من باشه از تو گنده ترهاش نمیتونن چه رسد به تو من کاری رو که میگم میکنم مخصوصا موقعی که قسم بخورم..... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند براتون آوردم مخصوص روزهای برفی و سرد☃️🤧❄️ قطعا وقتی تو این روزها میرین بیرون قسمتای پایین تنه بیشتر از بقیه یخ میکنن فقط مقداری پشم شیشه نیاز دارین😃👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 زمان آن رسیده که در کنار تربیت فرزندان، بر روی تربیت خود هم تمرکز کنیم: داد نزنیم زور نگوییم برای تخلیه خشم و عصبانیت مان بچه ها را تنبیه نکنیم مقایسه نکنیم توهین نکنیم ناسزا نگوییم برچسب نزنیم از اشتباهات بی خطر کودکان نترسیم خستگی خود را روی آنها خالی نکنیم آنها را مقصر ناکامی های خود ندانیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 شبی حضرت علی (ع) در دارالخلافه نشسته بودند و به حساب کتاب اموال مشغول بودند که مقداد وارد شدند. با حضرت صحبت کردند که علی (ع) فهمید مقداد برای درخواست کمک مالی آن‌جا آمده است و از بیان نیازش شرم دارد. چراغ اتاق را خاموش کرد و کیسه‌ای زر برداشت، دست مقداد را کشید و کیسه را در تاریکی در حالی‌که در دست مقداد می‌گذاشت فرمود، مقداد تو سکوت کن امشب من فقط با تو سخن می‌گویم. مقداد وقتی کیسه زر را در تاریکی، در دستانش گرفت صدای گریه‌اش برخواست. امیر المومنین (ع) علت را پرسیدند. مقداد گفت: یا علی گمان می‌کنم دیگر مرا دوست نداری که در تاریکی با من سخن می‌گویی، در حالی‌که من عاشق دیدن چشمان تو هستم. حضرت شمع را روشن کردند، مقداد دیدند محاسن علی (ع) خیس اشک چشم است، طوری‌که از آن محاسن نورانی اشک می‌چکد. حضرت، مقداد را در آغوش کشیده و فرمودند: مقداد، علت خاموش کردن شمع این بود که، من از لحظه ورود تو فهمیدم برای نیازی پیش من امشب آمدی، نگذاشتم نیازت را بگویی چون چیزی که انسان بداند برادر مومنش نیاز دارد نباید راضی به تقاضای شفاهی او شود. و علت این‌که چراغ را خاموش کردم به آن علت بود که، انسان مومن و آبرومند وقتی درخواست حاجتی از کسی می‌کند، از شرم و خجلت و حیا، گونه‌هایش سرخ می‌شود، چشمانش در دیدگانش می‌لرزند، عرق شرم بر پیشانی‌اش می‌نشیند. خاموش کردن چراغ نه برای، ندیدن جمال زیبای تو بلکه برای ندیدن آن چشمان لرزان و عرق شرم در پیشانی تو بود که مرا دیدنش بیشتر از تو آزار می‌داد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 خداوند روزی به موسی گفت: برو بدترين بنده مرا بياور .. موسی رفت يكی از گناهكارهای درجه يك را پيدا كرد و وقتی ميخواست با خود ببرد، گفت نكند يك موقع اين آدم توبه كرده باشد و من فكر كنم كه اين بنده ی گناهكار مي باشد، رهايش كرد. رفت دزدی را گرفت تا ببرد نزد خود گفت .. نكند اين بنده خاص خدا باشد و توبه كرده و خدا او را بخشيده باشد رهایش كرد. هر كسی را میگرفت با چنين فرضيات و داوريهائی آزادش مینمود؛ آخر دست خالی پيش خدا رفت. خدا گفت: ای موسی دست خالی آمدی؟ موسی گفت: هرچه گشتم بدتر از خودم پيدا نكردم .. خدا گفت: ای موسی هرآئينه اگر غير از اين كرده بودی از پيغمبري عزل ميشدي ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 برای پیشگیری از بیماری، در هوای سرد بیرون از دهان نفس نکشید. • وقتی از دهان نفس می‌کشید، نمی‌توانید هوا را گرم کنید یا رطوبت به آن بدهید. همین امر منجر به افزایش احتمال ابتلا به آنژین یا گلودرد و ورم گلو می‌شود. برای پیشگیری از این عارضه، فقط کافیست به جای دهان، به آرامی و عمیق از راه بینی نفس بکشید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅دعا برای ظهور امام‌ زمان (عج) ✍ مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف ، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی ، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه می‌کنند و شانه‌هایشان از شدت گریه تکان می‌خورد ، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید ، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتاده‌اید؟ ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عج) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز ، سریع می‌روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی‌کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم. 💥بیاییم در این ایام نورانی همه برای ظهور پدرمهربان امت دست به دعای فرج برداریم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چطور در برف رانندگی کنیم؟ • اکنون که در فصل زمستان به سر می‌بریم، احتمال بارش برف سنگین و مختل شدن زندگی روزمره بیشتر است، البته شاید برف زیادی نبارد ولی بهتر است برای آن آمادگی داشته باشیم. • به آرامی سرعت خودرو را زیاد و از دنده سنگین شروع کرده و سپس با بیشترین سرعت ممکن، وارد دنده بالاتر شوید. • حرکت با دنده دو، به کاهش لغزش چرخ کمک می‌کند. • سرعت خود را تنطیم کرده و فاصله توقف خود را با خودروی جلویی، ده برابر حد توصیه شده زمان های عادی، حفظ کنید. • برای رد شدن از یک سربالایی با خودروی جلویی فاصله گرفته و سپس با یک سرعت ثابت و بدون نیاز به تعویض دنده، در سربالایی حرکت کنید. • از دنده سنگین هنگام رفتن به سراشیبی استفاده کنید. • به جز مواقع ضروری، ترمز نگیرید و برای کاهش سرعت از دنده معکوس استفاده کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ميدانيد که يک مُرده چه احساسي دارد،اين قصه را از اول بخوانيد،، گفتند:"ما تا قبر نگهبان تو هستيم گفتم:"من که نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرا مرا به قبر ميبريد وِلَم کنيد!! من هنوز حس ميکنم و حرف مزنم و ميبينم پس هنوز زنده ام! با لبخندي جوابم را دادند و گفتند:"عجيب هستيد شما انسانها فکر ميکنيدکه مرگ پايان زندگي ست و نميدانيد که شما فقط خواب ي کوتاه ميديديد و آن خواب وقتي ميميريد تمام ميشود" آنها هنوز مرا به سوي قبر ميکشند در راه مردم را ميبينم گريه ميکنند و ميخندند و فرياد ميزنند و هر کس مثل من دو نگهبان همراهشه! ازشون پرسيدم چرا اينکار را ميکنند؟؟ گفتند:"اين مردم مسير خودشان را ميدانند آنهايي که به راه کج رفته بودند" حرفش را با ترس قطع کردم:"يعني به جهنم ميروند!!!!" گفتند:"بله و ادامه دادند"و کساني که ميخندند اهل بهشتند" به سرعت گفتم:"مرا به کجا ميبرند؟؟؟؟ گفتند:"تو کمي درست راه ميرفتي و کمي اشتباه..گاهي توبه ميکردي و روز بعد معصيت؛حتى با خودت هم رو راست نبودي و به اين شکل گم شدي" حرفشان را دوباره با ترس قطع کردم:"يعني چي!؟!؟يعني من به جهنم ميرم؟؟؟" گفتند:"رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانيست" دور و برم را با ترس نگاه ميکردم و در يک آن خانواده ام را ديدم،پدرم و عمويم و برادرانم و فاميلهايم را!! آنها مرا در صندوقي گذاشته و حمل ميکردند...به سوي آنها دويدم و گفتم:"برايم دعا کنيد" ولي هيچکي جوابم را نداد-بعضيهاشان گريه ميکردند و بعضي ديگر ناراحت... رفتم پيش برادرم گفتم"حواست به دنيا باشه؛تا فتنه اش چشمات رو کور نکنه آرزو کردم که اي کاش صدايم را ميشنیدند آنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روي جسدم خواباندند؛پدرم را ديدم که بر رويم خاک ميريخت؛و برادرهايم که همين کار را ميکردند...من همه مردم را ميديدم که بر رويم خاک ميريختند آرزو کردم که اي کاش جاي آنها در دنيا بودم و توبه ميکردم نشستم و فرياد کشيدم"اي مردم حواستان باشد که دنيا گولتان نزند" اي کاش نماز صبح را خوانده بودم اي کاش نماز قيام را خوانده بودم اي کاش دعا کرده بودم که خداوند هدايتم کند و توبه ميکردم و گريه...و روزانه توبه ام را تجديد ميکردم و گناهانم را تکرار نميکردم...مسبب نميشدم...سنگدل نميبودم...معصيت نميکردم..و براي اين مردم دعا ميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت..... پيامبر صلى الله عليه وسلم ميفرمايد: اگر همه اسمانها و زمين در يک کفه ترازو و لا اله الا الله در کفه ديگر ترازو باشند وزن لا اله الا الله بيشتر است پس با افتخار اين جمله را بگو و براي افرادي که ميشناسي بفرست تا در کمترين زمان صدها و شايد ميليونها نفر اين ذکر گرانبها را بگويند و شما هم ثواب ببري بدون شک کسب ثواب در اسلام بسيار اسان است مردي در حالي که به قصرها و خانه هاي زيبا مينگريست به دوستش گفت: وقتي اين همه اموال رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم. دوست او دستش رو گرفت و به بيمارستان برد و گفت.: وقتي اين بيماريها رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم!!!! خدايا واسه داده ها و نداده هات شکر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
کوتاه و واقعی مرد با چهره‌ای برافروخته پشت در شعبه 268 دادگاه خانواده ونک به انتظار نشسته بود تا هرچه زودتر به پرونده‌اش رسیدگی شود. دقایقی بعد در حالی که آرام و قرار نداشت همراه زن جوان وارد اتاق شد و هر دو در برابر قاضی نشستند. قاضی حسن عموزادی در حالی که به پرونده روی میزش نگاهی می انداخت از آنها خواست درباره علت طلاق‌شان توضیح دهند. مرد که از عصبانیت سرخ شده بود به قاضی گفت: عکس‌های همسرم در همه گروه‌های تلگرامی پخش شده است و من باید بی‌غیرت باشم که با این شرایط بخواهم زندگی‌ام را با این خانم ادامه دهم. هزار بار گفته بودم در این برنامه‌های اینترنتی عضو نشو و عکست را برای تماشای دیگران در این شبکه‌ها قرار نده ولی هیچ وقت به حرف‌هایم گوش نداد تا اینکه چند روز پیش به طور اتفاقی به گوشی اش پیغام آمد و دیدم که در یک گروه تلگرام عضو شده که به هیچ عنوان در شأن و شخصیت همسرم نبود. از آنجا که عکسش را هم در پروفایلش گذاشته بود بیشتر عصبانی شدم. من کارمند هستم و نمی‌خواهم آبرویم پیش همکارانم برود و عکس زن و بچه‌‌ام در اینترنت پخش شود.بنابراین ترجیح می‌دهم که با این شرایط از زنم جدا شوم تا هر کاری که دلش می‌خواهد انجام دهد. زن 38 ساله که تا این لحظه ساکت به حرف‌های همسرش گوش می‌داد قطره‌های اشک چشم‌هایش را پاک کرد و گفت: همسرم بد‌دل است. آقای قاضی من هیچ کار خطایی نکرده‌ام و نمی‌دانم حتی چگونه در شبکه تلگرامی عضو شده‌ام. اگر می خواستم کار خلافی انجام دهم خیلی راه‌ها بود که می‌توانستم ولی من هیچ گناهی ندارم. همه دوستانم عکس‌های خود و خانواده‌شان را در پروفایلشان می‌گذارند و هیچکس هم کاری به آنها ندارد ولی مسعود دائم با من بحث می کند و دعوا راه می اندازد. این مرد در پاسخ گفت: من صبح تا شب کار می‌کنم تا زن و بچه‌ام در آسایش باشند اما همسرم هر لحظه سرش با گوشی‌ گرم است و در حال عوض کردن عکس‌ها و دیدن فیلم و حضور در شبکه‌های مجازی است. همین مادر قرار است الگوی دخترمان شود و من بعدها چگونه می‌توانم جلوی دخترم را بگیرم. در گذشته همه یک آلبوم خانوادگی داشتند که هر کسی هم اجازه دیدن آن را نداشت. ولی حالا آلبوم عکس‌های خانوادگی زن و شوهران در معرض تماشای همه است و هر غریبه‌ای می‌تواند به زندگی آدم‌ها سرک بکشد. قاضی با شنیدن اظهارات این زوج آنها را به سازش دعوت کرد تا به خاطر این مسأله زندگی‌شان را خراب نکنند ولی مـــرد حرفش یک کلام بود و می‌خواست زنش را طلاق بدهد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✔️ 🔥 آتشی نمی‌سوزاند را . . . 🌊 و دریایى غرق نمی کند را . . . 🔹مادری ،کودک دلبندش را به دست موجهاى خروشان "نیل" می سپارد ، تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش 🔸دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند، سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد ! مکر زلیخا زندانیش می کند، اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند 💠 از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی؟! که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند ، و خدا نخواهد ؛ . . . 💞 او که یگانه تکیه گاه من و توست :) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 خوردن تخم مرغ به برجسته شدن گونه کمک خواهد کرد • مصرف روزی دو عدد تخم مرغ میتواند پروتئین مورد نیاز بدن شما را فراهم کند. اسیدهای چرب امگا که در تخم مرغ وجود دارند به حفظ لطافت و زیبایی پوست شما کمک خواهد کرد. پروتئین‌های مهم موجود در تخم مرغ با رفع افتادگی پوست به لیفت گونه کمک خواهد کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
واقعا آیا میدونستید برنج انقدر آب برای رشد نمیخواد؟😐 علت اصلی پر کردن آب در شالیزارها جلوگیری از رشد علفهای هرز است. در واقع برنج برای رشد به این همه آب احتیاج ندارد ولی چون علف هرز در این همه رطوبت نمیتواند رشد کند از آب فراوان استفاده میشود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هر چی منتظر دانیال موندند اون نیومد با موبایلش که تماس گرفتیم دیدیم خاموشه همگی عصبانی شده بودند که این پسر چقدر بی فکره دلشون نمیومد منو تو خونه تنها بذارند یواش یواش دل منم شور زد نه برای دانیال برای اینکه اگه نیاد من چه خاکی برسرم بریزم باید یه کاری میکردم که اینا برن تا اومدن ونیومدن دانیال رو متوجه نشند -شما نگران نباشید حتما کار مهمی داشته الانا میاد نسترن جون:چه کار مهمتری از تو؟مثلا دیشب شب عروسیتون بود حالا حالا اون نباید از کنار تو جم بخوره -این چه حرفیه؟نمیشه که کارو زندگی رو واسه اینجور چیزها تعطیل کرد -دخترم کم چیزی نیست که یه بار که بیشتر ازدواج نمیکنید شما هنوز باید چند روزی استراحت کنید و باهم باشید خندیدم وگفتم:مامان واسه استراحت و باهم بودن کلی وقت هست نسترن جون اینبار جوابی نداد و رفت سمت تلفن وبازم شماره ی دانیال رو گرفت :گوشیش رو واسه چی خاموش کرده؟ -حتما شارژش تموم شده باز همه ساکت وبی حوصله نشستند و منتظر موندند من الان چه خاکی بر سرم بریزم از استرس داشتم میمردم اگه میومد واینا ازش میپرسیدند کجا بودی؟تا حال بیرون چکار میکردی؟ واونوقت اون همه چیز رو میگفت من چکار میکردم؟؟؟؟ تلفن مادرجون زنگ زد پدرجون بود میپرسید پس کجایید؟نمیاین؟ اونم گفت دانیال هنوز نیومده منتظریم اون بیاد بعد ما بیایم فکری به ذهنم رسید شروع کردم به خمیازه کشیدن و خسته نشون دادن خودم سرمو تکیه دادم به دستمو چشمامو بسته ام مادرم:سوگند خسته ای؟خوابت میاد؟ -آره یه کم نسترن جون:ببین تورو خدا کارهای این پسره رو اگه تا حالا میومد ماهم رفته بودیم شما هم استراحت میکردین از اون ورم پدرجون و آقایوسف اینا تنها نمی موندند مادرجون از جاش بلند شدو گفت:پاشین بریم این پسره دیر یا زود بالاخره میاد این دخترم خسته است از خستگی رو پا بند نیست باید استراحت کنه ماهم بهتره مزاحمش نشیم -نه بابا مادرجون این چه حرفیه اینجا خونه ی خودتونه من کمی فشارم افت کرده دوتا خرما بخورم حالم خوب میشه -نه تو خسته ای از دیروز تا حالا سرپایی دیشبم حتما درست وحسابی نخوابیدی ما میریم تو هم درو بعداز رفتن ما خوب قفل کن استراحت کن دانیال خودش کلید داره نسترن جون:ولی شبه بهتر نیست تنهاش نذاریم مادرجون:این حرفها چیه که میزنی مگه قرار نیست بعد از این تو خونه شبها تنها بمونه در ضمن هنوز اول شب ساعت ۱۰به دلت بد راه نده دل این دخترم بیخودی خالی نکنید نسترن جون که هنوز راضی نبود به اجبار رفت آماده شد مادرم اینا هم آماده شدند که برند موقع خارج شدن از خانه نسترن جون گفت:دخترم نترسی ها الانه دیگه دانیال میاد بعد آروم زیر لب گفت:پسره ی کله شق دستاشو گرفتم گفتم:شما نگران نباشید من کل شبم تنها بمونم نمیترسم الان که تازه اول شبه گونه مو بوسید:از دست دانیال ناراحت نباش هنوز بچه است خیلی چیزها رو نمیفهمه باید بهش دیکته کنی -خیالتون راحت من از دست اون ناراحت نیستم حتما برای این کارش توضیحی داره دوباره گونه مو بوسید وگفت:الحق که دختر با فهم وشعوری هستی خوش به حال پسرم خداحافظی کردند ورفتند منم درو پشت سرم قفل کردم ورفتم داخل خونه خوشبختانه بخیر گذشت رفتم سمت اشپزخونه یه چایی برای خودم ریختم ویه شیرینی هم گذاشتم تو بشقاب واومد روی یکی از مبل ها نشستم وتلویزیون و روشن کردم... یعنی دانیال تا حالا کجا مونده ؟از دیشب تا حالا چکار کرده؟...... نمیدونم چه جوری خوابم برده بود با صدای باز شدن در از خواب بلند شدم چشمهامو به زور باز کردم دانیال بودنگاهی به ساعت کردم ساعت ۳ نصف شب بودفقط یه چراغ تزیینی روشن بود با تلویزیون .ولی توهمون نور کم هم متوجه ی داغون بودن دانیال شدم .لباسهاش موهاش و... اشفته بودند هنوز متوجه من نشده بود دروکه بست برگشت..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌