eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام باصدای من نگاه کرد به سمتی که من بودم .بادیدن من لبخند تلخی زد خوب نگاش کردم چشاش پر خون بودن .. راه افتاد که بره -کجا بودی؟ برگشت سمتم:برا تو چه فرقی میکنه؟ -جواب سوال من این نیست -منم گفتم که برا تو چه فرقی میکنه من کدوم گوری بودم -وقتی سوالی میکنم دوست دارم جواب درست وحسابی بشنوم از دیشب رفتی الان اومدی نگاه به ساعتت کردی؟نمیگی نگرانم میشن؟ پوزخندی زدوگفت: نگو که نگرانم شدی چون باور نمیکنم -من نگرانت نشدم مامان جونت نگرانت بود نگام کرد:میدونستم تو هیچ وقت نگران من نمیشی تو از خدات بود که من برم و برنگردم _جوابی ندادم من اونقدرها هم که دانیال فکر میکرد بد نبودم اونم وقتی سکوت منو دید سرشو انداخت پایین و رفت سمت اتاق مهمان . رفتم سمت اتاق خودمون روی تخت دراز کشیدم وبه این فکر کردم که اگه اتفاقات دیروز رو یکی بدونه چی میشه؟اگه دانیال از من پیش بقیه گله کنه چی؟اگه فردا که با مادرش صحبت کردو گفت که واسه چی نیومده بود خونه چی؟وای خدای من عجب غلطی کردم اگه همون روز اول روی جواب نه خودم پافشاری میکردم حال و روزم بهتر از اینی بود که الان است..... سرم به شدت درد میکرد بلند شدم رفتم پایین یه قرص مسکن خوردم چراغ اتاق دانیال روشن بود لای در کمی باز بود رفتم ببینم که چکار میکنه روی صندل نشسته بود وسرش بین دستاش گرفته بود یه کم دلم به حالش سوخت ولی بعد فورا به خودم گفتم که تقاص کارهایی که قبلا کرده _رفتم اتاقم برای احتیاط بیشتر درو از تو قفل کردم و گرفتم خوابیدم صبح ساعت ۱۰ بود که با زنگ تلفن بیدارشدم نسترن جون بود -سلام دخترم خوبی؟ -خوابیده بودید؟ببخش مزاخم شدم -نه بابا این چه حرفیه -راستش زنگ زدم ببینم دانیال دیشب اومد خونه؟ -بله -کی اومد؟ -چند دقیقه بعد رفتن شما -چرا به من زنگ نزد -راستش تا اومد زود رفت حموم بعدم اومد یه چیزی خورد وگرفت خوابید خسته بود ا-لان اونجاست باهاش حرف بزنم -اینجاست ولی خوابه میخواین بیدارش کنم -نه بذار بخوابه بعدا باهاش حرف میزنم بازم ببخش که از خواب بیدارت کردم -خواهش می کنم -کاری نداری ؟ -نه مرسی -خدا حافظ خدا حافظ بعد از گذاشتن گوشی نفس عمیقی کشیدم ایندفعه بخیر گذاشت... بلند شدم رفتم پایین گرسنه بودم از یخچال شیر برداشتم وبا چندتا خرما و بسکویت خوردم نمیدونستم دانیال خونه است یا نه/بیرون رو که نگاه کردم دیدم ماشینش تو حیاط پارک پس خونه است یه دستی به سرو گوش خونه کشیدم وبعد از اون شروع کردم به درست کردن ناهار اولین چیزی که به ذهنم رسید ماکارونی بود ناهار که آماده شدم یه چایی برای خودم گذاشتم ورفتم نشستم جلو تلویزیون چشم به تلویزیون بود ولی فکرم پیش دانیال از صبح هیچ صدایی از اون اتاق به گوشم نخورده یعنی تا الان خوابیده ؟ساعت ۲ بود البته زیادم بعید نیست چون اون بیچاره تمام دیشب وپریشب رو نخوابیده ... یه ساعت که گذشت احساس کردم گرسنه ام بلند شدم رفتم سفره رو چیدم وغذا رو گرم کردم رفتم سمت اتاق دانیال اروم درو باز کردم روی تخت دراز کشیده بودباهمون لباسهای دامادیش که ای دوروز تنش بود بازوشو رو چشم هاش گذاشته بود نمیدونستم خواب یا بیدار کمی رفتم جلو تا مطمئن شم -کاری داشتی؟.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_بیدار بود دستشو از رو چشماش برداشت ونگام کرد -نه پس واسه چی اومدی اینجا؟ -خواستم بگم نهار حاضره -نمیخورم -گرسنه ات نیست -نه از اتاق اومدم بیرون و اومدم نشستم و تنهایی ناهار خوردم یعنی اون گرسنه اش نیست؟از دیروز تا حالا چیزی نخورده.... بعد باخودم گفتم به من چه اگه گرسنه بود الان تاحالا اومده بودو غذاشو خورده بود من وظیمه مو انجام دادم ومثل یه خانم خونه غذا گذاشتم این دیگه تقصیر خودشه که با غذا قهر کرده... عصر نسترن جون دوباره زنگ زد اینبارم من گوشی رو برداشتم نمیتونستم بهانه ای بیارم برای همین رفتم اتاق دانیال. روی تخت دراز کشیده بود -نسرین جون زنگ زده میخواهد باهات صحبت کند -بگو خونه نیست -نمیشه چون گفتم خونه ای -بگو خوابه -صبح همین و گفتم گوشی بیسیم رو گرفتم سمتش فقط یه چیزی من اونروز گفتم رفتی خونه ی دوستت ساعت ۱۰:۳۰ برگشتی پوزخندی زدو گفت :ولی من خونه ی دوستم نبودم دروغم نمیتونم بگم گوشی رو از دستم گرفت از اتاق اومدم بیرون ولی پشت در وایستادم میخواستم بدونه که چی میخواد بگه صدای ضربان قلب خودم رو میشنیدم اگه ماجرا رو تعریف کنه چی؟؟ دانیال صحبت نمیکرد معلوم بود که نسترن جون از اون طرف خط بستتش به رگبار حرف و نصیحت تا اینکه صدای دانیال رو شنیدم :شما حق دارید ولی بخدا تقصیر من نبود قلبم داشت وایمیستاد - انروز که رفتم دیدن دوستم حالش خراب شد بردیمش بیمارستان مجبور شدم پیشش بمونم تا خانواده اش بیان چند دقیقه که گذشت دانیال باز گفت:میدونم باید پیش سوگند میموندم ولی از طرف اون خیالم راحت بود که شما پیششین سوگندم منو درک میکنه همون که براش توضیح دادم چی شده عذرمو قبول کرد -آره میدونم نگرانم شده بود ولی هم به خودش قول دادم هم به شما قول میدم که دیگه تکرار نشه حالا خیالتون راحت شد -باشه شما نگران نباشیداونم رو چشم -دیگه امری ندارید- -خداحافظ نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شد برگشتم تو آشپزخانه تصمیم گرفت بخاطر اینکارش ازش تشکر کنم میدونستم که عاشق قورمه سبزیه مثل خیلی از مردهای دیگه .برای شام قورمه سبزی اماده کردم کنارش یه سالاد شیرازی هم درست کردم بوی غذا تو خونه پیچیده بود ولی هر چی منتظر موندم از اتاقش نیومد بیرون رفتم دم در اتاقش در زدم وداخل شدم روی تخت نشسته بود وانگشتاشو تو موهاش فرو کرده بود سرش پایین بود -شام حاضره نمیایی؟ -نمیخورم -میشه بپرسم چرا؟تو از دیروز چیزی نخوردی -سرش رو بلند کرد:برای تو مهمه مگه؟ -چی مهمه؟ -اینکه چیزی نخوردم -دوست ندارم به خاطر گرسنگی حالت خراب شه پوزخندی زد وگفت:نترس من جون سختم چیزیم نمیشه -با کی داری لج میکنی؟بامن یا باخودت؟ روی تخت دراز کشید وگفت:باهیچ کدوم با روزگار .با روزگاری که اینجور تلخ داره برا من مینویسه..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
-تا کی؟ _نگام کرد و هیچی نگفت _لب تخت نشستم وگفتم:قضیه اونقدرهام تلخ نیستی که تو فکر میکنی باید سعی کنی با این موضوع کنار بیای .تو از اولم میدونستی که من هیچ احساسی بهت ندارم اینو خودمم بارها بهت گفتم ولی تو دست برنداشتی همیشه مثل یه سردار پیروز وایمیستادی ومیگفتی همه چیز رو بسپار به من .من بلدم چکار کنم میگفتی مهم نیست که من دوست دارم یا ندارم مهم اینکه تو دوستم داری گفتی با همه چیزمن میسازی با هر ساز من میرقصی تا بالاخره با اونی که میخوای برسی. خوب نگاه کن ببین این اونی بود که تو میخواستی یه گوشه ی خونه خودتو حبس کنی که چی؟مگه با اینجور چیزها قضیه حل نمیشه بر گشتم سمتش:هنوزم دیر نشده جلوی ضرر رو از هر کجا بگیری منفعت بلند شد ونشست:منظورت از این حرف ها چیه؟ سرمو انداختم پایین ترسیدم بقیه حرفمو بگم دستشو انداخت زیر چانه مو سرمو بلند کردو گفت :پرسیدم منظورت چیه؟ -من من ....منظور خاصی نداشتم فقط خواستم یه چیزی گفته باشم ترسیدم چیزی بگم واون عصبانی بشه کاری کنه که من تا آخر عمرم پشیمون شم ازگفتن حرفی که نباید میگفتم شونه هامو گرفت وگفت:اگه تاحالا کاری به کارت نداشتم و کاری رو کردم که تو ازم خواستی برای اینکه دوست دارم برا اینکه نمیخوام بیشتر از این ازم متنفر شی اگه دارم صبوری میکنم وهمه چیز رو توخودم میریزم برا اینکه دوست دارم میفهمی دوست دارم من عشق تو رو میخوام روحت رو میخوام قلبت رو میخوام نه جسمت رو..... زل زد تو چشمام:اینوخوب تو اون گوشت فرو کن از زندگی دست میکشم ولی از تو نه پس تو هم فکرهای بیخودی نکن من تا اخر عمرم که باشه منتظر میمونم فهمیدی؟ ولم کرد کمی زمان برد تا خودمو پیدا کنم روشو ازم برگردوند ولی از چشم های شیشه ایش میشد فهمید که چه خبره..... لعنت به این روزگار و فلک که این سرنوشت های تلخ رو برای آدم ها مینویسه لعنت به خودمون که هیچ وقت نمیفهمیم عاشق کی باید بشیم..... از اتاق اومد بیرون دلم گریه میخواست ولی خودمو کنترل کردم رفتم یه آبی به سرو صورتم زدم وبعد برگشتم آشپزخونه نباید بزارم که این بیشتر از این ادامه پیداکنه هم برای خودم سخته وهم برای اون غذا وسالاد رو تو سینی گذاشتم با دوتا بشقاب رفتم اتاقش هنوزم پشتش به در بود رفتم نشستم رو صندلی کنار تخت -دیدم تو برا شام نمیای آشپزخونه گفتم من شام وبیارم اینجا برگشت نگام کرد لبخندی زدم وبشقابی رو که توش غذا ریخته بودم گرفتم جلوش:بفرمایید شام دستپخت سوگند بانو کمی نگام کردو بعد اونم به زور لبخندی زدو بشقاب رو از دستم گرفتم فعلا این برای آتش بس اولیه وبرقراری صلح اولیه کافی بود من و اون میتونستیم مثل دوتا ادم کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشته باشیم البته فعلا...... روزها از پی هم میگذشته زندگی به روال عادیش برگشته بوددانیال صبح به صبح میرفت شرکت منم به کارهای خونه رسیدگی میکردم فیلم تماشا میکردم وکتاب میخوندم گاهی هم مثل یه زوج خوشبخت درمهمونی های خانوادگی مون شرکت میکردیم از روز عروسی تا به امروز جرات صحبت کردن با ستاره رو پیدا نکردم فعلا آمادگیشو ندارم با اینکه خیلی چیزها برای گفتن دارم مهمونی نسبتا بزرگی در راه بود دختر دایی دانیال, شعله از کانادا برگشته بود و به مناسبت این بازگشت مهمونی بزرگی ترتیب داده بود شعله همبازی کودکی های دانیال بود از چند روز قبلتر برای خرید لباس شهر رو زیر رو کردم وبالاخره یک روز مانده به مهمونی تونستم لباس مناسبی بخرم میخواستم سنگ تموم بذارم چون میدونستم نگاه های زیادی به من خواهد بود شنیده بودم قبلترها یه چیزهایی بین شعله ودانیال بود نه اینکه رابطه باشه نه .بلکه حرفهای بودند که خیلی ازماها تو بچگی هامون میشنویم وشعله مال دانیاله شعله عروس دانیال . از رفتار دانیال میشد غهمید که هیچ حس خاصی نسبت به شعله نداره .وقتی مادرش با هیجان وخوشحالی گفت که شعله داره برمیگرده دانیال فقط گفت:چشم دایی وزن دایی روشن...... ادامه دارد ...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✍ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش فکر کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی‌اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار نیز متوجه نشود که او صدایی را نمی‌شنود باید از پیش پرسش‌های خود را طراحی کند و جواب‌های بیمار را حدس بزند. پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار طراحی کرد. با خودش گفت «من از او می‌پرسم حالت چطور است و او هم خدا را شکر می‌کند و می‌گوید، بهتر است. من هم شکر خدا می‌کنم و می‌پرسم برای بهتر شدن چه خورده‌ای؟ او لابد غذا یا دارویی را نام می‌برد. آن‌وقت من می‌گویم نوش جانت باشد. می‌پرسم، پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می‌آورد و من می.گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می‌دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می‌شناسیم. مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب‌ها سراغ همسایه‌اش رفت و همین که رسید، پرسید حالت چطور است؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت: دارم از درد می‌میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید: چه می‌خوری؟ بیمار پاسخ داد: زهر! زهر کشنده! ناشنوا گفت: نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت: عزرائیل! ناشنوا گفت: طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. مردم ناشنوا سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می‌زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی‌نظیر کم نشد. بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر، به شیوه‌ای رفتار می‌کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می‌شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 این ضرب‌المثلی است که داستان آن مربوط به یکی از داستا‌ن‌ها و قصص معروف قرآن کتاب آسمانی ماست. داستان نوح نبی. پیامبری که بسیار عمر کرد و مانند تمامی هدایت‌گران پیش و پس از خود، از سوی خداوند ماموریت داشت تا مردمان ناآگاه زمان خود را به راه درست و راست هدایت کند. داستان نوح نبی را همه ما به خوبی می‌دانیم. آن زمانی که ناامید می‌شود از هدایت مردم سرزمینش و از خداوند برای آنها طلب عذاب می‌کند. و خداوند به او ماموریت می‌دهد که کشتی بسازد که از هر موجود نر و ماده بر آن سوار کند و به دریا بزند و به او می‌گوید که هر آنکه در این کشتی در آید از عذاب الهی دور می‌ماند و آن کس که ماند و از خواست پیامبر و ولایت تبعیت نکرد، گرفتار عذابی سخت خواهد شد. و آن شد که شد. ضرب‌المثل «هرکه با نوح نشیند، چه غم از طوفانش» به عبارتی اشارتی دارد به اعتماد و ایمنی حاصله از بودن در کنار فرد راه‌بلد و راهبر خدایی. اینکه در تمامی سختی‌ها و بلا‌ها و مشکلات، روی آوردن به درگاه الهی و مردان خدا درهای بسته را باز می‌کند و از این طوفان بلاها به راحتی می‌شود گذشت. حالا با تمام این توصیفات شاید بد نباشد تا سری بزنیم به دریای بیکرانه ادبیات کهن منظوم کشورمان. اشعاری از حافظ و غزلیاتی از شمس که جملگی مشابهت مضمونی دارند با ضرب‌المثل امروز ما. در ادامه برخی از این اشعار را می‌خوانید: یار مردان خدا باش که در کشتی نوح/ هست آبی که به آبی نخرد طوفان را حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح/ ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند/ چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم نخور و اما یکی از ادبیات غزلیات شمس: نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح/ به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.» کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟» کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 🌼داستان برصیصای عابد و شیطان ✍در بنى‏ اسرائيل، عابدى بود به نام برصيصا كه سال‏ ها عبادت مى‏ كرد و مشهور شد و مردم بيماران خود را براى شفا و درمان نزد او مى ‏آوردند. تا اين كه روزى زنى از اشراف را نزد او آوردند، شيطان او را وسوسه كرد و او به آن زن تجاوز كرد. سپس او را كشت و در بيابان دفن كرد. برادران زن فهميدند و مسئله شايع شد و عابد از موقعيّت خود سرنگون گشت. حاكم وقت او را احضار و او به گناه خود اقرار كرد و حكم صادر شد كه به دار آويخته شود. در اين هنگام و در لحظه آخر شيطان نزد او مجسم شد كه وسوسه من تو را به اين روز انداخت، اگر به من سجده كنى تو را آزاد مى ‏سازم. عابد گفت: توان سجده ندارم، شيطان گفت: با اشاره ابرو به من سجده كن، او چنين كرد و به كلى دين خود را از دست داد و سرانجام نيز كشته شد. 📚 تفاسير : مجمع البيان ، قرطبى و روح البيان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 چارلی چاپلین تعریف می کند : با پدرم رفتم سیرك. توی صف خرید بلیت یه زن وشوهر با چهاربچشون جلوی ما بودند كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند… وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیت ها رابهشون اعلام کرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت .معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند، چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صددلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می كرد، گفت: متشکرم آقا. مرد شریفی بود، ولی درآن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد… بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم. آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم ندیدم ! ثروتمند زندگی کنیم ، بجای آن که ثروتمند بمیریم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 گوشت و بیشتر فرآورده های آن گران قیمت هستند و امکان تقلب در آنها زیاد است. از جمله: • افزودن پودر استخوان به فرآورده های گوشتی مانند سوسیس و کالباس مخلوط کردن گوشت با گوشت حیوانات ارزان قیمت • افزودن پودر یا مواد رنگی به همبرگر، سوسیس و کالباس • رعایت نکردن فرمول و استاندارد فرآورده های گوشتی و افزودن مقادیر زیاد مواد پر کننده • افزودن نیتریت و نیترات به مقدار بیش از حد برای بهبود رنگ و جلوگیری از رشد میکروارگانیسم ها در موارد آلودگی شدید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
درون مغز بعد از سکته شدید! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 روزی واعظی به مردمش می گفت: ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: "ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!" واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 تحقیقات روان‌شناسی نشان داده که وقتی انسان هیجان‌ زده می‌شود، عقل و خِرد او به "یک‌ سوم" افت پیدا می‌کند (چه مثبت و چه منفی، چه عاشق و چه عصبانی، پر از خشم و نفرت و يا محبت افراطی و ...) یعنی اگر ما از درجه 180 IQ (ضریب هوشی) برخوردار و جزو نوابغ باشیم، وقتی هیجان‌زده شویم، ضریب هوشی‌مان به 60 می‌رسد (نُرمالِ ضریب هوشی، 100 است)، یعنی مثل یک آدم عقب‌مانده تصمیم می‌گیریم...!! خونسردی، آرامش و متانت و تصميم نگرفتن در لحظه های خشم و عصبانيت و يا عشق زياد، راهِ درست زندگی کردن و موفق و خوشبخت شدن است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 معلم میگفت این ....…جاهای خالی را باکلمات مناسب پر کنید! ولی نمیدانست بعضی از جاهای خالی هرگز پر نمیشوند.. آخرهفته است، جاهای خالی بسیاری پرنمیشوند جز تکرار خاطره ای و فاتحه ای پنج شنبه است و ياد درگذشتگان اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 از خیانت زن نترس، از خودت بترس حکایت شده است که مردی سقا در بخارا مدت سی سال آب می برد در خانه شخص زرگری. و در این مدت اصلا حرکتی که مشعر بر خیانت به خانواده آن زرگر باشد از آن سقا صادر نشده بود. اتفاقاً روزی آن سقا بعد از خالی نمودن مشک آب ، بند دست زن زرگر را گرفته لمس نمود و او را بوسید و دواعی زنا و مقدماتش را کلاً بجای آورد بدون مجامعت. و از خانه بیرون آمد و رفت. چون آن مرد زرگر شب به خانه آمد زنش از او سوال نمود که: در بازار امروز بر تو چه گذشت؟ آن مرد از گفتن ابا نمود. بعد از اصرار زیاد گفت: امروز زنی دستش را بیرون آورد تا در دستبندی که از برایش ساخته بودم کند. چون نظرم به دستش افتاد دست او را لمس نمودم به شهوت و او را بوسه دادم و دواعی زنا را کلاً بجای آوردم غیر از مجامعت. پس زن صدا را به تکبیر بلند نمود و واقعه سقا را به شوهر بیان نمود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 با خودم عهد کرده ام شاد باشم ... بیخیالِ قضاوت ها ، حسادت ها ، دشمنی ها و کینه ورزی ها .‌.. بیخیالِ مشکلات و نداشته ها ... بیخیالِ هرچیز که دلم را می رنجاند ... بیخیالِ هرچیز که لبخند را از صورتم می دزدد ... متمرکز می شوم روی داشته هایم ... به جای دشمنی ها و حسادتها ؛ دوستانم را می بینم ... و شوقی که برای موفقیت و خوشبختی ام دارند ..‌. به جای مشکلاتم ؛ به موفقیت و شادی هایِ پیش رو و پشت سرم چشم می دوزم ... و میخندم ... از تهِ دلم می خندم ... من اگر هیچ هم نداشته باشم ، خدایی دارم که برایِ شادی و لبخندِ من ، همه جوره حمایتم می کند ... به جایِ همه ، به خدایی تکیه می کنم که بی منت ، روزی ام می دهد و بی منت ، هوایِ بیقراری ام را دارد ... من باخودم عهد کرده ام شاد باشم ... و این بزرگترین گامِ موفقیتِ من است ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر آمریکایی با دو سر و یک بدن! با هر دو سرش حرف می‌زنه!!! واقعا حیرت آوره..!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽حرکت فوق حرفه ای تنیس باز ایرانی همه را شوکه کرد (: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چند لحظه دوش آب سرد در پايان حمام باعث می‌شود منافذ پوستتان بسته شود و در نتيجه كمتر جوش می‌زنيد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ بلعیدن یک یا دو حبه سیر قطعه قطعه شده به همراه آب می‌تواند از ناراحتی‌های قلبی جلوگیری کند، کلسترول خون را کاهش دهد و سیستم ایمنی بدن را به طور شگفت انگیزی تقویت کند. در بسیاری از دستورالعمل‌های غذایی در سراسر جهان سیر از جایگاه ویژه‌ای به عنوان یکی از مواد تشکیل دهنده اصلی برخوردار است. سیر از عطر و طعمی قوی و تند برخوردار است و می‌تواند تقریبا عطر و طعم هر غذایی را بهبود ببخشد. این در شرایطی است که فواید و خواص سلامت سیر به واقع شگفت انگیز هستند. اخیرا، پژوهشگران تایید کرده‌اند که سیر توانایی نابودی ابرباکتری‌های مقاوم در برابر آنتی‌بیوتیک را دارد که سالانه جان افراد بسیاری را می‌گیرد. مطالعات مختلف نشان داده‌اند که سیر می‌تواند به آرامش و گشاد شدن سرخرگ‌ها، پیشگیری از لخته شدن خون، بهبود گردش خون و کاهش کلسترول کمک کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ترس باعث از کار افتادن « کلیه ها » می‌شود ؛ از ترساندن همدیگر حتی بعنوان شوخی بپرهیزید! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
برای تصفیه خون از چربی و کلسترول، هر روز یک قاشق رب انار بخورید. رب انار سبب کاهش وزن شما نیز می‌شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مهمونی روز جمعه بود از صبح که بلند شدم شروع کردم به آماده شدن هر کدوم از ما سرمون به کارخودمون گرم بود البته دانیال زیاد رغبتی به حاضر شدن نداشت نشسته بود پای تلویزیون و کانلها رو زیرو رو میکرد ظهر که شد از اتاقم اومدم بیرون دانیال هنوز بی حوصله پای تلویزیون نشسته بود -میشه زنگ بزنی غذا بیارن من وقت نمیکنم چیزی درست کنم بی هیچ حرفی بلند شد زنگ زدو غذا سفارش داد خواستم برگردم ولی منصرف شدم، برگشتم بال سرش وایستادم وگفتم :تو نمیخوای یواش یواش حاضر شی -هنوز زوده -زود نیست تابری حموم وبه سرو صورت برسی ولباساتو حاضر کنی شب شده -نمیخواد همون پنج دقیقه اخر واسه من کافیه پنج دقیقه؟مگه میخوای بری شرکت .امروز همه اونجا جمع اند -خوب باشن خوب باشن ؟تو باید وقتی همه قراره بیان تو باید درست وحسابی باشی شیک و باکلاس فکر آبرو خودت نیستی فکر آبروی من باش -من چکار به ابروی تو دارم؟ خوب معلومه تو اگه شلخته بری اونجا نمیگن خاک تو سر زن این کنم که یکم به شوهر نرسیده پوزخندی زد وگفت:زنم؟کدوم زنم؟مگه توزن منی؟تا اونجایی که یادم میاد تو فقط اسمت تو شناسنامه امه وبس -فعلا جای این حرف ها نیست بلند شو برو حموم بی تفاوت نشست واز جاش تکون نخورد -باش خودت خواستی _اینو که گفتم رفتم سمت آشپزخونه دستمو پر مایع ظرفشویی کردم و کمی آب بهش زدم دانیال زل زده بود صفحه تلویزیون حواسش به من نبود نزدیکش شدم و دستموبردم جلو وموهاشو با دستم اشفته کردم با اینکار من از جا پرید وبلند شد موهاش کفی شده بود دستشو به موهاش کشیدو گفت :اه ه ه ...چکار کردی؟ نگاهی به دستش خودش و دست های من کرد:دیوونه چرا همچین کردی؟ خندیدم وگفتم :خودت خواست _موهامو به گند کشیدی -الان مجبوری بری حموم -حسابتو میرسم اینو گفت ودوید دنبالم منم بدو بدو پله ها رفتم بال ورفتم اتاقمو درو از پشت بستم زور زد درو باز کنه ولی نتونست با دست زدبه دروگفت :تا ابد که نمیتونی بمونی اون تو _جوابشو ندادم چند دقیقه بعد صدای پاشو شنیدم که از پله ها پایین رفت نیم ساعت تو اتاقم موندم وبعد اومدم بیرون آروم از پله ها اومد پایین متوجه شدم که رفته حموم غذاها رو آورده بودند گذاشته بود رو میز آشپزخونه کمی از غذام خوردم وبعد رفت سمت اتاق دانیال رفتم سمت درحموم وآروم از بیرون قفلش کردم وبعد رفتم سمت کمد لباش و از بین لباس یه لباس شیک ومناسب در اوردم گذاشتم رو تختش وبعد رفتم سراغ عطرهاش یکی رو که بوی خوبی داشت انتخاب کردم وگذاشتم رو لباس هاش وبعد نشستم رو تخت منتظر شدم یه ربع که گذشت دیدم شیر آب و بست وبعد چند دقیقه اومد که درو باز کنه دید باز نمیشه از پشت درگفتم:زور نزن در قفله -دیووونه درو چرا قفل کردی؟ -برای حفظ جان خودم -یعنی چی؟ -یعنی تا قول ندی که کاری به کارم نداشته باشی درو باز نمیکنم - شوخی نکن بیا درو باز کن -نمیام اول قول بده بعد - بادستش کوبید به درو گفت:گفتم بیا بازش کن -منم گفتم نمیشه -استغفراالله .. باشه بابا تو بیا درو باز کن کاری به کارت ندارم -قول؟ -قول رفتم درو باز کردم وبعد زود دویدم رفتم بازم برای اطمینان در اتاقمو قفل کردم میدونستم تا تلافی نکنه دست بردار نیست میترسیدم موهامو خراب کنه از صبح برای درست کردنشون کلی وقت گذاشته بودم.... ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
تا عصر تو اتاقم موندم و حاضر وآماده شدم وبعد با حتیاط رفتم پایین دیدم دانیال هم تقریبا آماده ست جلو اینه ی اتاقش وایستاده بود و موهاشو مرتب میکرد همون لباس هایی که من گذاشته بودم رو پوشیده بود -من آماده ام گاهی عمیقی به من کردولبخند رضایتی زدو چیزی نگفت این یعنی اینکه از طرز پوشش وآرایشم خوشش اومد عطری رو که گذاشته بودم و برداشت زدو بعد اومد سمت درو گفت :بریم خواستم که برم از پشت دستمو گرفت:قبل رفتن باید یاداوری کنم که یادم نمیره کارهای امروزتو تلافی کنم به وقتش حالتو میگیرم جوابشو ندادم وبجاش دهنمو براش کج کردم وقتی رسیدیم بیشتر مهمون ها اومده بودند زن دایی دانیال به استقبالمون اومد -دانیال جان خوش اومدیدببخشید که شعله خودش برای استقبال نیومد هنوز اماده نشده خودت که میدونی اون چقدر حساسه ووقت زیادی برای آرایش و لباس پوشیدن میزاره شما تا خودتونو پیدا کنید اونم میاد من بهش میگم که تو اومدی خیلی مشتاق دیدارته اینو که گفت پشت چشمی به من نازک کرد و رفت با این حرکتش من خندیدم دانیال نگام کرد:به چی میخندی؟ -به حرف ها و رفتار زن داییت -مگه چی گفت؟ هیچی بابا فقط منو مشتاقتر کرد برای دیدن شعله جان شما دانیال چیزی نگفت به جاش دستمو گرفت تا باهم وارد سالن شیم. تازه خودمونو پیدا کرده بودیم ونشسته بودیم که دیدیم شعله خانم شرف یاب شدند شعله یک دختر ساخت دست جراحان پلاستیک بود لبهای پروتز شده بینی عمل کرده و...با کلی رنگ ولعاب غلیظ شروع کرد به سلام واحوالپرسی باتک تک مهمانها تا اومد رسید به مابا دستشو به دانیال درازکرد وصمیمانه اونو فشرد وبا کلی عشوه گفت(اگه از بقیه خجالت نمیکشید مطمئنا بغلش میکرد) -وای ییییییییییییییییییی دانیال دلم برات یه ذره شده بود اونجا همه اش بیادت بودم کاش تو هم میومدی کلی حرفت دارم برات باید مثل قدیم ها ... -همسرم سوگند با این حرف دانیال ساکت شدو مات نگاش کرد وبعد برگشت زل زد به من. لبخندی زدم وگفتم:از آشناییتون خوشبختم با لحن خاصی گفت: -شنیده بودم ازدواج کردی ولی فکر کردم با من شوخی میکنن باورم نمیشه یعنی همه ی اون داستانهایی که شنیدم همه شون درست بودند؟؟ ناباورانه نگاه میکرد میتونم فکرشو بخونم مطمئنا خیلی دوست داشت که من فقط یه روح وتوهم باشم کمی که نگام کردبا حالت خاصی روشو برگردوند ورفت تا بقیه خوش وبش کنه البته دیگه مثل اون اولش پر انرژی وبشاش نبود. مطمئن بودم که اون از قضیه ازدواج دانیال آگاه بود فقط خودشو به کوچه ی علی چپ زده بوددوست نداشت وجود منو جدی بگیره من ودانیال کنارهم روی یک مبل نشستیم از دور سنگینی نگاه شعله رو خودم حس میکردم میدونستم داره منو آنالیز میکنه چند تا از دخترهای فامیل هم دورشو گرفته بودند ویک ریز داشتن زیر گوشش زمزمه میکردند احساس میکردم که در مورد من صحبت میکنند چون هر ازگاهی یکی از اونا برمیگشت وبا فیس وافاده نگام میکرد صحبت ها گرم گرفته بود منم بیصدا کنار دانیال نشسته بودم وبه صحبتها گوش میکردم کمی بعد دیدم که شعله بلند شدبا ناز وکرشمه اومد سمت ماپیش ما که رسید برگشت به دانیال گفت: چیه زنتو نشوندی کنارت ونمیذاری این بیچاره جم بخوره بذار بیاد پیش ما دخترها نمیخوای بذاری ما مفتخر به آشنایی با این پرنسس شما بشیم (موقع گفتن جمله ی آخرش حالت مسخره ای به خودش گرفته بود)نترس نمیدزدیمش... دانیالم خنده ی کجی کردوگفت :جراتشو نداریدکه بدزدیش -اونوقت چرا جراتشو نداشته باشیم -تو که باید بهتر ازهمه بدونی چرا؟ موقع گفتن این حرف دانیال وشعله چشم در چشم هم دوخته بودند _منظورشونو نمیفهمیدم پاشو بریم عزیزممممممم..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_دوست نداشتم برم ولی بنابر دلایلی رفتم چون اگه نمیرفتم فکر میکردند که من چشم دیدن شعله رو ندارم بدم میاد از این حرفهای خاله زنکی... _به جمع که رسیدیم دختر دایی دیگه ی دانیال نازنین که ۱۸ سال بیشتر نداشت(از همون نگاه اول تشخیص داده بودم که به شدت تحت تاثیر دخترعموی عزیزش شعله بود) برگشت گفت:بالاخره تونستی از دانیال دل بکنی البته منم جای تو بدونم یه لحظه ام تنهاش نمیذاشتم ماشاالله اونقدر دختر خوشگل ودلبر این دورو بر هستند که اگه از کنارش جم بخوری کار دستت میده با گفتن این حرف همه لبخند مسخره ای زدند .شعله با تحسین نگاهش کرد. فهمیدم جریان چیه اینا منو دعوت کرده بودند اینجا که تخریبم کنن ولی غلط اضافی کردند چون نمیدونند که من کیه ام به من میگن سوگند بلدم کی رو چه جوری بشونم سر جاش -عزیزم دانیال قبل من که چشاش کور نبود این دخترها رو دیده بود اگه میخواست همون موقع یه کاری میکرد دیگه نمیومد پاشنه ی درخونه ی ما رو از جاش بکنه خود انجلینا جولی هم که اینجا باشه نمیتونه اونو از چنگ من دربیاره اینو که گفتم چهره ی خیلی از اونو برافروخته شد دیانا:زن داداش یه دونه ی من بدجور دل داداشو منو برده. این جرقه ی جنگ زیرپوستی بین من و شعله واطرافیانش بود امروز قرار بود من لیلی واقعی باشم ودانیال مجنون حقیقی. نمیذارم اونامنو شکست بدند حتی من میتونم کارهایی بکنم که تاحالا نکردم ولی اگه بخوام میتونم بکنم دانیال که دانیال نتونسته از پس من بربیاد چه رسد به این اوا خواهرها.... -راستشو بخوای من فکر نمیکردم دانیال به این زودی ها خودشو تو بند ازدواج گرفتار کنه میدونی آخه نیست دانیال زیادی شیطون بود واسه همین میگم. اینهارو شعله گفت خم شد جلوتر وبه سمت من آرومتر گفت:راستش سروگوشش زیاد می جنبید تکیه داد به صندلیش: البته وقتی با من بود جرات اینکارها رو نداشت البته نمیشه گفت جرات نداشت واقعیتش اینکه وقتشو نداشت وقتی با من بود همه هوش وحواسش به من بود راستی عزیزم از حرف های من که ناراحت نمیشی؟ برای اولین بار تو این مدت خوشحال شدم که دانیال با ستاره ازدواج نکرد ستاره اگه اینجا بود با شنیدن این حرف ها به شدت بهم میریخت و این باعث خوشحالی این آدم های از خود راضی میشد ام امن وضعیت فرق میکرد من هیچ احساسی به دانیال ندارم برای همین اصلا برام مهم نیست که قبلا با کی بوده وچه کارها کرده واین باعث شده که من الان در موضع قدرت وایستادم نه ناراحت بشم نه دلم بشکنه ونه بغض کنم برعکس کاملا خونسردو آرم بشینم وزل بزنم تو چشمهای شعله و لبخند بزنم لبخندی که تا عمق جان شعله را میسوزاند من خودم پیروز نبرد میدونستم ولی شعله یک شکست خورده بود.شکست خورده ای که دوست نداشت شکست رو بپذیره ودست وپا میزد تا نشون بده که اونقدرها هم که فکر میکنن اون بازنده نبوده اما اینکارش اونو ضعیفتر نشون میداد نه عزیزم چرا ناراحت بشم بالاخره هر کسی در جوانی یه تفریحاتی داشته دیگه اینم جز تفریحات دانیال بوده پشت پرده بهش فهموندم که تو هم یه زمانی جز تفریحات دانیال بودی نه بیشتر نه کمتر. به وضوح خشم کنترل شده را در چشمهاش میدیدم چند دقیقه که گذشت بحث به حاشیه رفت ولی شعله دوباره سر رشته ی حرف ها رو به دست گرفت -بنظر من پسرهایی که تو سن پایینتر از ۳۰ ازدواج کنه واسه خاطر هوا وهوسشه که ازدواج کرد بچه ها نظر شما چیه؟ خیلی ها حرف شعله رو تایید کردند ولی من ساکت نگاش کردم وچیزی نگفتم اینکار من باعث شد فکر کنه که مثلا ضربه ی نسبتا کاری به من زده -آدم نبایدروی یه عمرزندگی ریسک کنه باید بتونه جلوی هواوهوسشو بگیره مگه نه سوگند جان؟ نگاش کردمو لبخند زدم:شعله واقعا که حرف های عاقلانه میزنی من که افکارت رو تحسین میکنم فکر کنم کمال هم نشینی با تو بوده که باعث شده دانیال من در این سن به بلوغ فکری مناسبی برسه وبتونه عشق واقعی رو از هواوهوس تشخیص بده والا معلوم نبود الان چه اتفاق هایی افتاده بود ممکن بود دانیال بره سراغه هواوهوسش اونموقع هیچ وقت نمیتونست عشق حقیقی زندگیشو پیدا کنه و ما بهم نمیرسیدیم.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_ضربه مهلک بودحتی کرم های صورت شعله هم نتونستند برافروختگی شو پنهان کنند عزیزم خوشحالم که تو اینجور فکر میکنی ولی بهتره اینقدر به مردها اطمینان نداشته باشی ائون زیاد اشتباه میکنند حتی خودشونو نمیدونند که کی عشق واقعیشونه و کی نیست -آره شعله جان منم قبلا مثل تو فکر میکردم ولی دانیال و رفتارهاش نظر منو عوض کنه آخه نمیدونم شنیدی یا نه بار اول که دانیال اومد به خواستگاری من جوابم منفی بود ولی از بس دانیال رفت واومد نمیدونی چه کارها که نکرد تا عشقشو به من ثابت کنه بخدا من بجای اون خسته شده بودم آخر سر دیگه بهم ثابت شد که چقدر منو دوست داره لرزش خفیف دستهای شعله رو دیدم دیانا:آره سوگند جون راست میگه داداشم خودشو کشت تا به سوگند رسید من که خواهرشم از حال وروز اونموقع هاش خبر دارم هر کی هر چی میگفت دانیال در جوابش میگفت یا سوگند یا هیچ کس شعله خشمگینانه به دیانا نگاه میکردبا خودم گفتم الانه که بلند میشه و تکه تکه اش میکنه _خوب عزیزم تو که اینقدر به عشق دانیال اعتماد داری پس میشه بهم بگی چرا دانیال تو عروسیتون با تو نرقصیده چون تا اونجایی که یادم میاد دانیال عاشق رقصیدن بودن بچه ها یادشون که وقتی ما جوونها دور هم جمع میشدیم منو دانیال چقدر خوب باهم میرقصیدیم _معلوم بود که از عصبانیت نمیدونه باید چکار کنه از این شاخه به اون شاخه میپرید تا شاید فرج خیری بشه ولی چه خیال باطلی _خوب شعله جان اون مال زمانی بود که دانیال بچه بود ولی الان دانیال من برا خودش مردی شده آقا شده خوب وبد رو ازهم تشخیص میده ونظرش این بود که بهتره مرد تو عروسی خودش نرقصه و بجاش با وقار و متانت وایسته یه گوشه و رقصیدن عشقشو تحسین کنه چشمم به دستهای مشت کرده ی شعله افتاد خواستم بگم با نکن اینکارو الان ناخنهای بلند کف دستتو زخمی کردند -ولی بنظر من که حیف آدم تو عروسیش با دامادش نرقصه حسرتش تا همیشه به دل میمونه شنیدم حتی وقتی تو ازش خواستی باهات برقصه قبول نکرده عزیزم درست شنیدی من اون درخواست رو به خاطر نسترن جون ازش کردم ولی اون بجاش گفت که دوست داره رقصیدن منو تماشا کنه -واااااااااا اونوقت توهم به همین راحتی قبول کردی بنظر من مرد باید تابع زن باشه هرچی اون میگه بگه چشم من یه دوست پسر داشتم کافی بود یه اشاره بهش بکنم تا بمیره اگه کاری رو که من میخواستم نمیکرد دنیا رو روسرش خراب میکردم _لبخندی زدمو گفتم:خوب میدونی مشکل چیه؟مشکل اینکه اون فقط یه دوست پسره ساده بود که رابطه ات با اون فقط برای تفریح چند روزه بود ولی رابطه ی بین ما ازیک عشق عمیق سرچشمه میگیره عشق هم یعنی گذشت یعنی غرق شدن در همدیگه دانیال منو بقدری عاشق خودش کرده که بخاطر این عشق ودوست داشتن به خودش وعقایدش احترام میزارم واین معنای دوست داشتن این نشون میده که ما واقعا عاشق همدیگه ایم _این نیش آخر بود کاری و نابود کننده . شعله رو که نگاه کردم گفتم الانه که بزنه زیر گریه تابحال اینقدر از خودم راضی نبودم توی دلم گفتم حالا دیدی من کیم؟به من سوگند کارموم بلدم حرفه ای حرفه ایم پایان بخش حرف هام یک لبخند بود ازهمون لبخندهایی که دانیال عاشقشه * فاتحانه * .... -خانم ها اقایون شام حاضره این حرف دایی بحث و دعوای مصلحانه ی ما رو ناتمام گذاشت البته فکرکنم شعله راضی بود چون اگه یکم بیشتر بحث میکردیم ممکن بود نتونه احساساتش رو کنترل کنه نگاهی به دورو بر انداختم ولی دانیال رو ندیدم کمی منتظرش موندم ولی نیومد رفتم یه بشقاب برداشتم .داشتم غذا میکشیدم که بازوهای کسی دور کمرم گره شد گرمی جسمی رو پشت سرم حس کردم دانیال بود برگشتم نگاش کردم لبخند میزند.لبخندش یه حس آرامش به من داد منم لبخند زدم چند ثانیه فقط همدیگرو نگاه کردیم صورتش یه چیز خاص داشت که آدم وجذب میکرد بشقابو نشون دادم گفتم: غذا میخوری برا تو هم بکشم؟ با سرش گفت آره تو بشقاب خودم برای اون هم غذا کشیدم همجون که از پشت سر بغلم کرده بود صورتشو آورد کنار صورتم وتو گوشم گفت:ممنون بخاطر همه چیز ازت ممنونم ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
صداشم لحن خاصی داشت پر بود از آرامش ورضایت بازم ناخودآگاه برگشتم نگاش کردم وجواب لبخندهاشو دادم بشقابو از دستم گرفت وبعد با دست آزادش دست منو تو دستش گرفت رفتیم سمتی که همه ی دختروپسرخاله ها ودایی هاو همسرهاشون نشسته بودند نیما (پسرخاله ی دانیال):چه عجب دو کبوتر عاشق ماهم بالاخره تونستند از هم دل بکنند !!!چیه دوساعت وایمیستید همدیگرو نگاه میکنید خسته نمیشید؟؟؟ من:آقا نیما مگه دوتا کبوتر عاشق از نگاه کردن به هم خسته میشنن که ما هم خسته شیم مگه شما از نگاه به طلاجون خسته میشید؟ نیما نگاهی به نامزدش طلاکه کنارش نشسته بود وداشت به حرف ها میخندید کرد و گفت:خوب راستش اگه از صبح تا شب کنارم باشه آره از زل زدبهش خسته میشم طلا بااخم ساختگی گفت:نیما..... -خوب چیه عزیزم من روراستم عین این کف دستم صاف وصادق نمیتونم دروغ بگم از من انتظار نداشته باش دوساعت زل بزنم به تو وخسته نشم من مثل اینا نیستم -نیما خان ساعتها برای ما کم ما اگه روزها هم بشینیم همدیگرو نگاه کنیم خسته نمیشم با این حرفم دانیال دستشو انداخت دور شونه هامو منو کشید سمت خودشو بوسه ای به موهام زدآروم طوری که خودم بشنوم گفت:عاشقتم... صدای شعله رو شنیدم که مثلا میخواست آروم حرف بزنه که ما نشنویم ولی من مطمئنم که عمدا میخواست که بشنویم:حالم از این لوس بازی ها بهم میخوره _تو دلم گفتم حق داره بهم بخوره هر کی دیگه ام جای تو بود حالش بهم میخورد ودر واقع حال خودم هم از این حرف ها بهم میخورد ولی باید امروز عاشقترین زوج این محفل باشیم نیما:بابا شما دیگه خیلی عاشقین اصلا گروه خونیتون به بقیه ماها نمیخوره رادین(پسر دایی دانیال):دانیال نکن این کارهاروتو با اینکارهات مارو بدبخت میکنی الان که بریم خونه بهار پوست کله ی من بیچاره رو میکنه که یه کم از دانیال یاد بگیر ببین چطور با زنش برخورد میکنه بهار:رادین.....من کی همچین میکنم -همیشه پیش خودتم نمیگی که حتما همسر دانیال یه کاری میکنه دانیال اینطوری رفتار میکنه هر عملی عکس العملی داره بد میگم خداییش؟ پسرهای جمع یک صدا گفتند :نخیررررررررر.... رادین به سمت ارغوان برگشت و گفت:دیدی من راست میگم عزیزم ارغوان خندید و گفت:بسه رادین الان همه فکر میکنن تو راست میگی ومن همچین کاری میکنم -مگه دروغ میگم ارغوان:رادین..... برگشت سمت ما وگفت:بخدا داره شوخی میکنه ها دانیال گفت:خیالتون راحت من رادین وبهتر از شما میشناسم این از بچگی همینجور بود الانم رادین خان بسه دیگه تو شامتو خوردی الان بذار بقیه شامشونو نوش جان کنند -شامشونو بخورند مگه من کاری به شام خوردن اونو دارم من بدبخت فقط دارم یکم درو دل میکنم تاشاید حین شام خوردن دوقطره اشکم به حال من فلک زده بریزن نیما:آره جون عمه ات تو اگه فلک زده باشی ما چی هستیم؟ -تو لوک خوش شانسی با این زن و زندگیت نیما:جوابت اشتباه بود چون لوک خوش شانس من نیستم دانیاله چون از همه طرف شانسه که براش میباره اون از پدروپدربزرگش با اون همه ثروت اینم از همسرش اونا هنوز داشتند باهم کل کل میکردند ولی من دیگه حرف هاشونو نمیشنیدم تو دلم یه حس ترحمی نسبت به دانیال پیدا کردم اینا راجع به اون وزندگیش چه فکرهاکه نمیکنن دانیال و غرق خوشبختی میبینند. اونا فقط ظاهر زندگی دانیال رو میبینند نمیدونن که دلش پر ازخونه دانیال با احساسات خیلی ها بازی کرده بود بد جنسی های زیادی کرده بود الانم داره تقاص میده اما خوب که فکر میکنم میبینم من بدجنستر از اونم من خیلی بی رحمم اینجور زندگی میتونه هر کسی رو نابودکنه محکومی به خوشبختی درحالیکه از همه بدبختتری هیچ کس رو برای دردودل نداشت بایدهمه چیزرو بریزه تو خودشه ودم نزنه باید همیشه نقش بازی کنه نمیدونم تا کی میتونه دووم بیاره ولی هر چه زودتر...... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 📚مرگ ناگهانی و اهمیّت صلوات مرحوم قطب الدّین راوندی رضوان اللّه تعالی علیه به نقل از ابوهاشم جعفری حکایت نماید: روزی شخصی به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام وارد شد و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه! پدرم سکته کرده و مرده است و دارای اموال و جواهراتی بسیار می باشد، که من از محلّ آن ها بی اطّلاع هستم. و من دارای عائله ای بسیار سنگین هستم، که از تامین زندگی آن ها عاجز و ناتوان می باشم. و سپس اظهار داشت: به هر حال من یکی از دوستان و علاقه مندان به شما هستم، تقاضامندم به فریاد من برسی و مرا از این مشکل نجات دهی. امام جواد علیه السلام در پاسخ به تقاضای او فرمود: پس از آن که نماز عشای خود را خواندی، بر محمّد و اهل بیتش علیهم السلام، صلوات بفرست. پس از آن، پدرت را در عالم خواب خواهی دید؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه می نماید. آن شخص به توصیه حضرت عمل کرد و چون پدر خود را در عالَم خواب دید، به او گفت: پسرم! من اموال خود را در فلان مکان و فلان محلّ پنهان کرده ام، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام برسان. هنگامی که آن شخص از خواب بیدار گشت، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حرکت کرد. و چون به آن جا رسید، پس از اندکی جستجو اموال را پیدا نمود و آن ها را برداشت و خدمت امام جواد علیه السلام آورد و جریان را برای حضرت بازگو کرد. و سپس گفت: شکر و سپاس خداوند متعال را، که شما آل محمّد علیهم السلام را این چنین گرامی داشت؛ و از شما را از بین خلایق برگزید، تا مردم را از مشکلات و گرفتاری ها نجات بخشید. 📚 الخرایج والجرایح: ج 2، ص 665، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 اگر آبروی کسی بره، انگار تمام سرمایه‌اش رفته؛ زندگی براش بی‌معنا میشه، حتی اگر همه سرمایه مادیش حفظ شده باشه. پس اگر کسی تلاش کنه که آبروی یکی رو حفظ کنه، معلومه که کار خیلی بزرگی کرده. به همین علت پیامبر(ص) برای چنین کسی بهشت را واجب دانسته و فرموده: مَنْ رَدَّ عَنْ عِرْضِ أَخِیهِ الْمُسْلِمِ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ الْبَتَّة؛ هرکس آبروی مؤمنی را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💡 بسم الله ◀ آن موقع ها همه چیز انقدر امن نبود.... انقدر آرام نبود.... غیرت ها انقدر بی رمق نشده بود.... مرد بود و غیرتش....مرد بود و ناموسش.... ◀ جسد بی جان و عریان دختر ایرانی را از تیر چراغ برق بالا بردند....دشمن را میگویم... جلوی چشم رزمنده های ایرانی گذاشتند!!!! ◀ خواستند غیرت و مردانگی بچه های خمینی را به سخره بگیرند..خواستند بگویند... این ناموس شماست که به تاراج رفته!! ببینیتش!! به قول امروزی ها آن را به اشتراک گذاشتند... جلوی چشم بسیجی ها... ◀ سه نفر از بهترین جوانان این وطن پر پر شدند... تا بالاخره توانستند آن جنازه را پایین بیاورند... مگر شوخی بود.. ناموس بود! یک گردان هم قربانی میگرفت بالاخره ناموسشان را پایین می آوردند.. حتما که نباید زن و بچه خودشان باشد... مرد با غیرت ناموس دیگران را هم ناموس خودش میبیند... ◀ دختر شیعه جلوی چشم دشمن عریان باشد و مردهای شیعه نفس بکشند؟؟؟ مگر سربازان خمینی مرده باشند... ◀ عکس ناموسش را به اشتراک میگذارد... و با بی غیرتی زیرش مینویسد: ⚫ من و عشقم!! ⚫ من و مادر خوشگلم!! ⚫ من و خواهر گلم!! ◀ زن عکس سرلخت و برهنه اش را منتشر میکند و برادرش و شوهرش آن را لایک میکنند!!در حالی که چند هزار نفر دیگر هم ناموسشان را با لایک پسند کرده اند... ◀ همان مرد چند پست آن طرف تر هم عکس یک شهید را به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته ما مدیون شهداییم!!!! ◀ عکس همان بچه شیعه با غیرت... همان سرباز خمینی... همان کسی که دارد از بی غیرتی اش زجر میکشد... همان کسی که نگذاشت جنازه دختر ایرانی جلوی چشم ها باشد....چه رسد به.... همان کسی که توی وصیت نامه اش این همه تاکید کرده بود که ««اگر با ریخته شدن خونم حقی به گردن دیگران داشته باشم به خدا قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حجاب و بی حیا نمیگذرم!!»» ◀ مرد با غیرت این روزها.. تو را به خدا قسم بگو... بگو آن شهید چه کار کند تا حاضر شوی عکس ناموست....زن شیعه را از جلوی چشم های هرزه برداری؟ چه کار کند تا ناموست را به اشتراک نگذاری؟؟؟ ناموست را بیت المال کرده ای؟حاشا به غیرتت!! مگر نمیبینی... نمیبینی دشمن چطور دارد به ناموس شیعه... به ناموس ایرانی میخندد؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌