eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.5هزار دنبال‌کننده
35 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 تساوی در صدقه سه مرد از زوار فقیر سامراء نزد مرحوم میرزای شیرازی (حاج میرزا محمد حسن معروف به میرزای بزرگ) آمدند و کمک مالی طلب کردند. میزرا به اولی بیست قران داد و به دومی پنج قران و به سومی هیچ نداد. سه نفر فقیر ابراز نارضایتی کردند و گفتند: شما مساوات و عدالت را رعایت نکردید. میرزا فرمود: تساوی کاملاً رعایت شده، بر رسوائی خودتان اصرار نکنید اما آنها راضی نشدند و پافشاری کردند. میرزا دستور داد آن سه نفر را باز جوئی کردند، معلوم شد که نفر اول (که به او بیست قران دادند) در کیسه‌اش پنج قران داشته، و نفر دوم (که به او پنج قران داده شده بود) بیست قران در کیسه‌اش داشته، و نفر سوم که (چیزی دریافت نکرده بود) بیست و پنج قران در کیسه داشته است. از اینجا معلوم شد که منظور از تساوی میان آنها چه بوده است. 📔 فقهای نامدار شیعه، ص۱۶۰ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 رفتار حکیمانه با یک مخالف مرحوم میرزای شیرازی بزرگ، در ریاستش در شهر سامرا بر عده‌ای از نیکان اهل علم، مراقب بود که مبادا خدای ناکرده کوچکترین انحرافی در آن پدید آید. این مقدار به موضوع اهمیت می داد که اگر نقطه ضعفی از یک روحانی مشاهده می‏ کرد فورا وسیله اخراج او را از سامرا فراهم می‏ ساخت بدون آنکه آن شخص متوجه گردد که سبب اخراج او میرزای شیرازی بوده است. زیرا مرحوم میرزا نمی‏ خواست با این کار یک نوع سردی رابطه و رنجش خاطر بین خودش و آن طلبه ایجاد گردد. چنانچه آقازاده یکی از علماء تهران به سامرا آمده بود و در هر مجلسی که حضور می‏ یافت از میرزا انتقاد می‏ نمود تا آنکه عده‏‌ای مرحوم میرزا را از این موضوع مطلع ساخته و گفتند که خوب است حقوق ماهیانه او را قطع کنید یا آنکه از سامراء بیرونش کنید. ولی مرحوم میرزا هیچگونه ترتیب اثری بر این سخنان نداد. مدت زمانی گذشت تا عده‌ای از تهران برای زیارت آمدند بعد خدمت میرزا رسیدند. مرحوم میرزا به ایشان فرمود: چنانچه مایل باشید فلانی (همان آقازاده) را با خودتان ببرید تهران تا روحانی و امام جماعت شما باشد آن افراد موافقت نمودند. مرحوم میرزا هم وسیله سفر آن آقازاده را به بهترین وجه فراهم نمود، بالاخره آن آقازاده با احترام وارد تهران شد. و این نیکو اندیشیدن میرزا موجب شد که علاقه خاصی بین میرزا و آن طلبه ایجاد شد. و این جریان گذشت تا مساله تحریم تنباکو پیش آمد. ناصر الدین شاه در این فکر شد که فتوای میرزا مبنی بر تحریم تنباکو را به دست خود علماء و روحانیون خنثی سازد. آن هم از راه همین آقا زاده‌ای که فعلا در تهران شخصیت یافته است. لذا از ایشان خواست که علماء را در خانه خود دعوت و به آنان ابلاغ کند که شاه می‏ خواهد با شما سخن بگوید. این عالم علماء را در منزلش گرد آورد تا آنکه شاه آمد و مراسم انجام گرفت. پس از آن شاه رو کرد به علماء و پرسید: مگر نه این چنین است که حلال پیمبر حلال است تا روز قیامت و حرامش هم حرام است تا روز قیامت؟ گفتند: بلی چنین است. شاه پرسید: پس سبب چیست که محمد حسن شیرازی تبناکو را حرام کرده است؟ آقایان پاسخ ندادند. اما آن آقازاده صاحب منزل، در پاسخش گفت : ای شاه او را به محمد حسن نام بردی مگر نمی ‏دانی او رهبر شیعه و نائب امام زمان و مقتدای مردم است؟ بگو آقا حاج میرزا حسن شیرازی (ادام الله ظله) که خداوند سایه ‏اش را مستدام بدارد ما منتظر دستور میرزا هستیم و گرنه خود ما با شمشیر عمل می‏ کنیم. باز به غضب شاه افزوده شد و مجلس را ترک گفت. و در نتیجه شاه به مقصود خود نائل نگشت. حاضرین در مجلس که ناظر جریان بودند برای میرزا نامه نوشتند و قضیه را کاملا در نامه برای میرزا شرح دادند. مرحوم میرزا آن افرادی که از میرزا می‏ خواستند آن آقازاده را به سبب انتقادش از میراز از سامراء اخراج کند طلبید و فرمود: این طلبه‌ای که شما از او انتقاد و بدگوئی می‏ کردید و به من پیشنهاد می‏ کردید که شهریه او را قطع کنم و من توجهی به انتقاد شما نکرده و به او احترام و احسان نمودم برای یک چنین روزی بود. آن وقت جریان را نقل کردند آن افراد این فکر رسا و تدبیر به جای آن مرحوم را ستودند. 📔 مردان علم در میدان عمل، ج۱ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⭕ چهار درهم (منصور بن عمار) از معروفين وعاظ بود روزى در منبر بود شخصى از حاضرين برخاست و گفت: براى رضاى خداى متعال مرا چهار درهم احسان كنيد. واعظ مزبور گفت: هر كس چهار درهم به اين فقير بدهد من چهار دعا برايش مى كنم. شخصى كه غلامِ یک يهودى بود جلو آمد و چهار درهم را داد و به واعظ گفت: چهار دعا براى من بكن: اول: آن كه خدا مرا آزاد كند. دوم: آن كه مرا غنی كند. سوم: آن كه مرا بيامرزد. چهارم: آن كه اسلام را به آقاى من روزى فرمايد؛ و آن عالم دعاى چهارگانه را در حق او به جاى آورد. وقتى غلام به نزد آقايش آمد پرسيد: چرا دير كردى؟ گفت: در مجلس وعظ منصور بن عمار بودم چهار درهم در آن مجلس تصدق دادم و چهار دعا خواستم: اول آزادى خودم را، يهودى گفت: أنت حر، تو آزادى. دعاى دوم: بى نيازى. يهودى گفت : چهار هزار درهم به تو مى دهم، گفت: دعاى سوم: اسلام تو را خواستم. يهودى گفت: اشهد ان لا اله الا اللّه واشهد ان محمد رسول اللّه. غلام گفت: دعاى چهارم آمرزش تو را و خودم را خواستم. يهودى گفت: اين در قدرت من نيست. شب در خواب ديد گوينده‌اى گفت: انت فعلت ما فى قدرتك و انا افعل ما في قدرتى قد غفرت لك و للعبد وللواعظ و للحاضرين اجمعين. تو آنچه را كه در قدرتت بود انجام دادى و من هم آنچه در قدرتم هست انجام مى دهم و من تو و غلامت و واعظ و همه حاضرين را بخشيدم. 📔 داستانهايی از آثار و بركات علماء: ص۲۲ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 پیشگوئی مرحوم شیخ فضل الله نوری درباره پسرش از مرحوم حاج شیخ فضل الله نوری پرسیدند: که چرا یکی از این پسران شما بدین غایت شرور شده؟ فرمود: آن چیزهائی که من از این دیده‌ام و می‏‌بینم شما ندیده‌اید و بعداً خواهید دید. این همانا قاتل من خواهد بود و کسی است که در پای دار من کف زنان اظهار مسرت کرده و تبریک گویان باشد. گفتند: از چه رو این آثار از او ناشی می‏‌گردد؟ فرمود: از آنکه شیری که خورده نجس و خبیث بوده؛ و شیر دهی که او را تربیت نموده نجس و پلید بوده است. گفتند: داستان او را بیان فرمائید. فرمود: آن زمانی که در سامراء در محضر استاد بزرگ میرزای شیرازی مشرف بودم خداوند این پسر را به من داد. مادرش بی شیر بود ناچار به گرفتن دایه و مرضعه برای او شدیم. بدون تحقیق زنی را برای دایگی او اجیر کرده و به تربیت او گماشتیم تا حدود دو سال شیر داد. بعد معلوم گردید که آن زن ناصبی و از خوارج بوده و دو سال شیر ناپاک به او داده است. نجس و حرام مجهول هم تاثیر خود را ابراز می‌کند، و آخر هم چنان شد که فرموده بود. 📔 مردان علم در میدان عمل، ج۱ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌷 جوان و خودداری از نگاه به نامحرم زمانی که یکی از دختران شعیب علیه‌السلام به موسی علیه‌السلام گفت: پدرم از تو دعوت می‌کند تا مزد آب دادن به گوسفندان را به تو بپردازد، موسی این دعوت را نپسندید و خواست آن را رد کند. با این حال، چون آن سرزمین گذرگاه جانوران درنده بود، چاره ای نیافت و پی آن زن رفت. موسی که دورتر از وی گام برمی داشت، به دختر شعیب فرمود: ای کنیز خدا! از پشت سرم بیا و راه را با سخن گفتن به من نشان بده. هنگامی که موسی به خانه شعیب وارد شد، شعیب آماده خوردن شام بود. پس به موسی فرمود: ای جوان! بنشین و غذا بخور. موسی گفت: به خدا پناه می‌برم. شعیب فرمود: چرا چنین می‌گویی؛ مگر گرسنه نیستی؟ موسی گفت: آری، گرسنه ام، ولی می‌ترسم این غذا خوردن من در مقابل کمک به آن دو زن باشد، در حالی که من از خانواده و دودمانی هستم که کار خداپسندانه خود را با طلایی که تمام زمین را پر کرده باشد، معاوضه نمی کند. شعیب فرمود: ای جوان! به خدا سوگند، این گونه نیست که تو گمان می‌پنداری، بلکه عادت من و پدرانم این است که از مهمان پذیرایی کنیم. موسی از این پاسخ قانع شد. پس نشست و مشغول خوردن غذا شد. 📔 بحارالانوار، جلد ۱۳، ص ۲۱ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💢 مجتهد و فرمان بسيج يكى ديگر از خدمات مهم روحانيت به اجتماع، حفظ استقلال كشور اسلامى و ايجاد سد دفاعى است كه در برابر اجانب و بيگانگان ايجاد مى نمايد؛ يعنى، عملى كه شايد يك ارتش مجهز از انجام آن عاجز باشد، يك روحانى بزرگ و پيشواى دينى آن را به بهترين وجه انجام مى دهد به عنوان نمونه: در يكى از سفرهاى اروپا كه ناصر الدين شاه به انگلستان رفته بود ملكه آن روز (اليزابت) دستور داد تا ارتش انگليس در روز معينى در حضور شاه ايران رژه بروند تا شاه ايران ارتش و نيروى نظامى دولت انگليس را از نزديك ببيند و پيش از پيش مرعوب آن واقع شود. ارتش انگلستان در روزى كه از طرف ملكه تعيين شده بود با تمام ساز و برگ نظامى در حضور ملكه انگلستان و ناصر الدين شاه رژه رفت. پس از پايان رژه ملكه (اليزابت) براى آن كه بداند قدرت ارتش انگليس تا چه حد در روحيه شاه ايران مؤ ثر واقع شده از ناصرالدين شاه پرسيد: ارتش ما چگونه بود؟ ناصر الدين شاه جواب داد بسيار نيرومند و مجهز بود. سپس ملكه با پوزخندى از شاه ايران پرسيد: كه ارتش شما در ايران چگونه است و قواى نظامى شما در چه حدى است؟ (اتابك اعظم) كه در حضور شاه ايران و ملكه (اليزابت) ايستاده بود، مى گويد: من خود فكر كردم كه شاه ايران در پاسخ ملكه انگليس چه خواهد گفت؛ زيرا اگر حقيقت امر را اظهار نمايد آبروى ملت ايران مى رود ودر برابر ملكه انگليس و اطرافيانش به خطر خواهد افتاد، چون ارتش ما در برابر ارتش انگليس بسيار ناچيز است و اگر در پاسخ خلاف واقع سخن گفته و به دروغ لاف بزند آنها از تمام تشكيلات كشور ما مطلع و آگاه هستند. ولى ناگاه ديدم كه ناصر الدين شاه پاسخ عجيبى داد كه ملكه انگلستان واطرافيان او را به حيرت انداخت ؛ زيرا در جواب ملكه گفت: ما در ايران يك عدد معينى نظامى و ارتش داريم كه فقط به منظور حفظ انتظامات داخله كشور است، اما اگر روزى مملكت ما مورد تهاجم و تجاوز يك دولت بيگانه واقع شود، در آن روز پيشواى روحانى و مذهبى مسلمين دستور دفاع از مملكت را صادر مى كند و اگر چنين دستورى از طرف او صادر گردد تمام افراد كشور از زن و مرد و بزرگ و كوچك، سرباز و نظامى هستند و براى دفاع از كشور بر مى خيزند، حتى در آن روز من كه پادشاه كشورم مانند يكى از سربازان بايد به حكم وظيفه مذهبى در جبهه جنگ به دفاع مشغول گردم. اين پاسخ ناصر الدين شاه آنچنان اثر عميقى در ملكه انگلستان و اطرافيان او بخشيد كه ناچار آنها را واداشت تا با تمام قوا براى درهم شكستن اين نيروى عجيب مذهبى؛ يعنى، قدرت روحانيت مبارزه كرده و آن را نابود سازد؛ زيرا بديهى است كه با وجود چنين نيروى خارق العاده آنها نمى توانند مقاصد شوم نيات پليد خود را با دست عمال خود درباره كشورهاى اسلامى عملى كرده و تمام هستى و ثروتهاى خداداد مردم مسلمان را به يغما ببرند، مخصوصاً اين موضوع را در مورد تحريم تنباكو به وسيله مرحوم آيت اللّه شيرازى بزرگ امتحان كردند. 📔 داستانهايی از آثار و بركات علماء: ص۲۳ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 حداکثر کار من مثل کار «خرکچی»ها است؟ شیخ انصاری، مردی که مرجع کل فی الکل شیعه می ‏شود، آن روزی که وفات می‏ کند با آن ساعتی که بصورت یک طلبه فقیر دزفولی وارد نجف شده است فرقی نکرده است. وقتی که خانه او را نگاه می‏ کنند می‏ بینید مثل فقیرترین مردم زندگی می ‏کند. یک نفر به ایشان می‏ گوید: آقا خیلی هنر می ‏کنید که این همه وجوهات در دست شما می ‏آید، هیچ تصرفی در آنها نمی‏ کنید. - چه هنری کرده ‏ام؟ هیچ مهم نیست. - آیا هنری از این مهم‏تر می ‏شود؟! - هیچ مهم نیست! حداکثر کار من مثل کار خرکچی های کاشان است که می‏ روند تا اصفهان و بر می‏ گردند و در مقابل مقدار پولی که بعضی از مردم کاشان به آنها می‏ دهند از اصفهان جنس برایشان خریداری می‏ کنند و می ‏آورند، آیا شما دیده ‏اید که آنها به مال مردم خیانت کنند؟ خیر، چون آنها امین مردم هستند. فرمود ما هم همینطور امین مردم هستیم و نمی ‏توانیم از وجوهات و اموالی که به دست ما سپرده می‏ شود نفع شخصی ببریم. 📔 مردان علم در میدان عمل، ج۱ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 دست گیری حضرت ابوالفضل (ع) يكى از گويندگان مذهبى مى گفت: به همراه عده‌اى از وعاظ به سوى شهرى مى‌رفتيم، يكى از وعاظ به راننده ماشين كه جوانى بود پرخاش كرد، اما راننده جوان هيچ گونه عكس العملى نشان نداد و به سكوت مؤدبانه گذراند. وقتى به مقصد رسيديم من به جاى دوست واعظم از راننده عذرخواهى كردم، راننده گفت: من با خودم عهد كرده‌ام به آقايان علما مخصوصاً گويندگان مذهبى احترام كنم هر چند از ناحيه آنها ناراحتى ببينم، آنگاه سرگذشت خود را اين طور تعريف كرد: من يك نوازنده و مطرب بودم و مرتكب هر گونه گناه و آلودگى مى شدم و اصلا با دين و نماز و روزه رابطه‌اى نداشتم تا اينكه ايام (عاشورا) و عزادارى امام حسين عليه السلام رسيد، شب (تاسوعا) خانواده من همه به مسجد رفتند، من در خانه تنها بودم حوصله‌ام سر آمد، بلند شدم بى اختيار به طرف مسجد آمدم، واعظى در منبر موعظه مى كرد، نشستم در گوشه‌اى گوش دادم، حرفهاى او مرا منقلب كرد مخصوصاً موقعى كه به ذكر مصيبت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رسيد آن شعر عربى را از زبان حضرت نقل كرد در موقعى كه دست راست آن بزرگوار را قطع كردند فرمود: واللّه ان قطعتموا يمينى انى احامى ابداً عن دينى يعنى: به خداوند قسم اگر چه قطع كرديد دست راست مرا، من تا ابد از دين خودم حمايت مى كنم و دست از يارى دينم بر نمى دارم. اين كلام مرا تكان داد و منقلب شدم و اندكى فكر كردم با خود گفتم: ابوالفضل عليه السلام از دين خود آن قدر حمايت كرد كه شهيد شد، آيا من براى دين خود چه كرده‌ام، در حالى كه خود را علاقه‌مند به ابوالفضل مى دانم، اما دين خود را ويران كرده‌ام!؟ اينجا بود كه به خود آمده در همان مجلس توبه كردم، آمدم منزل تمامى وسائل و آلات و اسباب معصيت را هر چه داشتم خُرد كرده و بيرون ريختم، رفتم به دنبال رانندگى، خداوند هم ياری‌ام كرده وضع زندگی‌ام بسيار خوب است، اگر با آن شغل در ميان مسلمانان احترامى و آبرويى نداشتم ولى اكنون در ميان برادران و همسايگان داراى احترام و عزت بوده و به مسائل دينى سخت پايبندم و اين از بركت ارشاد و هدايت و گفتار آن عالم است من نوكر همه شما هستم. 📔 داستانهايی از آثار و بركات علماء: ص۲۸ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ تشرّف در جزیره مرد صالحی از اهل بغداد که در سنه هزار و صد و سی و شش هجری در حیات بوده است، نقل کرده: روانه سفری بودیم و در آن سفر بر کشتی سوار شده، بر روی آب حرکت می‌نمودیم. اتّفاقاً کشتی ما شکست و آن چه در آن بود، غرق گشت. من به تخته پاره‌ای چسبیده، در موج دریا حرکت می‌نمودم. تا بعد از مدّتی بر ساحل جزیره‌ای خود را دیدم. در اطراف جزیره، گردش نمودم و بعد از ناامیدی از زندگی به صحرایی رسیدم. در برابر خود کوهی دیدم، چون به نزدیک آن رسیدم، دیدم که اطراف آن کوه، دریا و یک طرفش صحراست و بوی عطر میوه‌ها به مشامم می‌رسد. باعث انبساط و زیادتی شوقم گردید. قدری از آن کوه بالا رفتم، در اواسط آن کوه به موضعی رسیدم که تقریباً بیست ذرع یا بیشتر سنگ صاف املسی بود که مطلقاً دست و پا کردن در آن‌ها ممکن نبود. در آن حال حیران و متفکّر بودم که ناگاه مار بسیار بزرگی که از چنارهای بسیار قوی بزرگ‌تر بود، دیدم که به سرعت تمام متوجّه من گردیده، می‌آید. من گریزان شدم و به حق تعالی استغاثه نمودم: پروردگارا! چنان که مرا از غرق شدن نجات بخشیدی از این بلیه عظمی نیز خلاصی کرامت فرما. در این اثنا دیدم که جانوری به قدر خرگوشی از بالای کوه به سوی مار دوید و به سرعت تمام از دم مار بالا رفته و وقتی که سر آن مار به پایین آن موضع صاف رسید و دمش بر بالای آن موضع بود، به مغز سر آن مار رسید و نیشی به قدر انگشتی از دهان بر آورد و بر سر آن مار فرو کرد. و باز بر آورده و ثانیاً فرو کرد و از راهی که آمده بود برگشت و رفت. آن مار دیگر از جای خود حرکت نکرد و در همان موضع به همان کیفیت مُرد. چون هوا به غایت گرمی و حرارت بود به فاصله اندک زمانی عفونت عظیمی به هم رسید که نزدیک بود هلاک شوم. پس زرداب و کثافت بسیاری از آن به سوی دریا جاری گردید تا آن که اجزای آن از هم پاشید و به غیر از استخوان، چیزی باقی نماند. چون نزدیک رفتم دیدم که استخوان‌های او از قبیل نردبانی بر زمین محکم گردید، می‌توان از آن بالا رفت. با خود فکری کردم که اگر در این جا بمانم از گرسنگی بمیرم. پس توکّل بر جناب اقدس الهی نموده و پا بر استخوان‌ها نهاده و از کوه بالا رفتم. از آنجا رو به قبله کوه آوردم و در برابرم باغی در نهایت سبزی و خرّمی و طراوت و نضارت و معموری دیدم و رفتم تا داخل باغ گردیدم که اشجار میوه بسیاری در آنجا روییده و عمارت بسیار عالی مشتمل بر بیوتات و غرفه‌های بسیار در وسط آن بنا شده. پس من قدری از آن میوه‌ها خوردم و در بعضی از آن غرفه‌ها پنهان گشته و تفرّج آن باغ را می‌کردم. بعد از زمانی، دیدم که چند سوار از دامن صحرا پیدا شدند و داخل باغ گردیدند و یکی مقدّم بر دیگران و در نهایت مهابت و جلال می‌رفت. پس پیاده شدند و اسب‌های خود را سر دادند و بزرگ ایشان در صدر مجلس قرار گرفت و دیگران نیز در خدمتش در کمال ادب نشستند و بعد از زمانی، سفره کشیده، چاشت حاضر کردند. پس آن بزرگ به ایشان فرمود: «میهمانی در فلان غرفه داریم و او را برای چاشت طلب باید نمود.» پس به طلب من آمدند، من ترسیدم و گفتم: مرا معاف دارید. چون عرض کردند، فرمود: «چاشت او را همان جا ببرید تا تناول نماید.» چون از چاشت خوردن فارغ شدیم، مرا طلبید و گزارش احوال مرا پرسید و چون قصّه مرا شنید فرمود: «می خواهی به اهل خود برگردی؟» گفتم: بلی. پس یکی از آن جماعت را فرمود: این مرد را به اهل خودش برسان! پس با آن شخص بیرون آمدیم. چون اندک راهی رفتیم، گفت: نظر کن، این است حصار بغداد. و چون نظر کردم، حصار بغداد را دیدم و آن مرد را دیگر ندیدم. در آن وقت ملتفت گردیدم و دانستم که به خدمت مولای خود رسیده‌ام. از بی طالعی خود از شرفی چنین، محروم گردیدم و با کمال حسرت و ندامت داخل شهر و خانه خود شدم. 📔 بحار الأنوار، ج۵۳، ص ۲۵۹-۲۶۰ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💢 حسابی عجیب مرحوم آقا میرزا مهدی خلوصی رحمة اللّه علیه نقل کرده است که در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقای میرزا محمد حسین یزدی، در باغ حکومتی مجلس ضیافت و جشن مفصلی برپا شده، و در آن مجلس جمعی از تجار که در آن زمان لباس روحانیت پوشیده بودند دعوت داشتند و در آن مجلس انواع فسق و فجور که از آن جمله نواختن مطرب کلیمی بود فراهم کرده بودند. تفصیل مجلس مزبور را خدمت مرحوم میرزا خبر آوردند ایشان سخت ناراحت و بی قرار شد و روز جمعه در مسجد وکیل پس از نماز عصر به منبر رفته و گریه بسیاری نمود و پس از ذکر چند جمله موعظه، فرمود: ای تجاری که فُجار شدید، شما همیشه پشت سر علما و روحانیون بودید؛ در مجلس فسقی که آشکارا محرمات الهی را مرتکب می‌شدند رفتید و به جای اینکه آنها را نهی کنید با آنها شرکت نمودید؟ جگر مرا سوراخ کردید، دل مرا آتش زدید و خون من گردن شماست. پس، از منبر به زیر آمد و به خانه تشریف برد. شب برای نماز جماعت حاضر نشد، به خانه‌اش رفتیم احوالش را پرسیدیم گفتند میرزا در بستر افتاده است، و خلاصه روز به روز تب، شدیدتر می‌شد به طوری که اطبا از معالجه اش اظهار عجز نمودند و گفتند باید تغییر آب و هوا دهد. ایشان را در باغ سالاری بردند در همان اوقات یک نفر هندی به شیراز آمده بود و مشهور شد که حساب او درست است و هرچه خبر می‌دهد واقع می‌شود. تصادفا روزی از جلو مغازه ما گذشت پدرم (مرحوم حاج عبدالوهاب) گفت او را بیاور تا از او حالات میرزا را تحقیق کنیم ببینیم حالش چگونه خواهد شد. من رفتم آن هندی را داخل مغازه آوردم پدرم برای آنکه امر میرزا پنهان بماند و فاش نشود، اسم میرزا را نیاورد و گفت من مال التجاره دارم می‌خواهم بدانم آیا به سلامت می‌رسد یا نه؟ و شما از روی جفر یا رمل یا هر راهی که داری مرا خبر کن و مزدت را هم هرچه باشد می‌دهم. این مطلب را در ظاهر گفت ولی در باطن قصد نمود که آیا میرزا از این مرض خوب می‌شود یا نه؟ پس آن هندی مدت زیادی حسابهایی می‌کرد و ساکت و به حالت حیرت بود. پدرم گفت اگر می‌فهمی بگو وگرنه خودت و ما را معطل نکن و به سلامت برو. هندی گفت حساب من درست است و خطایی ندارد لکن تو مرا گیج کرده‌ای و متحیر ساخته‌ای، زیرا آنچه در دل نیت کردی که بدانی غیر از آنچه به زبان گفتی می‌باشد. پدرم گفت مگر من چه نیّت کرده‌ام؟ هندی گفت: الان زاهدترین خلق روی کره زمین مریض است و تو می‌خواهی بدانی عاقبت مرض او چیست؟ به تو بگویم این شخص خوب شدنی نیست و سر شش ماه می‌میرد. پدرم آشفته شد و برای اینکه مطلب فاش نشود سخت منکر گردید و مبلغی به هندی داد و او را روانه نمود و بالا خره سر شش ماه هم میرزا به جوار رحمت حق رفت. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص۲۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌻 مسلمان شدن يك قريه بودايى يكى از تجار آفريقا كه اكنون مردى دانشمند است به نام (محمد شريف ديوجى) برنامه‌اش اين است كه هر سال دهه (عاشورا) به طور رايگان براى تبليغ و برگزارى مراسم عزاداران امام حسين عليه السلام به يكى از قريه هاى آفريقا مى رود، او تعريف كرد: وقتى در آفريقا به يكى از قريه‌ها وارد شدم كه واعظ و خطيب نداشت من آمادگى خود را براى سخنرانى اعلام كردم، اهل قريه هم خيلى خوشحال شدند. وقت نماز رسيد اما هر چه گوش دادم صداى اذان نشنيدم بعد به خانه‌اى كه سياه پوش بود و جمعيت زيادى براى عزاداران موج مى‌زد وارد شدم و به يكى از افراد مجلس گفتم: چرا در محل شما صداى اذان شنيده نمى‌شود؟ جواب داد اذان چيست؟ گفتم: اذان براى نماز. گفت: نماز چيست؟ گفتم: شما چه مذهبى داريد؟ جواب داد ما بودائى هستيم. گفتم: پس چرا براى امام حسين عزادارى مى كنيد؟ گفتند: ما از گذشتگان خود پيروى مى كنيم چون آنها هميشه عزادارى امام حسين را بر پا مى كردند. پس من بالاى منبر رفتم و گفتم: اى مردم! امام حسين به قريه شما آمده ولى جد حسين و پدر حسين و دين حيسن به قريه شما نيامده است، پس بياييد حسين عليه السلام را واسطه قرار بدهيم تا دين و جدّ او هم بيايند. از آن روز مشغول بيان احكام و عقايد حقه اسلام و هدف مقدس حسين عليه السلام شدم و اسلام را به آنها معرفى كردم، هنوز دهه عاشورا تمام نشده بود كه همه اهل قريه از كوچك و بزرگ و فقير و غنى مسلمان و شيعه شدند. 📔 داستانهايی از آثار و بركات علماء: ص۳۰ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 جواب شیخ بهائی به قیصر روم شیخ صمد برادر مرحوم شیخ بها نقل کرده: روزی برادرم شیخ بها به مجلس شاه عباس وارد شد. پس شاه عباس گفت: ای شیخ گوش بده ببین سفیر روم چه می‏ گوید؟ سفیر روم هم در مجلس نشسته بود و برای شاه و سایرین تعریف می‏ کرد که در کشور ما علمائی هستند که به علوم غریبه عارفند و اعمال عجیبه از آنها صادر می‏ شود و چنین و چنان می‏ کنند. ولی در میان شما چنین کسانی یافت نمی‏ شود. شیخ دید این حرفها به شاه اثر کرده و شاه تحت تاثیر حرفهای سفیر خارجی قرار گرفته است و گویا ناراحت به نظر می‏ رسد. پس شیخ به شاه گفت: این گونه علوم در نظر اهل کمال و علم چندان ارزشی ندارد. علمای ما به اینگونه امور اهمیت نمی ‏دهند و اینها را جزء علم نمی ‏دانند. در همین حالی که این حرفها را می‏ زد، پای خود را هم دراز کرده بود و ساق بند خود را باز می‏ کرد. و ما از این حرکت او در این مجلس و در حضور شاه ناراحت بودیم. بعد از لحظه‌ای یک مرتبه در حالی که سر آن را در دست داشت آن را به صورت سفیر روم انداخت. پس آن پارچه مانند ماری شروع به حرکت کردن و گردش کردن در مجلس نمود. سفیر و همه اهل مجلس وحشت زیادی کردند. پس شیخ سر آن را به طرف خودش کشید، دوباره به حال اول برگشت. آن وقت شیخ به شاه گفت: این کارها چیزی نیست و در نزد اولوا الابصار اعتباری ندارد. من این علم را در اوائل جوانی در اصفهان از معرکه گیرهای میدان اصفهان یاد گرفته‌ام و این از حرکات دست و چشم بندی است که معرکه گیرها برای گرفتن پول از مردم انجام می‏ دهند. پس سفیر شرمنده از حرف خودش و از ایراد گرفتن از علماء به این خرافات خجل و پشیمان شد. 📔 فوائد الرضویه، ص ۵۱۳ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا