eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.3هزار دنبال‌کننده
45 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. ♦️ معالجه با شراب ابوبصیر یکی از ارادتمندان امام صادق علیه السلام می‌گوید: روزی در مجلس آن حضرت نشسته بودم، بانویی به نام‌ أم‌خالد که از بانوان متعهد و نیکوکار بود وارد شد و عرض کرد: من برای معالجه به پزشکان عراق مراجعه کردم. آنها معالجه‌ام را در خوردن شراب دانسته اند، و گفتند: مقداری شراب را با قاووت (نرم شده گندم بریان) مخلوط کن و بخور بهتر می‌شوی. اکنون به حضورتان آمده‌ام تا ببینم آیا برای معالجه مرضم خوردن شراب را جایز می‌دانید، شراب بخورم یا نه؟ از شما کسب تکلیف می‌کنم. حضرت فرمود: با آنکه دکترها شراب را داروی مرضتان می‌دانند چرا نمی‌خوری؟ گفت: من در مذهب شما هستم و از شما اطاعت می‌کنم، اگر بفرمایید بخور، می‌خورم وگرنه، نمی‌خورم؛ زیرا فردای قیامت اگر بپرسند چرا شراب خوردی در پاسخ می‌گویم: امام جعفر صادق دستور داد و اگر بگویند: چرا نخوردی و مردی، می‌گویم: امام جعفر صادق نهی کرد. آنگاه امام صادق علیه السلام روی به من کرد و فرمود: ای أبا بصیر! آیا می‌شنوی این بانو چه می‌گوید؟ ایمان و تقوای این بانو آن چنان محکم است، و به اندازه‌ای تابع دستورات دین اسلام می‌باشد که هنگام بیماری و دستور پزشک نیز بدون اجازه ما از خوردن شراب خودداری می‌کند. سپس به او فرمود: به خدا سوگند اجازه نمی‌دهم حتی یک قطره از آن بخوری، و اگر بخوری پشیمان می‌شوی وقتی که روح تو به اینجا (با دست اشاره کرد به گلوگاه) برسد. سه بار فرمود: آیا فهمیدی؟ زن در پاسخ عرض کرد: آری. امام سه بار گفت: آری قطره‌ای از شراب، دریای محبت خاندان پیامبر را آلوده می‌کند و از کار می‌اندازد. 📔 بحار الأنوار: ج۶٢، ص٨٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 عمر طولانى براى جوان به خاطر داوود (ع) روزى حضرت داوود عليه السلام در خانه اش نشسته بود و جوانى پريشان حال و فقير نيز در نزد او نشسته بود، اين جوان بسيار به محضر داوود (ع) مى آمد و سكوت طولانى داشت. روزى عزرائيل به حضور داوود (ع) آمد و با نگاه عميق به آن جوان نگريست، داوود (ع) به عزرائيل گفت: به اين جوان مى‌نگرى؟ عزرائيل: آرى، من مأمور شده‌ام تا سرِ هفته روح اين جوان را قبض كنم. دل حضرت داوود (ع) به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت: «اى جوان آيا همسر دارى؟» جوان گفت: نه، هنوز ازدواج نكرده‌ام. داوود (ع) به او فرمود: نزد فلان شخصيت (كه از رجال معروف و بزرگ بنى اسرائيل بود) برو، و به او بگو داوود (ع) به تو امر مى‌كند كه دخترت را همسر من گردانى، سپس با او ازدواج كن و كنار همسرت باش، و هر چه هزينه زندگى لازم است از اين جا بردار و ببر، و پس از هفت روز به اين جا نزد من بيا. پيام داوود (ع) موجب شد كه آن شخصيت دخترش را همسر آن جوان نمايد، و آن جوان به دستور حضرت داوود (ع) عمل كرد، و پس از هفت روز نزد او آمد. داوود (ع) از او پرسيد: «اى جوان! اين ايام چگونه بر تو گذشت؟ » جوان: بسيار به من خوش گذشت كه سابقه نداشت. داوود (ع) گفت: بنشين. او نشست و مجلس طول كشيد ولى عزرائيل به سراغ آن جوان نيامد. داوود (ع) به او گفت: برخيز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به اين جا بيا. جوان رفت و پس از هفت روز نزد داوود (ع) آمد و در محضرش نشست. باز براى بار سوم به دستور داوود (ع) هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد داوود (ع) آمد و در محضرش نشست. در اين هنگام عزرائيل آمد، داوود (ع) به عزرائيل فرمود: تو بنا بود پس از يك هفته براى قبض روح اين جوان به اين جا بيايى، چرا نيامدى و پس از سه هفته آمدى؟ عزرائيل گفت: اى داوود! همانا خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به اين جوان، به او لطف كرد، و مرگش را سى سال به تأخير انداخت. 📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٣٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 خيانت در امانت مردی که عازم حج بود، نزد شخصی، مالی را به امانت گذاشت، اما پس از آنکه از حج برگشت، امانتدار، انکار امانت نمود. صاحب امانت به نزد قاضی رفت و از شخصِ منکر، به او شکایت کرد. قاضی گفت: این ماجرا را پنهان نگاهدار، تا زمانی که مشکلت حل شود! آن‌گاه روز دیگر، منکر امانت را احضار نموده و گفت: از شخصی که غایب است، مقداری مال و دارائی در نزد من است و چون شنیده‌ام انسان امانتداری هستی، از تو می‌خواهم، شخص مورد اعتمادی را بفرستی، تا این مال را به خانهٔ تو بیاورد! آنگاه صاحب امانت را خواسته و به او گفت: اکنون به نزد منکر امانت برو و مال خودت را بخواه و اگر نداد، به او بگو: اگر پس ندهی، به قاضی شکایت خواهم برد! وقتی او به نزد آن شخص رفت، او از ترس اینکه مبادا مالی را که در نزد قاضی است از دست بدهد، امانت را بی‌اختیار بازگرداند. او وقتی ماجرا را به قاضی اطلاع داد، خنده نموده و گفت: خداوند در مالت برایت خیر و برکت عنایت کند. 📔 کشکول شیخ بهائی، ص٢٩۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⁉️ بدانم بهتر است يا ندانم ابوريحان لحظات پايانى عمر خود را طى مى كرد و در حال احتضار بود. يكى از فقها (دانشمندان) كه همسايه‌اش بود اطلاع پيدا كرد كه ابوريحان در چنين حالى است، به عيادتش رفت. ابوريحان هنوز به هوش بود، تا چشمش به فقيه افتاد يك مسئله فقهى از باب ارث يا مطلب ديگرى از او سؤ ال كرد. فقيه تعجب نمود و اعتراض كرد كه تو در اين وقت دارى مى‌ميرى از من مسئله مى‌پرسى؟ ابوريحان جواب داد، من از تو سؤال مى‌كنم آيا من اگر بميرم و بدانم بهتر است و يا بميرم و ندانم؟ فقيه در جواب ابوريحان گفت: خوب، بميرى و بدانى بهتر است. فقيه مى گويد: بعد از اينكه من به خانه برگشتم طولى نكشيد كه فرياد از خانه ابوريحان بلند شد كه ابوريحان درگذشت و دار دنيا را وداع فرمود. 📔 چهل داستان، ص١۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💢 مردی از برزخ ابو عتیبه می‌گوید: در محضر امام باقر (علیه السلام) بودم جوانی وارد شد. عرض کرد: من اهل شام هستم دوستدار شما بوده و از دشمنانتان بیزارم ولی پدرم دوستدار بنی امیه بود و جز من اولادی نداشت. او مایل نبود اموالش به من برسد، بدین جهت همه را در جایی مخفی کرد. پس از فوت او هر چه جستجو کردم، مالش را پیدا نکردم. حضرت فرمود: دوست داری او را ببینی و محل پولها را از خودش بپرسی؟ عرض کردم: بلی! به خدا سوگند! شدیداً فقیر و نیازمندم. امام (ع) نامه‌ای را نوشت و مهر کرد آنگاه فرمود: امشب با این نامه به قبرستان بقیع می‌روی، وسط قبرستان که رسیدی صدا می‌زنی یا درجان! یا درجان! شخصی نزد تو خواهد آمد، نامه را به ایشان بده و بگو من از طرف امام محمد باقر (ع) آمده‌ام. او پدرت را می‌آورد سپس هر چه خواستی از پدرت بپرس! آن مرد نامه را گرفت و شبانه به قبرستان بقیع رفت و دستورات حضرت را انجام داد. ابو عتیبه می‌گوید: من اول صبح خدمت امام باقر (ع) رسیدم تا ببینم آن مرد شب گذشته چه کرده است. دیدم او درِ خانه ایستاده و منتظر اجازه ورود است. اجازه دادند من هم با ایشان وارد شدم. به امام (ع) عرض کرد: دیشب رفتم هر چه فرموده بودید انجام دادم، درجان را صدا زدم وی آمد به من گفت: همین جا باش تا پدرت را بیاورم. ناگاه مرد سیاه چهره ای را آورد، آتش سوزنده و دود جهنم و عذاب و قهر الهی قیافه‌اش را دگرگون ساخته بود. درجان گفت: این مرد پدر تو است. از او پرسیدم: تو پدر من هستی؟ پاسخ داد: آری! گفتم: چرا قیافه ات این چنین تغییر یافته؟ جواب داد: فرزندم، من دوستدار بنی امیه بودم و آنان را بهتر از اهل بیت می‌دانستم به این جهت خداوند مرا عذاب کرد و به چنین روزگار سیاهی گرفتار شدم و چون تو از پیروان اهل بیت پیغمبر بودی، از تو بدم می‌آمد، لذا ثروتم را از تو پنهان کردم. اما امروز از این عقیده پشیمانم. پسرم! به باغی که داشتم برو و زیر درخت زیتون را بکن پولها را درآور که مجموعاً صدهزار درهم است. پنجاه هزار دهم آن را به امام باقر (ع) تقدیم کن و پنجاه هزار درهم دیگر آن را خودت خرج کن! 📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص٢۴۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ شرافت علما مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهری نقل فرمود که جد من مرحوم آخوند ملا عبداللّه بهبهانی شاگرد شیخ مرتضی انصاری - اعلی اللّه مقامه - بود. ایشان در اثر حوادث روزگار به قرض زیادی مبتلا می‌شود تا اینکه مبلغ پانصد تومان (البته در یکصد سال قبل خیلی زیاد بود) مقروض می‌گردد و عادتا ادای این مبلغ محال می‌نمود، پس خدمت شیخ استاد حال خود را خبر می‌دهد، شیخ پس از لحظه‌ای فکر، می‌فرماید سفری به تبریز برو ان شاء اللّه فرج می‌شود. ایشان حرکت می‌کند و وارد تبریز می‌شود و در منزل مرحوم امام جمعه - که در آن زمان اشهر علمای تبریز بود - می‌رود. مرحوم امام چندان اعتنایی به ایشان نمی‌کند و شب را در قسمت بیرونی منزل امام می‌ماند. پس از اذان صبح درب خانه را می‌کوبند، خادم در را باز کرده می‌بیند رئیس التجار تبریز است و می‌گوید به آقای امام کاری دارم، خادم امام را خبر می‌دهد، ایشان می‌آیند و می‌گویند سبب آمدن شما در این هنگام چیست؟ می‌گوید آیا شب گذشته کسی از اهل علم بر شما وارد شده؟ امام می‌گوید بلی یک نفر اهل علم از نجف اشرف آمده و هنوز با او صحبت نکرده‌ام بدانم کیست و برای چه آمده است. رئیس التجار می‌گوید از شما خواهش می‌کنم میهمان خود را به من واگذار کنید. امام می‌گوید مانعی ندارد، آن شیخ در این حجره است. پس رئیس التجار می‌آید و با کمال احترام جناب شیخ را به منزل می‌برد و در آن روز قریب پنجاه نفر از تجار را برای صرف نهار دعوت می‌کند و پس از صرف نهار می‌گوید: آقایان! شب گذشته که در خانه خوابیده بودم در خواب دیدم بیرون شهر هستم، ناگاه جمال مبارک حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را دیدم که سوار هستند و رو به شهر می‌آیند، دویدم و رکاب مبارک را بوسیدم و عرض کردم: یا مولای! چه شده که تبریز ما را به قدوم مبارک مزین فرموده اید؟ حضرت فرمودند قرض زیادی داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود. از خواب بیدار شدم در فکر فرو رفتم پس خوابم را چنین تعبیر کردم که لابد یک نفر که مقرب درگاه آن حضرت است قرض زیادی دارد و به شهر ما آمده، بعد فکر کردم و دانستم که مقرب آن درگاه در درجه اول سادات و علما هستند، بعد فکر کردم کجا بروم و او را پیدا کنم، گفتم اگر اهل علم است ناچار نزد آقایان علما وارد می‌شود. پس از ادای فریضه صبح، از خانه بیرون آمدم به قصد اینکه خانه‌های علما را تحقیق کنم و بعد مسافرخانه‌ها و کاروانسراها را و از حسن اتفاق، اول به منزل آقای امام جمعه رفتم و این جناب شیخ را آنجا یافتم، و معلوم شد که ایشان از علمای نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ایشان ادا شود و بیش از پانصدتومان بدهکارند و من خودم یکصد تومان می‌دهم. پس سایر تجار هم هریک مبلغی پرداختند و تمام دین ایشان ادا گردید و با بقیه وجه، خانه‌ای در نجف اشرف می‌خرد. مرحوم صدر می‌فرمود: آن منزل فعلا موجود و به ارث به من منتقل شده است. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٣٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا