eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.4هزار دنبال‌کننده
45 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❗اجازه نمی‌دهم ... کسی نمی‌توانست از زیر دستش در برود، معلم مکتب با کسی شوخی نداشت، بچه‌های بازیگوش را درست و حسابی تنبیه می‌کرد. ما هم سر کلاس او می‌رفتیم، یک روز با صورت باد کرده به خانه آمدیم، پدر از دیدن این صحنه جا خورد. فردا به مکتب آمد تا با معلم صحبت کند. معلم شروع کرد به توجیه: «گاهی ضرورت دارد. بدون تنبیه بچه‌ها خود سر می‌شوند، به حرف معلم گوش نمی‌دهند!» پدر ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. صحبت‌های معلم که تمام شد خیلی آرام گفت: «حتی اگر این حرف‌ها صحیح هم باشد، باز من اجازه نمی‌دهم کسی عصای خودش را روی سر فرزندم بلند کند!» معلم ساکت شد. پدر از سکوتش فهمید که هنوز از عقیده خودش کوتاه نیامده. به خانه که برگشت گفت: «دیگر لازم نیست بروید مکتب. خودم در خانه به شما درس می‌دهم.» 📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۷۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 ایمان نمی‌آوری؟ حضرت رضا علیه السّلام از کنار ما رد شد، در حالی که ما در مورد امامت آن حضرت بحث می‌کردیم. پس از اینکه خارج شد، من و تیم بن یعقوب سراج که از اهالی برمه بود، در خدمت آن جناب بودیم، ولی هر دو زیدی مذهب و مخالف امامت ایشان بودیم. وقتی میان بیابان رسیدیم، ناگهان گله ای آهو پیدا شد. حضرت رضا به یک بره آهو اشاره کرد. آهو آمد تا رو به روی امام علیه السّلام ایستاد. حضرت رضا جلو رفت، سر او را با دست مالید و او را بلند کرد و به دست غلام خود داد. بره آهو دست و پا می‌زد که پیش همراهان خود برگردد. امام علیه السّلام با او سخنی گفت که آرام شد و ما نفهمیدیم. بعد فرمود: ای عبداللَّه! ایمان نمی آوری؟ عرض کردم: چرا آقا! شما امام و حجت خدا بر خلقی. من از مذهبی که داشتم توبه کردم. بعد به آهو فرمود که برگرد. آهو در حالی که از چشمانش اشک جاری بود، خود را به امام علیه السّلام مالید و صدایی کرد و رفت. حضرت رضا علیه السّلام فرمود: می‌دانی چه می‌گوید؟ عرض کردم: خدا و پیغمبر و فرزند پیامبر می‌دانند. فرمود: می‌گوید مرا خواستی، امیدوار شدم که از گوشتم خواهی خورد. وقتی دستور دادی برگردم محزون شدم. 📔 بحارالانوار، ج۴۹، ص۵۳ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 سه سیخ کباب استاد فاضل موحدی نقل می‌کند: بعلت درد پائی که آیة الله بروجردی داشت همراه ایشان سفری به آب گرم محلات کردیم و چند روزی در آنجا توقف کردیم. چون مردم فقیر و مستضعف آن ناحیه از تشریف فرمائی آقا آگاه شدند برای زیارت ایشان و استفاده از وجود ایشان به آن محل زیاد آمده بودند. یک روز آقا دستور دادند چند راس گوسفند خریداری شده و کشتند و گوشت همه را بین فقراء قسمت کردند و مقدار کمی نگهداشتند. موقع نهار سه سیخ کباب پخته و در میان سفره نهادند که آقا میل بفرمایند. ولی آقا نان با ماست و چند عدد خیاری که در سفره بود میل می ‏فرمودند و هیچ توجهی به کبابها نداشتند. عرض کردند: آقا گوشت تمام گوسفندها را بین فقراء قسمت کردیم و اگر سهم سرانه هم حساب کنیم این مقدار سهم شما است چرا میل نمی‏ فرمائید؟ فرمود: غیر ممکن است از کبابی که بوی آن به مشام فقراء رسیده من میل نمایم. پس ما هم بواسطه احترام ایشان نخوردیم تا آنکه آن کبابها را بردند به فقرای مجاور دادند. 📔 مردان علم در میدان عمل، ص٢١٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 ولایتعهدی محمّد بن زید می‌گوید: در آن زمانی که حضرت رضا ولیعهد مأمون بود، روزی در خدمت ایشان بودم. مردی از خوارج که در دست کاردی مسموم داشت وارد شد. او به دوستان خود گفته بود: می‌روم پیش این کسی که مدعی است پسر پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم است و ولایتعهد مأمون شده ببینم چه دلیلی برای این کار خود دارد. اگر دلیل قانع کننده ای داشت قبول می‌کنم، وگرنه مردم را از دستش آسوده می‌نمایم. آن مرد وارد شد. حضرت رضا علیه السّلام به او فرمود: جواب سؤالت را می‌دهم، مشروط بر اینکه یک شرط را بپذیری. گفت: چه شرطی؟ فرمود: به شرط اینکه اگر جواب سؤالت را دادم و قانع شدی، کاردی را که در آستین پنهان کرده ای بشکنی و دور بیندازی. مرد خارجی مذهب متحیر ماند و کارد را خارج نموده و دسته اش را شکست. آنگاه پرسید: چرا ولایتعهدی این ستمگر را پذیرفتی با اینکه آنها را کافر می‌دانی؟ شما پسر پیامبری! چه چیز شما را بر این کار واداشت؟ فرمود: بگو ببینم؛ اینها در نظر تو کافرند یا عزیز مصر و اطرافیانش؟ مگر اینها به وحدانیت خدا قائل نیستند، با اینکه آنها نه خدا را می‌شناختند و نه موحد بودند؟ یوسف پسر یعقوب پیغمبر که پدرش نیز پیامبر بود، به عزیز مصر که کافر بود گفت: مرا وزیر دارایی خود قرار ده که مردی وارد و امین هستم و با فرعون‌ها نشست و برخاست می‌کرد. من از اولاد پیامبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم هستم. مرا به این کار مجبور کرد و به زور مرا وادار کرد. چرا کار مرا نمی پسندی و از من خوشت نمی آید؟ مرد خارجی گفت: ایرادی بر شما نیست. من گواهی می‌دهم که شما پسر پیامبری و راست می‌گویی. 📔 بحارالانوار، ج۴۹، ص۵۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔘 موی پیامبر مردی از اولاد انصار یک جعبه نقره ای که قفل داشت خدمت حضرت رضا علیه السّلام آورده گفت: کسی مثل چنین هدیه ای برای شما نیاورده. درب آن را گشود و هفت دانه مو بیرون آورد و گفت: این موی پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و سلم است. حضرت رضا علیه السّلام چهار دانه آن را جدا کرده فرمود: اینها موی پیامبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله و سلم است. آن مرد به ظاهر قبول کرد، ولی در باطن قبول نداشت. حضرت رضا علیه السّلام او را از این تردید خارج کرد. سه دانه موی باقیمانده را که روی آتش گذاشت، آتش گرفت و سوخت، ولی آن چهار دانه موی دیگر را که بر آتش گذاشت، مثل طلا درخشید. 📔 بحارالانوار، ج۴۹، ص۶۰ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌴 بار نخل علی بن أبیطالب علیهما السلام از خانه بیرون آمده بود، و طبق معمول، به‌ طرف صحرا و باغستانها که با کار کردن در آنجاها آشنا بود می‌رفت، ضمنا باری نیز همراه داشت. شخصی پرسید: یا علی چه چیز همراه داری؟ فرمود: درخت خرما، انشاء الله. شخص گفت: درخت خرما ؟! تعجب آن شخص وقتی زایل شد که، بعد از مدتی او و دیگران دیدند تمام‌ هسته‌های خرمایی که آن روز علی همراه می‌برد که کشت کند، و آرزو داشت در آینده هر یک درخت خرمای تناوری شود، به صورت یک نخلستان در آمد و تمام آن هسته‌ها سبز و هر کدام درختی شد. 📔 وسائل الشیعه: ج٢، ص۵٣١ 🔰 @DastanShia