فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من در یک خانوادهی #یازده فرزندی بزرگ شدم!
➕ ده قانون طلایی پدر برای فرزند که روی سنگ قبر پدرم حک کردهاند!
🎙دکتر: محمود انوشه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝ادا کردن قرض پدر/ مناعت طبع را از پدرم یاد گرفتم
📚خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
✍پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم.
🔻احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم :
کارگر نمی خواهید؟
و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت :
🔻اسمت چیه؟ گفتم: قاسم
گفت : چند سالته؟ گفتم : سیزده سال
گفت: مگه درس نمی خونی!؟
گفتم: ول کردم. گفت: چرا؟!
گفتم: پدرم قرض دارد. وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد.
منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود.
🔻گفتم : آقا، تو رو خدا به من کار بدید. اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: می تونی آجر بیاری؟
گفتم: بله. گفت: روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی. خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام.
به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم.
🔻جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت: این هم مزد این هفته ات.
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم،
همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم.
🔻عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم.
سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم.
🔻نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم:
آقا، کارگر نمی خوای؟ همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند: نه.
🔻تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود.
هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم.
🔻رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم.
مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا.
آن مرد با قدری تندی گفت : چکار داری؟!
با صدای زار گفتم: آقا، کارگر نمی خوای؟ آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت.
🔻چهره مرد عوض شد و گفت : بیا بالا. بعد یکی را صدا زد و گفت : یک پرس غذا بیار.
چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند.
به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم : نه، ببخشید، من سیرم.
آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: پسرم، بخور. غذا را تا ته خوردم.
🔻حاج محمد گفت : از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.
برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد.
🔻از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍صلوات خاصه حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها...
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ
وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ الَّتِى انْتَجَبْتَها
وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ
اَللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَکُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها
اَللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى
وَحَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى
فَصَلِّ عَلَیْها وَعَلى اُمِّها صَلوةً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ
وَتُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻#ماجرایجوكهايیکهبرایشمالیها ساختن
✍ این موضوع تاريخچه طولاني ندارد و به دوره رضاشاه بر ميگردد. زماني كه رضاشاه در مقام سردار سپه بود و مقدمات به قدرت رسيدن خود را فراهم ميكرد.
جهت بهرهبرداري از احساسات مذهبي مردم در مراسم سينهزني تاسوعا و عاشورا شركت ميكرد.
در اين مراسم قزاقها و تعدادي از طرفداران سردار سپه شعار ميدادند:
🔺اگر در كربلا قزاق بودي
حسين بيياور و تنها نبودي،
اما مردم گیلان که سرکوب میرزا کوچک خان جنگلی را در یاد داشتند، فريب تبليغات دروغين قزاقها را نخورده و می گفتند:
اگر در كربلا قزاق بودي
عبا و كفش، از حسين ربودي،
🔺و در جريان كشف حجاب نیز می خواندند:
اگر در كربلا قزاق بودی
حجاب را از سر زينب ربودي
ميگويند رضا شاه از آن موقع كينه رشتيها را به دل گرفته و همه جا با توهين از آنها ياد ميكرد.
و زمينه ساز ساختن جوكهاي مستهجن، مبتذل و توهينآميز عليه آنها شد.
📚منبع: از قاجار به پهلوی، دكتر محمدقلي مجد
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#داستانکاپشن
✍ یکی از قهرمانان ملی ما، شهید مصطفی چمران است.
در یک شب تاریک مصطفی کوچولو،
داشت به خانه شان بر می گشت ،
هوا خیلی سرد بود و برف شدیدی می بارید .
🔺در بین راه ، یک دفعه چمشش ،
به یک فقیری افتاد . او در یک گوشه خیابان نشسته، و داشت از سرما می لرزید .
و هیچ خانه یا اتاق گرمی، برای خوابیدن نداشت.مصطفی خیلی ناراحت شد ،
دلش برای آن مرد فقیر سوخت.
دلش می خواست برای او، یک کاری بکند.
🔺ولی نه پولی داشت که به او بدهد ،
نه جایی می شناخت که آن را ببرد. خیلی فکر کرد…
ولی کاری که از خودش بر بیاید و بتواند انجام دهد به ذهنش نرسید.
خیلی غصه دار شد، با ناراحتی ، به سمت خانه راه افتاد، به خانه رسید.
🔺و آرام در رختخوابش خوابید، اما هر کاری کرد، خوابش نبرد .
نتوانست از فکر فقیر بیرون بیاید.
فردا ، صبح اول وقت، به مسجد محله رفت و دوستانش را جمع کرد.
و چیزی که دیروز دیده بود را ، برایشان تعریف کرد .
🔺مصطفی گفت :
ما پولمان نمی رسد که خودمان تنهایی برای آن نیازمند، لباس تهیه کنیم ،
بیاین هر کی هر چه قدر میتونه پول بذاره. پولامونو جمع کنیم و با هم دیگه براش لباس تهیه کنیم.
بچه ها ، قلک هایشان را شکاندند و پول هایشان را روی هم گذاشتند.
🔺به بازار رفتند. و یک کاپشن گرم خریدند .
آن را کادو کردند و همه با هم به آن نیازمند دادند .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚خاطره جالب از حاج آقاقرائتی
✍یکروز در منزل دیدم خانم دستگیره های زیادی دوخته که با آن ظرف های داغ غذا را بر می دارند که دستشان نسوزد .
آنها را برداشته و به جلسه درس برای جایزه آوردم .
🔻وقتی خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم :
یکی از این سه مورد جایزه را انتخاب کن :
❶ یک دوره تفسیر المیزان که 20 جلد است و چندین هزار تومان قیمت دارد .
❷ مقداری پول .
❸ چیزی که به آتش و گرمای دنیا نسوزی .
گفت : مورد سوّم
🔻من هم دستگیره ها را بیرون آوردم
گفتم جایزه سوم دستگیره آشپزخونه هست و بهش دادم .
همه خندیدند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستانقوزبالاقوز
✍مردی بود که قوز داشت و خیلی غصه میخورد چرا قوز دارد؟
یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد صبح شده و برای نظافت به حمام رفت.
از سر طون حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد.
اعتنا نكرد و رفت تو.
🔻در رختکن سرگرم درآوردن لباسهایش بود و توجهی نکرد که حمامی هست یا نه.
وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند میزنند و میرقصند.
او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن.
🔻در حالی که میرقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند.
اگر چه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم كه داشتند میزدند و میرقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند.
🔻فردا رفیقش كه او هم قوز داشت، از او پرسید:
تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟
او هم ماجرای آن شب را تعریف كرد.
چند شب بعد رفیقش رفت حمام.
دید باز حضرات آنجا جمع شدهاند.
خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان میآید.
🔻وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند.
اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش.
آن وقت بود كه فهمید كار بیمورد كرده و گفت:
🔻ای وای، دیدی كه چه به روزم شد،
قوز بالا قوز شدم!
هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و از روی ندانمكاری مصیبت تازهای هم برای خودش فراهم میكند این مثل را میگویند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍صلوات خاصه حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها...
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ
وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ الَّتِى انْتَجَبْتَها
وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ
اَللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَکُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها
اَللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى
وَحَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى
فَصَلِّ عَلَیْها وَعَلى اُمِّها صَلوةً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ
وَتُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت :
🔻آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
حكيم گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت :
🔻پنج چیز است :
❶تا راست تمام نشده دروغ نگویم
❷تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
❸تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
❹تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
❺تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
🔻حكيم گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#علیامینیوبلواینان
✍جنگ بود و حضور قوای متفقین در ایران و قحطی!
محمدرضا شاه، جوان بود و قدرتی نداشت. روزی که در تهران کمبود نان بیداد میکرد و سر و صدای مردم و روزنامهها از قحطی و گرانی پیاز در آمده بود.
در آن وقت گندم و تره بار تهران در ورامین تهیه میشد. مهدی فرخ وزیر خواروبار بود، آدمی پر سر و صدا.
🔺شنیدم که خدا یارخان، مالک بزرگ دهات ورامین به پشتیبانی و دوستی که با وزیر خواروبار داشته،
مقدار قابل توجهی گندم و پیاز در انبارهای خود احتکار کرده است تا باز هم گرانتر شود و بعد بفروشد.
من هم بدون اطلاع وزیر دستور دادم فورا مامورین به همراه ژاندارم ها بروند و انبارهای خدا یارخان را بشکنند.
🔺صورت مجلس کنند و گندم و پیاز را به تهران بیاورند. عمل انجام شد و نتیجهاش مثبت بود.
فردا صبح فرخ به نخست وزیری آمد و برافروخته وارد دفتر من یعنی معاون نخست وزیر شد و پرسید :
شما دستور دادید که بدون اطلاع من انبارهای خدایارخان را بشکنند؟
🔺گفتم : بله
گفت : اقلاً به اطلاع آقای نخست وزیر رسانده بودید؟
گفتم: نه لازم ندانستم
گفت: میروم و تکلیفم را با شما معلوم میکنم!
گفتم : میتوانید بروید و استعفا بدهید!
فرخ از اتاق بیرون رفت؛
🔺نه استعفا داد و نه جرات کرد به قوام السلطنه شکایت کند اما بحران تهران فروکش کرد
📚 منبع: خاطرات علی امینی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨دنیا مانند گردویی است بی مغز!
✍ ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند...
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند...
🔻ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد.
پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟!
گفت : از نادانی و حس کودکانه،
سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
🔻دنیا نیز چنین است.
مانند گردویی است بدون مغز!
که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم،
چنین رها کرده و برای همیشه میرویم...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍صلوات خاصه حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها...
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ
وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ الَّتِى انْتَجَبْتَها
وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ
اَللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَکُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها
اَللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى
وَحَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى
فَصَلِّ عَلَیْها وَعَلى اُمِّها صَلوةً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ
وَتُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی.
باران روزی به تو خواهد
گفت کجا کاشته ای…
پس نیکی را بکار
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی…
برای هر کسی...
🔻تو نمی دانی کی و کجا آن را خواهی یافت.
کار نیک هر جا که کاشته شود.
به بار می نشیند…
اثر زیبا باقی می ماند.
حتی اگر روزی صاحب اثر
دیگر حضور نداشته باشد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📖#زیباترینقسم_سهرابسپهری:
✍به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!
🔻زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش كردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار
🔻زندگی نیست بجز عشق،
بجز حرف محبت به كسی،
ورنه هر خاروخسی،
زندگی كرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تا كوچه و پس كوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد.
🔻ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
📚#داستانضربالمثلها
📝یکی به نعل میزند یکی به میخ
✍اصطلاح «یکی به نعل می زند، یکی به میخ»؛ کنایه از افرادی است که در مورد مسائل مختلف موضع روشن و شفافی در پیش نمیگیرند.
و معمولاً این افراد رفتار و گفتار دوگانهای دارند و با کمک این روش سعی میکنند،
منافع خود را در تمام جهات حفظ کنند، حال ببینم این مثل از کجا آمده است.
🔺در زمان گذشته که مردم برای رفت و آمد از چهارپایانی همانند اسب استفاده میکردند.
برای آنکه سم حیوان در اثر راه رفتن های طولانی آسیب نبیند به آن #نعل میکوبیدند و معمولا این کار را شخصی به اسم #نعل_بند انجام میداد که در این کار تخصص و تجربه ی کافی داشت.
نعل بند برای اینکه نعل را به سم حیوان بکوبد ابتدا سم را کمی می تراشید و سپس با کمک میخ های مخصوص نعل را به سم حیوان متصل می کرد.
🔺نعل بند برای اینکه حیوان از ضربه چکش و فشار ناشی از ورود میخ آشفته نشود و لگد نندازد و همچنین برای اینکه به صاحب حیوان نشان دهد که به کارش وارد است،
در حین انجام نعل بندی با چکش یک ضربه به نعل میزد و سپس ضربهای به میخ میزد،
در نتیجه هم نعل در اثر این کار در جای خودش درست قرار میگرفت و حیوان آزرده نمیشد و هم صاحب حیوان از عملکرد درست نعلبند راضی میشد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍میگویند پسری در خانه خیلی شلوغ کاری کرده بود.
همهی اوضاع را به هم ریخته بود.
وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت ،
🔻شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است،
همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد،
پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینهی پدر چسباند.
🔻شلاق هم در دست پدر شُل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است ،
به سوی خدا فرار کنید. «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا " مُتِوَحّش " شُدید ، راه فرار به سوی خــــــداست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#آستيننو_بخور_پلو
✍روزي ملا نصرالدين به يك مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت .
صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .
او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .
🔺اين بار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .
ملا از اين رفتار خنده اش گرفت و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .
آستين لباسش را كشيد و گفت :
آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .
🔺صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .
ملا گفت :
من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري .
پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من . پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🌸🌺🌸🌺🌸
📝حکایت
📌#کینهقلبودلرافاسدمیکند
✍روزی حکیمی به شاگردانش گفت:
فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.
روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت :
هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.
🔸شاگردان بعد از چند روز خسته شدند
و به حکیم شکایت بردند که :
پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است
و ما را اذیت میکند.
حکیم پاسخ زیبایی داد :
این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید.
این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻#نصیحتحضرتمولانا :
در این عمری که میدانی
فقط چندی تو مهمانی!
به جان و دل تو عاشق باش
رفیقان را مراقب باش!
مراقب باش تو به آنی
دل موری نرنجانی…
که در آخر تو میمانی و
مشتی خاک که از آنی…!
دلا یاران سه قسمند گر بدانی
زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
محبت کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را نگه دار
به پایش جان بده تا میتوانی...
#مولانا
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝#داستانضربالمثلها
🔻حتما تاحالا از ضرب المثل «#ماستمالیکردن» استفاده کردید !
اما میدونید از کجا اومده ؟
✍زمان عروسی محمدرضا شاه و فوزیه چون مقرر بود مهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راهآهن جنوب تهران وارد شوند.
از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانههای مجاور خط آهن را سفید کنند.
🔺در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود، بخشدار دستور میدهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود، دیوارها را سفید کنند.
برای همین مقدار زیادی ماست خریدند و دیوارها را ماستمالی کردند!
از آن روز ماستمالی کردن بمعنی :
«همآوردن سروتهکار به شکل ظاهری» رایج شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨حتما ببینید فوق العاده است و بینظیر
📚#دكترقمشهای :
✍میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند.
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند
اثر انگشت تو،
امضای خداوند است
که اتفاقی به دنیا نیامده ای
🔻و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی مشابه یا بدل نداری
تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی
وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی ،
🔻دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی.
و احساس حقارت یا برتری که
حاصل مقایسه کردن است از وجودت محو میشود.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍روزی ناصرالدینشاه با امیرکبیر به مازندران می رفتند.
شاه در نزدیکی مقصد سر از پنجره کالسکه بیرون کرد و دریا را دید.
از کالسکهران پرسید، آن آب چیست؟
کالسکهران که چاپلوس محض بود،
🔻گفت : اعلیحضرت ؛
دریای مازندران است که خدمت شما مشرف شده است!!
ناصرالدینشاه سری از خوشحالی و تشکر تبسم تکان داد. و امیرکبیر سری از ناراحتی.
ناصرالدینشاه علت را پرسید.
امیرکبیر گفت :
🔻بدبخت شد ولایتی که والی و مسئول آن به جای شنیدن مشکلات و حرف انتقاد،
عاشق شنیدن این همه دروغ و چاپلوسی و تملق شد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍مردی نزد جوانمردی آمد و گفت:
تبرکی ميخواهم، جامه ات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردی بهره ای ببرم.
جوانمرد گفت :
جامه ی مرا بهايی نيست.
اما سوالی دارم؟ مرد گفت: بپرس.
🔻جوانمرد گفت :
اگر مردی چادر بر سر کند زن می شود؟ مرد گفت: نه
جوانمرد گفت اگر زنی جامهی مردانه بپوشد مرد می شود؟
مرد گفت: نه
🔻جوانمرد گفت :
پس در پی آن نباش که جامه ای از جوانمردان را در بر کنی که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشی جوانمرد نخواهی شد.
زيرا جوانمردی به جان است نه به جامه.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande