eitaa logo
داستانهای آموزنده
13.8هزار دنبال‌کننده
368 عکس
97 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📚 امام جعفر صادق صلوات الله علیه حكایت می‌فرماید: روزى امیرالمؤمنین على بن ابى طالب علیه السلام به غلام خود، قنبر دستور داد تا بر شخصى كه محكوم به حدّ شلاّق بود، هشتاد ضربه شلاّق بزند. و چون قنبر ناراحت و عصبانى بود؛ سه شلاّق، بیشتر از هشتاد ضربه بر او وارد ساخت. 🔸حضرت امیرالمؤمنین على علیه السلام شلاّق را از دست قنبر گرفت و سه ضربه شلاّق بر او زد. شایان ذکر است حضرت علی علیه السلام بسیار زیاد به رعایت حقوق دیگران توجه داشتند. و در این امر به این که فرد خطاکار از نزدیکان و اصحابم هست نگاه نمی‌کردند. 🔹هر کس برخلاف عدالت عمل می‌کرد باید مجازات می‌شد و هر کس که حقی را پایمال می‌نمود باید تقاص پس می‌داد. پس این عمل عین عدالت و مهربانی امیرالمومنین بود . 📚تهذيب الا حكام: ج 10، ص 27، ح 11. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚! 🔹یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید: روزی مرحوم مرشد چلوییه معروف، خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت : داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ قبلا وضع ما خیلی خوب بود، روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند، 🔸اما یک ‌باره اوضاع زیر و رو شده مشتری‌ها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمی‌شود...! شیخ تأملی کرد و فرمود: « تقصیر خودت است که مشتری‌ها را رد می‌کنی »! 🔹مرشد گفت : من کسی را رد نکردم، حتی از بچه‌ها هم پذیرایی میکنم و نصف کباب به آنها می‌دهم. شیخ فرمود: آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و با تحقیر از در مغازه بیرون کردی؟! گرفتار همان کار هستی! 🔸مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست. و پس از آن تابلویی بر در مغازه‌اش نصب کرد و روی آن نوشت: نسیه داده می‌شود، حتی به شما، وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می‌شود. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✍گدایی به قصد دریافت چیزی درب خانه ای را کوبید. صاحب خانه فریاد براورد: کیست؟ گدا پاسخ داد: فقیری عاجز و بینوا. صاحبخانه سر براورد و پرسید: 🔸چه می خواهی؟ گدا گفت: فقیر چه خواهد؟ هر چه مرحمت کنی. صاحب خانه گفت: مرا جود و بخشش چون حاتم طائی است. 🔹چه کنم که این بالا گرفتارم ودرهم و دینار در سرای پایین و اکنون مرا به آن دسترسی نیست. گدا آهی سرد برکشید، از بخت بد خویش نالید و سر در راه نهاد. مدتی بعد از قضا دوباره گدا را به همان خانه کار افتاد. 🔸دق الباب کرد. صاحب خانه فریاد براورد: کیست؟ گدا پاسخ داد: فقیری عاجز و بینوا. صاحبخانه سر براورد و پرسید : چه می خواهی؟ گدا گفت: فقیر چه خواهد؟ هر چه مرحمت کنی. 🔹صاحب خانه گفت : مرا جود و کرم بیش از حاتم طائی است. چه کنم که اکنون این پایین گرفتارم ودرهم و دینار در سرای بالا و فی الحال مرا به آن دسترسی نیست. 🔸گدا پوزخندی زد و گفت : ما هم پائینت را دیده ایم و هم بالایت را. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️وقتی زنت میخواد کمکت کنه😂😁 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 🔸داستان‌ ضرب‌المثل‌ها 📝شغالی از روستایی رانده شده بود. در معدن گوگرد خود را به رنگ زرد درآورد و دوباره به آن روستا برگشت. این بار هرکه او را در روستا می‌دید این طور می‌پنداشت که سگ زردی است که ولگرد است و بی‌آزار. 🔸بارش باران راز شغال را بر ملا کرد، رنگ زردش را پاک کرد و دوباره شد همان شغال گذشته. مردم ده که او را برادر شغال می‌نامیدند. با دیدن این اتفاق دریافتند که این سگ زرد نه برادر شغال، که خود شغال است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
قابل توجه باهوشا:چوپانی یک گرگ و یک گوسفند و مقداری علف دارد. و میخواهد از پلی بگذرد که این پل ظرفیت تحمل دو چیز را دارد. چگونه این چوپان گرگ و گوسفند و علف را به آن طرف پل ببرد بدون اینکه هیچ کدام شان خورده شوند؟ 👈جواب معما👇👇 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝چوپانی یک گرگ و یک گوسفند و مقداری علف دارد. و میخواهد از پلی بگذرد که این پل ظرفیت تحمل دو چیز را دارد. چگونه این چوپان گرگ و گوسفند و علف را به آن طرف پل ببرد بدون اینکه هیچ کدام شان خورده شوند؟ :ابتدا گوسفند را به آنطرف می برد و برمی گردد علف را به آنطرف میبرد و گوسفند را بر می گرداند و همان موقع گرگ را به آنطرف می برد و سپس بر می گردد و گوسفند را هم با خود می برد. در اینصورت هیچکدام طعمه دیگری نمی شوند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺🍃🌺🍃🌺 ⚠️ آقای قاضی به شاگردان خود دستور می دادند این دعا را در قنوت نماز هایشان بخوانند : اَللّهُمَّ ارْزُقُنی حُبَّکَ وَ حُبَّ ما تُحِبُّه، وَ حُبَّ مَن یُحِبُّک، وَالْعَمَلَ الَْذی یُبَلِْغُنی إلی حُبِّک وَاجْعَلْ حُبَّکَ اَحَبَّ الْاَشْیاءِ إلَی.َّ ✨ 👌خداوندا روزی من فرما : 🔹 را و محبت هر کسی را که تو دوستش داری. 🔸و محبت هر کس که تو را دوست دارد. 🔹و کارهایی که مرا به می رساند. و محبت خودت را محبوب ترین چیزها در نزد من قرار بده. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📚در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت... از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست. ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد. 🔹جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت. بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند : چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ 🔸آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت : قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم. حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد. 🔸جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند : آیا این مال را از او قبول می کنی؟ جوان پاسخ داد : خیر! حضرت پرسیدند : چرا؟ جوان گفت : 🔹میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت: استغفر الله! مریدی به او گفت : چرا این همه استغفار می کنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم! 🔸جواب داد : سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست! روزی خبر آوردند؛ بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم : حجره ی من چه؟ گفتند : حُجره ی شما نسوخته؛ 🔸گفتم : الحمدلله... معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد! آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی!!! 🚨چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم!؟ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 🌿 پیامبر گرامی جهانیان، صلی الله علیه و آله و سلّم: هر كس خريد و فروش مى كند، بايد از پنج خصلت دور باشد وگرنه، هرگز نبايد بفروشد و بخرد :رباخوارى ❷ سوگندخوردن ❸ عيب‌پوشى ❹ بازارگرمى به هنگام فروش و ❺ بر سرِ مال زدن به هنگام خريد 📚 الكافی ج ۵ ص ۱۵۰ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 🔸به بهلول گفتند. تقـوا را توصیف کن گفت : اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میکنید؟ گفتند : پیوسته مواظب‌ هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ کنیم... 🔸بهـلول گفت : در دنیا نیز چنین کنید. تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز کنید و هــــیچ گناهی را کوچک مشمارید. کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شـده اند به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 را به دست کسی سپردناین ضرب‌المثل را هنگامی به کار می‌برند که بخواهند اعتماد و اطمینان کامل را به کسی نشان بدهند و به او اختیار کامل برای انجام کاری را بدهند. ریش در گذشته در میان عوام دارای اهمیت و حرمت بسیار زیادی بوده است. 🔸در میان ایرانیان برای صاحب ریش هیچ بلا و مصیبتی بالاتر از این نبوده است که کسی از روی دشمنی یا در مقام تنبیه به زور ریش او را بتراشد. از این رو دادن ریش و قیچی به دست آرایشگر و سلمانی نشانه‌ی : اعتماد و اطمینان کاملی بود که مردان به آرایشگر نشان می‌دادند که ریش آنان را نه از بیخ و بن، بلکه در حد آرایش کوتاه کند. 🔹بعد‌ها نیز مردم این اصطلاح را در معنی مجازی برای نشان دادن اعتماد و اطمینان به کسی و او برای انجام کاری به کار بردند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمودند: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بر من وارد شد در وقتی که رختخواب خود را پهن کرده بودم و میخواستم بخوابم. فرمود: ای فاطمه! مخواب مگر چهار عمل به جا آوری.ختم قرآن کنی.پیغمبران را شفیع خود قرار دهی. مؤمنین را از خود، خشنود گردانی.حج عمره انجام دهی. 🔹این را فرمود و داخل نماز شد. من توقف کردم تانماز خود را تمام کرد. آنگاه گفتم : یا رسول الله! به چهار چیز امر فرمودی که من قدرت آن را ندارم در این وقت (كم) انجام دهم. آن حضرت تبسم کرد و فرمود:هرگاه سوره ی توحید را سه مرتبه بخوانی گویا ختم قرآن کرده ای.هرگاه صلوات بر من و پیامبران قبل از من بفرستی، ماشفیعان تو در روز قیامت خواهیم بود.هرگاه استغفار برای مؤمنین کنی، پس تمامی ایشان از تو خشنود شوند.هرگاه بگویی : «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر» پس حج عمره کرده ای. 📚خلاصه اذکار ـ مفاتیح الجنان ص961 ‌‎‌‌‌به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
اﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ، ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ کناﺭ ﺁﺏ ﺣﻔـﻆ ﮐﺮﺩ... 🔸ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿـﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷـﻮﺩ ﺧﺸکی ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ. ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸـﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ... 🔹ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓـﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏـﺮﻕ ﮐﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿـﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ... 🚨اﻋﺘﻤﺎﺩ کن... ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘـﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺘـﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﯽ...👌 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد بازدر قابوس نامه عنصرالمعالی داستانی است که : متوکل خلیفه عباسی غلامی به نام فتح داشت و به او انواع فنون آموخته بود. روزی که شنا می آموخت، فتح دور از چشم مربیان خود در دجله مشغول شنا شد که آب طغیان کرد و او را با خود برد. 🔸متوکل وقتی خبر را شنید بسیار غمگین شد و اعلام کرد تا او را نیابید غذا نخواهم خورد، شناگران ماهر جستجو آغاز کردند ولی اثری از او نیافتند. پس از یک هفته ملاحی او را زنده در یکی از شکاف های کنار دجله به سلامت یافت. ملاح فتح را گرفت و پیش خلیفه آورد. 🔹خلیفه بسیار خوشحال شد و دستور داد غذا آماده کنند زیرا می پنداشت که فتح هفت شبانه روز غذا نخورده است. فتح گفت : یا امیرالمومنین من سیرم. متوکل گفت : مگر از آب دجله سیری؟ فتح گفت : نه من این هفت روز گرسنه نبودم که هر روز نانی بر طبقی نهاده ،بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی و بگرفتمی و زندگانی من از آن نان بود و بر هر نانی نبشته بود : 🔸متوکل فرمود که : در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله می افکند کیست؟ روز دیگر مردی بیامد و گفت: منم. متوکل گفت : به چه نشان ؟ مرد گفت : بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود : محمدبن الحسین الاسکاف. خلیفه گفت این نشان درست آمد اما چند گاهیست تو نان در دجله می افکنی ؟ 🔹گفت : یک سال است. گفت : غرض تو از این چه بوده است؟ گفت : شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز که روزی بر دهد. به دست من نیکی دیگر نبود آنچه توانستم کردم. متوکل گفت : آن چه شنیدی کردی و بدانچه کردی ثمرت یافتی . وی را بر در بغداد دهی داد و مرد بر سر مِلک رفت و محتشم گشت. 🔸جالب اینکه عنصرالمعالی در پایان داستان اضافه می کند در سفری که به حج مشرف شدم فرزندزادگان این مرد را دیدم... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📚 و روزی هارون رشید تصمیم میگیرد تا در بین مردم شهر خود مسابقه ای به نام هرکس بزرگترین دروغ را برای من بگوید دخترم را به او خواهم داد. روز اول چند نفر پیش او می آیند وهرکس دروغی میگوید : یکی میگوید : من کره زمین را روی دست هایم چرخانده ام. 🔸نفر دیگر میگوید : من در یک راه که راهزن داشت همه را کشتم و بقیه رو نجات دادم. هارون رشید گفت همه راست است روز پنجم به پادشاه خبر آوردند و گفتند: بهلول میگوید بزرگترین دروغ را برای پادشاه آورده ام اما دروغ نمی تواند از در ورودی شهر داخل شود باید به بیرون شهر بیایید 🔹هارون گفت باشد قبول است وقتی به بیرون رسیدند. بهلول گفت این سبد بزرگ دروغ من است. هارون گفت دروغت را برایمان بگو : بهلول گفت : پدر شما در زمانی که این قصر را ساخت از پدر من ۱۰۰۰۰ سکه طلا گرفت. و گفت بعدا از پسرم سکه ها را بگیرید. 🔸هارون گفت این دروغ است بهلول گفت پس من باید با دختر شما ازدواج کنم. هارون گفت این سخن راست است بهلول گفت پس باید سکه های من را بدهید. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝 🔹خرم از کرَه‌گی دم نداشت ✍مردی از محله ای عبور می کرد که خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون کشیدن آن خسته شده بود. مرد برای کمک کردن دُم خر را گرفت و زور زد! دُم خر از جای کنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست که ، تاوان بده! مرد برای فرار به کوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا کنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد. 🔸صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به کوچه‌ای فرود آمد که در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان که بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد! 🔹مرد، به هنگام فرار، در سر کوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست! مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی رساند که پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاکی خلوت کرده بود. 🔸چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم. قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم گرفت! 🔹وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکوم شد! جوان پدر مرده را پیش خواند. گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی، طوری که یک نیمه ی جانش را بگیری! 🔸جوان صلاح دید که گذشت کند، اما به سی دینار جریمه ، بخاطر شکایت بی‌مورد محکوم شد! نوبت به شوهر آن زن رسید که از وحشت سقط کرده بود، گفت: قصاص شرعی هنگامی جایز است که راه جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا کودک از دست رفته را جبران کند. برای طلاق آماده باش! شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال می‌کرد که ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. 🔹قاضی فریاد داد : هی، بایست که اکنون نوبت توست! صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد زد: من شکایتی ندارم. میروم مردانی بیاورم که شهادت بدهند: خر من از کرگی دم نداشت... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌼 💯ملا به حمام رفته بود. خدمتكاران حمام به او اعتنايي نكرده و خدمتي انحام ندادند. ملا وقت رفتن ده دينار اجرت داد و حمامي ها از اين بخشش فوق العــــــــاده متحير مانده ممنون گرديدند. 🔸هفته بعد كه باز ملا به حمام رفت احترام بي اندازه اي از هر يك خدمه ديد كه هر يك به نوعي اظهار كوچكي مينمودند. ولي با اين همه ملا وقت بيرون رفتن فقط يك دينار به آنها داد. حمامي ها بي اندازه متغير گرديده پرسيدند: 🔹سبب بخشش بي جهت هفته قبل و رفتار امروزت چيست؟ ملا گفت : مزد امروز حمام را آنروز و مزد آنروز را امروز پرداختم تا شما با ادب شده مشتري هاي خود را رعايت بنمائيد  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند. «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 📝 🔴مجازات گناه ✍پیرمردی بود زاهد که در دل کوه، توی دخمه‌ای عبادت می‌کرد و از علف‌ها و میوه‌های جنگلی کوه هم می‌خورد. روزی از کوه به زیر آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزدیک ده رسید، مزرعه گندمی دید. 🌾خیلی خوشش آمد، پیش رفت و دو تا سنبله از گندم‌ها چید و کف دستش خرد کرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنکه چند قدمی به طرف ده پیش رفت، به خودش گفت: ای مرد! این گندم از مال که بود خوردی؟… حرام بود؟… حلال بود؟… 🌾زاهد سرگردان و پریشان شد و گفت: خدایا! من طاقت و توش عذاب آن دنیا را ندارم. هرچه می‌خواهی بکنی و به هر شکلی که جایز می‌دانی مجازاتم کن و تقاص این چند دانه گندم را در همین دنیا از من بگیر! خدا دعا و درخواست او را قبول کرد و او را به شکل گاوی درآورد و به چرا مشغول شد. 🌾صاحب مزرعه که آمد و یک گاوی در گندم‌زارش دید هرچه در حول و حوش نگاه کرد کسی را ندیدـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر که از گوشت و پوست او هم استفاده کرد، کله خشک او را برای مزرعه‌اش «داهول» کرد یعنی مترسک کرد و توی زمین سر چوب کرد. 🌾روزی که صاحب زمین مزرعه‌اش را چید و کوبید و گندم را خرمن کرد، شب دزدها آمدند و جوال‌هاشان را از گندم پر کردند. ناگهان صدای غش‌غش خنده از کله خشک گاو بلند شد، دزدها مات و حیران شدند و خشکشان زد. هرچه به این طرف و آن طرف نگاه کردند دیدند هیچکس نیست اول خیلی ترسیدند و گندم جوال کردن را ول کردند. 🌾بعد آمدند پیش کله و ایستادند و گفتند: «ای کله! ترا خدا بگو ببینم چرا می‌خندی؟ تو که هستی؟ چرا اینطور می‌خندی و ما را مسخره می‌کنی؟» کله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنین مکافاتی می‌بینم. 💥وای به حال شما که جوال جوال می برید به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃💔 🍃💔🍃 یکی از اساتید حوزه نقل میکرد میگفت : روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره وبهش میگه : بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده. چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد و گفت : 🔸میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟ استاد : نه!!! شاگرد : تو اتوبوس نشسته بودم دیدم نفر جلوییم، پشت گردنش خیلی صافه و باب زدنه؛ هوس کردم یه پس گردنی بزنمش. دلم میگفت بزن. عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه. 🔹خلاصه زنگ زدم و استخاره گرفتم و شما گفتین فورا انجام بده. منم معطل نکردم و شلپ زدمش. انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه اما یه نگاهی به من انداخت و گفت استغفرالله. تعجب کردم گفتم : ببخشید چرا استغفار؟!؟!؟! گفت : دخترم یه پسر بیکار رو دوست داره و من با ازدواج اون مخالفت کردم. 🔸ولی پسر همکارم که وضعیت مالی خوبی دارن به خاستگاریش اومده و میخوام مجبورش کنم که زن پسر همکارم بشه. و الان توی دلم داشتم به خدا میگفتم خدایا اگه این تصمیمم اشتباهه یه پس گردنی بهم بزن که بفهمم. تا این درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی!!!😂😂 🔹همیشه با خدا مشورت کن. درسته بهت پس گردنی میزنه ولی نمیزاره تصمیم اشتباه بگیری. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande