eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.7هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆روحی فداک متی ترانا و نَراک... @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تذکر قالیباف به نمایندۀ خانمی که پشت سرش داد می‌زد 😄 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
مواظب باشید اخبار مزخرف و دروغ و ساخته شده با هوش مصنوعی رو نکنن تو پاچه‌تون @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
⭕️ می خواهند در ایران فتنه راه بیندازند از گل های نرگسی که پیاده نظام های رژیم صهیونیستی در ایران به یکدیگر رد و‌ بدل می کنند مشخص است رژیم یهودی طرحی برای آشوب در داخل ایران در سر دارد @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 اینی که دارن تیربارونش می‌کنن آمبولانسه! نذاریم اتفاقات غزه برامون عادی بشه @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایرانی باید برقصه !!!! باید شاد باشه دیگه دلارهاش تو سوریه خرج نمیشه! خودش میره با تکفیری ها مستقیم مبارزه میکنه... 👆 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
فرزند شهید زاهدی: ذره‌ای از مسیری که طی کرده‌ایم پشیمان نیستیم 🔹محمدمهدی زاهدی: هرگز و لحظه‌ای از مسیری که آمدیم حتی ذره‌ای پشیمان نیستیم چراکه ملاک حرکتمان امر ولی بوده است. 🔹هر که در راه خدا باشد، پیروز است و انقلاب اسلامی ما انقلاب مظلومان و مستضعفین و قیام در راه خدا بوده و هست. 🔹این جملۀ پدرم از ذهنم کنار نمی‌رود که «تجربه به من ثابت کرده هر اتفاقی برای جمهوری اسلامی می‌افتد، خیر است». @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
⭕️ آیا دیدید که سوریه سقوط کرد؟ حالا برید رفع فیلتر کنید و افکار عمومی را به دست آمریکا بسپارید تا دشمن به راحتی بر شما سلطه پیدا کند @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 نوستراداموس‌های زمانه را بشناسیم! ▫️همینطوری خالی خالی برای رفتن جمهوری اسلامی تاریخ تعیین می‌کنن @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️سید حسن نصرلله قبل انتخابات به مردم ایران هشدار داد که انتخاب غلط انها میتواند کل منطقه را تحت تاثیر قرار دهد ولی گوش شنوایی نبود... @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید | خاطرات منتشر نشده شهید امیرعبداللهیان از سردار سلیمانی 🔹 مستندات دقیق از مذاکره ۵ ساعته و نهار آمریکایی‌ها با سران داعش و تامین تسلیحاتی آنها توسط کری را در مذاکرات متعجب کرد! 🔹ماجرای پیغام برای جان کری در اوج مذاکرات برجام وقتی با کری کنار رودخانه لوزان قدم میزد چه بود؟ @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️رئیس جمهور آمریکا چه قدر حقوق می‌گیرد؟ این حقوق با پول ما چه قدر می‌شود؟ 🔹دونالد ترامپ، رئیس جمهور منتخب ایالات متحده در مصاحبه‌ای که با "ان بی سی" داشته اعلام کرده از پذیرفتن حقوق سالانه ۴۵۰ هزار دلاری ریاست جمهوری انصراف می‌دهد. 🔹بر اساس این نقل قول ترامپ مشخص می‌شود حقوق ماهانه رئیس جمهور ایالات متحده چیزی حدود ۳۷۵۰۰ دلار است، که با فرض دلار ۷۰ هزار تومانی حقوق جایگاه رئیس جمهوری آمریکا با پول ما ماهانه ۲.۶۵۰.۰۰۰.۰۰۰ تومان است! @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سنت الهی این است: عقب نشینی=مشوق دشمن ایستادگی=عقب رفت دشمن @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️خوشحالی عروس و داماد اسلحه بدست از سقوط بشار اسد در سوریه @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
♦️اسرائیل ده‌ها جنگندهٔ سوریه را روی زمین منهدم کرد 🔹شبکه ۱۴ رژیم صهیونیستی گزارش کرد که ارتش این رژیم طی حملات دیشب خود ده‌ها جنگندهٔ نیروی هوایی سوریه را منهدم کرد. 🔹ارتش اسرائیل دیشب و بامداد امروز حملات هوایی متعددی را علیه حدود ۱۰۰ هدف در سوریه انجام داد. 🔹وبگاه العربی الجدید گزارش داد که اسرائیل حدود ۶ حمله به پایگاه هوایی در شمال سویدا، ۴ حمله به تیپ ۹۰ در نزدیکیِ نوار مرزی و حملات سنگین به سامانه‌های پدافند هوایی، انبارهای موشک، کارخانه‌های توسعه و تولید در فرودگاه المزه(نزدیک دمشق) انجام داده است. #سوریه @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆
♦️الجزیره: پرچم جدید سوریه بر روی ساختمان سفارت این کشور در مسکو نصب شد! @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄ 🔴خواندن زیارت عاشورا و ترّحم حضرت عزرائیل و بهترین حالات و مقامات در برزخ❗️ 🍃در شب 26 ماه صفر 1236 در نجف اشرف در خواب حضرت عزرائيل ملك الموت(ع) را ديدم پس از سلام پرسيدم از كجا مي آيي؟  فرمود: از شيراز مي آيم و روح ميرزا ابراهيم محلاتي را قبض كردم. گفتم: روح او در برزخ در چه حال است؟  فرمود: در بهترين حالات و در بهترين باغ‌هاي عالم برزخ و خداوند هزار ملك موكل او كرده است كه فرمان او را مي‌برند.! گفتم: براي چه عملي از اعمال به چنين مقامي رسيده است؟   آيا براي مقام علمي و تدريس و تربيت شاگردان؟ فرمود: نه! گفتم: آيا براي نماز جماعت و رساندن احكام دين به مردم؟ فرمود: نه! گفتم: پس براي چه؟ فرمود: براي (مرحوم ميرزاي محلاتي سي سال آخر عمرش زيارت عاشوراء را ترك نكرد و هر روزي كه بيماري يا امري كه داشت و نمي توانست بخواند نايب مي‌گرفته است). چون شيخ از خواب بيدار مي شود فردا به منزل آية اللّه ميرزا محمّد تقي شيرازي مي رود و خواب خود را براي ايشان نقل مي كند.  مرحوم ميرزا تقي گريه مي كند و از ايشان سبب گريه را مي پرسند؟ مي‌فرمايد: ميرزاي محلاتي از دنيا رفت و استوانه فقه بود، به ايشان گفتند: شيخ خواب ديده واقعيت آن معلوم نيست! ميرزا فرمود: بلي خواب است اما خواب شيخ مشكور است نه افراد عادي، فرداي آنروز تلگراف فوت ميرزاي محلاتي از شيراز رؤياي شيخ مرحوم آشكار مي‌گردد. 📗ترجمه كامل الزيارات ص 446 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 169 و 17
سلام دوستان و بزرگواران محترم علاقه مند رمان ادامه رمان تقدیم روی ماهتون بفرما👇🏻👇🏻👇🏻 📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور 📚رمان خورشید نیمه شب 📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی ⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️ پارت 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/72947 پارت 11 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/73121 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/73437 پارت 61 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73761 پارت 71 الی 80 https://eitaa.com/Dastanyapand/73845 پارت 81 الی 90 https://eitaa.com/Dastanyapand/74064 پارت 91 الی 100 https://eitaa.com/Dastanyapand/74187 پارت 101 الی 110 https://eitaa.com/Dastanyapand/74794 پارت 111 الی 130 https://eitaa.com/Dastanyapand/74983 پارت 131 الی150 https://eitaa.com/Dastanyapand/75198 پارت 151 الی 170 https://eitaa.com/Dastanyapand/75773 پارت171 الی 180 https://eitaa.com/Dastanyapand/76347 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 169 و 17
📖خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 171 یک نیم‌دور روی صندلی‌اش زد. -ولی یادت باشه از من به تلما چیزی نگی، نه تلما نه هیچ‌کس دیگه. روی صندلی خم شد. لحنش تهدیدآمیزتر از قبل شد، چهره‌اش هم. -من هیچ ربطی به تو یا تلما ندارم، من هیچکاره‌م. متوجهی؟ سعی کردم لبخندم اطمینان‌بخش و مطیعانه باشد. -بله، می‌دونم.   📖 فصل پنجم: تثنیه بچه که بودم، می‌گفتند شب‌های تل‌آویو به اندازه روز روشن و پر از شور زندگی‌اند. می‌گفتند تل‌آویو شهری ست که شب‌ها نمی‌خوابد. تل‌آویو با ساحل و آسمان‌خراش‌هایش، شهر زیبای ساحل مدیترانه بود. این تل‌آویو که من می‌بینم اما، شهری ست دلمرده و نیمه‌جان، شبیه کشتی‌ای نیمه‌شکسته کنار ساحل مدیترانه. کسی در کوچه‌ها نیست، مغازه‌ها بسته‌اند و فقط چراغ مشروب‌فروشی‌ها روشن است. تنها صدایی که می‌توان شنید هم، صدای فریادهای مستانه‌ی مردان شکست‌خورده و ناامید است که شیشه مشروب به دست در خیابان می‌گردند. بعد از آن گفت‌وگوی نفس‌گیر با گالیا، سوار بر موتورم در خیابان‌های تل‌آویو راه افتادم. گشتم و گشتم و گشتم. بارها از مقابل خانه‌ی تلما رد شدم و مطمئن شدم که هیچ‌کس دور و برش نیست. چراغ خانه‌اش هم خاموش بود، حتما درحالی که زیر لب به من فحش می‌داد به خواب رفته بود. دلم می‌خواست بروم در خانه‌اش را بزنم و بگویم گالیا چه خواسته، ولی می‌ترسیدم این بار واقعا بزند لهم کند. تجربه‌ام نشان داده بود تلما از آدم‌هایی که از خواب بیدارش می‌کنند خوشش نمی‌آید، اصلا خوشش نمی‌آید! ذهنم اما آرام نمی‌شد. تنها چیزی که می‌طلبید موتورسواری بیشتر بود، جوری که باد به پیشانی‌ام بخورد و گره‌های مغزم را باز کند. من هدفم از همکاری با تلما فروپاشی بود؛ فروپاشی آنچه سال‌ها پیش زندگی‌ام را از هم فرو پاشیده بود. و هدف تلما...؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 171 یک نیم‌دور
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 173 و 174 او هم فروپاشی می‌خواست؛ ولی هنوز نفهمیده بودم می‌خواهد انتقام چی را بگیرد. وقتی درباره انتقام حرف می‌زد می‌توانستی شراره‌های آتش را از کلامش حس کنی و شعله‌هایش را در چشمانش ببینی. دورتادور مغزش فایروال داشت و تلاش من برای هک کردن افکارش بی‌نتیجه بود. چهره آشنایش را برای هزارمین بار در ذهنم مرور کردم. مرور کردم و مرور کردم. یادم نیست بار چندم بود که از مقابل آپارتمانش می‌گذشتم؛ که ناگاه آن شهود رخ داد. ناگاه به یاد آوردم که تلما را کجا دیده بودم. و ناگاه گره‌ها باز شد. در یک لحظه، در یک ثانیه، تمام معماهای گذشته‌ی تلما برایم گشوده شد. او سلما بود. اواخر مارس بود که ایرانی‌ها از من خواستند اطلاعات بیومتریک یک نفر از مزدورهای لبنانیِ موساد را دستکاری کنم. اطلاعاتِ دختری لبنانی به نام آریل، که جذب شده بود تا عملیاتی را در ایران انجام دهد. البته وقتی از من خواستند اطلاعاتش را دستکاری کنم، او مهره سوخته و تحت تعقیب موساد بود. گویا عملیات را انجام نداده بود و با افسر رابطش فرار کرده بود. تنها کاری که من باید می‌کردم، این بود که اطلاعات بیومتریکش – از جمله چهره و اثر انگشت و اسکن عنبیه‌اش – را با اطلاعات جعلی جایگزین کنم تا دیگر از این طریق قابل ردیابی نباشد. خود ایرانی‌ها هم البته اطلاعات جایگزین را به من دادند. فکر کنم یکی را به‌جای دختر کشته بودند و قرار بود وقتی موساد دستش به جنازه تقلبی دختر می‌رسد، اطلاعات آن جنازه را با آنچه در بانک اطلاعاتی‌اش بود تطبیق دهد و مطمئن شود دختر مُرده. همان‌جا مطمئن شدم دختر هم الان مهره ایرانی‌هاست؛ ولی باورم نمی‌شد به این زودی راهی اسرائیلش کنند تا به عنوان خبرنگار برایشان کار کند! کنجکاوی‌ام باعث شده بود سوابق آریل را بخوانم و بفهمم که بازمانده جنگ سوریه است، پدرش داعشی بوده و یک سرباز ایرانی نجاتش داده. موساد قبل از این که برای دختر تور پهن کند، آمار همه‌ی زندگی‌اش را درآورده بود. از ارزیابی‌های روانشناسش تا سلیقه‌اش در لباس پوشیدن و غذا خوردن. حتی چیزهایی که شاید خودش نمی‌دانست. من همان موقع، بخش‌هایی از پرونده دختر را پاک کردم و بخش‌های دیگرش را دستکاری. کاری بود که معمولا برای ایران انجام می‌دادم؛ مثل یک جور نظافتچیِ دیجیتال. بعد هم یادم رفته بود اصلا چنین کسی وجود دارد. پرونده‌اش در ذهنم بایگانی شده بود و رفته بود آن آخرهای ذهنم. وقتی دیدمش اما، حدس زدم که آشناست. رنگ موهایش را تغییر داده و عینک زده بود؛ ولی همچنان شبیه همان عکس پرونده‌اش بود. توی ذهنم حرف‌های گاه و بی‌گاهش را با آنچه از گذشته‌اش فهمیده بودم کنار هم گذاشتم. همه‌چیز جور درمی‌آمد. او می‌خواست انتقام آن سرباز ایرانی را بگیرد که موساد کشته بودش. اورنا هم مادرش نبود، به دروغ گفته بود مادرش است تا بتواند آمارش را از من بگیرد. احتمالا می‌خواست اورنا را پیدا کند و شخصا بکشدش؛ بعد هم حتما می‌خواست دنبال بقیه‌ی مرتبطین پرونده بیفتد و همه را بکشد؛ هرچند به این راحتی‌ها هم نبود. دلم می‌خواست همانجا از موتور پیاده شوم و ایستاده ایران را تشویق کنم با این نقشه دقیق‌اش! آن‌ها تلما را هدفمند فرستاده بودند سراغ من، قرار بود انگیزه‌های انتقاممان درهم ضرب شود و با قدرت بیشتری سر موساد فرود بیاید. چرا که نه؟! نزدیک ساعت دوی بامداد رضایت دادم که برگردم خانه. با همان روش قدیمیِ چسب پای در، چک کردم که کسی وارد نشده باشد. امن بود. چینش وسایل خانه هم همان‌طور بود که بود. حداقل می‌شد مطمئن باشم که یک آدم غیرحرفه‌ای وارد خانه نشده است؛ مثلا یک دزد ناشی. تنها تغییر خانه، کاغذ پاره‌ای کوچک و تا خورده روی میز مطالعه‌ام بود. لبخند زدم، به پهنای صورت. مدت‌ها بود آن آدم ناشناسِ حرفه‌ای قدم به خانه‌ام نگذاشته بود. ته دلم به آن ناشناس آفرین گفتم، هیچ ردی در خانه نبود جز همان کاغذ. دمش گرم. کاش یک بار می‌توانستم ببینمش؛ ولی خودش نمی‌خواست. سر حوصله لباسم را عوض کردم. مسواکم را زدم، کاغذ را برداشتم و توی تختم دراز کشیدم. دست دراز کردم و از کشوی پاتختی، خودکارم را درآوردم. توی تخت جابه‌جا شدم و تای کاغذ را باز کردم. خالی بود. در انتهای خودکار را باز کردم و دکمه کنارش را فشار دادم. نور آبی رنگ چراغ‌قوه روی کاغذ افتاد و خط همان آدم حرفه‌ای را دیدم. با جوهر فسفری، فقط دو جمله نوشته بود: بی‌خبری خوش‌خبری ست. سرتان به کار خودتان باشد. نمی‌دانم چطور، ولی بو برده بود که تلما را شناخته‌ام. گویا قرار نبوده هم را بشناسیم؛ یعنی توی این موقعیت هرچه بیشتر ندانیم به نفع خودمان است. تلما هم نباید درباره همکاری من با ایران بداند، این اطلاعات برایش خطرناکند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 171 یک نیم‌دور
کمی توی ذوقم خورد. دلم می‌خواست بروم به تلما بگویم همه‌چیز را درباره‌اش می‌دانم. دلم می‌خواست با تلما درباره گذشته‌اش حرف بزنیم. او خوش‌شانس‌تر از من بود، آدم‌های بهتری به تورش خورده بودند. دلم می‌خواست درباره آن کسی که نجاتش داده بود حرف بزنیم، آن سرباز ایرانی. درباره ایران. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 173 و 1
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 175 چند ثانیه به خط آن ناشناس خیره شدم و بعد از جا برخاستم. رفتم به آشپزخانه کوچکم، گاز را روشن کردم و کاغذ را روی شعله‌های آتش گرفتم. سیاه شد و میان شعله‌ی آبی درهم پیچید. آن را بالای سینک نگه داشتم تا شعله به انگشتانم نزدیک شود و در نهایت توی سینک رهایش کردم. صبر کردم تا کامل بسوزد و شعله در خودش تمام شود. بازمانده‌ی خاکسترش را با آب شستم و به لبه سینک تکیه دادم. کاش می‌شد بیشتر نگهش دارم یا جوابش را بدهم. اگر دست خودم بود و خطری نداشت، حتما همه نوشته‌های آن ناشناس را داخل یک پوشه نگه می‌داشتم، یا داخل یک آلبوم می‌چسباندم. خودم هم گاهی تعجب می‌کنم از این که انقدر از اسرائیلی بودن فاصله گرفته‌ام. قبلا اینطور نبودم. به هرحال مثل هر آدم دیگری احساس تعلق به کشورم در من هم وجود داشت؛ اما از یک جایی به بعد انگار کسی پای ریشه‌ی نداشته‌ام اسید ریخت و آن را خشکاند. پدر من را به روانشناس‌های زیادی نشان داد؛ خودش البته هیچ‌وقت فرصت نداشت با آن‌ها حرف بزند یا همراهم در جلسات تراپی شرکت کند. من هم همه را بعد یکی دو جلسه می‌پیچاندم؛ تا این آخری که یک سال قبل از رفتنم به سربازی جلساتش را با من شروع کرد و من وقتی فهمیدم در تور ایران افتاده‌ام که دیگر ریشه‌های هویت اسرائیلی‌ام خشکیده بود. نمی‌دانم آن روانشناس اهل کجا بود و دقیقا چکاره بود؛ ولی صبورانه تورش را برایم پهن کرد، ماهرانه من را همراه خود کرد و با کمک کینه قدیمی و حفره‌هایی که از جنگ هفتم اکتبر در هویتم ایجاد شده بود، من را قانع کرد که در جبهه مقابل دولتم قرار بگیرم. از یک جایی به بعد هم فهمیدم که در دام افتاده‌ام، ولی ترجیح می‌دادم در همان دام بمانم. درواقع از دام بزرگ‌تری رها شده بودم، از تار عنکبوتی به نام هویت یهودی که دور مغزم پیچیده شده بود و اجازه نمی‌داد فکر کنم، اجازه نمی‌داد آدم باشم. به هرحال من همان‌طور که ایرانی‌ها خواسته بودند وارد موساد شدم. روانشناسم هم بعد از مدت کوتاهی غیبش زد. من شدم مهره ایران و این هویت جدیدم شد. من یک آدم بی‌وطنم، با یک هویت ملیِ پلاستیکی، اما با احساس تعلقی مبهم به یک کشور واقعی. خبرش مثل بمب ترکیده است: سوءقصد به خبرنگار معاریو بخاطر افشای قتل بازماندگان هفتم اکتبر. دست آن کسی که سوءقصد کرده درد نکند! اگر قرار بود مقاله را خشک و خالی منتشر کنم، انقدر پربازدید نمی‌شد. ساعت‌های اول انتشار هم بازدیدش چنگی به دل نمی‌زد، ولی حالا که در اخبار عصرگاهی خبر سوءقصد به من منتشر شده، بازدیدهای مقاله هم سر به فلک کشیده. آن هم چه سوءقصدی! روحم هم از آن خبر نداشت! تنها کسی که از آن می‌دانست، یک «مقام مطلع» در پلیس اسرائیل بود که با هاآرتس مصاحبه کرده بود. مشغول خواندن نظرات مردم در سایت‌ها و صفحات خبری هستم که در می‌زنند. درست است که هیچ خاطره‌ای از آن سوءقصد کذایی ندارم، ولی محض احتیاط، یک چاقو از آشپزخانه برمی‌دارم و پشت در می‌روم. فکرم احمقانه است. حالا که من و مقاله‌ام در اسرائیل ترند شده‌ایم دیگر بعید است کسی دلش بخواهد من را بکشد. حتی الان اگر بخاطر ذات‌الریه هم بمیرم از دید افکار عمومی مرگم مشکوک خواهد بود. زنجیر در را می‌اندازم. در به طرز احمقانه‌ای چشمی ندارد. صدایم را بلند و محکم می‌کنم و می‌پرسم: کیه؟ -ایلیام! صدایش مثل همیشه شاد و خندان است. رفتار و صدایش طوری ست که انگار واقعا یک سبد پر از عشق و شادی توی دستش است و می‌خواهد این عشق و شادی را به زور بپاشد به سرتاپایت. چقدر من از چنین آدم‌هایی بدم می‌آید! طوری رفتار می‌کنند که انگار در دنیا همه‌چیز سر جایش است و همه خوشحالند و ما هم باید خوشحال باشیم! در را فقط به اندازه یک شکاف باز می‌کنم و از میان همان شکاف، ایلیا را می‌بینم که با دوتا جعبه پیتزا پشت در ایستاده. طوری کودکانه می‌خندد که می‌توان آن سبد پر از شادی و عشق را هم توی دستش دید، با یک رنگین‌کمان دور سرش! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 175 چن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 قسمت 176 *** خبرش مثل بمب ترکیده است: سوءقصد به خبرنگار معاریو بخاطر افشای قتل بازماندگان هفتم اکتبر. دست آن کسی که سوءقصد کرده درد نکند! اگر قرار بود مقاله را خشک و خالی منتشر کنم، انقدر پربازدید نمی‌شد. ساعت‌های اول انتشار هم بازدیدش چنگی به دل نمی‌زد، ولی حالا که در اخبار عصرگاهی خبر سوءقصد به من منتشر شده، بازدیدهای مقاله هم سر به فلک کشیده. آن هم چه سوءقصدی! روحم هم از آن خبر نداشت! تنها کسی که از آن می‌دانست، یک «مقام مطلع» در پلیس اسرائیل بود که با هاآرتس مصاحبه کرده بود. مشغول خواندن نظرات مردم در سایت‌ها و صفحات خبری هستم که در می‌زنند. درست است که هیچ خاطره‌ای از آن سوءقصد کذایی ندارم، ولی محض احتیاط، یک چاقو از آشپزخانه برمی‌دارم و پشت در می‌روم. فکرم احمقانه است. حالا که من و مقاله‌ام در اسرائیل ترند شده‌ایم دیگر بعید است کسی دلش بخواهد من را بکشد. حتی الان اگر بخاطر ذات‌الریه هم بمیرم از دید افکار عمومی مرگم مشکوک خواهد بود. زنجیر در را می‌اندازم. در به طرز احمقانه‌ای چشمی ندارد. صدایم را بلند و محکم می‌کنم و می‌پرسم: کیه؟ -ایلیام! صدایش مثل همیشه شاد و خندان است. رفتار و صدایش طوری ست که انگار واقعا یک سبد پر از عشق و شادی توی دستش است و می‌خواهد این عشق و شادی را به زور بپاشد به سرتاپایت. چقدر من از چنین آدم‌هایی بدم می‌آید! طوری رفتار می‌کنند که انگار در دنیا همه‌چیز سر جایش است و همه خوشحالند و ما هم باید خوشحال باشیم! در را فقط به اندازه یک شکاف باز می‌کنم و از میان همان شکاف، ایلیا را می‌بینم که با دوتا جعبه پیتزا پشت در ایستاده. طوری کودکانه می‌خندد که می‌توان آن سبد پر از شادی و عشق را هم توی دستش دید، با یک رنگین‌کمان دور سرش! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 قسمت 176 *** خبرش مثل بمب ترکیده است: سوءقصد به خبرنگار معاریو بخاطر افشای قتل بازماندگان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 177 زنجیر را باز می‌کنم و در را نیز؛ اما نه به قدری که ایلیا بتواند وارد شود، به اندازه‌ای که خودم بتوانم بین در و چارچوبش بایستم. ایلیا با صدای بلند سلام می‌کند و دو دست پرش را بالا می‌آورد. -تبریک می‌گـ... چشمش به چاقوی توی دستم که می‌افتد، رنگین‌کمان دور سرش غیب می‌شود و لبخندش می‌خشکد. نگاهش روی چاقو می‌ماند و می‌گوید: امیدوارم موقع آشپزی مزاحمت شده باشم... -نخیر، برش داشتم که اگه لازم شد آدمای مزاحم رو بکشم. ایلیا با همان لبخند خشکیده سرش را تکان می‌دهد و دستانش را بالاتر می‌گیرد. -من مزاحم نیستم. می‌تونی تفتیشم کنی! -خب، کارت رو بگو. -اومدم شام پیروزی بخوریم! اگه اجازه بدی. -اگه اجازه ندم چی؟ لب و لوچه‌اش آویزان می‌شود. -دلم می‌شکنه و خودم همه‌شو تنهایی می‌خورم. شانه‌هایم را تکان می‌دهم. -خب به درک. در را می‌بندم و پاکشان برمی‌گردم به سمت لپ‌تاپم؛ ناگاه اما، به یاد تماس آن شبش می‌افتم، آن احوال‌پرسیِ بی‌موقعِ مسخره‌اش، که وقتی حالا به آن فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم مسخره نبود. ایلیا از سوءقصد خبر داشت. می‌دوم به سمت در و از ته دل آرزو می‌کنم نرفته باشد. در را باز می‌کنم. ایلیا با قیافه له‌شده و دست‌های آویزان، همچنان همان‌جا که بود ایستاده. وقتی می‌بیند در را باز کرده‌ام، کورسوی امیدی در چشمانش می‌درخشد و می‌گوید: می‌شه بیای باهم شام بخوریم؟ خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 178 می‌دوم به سمت در و از ته دل آرزو می‌کنم نرفته باشد. در را باز می‌کنم. ایلیا با قیافه له‌شده و دست‌های آویزان، همچنان همان‌جا که بود ایستاده. وقتی می‌بیند در را باز کرده‌ام، کورسوی امیدی در چشمانش می‌درخشد و می‌گوید: می‌شه بیای باهم شام بخوریم؟ با اخم و نگاهی شکاک می‌گویم: بیا! و همزمان با چاقوی در دستم، به داخل خانه دعوتش می‌کنم. ایلیا نگاهِ پر از خوف و رجایش را به چاقو دوخته، به زور لبخند می‌زند و وارد می‌شود. در را پشت سرش می‌بندم و چاقو را تهدیدآمیز به سمتش می‌گیرم. -تو از سوءقصد خبر داشتی؟ ایلیا که حالا پیتزاها را روی میز عسلیِ مقابل کاناپه گذاشته، هر دو دستش را می‌برد بالا و از ترس رنگ به رنگ می‌شود. -اِ تلما! اونو بگیر اونور خطرناکه! عقب‌عقب می‌رود و من آرام نزدیکش می‌شوم. او انقدر عقب می‌رود که می‌خورد به دیوار و من چاقو را می‌گیرم بیخ گردنش. متاسفانه نمی‌دانم دفاع شخصی بلد است یا نه؛ اگر بلد باشد به راحتی می‌تواند چاقو را از دستم بگیرد و من هیچ غلطی نمی‌توانم بکنم. ایلیا از ترس عرق کرده، سرش را بالا گرفته تا چاقو با گردنش تماس پیدا نکند و دستانش را همچنان بالا گرفته. -تلما... صبر کن... ببین... برات توضیح می‌دم... خب... اول چاقو رو بردار... -نکنه کار خودت بود؟ چاقو را آرام روی گردنش می‌گذارم. صدایی نامفهوم که ترکیبی از جیغ و ناله است از گلویش درمی‌آید و دهانش را کج و کوله می‌کند. دستانش می‌لرزند. چقدر این پسر بی‌عرضه است! صدایم را بالا می‌برم. -هان؟ کار تو بود؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 177 زنج
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 179 و 180 صدایم را بالا می‌برم. -هان؟ کار تو بود؟ در کسری از ثانیه، دستانش هجوم می‌آورند به مچ دستم. با هر دو دست مچم را می‌گیرد و می‌برد به سمت بالا. بعد آن را خلاف جهت بدنم می‌پیچاند، دستم را می‌برد پشت سرم و چاقو را از دستم درمی‌آورد. چاقو را می‌اندازد روی کاناپه. مچم زیر فشار دستش درد گرفته. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که ایلیا انقدری که نشان می‌دهد بی‌عرضه نیست! تکانی به خودم می‌دهم تا خودم را آزاد کنم، و او هم انقدر محکم دستم را نگرفته که نتوانم. در واقع ایلیا زودتر از آن که من بخواهم، دستش را از دور مچم رها می‌کند. چند قدم از او فاصله می‌گیرم. حالا منم که می‌لرزم. ایلیا دستانش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: ببخشید... نمی‌خواستم بهت آسیب بزنم. فقط ترسیدم یه وقت یه بلایی سرم بیاری. با چشمان تنگ شده و دستانی که پیرو غریزه بقا، برای دفاع از خودم مشت شده‌اند نگاهش می‌کنم، بلکه بتوانم حرکت بعدی‌اش را حدس بزنم و بفهمم می‌خواهد من را بکشد یا نه. نفس‌نفس می‌زنم و صدای ضربان قلبم را از داخل مغزم می‌شنوم. ایلیا نفسش را حبس کرده، ولی تقریبا آرام است. هردو از گوشه چشم به چاقو که روی کاناپه افتاده نگاه می‌کنیم. انگار هریک منتظر است دیگری بپرد و چاقو را بردارد؛ ولی این اتفاق نمی‌افتد. ایلیا دستانش را میان موهایش می‌برد و نفسش را بیرون می‌دهد. -هوف... شنیده بودم بیشتر مردهایی که توسط یه زن به قتل می‌رسن با چاقوی آشپزخونه می‌میرن! چاقوی آشپزخونه بین خانم‌ها آلت قتاله محبوبیه! لب‌هایش را کش می‌دهد و لبخندی مسخره می‌سازد. مرده‌شور خودش و حس شوخ‌طبعی‌اش را ببرند. همچنان شکاک نگاهش می‌کنم. ایلیا کاناپه را دور می‌زند، و من قبل از آن که نزدیک چاقو شود، آن را برمی‌دارم. ایلیا اما هدفش پیتزاهاست. می‌گوید: اون چاقو رو بذار سر جاش دختر خوب. می‌تونیم مثل دوتا آدم متمدن با هم صحبت کنیم و برات توضیح بدم جریان چی بوده. خب؟ -از کجا معلوم بلایی سرم نیاری؟ سرش را کج می‌کند و لبخند می‌زند. -تو به من اعتماد نداری؟ -نه قسمت 180 -از کجا معلوم بلایی سرم نیاری؟ سرش را کج می‌کند و لبخند می‌زند. -تو به من اعتماد نداری؟ -نه! وا می‌رود و همه ژستِ «پسرِ قابل اعتماد و مهربان»ی که گرفته بود روی صورتش می‌ماسد. می‌گوید: اینو می‌دونی که حتی اگه بخوام هم الان نمی‌تونم بلایی سرت بیارم، خب؟ -برو عقب! ایلیا جعبه پیتزا را برمی‌گرداند روی میز. عقب می‌رود و من روی کاناپه می‌نشینم. پا روی پای دیگر می‌اندازم و می‌گویم: خب، توضیح بده! ایلیا مانند کسی که دربرابر یک پادشاه ایستاده، دستانش را مقابلش درهم گره می‌کند و می‌گوید: ما الان وسط دعوای بالادستی‌ها برای انتخاب رئیس بعدی هستیم. گزینه اصلی برای ریاست، ایسر آرگامانه که عامل اصلی کشتن شهروندهای اسرائیلیه. یکی از رقیب‌های ایسر، اون شب متوجه شد که می‌خوان بکشنت و پلیس رو فرستاد که جلوشونو بگیره. -یعنی دستگیر شدن؟ -نه. پلیس که اومد فرار کردن. با خودم می‌گویم: اونا حتی به قفل در خونه هم دست نزده بودن... و از ایلیا می‌پرسم: تو چطور فهمیدی؟ -همون رقیب بهم گفت تو توی خطری. منم ترسیدم بلایی سرت آورده باشن، برای همین بهت زنگ زدم. سرش را پایین می‌اندازد و لبخند می‌زند. -وقتی فحش دادی خیالم راحت شد. بهترین فحشی بود که تو عمرم شنیده بودم. سر می‌چرخانم به سمتی دیگر. -مسخره. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖