eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
35.8هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_یک سها که هنوز از حرف
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - معذرت می خوای؟ دقیقاً بابت چی معذرت می خوای؟ بابت این که ازم سوء استفاده کردی تا به پول پدرت برسی؟ یا بابت این که شب عروسیم و تبدیل کردی به بدترین شب زندگیم؟ بابت این ازم معذرت می خوای که با وقاحت دست یه دختر دیگه رو گرفتی و به جای من بردی ماه عسل؟ یا بابت این که پای یه زن دیگه رو به اتاق خوابم باز کردی؟ واقعاً بابت چی ازم معذرت می خوای پرهام؟ تو زندگیم و نابود کردی. احساسم و کشتی. اعتمادم به دنیای اطرافم از بین بردی. فکر کردی اون همه رنجی که تو این مدت کشیدم با یه معذرت خواهی جبران می شه؟ چطور روت شد بعد از این که دو هفته توی خونه ی من التماس کردی که ببخشمت و اجازه بدم جبران کنی. یکی رو برداری بیاری تو اتاق خوابم. پرهام آب دهانش را قورت داد. تا حالا سها را این قدر عصبانی ندیده بود. - به خدا اون طور که تو فکر می کنی نیست. شیدا گولم زد، با نقشه اومد تو خونه سها نیشخندی زد و گفت: - شیدا گولت زد. مگه بچه پنج ساله ای که گول بخوری. کی می خوای یاد بگیری که باید مسئولیت کاری که می کنی رو قبول کنی. پرهام من ازت یه چیز خواستم فقط یه چیز. این قدر برات سخت بود که به حریم من احترام بذاری. - باشه، باشه. قبول. من اشتباه کردم. تو هم که انتقامت و گرفتی و رفتی همه چیز و به پدر و مادرم گفتی. پس بیا دیگه تمومش کنیم. بیا برگردیم سر زندگیمون. سها عصبی خودش را به جلو کشید و توی صورت پرهام، با صدایی که سعی می کرد خیلی بلند نشود، گفت: - انتقام. واقعاً فکر کردی من برای انتقام از تو رفتم، آبروی خودم و ریختم. فکر کردی که خیلی مهمی که بخوام ازت انتقام بگیرم. پوزخندی زد و خودش را عقب کشید و آرام تر ادامه داد: - می دونستم خودشیفته ای ولی فکر نمی کردم تا این اندازه. نه آقا. من رفتم همه چیز و گفتم چون تو راه دیگه ای برام نذاشته بودی. بارها بهت گفتم بیا طبق قولی که به هم دادیم با یه بهونه ی خوب بدون این که خونواده ها بفهمن چی شده از هم جدا شیم. ولی برای تو، فقط خودت و اون شرکت لعنتیت مهم بود. هیچ وقت به من و احساساتم فکر نکردی. برات مهم نبود چی فکر می کنم و چی می خوام. پرهام که از جمله آخر سها برداشت دیگری کرده بود با ملایمت گفت: ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_دو - معذرت می خوای؟ دق
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - درسته، من اون موقع متوجه احساسات تو نبودم. من اصلاً فکر نمی کردم عاشقم باشی. ولی حالا که می دونم می خوام جبران کنم. سها چشم ریز کرد. از این حجم پر رویی در تعجب بود. پوزخندی زد و گفت: - عشق. تو فکر می کنی من عاشقتم. واقعاً این فکر رو می کنی؟ - می دونم الان عاشقم نیستی. حق داری با کارای که من کردم دیگه عاشقم نباشی. ولی قول می دم کاری کنم دوباره عاشقم بشی. حتی بیشتر از قبل عاشقم بشی. تو فقط یه فرصت دیگه بهم بده. سها با تعجب به چهره هیجان زده پرهام نگاه کرد. باورش نمی شد پرهام به حرفی که می زند، اعتقاد داشته باشد. یعنی واقعا فکر می کرد سها عاشقش بوده. سری تکان داد و گفت: - من هیچ وقت عاشقت نبود پرهام. ازت خوشم می اومد. می تونم بگم یه کمی هم دوستت داشتم ولی هیچ وقت عاشقت نبودم. ممکنه بود، اگه زندگی خوبی با هم داشتیم. این دوست داشتنم به مرور زمان به عشق تبدیل می شد ولی من زمانی که باهات ازدواج کردم عاشقت نبودم. پرهام ناراحت و مغموم پرسید: - پس چرا باهام ازدواج کردی؟ - چون مورد خوبی برای ازدواج بودی. تحصیل کرده بودی. پولداربودی. خونواده داربودی. خوب منم ازت بدم نمیومد. بابام هم تائیدت می کرد. فکر می کردم دارم یه ازدواج عاقلانه می کنم. ولی اشتباه کردم. من مهمترین گزینه توی ازدواج رو فراموش کرده بودم و اونم شناخت بود. بدون این که بخوام بشناسمت فقط و فقط از روی ظواهر تصمیم گیری کردم. اگه کمی به رفتارات دقیق می شدم و سعی در شناخت شخصیتت می کردم. می فهمیدم به درد زندگی با هم نمی خوریم. ولی خب اشتباه کردم. اشتباهی که هنوزم دارم تاوانش و پس می دم. تو هم باید بپذیری که این ازدواج تموم شده. بهتره دست از تلاش بی خود برداری. پرهام که عصبی شده بود، گفت: - دروغ می گی. چون از دستم عصبانی این حرف و می زنی. - دروغ نمی گم. من عاشقت نبودم و نیستم. تو هم بهتره دست از لجبازی برداری و بری دنبال دختری که واقعا دوستش داری و اونم دوستت داره. - من دیگه با شیدا کاری ندارم. اون و از زندگیم پرت کردم بیرون. سها از چیزی که شنید متعجب شد، ابرویی بالا انداخت. به پشتی صندلی تکیه داد و با آرامش گفت: - اون شب وقتی بهم گفتی کس دیگه ای رو دوست داری و با من و به خاطر پول ازدواج کردی. توی خودم شکستم. با خودم گفتم پرهام آدم خودخواه و سواستفاده گر و عوضیه ولی ته قلبم از یه چیزت خوشم اومد از این که یه عاشق واقعی هستی. با خودم می گفتم پرهام با وجود این که می دونست اگه به من واقعیت و بگه، همه چی خراب می شه و دیگه به پولش نمی رسه ولی گفت. نتونست به خاطر پول قید عشقش و بزنه و بهش وفادار موند. با خودم گفتم شاید دیر ولی در آخر عشق و به پول ترجیح داد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_سه - درسته، من اون مو
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - با این که خیلی از دستت ناراحت بودم با توجیه این که عاشقی، چشم روی خیلی از کارهات می بستم. حالا جلوی من نشستی و می گی عاشق من شدی و اون دختر و ول کردی. چطور توقع داری به عشقت اعتماد کنم؟ چطور توقع داری آدمی که به این راحتی عشق شش سالش و رها کرده رو باور کنم؟ نه پرهام تو عاشق نیستی. تو اصلاً نمی فهمی عشق یعنی چی. نفسی گرفت و ادامه داد: - یه روزی یکی بهم گفت آدمای خودخواه هیچ وقت نمی تونن عاشق بشن. چون عشق با خودخواهی یه جا جمع نمی شه. اون روز حرفش و قبول نکردم. چون فکر می کردم عاشق شدن ربطی به خصلت آدمها نداره و هر آدمی ممکنه یه روزی عاشق بشه ولی الان با تموم وجودم حرفش رو قبول دارم. همه ی آدمها نمی تونن عاشق بشن. برای عاشق شدن باید به حدی از کمال رسیده باشی. تو اگه عاشق دوست دخترت بودی هیچ وقت به خاطر زدن شرکت با من ازدواج نمی کردی. اگه عاشقش بودی اون رو بین دو تا زندگی اسیر نمی کردی. اگه عاشقش بودی هیچ وقت به سمت من گرایش پیدا نمی کردی و سعی نمی کردی من و تو زندگیت نگه داری. تو اصلاً نمی تونی عاشق بشی. تو خودخواه تر از اونی هستی که بتونی عاشق کسی بشی. چون تنها اولویتت تو زندگی خودتی و خودت. - ولی من عاشقت شدم. - ببین پرهام هر دوست داشتنی اسمش عشق نیست. هر تمایل و کششی اسمش عشق نیست. هر عادت و وابستگی اسمش عشق نیست. حتی هر شیفتگی و دیوانگی هم اسمش عشق نیست. عشق حرمت داره. اصول داره. عشق باعث می شه آدمها رشد کنند، بالنده بشن. اگه رابطه باعث بشه فرد افت کنه. پایین بیاد. خوار و ذلیل بشه. از اصول اخلاقیش دور بشه. دست به کارهای غیر اخلاقی و غیر منطقی بزنه. مطمئن باش ماهیت اون رابطه هر چیزی ممکنه باشه جز عشق. اگر عشق واقعی بین تو اون دختر وجود داشت الان من و تو رو به روی هم نشسته بودیم و حرف نمی زدیم. اصلاً کار من و تو به ازدواج نمی کشید. پس برای من دم از عشق نزن. چون تو اصلاً نمی فهمی عشق چیه. - اون پسره چی؟ اون می فهمه عشق چیه؟ کنار اون رشد پیدا می کنی و بالنده می شی؟ سها سرش را به نشانه تاسف تکان داد. مهم نبود چقدر برای پرهام حرف بزند. توضیح دادن برای آدمی که نمی خواست واقعیت ها را ببیند و بفهمد، فایده ای نداشت. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_چهار - با این که خیلی
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا با تاسف گفت: - تو عاشق من نیستی، تو به من به چشم اسباب بازیت نگاه می کنی. یه اسباب بازی که مال توه و کسی حق نداره دست بهش بزنه. الان به خاطر این که من و دوست داری نمی خوای این ازدواج و نگه داری می خوای نگهش داری که بازنده نباشی. می ترسی اسباب بازیت و یکی دیگه برداره و بره. تو اون پسر بچه ای هستی که تا وقتی اسباب بازیش یه گوشه اتاق افتاده بود. اصلا یادش نمی یاد، همچین اسباب بازی داره. ولی همین که می فهمه یکی دیگه می خواد با اسباب بازیش بازی کنه یه دفعه اون اسباب بازی براش مهم می شه. من اسباب بازی تو نیستم پرهام، این و بفهم. پرهام که از حرفهای سها عصبانی شده بود، داد زد: - من نمی فهمم تو چی می گی. ولی بدون نمی تونی ازم طلاق بگیری. ازت به خاطر عدم تمکین شکایت می کنم. کاری می کنم که مجبور بشی برگردی تو اون خونه. سها لبخند ملیحی زد و گفت: - متاسفم. کاری از دستت بر نمیاد. من به خاطر باکره بودنم می تونم حق حبس بگیرم و تو نمی تونی ازم تقاضای تمکین کنی. من با یه وکیل مشورت کردم. تو این دعوا تو بازنده ای. من یه ساله زنتم و هنوز باکره ام. شاهد دارم که با نقشه وارد زندگیم شدی. شاهد دارم که من و ول کردی و تو این مدت با کس دیگه ای زندگی می کردی. شاهد دارم که تو عسر و حرج بودم و به خاطر بی توجهی تو نزدیک بود بمیرم. دادگاه بلاخره حکم طلاق من و صادر می کنه. شاید بتونی چند سال من و دنبال خودت بکشونی ولی بلاخره مجبوری طلاقم بدی. ته این بازی اونی که ضرر می کنه تویی نه من. پس دیگه لجبازی نکن و بذار بدون دردسر از هم جدا بشیم. پرهام در سکوت به سها نگاه می کرد. احساس شکست می کرد همه چیز را باخته بود. سها از جایش بلند شد و کیفش را روی دوشش انداخت و کمی به سمت پرهام خم شد و گفت: - بیا یه معامله با هم بکنیم. تو قبول کن که توافقی و بی دردسر من و طلاق می دی. در عوض منم با پدرت حرف می زنم که کاری به شرکتت نداشته باشه. - بابام قبول نمی کنه. - تو قول بده. من رضایت و از بابات می گیرم. پرهام چشم بست. باخته بود بد جوری همه چیز را باخته بود. شاید این طور می توانست شرکتش را نجات دهد. سها مصرانه ادامه داد: - قبوله؟ پرهام زیر لب قبوله ای گفت و چشم بست و لبخند پیروزمندانه سها را ندید. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_پنج با تاسف گفت: - تو
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (92) سها نگاهی به سر در ساختمان بزرگی که شرکت حاج صادق در آن بود انداخت و نفس عمیقی کشید و با قدم هایی محکم به سمت ساختمان رفت. به خاطر قولی که به پرهام داده بود به سراغ حاج صادق آمده بود. ترجیح داده بود این مسئله را دور از چشم فاطمه خانم و پرینازی که هر کدام جداگانه به او زنگ زده بودند و از او خواسته بودند، پرهام را ببخشد، حل کند. روز قبل به حاج صادق تلفن کرده بود و از او خواسته بود همدیگر را در جایی غیر از خانه ببینند و حاج صادق آدرس شرکتش را به او داده بود و از او خواسته بود به شرکتش بیاید. پا درون لابی ساختمان که گذاشت، نگهبان پیر و اخمویی که پشت پیشخوان سنگی وسط لابی نشسته بود، از جایش بلند شد و رو به سها گفت: - سلام خانم. با کی کار دارید؟ سها تا دهان باز کرد، صدای پرهام را از پشت سرش شنید. - سها اینجا چیکار می کنی؟ سها به سمت پرهام که با اخم های در هم فرو رفته و قدمهایی سریع به سمتش می آمد چرخید. انتظار دیدن پرهام را نداشت. با تعجب پرسید: - تو چرا اینجایی؟ پرهام پوزخندی زد و گفت: - نباید باشم؟ ناسلامتی اینجا شرکتمه. سها ابرویی بالا انداخت و گفت: - مگه پیش پدرت کار می کنی؟ - پیشش که نه. تو یه ساختمون هستیم. نگفتی اینجا چیکار داری؟ نیومدی که من و ببینی؟ - نه، اومدم با پدرت حرف بزنم. فقط نمی دونم کدوم طبقه اس. پرهام لبهایش را به هم فشار داد. نچی کرد و گفت: - بیا، خودم می برمت پیشش. و بعد از آن که سری برای نگهبان تکان داد، به سمت آسانسوری که چند قدم آن طرف تر بود، رفت و دکمه کنار آسانسور را فشار داد. سها پشت سر پرهام وارد آسانسور شد. تا وقتی که آسانسور در طبقه سیزدهم توقف کند. سها سرش را پایین انداخته بود و به کفشهایش نگاه می کرد و پرهام خیره به صورت سها به دیوار آسانسور تکیه داده بود. آسانسور که ایستاد. پرهام گفت: - سها، نمی خوای یه بار دیگه فکر کنی؟ - نه. - باشه. اگه این چیزیه که می خوای منم دیگه اصرار نمی کنم. و با ناراحتی در آسانسور را باز کرد و منتظر ماند تا سها اول از آسانسور خارج شود و خودش پشت سر سها از آسانسور بیرون آمد. سها به دنبال شرکت حاج صادق نگاهش را بین سه در چوبی بزرگی که به وردی پهن و دایره شکل آن طبقه باز می شدند، گرداند و با دیدن تابلوی برنجی کنار در یکی از واحدها پرسید: - اینجاس؟ ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_شش (92) سها نگاهی به
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا پرهام سری تکان داد و گفت: - آره. سها باشه ای گفت و پشت به پرهام وارد شرکت حاج صادق شد. امیدوار بود همه چیز آنطور که انتظار داشت پیش برود و حاج صادق در خواست او را قبول کند. منشی شرکت با شنیدن صدای پای سها سر از کامپیوترش برداشت و از سها که حالا رو به روی میز او ایستاده بود، پرسید: - امرتون؟ - با آقای طاهباز کار داشتم. - شرکت آقای دکتر واحد رو به روییه. - من با آقای طاهباز بزرگ کار داشتم. - منظورتون حاج آقاست؟ - بله. با حاج صادق کار داشتم. منشی نفسی گرفت و گفت: - کارتون؟ - شخصیه. منشی چشم ریز کرد و با لحن مشکوکی پرسید: - بگم کی اومده؟ سها اندکی مردد شد. نمی دانست باید با چه اسمی خودش را معرفی کند ولی در آخر گفت: - عروسشون. منشی با دستپاچگی از از جایش بلند شد و گفت: - ببخشید نشناختمتون. الان بهشون اطلاع می دم. و گوشی تلفن را برداشت و گفت: - سلام حاج آقا. عروستون اومده می خواد شما رو ببینه - ............................ - چشم. منشی تلفن را سر جایش گذاشت از پشت میزش بیرون آمد و با احترام سها را به طرف اتاق حاج صادق راهنمایی کرد. تقه ای به در زد و در را برای سها باز کرد و رو به سها گفت: - بفرمائید. سها تشکری کرد و قدم به اتاق بزرگ حاج صادق گذاشت. با دیدن حاج صادق که به احترامش از روی صندلی بلند شده بود، سلام کرد. حاج صادق با خوشرویی جواب سلام سها را داد و قبل از آن که به سها تعارف کند تا روی مبل چرمی کنار میزش بنشیند. به منشی که همچنان کنار در ایستاده بود، گفت: - بگید دو تا چایی بیارن. منشی چشمی گفت. از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. حاج صادق از پشت میزش بیرون آمد و روی مبل رو به روی سها نشست و گفت: - خیلی، خیلی خوش اومدی دخترم. سها لبخند خجلی زد و گفت: - خیلی ممنون. حاج صادق خودش را کمی جلو داد و گفت: - کاش می آومدی خونه. فاطمه و پریناز خوشحال می شدن. - ترجیح دادم تنهایی باهاتون حرف بزنم. حاج صادق آهی کشید و گفت: - پس حرفهای خوشایندی نیست؟ سها دوباره آب دهانش را قورت داد و با صدایی که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت: - ازتون یه خواهش دارم. حاج صادق کمر راست کرد و به پشتی مبل تکیه داد و به سها خیره شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_هفت پرهام سری تکان دا
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سها که از نگاه خیره ی حاج صادق دستپاچه شده بود، کلمات را تند، تند، پشت هم ردیف کرد و گفت: - ازتون می خوام قول بدید بعد از جدایی من و پرهام کاری به شرکت پرهام نداشته باشید و بذارید شرکتش رو اون جوری که خودش دوست داره، اداره کنه. حاج صادق اخمی کرد و گفت: - پرهام این و ازت خواسته؟ سها که کمی آرام تر شده بود، گفت: - نه، من بهش قول دادم که در عوض این که توافقی جدا بشیم، شما رو راضی به این کار کنم. حاج صادق با عصبانیت دندان روی هم فشار داد و با حرص گفت: - پسره پررو. تو این شرایط هم به فکر سوء استفاده از توه. سها آهی کشید و گفت: - این پیشنهاد من بود. نه پرهام. بببیند، حاج..... باباصادق. زندگی من و پرهام دیگه سرانجامی نداره. پس بیان لااقل بقیه چیزا رو خراب نکنیم. نذاریم حرمتها بیشتر از اینی که هست، بشکنه. - اگه نگران اینی که پرهام طلاقت نده خودم وادارش می کنم بیاد و برگهای طلاق و امضا کنه. - لطفاً کار رو از اینی که هست خرابتر نکنید. با زور و فشار کاری درست نمی شه. ببیند. پرهام به من ظلم کرد. ولی قبول کنید شما هم با شرطی که گذاشته بودید به پرهام ظلم کردید. اگر فکر می کردید پرهام لیاقت گرفتن اون سرمایه رو نداره نباید بهش می دادید. نباید با گذاشتن یه شرطی که به زندگی شخصی و احساسات پرهام مربوط بود اون و تو تنگنا می ذاشتید. ازتون می خوام به خاطر من رابطتون و با پرهام از اینی که هست خرابتر نکنید. حاج صادق با حسرت گفت: - یعنی هیچ راهی نیست که تو از فکر طلاق بیرون بیایی؟ سها ملتمسانه گفت: - خواهش می کنم. - باشه دخترم به خاطر تو این کار رو می کنم. فقط و فقط به خاطر تو. سها که خیالش راحت شده بود، لبخندی زد و زیر لب تشکر کرد. حاج صادق از جایش بلند شد و پشت میزش رفت. تلفنش رابرداشت و از منشی خواست که به پرهام بگوید، به دفترش بیاید. هنوز گوشی تلفن را سر جایش نگذاشته بود که در اتاق باز شد و آبدارچی شرکت با سینی چای و ظرفی پر از شیرینی به اتاق آمد. سلامی کرد و چای و شیرینی را روی میز جلوی سها گذاشت و قبل از بیرون رفتن از حاج صادق پرسید چیز دیگری نمی خواهد. حاج صادق بی حوصله نه ای گفت و دوباره روی مبل چرمی رو به روی سها نشست. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_هشت سها که از نگاه خیر
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا چند دقیقه بعد، پرهام وارد اتاق پدرش شد. از آن روز که پدرش توی گوشش زده بود او را ندیده بود. شرمنده سلامی کرد و جلوی در منتظر ایستاد. حاج صادق با اخم هایی در هم رفته و بدون این که به صورت پرهام نگاه کند از پرهام خواست که بنشیند. پرهام کنار سها، رو به روی پدرش نشست. حاج صادق خم شد استکان چایش را برداشت و گفت: - جلوی این دختر بهت قول می دم که کاری به کار شرکتت نداشته باشم. در عوض تو هم می ری و بی دردسر برگه های طلاق و امضا می کنی. پرهام آب دهانش را قورت داد و با صدای که به زور شنیده می شد، پرسید: - قرارداد با شرکت معین دارو که ضمانتشون و کردید چی می شه؟ - تا آخر اون قرارداد پشتت هستم. ولی بعد از اون دیگه هیچ انتظاری از من نداشته باش. خودت می دونی شرکتت. پرهام لب بالای اش را به دندان گرفت و سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد. سها از جایش بلند شد و گفت: - پس روز دادگاه می بینمتون. حاج صادق گفت: - می شستی چایتو می خوردی - نه ممنون باید برم آتلیه.این مدته خیلی از کارم عقب افتادم. حاج صادق آهی کشید و نگاه پر از حسرتی به سها کرد و گفت: - موفق باشی دخترم. پرهام هم که با ایستادن سها از جایش بلند شده بود و کنار سها ایستاده بود. شتاب زده گفت: - منم می رم به کارام برسم. و وقتی جوابی از پدرش نگرفت به دنبال سها از اتاق بیرون رفت. سها از منشی خداحافظی کرد. پرهام با یک قدم بلند خودش را به سها رساند و بی توجه به منشی که با دقت به آنها نگاه می کرد، همگام با سها از شرکت پدرش بیرون رفت. قبل از این که سها به سمت آسانسور برود، گفت: - شرکت من اونجاس. اگه دوست داشته باشی..... سها به سمت جایی که پرهام اشاره کرده بود، چرخید و به تابلو، برنجی کوچکی که اسم شرکت پرهام روی آن نوشته شده بود، خیره ماند. شرکتی که باعث تمام این اتفاقات شده بود. شاید اگر وسوسه تاسیس این شرکت نبود زندگی همه شان طور دیگری رقم می خورد. بدون این که چشم از تابلو بگیرد، پرسید: - ارزشش و داشت؟ پرهام گیج پرسید: - چی؟ سها نگاه از تابلو برداشت و به صورت متعجب پرهام نگاه کرد. لبخند تلخی زد و گفت: - سعی کن این یکی رو از دست ندی. و بی توجه به چهره مات زده پرهام سوار آسانسور شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_نه چند دقیقه بعد، پره
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا چند دقیقه بعد، پرهام وارد اتاق پدرش شد. از آن روز که پدرش توی گوشش زده بود او را ندیده بود. شرمنده سلامی کرد و جلوی در منتظر ایستاد. حاج صادق با اخم هایی در هم رفته و بدون این که به صورت پرهام نگاه کند از پرهام خواست که بنشیند. پرهام کنار سها، رو به روی پدرش نشست. حاج صادق خم شد استکان چایش را برداشت و گفت: - جلوی این دختر بهت قول می دم که کاری به کار شرکتت نداشته باشم. در عوض تو هم می ری و بی دردسر برگه های طلاق و امضا می کنی. پرهام آب دهانش را قورت داد و با صدای که به زور شنیده می شد، پرسید: - قرارداد با شرکت معین دارو که ضمانتشون و کردید چی می شه؟ - تا آخر اون قرارداد پشتت هستم. ولی بعد از اون دیگه هیچ انتظاری از من نداشته باش. خودت می دونی شرکتت. پرهام لب بالای اش را به دندان گرفت و سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد. سها از جایش بلند شد و گفت: - پس روز دادگاه می بینمتون. حاج صادق گفت: - می شستی چایتو می خوردی - نه ممنون باید برم آتلیه.این مدته خیلی از کارم عقب افتادم. حاج صادق آهی کشید و نگاه پر از حسرتی به سها کرد و گفت: - موفق باشی دخترم. پرهام هم که با ایستادن سها از جایش بلند شده بود و کنار سها ایستاده بود. شتاب زده گفت: - منم می رم به کارام برسم. و وقتی جوابی از پدرش نگرفت به دنبال سها از اتاق بیرون رفت. سها از منشی خداحافظی کرد. پرهام با یک قدم بلند خودش را به سها رساند و بی توجه به منشی که با دقت به آنها نگاه می کرد، همگام با سها از شرکت پدرش بیرون رفت. قبل از این که سها به سمت آسانسور برود، گفت: - شرکت من اونجاس. اگه دوست داشته باشی..... سها به سمت جایی که پرهام اشاره کرده بود، چرخید و به تابلو، برنجی کوچکی که اسم شرکت پرهام روی آن نوشته شده بود، خیره ماند. شرکتی که باعث تمام این اتفاقات شده بود. شاید اگر وسوسه تاسیس این شرکت نبود زندگی همه شان طور دیگری رقم می خورد. بدون این که چشم از تابلو بگیرد، پرسید: - ارزشش و داشت؟ پرهام گیج پرسید: - چی؟ سها نگاه از تابلو برداشت و به صورت متعجب پرهام نگاه کرد. لبخند تلخی زد و گفت: - سعی کن این یکی رو از دست ندی. و بی توجه به چهره مات زده پرهام سوار آسانسور شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_هشتاد_و_نه چند دقیقه بعد، پره
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (93) شیدا از داخل وان آب بیرون آمد و حوله سفید رنگ بزرگی را دور بدنش پیچید. همانطور که سرش را عقب برده بود و موهای بلند، آبشار گونه اش را تکان می داد، دست دراز کرد و حوله کوچکتری را از روی چوب لباسی حمام برداشت و مانند عمامه به دور سرش بست. لبخندی از سر رضایت زد و از حمام بخار گرفته بیرون آمد. امشب پنجمین شبی بود که به همراه نیما و گروه فیلمبرداری در یکی از هتلهای لوکس و درجه یک یزد اقامت داشت. قرار بر این بود که نیمی از فیلمبرداری در کویر و نیمی دیگر در اماکن تاریخی یزد، انجام شود. کار به کندی پیش می رفت مخصوصا آن قسمتی که باید در شهر فیلمبرداری می شد. هماهنگی با هزار ارگان و نهاد و گرفتن مجوزهای رنگ و وارنگ از شهرداری و نیروی انتظامی و سازمان میراث فرهنگی و هزار جای دیگر سرعت کار را پایین آورده بود، ولی شیدا اصلاً از این مسئله ناراضی نبود هر چقدر کار فیلمبرداری بیشتر طول می کشید، او وقت بیشتری را با نیما و گروه فیلمبرداری می گذراند و بیشتر از تهران و پرهام دور می ماند. با این که مطمئن بود پرهام نمی تواند او را به این راحتی ها پیدا کند ولی ترجیح می داد این یک هفته باقی مانده از مدت صیغه اش را دور از تهران بگذراند. نمی خواست قبل از پایان این مدت با پرهام رو به رو شود. از عکس العمل پرهام می ترسید. از این که پیدایش کند و بلای سرش بیاورد می ترسید. خودش خوب می دانست چه بلای سر پرهام آورده. ولی اصلاً از کاری که کرده بود، پشیمان نبود. حق پرهام بدتر از اینها بود. آن موقع که با او و احساساتش بازی می کرد، باید فکر این را هم می کرد. با یاد آوری چهره مات زده پرهام وقتی سها را در چهار چوب در دید، خنده اش گرفت. حتی خودش هم فکر نمی کرد کار به این تمیزی انجام شود. زمان بندی اش برای به دام انداختن پرهام عالی بود، هر چند باید در این مورد از نازلی تشکر می کرد. می توانست همه چیزش را بدهد. تا دوباره آن لحظه را ببیند. آن قیافه بهت زده و شکست خورده پرهام، ارزش بارها و بارها دیدن را داشت. هر چند بیشتر دلش می خواست، می توانست چهره پرهام را زمانی که فهمید، خانه خالی شده و او برای همیشه رفته، ببیند. از تصور آن لحظه خنده اش وسعت گرفت و به قهقه تبدیل شد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نقشه رفتن را همان شبی که پرهام در مورد بودن پدر و مادرش در خانه سها دروغ گفته بود، کشید. دیگر مطمئن شده بود، پرهام قصد جدا شدن از سها را ندارد و فقط دارد با او بازی می کند. اول آن قدر از دست پرهام ناراحت و عصبانی بود که تصمیم گرفته بود، شبانه چمدانش را ببندد و برای همیشه برود. ولی بعد پشیمان شد. چرا باید دست خالی از این زندگی می رفت و همه چیز را برای پرهام می گذاشت. این زندگی مال او بود. وسایل خانه و پول ودیعه حق او بود. حق یک سال تلف شدن زندگیش. جبران به بازی گرفته شدن احساساتش. هر چند هیچ چیز نمی توانست جبران زندگی از دست رفته و قلب شکسته اش باشد ولی باز هم قرار نبود این طور آرام و بی صدا از زندگی پرهام برود. باید درس عبرتی به پرهام می داد که تا ابد در ذهنش می ماند. همان شب به کتایون زنگ زده بود و از او خواسته بود، یکی از آپارتمانهای خالیش را به او کرایه دهد. به دو روز نکشیده اسباب و اثاثیه اش را جمع کرد و از خانه ای که با هزار امید و آرزو بنا کرده بود، به آپارتمان دیگری نقل مکان کرد. آپارتمان دوم به بزرگی آپارتمانی که پرهام برایش کرایه کرده بود، نبود ولی هم نوسازتر بود و هم در محله بهتری. باز خدا را شکر که کتایون به گرفتن همان مقدار ودیعه رضایت داده بود و شیدا مجبور نبود از پس انداز اندکی که برایش مانده بود روی پول پیش خانه بگذارد. گرفتن پول ودیعه کمی سخت بود. صاحبخانه از این که شیدا می خواست زودتر از موعد، آپارتمان را تخلیه کند، ناراضی بود. ولی شیدا خوب توانسته بود از پس صاحبخانه هیز و چشم چران برآید و نه تنها بابت زودتر بلند شدن از خانه جریمه ای پرداخت نکرده بود بلکه طلبهای ساختمان را هم به گردن پرهام انداخته بود. در مدتی که با دوستان جدیدیش نشست و برخاست کرده بود، خیلی چیزها یاد گرفته بود. یکی از آنها رام کردن مردهای هیز و هوس باز بود. البته در این که خودش استعداد ذاتی در این کار داشت شکی نبود. استعدادی که در پرتو رفتن به میهمانیها و پارتیهای مختلف شکوفا شده بود. بعضی وقتها خودش هم از کارهای که انجام می داد تعجب می کرد. اصلاً نمی توانست بفهمد، چطور از آن دختر ساده و خجالتی به این زن لوند و خواستنی تبدیل شده بود. تغییری که به شدت از آن راضی بود. برای زنده ماندن در دره گرگها چاره ای جز تبدیل شدن به گرگ نیست. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_چهارصد_و_نود_و_یک نقشه رفتن را همان شب
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا شیدا به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و به آسمان پر ستاره شهر یزد نگاه کرد. دلش می خواست بداند بعد از رفتن او چه اتفاقی افتاده و رابطه پرهام و سها به کجا رسیده. دوست داشت بداند پرهام توانست دل سها را بدست آورد و یا کارشان به طلاق کشیده. البته با شناختی که در این مدت از سها پیدا کرده بود، احتمال جدا شدن سها از پرهام بیشتر بود. ولی بازهم نمی توانست مطمئن باشد. هر چه بود سها زن رسمی پرهام بود و این احتمال وجود داشت که پرهام با وعده و وعید و کمک گرفتن از خانواده ها توانسته باشد سها را به ماندن در زندگیش راضی کند. باید از نازلی می خواست برایش سرو گوشی آب دهد و از وضعیت پرهام، او را باخبرکند. آه بلندی کشید و چشم بست. با این که مطمئن بود، در هیچ صورتی او و پرهام نمی توانند دوباره در کنار هم باشند. ولی نمی توانست به این راحتی ها بیخیال پرهام شود. هنوز گوشه ای از قلبش متعلق به پرهام بود. گاهی شبها خواب پرهام را می دید، خواب روزهای خوبی که با هم داشتند. حیف که پرهام همه چیز را خراب کرده بود. حیف که به عشقشان خیانت کرده بود. صدای زنگ موبایل شیدا را از فکر بیرون آورد. دیدن اسم نیما روی صفحه موبایل لبخند را روی لبهایش نشاند. زیر لب گور بابای پرهامی گفت و دکمه ی اتصال را فشار داد. - کجایی دختر، همه منتظر تویم. شیدا بی اراده نگاهش به سمت ساعت روی دیوار رفت. ساعت از هشت گذشته بود. قرار بود همه ی گروه راس ساعت هشت توی رستوران هتل جمع شوند تا هنگام صرف شام در مورد برنامه ی فردا صحبت کنند. - ببخشید اصلاً حواسم نبود. شما شروع کنید من تا ده دقیقه دیگه میام پایین. - می خوای تا تو میای، غذات و سفارش بدم؟ - ممنون می شم. - چی می خوری؟ - سالاد. - سالاد چیه؟ ظهر هم که غذای درست و حسابی نخوردی. به خدا هیکلت خوبه، لازم نیست این قدر رژیم بگیری. شیدا خنده ای کرد و گفت: - رژیم ندارم. بیشتر از این نمی تونم بخورم. - همه ی شما زنها همین و می گید. شیدا با لوندی خندید. نیما منتظرت هستمی گفت و تلفن را قطع کرد. لباس پوشیدن شیدا بیشتر از نیم ساعت طول کشید. وقتی به رستوران رسید، بیشتر بچه ها غذایشان را خورده بودند. شیدا از همه به خاطر تاخیرش معذرت خواست و روی صندلی کنار نیما نشست. نیما ظرف سالاد را جلویش گذاشت. شیدا لبخندی به صورت نیما زد و تشکر کرد. ... @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺