eitaa logo
🇵🇸🇮🇷دلکده🇮🇷🇵🇸
284 دنبال‌کننده
7هزار عکس
10.3هزار ویدیو
127 فایل
حال دلتو♥️اینجا خوب کن ما دربرابر وقت شما مسئولیم⏲️ ما برای حال شما و‌ وقت شما ارزش قائلیم💯 ✔️انتقاد،پیشنهادات،تبادل @M_s_1_0_2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 #ابراهیم میگفت: اگه‌جایےبمانے‌ڪه‌دست #‌احدے ‌بهت ‌نرسه، ڪسے تو رو نشناسه،خودت ‌باشے‌و‌ آقا، #مولا هم ‌بیاد #‌سرتو ‌روے ‌دامن ‌بگیره، این #خوشگلترین‌ شهادتِه ... 💔 #شهید_ابراهیم_هادے
💚 محبت پدر❤️ ✔راوی: رضا هادي 💚پدر نام پيامبــري را بر او نهاد كه و قهرمان توكل و توحيد بود❤️ 💚همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد❤️ 💚به حرفهاي خيلي داشت❤️ 💎درخانه اي کوچک و مســتاجري درحوالي ميدان خراسان زندگي مي كرديم.اولين روزهاي سال1336 بود. چند روزي است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از خدا ميكرد. 💎هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند.البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: ** 💎پدرمان نام پيامبــري را بر او نهاد كه و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پســر اينقدر خوشحالي ميكني؟! 💎پــدر با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا ميشــود، اين پسر نام من را هم ميكند! 💎راست ميگفت. پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد،اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد. 💎ابراهيم دوران دبســتان را به💼 مرحوم طالقاني در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد.يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: باباي من آدم خيلي خوبيه. تا حالا چند بار☀️(عج)را توي خواب ديده.وقتي هم كه خيلي آرزوي🌷 داشــته،🌟(ع)را در ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. 💎زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، آقاي🌟(ره) كه شاه،چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه.حتــي بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند. چون مثل دستورات🌟 زمانه(عج)می مونه. 💎دوســتانش هم گفته بودند:🌷 ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي بفهمه اخراجت ميكنه.شــايد براي دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به حرفهاي خيلي داشت. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ✅ @arshian_helal313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💚محیط ورزشی معنوی❤️ 💢(۱) ✔جمعي از دوستان شهيد 💚محیط ورزشی معنوی زورخانه حاج حسن❤️ 💚نماز جماعت زورخانه پشت سر حاج حسن❤️ 💚ماجرای دعای توسل گود زورخانه برای بچه مریض و شفای او❤️ 💚رفاقت با غیر مذهبی ها و هنر جذب انها❤️ ⏺اوايل دوران💼 بود كه🌷 با آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن ميرفت.حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفي وارســته بود. او اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران ⏺اين محيط و شد. حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه🌟 شروع ميكرد. سپس حديثي ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او ً يك ســوره قرآن، دعاي و يا اشعاري هم در يك دور ورزش، معمولا در مورد☀️(ع)ميخواند و به اين ترتيب به هم كمك ميكرد. ⏺از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به☀️ ميرســيد، بچه ها را قطع ميكردند و داخل همان گود ، پشت سر حاج حسن ميخواندند.به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوانها مي آموخت. ⏺فرامــوش نميكنم، يكبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت.بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد. ⏺ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود. خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد. ⏺دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده. براي همين ناهار كرده. ⏺برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسلي که ابراهيم با آن شور و حال خواند کار خودش را کرده. ⏺بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به🕌 و مي كشاند. ⏺يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي خلافش ميگفت! اصلا چيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حاال هيچ جلســه مذهبي يا نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت مي ياري!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟! ⏺گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد شــد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت☀️(ع)وکارهاي يزيد ميگفت.اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!! ⏺ابراهيم داشت با گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با☀️(ع)که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم کرديم. ⏺دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعدگفت: رفقا من همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و...مــا هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم. ⏺بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به کارهاي ابراهيم ميکردم.چقــدر يکي يکي بچه ها را ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به🕌 و مي کشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(ع)ياد حديث پيامبر(ص) به اميرالمؤمنين(ع) افتادم كه فرمودند:يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است 📚(بحارالانوار عربي جلد۵ ص۲۸) 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌺@arshian_helal313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚ابراهیم پهلوان❤️ پهلوان(۱) ✔حسين الله كرم 💚کشتی با ســيد حسين طحامي کشتي گير قهرمان جهان❤️ 💚ماجرای کشتی دو پهلوان دو دوست و رفیق به نقل حاج حسن به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش❤️ 💚چند آيه و يه مختصر و با چشمان 💧 آلود براي☀️(ع)❤️ 💚شفای مریض❤️ 💚ماجرای پنج پهلوان کشتی در زورخانه❤️ 💚کشتی بین و يکي از بچه هاي❤️ 💚کشتی ابراهيم با نَفس خود و پيروزی در آن❤️ 🔰ســيد حسين طحامي(کشتي گير قهرمان جهان)به زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ميکرد.هر چند مدتي بود که ســيد به مســابقات قهرماني نميرفت، اما هنوز بدني بســيار ورزيده و قوي داشــت. 🔰بعد از پايان رو کرد به حاج حســن و گفت: حاجي، کسي هست با من بگيره؟حاج حســن نگاهي به بچه ها کرد و گفت:🌷، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود. 🔰معمولا در، حريفي که زمين بخورد، يا خاک شود مي بازد. شــروع شد. همه ما تماشــا ميکرديم. مدتي طولاني دو کشتي گير درگير بودند. اما هيچکدام زمين نخوردند. فشار زيادي به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين پيروز نداشت. 🔰بعد از کشتي سيد حسين بلندبلند ميگفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعي، ماشاءالله پهلوون تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت🌷 نگاه ميکرد. 🔰ابراهيم آمد جلو و باتعجب گفت: چيزي شده حاجي!؟حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قديم هاي اين تهرون، دو تا پهلوون بودند به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلورفروش، اونها خيلي با هم و بودند. 🔰توي هم هيچکس حريفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه اين بود که بنده هاي خالصي براي خدا بودند.هميشه قبل از شروع کارشان رو با چند آيه و يه مختصر و با چشمان 💧 آلود براي☀️(ع) شروع ميکردند. 🔰نََفس گرم حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض ميداد.بعــد ادامه داد:🌷، من تو رو يه پهلوون ميدونم مثل اونها! ابراهيم هم لبخندي زد و گفت: نه حاجي، ما کجا و اونها کجا. بعضــي از بچه ها از اينکه حاج حســن اينطور از ابراهيــم تعريف ميکرد،ناراحت شدند. 🔰فرداي آن روز از يکي از زورخانه هاي به آنجا آمدند. قرار شد بعد از با بچه هاي ما کشتي بگيرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعداز ورزش کشتي ها شروع شد. 🔰 برگزار شد، دو کشتي را بچه هاي ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتي آخر كمي شلوغ کاري شد! آنها سر حاج حسن داد ميزدند. حاج حسن هم خيلي ناراحت شده بود. 🔰من دقت کردم و ديدم کشــتي بعدي بين و يکي از بچه هاي اســت. آنها هم که ابراهيم را خوب مي شناختند مطمئن بودند که مي بازند. براي همين شلوغ کاري کردند که اگر باختند را بيندازند گردن! 🔰همه عصباني بودند. چند لحظه اي نگذشــت که🌷 داخل گود آمد. با لبخندي که بر لب داشــت با همه بچه هاي دست داد. به جمع ما برگشت.بعد هم گفت: من نميگيرم! همه با تعجب پرسيديم: چرا !؟ 🔰كمي مكث كرد و به آرامي گفت: دوســتي و ما خيلي بيشتر از اين حرفها وكارها ارزش داره!بعد هم دست حاج حسن را بوسيد و با يك پايان کشتي ها را اعلام کرد. 🔰شــايد در آن روز و نداشتيم. اما برنده واقعي فقط🌷 بود.وقتي هم مي خواستيم لباس بپوشيم و برويم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهميديد چرا گفتم🌷 پهلوانه!؟ 🔰ما همه ساکت بوديم، حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچه ها، يعني همين کاري که امروز ديديد.ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتي گرفت و پيروز شد.🌷 به خاطر خدا با اونها کشتي نگرفت و با اين کار جلوي و را گرفت. بچه ها پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ✅ @arshian_helal313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
، ص۲۶ 💚ورزشکار حرفه ای❤️ واليبال تک نفره ✔جمعي از دوستان شهيد 💚يک بار در والیبال تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد❤️ 💚بهترين🌷 در دوران جنگ❤️ 💚مسابقه با بچه هاي پنج نفر مقابل ابراهیم و با پیروزی او❤️ 💚يک، مثل حرفه اي ترين ورزشکارها❤️ 💚بازی والیبال در پادگان دوکوهه❤️ 🍁@shahidabad313 🍁بازوان قوي🌷 از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد که در بســياري از ورزشها اســت. در زنگهاي هميشــه مشــغول بود. 🍁هيچکس از بچه ها او نميشد.يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه ما از جمله، شــاهد بوديم که چطور پيروز شد. 🍁@pmsh313 🍁از آن روز به بعد#واليبال را بيشتر تک نفره بازي مي کرد. بيشتر روزهاي تعطيل، پشت آتش نشاني خيابان 17 شهريور بازي ميکرديم. خيلي از مدعيها ابراهيم نميشدند. 🍁اما بهترين🌷 بر ميگردد به دوران جنگ و شهرگيلان غرب در آنجــا يک زمين بود که بچه هاي رزمنــده در آن بازي مي کردند. 🍁يک روز چند دســتگاه ميني بوس براي بازديــد از مناطق جنگي به گيلان غرب آمدند که مســئول آنها آقاي داودي رئيس ســازمان بود.آقاي داودي در دبيرستان ابراهيم بود و او را کامل می شناخت. 🍁ايشان مقداري وسائل ورزشي به ابراهيم داد و گفت: هر طور صالح ميدانيد مصرف کنيد. بعد گفت: دوســتان ما از همه رشته هاي ورزشي هستند و براي بازديد آمده اند. 🍁ابراهيم کمي براي ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به آنها نشان داد. تا اينکه به رسيديم. آقــاي داودي گفت: چند تــا از بچه هاي با ما هســتند. نظرت برای برگزاري يك چيه؟ 🍁ســاعت ســه عصر شروع شــد. پنج نفر که سه نفرشــان واليباليست حرفــه اي بودند يک طــرف بودند، ابراهيم به تنهائــي در طرف مقابل. تعداد زيادي هم تماشاگر بودند. 🍁 🍁ابراهيم طبق روال قبلي با پاي برهنه و پاچه هاي بالا زده و زير پيراهني مقابل آنها قرار گرفت. به قدري هم خوب بازي کرد که کمتر کسي ميکرد.بازي آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد. 🍁بعد هم بچه هاي ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند. آنها باورشان نميشــد يک، مثل حرفه اي ترين ورزشکارها بازي كند. 🍁يكبــار هم در دوكوهــه براي رزمنده ها از ابراهيم تعريف كردم. يكي از بچه ها رفت و آورد. بعد هم دو تا تيم تشــكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد. 🍁او ابتدا زير بار نمي رفت و بازي نميكرد اما وقتي كرديم گفت: پس همه شما يك طرف، من هم تكي بازي ميكنم! بعــد از بازي چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــاال اينقدر نخنديده بوديم، 🍁ابراهيم هر ضربه اي كه مي زد چند نفر به سمت توپ مي رفتند و به هم برخورد مي كردند و روي زمين مي افتادند! ابراهيم در پايان با اختلاف زيادي بازي را برد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ✅ @arshian_helal313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💚ورزش بدون شرط بندی❤️ شرط بندي(۱)ص۲۸ ✔مهدي فريدوند، سعيد صالح تاش 🍁@shahidabad313 💚وقتی ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد تا حریفش برنده شود❤️ 💚 بکن اما شرط بندي نکن❤️ 💚به خاطر شــرط بندي خيلي از شد و دعوا کرد❤️ 🍁@pmsh313 🔺️تقريبًا سال ۱۳۵۴ بود.صبح يک روز جمعه مشغول بوديم. سه نفر غريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه هاي غرب تهرانيم،🌷 کيه!؟بعد گفتند: بيا بازي سر ۲۰۰ تومان. 🔺️دقايقي بعد شروع شد.🌷 تک و آنها سه نفر بودند، ولي به ابراهيم باختند. همان روز به يكي از محله هاي جنوب شــهر رفتيم. ســر ۷۰۰ تومان شــرط بستيم. بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم. 🔺️موقع پرداخت پول،🌷 فهميد آنها مشغول گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند. يك دفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. اگه برنده شــد ما پول نميگيريم. 🔺️يكي از آنها جلو آمد و شــروع به كرد. ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم:آقا ابــرام، چرا اينجوري بازي كردي؟! 🔺️باتعجــب نگاهم كرد و گفت: مي خواستم نشن! همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود! 🍁@pmsh313 🔺️هفتــه بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشــان آمدند. آنها پنج نفره با ابراهيم سر ۵۰۰ تومان بازي کردند.ابراهيم پاچه هاي شلوارش را باال زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. آنچنان به توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند!آن روز هم ابراهيم با اختلاف زياد برنده شد. 🍁@shahidabad313 🔺️شــب با ابراهيم رفته بوديم🕌. بعد از نماز، حاج آقا احکام مي گفت. تا اينكه از شرط بندي و صحبت کرد و گفت: پيامبر(ص)مي فرمايد: «هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه و حوادث سخت از دست مي دهد»(مواعظ العدديه ص۲۵)و نيز فرموده اند: «کسي که لقمه اي از بخورد چهل شب و دعاي چهل روز او پذيرفته نميشود»(الحکم الظاهره ج۱ ص۳۱۷) 🔺️ابراهيــم با تعجب به صحبتها گــوش مي كرد.بعد با هم رفتيم پيش حاج آقا وگفت: من امروز ســر واليبال ۵۰۰ تومان تو شــرط بندي برنده شدم. بعد هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده بخشيدم! 🔺️حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، بکن اما شرط بندي نکن.هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند: اين دفعه بازي سر هزارتومان! 🍁@shahidabad313 🔺️ابراهيم گفت: من ميکنم اما شــرط بندي نميکنم. آنها هم شــروع کردند به مســخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه مي بازه. يکي ديگه گفت: پول نداره و... 🔺️ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه مي دونستم هفته هاي قبل با شــما بازي نمي کردم، پول شما رو هم دادم به، اگر دوست داريد، بدون شرط بندي بازي مي کنيم.که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد. 🍁@pmsh313 🔺️دوســتش می گفت: بــا اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بســيار توصيه كرد كه شــرطبندي نكنيد. امــا يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بــازي كرديم و مبلغ ســنگيني را باختيم! 🔺️آخــرای بازي بود كه ابراهيم آمد. به خاطر شــرط بندي خيلي از دست ما شد. از طرفي ما چنين مبلغي نداشــتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازي تمام شــد ابراهيم جلو آمد و توپ را گرفت. 🔺️بعدگفت: كســي هســت بياد تك به تك بزنيم؟از بچه هاي نازي آباد كســي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم برق بود. با خاصي جلو آمد وگفت: سر چي!؟ 🔺️ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. او هم قبول كرد.ابراهيــم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختلاف زياد حريفش را شكست داد. اما بعد از آن حسابي با ما كرد! 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷ا 🌺@arshian_helal313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💚ورزشکار کامل❤️ 🔻شرط بندي(۲) ص۳۰ ✔مهدي فريدوند، سعيد صالح تاش 🍁@shahidabad313 💚مهارت در بسیاری از رشته های ورزشی مثل والیبال❤️ 🍁@pmsh313 🔻ابراهيم به جز در بســياري از رشــته هاي ورزشي داشت. در کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود. 🔻تقريبًا از سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا ايام انقلاب هر هفته صبح هاي جمعه با چندنفر از بچه هاي مي رفتند تجريش. 🔻نماز صبح را در امامزاده صالح(ع)مي خواندند، بعد هم به حالت دويدن از کوه بالا مي رفتند. آنجا صبحانه مي خوردند و برمي گشتند. 🍁@shahidabad313 🔻فراموش نميكنم.🌷 مشغول تمرينات بود و مي خواست پاهايش را قوي كند. از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشــت و تا نزديك آبشار دوقلو بالا برد! 🍁@pmsh313 🔻اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولک چال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته ادامه داشت. 🔻ابراهيم را هم خيلي خوب مي كرد. در پينگ پنگ هم بود و با دو دست و دو تا راكت بازي مي كرد وكسي حريفش نبود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ✅ @arshian_helal313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💚کشتی گیر تمام عیار❤️ 💠کشتي(۱) ✔برادران شهيد 💚مربیش اسم ابراهيم را گذاشته بود!❤️ 💚مربیش می گفت يه روز، اين رو تو ميبينيد، مطمئن باشيد❤️ 💚قهرمانی های پی در پی و کشتی گیری تمام عیار❤️ 💠هنوز مدتي از حضور🌷 در نگذشته بود که به توصيه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ# کشتي رفت. 💠او در ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را با وزن ۵۳ کيلو آغاز کرد. 💠آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب🌷 درآن دوران بودند. آقاي محمدي، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلي دوســت داشــت. آقاي گودرزي خيلي خوب فنون را به مي آموخت. 💠هميشــه مي گفت: اين خيلي آرومه، اما تو وقتي زير ميگيره، چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل حمله ميکنه! او تا امتياز نگيره ول کن نيست. براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود! 💠بارها مي گفت: يه روز، اين رو تو ميبينيد، مطمئن باشيد! 💠سالهاي اول دهه ۵۰ در نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهيم همه حريفان را با شکســت داد. او در حالي که 15 ســال بيشتر نداشت براي کشوري شد. 💠مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين شرکت نکرد! مربيها خيلي از دست او ناراحت شدند. 💠بعدها فهميديم در حضور وليعهد برگزار مي شد و جوايز هم توسط او اهداء شده. براي همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود. 💠ســال بعد🌷 در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شرکت کرد و شد. همان سال در وزن ۶۲ کيلو در قهرماني باشگاههاي تهران شرکت کرد. 💠در ســال بعد از آن در مسابقات قهرماني آموزشــگاهها وقتي ديد دوست صميمي خودش در وزن او، يعني ۶۸ کيلو شــرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در ۷۴ کيلو شرکت کرد. 💠در آن ســال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان ۱۸ ساله، قهرمان ۷۴ کيلو آموزشگاهها شد. 💠 خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تبديل شود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ✅ @arshian_helal313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💚شکست قهرمانانه❤️ 🌟قهرمان ص۳۴ ✔حسين الله كرم 💚ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي❤️ 💚 براي او تعريف ديگه اي داشت❤️ 💚چگونه با وجود حریف از پا آسیب دیده در کشتی شکست خورد؟❤️ 🌟مسابقات قهرماني ۷۴ کيلو باشگاهها بود.🌷 همه حريفان را يکي پس از ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد. آن سال ابراهيم خيلي خوب کرده بود. اکثر حريفها را با شکست داد. 🌟اگر اين مســابقه را ميزد حتمًا در فينال قهرمان ميشــد. اما در نيمه نهائي خيلي بد کشتي گرفت. بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد! 🌟آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد. اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند.آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف مي کــرد. همه ما هم گوش مي کرديم. 🌟تا اينکه رســيد به ماجراي آشــنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن ۷۴ کيلو 🌟قرار بود من با ابراهيم بگيرم.اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض مي کرد! آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! 🌟روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم: اگه ميشه قضيه خودتان را تعريف کنيد.او هم نگاهي به من کرد. نََفس عميقي کشــيد وگفت: آن سال من در نيمه نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديدًا آسيب ديد. 🌟به ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اين پاي من آســيب ديده. هواي ما رو داشته باش. هم گفت: باشه داداش، چشم. 🌟بازيهاي او را ديده بودم. توي كشــتي اســتاد بود. با اينکه شــگرد ابراهيم فن هائي بود که روي پا ميزد. اما اصلا به پاي من نزديک نشد! ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به رفتم. 🌟ابراهيم با اينکه راحت ميتونســت من رو شکست بده و بشه، ولي اين کار رو نکرد.بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من برنده بشــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون براي او تعريف ديگه اي داشت. 🌟ولي من خوشــحال بودم. خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر مي کردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. 🌟اما توي با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقًا با اولين حرکت همان پاي آســيب ديــده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم. 🌟آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهيم بود. از آن روز تــا حالا با او رفيقم. چيزهاي عجيبي هم از او ديده ام. 🌟خدا را هم مي کنم که چنين رفيقي نصيبم کرده.صحبتهايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر مي کردم. 🌟يادم افتاد در مقر ســپاه گيلان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند: (ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي) 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ✅@arshian_helal313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷