eitaa logo
دل‌نوشت
230 دنبال‌کننده
365 عکس
162 ویدیو
5 فایل
همیشه نوشتن حالم را خوب کرده است بی‌آنکه حواسم باشد.امیدوارم خواندن نوشته‌هایم حال شما را هم خوب کند،بی‌آنکه حواستان باشد. دکتری‌تخصصی‌تاریخ‌تشیع.مترجمت.استانبولی 📚کتاب‌‌‌ها: گفتگوهایی‌درباب‌الهیات‌.علوی‌گری‌بکتاشی‌گری. ✍🏻 زهراکبیری‌پور @z_kabiri
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت یازدهم: خواهرِ حسین این روایت، درست زمانی شروع می‌شود که تمام نگاه‌ها به سمت گودال است، یک گودال کوچک که در آن یک بزرگ مرد را، حسین را، ارباً اربا کرده‌اند. از کودکی به ما یاد داده‌اند درست در همان وقتی که تمام نگاه‌ها به سمت گودال است، وقتی که کار تمام شده، در عصر عاشورا ما به بالای گودال نگاه کنیم، آن بلندی که نامش تلّ است. در آنجا زنی ایستاده که تمام عمرش را با حسین بوده، زنی که بدون حسین نفس نکشیده، که تمام دار و ندارش برادر بوده غروب روز دهم بالای گودال، روی تل، زینب دید که همه‌ی هستی‌اش را کشتند. نمی‌دانم چطور به خیمه برگشت؟! چطور با دستور امام حی‌اش با علیکن بالفرار همراه با زنان و کودکان به صحرا دوید؟! بعد از دیدن آن صحنه‌ی جانسوز فقط باید زینب باشی که بتوانی قصه‌ی پر غصه‌ی اسارت را به قیام برادر متصل کنی. باید زینب باشی که علی‌وار ستون کاخ ظلم را به لرزه دربیاوری. باید زینب باشی. باید دختر علی باشی. باید دختر فاطمه باشی. باید خواهر حسین باشی. فقط یک داغدیده می‌فهمت که وقتی داغ عزیزت در گوشه‌ای از سینه‌ات هُرم گرفته، چقدر سخت است رویِ پا ایستادن، تازه داغ ما کجا و داغ زینب کجا... **** سلام بر تو و بر گریه‌های جانسوزت در عصر عاشورا. سلام بر آن قلب صبور. سلام بر مادر شهیدان. سلام بر دختر علی. ✍🏻 زهراکبیری‌پور **** @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت دوازدهم: امِ یحیی اسمتان را نشنیده بودم، رسمتان را نیز؛ اما از آن روزی که فهمیدم با وجود اینکه پدرتان در مقابل امام حسین(علیه‌السلام) ایستاده بود، شما در کنار مولا ایستادید، ارادتم به شما خیلی بیشتر شد. اما رشادت‌های شما مگر همین بود بانو؟! زنی که به تازگی همسر از دست داده و مدتی را از دست نامردان فراری بوده، اکنون که با فرزندش در کاروان حسین پناه گرفته است، چرا باید زره تن پسرش کند؟! شمشیر به دستش دهد و او را آماده‌ی میدان کند؟! از این هم بیشتر، وقتی حسین به پسرش بگوید پدرت دِین خودش را ادا کرده تو در کنار مادرت بمان، برود نزد آقا واسطه شود که مبادا جوانش را رد کنند. حتما این اعتقاد و بصیرت ثمره‌ی زندگی در کنار هانی بوده است، همان بزرگ‌مرد کوفه وگرنه در کنار پدری همچو حَجاج چنین شخصیتی شکل نمی‌گرفت. خوشا به حالتان بانو رویحه* که در راه حسین از دو عزیزتان گذشتید. سلام ای مادر شهید. سلامی از دل ایران قرن‌ها بعد، به تمام مردانگی و معرفت همچو شمایی. ✍🏻 زهراکبیری‌پور **** *همسر هانی بن عروه بود. هانی كسی بود كه مسلم بن عقيل در كوفه، در منزل او ساكن شد و ابن زياد هانی را به جرم پناه دادن به مسلم، به قتل رساند. پسر هانی، يحيی بن هانی بن عروه نيز در روز عاشورا در گروه ياران امام حسين(علیه‌السلام) به شهادت رسيد. رويحه، دختر عمر بن حجاج بود كه در ماجرای عاشورا، در گروه عمر بن سعد بود ولی اين دختر در دوستی اهل بيت پيامبر(صلی الله علیه و آله)، مانند همسر و پسرش، وفادار بود. **** منبع: یزدان پناه زهرا، زنان عاشورایی، هلال، ۱۳۸۷ش، تهران، چاپ @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت سیزدهم: مادرِ علیِ کوچک‌تر این روزهایِ آخر، علی اصغر شبیه ماهی شده بود. دهان کوچکش مدام باز و بسته می‌شد و آتش به جگر رباب می‌زد و برای یک مادر چه چیزی می‌توانست سخت‌تر و دردناک‌تر از دست و پا زدن شیرخوارش باشد. ما را ببخشید بانوجان اگر اباعبدالله(علیه‌السلام) خودشان وصفِ «یتلذّی عطشاً» را برای علی اصغر به کار نبرده بودند، ما چطور جرأت می‌کردیم، اینگونه حالتِ عطش جگر گوشه‌ی شما را روایت کنیم؟! چطور می‌توانستیم بگوییم خبرِ افتادنِ مشک سقا و شهادتش، بیش از همه بندِ دلِ شما را پاره کرده بود. لابد همان لحظه که این خبر را شنیدید، یقین کردید که لب‌هایِ کوچک علی‌تان که به سختی باز و بسته می‌شوند، دیگر به آب نخواهند رسید. فدایتان شویم بانو، آن لحظه‌ای که علی اصغر را به آقا سپردید، از دلِ شما چه گذشت؟! بعد از گذشت قرن‌ها ما همچنان مبهوتِ این رازیم که چگونه تاب آوردید این داغ را؟! وقتی سرگردانی آقا را در بازگشت به خیمه دیدید، آن هنگامی که علی را زیر عبایش پنهان کرده بود چه بر دل شما گذشت؟! بیایید اصلا خیال کنیم که شما اصغر نداشتید! *** سلام مادرِ علیِ کوچک‌تر؛ سلام مادرِ سربازِ شش ماهه‌ی کربلا؛ سلام ربابِ حسین؛ ✍🏻 زهراکبیری‌پور منبع: سید بن طاووس، اللهوف فی قتلی الطوف، قم، انوارالهدی، چاپ اول، ۱۴۱۷، ص۵٠. @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت چهاردهم: امِ خلف اینکه از هر چه داری بُگذری، در کربلا به یک الگو تبدیل شده بود و هرکسی هر آنچه که داشت را آورده بود تا تقدیم حسین کند. شما هم دوست نداشتید از این قافله جا بمانید، همین بود که بعد از شهادت همسرتان، پسر خود را نیز روانه‌ی میدان کردید. مگر همین نبود که هر که هرچه داشت بیاورد؟! حالا که مسلم رفته بود نوبت به پسرش رسیده بود، پس هنگامی که امام حسین(علیه‌السلام) دست رد به سینه‌ی پسرتان زد، همه شاهد بودند که شما چگونه برای عاقبت بخیر شدن پسرتان، برای فدای حسین شدنش، برای این که او تمام دارایی شما بود تا در راه حسین بدهید، تلاش کردید و شیره‌ی جانتان را به میدان فرستادید. در روایت‌ها آمده است، وقتی سر پسرتان را به سمت شما پرتاب کردند، او را در آغوش گرفته و جانسوزانه گریه کردید. من یقین دارم که در آن لحظه نه برای شهادت پسرتان بلکه برای غربت و تنهایی پیش روی حسین گریستید. **** سلام بر شما ای بانوی مسلم بن عوسجه. سلام بر شما و بر همسر و پسر شهیدتان. سلام بر آن جگر سوخته‌تان که هُرمِ غمش تا هزاران سال بعد را نیز گداخته است. ✍🏻 زهراکبیری‌پور منبع: رياحين الشريعه، ج ۳، ص ۳۰۵، به نقل از روضة الاحباب. **** @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت پانزدهم امِ عمرو مادر باشی، پسرت را مقابل چشمانت سر بریده باشند، سرش را به سویت پرتاب کرده باشند؛ اما تو به جای اینکه بشکنی، عمود خیمه‌ات را از جا دربیاوری و به سمت میدان بروی! بانو بحریه چقدر شما مرد بودید، مردتر از تمام نامردانی که صدای هل من ناصر حسین را شنیدن و از جایشان تکان نخوردند. من مطمئنم اگر امام شما را با جمله‌ی جهاد بر زنان واجب نیست به سمت خیمگاه روان نمی‌کرد، مردتر از تمام مردان می‌جنگیدید و بیش از سه نفر را از پای در می‌آوردید. شما مادر همان پسر یازده ساله‌ایی هستید که وقتی در مقابل امامش ایستاد گفت: مادرم مرا امر به قتال کرد. شما همسر جُناده‌ایی هستید که امروز الگویی است برای تمام کسانی که آرزوی ایستادن کنار امامشان را دارند. **** سلام بر شما و بر فرزند شهیدتان. سلامی از دل ایرانی که محب اهل‌بیت است بر روح پاک و مقدس شیرزنی از دیار کربلا. ✍🏻 زهراکبیری‌پور منبع: رياحين الشريعه، ج ۳، ص ۳۰۴. عمادزاده، تاريخ زندگانى امام حسين علیه‌السلام، ج ۲، ص ۳۳. **** @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در شهر امروز در تاکسی‌ با صحنه‌ایی که در تصویر می‌بینید مواجه شدم. یک راننده تاکسیِ معمولی که به سهم خودش در ترویج فرهنگ کتابخوانی اقدام کرده بود. یک پیرمرد باصفا که در بین مسیر با دخترش تماس گرفت و گفت نگران شهریه‌ی دانشگاهش نباشد و به گمانم وقتی دخترش سؤال کرد چطور؟ گفت جورش کردم شما با خیال راحت برو دنبال درسِت. دقیقا روز قبل بود از دختری شنیدم با اینکه دانشگاه دولتی قبول شده پدرش اجازه‌ی تحصیل او را نمی‌دهد. و چقدر غمگین شدم برای آن دختر، همان قدر که امروز برای این دختر با داشتن چنین پدری خوشحال شدم. پدران پیامبران دخترها هستند. ✍️ زهراکبیری‌پور @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزگار/rüzgar در زبان ترکی استانبولی به باد، rüzgar می‌گویند که همان روزگار در زبان فارسی خودمان است همان که به معنای زندگی یا زمانه معنایش می‌کنیم. ترکی استانبولی به آن باد می‌گوید! همان کلمه‌ای که ما وقتی به آن فکر می‌کنیم انگار چیزی با سرعت به صورت‌مان می‌خورد و می‌گذرد و نمی‌توانیم آن را حبس کنیم. نمی‌توانیم آن را نگه داریم. گاهی غبار‌ها را از هوا پاک می‌کند. گاهی با خودش غبار می‌آورد و تُرک‌های استانبولی روزگار صدایش می‌زنند. در حساب و کتاب‌های زبانیِ من این کلمه باید از فارسی داخل استانبولی رفته باشد چون کلمه‌ای مرکب است و از دو بخش روز + گار ساخته شده است که معادل آن در ترکی استانبولی وجود ندارد. بخشی از ذهنم دنبال پاسخ این سوال است کِی و کجا بود که یک نفر آمد و این واژه را برای باد در زبان ترکی استانبولی به کار برد و باد را روزگار صدا کرد؟! او هر کسی که بوده مفهوم این واژه را خیلی خوب فهمیده و حالا به زبان دیگری آن را صادر کرده است. یا اگر rüzgar ساخته‌ی خود تُرک‌ها باشد، می‌توان گفت چقدر انسان‌ها، حتی در کنار هم چیدن حروف برای کلماتی که نیاز داشته‌اند، می‌توانند احساس مشترکی داشته باشند. خلاصه که روزگار غریبی‌ است، که این روزگار مانند باد همه چیز را با خودش خواهد برد... @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت شانزدهم گمنام صدای هلهله و پایکوبی از تمام شهر به گوش می‌رسید مثل تمام زن‌های خانه‌دار مشغول انجام کارهای روزانه بود بی‌خبر از همه جا. اما خوب که گوش تیز کرد، این همه سر و صدا به نظرش عادی نیامد. به کوچه رفت و دید مردم به سمتی می‌دوند و ولوله‌ایی برپاست، برای اینکه بداند ماجرا از چه قرار است، به پشت بام خانه رفت. دستش را بالای پیشانی گذاشت تا آفتاب نتواند مانع دیدش شود. دقایقی می‌گذشت که ماتش برده بود. به صحنه‌ی رو به رویش خیره مانده بود ناگهان لب گشود و با صدای بلندی گفت: شما اُسرای کدام فرقه‌اید؟! صدای رسا اما محزونی پاسخ داد: ما اسیران آل محمدیم. با شنیدن این جمله گویی آتشی به دلش افتاد. سراسیمه از پشت بام به منزل دوید و دقایقی نگذشته بود که با تعدادی چادر و روبند بیرون رفت و آن‌ها را میان زنان و دختران کاروان اُسراء تقسیم کرد، چهره‌اش اما پر از غصه و درد شده بود، هنوز جمله‌ایی که شنیده بود را باور نکرده بود و از اعماق وجودش آرزو کرده بود که ای کاش اشتباه شنیده باشد. به گمانم خود زینب(س) نیز بعد از آن جمله، دلش سوخته بود: اسیران آل محمد... **** سلام بر آن بانوی گمنامی که نامدار شد. سلام بر او و قلب مهربانش از قرن‌ها بعد، از ایران. ✍🏻 زهراکبیری‌پور منبع: محمد محمدی ری شهری، دانشنامه امام حسین علیه السلام بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ترجمه عبدالهادی مسعودی، ص۱۰۷. @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوگ قبل از فوت مادرم خیلی خواب می‌دیدم ولی بیش از نود درصد آن‌ها از خاطرم می‌رفت و آن ده درصد باقی مانده معمولا به رؤیای صادق تبدیل می‌شد؛ اما درست بعد از فوت مادرم کابوس‌های ثابتی را می‌بینم. معمولا هفته‌ای یک بار و هر بار شبیه به هم و با یک موضوعِ ثابت و آن هم گُم کردن! من در تمام این کابوس‌هایِ ثابت، مادرم را گُم می‌کنم و از استرس به خودم می‌پیچم. گُم کردن مادرم در راهپیمایی. در یک مهمانی شلوغ. در هنگام زیارت. در بازار. در خیابان. هر بار در این خوابِ لعنتی یک چیزی نمی‌گذارد من مادرم را پیدا کنم و اضطرابش طوری در من زنده‌ می‌شود، که بعد از خواب هم ولم نمی‌کند. از یک‌جایی به بعد دیدم این‌طور نمی‌شود، من باید این کابوس‌ را مهار کنم. یادم می‌آید یک شب وسط همین کابوس تکراریِ گُم کردن مادرم و استرسِ از دست دادنش، به جای دویدن و دنبال او گشتن، نشستم. در خواب به خودم گفتم من چقدر باید گولِ این قصه‌ی تکراری را بخورم و برای پیدا کردن مادری که می‌دانم دیگر پیدایش نمی‌کنم، درد بکشم، تا به هرنحوی که شده او را پیدا کنم. این قصه برای من عذاب‌آور شده بود که وقتی اصلا مادری در کار نیست که قرار است پیدایش کنم، چرا مضطرب می‌شوم و دنبالش می‌گردم. نشستم و دیدم آدم‌ها‌ هُلم می‌دهند ولی من از جایم تکان نمی‌خورم! این دور باطل باید یک‌جا تمام می‌شد. تکان نخوردم و منتظر بیدار شدنم ماندم! بیدار که شدم یک آدم قویِ محزون بودم. شبی دیگر که دوباره توی این بازی افتادم دوباره به خودم آمدم. این بار به جای نشستن همه چیز را رها کرده و رفتم. رفتم تا در نبود او قصه‌ی تازه‌ای بسازم که این کابوس را رؤیا کند! این خودآگاهی در خواب گاهی انقدر از من انرژی می‌گیرد که وقتی بیدار می‌شوم کوفته‌ام. خسته‌ام. نمی‌دانم چندتا نتیجه می‌شود از این ماجرا گرفت. اما آنچه می‌دانم این است. که من باید از یک جایی کنترل این سوگ را دستم بگیرم! حتی توی خواب... حالا شما بیا و بگو تلخی‌های سوگ، اثرش تا پایان عمر می‌ماند. قبول؛ اما من کنترل این سوگ را با تمام وجودم می‌خواهم! حتی توی خواب... ✍️ زهراکبیری‌پور @Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق عراقیِ من فراق طولانی شده... دلم تنگ‌تر از همیشه است... 😔 در گوشم صدای "هلابیکم" می‌پیچد... صدای نوجوانی که داد می‌زند: "زایر به خاطر الله"... یاد چای غلیظ عـراقی، در آن استکان‌های کوچک، قلبم را پر از اشتیاق می‌کند... دلتنگ مسیری‌ هستم که در آن شاه و گدا، دارا و ندار بر سر یک سفره مهمان می‌شوند و در یک مسیر قدم می‌زنند، شانه به شانه... دلم برای گوش دادن به نوای "با قدم‌های جابر سوی نینوا رهسپارم" تنگ شده است... چه فراقی بینمان افتاده است آقای عزیزم آقای اباعبدالله... 😔 ارباب من به کرمت امید دارم، از اینجا، از ایرانِ کیلومترها دورتر از تو، من را دریاب... مگر یک گدا به جز اربابش دست به دامن کسی می‌شود؟!! ✍🏻 زهراکبیری‌پور 💠@Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نعمت روضه یکی از نعمت‌هایی که شکر آن واجب است، جاری بودن روضه در خون‌ ماست. یعنی دل‌مان طوری است که اگر گوشه‌ای نشسته‌ باشیم و نگاه‌مان به چیزی گره بخورد و روضه‌ایی را برایمان مجسم کند، به هم می‌ریزیم. شنیدید می‌گویند ناف فلانی را با فلان چیز بریده‌اند؟! به گمانم ناف ما را با روضه بریده‌ باشند. وقتی شیرمان می‌دادند، به یاد روضه‌ها گریه کردند. ما با روضه‌ها و در روضه‌ها و با شنیدن روضه‌ها قد کشیدیم و بزرگ شدیم. نمونه‌اش پدرم، که یک کتاب نوحه‌ی ترکی داشت و همین‌طور که در حال استراحتِ بعد از کار بود، نوحه‌های آن کتاب را زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. یا مادرم، همین که مُحرم می‌شد، وقتی در آشپزخانه می‌چرخید و غذا درست می‌کرد، صدای زمزمه‌ی روضه‌اش در آشپزخانه می‌پیچید‌. مادرم گریه‌کنِ خوبی بود و مشتری پر و پاقرص روضه‌ها. کرونا که آمد، مجالس روضه که کم رنگ شد، می‌نشست پای تلویزیون و با روضه‌ها گریه می‌کرد. شانه‌هایش از شدت گریه بالا و پایین می‌رفت. اشک‌هایش روی گونه‌هایش جاری‌ می‌شد، لابه لای درزهای روسریش روان می‌شد و روسریِ خوشبختش را سیراب می‌کرد. تا می‌گفتم گره به کارم افتاده، می‌گفت: برایت روضه نذر می‌کنم. ماه محرم حتما در کابینتِ آشپزخانه‌اش، کیک، مشکل‌گشا و شکلات روضه‌ پیدا می‌شد، که برای نوه‌ها کنار گذاشته بود و هر بار که می‌آمدند، چیزی از آن بیرون می‌کشید‌ و به تعداد نوه‌ها از سهم روضه قسمت می‌کرد. نمک و قند روضه هم گاهی به ما می‌رسید، می‌گفت بخور مادر، شفاست. هرچه از آن جلسه‌های روضه بیرون می‌آمد، برای مادرم جواهر بود و او عادت نداشت از آن جواهرات تنهایی بهره ببرد. کاش صدایش را ضبط می‌کردم. برای لحظه‌هایی که ندارمش و کنارم نیست تا با زمزمه‌ی نامفهوم روضه‌‌هایش، های‌های گریه کنم. حالا که مادرم نیست و زمزمه‌ی روضه‌هایش، من نشسته‌ام و به چشم‌هایش که با ذکر یا اباعبدالله گریه کردند و گونه‌هایی که از آن گریه‌ها سیراب شدند، خیره شدم و گریه می‌کنم. ✍🏻زهرا کبیری پور 💠@Delneveshteeee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا