#یادداشت_شانزدهم
#برای_مادرم ❤️
وقتی مادرت از دنیا میره
اول گریههات و فقط شب میشنوه
محرم اشکات فقط چشمات میشه
بعدش
هفتهها میگذره
ماهها میگذره
دلتنگ میشی
اون وقت
سمت چپ سینهات میسوزه
بعدش
دوست داری دلتنگیت و تموم دنیا بشنوه
دوست داری تموم دنیا مثل تو دلتنگ بشه
اما
به هیچکس نمیگی
شاید
چون نمیتونی اون دلتنگی رو با کلمهها به کسی بگی
امیدواری بگذره
اما
نمیگذره
بلکه
میباره از چشمات
@kabiripour
#یادداشت_هفدهم
#برای_مادرم ❤️
ما خیلی قرارا با هم داشتیم مامان
قرار بود با هم پیاده بریم کربلا
قرار بود دوتایی با هم بریم مشهد
قرار بود وقتی ریحانه بزرگتر شد و خواستگار براش اومد تو چم و خم کار رو به من یاد بدی
قرار بود موقع خرید جهیزیهاش کمکم کنی
من بدون تو خیلی ناقصم مامان
من بدون تو خیلی کمم
بدون تو نفس کشیدن برام خیلی سخت شده
رفیق نیمه راهم، مامان قشنگم
من صبحم و با صدای تو شروع میکردم
اولین کار روتین هر روزم شنیدن صدات بود
مامان من هنوزم صبحا گیج و منگ از خواب بلند میشم
هنوزم منتظرم زنگ بزنی بگی چایی دم کردم مامان، نمییای؟!
آخ از مزهی چاییهات 😭
@kabiripour
#یادداشت_هجدهم
#نسب_پیامبر
طبق روایتی که در بعضی از کتابها، مثل بحارالانوار، کشف الغمه فی معرفه الائمه (ع) و المناقب آل ابیطالب (ع) آمده، پیامبر اکرم(ص) فرمودند:
در معرفی و بیان نسب من وقتی به جدم عدنان رسیدید به همین مقدار اکتفا کنید. (اجداد بعد از عدنان مرا نام نبرید).
همچنین در روایتهای دیگری از آن حضرت آمده:
وقتی که نسب من به معد بن عدنان تا ابراهیم(ع) رسید، بیان کنندگان چنین انسابی دروغ میگویند.
دلیل این مطلب نیز مطابق آنچه در روایتها آمده، معلوم نبودن انساب آنحضرت (بعد از عدنان تا حضرت ابراهیم و حضرت آدم) و اختلاف نسابین است.
در روایتی آمده که حضرت فرمودند: هرگاه نسب من به عدنان رسید توقف کنید و سپس این آیه را خواند: «و عاد را و ثمود را و اصحاب الرس را و نسلهای بسیاری را که در میان آنها بودند(هلاک کردیم)» و سپس فرمودند:
کسی جز خدا علم به اینها ندارد.
بنابراین، علت اینکه پیامبر(ص) از نام بردن اجداد خود بعد از عدنان نهی کرده، معلوم نبودن انساب و جلوگیری از اختلاف نسابین مورخان، در این زمینه بوده است.
منابع از سایت پرسمان
@kabiripour
#حدیث
امیر مؤمنان علی(علیه السلام) میفرمایند:
«ان من عرف الایام لم یغفل عن الاستعداد»
آن کس که وضع روزگار را بشناسد، از آمادگی (برای سفر آخرت) غافل نمیشود.
در حدیث دیگری امام صادق علیه السلام چنین فرمودهاند:
«اغفل الناس من لم یتعظ بتغیر الدنیا من حال الی حال»
غافلترین مردم کسی است که از تغییر و تحول روزگار از حالی به حال دیگر، پند نگیرد.
میزان الحکمة، ج 3، ح 15189، ص 228۵.
بحار الانوار، ج 74، ص 112.
@kabiripour
#یادداشت_نوزدهم
#اولین_روز_حوزه
والا من خیلی بچهی اهلی نبودم، در واقع یه جوریا نااهل بودم، نه نه اشتباه نکنید، از اون نااهلاش نه، از اون نااهل خوباش، یعنی چی؟! الان میگم بهتون، یعنی کلا دنبال این بودم که ببینم کی چی میگه من برعکس شو انجام بدم، مثلا یادم مییاد سال هشتاد و یک کل خونواده یک صدا بودن که من برم حوزه، اما من یک ساعت رفتم تو صف وایستادم تا دفترچه کنکور بگیرم.
حالا بگذریم که منه ناوارد چطور اون دفترچه رو پر کردم، البته ناگفته نماند که با اصرار خانواده فرم جامعهالزهراء رو هم پر کردم و خانواده اطلاعی از دفترچه کنکور نداشتن. خلاصه اردیبهشت بود فک کنم، رفتم آزمون جامعه رو دادم، اوایل تیر ماه هم کنکور دادم، اما نتیجهی نهایی هر دوشون شهریور اومد و من در کمال ناباوری خودم، جامعه تمام وقت و دانشگاه الزهراء تهران رشته علوم حدیث قبول شده بودم و بعد از گرفتن نتیجه، خونواده متوجه شدن که من کنکور هم دادم که البته خود اینکه چطوری شد که نفهمیدن یه داستان مفصله، بگذریم، آقا چشمتون روز بد نبینه چه قش قرقی تو خونه به پا شد از من اصرار که میخوام برم دانشگاه و به خاطر شما رفتم آزمون جامعه رو دادم، به خدا همهی گزینهها رو صلواتی زدم، نفهمیدم که چی شد اینطوری شد و از اونا اصرار که باید بری حوزه.
چون میدونم خیلی کنجکاوید بدونید که آخرش چی شد، الان بهتون میگم، من نااهل در یک عملیات انتحاری قید هر دو رو زدم.
به همین راحتی، گفتم حالا که حرف من نشد، حرف شما هم نمیشه و تصمیم گرفتم برم حفظ قرآن.
هنوزم که هنوزه وقتی حرفش تو خونهی پدرم پیش مییاد از من به عنوان یک فرد انقلابی یاد میشه.
اوا ببخشید قرار بود خاطرهی اولین روز حوزه رو بنویسم
هیچی دیگه من ورودی هشتاد و چهارم و این بار هم با اصرار همسر آزمون دادم و قبول شدم خاطرهی خاصی از اون روزا یادم نیست جز اینکه ورود من به جامعه مصادف شد با ورود احمدی نژاد به دولت
@kabiripour
#یادداشت_بیستم
#داستان
#در_آسمانها
سرش را از پنجره قطار بیرون آورد و هوا را با تمام وجود نفس کشید، شاید حجم بغضی که در گلویش بود کم شود، تا کی باید این رفتنهای اجباری را، این دور شدنها را تاب بیاورد، هر بار که به این شهر میآمد با خودش میگفت (این دفعه دیگه برنمیگردم، برای همیشه کنارشون میمونم)، اما تا دو روز از آمدنش میگذشت و حجم تماسهای بیپاسخش سر به فلک میکشید ترس در تمام وجودش رخنه میکرد (اگه بیاد داد بی داد راه بندازه، آبروم و ببره، به بابا و مامان توهین کنه؟!)، رعشهایی که از فکر کردن به این موضوع در وجودش دویده بود، دست او را به سمت گوشی موبایل برد تا تماس درحال برقراری را وصل کند و منتظر شنیدن بدترین الفاظ از جانب او باشد ... گوشی تلفن را از گوشش دور کرد و با دست چپش اشکای غلتیده بر روی گونهاش را پاک کرد نفس عمیقی کشید و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و قبل از شنیدن جملات توهین آمیز دیگری با صدایی آرام و لرزان گفت: فردا مییام بلیط قطار گرفتم، خداحافظ... و قبل از شنیدن صدایی گوشی را قطع کرد ...
آن طرف مردی گوشی به دست کنج خانه نشسته بود و صدای ممتد بوق اشغال در گوشش میپیچد، صدای وجدانش را میشنید (مرتیکهی الاغ تا کی میخوای با توهینهات این دختر بدبخت و اذیت کنی؟! تا کی؟!) به خودش آمد و جواب صدایی که از درونش میجوشید را اینطور داد (تا وقتی که یاد بگیره آدم باشه تا وقتی که ...) هرچه فکر کرد چیز بدی از او به یاد نیاورد، تمام آنچه در ذهنش از رؤیا نقش بسته بود یک دختر مظلوم بینوایی بود که تنها جرمش این بود که در ازای جهل عدهایی به عقد پسر عمویی درآمده بود که از او بیست سال بزرگتر بود و عقدش در آسمانها بسته شده بود ...
@kabiripour
#یادداشت_بیست_و_یکم
#برای_مادرم
پنجشنبه که میشود روی شانهی راستم خاطرهها
و
روی شانهی چپم غم مینشیند
از روزی که رفتی پنجشنبهها بوی غربت میدهد 😔😔
#یادداشت_بیست_و_دوم
#داستان
#مهتاب_شاهد_بود
#قسمت_اول
نور مهتاب از درزهای چادر به داخل خیمه میتابید، خیره به سقف در هیاهویی که عقل و دلش به راه انداخته
بودند غرق شده بود، در این وانفسای جنگِ میان عقل و دل، مانند سُکان دار کشتیایی شده بود که نمیتوانست
جهت درست را انتخاب کند.
با ضرب آهنگ صدای طفل، دست افکارش را رها کرد و نیم خیز شد، در گوشهی خیمه جسم نحیف حورا و
طفلی که او را به این مجادله کشانده بود از میانِ نور کم رنگ مهتاب دیده میشد، از جا بلند شد دور تا دور
خیمه را با نگاهش کاوید، کنار صندوق چوبیِ کوچک، یک سبد بافته شده از برگ درخت خرما به چشمش
خورد، سبد را برداشت و به سمت طفل رفت، به آرامی دست حورا را از دست او جدا کرد، حورا تکان
کوچکی خورد و چشمانش را کمی باز کرد، احساس کرد سایهایی بالای سرش ایستاده ولی آنقدر خسته بود
که چشمانش را دوباره بست، مالک وقتی مطمئن شد که حورا دوباره به خواب رفت، نفسش را که در سینه
حبس کرده بود به سرعت بیرون داد، دختر سه ماههاش را داخل سبد حصیری گذاشت و از خیمه خارج
شد، نسیم گرمی از دل صحرا به صورتش پاچید، تمام صحرا و چادرها در ظلمتی وهمانی فرو رفته بود و تنها
نور ماه بود که در آسمانی بیستاره میتابید و کمی اطراف را روشن میکرد، به سمت نور مهتاب حرکت کرد،
این اولین باری بود که قدمهایش میلرزید، با هر قدمی که رو به جلو بر میداشت، برمیگشت و پشت سرش را
نگاه میکرد، سکوت و ظلمت بیابان و صدای گاه و بیگاه حشرات و خزندگان تنها صداهایی بود که میشنید.
#ادامه_دارد...
@Delneveshteeee
#یادداشت_بیست_و_سوم
#برای_مادرم
پنجشنبه بود مثل همچین روزی
ظهر برات نهار آورده بودم، اولش مثل همیشه برای خوردن مقاومت کردی ولی با اصرار من شروع به خوردن غذا کردی، من هم موقع خوردن غذا سعی کردم چیزای بامزه برات تعریف کنم تا روحیه بگیری
همینطور که گوشتها رو برات ریز ریز میکردم تا راحتتر بخوری تو هم خیلی نگاهم میکردی خیلی
گفتم چیه مامان داری حفظم میکنی! خندیدی😭
اون روز اولین باری بود که غذات و با اشتها خوردی و من چقدر ذوق کردم، بعد غذا چایی خواستی،
گفتم دمنوش هست برات بریزم،
گفتی نه دلم چایی میخواد، برات دم کردم تو فلاکس، خواستم بریزم برات،
گفتی باشه یک ساعت دیگه میخورم، مدام هم میگفتی برو خونه مامان جان بچههات تنهان.
شب همون روز لوله گذاشتن برات و دیگه تا اون دوشنبهی لعنتی نه غذا خوردی نه آب
نه دیگه حرف زدی، وقتی وسایلت و آوردن خونه فلاکس پر بود از چاییایی که دلت خواست و نخوردی
میبینی مامان بعد از رفتنت خاطرهها خیلی تلخ شدن خیلی
تو شیرینترین دارایی زندگیم بودی
بعد از تو کامم خیلی تلخه خیلی ...
داره میشه یکسال که ندیدمت
که دیدارمون افتاده به قیامت
@kabiripour
موسی خطاب به خداوند در کوه طور گفت:
اَرنی (خود را به من نشان بده)
خداوند در پاسخ فرمودند: لن ترانی (هرگز من را نخواهی دید)
برداشت سعدی:
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب «لن ترانی»
برداشت حافظ:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب «لن ترانی»
برداشت مولانا:
ارنی کسی بگوید که تو را ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه «تری» چه «لن ترانی»
سه بیت، سه نگاه، سه برداشت
نگاه سعدی، عاقلانه
نگاه حافظ، عاشقانه
نگاه مولانا، عارفانه
@Delneveshteeee
#یادداشت_بیست_و_چهارم
#نسیم
یک نسیمی هست که مأموریتش در هستی فقط این است که لای کلمات امین الله بوزد. به او گفتهاند بعد از «مشغولة عن الدنیا بحمدک و ثنائک» وقتی یک نفس تا گفتن «اللهم إن قلوب المخبتین» فاصله میافتد، جاری شو و از صورتهای خیس عبور کن.
سلام بر آن نسیم.
@Delneveshteeee
#یادداشت_بیست_و_پنجم
#داستان
#مهتاب_شاهد_بود
#قسمت_دوم
کمی آن طرفتر، زنی را به سمت پرتگاه میکشیدند، زنجیرهای محکمی از فولاد به دور دستانش تابیده بودند و او هرچه تلاش میکرد، نمیتوانست دستانش را رها کند. به لبهی پرتگاه نزدیکش کردند، حواسش به صدای گریهی کودکی که از دور میآمد پرت شد، پایش لیز خورد و سقوط کرد، با همان حس سقوطی که در خواب یقهاش را گرفته بود از خواب پرید، بلافاصله دستش را به سمت طفلش دراز کرد اما با جای خالی او مواجه شد، سراسیمه از خیمه بیرون دوید هرجا را که نگاه کرد جز سیاهی و ظلمت چیزی ندید. از آنچه در ذهنش میگذشت وحشت زده شد، قدمهایش را با امید یافتن دخترش به سمت نور مهتاب برداشت.
مالک که تازه توانسته بود طفل را آرام کند، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد وقتی دید به اندازهی کافی از خیمهها دور شده است، سبد را زمین گذاشت و خنجرش را از میان شال دور کمرش بیرون کشید و شروع به کندن زمین کرد، در تمام مدت دلش پر میکشید که پارچه را کنار بزند و صورت طفل را بار دیگر ببیند، اما هر بار افسار دلش را میکشید و بیمحلش میکرد. گودال کوچکی در میان خاک صحرا کَند، طفل را از داخل سبد بیرون آورد و در گودال گذاشت، سرش را به طرف آسمان بلند کرد و به ماه نگاه کرد.
حورا که حال چشمانش به آن سیاهی عادت کرده بود، پاهای زخمیش را روی خاکها میکشید و دیگر نای دویدن نداشت، ناگهان سایهی مردی را دید که سرش رو به آسمان است و با دو زانو روی زمین نشسته است، به پاهایش التماس کرد تا کمی دیگر تاب بیاورند که خودش را به او برساند، این هیبتی که میدید با آن شانههای پهن مردانه، متعلق به مالک بود، شک نداشت، با صدایی بریده بریده مالک را صدا زد، سایه به سمت او برگشت حالا در زیر نور ماه صورت وحشت زده و متعجب مالک را میدید، قدمهای آخر را با سرعت بیشتری برداشت و خودش را به گودال رساند قبل از اینکه مالک بخواهد کاری کند، دخترش را برداشت، پارچه را کنار زد و به صورت زیبای او نگاه کرد، او را به سینه چسباند و از اعماق وجودش گریه کرد.
#ادامه_دارد...
@Delneveshteeee