eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | امیدت رو نزنن! ⛽ اگر توی یک مسیر کسی بخواد بنزین ماشین‌تون رو خالی کنه، چکار می‌کنین؟ 😏 نقشه‌های دشمن برای متوقف‌کردن جوونا رو بشناسین و شکستش بدین 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
°•💚👒•° ⚠️ اگـه‌ میبینے‌ رفیقٺ‌ داره‌‌ ; به‌ راه‌ ڪج‌ میره😔 ‌باید راهنـماش‌ بشے؛ به‌ عنـوان‌ رفیقش‌ مسئولے وگرنه‌ روز محشـر پاٺ‌ گـیره..!💔 اگه‌‌ سڪوت‌ ڪنے و کمکش‌ نڪنے..😐 همیـن‌ آدم‌ ڪھ داره‌ خطا میـره روزحسـابرسے میاد💢 جلوٺـو میگیره🤭 میگه : ‌ٺوڪھ میدونسٺے‌‌ من‌ دارم‌ اشٺباه‌ میڪنم چــرا‌ بهـم‌ گوشزد‌ نڪردے؟! چرا دسٺمـو نگرفٺے‌!!؟🙁💔 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
}بسم الله الرحمن الرحیم... قال رسول الله،النکاح سنتی{... ضربان قلبم بالا میرود،اما آرامم... چرا مضطرب باشم وقتی او مهربان است و قادر.. مامان میگوید:من چرا استرس گرفتم... لبخند میزنم:ذکر بگید مامان :_بلد نیستم که.. :+صلوات بفرستید.. شتاب زده زیر لب میگوید :_باشه.. اللهم صل علی آل محمد.. اللهم صل علی آل محمد... آرام زیر لب شمرده شمرده میگویم:اللهم صل علی محمد و آل محمد.. مامان متوجه میشود و تصحیح میکند. ]سرکار خانم نیکی نیایش... آیا به بنده وکالت میدهید شما رو به عقد دائم[ ... یاد خوابم میافتم... الهی،به امید تو.. ]و همیشگی آقای مسیح آریا به صداق و مهریه ی یک جلد کالم الله مجید،آینه و یک جفت شمعدان و دو هزار و یک سکه ی تمام بهار آزادی دربیاورم،وکیلم؟[ دخترخاله ی مسیح میگوید:عروس رفته گل بچینه من،آمده ام دسته گل های بر آب رفته ی زندگی ام را جمع کنم..فصل خزان است،تا چیدن گل بسیار مانده... سه آیه میخوانم و دوباره میشنوم]وکیلم؟؟[ باز هم کسی خلوتم را بهم میزند:عروس رفته گلاب بیاره... کاش لحظه هایم بوی گل محمدی بگیرد..رایحه ی گلاب.. صلواتی زیر لب می فرستم. ]برای بار سوم میپرسم،دوشیزه ی محترمه ی مکرمه[... خودم را در رحمت و مشیت الهی غرق میکنم، چشمانم را میبندم و روزی را تصور میکنم که به تمام ناخوشی های امروز بخندم.. مگر نه اینکه}التحزن ان الله معنا{؟ ]وکیلم؟[ خدایا ... چه بگویم؟ کوبش بی مهابای قلبم،قفسه ی سینه ام را آتش میکشد. :_با اجازه ی پدر و مادرم...بله صدای کل بلند میشود. عاقد از مسیح هم وکالت میگیرد و خطبه جاری میشود... تمام شد.. حالا من یک بانوی متأهل محسوب میشوم... باورم نمیشود... من چه کردم خدایا! نکند اشتباه کرده ام؟.. نه..نه.. فکر و خیال بیهوده است.. من به او توکل کرده ام... مانی جعبه هایی به دستمان میدهد. زنعمو میگوید:پسرم،حلقه رو دست خانمت کن... قلبم هری میریزد... نه،اینجا جزء نقشه نیست. التماس را در چشمانم می ریزم و از آینه به چشمانش خیره می شوم. استیصالم را درمی یابد و صدایش،آتش قلبم را خاموش میکند. لحنش عصبی به نظر میرسد. :+مامان جان،نه دیگه،کافیه.... بیا نیکی حلقه ات رو.. و جعبه ای به دستم میدهد. خودش هم سریع حلقه ی طلایی سفیدش را داخل انگشت دست چپش فرو میکند و از جا بلند میشود. باورم نمیشود...تو ... نجاتم دادی... با کمک فاطمه حلقه را دست میکنم. رینگ سفید،ظریف،ساده و بدون نگین.. همان که میخواستم... زنعمو جلو میآید و بغلم میکند. :_مبارکه عزیزم... ببخش این رفتار مسیح رو..اهل رسم و رسوم نیست...میدونی که.. ببخشم؟؟از مخمصه نجاتم داد..مدیون او شده ام.. در آغوش مامان فرو میروم،آغوشی که مدت ها حسرتم بود.. فاطمه را بغل میکنم و حس میکنم بار سنگین روی دوش هایم خالی شد... نگاهم به او میافتد. گوشه ی دفترخانه ایستاده و هر دو دستش را در جیب های شلوارش فروکرده.. باورم نمیشود... این آدم،الان همسر من است؟ چه شوخی تلخی... *مسیح* از محضر که بیرون میآییم،آفتاب در حال غروب است. نیکی در محاصره ی مامان و خاله و زنعموست. بغض کرده،صورتش سرخ شده و چهره اش مغموم است... مانی کنار جدول ایستاده،به طرفش میروم و دستم را روی شانه اش میگذارم. برمیگردد،با تلفن صحبت میکند. با دستش اشاره میکند به موبایلش. صبر میکنم تا مکالمه اش تمام شود. :_باشه،حالا بعدا حرف میزنیم.. من الآن برم،باشه ... قربونت خداحافظ قطع میکند و موبایل را داخل جیبش میاندازد. :_جونم؟ :+مانی به مامانینا گفتی پروازمون کیه؟ :_خودت گفتی بگو امشب دیگه..منم گفتم ساعت سه و نیم،چهار نصفه شب.. :+چرا اونموقع حالا؟ :_گفتم یه وقتی بگم که نخوان بیان فرودگاه دیگه.. ببین.. :+هوم؟ :_عمووحید داره میره :+چی؟ :_امشب پرواز داره،ساعت یازده... ناخودآگاه برمیگردم و به نیکی نگاه میکنم. با عمووحید مشغول صحبت است. آشوب و آرامشش به دست عمووحیداست. خودم دیدم،عمووحید قبل از عقد چطور با چند جمله نیکی را آرام کرد. بابا میگوید: خب سوار شید بریم دیگه... به طرفشان میروم و آن طرفـتر،نزدیک عمو میایستم. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
مانی از آن طرف میگوید:عمووحید بیاین با من بریم. عمو برمیگردد و دستش را برای مانی تکان میدهد. :_الان میام.. به طرفـ نیکی برمیگردد. :_من برم دیگه.. نیکی سرش را پایین میاندازد،قبل از اینکه چیزی بگوید،مامان جلو میآید:نیکی جان،مسیح راه بیفتید دیگه.. عمووحید لبخند میزند :_برو عروس خانم... جلو میروم و در ماشین را باز میکنم. نیکی میآید و آرام،مینشیند. جلوتر از همه،استارت میزنمـ و راه میافتم. نیکی هیچ نمیگوید،سرش را پایین انداخته و با انگشتان دستش بازی میکند. دست میبرم و ضبط ماشین را روشن میکنم. صدای موسیقی راک فضا را پر میکند. خواننده میخواند: پـای چـــپ جــهـــان را با اره ای بـریــــدنـد چپ پاچه های شلوار،سیگــار پشت سیگـــار موسیقی مورد علاقه ام،سرد،خشک و حتی کمی خشن. نیکی زیرـچشمی نگاهی به ضبط میکند،اما چیزی نمیگوید. مثل اینکه در این مورد هم با هم تفاهم نداریم ! تمام راه تا خانه در سکوت کامل طی میشود. ماشین را پارک میکنم،ترمز دستی را میکشم و میگویم:ر سیدیم. نگاهی به ساختمان های اطرافـ میاندازد :_اینجا کجاست؟ بالاخره قفل کلامش شکست... :+خونه ی ما.. یعنی خونه ی بابام،واسه شام دعوتیم. سرش را تکان میدهد و پیاده میشود. مظلوم ولی در عین حال، قدرتمند به نظر میرسد. آرامشش ماورایی است. پیاده میشوم و در حالی که کلید را درمیآورم خانه را نشانش میدهم. لبخند میزند،بیشتر شبیه پوزخند. در را باز میکنم و به طرفش برمیگردم. :+به چی میخندی؟ با تعصب میپرسم؛انگار پوزخند زدن،تنها در انحصار من است! :_بچه که بودم آرزو داشتم یه خونه ای باشه، مال فامیل هامون باشه.. منم برم به دوستام تعریف کنم که دیشب خونه ی عموم بودیم،خونه ی خاله ام میرم... :+بچه های شمام هیچ وقت ندارن نگاهم میکند. :+خاله.. بچه هاتون خاله ندارن... لبخند میزند،انگار یاد کسی میافتد. :_چرا دارن... :+همون دوستت که محضر بود؟ سرش را تکان میدهد. لبخند به لب دارد،اما آه میکشد. چیزی نمیگویم،چقدر حس و حال این دختر عجیب است... انگار نه انگار شناسنامه اش خط خطی شده... انگار هنوز نمیداند.. انگار یادش نیست وارد چه بازی پر از التهابی شده ایم. انگار فراموش کرده و انگار از من نمیترسد.. :+بفرمایید تو... :_اول خودتون،اول صاحبخونه.. :+من دیگه از امشب اینجا صاحبخونه نیستم.. حتی لباسام رو هم بردن اون یکی خونه.. نمیتوانم بگویم خانه ی خودمان... }ما{ وجود ندارد. حتی اگر ترکیب من و نیکی در لفظ،ما بشود، واقعی ـنیست.. وارد حیاط میشوم و در را نگه میدارم تا نیکی هم داخل شود. سرش را بالا میگیرد و داخل خانه میشود. نگاهش پی درخت هاست که بلند و سر به فلک کشیده،کل ساختمان را احاطه کرده اند. زیرلب،انگار ناخودآگاه،میگوید :_چقدر قشـــنگه اینجا... دور و برم را نگاه میکنم،تا به حال اینقدر با دقت به حیاط خانه مان نگاه نکرده بودم... لبخند میزنم،راست میگوید اینجا واقعا زیباست.. مثل بچه ها،حیاط اینجا را با حیاط خانه ی خودشان مقایسه میکند :_خونه ی ما فقط شمشاد هست و بوته گل.. ما سه چهار تا درخت داریم فقط.. راه میافتد،در را میبندم و از پشت نگاهش میکنم. روی چمن ها راه میرود و اطراف را می کاود. دست میبرم و کلید چراغ های حیاط را روشن میکنم. با غصه به باغچه های کوچک گل ها نگاه میکند. بوته هایی که زیر سرمای زمستان خشکیده اند. روی پاهایش مینشیند و به بوته ها دست میزند. چقدر بچه است! انگار نه انگار نوزده سال دارد... بلند میگویم :+بریم تو سرده... حواسش نیست.. جلوتر میروم و چند قدمی اش میایستم صدای پارس سگ از تاریکی بین درخت ها میآید. شتاب زده بلند میشود و یک قدم عقبـ میآید. جلو میروم و شانه به شانه اش میایستم. :+نترس..نترس چیزی نیست. نگاهم میکند،صورتش روشن تر از قبل شده،مهتابی است و چشم هایش از ترس برق میزند. نگاهم را از صورتش میگیرم. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 دوران امامت حضرت علی‌بن‌الحسین "علیه‌السلام" که تقریبا سی‌وپنج سال طول کشید، از اول تا آخر، جهاد و مبارزه بود؛ حتی یک روز از این دوران را امام بزرگوار، به سکوت و عدم تحرک و عدم تلاش نگذراند. اگر تلاش‌های امام سجاد نبود، شهادت امام حسین "علیه‌السلام" ضایع شده بود و آثار آن نمی‌ماند. سهم امام چهارم، سهم عظیمی است. ▪️انسان ۲۵۰ساله، حلقه سوم، ص۵۹۱ (علیه‌السلام) 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
امام سجاد علیه السلام🏴 یڪ سائل شڪستہ دل و زار و ژنده پوش از دورے ضریح شما آه میڪشد اما هنوز خستہ نشد از گدایے اش چون منت زیارتِ یڪ شاه میڪشد آجرک الله یا صاحب الزمان 🖤 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
هر كس روز جمعه صدبار بر من صلوات بفرستد، خداوند شصت حاجت او را روا می‌كند سى حاجت آن براى دنيا و سى حاجت براى آخرت است پیامبر اکرم(صل‌الله‌علیه‌و‌آله) ثواب الأعمال و عقاب الأعمال ص ٣٠١ @shahid_dehghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 وصیّت مهم امام سجاد(ع) در آخرین لحظات عمر سالروز شهادت چهارمین اختر تابناک امامت، امام سجاد علیه السلام تسلیت باد🥀 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
چرا‌نمیخواید‌قبول‌‌ڪنید.. خـداۍفضای‌مجازےو‌خدای‌فضاۍ‌ واقعے،یڪیه؟/: طرف‌‌تو‌دنیاۍ‌واقعےهر‌چی‌بگۍُداره!😐 تقوا‌داره‌‌ادب‌‌داره‌‌حجـاب‌‌داره‌‌سر‌بہ‌زیره‌ نمازش‌‌اول‌‌وقتھ،‌با‌نامحرم‌‌در‌حدِ‌سلام‌‌علیڪ‌ صحبٺ‌میڪنه‌‌و .. اما ڪافیه‌ یڪے تو فضاے مجازے بهش‌ بگه: داداش/ابجـے :| ازخود‌بیخـود‌میشه‌انگاری‌قنـد‌تو‌دلـش‌آب‌میشه‌...‌نشد‌دیگه! یا‌نمیخوای‌بگیری‌ڪه‌‌خدا‌حواسش‌‌بهت‌‌هست یا‌داری‌بخاطره‌‌بنده‌های‌خدا‌بندگۍمی‌ڪنے :) 🚫 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
حاجی حالا شما بیا بریم دفترتو ببین شاید اصلا یه وقت خوشت اومد :)) 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
🌱 من هࢪ وقــت از گروهے لفـت میدم : ♢ یعنے الان فهمیدن من لفت دادم؟ 🙄 ★دارن چے میگن راجــب من ؟ 😱 ★ دیشب صغࢪا لفت داد سریع دوباࢪه ادش ڪࢪدن 😑 ★ چࢪا هیچکے منو عضو نمیڪنہ ؟ 😞 ★ چند دقیقہ نباش بزار قدرت رو بدونن😌 ★ بشڪنہ این دست ڪہ نمک نداره هࢪ کی لفت میداد من سریع ادش میڪردم حالا ببین 😷 ★ لینڪ گروه رو داࢪم برم خودم عضو بشم یا منتظࢪ بمونم خودشون عضوم کنن؟ 🤔 ★ عهههه چہ کارے کࢪدم پیاما برام پاڪ شد که😮 ★ این کبرے هم آن نمیشه منو اد ڪنہ حالا اگہ عذࢪا لفت داده بود دقیقه اول ادش میکردن 🤧 ★ انگاࢪ نه انگاࢪ ڪه من نیستم 🤕 ★ خدایا غلط کࢪدم 🤖 😅 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
یک سوال شکست خواهم خورد نه فورا ولی عمرا به چه معناست🤨😂
دخترانِ‌ پرواツ
یک سوال شکست خواهم خورد نه فورا ولی عمرا به چه معناست🤨😂 #خل_شدم
یعنے ممکنہ شکست بخورم، البتہ نہ بہ زودے! ولے هیچ وقت شڪست نمیخورم😐😂 این ینے پارادوڪس محض!
غـــــࢪوب جـــــمـــــعـــــہ...💔😔 📲 ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @afsaranjangnarm_313 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
دخترانِ‌ پرواツ
و چقد ما غافل هستیم نسبت به امام زمانمون.......🙂💔
۳ تا صلوات برای سلامتی آقا هدیه کنید به حضرت زهرا🙃♥️🌱
🌱 علیه‌السلام : ✨هیچ عملی نزد خداوند متعال محبوب‌تر از نماز نیست. پس هیچ امر دنیوی مانع خواندن نماز شما در وقت آن نشود. زیرا خداوند متعال در مذمت گروهی می‌فرماید: الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ --> کسانی که در نمازشان غفلت ورزیده‌اند. یعنی زمان خواندن آن را سبک شمرده‌اند. 📚وسائل ‌‌الشیعه،جلد۴ 📿 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان در حال تایپ.......
:_از خونه ی شماست؟ :+آره... الکس... الکس بیا اینجا... الکس جلو میآید ، با دیدن نیکی پارس میکند . نیکی چند قدمـ دیگر عقب میرود،حق دارد. جثه ی بزرگ و سیاه الکس،هر کسی را میترساند. جلو میروم و دست به سرش میکشم. :+هیـــس الکس آروم باش.. چیزی نیست... غریبه نیست.. آروم پسر...آروم... الکس روی پاهایش مینشیند. برمیگردم. نیکی با ترس به من نگاه میکند و چهره در هم کشیده است. +:چیزی نیست.. نترس... آب دهانش را قورت میدهد :_بریم تو؟ سرم را تکان میدهم. :+بریم راه میافتم،شانه به شانه ی نیکی به طرف ساختمان میرویم. کنارم که میایستد،قدش تا سینه ام میرسد. هر از چند گاهی برمیگردد و نگاهی به الکس میاندازد،میترسد دنبالمان بیاید. :+اگه این همه نگاش کنی ممکنه بفهمه ترسیدی..سگ ها خیلی باهوشن... با نگرانی میپرسد :_تا حالا کسی رو... ؟ ادامه ی حرفش را میخورد... روز اول،چنان محکم و با صلابت با من حرف زد که جاخوردم... فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشد! :+کسی رو چی؟؟ :_مهم نیست..هیچی.. ناخودآگاه میخندم،حالت تدافعی این دختر بامزه است! میگویم :+نه... متعجب میپرسد :_چی؟ :+تا حالا کسی رو نخورده... عصبانی میشود،من همچنان میخندم. :_من منظور م این نبود.. وجلو تر از من در ساختمان را باز میکند و وارد خانه میشود. با تعجب نگاهش میکنم،یک لحظه متوجه میشود. خجالت زده کنار در میایستد :_ببخشید... اصلا حواسم نبود... اول خودتون بفرمایید.. داخل میشوم و در را میبندم. با دست مبل های جلوتلویزیونی را نشانش میدهم. :+بشین.. همچنان سرش پایین است. :_ممنون :+تعارف نکردم برو بشین طلاخانم از آشپزخانه بیرون میآید: سلام آقا نگاهی به دست های نیکی میاندازم که در هم قفل کرده و با حلقه اش بازی میکند. :+سلام... طلاخانم ایشون نیکی جان هستن،همسر من.. حس میکنم نیکی از حرفم جا میخورد و شانه هایش پایین میافتد . اهمیت نمیدهم؛باید به این نمایش مسخره و دیالوگ های مسخره ترش عادت کند. برای من فرق چندانی ندارد. :+نیکی خانم،ایشون هم طلاخانم هستن.. تو کارای خونه به مامان کمک میکنن. طلا جلو میآید و صورت نیکی را میبوسد:خیلی خوشبختم خانم.. خوش اومدین.. چقدر بهم میاین ماشاءالله... نیکی نگاهم میکنم و لبخندی تصنعی و کم جان میزند. طلا میگوید :بشینید خانم.. بشینید الان براتون یه چیزی میارم گلویی تازه کنید. صدای باز و بسته شدن در میآید،برمیگردم. مامان و بابا هستند. نیکی خیلی زود سلام میدهد،انگار عادت دارد. :_سلام مامان لبخند میزند: سلام عزیزدلم.. خیلی خوش اومدی دخترم. جلو میرود وصورت نیکی را میبوسد. بابا هم جلو میآید و دست نیکی را میفشارد. مامان دستش را دور کمر نیکی حلقه میکند :چرا اینجا ایستادین؟مسیح جان نیکی رو ببر اتاقت لباساش رو عوض کنه به وضوح سرخ و سفید شدن نیکی را میبینم. میگویم:نیکی جان اگه میخوای.. شتابزده و نگران میان حرفم میپرد: نه نه همین جا خوبه.. به صرافت میافتد،سرش را پایین میاندازد:ببخشید حرفتون رو قطع کردم.. مامان با تعجب نگاهش میکند، نیکی هنوز من را با خودم جمع میبندد! سعی میکنم بخندم و طبیعی جلوه کنم:عزیزم این حرفا چیه... مامان جان نیکی یه کم معذبه.. اگه اجازه بدین من ببرم باغ رو نشونش بدم. مامان لبخند میزند:عزیزم خجالت نداره که.الهی قربونت برم... باشه برید با هم... بعد به بابا اشاره میکند و با هم به طرف آشپزخانه میروند. نگاه نیکی هنوز رو به پایین است. :+جلو در منتظرتم... سرش را تکان میدهد.از خانه خارج میشوم.سوز سرمای بهمن،صورتم را میسوزاند. دست هایم را داخل جیب های شلوارم فرو میکنم و هوا را با تمام سلول هایم میبلعم. صدای در میآید و بعد صدای پاهایش. برمیگردم. چادر سفیدی که موقع عقد سرش بود،دوباره سر کرده. قدم هایش را کوتاه و روی یک خط برمیدارد. روبه رویم میایستد،سرش پایین است و هنوز نگاهش را میدزدد. به نظر، این دختر به اندازه ی تمام مؤنٽ های این شهر،خجالت میکشد! 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
پشت میکند به من و به طرف خانه میرود. لبخند سردی کنج لبم مینشیند. کاش این دختربچه،بازی را نبازد... *نیکی* با عصبانیت دستگیره را فشار میدهم و در را به داخل هل میدهم. وارد که میشوم،هُرم دلنشین گرما،پوستم را نوازش میدهد. زنعمو در حالی که ظرف شیرینی در دست دارد از آشپزخانه خارج میشود. :_عه دخترم اینجایی؟بیا بریم مامانت اینا رسیدن.. لبخندی مصنوعی،نقاب غم هایم میشود. جلو میروم و هم گام با زنعمو،وارد سالن میشوم.مامان و بابا،مانی و عمو وحید روی مبل ها نسبتا بلندی میدهم و کنار عمووحید مینشینم نشسته اند. عمو با مهربانی و نگرانی صورتم را میکاود. عمومحمود موبایل در دست،وارد میشود. به احترامش بلند میشویم،من؛عمووحید و مانی.. تکبر بابا در برابر برادرش،حیرت آور است. عمو محمود لبخندی به صورت من میپاشد و رو به جمع میگوید:ببخشید.. تلفن،ضروری بود باید جواب میدادم... بابا پوزخند میزند. زنعمو متوجه سنگینی فضاست،با اضطراب میگوید:شام حاضره،بهتره بریم شام بخوریم... نظرت چیه افسانه جون؟ مامان لبخند گرمی میزند:پیشنهاد فوق العاده ای. مگه نه مسعودجان؟ بابا، مامان را با تحسین از نظر میگذراند و دستش را روی دست مامان میگذارد. همیشه همینطور بوده،مامان تنها کسی است که همیشه قادر به مهار آتش خشم باباست. بابا در اوج عصبانیت،با مامان به ملاطفت رفتار کرده. رفتارش با من هم،همینطور بود،تا وقتی که سیاوش وارد زندگی ام شد. دلم نمیخواهد حتی اسمش را به یاد بیاورم. من اکنون یک بانوی متأهل هستم،هرچند صوری. اما در قبال همسرم وظیفه دارم به پاک نگاه داشتن قلب و ذهن و روح و جسمم... حتی نباید به کسی فکر کنم. زنعمو بلند میشود و صدایم میزند،از فکر و خیال بیرون میآیم:نیکی جان بریم سر میز شام دخترم بلند میشوم و به دنبال زنعمو میروم. کنار آشپزخانه که میرسیم زنعمو میگوید:نیکی جان چادرت رو دربیار.. غریبه نیست اینجا. چه باید بگویم؟ نمیدانم چرا بعد از عقد و در برابر این خانواد شوهر دروغین ،زبان و قوه ی تکلم خود را از دست داده ام؟ تنها چادرم را سفت نگه میدارم. صدایی از پشت میآید:مامان جان،بذارین راحت باشه لطفا زنعمو شانه بالا میاندازد و با شیطنت به مسیح و بعد به من نگاه میکند:چشم شادوماد به طرف نهار خوری میروم.. همه نشسته اند،جز من و مسیح.. عمووحید به صندلی کناری اش اشاره میکند. جلو میروم و کنار عمووحید مینشینم. مسیح هم رو به رویم. خانواده ی عمو سنگ تمام گذاشته اند. علاوه بر غذاهای سنتی ایرانی،چند نوع غذای متفاوت بین ظرف ها میبینم که ظاهری شبیه غذاهای عربی دارد. یکی از ظرف ها،را میشناسم؛کوبه است . غذای مخصوص عراق و لبنان . قبلا مادر فاطمه برایمان کوبه پخته بود. غذایی لذیذ و متفاوت. زنعمو میگوید :بفرمایید خواهش میکنم.. نیکی جان من گفتم شما حتما بیشتر غذای عربی میخوری واسه همین برات حمس و تبوله و کوبه آماده کردم. راستش خودم اصلا نمیدونم مزه اش چطوره ولی سرآشپز میگفت از بهترین غذاهای لبنانی ان. تعجب میکنم،با لبخند میپرسم:چرا فکر کردین من غذای عربی میخورم؟ زنعمو به مسیح نگاه میکند:خب... گفتم شاید به عرب ها علاقمند باشی.... زنعموی من خیال میکند اینکه عربستان مطلع خورشید اسلام است،پس مسلمانان دنیا هم باید غذای عربی بخورند. اما مهر و محبتش ستودنیست. با لبخندی از مهربانی اش تشکر میکنم:ممنون زنعمو...لطف کردین لبخند گرمی میزند. عمو محمود با غرور خاصی میگوید :بفرمایید نوش جان... همه مشغول میشوند. عمووحید دیس پلو را برمیدارد و برایم میریزد. آرام میگویم:ممنون عمو کافیه..کافیه.. عمو ظرف کوبه را به طرفم میگیرد. :+نیکی تو کربلا از این غذا زیاد میپزن... فاطمه برایم گفته بود.. :_خوردم عمو،خوشمزس با تعجب میپرسد :+کجا خوردی؟ :_خونه ی فاطمه اینا... عمو لبخند میزند :+جالب شد... میخندم و سرم را برمیگردانم. قاشق را به دهانم میبرم که عمو خم میشود و زیر گوشم،آرام میگوید:من دارم برمیگردم نیکی.. لقمه،سنگ میشود و درون دهانم ته نشین... حس میکنم تکه ای سرب روی زبانم گذاشته اند. با زحمت و به لطف لیوان آب،لقمه را میبلعم و به عمو که با بشقاب غذایش بازی میکند خیره میشوم. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva