.
ریشه که داشته باشی؛
به لبه پرتگاه میایی
اما سقوط نمیکنی،
ریشه شعور، تربیت، شخصیت
و انسانیت و شرف واقعی یک انسان است
و ربطی به پول و تحصیلات ندارد.
✍ #گوته
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﻭﻗﺖ، ﭘﻮﻝ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎﺳﺖ....
ﺯﻣﺎﻥ،
ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺬﺍﺭﯼ.....
دریاب.......
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
پل های پشت سرت را خراب نکن !
متعجب خواهی شد اگر بدانی بارها ناچار خواهی بود از همان رودخانه عبور کنی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_نه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
رفتم بخوابم که دیدم اون دعا که همیشه به لباسم سنجاق میکردم نیست..هر چی دنبالش گشتم پیدا نکردم.وحشت و استرس و ترس به یکباره اومد سراغم،انگار اون دعا بهم آرامش میداد که نبودنش این همه منو میترسوند.به مامان گفتم و هر دو مشغول گشتن شدیم ولی پیدا نکردیم.دوباره وحشت و دلهره توی خونه حاکم شد.حدس میزدم که گم شدن دعا یه اتفاق معمولی نیست و یه چیزی پشتشه..مامان رفت تا توی تشت لباسهامو خیس کنه که دعا رو پیدا کرد.خوشحال اورد و داد به من و گفت:رقیه جان!!!حواست به این باشه،هر وقت پیشت هست من خیالم راحته..گفتم:درست میگی مامان!!!از وقتی این پیشمه اون خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم….بنظرت کلا از اینجا رفته؟مامان گفت:خدا کنه رفته باشه و این کابوس از این خونه تموم بشه،خب دخترم برو بخواب،،من هم لباسهارو خیس کنم،میام.نزدیک به یکسال همه چی اروم بود و روزهای خوبی داشتیم و خبری از اون هاله و اتفاقات ناگوار نبود.تا اینکه....
ادامه در پارت بعدی 👇
«انسانیت»
بالاترین هنر،
زیباترین صفت،
و عالی ترین عبادت هاست...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زندگیتونو با امید ادامه بدید
هرچقدر امیدوارتر باشی
نعمت بیشتری دریافت خواهی کرد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیاید امـروز
💓مهربـانی
🌸عشـــــق
💓و محبـت
🌸را به عزیزانمون ابراز کنیم
💓به همین سادگی
صبح پنجشنبه تـون زیــــبا☕️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸 بارالهی در این آخر هفته ی زیبا
✨دل هایمان را
🌸 پراز محبت
✨دست هایمان
🌸 را پراز بخشندگی
✨لحظه هایمان را پر
🌸 از آرامش و خانه هایمان
✨را پراز حس خوشبختی بگردان
🌸 آمیــن
در بدترين روزها ؛
اميدوار باش
هميشه زيباترين باران
از سياهترين ابر مي بارد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر به جاى محبتی که به کسی کردی از او بیمهری دیدی
مأیوس نشو!
چون برگشت آن محبت را
از شخص دیگری
در زمان دیگری
در رابطه با موضوع دیگری،
خواهی گرفت
شک نکن
تو فقط خوب باش و خوب بمان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
تقریبا یک سال از فوت رضا گذشت.تا اینکه یکی از اقوام دورمون منو برای پسرش که قصد ازدواج داشت انتخاب کرد و بهمون پیغام فرستاد تا بیاند خواستگاری،بابا در مورد پسره تحقیق کرد.اسمش کمال بود و توی سپاه کار میکرد.سنش نسبتا بالا بود یعنی من ۲۱سالم بود و کمال ۳۰ماشین و خونه هم داشت..از هر نظر مورد پسند ما بود و تنها نگرانی ما جون کمال بود.خلاصه پیغام دادند که آخر هفته قراره بیاند روستا خونه ی پدربزرگش (روستا که چه عرض کنم رفته رفته شهری برای خودش شده بود)از همونجا بعداز شام میاند خونه ی ما،دل تو دلم نبود.تمام اون یکسال رو جایی نرفته بودم و همش خونه بودم آخه تو دهنها افتاده بود که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد.اصلا دلم نمیخواست ازدواج کنم اما مامان خیلی اصرار میکرد و دلش میخواست هر جوری شده این طلسم بشکنه،خیلی زود آخر هفته رسید و خانواده ی کمال اومدند روستا.،من نسبت به دخترای روستایی بخاطر اینکه آفتاب سوختگی نداشتم و دستام نرم و لطیف بود خیلی سر بودم و همه تصور میکردند یه دختر شهری هستم برای همین گزینه ی مناسبی برای اکثر جوونا بودم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
مهم نیست چه شکلی هستی،
مهربونی تو رو به دوست داشتنیترین آدم دنیا تبدیل میکنه.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
"سخن گفتن" یک نوع احتیاج است؛
ولی "گوش دادن" هنر است.
🕴 گوته
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگــی
برای یك عاقل رویاست،
برای یك احمق
بازی است،
برای ثروتمند کمدی
و برای یک فقیر
تراژدی است!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اندیشه هایتان را عوض کنید
تا در یک چشم بهم زدن
همه ی اوضاع و شرایط تان عوض شود
زیرا جهانِ شما
تبلور آرمان ها و کلامِ خودتان است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_یک
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
بالاخره کمال با خانواده اش اومدند.از ظاهر و چهره اش مشخص بود که سنش بیشتر از منه،.حداقل ده سال بزرگتر از من نشون میداد..خیلی مودب و با احترام.،کمال متفاوت ترین خواستگارم بود…قبلیها کم سن و سال بودند و شاید از روی عشق و هوس قصد ازدواج داشتند اما کمال مشخص بود که هدفش زندگیه،تا جایی که چایی براشون تعارف کردم همه چی خوب پیش رفت و اون هاله ی و خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم.از برخورد و حرفهای پدر و مادر کمال معلوم بود که مورد پسند واقع شدم..پدر کمال از بابا خواست تا اجازه بده ما باهم تنهایی صحبت کنیم.بابا گفت: هر چند ما از این رسمها نداریم اما به احترام شما اشکالی نداره.منو کمال داشتیم به اتاق کناری میرفتیم که بعداز یکسال دوباره اون زن سفید پوش رو دیدم..از انگشتهاش و ناخونهای بلندش خون میچکید،،یه لحظه نفسم بند اومد و تنم شروع به لرزیدن کرد….چون من جلوتر از کمال بود سریع برگشتم به سمت کمال و با تعارف گفتم:بفرمایید داخل،با این کارم میخواستم اون خانم سفید پوش رو نبینم……
ادامه در پارت بعدی 👇
من درشعبده بازی روی طناب
راه رفته ام و میدانم چقدر
این کار دشوار است،
اما به جرات به تو میگویم که
آدم بودن و روی زمین راه رفتن
از این هم سخت تراست!
🕴چارلی چاپلین
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خوشبختی از درون خودت به وجود میاد.
نه رابطه ات،
نه کارت،
و نه پولت،
فقط از درون خودت ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_دو
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خلاصه نشستیم و از شرایط همدیگه گفتیم و انگار به توافق رسیدیم…کمال در نهایت گفت:شنیدم که خواستگار زیاد داشتی و داری اما قسمتت نمیشه،من به خرافات اعتقاد ندارم چون مرگ و زندگی دست خداست..وقتی کمال این حرفهارو زد سرمو انداختم پایین واشکی از گوشه ی چشمم جاری شد که زود پاک کردم تا نبینه،تمام مدت اون خانم سفیدپوش صداهای وحشتناک از خودش در میاورد تا من بیشتر بترسم اما من دستمو روی دعایی که زیر لباسم بود گذاشتم و خودمو به ندیدن و نشنیدن زدم…انگار پوست کلفت و نترس شده بودم و تنها نگرانیم کمال بود و بس،اون شب همه چی به خوبی وخوشی تموم شد و حتی تا جلوی در حیاط هم مهمونارو بدرقه کردیم و قرار شد بهشون خبر بدیم.تا در حیاطرو بستیم زود به بابا گفتم:بابا!!!من دوباره اون خانم رو دیدم….بهتره بریم دنبالشون تا اتفاقی برای اقا کمال نیفتاده..هرچی من به بابا گفتم زیربار نرفت تا مامان بالاخره قانعش کرد تا دنبال خانواده ی کمالی بریم و ببینیم چه اتفاقی میفته……
ادامه در پارت بعدی 👇
آدم برفی را دوست دارم
چون فقط با برف میشود،
آدمی ساخت
که هم درونش سفید
باشد و هم
بیرونش...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر زلال باشی
دنیا
بازیباییهاش
در
وجود
تو
منعکس می شود...🌸
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
مهم نیست چه شکلی هستی،
مهربونی تو رو به دوست داشتنیترین آدم دنیا تبدیل میکنه.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنبور هیچ گاه تخریب نمیکند.
آنچه را که نیاز دارد جمع آوری میکند،
اما به روشی استادانه و با چنان مهارتی
که شکل گل کاملا دست نخورده باقی بماند.
بگونه اي زندگی کن که به هیچ کس
آسیب نرساني.
سازنده، ملاحظه گر و هنرمندانه زندگی کن.
با حساسیت و ظرافت زندگی کن
و هیچ گاه دلبسته نشو.
از تجارب زندگی لذت ببر.
از تمام گلهای زندگی لذت ببر.
اما روان باش و در هیچ جایی توقف نکن
تا به خدا برسی .
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر کسی گرهای دارد
و تو راهش را میدانی سکوت نکن!
اگر دستت به جایی میرسد کاری کن.
معجزهی زندگی دیگران باش!!
بیشک فرد دیگری معجزه زندگی تو خواهد بود ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_سه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
با همون لباسها راهی شدیم.با فاصله ی زیادی تعقیبشون کردیم.معلوم بود که خوشحالند چون حرف میزدند و بعد میخندیدند.چیزی که جالبتر از همه بود اون خانم سفید پوش بود که جلوتر از خانواده ی کمالی همراهی میکرد و فقط من میدیدمش،خلاصه کمال اینا رسیدند خونه ی اقوامشون و اون خانم هم ناپدید شد و ما با خیال راحت برگشتیم خونه،تا رسیدیم خونه از وضعیت خونه شاخ در اوردیم.اتاقها پر شده بود از تکه استخوانهای جویده شده ایی که بوی گند میداد.اینه ی اتاقم کف زمین بود.چیزی هم از خونه کم نشده بود یعنی دزد نبود،مامان و بابا همون شبونه همه جا رو آب و جارو و تمیز کردند.تکه های استخوان رو هم توی باغچه دفن کردند.شب وحشتناکی بود خیلی ترسناک،شاید باور نکنید اما لزومی نداره دروغ بگم،شماها نه منو میشناسید و نه خواهید شناخت ،،،نه بخاطر بازگویی سرگذشتم بهم جایزه و پول میدید یا نه تنبیه و سرزنش میکنید. میخواهم بگم کلمه به کلمه ی سرگذشتم عین واقعیته ،،شاید قسمتی از سرگذشت رو کم کرده باشم اما حتی نقطه ایی بهش اضافه نکردم……
ادامه در پارت بعدی 👇