eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. میوه ای  كه در دسترس ماست از میوه بالای شاخه درخت لذیذتر است، ولی میوه بالای درخت از این جهت در نظرمان جلوه می كند كه دستمان به آن نمی رسد.  😍😊 @Energyplus_ir
پانزدهم 🌺 چاره ایی نداشتم جز اینکه منتظر یاسر باشم تا برگرده چون بدون رضایت اون نمیتونستم کاری کنم….. یک هفته ی یاسر شده دو هفته….بچه داشت بزرگتر میشد و ویار شدیدی هم داشتم…..وقتی یاسر اومد دوباره سر همون موضوع بحثمون شد…من‌اصلا نمیخواستم بچه رو نگه دارم.،،نه اینکه از بچه بدم بیا نه،،،شرایط زندگیم جوری بود که نمیخواستم یکی دیگر رو هم درگیر مشکلات کنم،،،،. یاسر وقتی دید که من کوتاه نمیام زود به خانواده هامون خبر داد که من باردارم تا بلکه من کوتاه بیام…… زنعمو از همشون خوشحالتر اومد خونمون و گفت:این نوه ام دیگه حتما پسره،خیلی مراقبش باش….. با وجود خانواده ها دیگه نتونستم کاری بکنم و مجبور شدم بچه رو نگهداشتم….. مادرشوهرم هر روز میومد کارمو انجام میداد تا بیشتر استراحت کنم…..یاسر هم دیگه توی منطقه و شهر خودمون کار میکرد تا شبها خونه باشه………… وقتی به پنجمین ماه بارداری رسیدم جنسیت بچه مشخص شد و گفتند که پسره……همه خوشحال بودند مخصوصا زنعمو……من هم خیالم راحت شد که حداقل جفتم جور شد….. دو ماه بود که یاسر توی شهر خودمون کار میکرد که بهش شک کردم..،،،مدام سرش توی گوشی بود و گاهی هم کار رو بهونه میکرد و شبها خونه نمیومد……، حواسمو بیشتر جمع کردم و چند بار پیامک مشکوک توی گوشیش دیدم ….حتی یکبار شماره رو برداشتم ‌و بهش زنگ زدم یه خانم جواب داد…………. شکم به یقین تبدیل شد…..حالم با وجود بارداری سختی که داشتم خیلی بد شد ،،،حتی چند روز بستری شدم اما اصلا نه به روی یاسر اوردم و نه به کسی حرفی زدم…… روز به روز یاسر ازم فاصله میگرفت و مشکوک عمل میکرد،…با خودم تصمیم گرفتم زایمان که کردم و‌حالم بهتر شد اونوقت جواب کارشو بدم………. یاسر دیگه اصلا کاری به کارم نداشت نه زناشویی و نه خانوادگی…..هر جا که میرفتم اصلا ازم سوال نمیکرد کجا میری؟؟؟؟ وقتی دیدم روز به روز بدتر میشه به فهیمه گفتم تا اقا بهمن بهش یه تلنگری بزنه بلکه دست از این کاراش برداره…… یک ماه به زایمانم مونده بود که دیگه سکوت رو جایز ندونستم و یه شب به یاسر گفتم:یاسر!!میخواهم باهات حرف بزنم…. یاسر گفت:بله بگو….البته اگه در مورد زایمان و بیمارستانه ،با مامان برو…… با ناراحتی گفتم:پس تو چی؟؟؟نمیایی؟؟؟؟ گفت:من کارم زیاده ،نمیرسم…. گفتم:اتفاقا در مورد کارت میخواهم حرف بزنم…. گفت:خب بگو…. گفتم:مگه تو چیکار میکنی که شبها خونه نمیایی؟؟؟؟ گفت:سوری ول کن…خسته ام و حوصله ندارم……..میبنی که کلی کار دارم…. گفتم:اره میبینم اما کارت با ماشین نیست….اونو که ۳-۴ساعت میری تموم میشه،،،،بقیه ی ساعت کجایی؟؟؟ گفت:منظورت چیه؟؟؟ گفتم: من همه چی رو فهمیدم و میدونم…..به من دروغ نگو….. گفت:چی رو فهمیدی؟؟؟؟ گفتم:اینکه چند ماهه مارو کنار زدی و با کسی دیگه ایی میکنی….. گفت:چرت و پرت نگو…… گفتم:تو دروغ نگو…یه زن دیگه تو کارته….داری به من خیانت میکنی…. عصبی گفت:اصلا باشه،،…میخواهی چیکار کنی؟؟؟؟؟؟میخواهی بری خونه ی بابات؟؟راه باز و جاده هم دراز….فقط بچه رو بدنیا بیار ،بعد هر جفتشو بزار و برو……. با عصبانیت داد کشیدم و گفتم:خجالت بکش یاسر…!!!یادت رفته کلی التماس کردی تا بهت جواب مثبت دادم؟؟؟ یاسر گفت:اقا ولم کن دیگه…..واقعا خسته شدم از بس غر میزنی….. گفتم:اونی که خسته شده منم نه تو،…..همیشه تنهام….یه بار پیشم بودی و یا حالمو پرسیدی؟؟؟؟؟؟؟ گفت: اینقدر گیر نده به من….چی برات کم گذاشتم؟؟؟همه چی که برات فراهم کردم……………. گفتم:مگه همه چی خوردن و‌ پوشیدنه؟؟؟تو داری به من خیانت میکنی،،،،انتظار داری ساکت باشم،،،؟؟؟؟ ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
. چهره زیبا چشم ها را تسخیر میکند ولی... شخصیت زیبا قلب ها را تسخیر میکند ماندن در چشم به یک پلکی بند است ولی در دل یک عمر...❤️ 😍😊 @Energyplus_ir
. ذات آدما هیچوقت عوض نمیشه اینقدر زور نزنین ازش اونی رو بسازین که خودتون میخواین هم نادرسته هم تلاشتون بیهوده است 😍😊 @Energyplus_ir
. وقتی گذشته با شما تماس می گیره جوابشو ندین !!!! چون چیز تازه ای برا گفتن نداره... 😍😊 @Energyplus_ir
. ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ! ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ، ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﯾﻢ... ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺭﺍست ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ، ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ... 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 یاسر گفت:ببین هر کاری میخواهی بکن،تاکید میکنم هر کاری،،،،اگه میخواهی،، بمون و بچه هاتو بزرگ کن نه نمیخواهی برو،…. یاسر بعداز گفتن این حرفها یه سری وسایل شخصی خودشو جمع کرد و رفت….. اونشب خیلی گریه کردم و همش به این فکر میکردم که چرا زندگی ما به اینجا رسید….؟؟؟نمیتونستم به خانواده ام بگم چون منو مقصر میدونستند و میگفتند ببین چی کم گذاشتی که رفته سراغ یکی دیگه،،،…. صبح که شد دخترمو گذاشتم پیش زنعمو و بهش گفتم:میخواهم برم دکتر….. زنعمو زود باور کرد وگفت:برو…برو…خیلی مراقب پسرمون باش….. یه پیامک به فهیمه دادم و مطمئن شدم خونه است رفتم خونشون……..نزدیک ظهر رسیدم….اقابهمن هم خونه بود ولی وقتی دید من میخواهم با فهیمه حرف بزنم تصمیم گرفت بعداز ناهار بره بیرون تا من راحت باشم…..همیشه به فهیمه حسودی میکردم چون شوهرش خیلی درک بالایی داشت……………….. فهیمه یه خانم ساده با چهره ی معمولی وخیلی مهربون و خوش اخلاق بود ،،،اون هم ۴-۵سال بود ازدواج کرده بودولی هنوز بچه نداشت، با این‌حال اقابهمن خیلی بهش میرسید ‌و هواشو داشت………… اون روز هم کلی به فهیمه کمک کرد و‌ناهار رو اماده کردند و حتی سرسفره باهاش شوخی میکرد تا حال و هوای من عوض بشه….. وای بر من وای …..نمیدونم چرا اون روز تمام حواسم رفت سمت اقا بهمن……دلم خواست با اقا بهمن وقت بگذرونم تا هم از یاسر انتقام بگیرم و هم حال دلم خوب بشه…… بعداز ناهار بهمن رفت و من با فهیمه درد و دل کردم…..بیچاره فهیمه کلی دلداریم داد…اون لحظه از فکری که در مورد شوهرش کرده بودم پشیمون شدم ولی بعد دوباره به خودم گفتم:مردی مثل بهمن حق منه….. عصر که شد فهیمه به بهمن زنگ زد تا بیاد و منو برسونه خونمون…...بهمن اومد و بعدش زن و شوهر منو رسوندن خونه….. از یاسر خبری نبود،،،میدونستم که وقتی بصورت قهر میره تا من زنگ نزنم آشتی نمیکنه….. میخواستم تا زایمان ازش خبری نگیرم ولی از بس خانواده گیر دادند مجبور شدم زنگ زدم و معذرت خواهی کردم …. یاسر برگشت ‌ومن تا وقت زایمان توی آرامش باهاش رفتار کردم….حتی وقتی تلفنی با اون خانم هم حرف میزد هیچی نگفتم چون نقشه ام برای بعداز زایمان بود….. وقتی تلفنی حرف میزد ناراحت میشدم اما ته دلم امیدی داشتم و اون انتقام بود که منو اروم نگه میکرد…… پسرم بدنیا اومد و عمو و زنعمو جشن بزرگی براش گرفتند …..با اومدن پسرم سرم بیشتر گرم بچه ها شد و انتقام رو فراموش کردم….. یکماه گذشت….برای پسرم نذر امام رضا داشتم…..با یاسر حرف زدم تا بریم مشهد برای ادای نذر…..یاسر قبول کرد و من وسایل سفر رو اماده کردم…..خیلی خوشحال بودم چون اولین مسافرتمون به شهر مقدس مشهد بود……شهرهای اطراف رفته بودم ولی مشهد تا به حال نرفته بودم…… نصف شب حرکت کردیم تا وقت اذان صبح برسیم…….توی جاده که افتادیم اونجا متوجه شدم که یاسر با اقابهمن اینا هماهنگ کرده که باهم بریم تا بیشتر خوش بگذره…..همون لحظه دوباره توی دلم نسبت به بهمن حسی احساس کردم…… قرار شد سه روز بمونیم……توی این سفر یاسر جوری از عشق به من تعریف میکرد که فهیمه یواشکی توی گوشم گفت:مبارک باشه،،،،بالاخره یاسر برگشت به خونه….. براش توضیح دادم که یاسر ظاهر زندگی رو‌حفظ میکنه و باتنلش همچین چیزی نیس ….. دو روز خیلی خوش گذشت ….از صبح که بیدار میشدیم تا شب بین بازار و حرم و رستوران بودیم…. بهمن و فهیمه خیلی توی نگهداری بچه ها کمک میکردند تا من کمتر اذیت بشم….. روز سوم وقتی بازار بودیم دیدم یاسر پنهانی یه سرویس نقره خرید و پنهونش کردم،،،،متوجه شدم که برای اون خانمه که باهاش دوسته خریده،،،،……… خیلی ناراحت شدم و بهم برخورد و وقتی برگشتیم هتل برای آخرین بار باهاش حرف زدم تا دست از خیانتش برداره ولی یاسر خیلی رک گفت:من عاشق اون شدم و قراره باهاش ازدواج کنم،،،تو هم اگه میخواهی بمون و بچه هاتو بزرگ کن نه نمیخواهی برو…. ولی بدون بچه ها………… گفتم:حرف آخرته؟؟؟ گفت:اول و اخر…. با عصبانیت تمام گفتم:تو هم بدون که من بچه هارو ول نمیکنم برم و هیچ وقت زندگیمو دو دستی تقدیم اون خانم نمیکنم ،،..فقط بدون که بد میبینی….. اینارو گفتم و از اتاق زدم بیرون،….. سفرمون تموم شد و برگشتیم اما برخلاف رفتن،،برگشتمون توی سکوت گذشت انگار فهیمه و بهمن هم متوجه شده بودند چون دیگه بگو و بخند نداشتند…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
. مهربون که باشی... همش نگرانی که کسی ازت ناراحت نشه ولی تهش این تویی که همیشه دلت میگیره... 😍😊 @Energyplus_ir
. از لحاظ روحی نیاز دارم توسط کسی که دوسش دارم! دوست داشته باشم همین به خدا که چیز زیادی نیست! هست؟؟ 😍😊 @Energyplus_ir
. آدم‌ها مثل آب در یک تالاب هستند شما نمی‌توانید کف تالاب را ببینید و فکر می‌کنید کم عمق است، اما فقط وقتی که شیرجه بزنید می‌فهمید عمق واقعی آن چقدر است! 😍😊 @Energyplus_ir
. 💕گاهی سکوت شرافتی دارد که گفتن ندارد! همیشه درفشار زندگی اندوهگین مشو شاید خداست که درآغوشش می فشاردتت! اگریقین داری روزی پروانه میشوی بگذار روزگار هر چه میخواهد پیله کن 😍😊 @Energyplus_ir
. چهره زیبـا سالخورده می گردد و اندام بی نقص تغییر می یابد امـا یک روح زیبـا هـمواره زیبـا خـواهد بـود...♡ 😍😊 @Energyplus_ir
شانزدهم 🌺 از مشهد برگشتیم خونه….یاسر تا منو رسوند از همون جلوی در به بهانه ی رسوندن اقابهمن اینا رفت….میدونستم که تا ۳-۴روز نمیاد….. زنعمو وقتی منو تنها دید سراغ یاسر رو گرفت…..گفتم که رفت….. مادرشوهرم خیلی ناراحت شد که بعداز چند روز زیارت نخواسته مادر و پدرشو ببینه….. زنعمو با عصبانیت گفت:این پسره چه کاری میکنه که ده روز نیست نصف روز هست…؟؟؟؟سوری !!تو هم اکه نگی کجاست و چیکار میکنه خودم بالاخره میفهمم….. سرمو انداختم پایین…….زنعمو رفت و من هم نشستم به فکر کردن…..از وقتی یاسر حرف ازدواج دوم رو زده بود هیچ امیدی به این زندگی نداشتم…… اون شب خیلی غمگین بودم. هیچ کسی رو نداشتم درد ودل کنم پس زنگ زدم به فهیمه و حرفهای یاسر رو با گریه براش تعریف کردم……فهیمه کلی دلداریم داد تا اروم شدم…..بعدش گفت:سوری!!حالا که تنهایی بچه هارو بردار و بیا خونه ی ما….. گفتم:زحمتت میشه…. گفت:نه ….چه زحمتی…..زود بلند شو بیا…. گفتم:آخه من چطوری با دو تا بچه ،این‌موقع شب بیام….؟؟؟ماشین گیرم نمیاد……. گفت:نگران نباش …..الان میگم بهمن بیاد دنبالت….. راستش اسم بهمن رو که اورد دلم لرزید…..یه حالی شدم….اگه میومد دنبالم اولین باری بود که باهم تنها میشدیم….. گفتم:نه بابا،…..زحمتش میشه……(ته دلم خوشحال بودم برای همین یه تشکر الکی کردم که حتما بهمن رو بفرسته)…… گفت:هیچ زحمتی نیست…..امروز بیکاره و همش خوابیده……من یه کم کار دارم ،،،بهمن هم‌مثل داداشت میمونه ،،،،تا شما بیایید یه کم غذا اماده میکنم …..اماده شو الان حرکت میکنه….. گوشی رو قطع کردم و بدو بدو بچه هارو حاضر کردم و بعد خودم حاضر شدم،….. به مادر شوهرم زنگ زدم و گفتم:زنعمو!!منو بچه ها میریم خونه ی فهیمه …اقابهمن داره میاد دنبالمون…. زنعمو ناراحت شد و گفت:با مرد غریبه کجا میری؟؟؟؟ گفتم:دوست یاسره و خیلی هم بهش اعتماد داره .،،،… مادرشوهرم با دلخوری قبول کرد و ادامه نداد……….. یک ساعتی طول کشید تا اقابهمن رسید…..از قیافه اش معلوم بود که خیلی معذب بود……سوار شدیم و حرکت کرد…..چند دقیقه ایی توی سکوت گذشت تا اینکه بهمن گفت:از یاسر چه خبر؟؟؟ گفتم:خبری ندارم والا…… بهمن گفت:چرا جلوشو نمیگیری؟؟؟معمولا خانمها میتونند مردهارو به راه بیارند….. با این حرف بهمن دیدم تنور داغه و میتونم نون رو بچسبونم یعنی نقشه امو عملی کنم….. گفتم:نه والا،نمیتونم……..خیلی باهاش حرف زدم قبول نمیکنه……همه که مثل شما نیستند….. بهمن گفت:آهاااا…..من چه جوریم مگه؟؟؟… گفتم:شما!!؟؟؟خب مشخصه که فهیمه رو عاشقانه دوست دارید و همیشه کنارش هستید ولی یاسر هیچ وقت پیش من نبوده…..زمان ازدواج هم از روی لجبازی با من ازدواج کرد،،،،، بهمن گفت:واقعاااا؟؟؟خب قبول نمیکردی؟؟؟؟ گفتم:مجبور بودم ….بخاطر خانواده ام….. بهمن کم کم حس راحتی کرد و از توی آینه نگاهم کرد و من از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم:راستی….شما اون خانم رو که با یاسر رابطه داره رو میشناسید؟؟؟؟ گفت:ندیدمش ولی میدونم که آشناست….. شوکه شدم ولی هیچ حرفی نزدم…. کمی سکوت بینمون برقرار شد و بعدش رسیدیم…… بهمن منو جلوی در پیاده کرد و خودش رفت خونه ی مادرش….. اون شب همش به این فکر میکردم که اون خانم کی میتونه باشه؟؟؟ به فهیمه هم گفتم که میخواهم تلافی کار یاسر رو در بیارم….. فهیمه گفت:تورو خدا ناشکری نکن….ببین دو تا بچه ی دسته گل داری….خونه و ماشین و پول و هر چی که اراده کنی…..سوری غصه نخور این مشکلت هم درست میشه……. پکر گفتم:خدا از دهنت بشنوه……. شام رو خوردیم و بچه ها خوابیدن ….داشتیم چایی میخوردیم و‌گپ میزدیم که گوشیم زنگ خورد………… یاسر بود…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
. بعضى وقتها دفعه ى بعدى وجود ندارد شانس دوباره و وقت اضافه اى نيست گاهى فقط "الان" هست یا "هرگز" فرصت ها را از دست ندهيد. 😍😊 @Energyplus_ir
. هیچ وقت قرص هایی که حال آدم را خوب می کنند جای “خوب هایی” که دل آدم را قرص می کنند، نمی گیرند… 😍😊 @Energyplus_ir
. پیدا کردن نقطه ضعف های دیگران کمی هوش می خواهد ، اما سوء استفاده نکردن از آنها ، مقدار زیادی شعور! 😍😊 @Energyplus_ir
. ای کاش ... مردم از عقربه های ساعت می آموختند که وقتی از کنار هم رد میشوند به یکدیگر تنه نزنند .. 😍😊 @Energyplus_ir
. هیچوقت زندگیتون رو با دیگران مقایسه نکنید ، هیچ مقایسه ای بین ماه و خورشید وجود نداره هر کدومشون وقتش که برسه میدرخشن ... 😍😊 @Energyplus_ir
. زندگی کردن آن گونه که دوست دارید خود خواهی نیست!!! خودخواهـی آن است که... از دیگران بخواهید آن گونه که شما دوست دارید زندگی کنند... 😍😊 @Energyplus_ir
. میوه ای  كه در دسترس ماست از میوه بالای شاخه درخت لذیذتر است، ولی میوه بالای درخت از این جهت در نظرمان جلوه می كند كه دستمان به آن نمی رسد.  😍😊 @Energyplus_ir
. حال خوبت را به هیچڪس گره نزن! یاد بگیر،بدون نیاز به دیگران شاد باشی بخندی و امیدوارباشی! باورڪن این مردم حوصله ی خودشان راهم ندارند! توبایدخودت دلیل شادی خودت باشی🌹 😍😊 @Energyplus_ir ‎‌‌‌‌‌‌‌‌ ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
. ذات آدما هیچوقت عوض نمیشه اینقدر زور نزنین ازش اونی رو بسازین که خودتون میخواین هم نادرسته هم تلاشتون بیهوده است 😍😊 @Energyplus_ir
. موفق ترین انسانها ، آنهایی نیستند که به ثروت یا قدرت رسیده اند ؛ بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران را نرنجانده اند، دل کسی را نشکسته اند و باعث غم و اندوه هیچکس نشده اند ... 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 تا گوشی رو‌جواب دادم یاسر منو کشید به فحش…..فحشهای خیلی بد……حرفهای خیلی زشت…..کلی تهمت به منو بهمن زد ….در آخر هم گفت؛حاضر شو دارم میام دنبالت….. حدس زدم کار مادرشوهرم باشه چون فقط اون میدونست که با بهمن رفتم خونشون…. سریع بچه هارو بیدار و حاضر کردم….. یه ربع نشده بود که یاسر رسید…..یاسر بقدری عصبی بود که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود،…. فهیمه برای بدرقه تا جلوی در اومد…..تا از خونه ی فهیمه اومدم بیرون یاسر عصبی و با صدای بلند به فهیمه گفت:با زن من‌چیکار دارید که هر روز هر روز میکشونیش اینجا؟؟؟؟اون شوهرت هم از نبود من سوء استفاده میکنه و دوروبر زن من پرسه میزنه……… بیچاره فهیمه شوکه شده بود و زبونش بخاطر حرفهای زشت یاسر بند اومده بود…… بجای فهیمه خودم گفتم:به تو چه؟؟؟چیکار به زندگی من داری؟؟؟فکر کردی همه مثل تو خرابند؟؟؟اصلا خودم گفتم که میام اینجا…………… یاسر گفت:تو غلط کردی……بدون اطلاع همه جا میری….معلوم نیست وقتی من خونه نمیام تو چه غلطها میکنی…..زود سوار شو…..چند وقت ولت کردم داری هر غلطی میکنی…..برسیم خونه میدونم باهات چیکار کنم……. چون نمیخواستم خونه ی فهیمه آبروریزی بشه سکوت کردم و سوار شدم…..توی مسیر هر چی از دهنش در اومد به ما سه نفر گفت…… رسیدیم خونه و کلی بد بیراه بهمدیگه گفتیم …..حتی چند تا وسیله ی خونه شکست ….هیچ وقت تا این حد دعوامون نشده بود…..اونشب تصمیم گرفتم مشکلمو به خانواده ام بگم…… خداروشکر یاسر صبح که بیدار شد بدون صبحونه رفت،…اول باید به عمو و زنعمو میگفتم و بعد به خانواده ی خودم…… رفتم خونشون……عمو نبود …زنعمو تا منو دید دستپاچه گفت:چی شده این وقت صبح؟؟؟چرا چشمات ورم کرده؟؟؟؟؟ گفتم:شما به یاسر گفتی که من رفتم خونه ی فهیمه؟؟؟اونجا کلی آبروریزی راه انداخت…… زنعمو گفت:مگه یاسر خبر نداشت؟؟؟من نمیدونستم….حالا اشکالی نداره ،،،یاسر به غرورش برخورده …..پیش میاد دیگه دختر ،،،مرده خب……….. گفتم:یاسر با یه زن رابطه داره و من هم دیگه نمیخواهم باهاش زندگی کنم ،،الان هم میرم خونه ی بابام…… زنعمو گفت:بشین سرجات دختر….الکی زندگیتو خراب نکن…. گفتم:زندگی منو یاسر خراب کرده نه من….. زنعمو گفت:از کاراش خبر دارم ولی میترسم حرفی بزنم چون من همین یه بچه رو دارم ،،،میزاره میره اونوقت من چه خاکی تو سرم بریزم…..!!؟؟ گفتم:زنعمو !!اون دختر آشناست….تو میشناسی کیه؟؟؟ گفت:اگه آبروریزی نمیکنی بگم….؟؟؟درنا…..دختر دخترعموم،…..یاسر از نوجوونی درنا رو میخواست…… گفتم:اگه اونو میخواست چرا اومدید سراغ من؟؟؟؟؟؟ گفت:نمیدونم والا چند سالی که گذشت یهو یاسر گفت تورو میخواد…..البته درنا ۵سال از یاسر بزرگتره…..کلی دوست پسر داشته…..اصلا لایق یاسر نیست……نمیدونم چی شده که دوباره گیر داده به درنا……؟؟ گفتم:زنعمو!!من میرم خونه ی بابام….شما به یاسر بگید هر وقت از کاراش دست کشید و پشیمون شد بیاد دنبالم وگرنه من طلاق میگیرم….. حرفم که تمام شد رفتم خونه ی بابا……مامان پای دار بود و یکی از خواهرام هم کمکش میکرد…..بابا هم طبق معمول خواب…. تمام ماجرا رو خلاصه وار تعریف کردم….مامان شروع به گریه کرد ولی خواهرم گفت:اشتباه کردی….برگرد خونه و زندگیت……نزار اون خانم بیاد زندگیتو صاحب بشه…… اما من قبول نکردم و نشستم همونجا…..تا عصر همه ی عموها و عمه ها خبردار شدند و یکی یکی میومدند و نصیحت میکردند و بعد میرفتند…………… عصر زنعمو بچه هارو اورد و گفت:من نمیتونم ازشون مراقبت کنم……. میدونستم نمیتونه اما خواست امتحان کنه…………. از یاسر هم هنوز خبری نبود……بابا که بیدار شد تا تونست فحش داد و دعوا کرد و بد وبیراه گفت اما من از جام تکون نخوردم…… روزها به همین منوال گذشت و من همچنان محکم و سرسخت پای حرفم وایستاده بودم….. توی این مدت چند بار یاسر پیام فرستاد که اگه برنگردم میرم خواستگاری درنا….. میدونستم با این پیامها میخواهد منو تهدید کنه ،،اما یه بار ننوشت که برگرد بیخیال درنا میشم…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
. وقتی گذشته با شما تماس می گیره جوابشو ندین !!!! چون چیز تازه ای برا گفتن نداره... 😍😊 @Energyplus_ir
. ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ! ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ، ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﯾﻢ... ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺭﺍست ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ، ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ... 😍😊 @Energyplus_ir
. از لحاظ روحی نیاز دارم توسط کسی که دوسش دارم! دوست داشته باشم همین به خدا که چیز زیادی نیست! هست؟؟ 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌸 ســـــ🥰✋ـــلام 💗اولین روز مهر ماهتون بخیر 🌸روز نـو ، صبح نـو 💗زندگی دوباره مبارک 🌸روزتون مالامال از 💗لبخند، عشق و محبت 🌸برکت و انرژی مـثبت 🌸 الهی امروز 💗بهترین ها سهمتون 🌸یکشنبه تون شـاد و زیبـا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نیایش صبحگاهی🌸🍃 🌸الهی تغییراتی هست که جز ✨به تقدیر تو ممکن نیست 🌸دعاهایی هست که جز به آمین ✨تو اجابت نمی‌شود 🌸الهی در آخرین روزهای تابستان ✨هیچ‌کسی را از درگاهت 🌸دست خالی برنگردان ✨دعا میکنم خدا 🌸هرلحظه همراه تون باشه ✨تا مرهمی باشه برای تمام 🌸رنج ها ،مریضی ها ، دردها ✨مشکلات و گرفتاری ها تون آمین🙏
🎬: چند روز بعد از چهل عمو حشمت، یکی از دکترهایی که روی پرونده تصادف طیبه که همون زن عمو حشمت هست، کار می کرد به جواب آزمایش ها مشکوک میشه و کل بدنش را چکاب می کنند، آخرش بهش میگن که سرطان داره، اونم سرطان خون که انگار از بین سرطان ها بدترین نوعش هست. این خبر مثل پتکی بر سر خانواده عمو و ما کوبیده شد، پدرم که در نبود عمو خودش را مسول زندگی زن و بچه عمو حشمت می دونست، پیگیر کار زن عمو شد. منم برگشتم شهر، دیگه نمی خواستم یعنی اصلا حوصله اش را نداشتم که درباره سقط بچه حرف بزنم، زندگیم شده بود تکرار اندر تکرار، فقط با این تفاوت که الان دیگه وحید پررو تر شده بود و علنا جلوی من و خانواده اش قمار می کرد، بس که نصیحتش کرده بودن، هم اونا خسته شده بودن و هم وحید گستاخ تر شده بود. وحید دلش خوش بود که کار می کرد اما تمام حقوقش بابت قمار می رفت تازه بعضی وقتا هم برای این کثافتکاریهاش از دوستاش هم قرض می کرد و ما عملا هیچ پیشرفتی توی زندگی نداشتیم و بدتر پس رفت هم داشتیم و روز به روز از لحاظ مالی و اقتصادی وضعمون بدتر می شد، خرج و مخارج زندگی ما بر عهده آقا عنایت بود و گاهی هم حمید دور از چشم مهرنسا یه دستی میرسوند، یعنی من می بایست چشمم به دست پدر شوهر و برادر شوهرم باشه و اگر چیزی احتیاج پیدا می کردم باید با شرمندگی یا به حمید می گفتم و یا به آقا عنایت، برای وحید اصلا مهم نبود که دیگران بار زندگی اونو به دوش می کشند. پدرم تمام وقتش را گذاشته بود برای زن عمو، چون می گفت اگر زن عمو طوریش بشه خانواده شون از هم می پاشه و بچه هاش نابود می شن، یادمه اونموقع ها هر دو هفته یک بار می بایست برن تهران، هم بحث شیمی درمانی زن عمو بود، هم هر چند وقت یکبار کل خونش را می بایست عوض کنند، متاسفانه خرج رفت و آمد به تهران، داروهای گرون سرطان و شیمی درمان و تعویض خون زن عمو خیلی زیاد بود، اونا هم که نان آور خونه شون فوت کرده بود و تمام این مخارج بر عهده پدرم بود، پدرم که همیشه همراه زن عمو بود و عملا از کار و درآمد افتاده بود. اون زمان نزدیک صد و پنجاه تا گوسفند داشتیم، پدرم هر وقت راهی تهران می شدند برای تامین مخارج سفر یکی دو تا گوسفند را می فروخت. روزها و ماه ها تند تند و از پی هم می آمد و می گذشت، دختر دوم من هم پا به این دنیای پر از هیاهو گذاشت. یاسمن شش ماه داشت که پدرم دوباره از سفر تهران و پرستاری زن عمو برگشت و این بار خبر مهمی به همراه داشت. ادامه پارت بعدی👇