eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌸 ســـــ🥰✋ـــلام 💗اولین روز مهر ماهتون بخیر 🌸روز نـو ، صبح نـو 💗زندگی دوباره مبارک 🌸روزتون مالامال از 💗لبخند، عشق و محبت 🌸برکت و انرژی مـثبت 🌸 الهی امروز 💗بهترین ها سهمتون 🌸یکشنبه تون شـاد و زیبـا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نیایش صبحگاهی🌸🍃 🌸الهی تغییراتی هست که جز ✨به تقدیر تو ممکن نیست 🌸دعاهایی هست که جز به آمین ✨تو اجابت نمی‌شود 🌸الهی در آخرین روزهای تابستان ✨هیچ‌کسی را از درگاهت 🌸دست خالی برنگردان ✨دعا میکنم خدا 🌸هرلحظه همراه تون باشه ✨تا مرهمی باشه برای تمام 🌸رنج ها ،مریضی ها ، دردها ✨مشکلات و گرفتاری ها تون آمین🙏
🎬: چند روز بعد از چهل عمو حشمت، یکی از دکترهایی که روی پرونده تصادف طیبه که همون زن عمو حشمت هست، کار می کرد به جواب آزمایش ها مشکوک میشه و کل بدنش را چکاب می کنند، آخرش بهش میگن که سرطان داره، اونم سرطان خون که انگار از بین سرطان ها بدترین نوعش هست. این خبر مثل پتکی بر سر خانواده عمو و ما کوبیده شد، پدرم که در نبود عمو خودش را مسول زندگی زن و بچه عمو حشمت می دونست، پیگیر کار زن عمو شد. منم برگشتم شهر، دیگه نمی خواستم یعنی اصلا حوصله اش را نداشتم که درباره سقط بچه حرف بزنم، زندگیم شده بود تکرار اندر تکرار، فقط با این تفاوت که الان دیگه وحید پررو تر شده بود و علنا جلوی من و خانواده اش قمار می کرد، بس که نصیحتش کرده بودن، هم اونا خسته شده بودن و هم وحید گستاخ تر شده بود. وحید دلش خوش بود که کار می کرد اما تمام حقوقش بابت قمار می رفت تازه بعضی وقتا هم برای این کثافتکاریهاش از دوستاش هم قرض می کرد و ما عملا هیچ پیشرفتی توی زندگی نداشتیم و بدتر پس رفت هم داشتیم و روز به روز از لحاظ مالی و اقتصادی وضعمون بدتر می شد، خرج و مخارج زندگی ما بر عهده آقا عنایت بود و گاهی هم حمید دور از چشم مهرنسا یه دستی میرسوند، یعنی من می بایست چشمم به دست پدر شوهر و برادر شوهرم باشه و اگر چیزی احتیاج پیدا می کردم باید با شرمندگی یا به حمید می گفتم و یا به آقا عنایت، برای وحید اصلا مهم نبود که دیگران بار زندگی اونو به دوش می کشند. پدرم تمام وقتش را گذاشته بود برای زن عمو، چون می گفت اگر زن عمو طوریش بشه خانواده شون از هم می پاشه و بچه هاش نابود می شن، یادمه اونموقع ها هر دو هفته یک بار می بایست برن تهران، هم بحث شیمی درمانی زن عمو بود، هم هر چند وقت یکبار کل خونش را می بایست عوض کنند، متاسفانه خرج رفت و آمد به تهران، داروهای گرون سرطان و شیمی درمان و تعویض خون زن عمو خیلی زیاد بود، اونا هم که نان آور خونه شون فوت کرده بود و تمام این مخارج بر عهده پدرم بود، پدرم که همیشه همراه زن عمو بود و عملا از کار و درآمد افتاده بود. اون زمان نزدیک صد و پنجاه تا گوسفند داشتیم، پدرم هر وقت راهی تهران می شدند برای تامین مخارج سفر یکی دو تا گوسفند را می فروخت. روزها و ماه ها تند تند و از پی هم می آمد و می گذشت، دختر دوم من هم پا به این دنیای پر از هیاهو گذاشت. یاسمن شش ماه داشت که پدرم دوباره از سفر تهران و پرستاری زن عمو برگشت و این بار خبر مهمی به همراه داشت. ادامه پارت بعدی👇
. رویاهایت را در دستان کسانی قرار نده، که میدانی توانایی نابود کردنشان را دارند…! 😍😊 @Energyplus_ir
. قوی باش؛ تا کسی شکستت نده... نجیب باش؛ تا کسی تحقیرت نکنه... خودت باش؛ تا هیچ کس فراموشت نکنه... ‌ ‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. اینهارو مخفی نگه دار؛ هدفت. جزئیات رابطه ات. نقطه ضعفت. عقایدت و ذهنتیت. حرکت بعدیت. درآمدت و هزینه هات. اختلافات خانوادگیت. برنامه ریزیت. 😍😊 @Energyplus_ir
. اﮔﻪ ﺗﻮ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺪﯼ ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺸﮑﻠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭو ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ آﺧﺮ ﻭﺯﯾﺮ ﺷﻪ! ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺷﺎﻩ ﻭ ﻣﺎﺕ ﮐﻨﻪ!!! 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 توی یه چشم به هم زدن سه ماه گذشت…..سه ماهی که فقط من حرف شنیدم و تحقیر شدم…..خواهرام منو باعث آبروریزی پیش شوهراشون میدونستند….. خداروشکر مادرشوهرم برای بچه ها از نظر خورد و خوراک کم نمیزاشت …. بالاخره یه روز بابای یاسر زنگ زد خونمون و گفت که با بقیه ی عموها و عمه ها شب میان خونه ی بابا…… خواهرام و همسراشون هم اومدند…..در کمال تعجب یاسر هم اومده بود ،،،،اصلا باور کردنی نبود…… مهمونا یکی یکی حرف زدند و گفتند:یاسر پشیمونه بهتر برگردی خونه ات….. بابا از خدا خواسته گفت:خداروشکر ،،من از اول هم میگفتم که سوری داره بزرگش میکنه،…. زود گفتم:من برنمیگردم…… یاسر گفت:سوری!!بخدا من پشیمونم …..پیش همه دارم میگم……. گفتم:من بهت اعتماد ندارم….هر چند اینجا با بچه ها سختمه ولی میارزه به خیانت تو…… یاسر گفت:من یه غلطی کردم…..پیشه همه تعهد میدم که دیگه تکرار نمیکنم….پشیمونم…..هر تضمینی هم بخواهی بهت میدم….. با توجه به اصرارهای یاسر و روی انداختن بقیه نتونستم روی حرفم وایستم و قبول کردم و بعداز سه ماه آشتی کردم و رفتیم خونه….. دخترم خیلی خوشحال بود چون خونه ی بابا اذیت میشد…..یاسر هم سرقولش موند و سروقت رفت و سر وقت برگشت و حتی وقت بیکاری مارو به گردش میبرد و خلاصه خیلی عوض شده بود….. همش به این فکر میکردم که چطور شد با درنا بهم زد؟؟؟ از طرفی یاسر با بهمن بهم زده بود و دیگه ارتباط نداشت اما من دلم برای فهیمه تنگ شده بود………. یه روز که یاسر رفت سرکار ،،،زنگ زدم به گوشی فهیمه….. بهمن جواب داد و گفت:سلام آهااا دنیا….خوبی؟؟؟؟ گفتم:سلام…فهیمه هست؟؟؟ گفت:نه ،،،رفته بیرون….گوشیش جا مونده…..یاسر که کلا با ما قطع کرد،،،انگار میگفت من به شما نظر دارم…. گفتم:شما ببخشید….یاسر هم یه اخلاقیات خاصی داره….به هر حال اگه فهیمه اومد بگید که من زنگ زدم..،. گفت:باشه….خداحافظ…. فهیمه که برگشت بهم زنگ زد و باهم حرف زدیم……. یه مدت گذشت و یاسر سر یه مسائلی با باجناق‌ها بهم زد و منو هم اجازه نداد خونه ی خواهرام رفت و امد کنم…….خیلی تنها شده بودم و حوصله ام سر میرفت…… تصمیم گرفتم یاسر رو با بهمن اینا آشتی بدم تا بتونم با فهیمه رفت و امد کنم….اینقدر گفتم و گفتم تا بالاخره راضی شد و دعوتشون کردم خونمون……..وقتی به فهیمه زنگ زدم و دعوت کردم باورش نمیشد……هم من خوشحال بودم و هم فهیمه…… یه مدت که رفت و امد کردم یاسر با بهمن مثل یه برادر شد….. دوسال به خوبی ‌‌و خوشی گذشت.:…..بچه ها بزرگ شدند و من هم کلاس خیاطی و رانندگی رفتم………….توی زندگی هم خیلی پیشرفت کردیم هم از نظر مالی و هم از نظر رابطه و محبت…. تا اینکه یه شب مامان خوابید و دیگه هیچ وقت بیدار نشد…… فوت مامان توی روحیه ام خیلی تاثیر بدی گذاشت….عصبی شده بودم و سر هر چیزی عصبانی میشدم….از اونطرف بابا هم‌تنها بود و چون من نزدیک تر از خواهرام بودم باید بهش رسیدگی میکردم،….. تا چهلم مامان پیش بابا موندم….بعداز مراسم چهل دیگه صدای یاسر در اومد که چرا تو فقط از خونه و زندگی و بچه هات باید بزنی،؟؟؟خواهرات چرا نمیاند؟؟؟؟؟ مجبور شدم با خواهرام هماهنگ کردیم و نوبتی شدیم…….مشکل بابا تا حدودی حل شد اما حال دل من خوب نشد،، تو یخونه دست و دلم به کار نمیرفت…..…نه به بچه ها رسیدگی میکردم و نه به یاسر…..بیشتر وقتها قرص میخوردم و میخوابیدم..،… کم‌کم یاسر هم کلافه شد و سر هر موضوع کوچیکی بحث و دعوا راه مینداخت….. زنعمو وقتی دید اوضاع زندگیمون دوباره بهم ریخته منو با خودش برد پیش روانپزشک….. بعداز اینکه دارو گرفتم خیلی حالم بهتر شد ولی بالافاصله زنعمو مریض شد و حالا من بودم که باید ازش مراقبت میکردم و همین باعث شد دوباره از یاسر دور باشم..،.. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
. تفاوت است میان کسی که بخاطر شخصیتش به او احترام میگذاری و کسی که از ترس بی شخصیتی اش به او احترام میگذاری. 😍😊 @Energyplus_ir
‌. سه چیز تحملش خیلی سخته حق با تو باشه ولی بهت زور بگن! بدونی دارن بهت دروغ میگن نتونی ثابت کنی! نتونی حرف دلتو بزنی و مجبور باشی سکوت کنی 😍😊 @Energyplus_ir
. 💕گاهی سکوت شرافتی دارد که گفتن ندارد! همیشه درفشار زندگی اندوهگین مشو شاید خداست که درآغوشش می فشاردتت! اگریقین داری روزی پروانه میشوی بگذار روزگار هر چه میخواهد پیله کن 😍😊 @Energyplus_ir
. چهره زیبـا سالخورده می گردد و اندام بی نقص تغییر می یابد امـا یک روح زیبـا هـمواره زیبـا خـواهد بـود...♡ 😍😊 @Energyplus_ir