به آدمهایی که ازخوشحالی
شماشاد میشوند
وازناراحتی شماغمگین
توجه خاص داشته باشید
آنهاکسانی اند که
سزاوارجایگاهی ویژه
درقلب شما هستند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
وقت طلا نیست.
وقت زندگی است.
و هیچ چیز با ارزش تر از
زندگی نیست...
قدر لحظه ها را بدانیم
که عمر و زندگی المثنی ندارد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانیت ملاک پیچیده ای ندارد
همینکه به همه موجودات
عشق بدهیم
دلی را نشکنیم
و حقی را ناحق نکنیم
یعنی انسانیم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سلام 😊✋
صبح یکشنبه تون زیبا ☕️🍁
یادت نره تمام روزهایی که قراره زندگی کنیم
پر از درخت و برگ های در حالِ تغییرن !❤️
درست مثلِ پاییز ...🧡
روز پاییزیتون بخیر و خوشی دوستان🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
💗پروردگارم...
✨امروز نگران هیچ چیز نخواهم بود
✨زیرا که تمام مشکلاتم را به
✨دستان پر قدرت تو می سپارم
✨و صبورانه منتظر می مانم تا
✨هرآنچه میخواهی انجام دهی...
💗پروردگارا...
✨تو را به بزرگیت قسم
✨هیچکس را در ساحل طوفانی
✨زندگیش تنها مگذار.
💗آمیـن..🙏
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_پانزدهم🎬:
عروس با همان تعاریفی که کردم آماده شد و زن عمو و خاله ها و زن دایی چند تا از زنهای فامیل جلوی خونه ایستاده بودن و تا صمد درحالیکه دست مارال را در دست داشت از خونه همسایه بیرون آمدند، شروع کردند به کِل کشیدن و با چند مشت نقل رنگی به استقبال عروس و داماد آمدند.
صمد و مارال روی کپه ای از رختخواب که به شکل تخت عروسی گذاشته بودن و پارچه مخمل قرمزی هم روی این کپه رختخواب کشیده بودند، نشستند.
جلوی عروس و داماد سفره ساده ای که کار دست مرجان و محبوبه بود چیده شده بود، یه سفره آبی رنگ پلاستیکی که آینه و شمعدان کوچک و ساده و قرانی وسطش بود.
یه طرف سفره ظرف شیرینی و یه طرف میوه و یه طرف نقل های پیچیده شده در تورهای کوچک رنگی و یه سمت هم بادام رنگی و یه جا هم گردوی رنگی گذاشته بودند و یه گلدان گل پارچه ای و البته قدیمی هم انتهای سفره به چشم می خورد، سفره اش اینقدر ساده بود که حتی از سفره هفت سین خانه پدربزرگ هم ساده تر بود.
کنار تخت عروسی بغل دست مارال، روی زمین نشستم و نازنین و یاسمن هم که تا اون موقع سرگرم بازی با بچه های محبوبه بودن را جلوی خودم نشوندم، نگاهی به مارال کردم، متوجه شدم با این لباس و سر و وضع خیلی معذّب هست، انگار توی دلش دعا می کرد که این مجلس زودتر تموم بشه، درسته تمام مهمان ها از اقوام بودن، اما یه جوری به لباس مارال نگاه می کردند که آدم احساس بدی پیدا می کرد.
در همین حین مادر صمد کل کشان اومد جلو تا مثلا طلاهای عروس را بهش بده، نزدیک مارال شد و از توی جیبش یه جعبه النگو درآورد و جعبه را جلوی عروس گرفت و درش را باز کرد و گفت: این هدیه به عروس گلم، یعنی تمام طلایی که می بایست برای خرید عروسی بگیرن خلاصه شده بود توی همین جعبه...
در جعبه را که باز کرد دهانم از تعجب باز شد، فقط سه تا النگو...کاش هم قشنگ بودن، سه تا النگو که فکر کنم زن عمو اندازه دستهای گوشتالود خودش برای دستهای استخوانی مارال گرفته بود کاش فقط همین بود، النگو ها دقیقا شبیه النگوهای ننه کبری بودن، پیرزنی که همسایه مادرم اینا بود که محال بود مارال از این مدل خوشش بیاد.
آب دهنم را قورت دادم و با خودم گفتم خدا پدر و مادر آقا عنایت را بیامرزه هم عروسیم مفصل بود و هم طلاهام کامل، از حلقه و انگشتر و سرویس طلا گرفته تا النگو همه چی بود.
اما طلاهای مارال خلاصه شد توی همین سه تا النگو، زن عمو النگوها را انداخت دست مارال و رفت عقب و کس دیگه ای هم هدیه نداد، توی این روستا رسم بود خانواده عروس هم به داماد یه تیکه طلا هدیه بدن، اما پدر و مادرم چیزی هدیه ندادن اصلا نداشتن که بدن و من فکر می کنم پشت پرده، پدرم و زن عمو با هم قرار کرده بودن که ما به داماد طلا ندیم و اونا هم اندازه همین سه تا النگو طلا بیارن.
مرجان که شاهد این قضیه بود و خوب می فهمید مارال داره چه زجری می کشه، برای اینکه جو مجلس را عوض کنه پا شد و گفت: دست دست دست، حالا عروس باید برقصه...عروس باید برقصه...
خنده ریزی کردم و گفتم عجب زبلی هست مرجان و پشت سرش همه شروع کردن به گفتن: عروس باید برقصه...
جو مجلس عوض شده بود، یادم می آمد مرجان و مارال چقدر تمرین رقص کرده بودن، پس الان وقتش بود یه خودی نشون بدن.
مرجان دست مارال را گرفت و آورد وسط مجلس، یک هو زن عمو که می خواست از اتاق بره بیرون، از وسط راه برگشت و همانطور که چشم غره به مارال میرفت گفت: عه...عه...یعنی چه؟! دختر چقدر سبک باشه که بخواد شب عروسیش برقصه!! برو روی تخت عروسیت بشین و بعد چشمکی به صمد زد و زیر لب گفت: حواست باشه، نرقصه
صمد چشمی گفت و با یک زهر چشم، مارال را سر جاش نشوند و مارال دوباره سرش را پایین انداخت و سرجاش نشست و تا آخر مجلس ندیدم سرش را بالا بگیره...
بعد از چند دقیقه، به همه اعلام کردن که می خوان شام بدن و شام عروسی مارال برنج و قورمه سبزی بود.
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻒ ﻫﺎﺗﻮﻥ با ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻑ نزنید
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺳﻨﮕﺪﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
طوفان ريشههای درخت راعميقتروقوىترمیکند
درطوفانهاى زندگى به برگهايى كه ازدست میدهى فكرنكن
به ريشهاى فکر کن که قویترمیشود!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
کسانی که رویایی ندارند،
به گروه مردگان زنده تعلق دارند...
رویایت را بساز....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ثروتمند بودن به موجودی حساب بانكيت نيست،
به موجودی قلبی هست كه داري...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
آنقدر قوی باش تا هر روز
با نگاه تازه ای با زندگی روبه رو شوی…
زندگی یک مسابقه نیست،
بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را…
باید لمس کرد،
چشید،
و لذت برد…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
همیشه به ارزونترین قیمت
از دست میدیم ولی بعدش
به گرونترین قیمت هم دیگه
نمیتونیم بدستش بیاریم ..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_پنجاه_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
مجبوربودم راست یادروغ حرفهای نگارباورکنم خلاصه نگین بچه روسقط کردیکی دوروزی مرخصی گرفتم خودم مراقبش بودم وقتی راجع به اتفاق اون روزپرسیدم دقیقاحرفهای نگاربرام تعریف کرد...یادمه رفته بودم خریدکنم وقتی برگشتم نگین داشت باتلفن حرف میزدمتوجه امدن من نشدبه کسی که پشت خط بودمیگفت اره راحت شدم..فرهادم میگفت بایدبچه رومینداختی وگرنه به دردسرمیفتادی..حرفهای نگین روکه شنیدم باخودم گفتم به فرهادچه ربطی داره یعنی چی!!من نه ادم خنگی بودم نه ساده فقط نگین روخیلی دوستداشم نمیخواستم هیچ فکربدی راجع بهش بکنم..اماباشنیدن اون حرفهاش واقعابهم ریختم ومتوجه شدم سقط بچه عمدی بوده بهم دروغ گفتنه...میدونستم اگرالان برم چیزی ازش بپرسم مثل همیشه هزاریک دلیل میاره وموضوع رورفع رجوع میکنه تصمیم گرفتم فعلاچیزی نگم زیرنظرش بگیرم...باچندتاسرفه واردخونه شدم نگین تافهمیدمن برگشتم هول هولکی خداحافظی کرد...خیلی خونسرد پرسیدم کی بودگفت کی میخواستی باشه نگاربودحالم رومیپرسید...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
سه چیز در زندگی هست که دیگر نمی توانید به دستش بیاورید:
کلمات بعد از گفته شدن
لحظه ها بعد از از دست دادن
زمان بعد از سپری شدن...
🕴 نلسون ماندلا
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بزرگ شدن
به معنی بی احساس شدن نیست...
بزرگ شدن،
راحت خوشحال شدن و سخت ناراحت شدنه...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_پنجاه_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
وقتی که از نگین پرسیدم کی بود،گفت: کی میخواستی باشه نگاربود..حالم رومیپرسید..من بلدنبودم نقش بازی کنم. رفتارم یه جوری بودکه نگین متوجه شد..چندباری پرسیدچیزی شده ،گفتم نه وبرای اینکه متوجه نشه رفتم تواتاق درازکشیدم یه مردفقط میتونه حال اون لحظه ی منودرک کنه..من شب روز تلاش میکردم که زندگی خوبی روکنارنگین داشته باشم وحالا با شنیدن این حرف کل انگیزه ام روازدست داده بودم.انقدربهم ریخته بودم که ناخوداگاه به سعیدپیام دادم گفتم کجای؟به دودقیقه نرسیدجواب دادتوکوچه دارم ماشین میشورم به بهانه ی دیدن سعیدرفتم پایین.نمیدونم سعیدتونگاهم چی دید که گفت خوبی چرا قیافه ات اینجوریه،، سعیدمثل برادرنداشته ام بود..داشتم دق میکردم بایدبایکی درددل میکردم..هرچی شنیده بودم روبراش تعریف کردم سعیدهم مثل من جا خورد گفت امیدوارم حدسی که میزنی درست نباشه اماعباس نرگس(زن سعید)خیلی وقته داره به من میگه رفتارنگین درست نیست ولی جرات گفتن بهت رونداشتیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
پدرم هرگز به من نگفت چطور زندگى کنم .
پدرم خوب زندگى کرد و گذاشت من ببینم
و یاد بگیرم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اشتباهم این بود؛
هر جا رنجیدم،
خندیدم
فکر کردند،
درد ندارد
ضربهها را محکمتر زدند...
🕴 چارلی چاپلین
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همـهی آدمها وقتی آرام باشند
زشتی هایشان تهنشین میشود
و زلال به نظر میآیند ،
برای اینکه آدمی را بشناسید
قبل از مصرف خوب تکان دهید !!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هیچوقت بیش از حد عاشق نباش
بیش از حد اعتماد نکن
و بیش از حد محبت نکن
چون همین "بیش از حد "
به تو بیش از حد آسیب میرسونه
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_پنجاه_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سعید گفت:نمیخواستیم توزندگیت دخالت کنیم وباعث اختلاف بشیم..گفتم سعید شماها چی میدونیدمن حقمه بدونم دوربرزندگیم چه خبره،،سعید گفت وقتی اون شبی که بهت گفتم نگین روتویه بنزسفیددیدم حاشاکردی به نرگس گفتم توزندگیت دخالتی نکنه چون نرگسم مثل من چندباری دیده نگین رویه بنزسفیدمیرسونه حتی یه شب که خونه نبودی برای نگین ازشیرینی که پخته میبره گفت همون بنزجلوی درپارک بودبرق خونه ام روشن بودولی هرچی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد نرگسم کنجکاومیشه..چندساعتی ازپنجره بیرون رودیدمیزنه ومیبینه نگین بایه اقای سوارماشین میشه میره...وقتی به من گفت چندبارخواستم بهت بگم اماحقیقتش ترسیدم حالاکه خودت این حرف روزدی دارم بهت میگم..وای خدامن داشتم چی میشنیدم دوستداشتم دادبزنم چطورنگین میتونست بامنی که انقدردوستشداشتم اینکارروبکنه سعیدکه دیدخیلی بهم ریختم گفت عباس یه مدت نگین زیرنظربگیرببین چکار میکنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
در حسرت گذشته ماندن
چیزی جز از دست دادن امروز نیست...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خدا هرگز دیر نمی کند.
هرآنچه که نیاز داری، در زمان درستش به تو می رسد.
بعضی از نشدنای زندگیتونو بذارین به حساب اینکه اگه میشد، خیلی بد میشد
به خدا اعتماد کن. برای ارزوهای خوبت تلاش کن و منتظر نتیجه باش
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
چه سخت است کوه درد باشی
اما دیگران
حسادت کنند به آرامش ظاهرت ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
قدردان هرچیزی باش
که نصیبت می شود
حتی رنج ها می تواند
از تو آدم بهتری بسازد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_پنجاه_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سعید گفت:عباس یه مدت نگین زیر نظر بگیر ببین چکارمیکنه اگرواقعاداره بهت خیانت میکنه ارزش این رونداره که عمروجوانیت روپاش بذاری..فقط خدامیدونه اون شب به من چی گذشت تاصبح شد...فرداش چندروزی مرخصی گرفتم تادوربرخونه کشیک بدم بفهمم نگین داره چکارمیکنه مثل همیشه سرتایم میرفتم بیرون ویه جانزدیک خونه توماشین منتظرمیموندم اماشایدباورتون نشه واقعاچیزمشکوکی نمیدیدم نگین سرساعت میرفت سالن برمیگشت..حتی به تلفن سالن هم زنگ میزدم که مطمئن بشم جای نرفته باشه وتمام وقت اطراف سالن وخونه نگهبانی میدادم گاهی اوقات دزدکی دوتاگوشیش روچک میکردم بازم چیزی دستگیرم نمیشد..کلافه عصبی بودم حوصله ی خودمم نداشتم..وناخوداگاه رفتارم بانگین عوض شده بودبهانه میگرفتم سرهرچیزکوچیکی دعواراه مینداختم باهم قهرمیکردیم..تایم رفت امدم روتغییرداده بودم که نگین روغافلگیرکنم...تقریباده روزی ازاین ماجراگذشته بودچیزمشکوکی ازنگین ندیده بودم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
لطفا براي آدم هاي غير مهم وقت نگذاريد...
هميشه قبل از بحث با هر كسى
دو تا سوال از خودتون بپرسيد
كجاى زندگيشم؟
كجاى زندگيمه؟
اگه جواب "هيچ جا"
بود بحث بيخود نکنید
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
صبور باش
همه چی به وقتش برات چیده شده....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
تنها زمانى "صبور"خواهى شد، كه صبر را يک"قدرت" بدانی نه يک "ضعف"...آنچه ويرانمان مى كند، روزگار نيست!!!حوصله ی "كوچک"، براى "آرزوهاى بزرگ" ماست...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زیبایی زندگی!!!!
درآنچه بدست می آوریم نیست
زیبایی زندگی به راهیست که رفته ایم....
ما در هیچ سرزمینی زندگی نمیکنیم
منزل حقیقی ماقلب کسانی است که دوستشان داریم...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir