eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. سرنوشت دروغی بیش نیست. انسان خود کتاب زندگی اش را می‌نويسد . هیچ چیز بر پیشانی تو ننوشته اند. پیشانی تو لوحی سپيد است. خواه بدبختی رسم کنی خواه خوشبختی رسم کنی. 😍😊 @Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌸ســــــــــــلام 💗صبح زیبـاتون بخیر و نیکی   🌸صبحتون شاد و پرانرژی 💗روزتون معطر به نور الهی 🌸سر آغاز روزتـون 💗سرشـار ازعشق و امید ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نیایش صبحگاهی 🌻 🌻خـدایا🙏 ✨در این روز سه شنبه مهر ماه 🌻بهترین اتفاقات را ✨سر راه دوستانم قرارده 🌻وجودشان سلامت ✨دلشان پرمحبت 🌻زندگیشان زیبا و ✨آرزوهایشان را برآورده فرما 🌻آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم
🎬: با حالتی که استرس سراسر وجودم را گرفته بود گفتم: تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شده؟! قلبم داره میاد تو دهنم... محبوبه که متوجه شد حال من از اون بدتره گفت: ببین آروم باش، الان برات تعریف می کنم. حقیقتش اینه که مرجان هفته قبل طی یه تماس پنهانی که با مامان داشت گفته بود حالش بد هست و مدام بالا میاره، من حدس زدم باردار باشه، برای همین چند روز پیش یه تست گرفتم و بابا اینا را به راه انداختم و گفتم بریم به مرجان سر بزنیم، اینا هم درسته دل خوشی از دایی و خانواده اش نداشتند اما دوست داشتن مرجان را ببینند، دیگه با بابا و مامان و مارال راه افتادیم رفتیم، بابا حال خودش هم خوب نبود اما به هر طریقی بود خودش را پشت رول نگه داشت و ما را رسوند خونه دایی.‌.. با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم: خوب اونجا چی شد؟! کی بود؟ محبوبه نفسی تازه کرد و ادامه داد: خبرمرگشون، غیر از دختراش دیگه همه شون بودن، اول که ما را دیدن تعجب کردن، بعد بابا با التماس و خواهش خواست مرجان را ببینیم، من واینستادم ببینم اونا چی میگن، زن دایی را که جلو در بود کنار زدم و رفتم داخل خونه... مرجان روی حیاط داشت برای این شکم گنده ها، مشک میزد تا دوغ درست کنه، رنگش زرد و لاغرتر از همیشه بود، تا منو دید بدوو خودش را بهم رسوند. من نگاه کردم دم در دیدم اونا هنوز مشغول بحث هستن، تست را توی مشت مرجان چپوندم و طرز استفاده اش هم گفتم و بعد تاکید کردم همین الان بره دسشویی تست را انجام بده. مرجان هاج و واج مونده بود، ولی با این حال قبول کرد و پنج دقیقه بعد که اومد پیشم دیدم تستش مثبت شده، توی این فاصله بابا و مامان هم اومده بودن روی حیاط. نظام هم بالای پله ها وایستاده بود، با دیدن تست توی گوش مرجان گفتم: ببین تو بارداری، کاری هست که شده، بزار به همین بهانه که می خوایم ببریمت دکتر از نظام و دایی اینا اجازه بگیریم و چند روزی ببریمت روستا خونه بابا... مرجان که انگار هر حرف من براش یه شوک بزرگ بود تو اوج بی پناهی تا شنید می خوایم ببریمش خنده بلندی کرد و گفت: باشه...کاش بشه در همین حین نظام که از اون بالا ما را نگاه می کرد گفت: چی شده هرهر کرکر راه انداختی؟! برای ما که برج زهر ماری برای دیگران قند و عسل... مرجان مثل دخترکی ذوق زده همانطور که از پله ها بالا می رفت تست دستش را تکون داد و گفت: من...من... زن دایی خودش را نزدیک نظام کشید و گفت: تو چی؟! مرجان که حالا خودش را کنار نظام رسونده بود سرش را پایین انداخت و همانطور که گونه های لاغرش گل می انداخت گفت: من حامله ام... نظام که انگار برق سه فاز بهش وصل کرده بودند گفت: چی؟! چه غلطی کردی؟! مرجان با لکنت گفت:ب...ب...بخدا من کاری نکردم...این...این تست را محبوبه... یکدفعه نظام با دو تا دست محکم مرجان را عقب هول داد، بطوریکه مرجان تعادلش را از دست داد و یکدفعه از بالای پله ها پرت شد پایین و نظام همانطور که فریاد میزد گفت: خاک بر سرت! پدر این بچه کیه هااا... زن دایی که انگار تازه متوجه قضیه شده بود به طرف مرجان هجوم آورد و همانطور که به جان مرجان بدبخت لگد میزد هزار تا فحش هم بهش میداد من و مامان و مارال که اوضاع را اینطور دیدیم، خودمون را به مرجان رساندیم، مرجان که هیچ وقت صداش در نمییومد با گریه می گفت: وای مُردم، آخ دلم داره پاره میشه و... با هزار زحمت مرجان را از زیر دستشون کشیدیم بیرون... اوضاع خیلی خراب بود، بابا هم با دایی درگیر شده بود و مادر هم با نظام و زن دایی... این ما بین من و مارال سریع زیر بغل مرجان را گرفتم و کشان کشان بردیم و عقب ماشین سوارش کردیم، در ماشین هم باز کردم و ماشین را روشن کردم و صدا زدم: بابا مامان بیاین... من اصلا حواسم نبود اما مارال از تک تک حرکاتشون با گوشیش فیلم می گرفت. دیدم خانواده داییم دست بردار نیستن، چند تا سنگ برداشتم و فریاد زدم، اگر نزارین بابام این بیان، شیشه های خونه تان را خورد می کنم. بالاخره به هر زحمتی بود بابا و مامان اومدن و سوار ماشین شدن، گرچه خانواده دایی تا یه مسافت پشت ماشین می دویدن ماشین حرکت کرد و منم خودم را انداختم بالای ماشین کنار مرجان، مارال هم کنار مرجان کز کرده بود انگار از چیزی شوکه شده بود. اومدم مرجان را بغل کنم، یک دفعه متوجه لباسش شدم که غرق خون بود. زدم توی سرم می خواستم چیزی بگم که مارال ماشین دایی را نشان داد، ماشین پشت سرمون هو کشان میامد و نظام فریاد میزد و چیزی داشت میگفت ادامه پارت بعدی👇 📝به قلم:ط_حسینی 😍😊 @Energyplus_ir
. از خوبی آدم ها برای خودت دیواری بساز هر وقت در حقت بدی ڪردند فقط یڪ آجر از دیوار بردار بی انصافیست اگر دیوار را خراب ڪنی 😍😊 @Energyplus_ir
. بعضی از آدمـا تو سن هجده سالگی پیرن و بعضی هـا تو سن نود سالگی جوون سن فقط یـه مفهومه کـه انسان هـا درستش کـردن... 😍😊 @Energyplus_ir
هیچ کس از آخرین خداحافظی با خبر نیست! با هم مهربان باشیم. ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
خوب بودن خود را منوط به خوب بودن ديگران نكن . بد بودن خود رابه علت بد بودن ديگران توجيه نكن. ما آيينه نيستيم، انسانيم... ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور خلاصه برای مراسم هفتم پدرم صبح رفتم بعد از شامم برگشتم هرچی مادرم اصرار کرد بمون قبول نکردم..ده روزازبه دنیا امدن سارینا گذشته بودکه سودا و دخترم روبردم خونه ی خودم،،خالش روزهامیومدکمک سوداتاشب پیشش میموند.خیلی شرمنده محبتش شده بودم میخواستم یه جوری براش جبران کنم تصمیم گرفتم یه انگشتر طلا براش بخرم رفتم طلافروشی چندتاعکس گرفتم برای سودافرستادم تا یکیش روبرای خالش انتخاب کنه...اما موقع فاکتور کردن برای سوداهم یه انگشترخریدم..روزهامیگذشت چهلم پدرم شد بازم سوداودخترم روبردم خونه ی خالش خودم رفتم روستامراسم چهلم که تموم شداخرشب به سوداپیام دادم چندتاعکس ازسارینابرام بفرسته دلم براش تنگ شده انقدرخسته بودم که نمیدونم چه جوری خوابم میبره ونزدیک صبح که بیدارشدم دیدم یه پتوروم گوشیم روی طاقچه وقتی پیامهام روچک کردم دیدم سودابرام چندتاعکس فرستاده نمیدونم چراحس میکردم کسی گوشیم روچک کرده ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
همیشه فرصت انتخاب نداری خیلی از شانس های زندگیت یکبار‌ اتفاق میفته و دقیقا زمانی از دستش میدی که انجامش رو به روز بعد موکول میکنی... ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بيست سال ديگه بيشتر براى كارهايى كه نكردى ناراحت ميشى تا كارهايى كه كردى بگرد، روياپردازى كن. ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اگر کسی گره‌ای دارد و تو راهش را می‌دانی سکوت نکن! اگر دستت به جایی می‌رسد کاری کن. معجزه‌ی زندگی دیگران باش بی‌شک فرد دیگری معجزه زندگی تو خواهد بود ... ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
شاید خدا خواسته است ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را. به این ترتیب وقتی او رایافتی بهتر می توانی شکر گذار باشی ! 🕴 گابریل گارسیا مارکز ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور فرداش برگشتم رفتم سرکار،،نزدیک ظهرگوشیم زنگ خوردسودافقط جیغ میزدمیگفت خودت روبرسون..وقتی رسیدم خونه دیدم تمام صورتش زخمیه حالش خوب نبود گفتم چی شده،ساریناکو؟گفت خواهرت بردش..سوداگفت خواهرت بچه رو برد و هرچی التماسش کردم فایده نداشت.هنگ بودم گفتم کدوم خواهرم گفت خواهربزرگت ،وای داشتم دیونه میشدم سودا حالش خیلی بد بود گفتم نگران نباش جای نمیتونه ببرش اون بامن درافتاده الان میرم دنبالش...سودا گفت منم میخوام بیام تحمل انتظارکشیدن روندارم..کمک کردم سودازخمهاش روشست بالای ابروش کامل کنده شده بودبخیه لازم داشت هرچی گفتم اول بریم دکتربخیه کن بعدبریم قبول نکرد.طول مسیر چندباری شماره ی خواهرم روگرفتم اماخاموش بوددلشوره ی بدی داشتم میگفت یه وقت خرنشه بلای سردخترم بیاره اماسعی میکردم جلوی سوداخوددارباشم که حال بدش بدترنشه وقتی رسیدیم روستامستقیم رفتیم درخونه ی خواهرم هرچی زنگ زدم کسی درروبازنکردبه ناچاررفتیم سمت خونه ی مادرم درحیاط نیمه بازبودبدون درزدن داخل شدیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 😍😊 @Energyplus_ir
زندگیتونو با امید ادامه بدید هرچقدر امیدوارتر باشی نعمت بیشتری دریافت خواهی کرد ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
آدمهای خوب ... مثل درخت پرشگوفه اند لگد هم که بهشون بزنی با باران شکوفه شرمندت میکنند ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
آرزو نکن که کارها آسانتر شوند آرزو کن خودت توانمند تر شوی یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه اینکه هیزمش زیاد بشه تبر ما انسانها باورهامونه ، نه آرزوهامون ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
هیچ توقعی نداشته باش، و هیچ وقت ناامید نخواهی شد! ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
به تعداد آدمهای روی کره ی خاکی، تفاوت فکر و نگرش وجود دارد!! پس این را بپذیر: کسی که تفکرش باتو متفاوت است، دشمنت نیست؛ انسان دیگریست. ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور درحیاط نیمه بازبودبدون درزدن داخل شدیم...مادرم دوتاازخواهرم تواشپزخونه بودن وقتی سلام کردم حسابی جاخوردن توهمون برخورداول فهمیدم ازچیزی خبرندارن چون منتظرم نبودن ومیدونستم مادرم اهل فیلم بازی کردن نیست بادیدن سودابااون قیافه تعجب کرده بودن سوداروبردم تواتاق برای مادرم ماجراروتعریف کردم پرده ازراززندگیم برداشتم..مادرم وقتی فهمیدبدون اجازه اش ازدواج کردم بچه دارم رفتارش۱۸۰درجه عوض شدگفت ازخونم بروبیرون من دیگه پسری ندارم ازکارخواهرتم بی اطلاعم بروازش شکایت کن..‌من وسوداداشتیم دیونه میشدیم هیچ کدوم ازخانوادم کمکی بهم نکردن خیلی راحت طردمون کردن ومادرم رفتارش باسوداخیلی بدبودهرچی حرف زشت زننده بودبهش گفت:از خونه ی پدریم امدم بیرون رفتم خونه ی داییم، که نزدیک خونه ی پدرم بود...اونا هم از شنیدن ماجرا و دیدن سودا کم تعجب نکردن اما برخوردشون بد نبود داییم بایکی ازپسرهاش رفت دنبال خواهرم شاید نشونی ازش پیداکنه..سرتون رودردنمیارم هرچی بیشترمیگشتیم کمترازخواهرم نشونی پیدامیکردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
برای زندانی بودن لازم نیست شخصی پشت میله ها باشد انسان ها می توانند زندانی و یا برده عقاید و اندیشه های خود و یا دیگری باشند ... ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اگر به جاى محبتی که به کسی کردی از او بی‌مهری دیدی مأیوس نشو! چون برگشت آن محبت را از شخص دیگری در زمان دیگری در رابطه با موضوع دیگری، خواهی گرفت شک نکن تو فقط خوب باش و خوب بمان ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
تنها چیزی که بین تو و هدفت قرار گرفته،داستان های مزخرفیِ که برای خودت تعریف میکنی ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
لبخند بزن! چون این مردم رو گیج می کنه؛ چون آسون تر از توضیح دادن چیزیه که داره تو رو می کشه! ورود 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور هرچی بیشترمیگشتیم کمترازخواهرم نشونی پیدامیکردم حتی شوهرشم ازش بی اطلاع بودبامادنبالش میگشت..سودا انقدر گریه کرده بود بیقراری میکردکه نزدیک غروب بردمش درمانگاه روستابراش سرم زدن..حال اون لحظاتمون قابل توصیف نیست سارینا یه نوزاد چهل روزه بود که از شیرمادر تغذیه میکرد ومعلوم نبوداز صبح چی خورده،،اخرشب تصمیم گرفتم برم پاسگاه اطلاع بدم اماداییم میگفت صبرکن غریبه که نبرده ولی من انقدرعصبانی بودم که دیگه تحمل صبرکردن نداشتم وبادیدن حال روز سودا بدتر بهم میرختم...ساعت ازیک شب گذشته بودکه زنگ خونه ی داییم رو زدن وقتی در رو بازکردن،دختر خواهربزرگم بچه بغل وارد حیاط شد. بادیدن سارینا من وسودا گریه میکردیم بچه روبهمون دادگفت دایی عباس اینم دخترت اما مادرم گفت بهت بگم تودیگه برای مامردی کسی که نمک نشناس باشه جای توخانواده ی مانداره دست زن بچه ات روبگیربرای همیشه ازاین روستابرو،،از این همه گستاخی داشتم شاخ درمیاوردم مگه من چکارکرده بودم بازنی که دوستش داشتم ازدواج کردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir