eitaa logo
قرارگاه منتظران
490 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
69 فایل
موکب قرارگاه منتظران (جمعی از خادمان صحن حضرت زهرا سلام الله علیها) که هرساله اربعین در نجف اشرف خدمت می‌کنند.😍 شمارا باحال وهوای آن بهشت برین وفعالیت هاو خدماتشان در ایران آشنا می‌کنند. ارتباط با ما جهت شنیدن نظرات شما 😇 @fadaye_hosein
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📖 ✍نویسنده: محمد‌هادی اصفهانی 📝ناشر: فیض فروزان 💠📚💠📚💠📚💠📚💠📚 🌟کمتر کتابی هست که بتواند زندگانی بزرگان وعلما را در قالبی جذاب و رمان‌گونه باز گو کند💬 📚اما کتاب «کهکشان نیستی» از جمله آنهاست که در روایتی شیرین و دلنشین، از زندگانی آیت‌الله سید علی قاضی طباطبائی روایت کرده است.👌📚 نمونه ای از متن کتاب: دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «قاسم! تو مرا دوست داری؟» در حالی که با خود فکر می‌کردم چرا این سؤال را می‌پرسد، گفتم: «آقا بر منکرش لعنت.» به دیوار تکیه داد و گفت: «من اگر چیزی بگویم قول می‌دهی عمل کنی؟» با سرعت گفتم: «آقا شما جان بخواهید.» گفت: « از امشب بلند شو و بخوان.» نفسم در سینه حبس شد. پس از بهتی طولانی گفتم: «آقا شما می‌دانید که من اصلا نماز نمی‌خوانم! چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم... تا دیروقت در قهوه‌خانه هستم و صبح اصلا بیدار نمی‌شوم...» گفت: «هر ساعتی که نیت کنی، من بیدارت می‌کنم.» ... برخلاف هرروز که تا بعد از طلوع آفتاب می‌خوابیدم، در نیمه‌ی شب بیدار شدم. از جایم بلند شدم، دمپایی را پا کردم و به‌ سوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من به‌پا شده بود؟ من که بودم؟ قاسم_فاسق که بود؟ چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوشش چشمه‌ای را احساس کردم که با حقیقت لایزالی و آسمانیِ عشق تکلم می‌کرد و می‌گفت: «خداوندا قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکر درگاهت خواهد بود.» 🍀🍀🍀🍀 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟کمتر کتابی هست که بتواند زندگانی بزرگان وعلما را در قالبی جذاب و رمان‌گونه باز گو کند💬 📚 کتاب کهکشان نیستی ،روایتی شیرین و دلنشین، از زندگانی آیت‌الله سید علی قاضی طباطبائی( ره ). انشاالله در شب های ماه مبارک رمضان با برش هایی از این کتاب ارزشمند همراه لحظه های شما هستیم🌹 🍀🍀🍀🍀 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
" وَ النَّجْمِ إِذا هَوی‌" (نجم/۱) {سید علی قاضی} درخشش آفتاب سوزان بیابان، کم کم رو به کاستی می گذاشت. بیابانی وسیع در پیش چشم می دیدم ، راهی دراز در مسیر تبریز به نجف اشرف که انتهای آن کوه هایی عظیم قد علم کرده بودند . در پس کوه ها، افق به رنگ سرخ و خورشیدی که از زخم تابش روزانه در خون نشسته بود ،دیده می شد. تنها صدای پای کاروانیان و نفس نفس زدن اسب ها و شترها ، سکوت بی انتهای آن بیابان بی آب و علف را در هم می شکست. من بودم و درد پای راه و هزار و یک اندیشه ی کوچک و بزرگ که درونم را به شلوغی کشانده بود. در یک دستم افسار اسب بود و در دست دیگر ، تسبیح تربت یادگار پدر، پدری که عمری با نفس های قدسی اش روح مرا آسمانی کرد و میراث دار جواهر نایاب تفکر بزرگان نجف و سامرا بود. آه که چقدر طول کشید تا او به این سفر راضی شود. مرغ جانم در قفسی حبس شده بود که خود تجلی عشق و شور پدر برای هم جواری با امیرالمومنین علی علیه السلام در نجف اشرف بود. خاک وجود من و برادرم احمد را ابتدا او آب عشق داد و این طایر قدسی را خود آماده ی پرواز به آن سرزمین اسرار آمیز کرد. هزار سال اگر میگذشت ،او و تعالیم و ظرایف نگاهش در اخلاص ،بندگی و ولایت ،از خمیره ی وجودم رخت بر نمی بست. در این اندیشه ها بودم که نگاهم به دامنه ی تپه ای افتاد.کاروان سرایی قدیمی امید برای اقامت شبانه را در دل زنده می کرد. صدای کاروان سالار آمد که فریاد می زد امشب را در کاروان سرای پیش رو اتراق می کنیم . به راستی این من بودم که تکاپویی دامن گیر را در وجود خویش احساس می کردم. من برای ایستادن عازم نگشتم و بی تاب و رنجور رسیدن به آن دیار شگفت انگیز بودم . تبریز برایم چون قفس بود و آوار خستگی ها و پژمردگی ها بر سرم خراب شده بود. چه می کردم؟ نوری مرا می کشید و از خود بی خود می کرد . چقدر پدر برای من زحمت کشید ، چقدر دوست داشت کنارش باشم و مسجد و محراب تبریز را آباد کنم! هر گاه به چهره اش نگاه می کردم،صورت امامقلی نخجوانی را در شمایلش میدیدم ، مردی ملکوتی و اهل مراقبت از نفس که در بازار تبریز دکان برنج فروشی داشت. زورق وجود پدر را او به دریای وارستگی و مجاهدات انداخته بود،اما در حقیقت ،پدرم گوهر عاشقی اش را از سامرا و میرزای بزرگ و نفس مسیحایی ملا حسینقلی همدانی به یادگار داشت.وقتی پدر قصد عزیمت از سامرا و برگشت به تبریز را داشت ،میرزا او را کنار کشیده و گفته بود : سید حسین ، ساعتی از شبانه روز را برای تفکر در احوال خویشتن کنار بگذار. و نفس قاهر او ،چنان در پدر اثر گذاشت که به جای ساعتی در روز ، صبح و شام را به مراقبت و نگاهبانی دروازه های دل سپری می کرد. با صدای شیهه ، افسار اسب در دستانم کشیده شد و مرا از سیطره ی افکار بیرون آورد.صورتم را برگرداندم و به بالای اسب نگاه کردم . چشمانم با چشمان همسرم ،رخشنده ،تلاقی کرد.صلابتی عظیم و قلبی مصمم در صورتش پیدا بود.لبخند و آرامشش استواری و انگیزه ای بی مثال را در این سفر و در این راه به ارمغان می آورد،اما از آنجا که سه دختر بچه ی قد و نیم قد را مادری می کرد،آثار خستگی از چهره اش هویدا بود .هرگاه به سیمای او نگاه می کردم ، زنی را میدیدم که با آن مال و منال و جاه و جلال خانواده اش ،معامله ای بزرگ با خدا کرده بود و جهادی طاقت فرسا در پیش داشت.او راهی سفری شده بود که ابتدایش بیابان بی انتهای پیشامد های سهمگین و انتهایش دست و پنجه نرم کردن با چنگال های قدرتمند فقر و نداری بود. زیر چشمی به پوشیه ی تبریزی روی صورتش نگاهی انداختم و نمی دانستم که این نسیم وزان و این رایحه ی الهی ،دوران کوتاهی را هم جوار زندگی پر فراز و نشیب من است. آه که روزگار عجیبی در پیش داشتیم و نمیدانستیم که با هفت آسمان عجایب رو به رو خواهیم شد. من جواب به استسقای درون می دادم ؛ عطشی که بود و نبودم را مستهلک در خویش کرده بود.نجف برایم آب بود و زندگی در آن حیات و رهایی از آن گدازندگی های جان سوز. تبریز که بودم ،هرجا می توانستم و در هر فراغتی که برایم ممکن می شد،در رکعت نماز می خواندم.دست به سوی آسمان بلند می کردم و فراهم شدن سفر به نجف را از خداوند می خواستم. این اواخر ،پدر مریض و خانه نشین شده بود و از سوز سویدای دل من خبر داشت.به جای او به مسجد مقبره ی تبریز می رفتم و مسئولیت وعظ و خطابه را انجام می دادم؛اما از اینکه امامت نماز جماعت را بر عهده بگیرم،پرهیز داشتم و روز و شب،در آرزوی محبوس در سینه ام می سوختم. پدر سال ها به من سخت می گرفت و می خواست بار علمی ام را در تبریز برداشته باشم و سپس عازم عراق شوم.گویا او خود میدانست که در سرم اندیشه ی جلای وطن را می پرورانم .مجبور شدم حاشیه ای بر کتاب ارشاد شیخ مفید بنویسم تا به او نشان دهم از نظر علمی به کرسی های عمیق تر و گسترده تری از دروس حوزوی احتیاج دارم. ادامه ی قسمت اول 👇
دست مشیت الهی همراهم شده بود که رخشنده،خواهر میرزا باقر آقای قاضی را به همسری گرفتم؛ دختری که به غایت از مال و منال و دارایی دنیوی بهره داشت.در اصل به برکت او و خانواده و کاروانشان بود که روزی پدر صدایم زد و تقاضای مردم برای روحانی شدن برای کاروان عازم نجف را مطرح کرد و پس از مدت کوتاهی مرا با هزار امید و چشمانی پر مهر،با کاروانی که عمده ی افرادش را ثروتمندان تبریز تشکیل می دادند ، به عنوان روحانی قافله ، روانه ی نجف اشرف کرد.... ادامه دارد... 📚کتاب 🔖قسمت اول 🍃📚 برای رفتن به قسمت دوم روی لینک 👈قسمت دوم بزنید 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سحر ماه است حسن جان به کرم تو بده تذکره جمعی ما. را به حرم @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ملاقات نرگس با کاغذی در دست بدوبدو داخل آشپزخانه شد. ورجه وورجه کنان کاغذ را بالا و پایین می‌کرد و می‌گفت: «نامه! نامه! از بابایی» فاطمه با دست جلوی دخترک را گرفت و گفت: «تو دوباره رفتی اتاق بابایی سر وسایلش. صاف وایسا ببینم. نکن مامان خطر داره. روغن میریزه روت. برو دخترم.» نرگس کاغذ را جلوی چشم فاطمه آورد و گفت: «نامه بابایی!» دستخط برای فاطمه آشنا بود. بوی یار در سرش پیچید و اشک در چشمانش حلقه زد. کاغذ را از دست نرگس گرفت و سلانه سلانه پاهای سنگینش را روی زمین کشید و از آشپزخانه بیرون رفت. صدای جلزولز سیب‌زمینی‌ها داخل ماهیانه، بلند شد و دود روغن آرام آرام فضا را در بر گرفت. هشتاد روز از رفتن اسماعیل میگذشت و هر روز چشمه‌ای جدید از کراماتش نمودار می‌شد. فاطمه داخل اتاق شد. وسط اتاق پر از کتاب‌های اسماعیل بود که نرگس ۵ ساله از قفسه ها بیرون کشیده و روی زمین ولو کرده بود. کار هر روزش بود. انگار می‌خواست بابا را از بین وسایلش بیرون بکشد و هر بار هم کشفی تازه می‌کرد. فاطمه اشک‌هایش را پاک کرد. درست می دید. دستخط اسماعیل بود. اشک نمی‌گذاشت کلمات را واضح ببیند. کاغذ را روی چشمانش گذاشت. بوسید و بویید. عطر اسماعیل در جانش ریخت. روی سینه‌اش گذاشت تا قلبش هم از دلتنگی‌اش کم شود و آرام گیرد. دست‌نوشته‌ای از اسماعیل که مخاطبی جز خدا نداشت. نامه‌ای برای خدا که بسیاری از رازهای سر به مهر فاطمه و اطرافیان را پاسخگو بود. جواب تقویمی که قبل از رفتنش به سوریه، روز بیست و نهم آذرش را دایره قرمز کشیده بود. جواب حرف‌هایی که از جنس زمین نبود و فاطمه چیزی از آنها سر در نمی‌آورد. سِرِّ زیارت عاشورا و دو رکعت نمازی که هر شب برای سلامتی امام زمان می‌خواند وهیچ‌گاه ترک نشد. در دلنوشته‌ی اسماعیل حرف از دیدار بود. حرف از برات بود. دلنوشته‌ی اسماعیل نشان از آتشفشان نهفته‌ای بود که نمی‌توانست عیان کند. «خدایا اگر خلق تو نمیدانند، تو میدانی که من در سال ۱۳۸۱ هجری شمسی در شب یازدهم ماه مبارک رمضان، توفیق ملاقات با حضرت حجة ابن الحسن، امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم و شبی که توفیق ملاقات با امام عصر را نصیبم کردی بر من یقین شد که شهادت را هم نصیبم می‌کنی...» برداشتی از زندگی شهید مدافع حرم اسماعیل خان‌زاده شادی روح شهدا صلوات🌹 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ https://eitaa.com/joinchat/2108620998C93025cb80f
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 تلاوت تحدیر () 🍃 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید. 🍀🍀🍀🍀 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍀🍃 روشنی شمس و مه؛ زِ آجر گنبد زرد رضاست... صحن با صفای او؛ مدینه و مکّه و کرب‌وبلاست... 🍃السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام... 🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج 🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
☘️مِنْ أَيْنَ لِىَ الْخَيْرُ يَا رَبِّ وَلَا يُوجَدُ إِلّا مِنْ عِنْدِكَ ؟ وَمِنْ أَيْنَ لِىَ النَّجاةُ وَلا تُسْتَطاعُ إِلّا بِكَ ؟ ☘️پروردگارا از کجا برایم خیری هست، درحالی‌که جز نزد تو یافت نمی‌شود؟ و از کجا برایم نجاتی است، درحالی‌که جز به تو فراهم نمی‌گردد؟ 🌱 تو خوبی ها را میخواهی. از چه راه؟ 🍂 و بدی ها را نمیخواهی. چگونه؟ میگویی: خدای من! من نمیتوانم به خوبی های تو برسم و نمیتوانم از این فقرها و ذنب ها جدا شوم؛ که تو باید راه بدهی و تو باید کمک کنی. @gharagahemontazeran
به نظر شما کدام یک از مطالب کانال بهتر است آن را به ما معرفی کنید ☺️ منتظر پیشنهادات و انتقادات صمیمانه شما هستیم آیدی جهت ارتباط @fadaye_hosein
واریزی سیزدهم خادمین موکب قرارگاه منتظران پایگاه ۱۸۴ برای ثبت در طرح کاشی 💎 ماجور باشید ان شاالله خداقوت اجر همگی با اباعبدالله الحسین علیه السلام 🙏🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز اومدم با یه غذای جذاب و آشنا منتها با ریز جزئیاتی که کلی تو طعم غذاتون موثره😋 با امروز چی بپزم دیگه همراه باشید😊 کباب لقمه ترکی ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی مسیرت مسیر خدا باشه و الگوت خانوم فاطمه زهرا سلام الله علیها اون وقت تو هم هرجا باشی خادم این آستان میشی و سبب خشنودی شون🥰 ۳۱۳ عمل جراحیِ رایگان، مهریۀ عروس‌خانم 🔹عروس‌خانم وکیلم؟ به خوبی می‌دانید که پشت این وکیلم، گاها مهریه‌هایی ردیف شده‌اند که هنوز مُهرشان خشک نشده، سندی می‌شوند برای مطالبۀ عروس خانم‌هایی که ازدواج را با بنگاه معاملاتی اشتباه گرفته‌اند. 🔹البته معامله داریم تا معامله! بعضی عروس‌خانم‌ها هم هستند که گرچه اهل معامله‌اند اما جنس معاملۀ آنها از زمین تا آسمان فرق می‌کند. 🔹«عروس‌خانم بنده وکیلم شما را به عقد دائمیِ آقا داماد با مهریۀ ۳۱۳ عمل جراحیِ ارگان‌های حیاتی به نفع بیماران نیازمند درآورم؟» بله این مهریه متفاوت خانم دکتری است که در محضر علی بن موسی‌الرضا (ع) به عقد آقای دکتر درآمد و مهریه‌اش را اختصاص داد به بیماران نیازمندی که خداوند بواسطۀ این عقد آسمانی، درهای رحمت را به رویشان گشوده است. 🔹ازدواجی زیر سایۀ امام مهربانی‌ها و مهریه‌ای خداپسندانه که بی‌شک برکات بسیاری را نصیب این زوج جوان نیز خواهد کرد. ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
📚 📖 ✍نویسنده:ابراهیم حسن بیگی 📝ناشر: عهد مانا 💠📚💠📚💠 📚 «ناقوس ها به صدا در می آیند» داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی است که در مسکو زندگی می کند. او کتاب ها و آثار خطی و قدیمی بسیاری دارد و به این کار عشق می ورزد. وقتی یک نسخه قدیمی از مردی تاجیک به دست او می رسد، علاقه مند می شود که کتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیک به دست کسانی که دنبال این کتاب ارزشمند هستند، کشته می شود و از اینجا به بعد، کشیش روسی پا در مسیری می گذارد که به شناخت امام متقین، امیرالمؤمنین، علی (ع) منتهی می شود. 📚 برشی از کتاب: هنوز پشت میز کارش ننشسته بود که تلفن زنگ خورد. صدای دوستش پروفسور آستروفسکی را شناخت. گفت: خبرهای خوبی برایت دارم پروفسور. دیشب بخش‌هایی از آن را خواندم، با این‌که خواندنش برایم سخت بود، اما دارم به خطش عادت می‌کنم. موضوعش یکی از قدیس‌های دین اسلام است؛ شخصی به نام علی که مسلمانان لبنان به او امام‌علی می‌گویند. شاید اسمش به گوشَت خورده باشد. پروفسور گفت: «من در مسائل دینی اطلاعات چندانی ندارم. در دین اسلام فقط محمد را می‌شناسم. حالا این کتاب را خود علی که می‌گویی نوشته است؟» کشیش جواب داد: نه! نویسنده‌اش مردی است که هم‌عصر علی بوده و قلم خوبی دارد. با یکی از دوستان نویسنده‌ام در لبنان تماس گرفتم، او چند عنوان کتاب دربارهٔ علی نوشته است. قرار است به من کمک کند تا کتاب‌های مرتبط با آن را مطالعه کنم. 🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تهیه ی جهیزیه برای دختر خانومی آبرومند با همکاری خادمین صحن حضرت زهرا سلام الله علیها باتشکر از همه ی عزیزانی که ما را یاری کردند 🍀🍀🍀🍀 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُهاجِرٌ إِلى‌ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ... (اتّصال به خداى عزيز، غربت‌ها را جبران مى‌كند)...[عنکبوت/۲۶] {رخشنده سادات} چه مهتابی ،ماه چه درخششی داشت!از دریچه ی اتاقک کاروان سرایی در نزدیکی بین الحرمین نور مهتاب صورتم را نوازش می داد. هنوز خسته ی راه بودم.باورم نمی شد که کربلا و سیدالشهدا و علمدارش را زیارت کرده باشم.من کجا ،کربلا کجا و تبریز کجا! فردا غروب پس از هشتاد و یک روز، از کربلا عازم دیار سلطان نجف می شدیم؛ سفری پر از فرازو نشیب که برای خروج از مرز ایران،مجبور به گذر کردن از مرزهای دولت عثمانی شدیم.طبع شاعری سید علی به دادمان رسید؛آنجا در مرز شعری سرود و اجازه ی وارد شدن به دولت عثمانی را صادر کردند. به سید علی و دختر ها نگاه میکردم که دوروبرش روی زمین خوابیده بودند . حال او را نمیفهمیدم ؛ خوشحال بود که به مراد دلش می رسید،اما چرا غصه داشت؟ چرا مضطرب بود؟ مدتی طولانی اشتیاق نجف بی تابش کرده بود.در خودش بود و وقت و بی وقت در حال توسل. هر جا می توانست،نمازی می خواند و برای رسیدن به مرادش دست به سوی آسمان دراز می کرد. حالا که نزدیک به چهارده فرسخی نجف بودیم،باز هم آثار غصه را در چهره اش میدیدم! من عازم و همراهش شدم تا در این سفر کنارش باشم .مراقب دختر ها بودم تا سید علی به کارهایش برسد.اهل کاروان از او توقع داشتند ، سوال می پرسیدند و طلب زیارت دوره و مقتل خوانی می کردند.کاش کمی به حال خود رهایش می کردند؛همیشه به خلوت که می رفت و تنها می شد،خودش را جمع و جور می کرد و انگار دوباره خود را می ساخت.... خاک کربلا چه بهت آور بود؛از سویی انگار وسط بهشت نشسته ای و از سوی دیگر،انگار کوه غم روی دوش هایت سنگینی می کند. اما شنیده بودم نجف طور دیگری است؛سبک و آرام.انگار در خانه ی پدری ات نشسته ای و در خنکای نسیم محبت ، آرام می شوی.هیچ وقت گمان نمیکردم که نجف برای من آخرین مقصد باشد و دیگر تبریز را نخواهم دید... در این فکرها غوطه ور بودم که صدای سید علی آمد: رخشنده سادات،بیداری؟ گفتم :خواب بودم ،اما بیدار شدم؛کمی دل شوره دارم. پرسید دل شوره چرا؟ گفتم :سید علی!تو مگر دلت نمیخواست به این سفر بیاییم؟پس چرا هنوز غمگینی؟ گفت: رخشنده سادات!راستش از وقتی عازم این سفر شده ایم،هر قدر از تبریز دور می شدیم، انگار به آنچه عمری آن را می خواستم نزدیک تر می شویم؛ گویا هر قدم که در بیابان و صحرا بر می داشتیم ،برای من نزدیک شدن و رسیدن به آرزویم بود.گفت :شنیده ای می گویند بزرگ ترین ترس ها را عاشق های به عشق رسیده درک می کنند؟ به روی خودم نیاوردم که می خواهد چه بگوید،چون از دلش خبر داشتم ،صدایم را صاف کردم و گفتم : خب ما که آمده ایم ،دیگر نباید غصه دار باشی.! اشکی که در چشمانش حلقه زده بود را پاک کرد و در حالی که نگاهش را می دزدید،گفت: رخشنده!من دیگر نمی توانم و نمی خواهم به تبریز برگردم،می خواهم همین جا بمانم.اگر برگردم ،تلف می شوم... متحیر نگاهش کردم ،بیشتر فکر میکردم که زیارتی می کنیم و برمیگردیم تبریز! با این حال تلاش کردم زنی باشم که مردش را تنها نمی گذارد،با اینکه گوشه ی چشمم تر شده بود،گفتم: سید علی!تو هر جا باشی،من کنارت هستم و با تمام وجودم از در کنار تو بودن راضی هستم؛حتی اگر لازم باشد که دختر پدر ثروتمند تبریزی بودنم را فراموش کنم... رو به حرم با اعتماد کامل گفتم: از این آقا می خواهیم همه چیز را برایمان درست کند. با شنیدن حرفم،انگار روح تازه ای در جانش دمیده شده بود،نگاهش کردم ؛بلند شد و عمامه اش را بر سرگذاشت،قبایش را پوشید و با طمأنینه ای دیدنی،به سوی بارگاه قمر بنی هاشم علیه السلام به راه افتاد تا اورا واسطه کند که سالار شهیدان برای باقی ماندنمان در نجف اشرف قلب مولی الموحدین علی علیه السلام را راضی گرداند.... هرگز نشود در دو جهان عاجز و محتاج دستی که دخیل است به دامان اباالفضل(ع) صل الله علیک یاابوفاضل(ع)... ادامه دارد... 🔖قسمت دوم 👈قسمت سوم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran